مقدمه گروه معارف اسلامى دانشگاه امام صادق عليه السلام
مىتوان انسانشناسى را مناقشه برانگيزترين موضوعى دانست كه دانشمندان به آن پرداختهاند. اين موضوع، معركهى آراء و نظرياتى است كه تنوع و تعارض آنها در كمتر موضوعى ديده مىشود. به عنوان مثال در مباحث انسانشناسى عدهاى اعتقاد دارند كه انسان فاقد طبيعت و هويت اوليه است. در اين ميان برخى مانند ژان پل سارتر
(1) مىگويند انسان هر گونه كه خود بخواهد خود را مىسازد و برخى ديگر مانند اميل دوركيم
(2) و كارل ماركس
(3) معتقدند جامعه انسان را مىسازد، گروهى همچون زيگموند فرويد
(4) غريزهى جنسى و گروه ديگر مثل آلفرد آدلر
(5) برترى جويى را محور طبيعت انسان مىدانند و عدهاى كثير مانند كارل گوستاو يونگ
(6) قائل به طبيعت دوگانه براى انسان هستند. دستهاى مثل توماس هابز
(7) انسان را ذاتا شرور و جماعتى مثل ژان ژاك روسو
(8) ذات انسان را نيك مىدانند. برخى همچون افلاطون
(9) و رنه دكارت
(10) قائل به معلومات فطرى براى انسان هستند و برخى ديگر مانند سوفسطاييان
(11) و شكاكان قديم و جديد اصلا علم و معرفت را غير ممكن مىشمارند و...
به اختلاف نظر دانشمندان در مسائل زيادى مىتوان اشاره كرد، اما آن چه موضوع انسانشناسى را در اين ميان متمايز مىكند، اختلاف نظرهاى فروناكاستنى و تعارضات حل نشدنى است كه متفكران در طول تاريخ به آن مشغول بودهاند و بر خلاف موضوعات ديگر، هر چه كه به پيش مىرويم، در باب انسانشناسى وفاق كمترى حاصل مىشود و حل تعارضات پيشين غير ممكن مىنمايد.
ارنست كاسيرو
(12)در فصل اول كتاب رسالهاى در باب انسان تحت عنوان بحران در شناخت نفس مىگويد: به علت تحول نظريهى جديد، انسان مبدأ و مركز عقلى خود را از دست داده است و در مقابل، آن چه به دست آورده، همانا آشفتگى كامل انديشه مىباشد. البته در سابق هم در باب مسألهى انسانشناسى اختلاف آراء و فرضيات زياد بوده، اما لااقل اين حسن را داشت كه كليهى اختلاف عقايد و تئورىها واجد يك جهت كلى بودند و مىشد همهى آنها را به يك مبدأ و مرجع تحويل كرد. مابعدالطبيعه، الهيات، رياضيات و زيستشناسى پشت سر هم نقش هدايت افكار را پيدا كردند و در آن چه مربوط به مسألهى انسان مىشود، خط سير تحقيق را معين نمودند. وقتى اين قدرت متمركز كننده كه قادر به هدايت كليهى كوششهاى انفرادى دانشمندان بود از بين رفت، مسألهى انسان دچار بحران واقعى خود شد. علماى الهيات، دانشمندان، سياستمداران، جامعه شناسان، و علماى زيستشناسى و روانشناسى، مردم شناسان و اقتصاددانان، همگى مسألهى انسان را از نقطه نظر خود نگاه مىكنند. جمع كردن و يكى كردن همهى اين جهات متعدد و تمامى اين مناظر گوناگون علمى غير ممكن مىنمايد
(13).
به
اعتقاد ما اين تعارض حل نشدنى در شناخت انسان به خاطر حقيقت ماورايى و نفخهى الهى دميده شده در انسان
(14) است و مجموع علوم و معارف بشرى توان درك آن حقيقت را ندارد
(15).
در ميان متفكران مسلمان كمتر شخصيتى را مىبينيم كه همچون استاد شهيد مرتضى مطهرى به موضوع انسانشناسى اهتمام داشته باشد. اهتمام استاد مطهرى به بحث انسانشناسى از دو حيث قابل توجه است: يكى از حيث گسترهى توجه ايشان به مباحث مربوط به انسانشناسى همچون شناختشناسى، اخلاق، فلسفهى اخلاق، جبر و اختيار، ديندارى، علل گرايش به ماديگرى، انسان كامل، فطرت و... اما جنبهى مهمتر توجه و اهتمام استاد مطهرى به بحث انسانشناسى آن است كه اين موضوع محور نظريهپردازى ايشان در معارف اسلامى مىباشد. استاد مطهرى انسانشناسى اسلامى را در قالب نظريهى فطرت پايه ريزى نمود و آن را محور انديشه و نظريهپردازى خود مىدانست. وقتى از استاد مطهرى سؤال مىشود كه هر فيلسوفى در يك زمينه تخصص دارد، مانند فلسفهى اخلاق، فلسفهى معرفت، فلسفهى دين، فلسفهى سياست و...، تخصص اصلى شما چيست؟ ايشان پاسخ مىدهد كه من فيلسوف فطرت هستم
(16) عنايت استاد به نظريهى فطرت در اولين آثار علمى ايشان قابل مشاهده است، چنان كه در جلد دوم كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم كه در سال 1333 تأليف شده به طور شاخص و برجسته به نظريهى فطرت و از جمله ادراكات فطرى بر مىخوريم. اين عنايت به نظريهى فطرت ادامه پيدا كرده و به تدريج بيشتر مىشود، به طورى كه در اواخر عمر شريف و در دوران پختگى و غناى فكرى ايشان، تأكيد بر نظريهى فطرت به حدى مىرسد كه مىگويند: فطرت، امالمسائل معارف اسلامى است
(17). و حتى نقل شده كه در ماههاى قبل از شهادت در بيشتر جلسات، دانشجويان خود را ترغيب مىكردند كه به نظيه فطرت بپردازند و در آن زمينه تحقيق كنند
(18).
اهميت نظريهى فطرت نزد استاد مطهرى از حد شعار فراتر رفته و به نظريهپردازى در عرصههاى گوناگون مىرسد همان طور كه خود استاد مىگويند: نظريهى فطرت شاخههاى زيادى در جاهاى مختلف پيدا مىكند
(19) نمونههاى مهمى از اين شاخهها عبارتند از: تربيت و انواع آن
(20)؛ اعتقاد به اصلاح پذيرى و امكان بازگشت از انحراف انسان ولو پليدترين افراد
(21)؛ ملاكى در ارزيابى اديان مختلف از نظر سازگارى آموزهها با گرايشهاى طبيعى بشر
(22)؛ تقدم روانشناسى انسان بر جامعهشناسى انسان
(23)؛ و البته نه اصالت فرد و اعتبارى بودن جامعه
(24)؛ اين كه تاريخ ساختهى انسان است و نه انسان ساختهى تاريخ
(25)؛ اعتقاد به وجود فرهنگ و ايدئولوژى بيگانه
(26) و با توجه به نكتهى اخير، پاسخ به اين شبهه كه آيا دين اسلام براى مليت ايرانى بيگانه بوده است
(27) و حتى موضوع تكامل تاريخ
(28).
آنچه پيش روى داريد خلاصهى كتابهاى اصلى استاد مطهرى در باب انسانشناسى اسلامى است. اگر چه دفتر سوم از خلاصه آثار، تحت عنون انسان بر آستان دين نيز مشتمل بر برخى از مباحث مربوط به انسانشناسى بود، اما مباحث كتابهاى خلاصه شده در آن دفتر (تعليم و تربيت در اسلام، انسان كامل، تكامل اجتماعى انسان، نبرد حق و باطل، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ولاءها و ولايتها، عرفان حافظ) بيشتر جنبهى فرعى داشت، يعنى آن مباحث به ثمرات و نتايج انسانشناسى اسلامى مىپرداخت، اما كتابهاى خلاصه شده در اين دفتر به صورت ريشهاى و عميق به ابعادى از نظريهپردازى در باب انسانشناسى اسلامى اختصاص دارند، زيرا نظريهى فطرت به عنوان نظريهى اصلى انسان شناختى استاد علاوه بر كتاب فطرت در كتابهاى فلسفهى
اخلاق و مسألهى شناخت و انسان و ايمان، انسان در قرآن، و علل گرايش به ماديگرى نيز حضور دارد.
در اين جا شايسته است مرور كوتاهى داشته باشيم بر تاريخچه و فضاى شكلگيرى هر يك از اين كتابها.
كتاب فطرت متن ده جلسه سخنرانى استاد مطهرى است كه در سالهاى 1355 و 1356 ايراد شده است. استاد مطهرى لااقل در چهار نوبت و از ديدگاههاى مختلف مسألهى فطرت را مورد
بررسى قرار داده: در انجمن اسلامى پزشكان، در حوزهى علميه قم، در مدرسهى نيكان و در جلسهى يزدىه
(29) كه از اين مجموعه تا كنون فقط مجموعهى بحثهاى استاد در مدرسهى نيكان از سوى انتشارات صدرا چاپ شده كه همان كتاب فطرت است. در اين كتاب، استاد مطهرى فطريات را به دو بخش شناختى و احساسى تقسيم مىكند و در ادامه به طور تفصيلى به بحث فطرى بودن دين مىپردازد و نظر مخالفان فطرى بودن دين را نقد مىكند.
كتاب مسألهى شناخت حاصل ده جلسه سخنرانى استاد مطهرى در سال 1356 در كانون توحيد تهران است. استاد مطهرى با بيان تخصصى و فلسفى در ديگر آثار خود (از جمله در جلد سوم شرح مبسوط منظومه) به بحث شناخت پرداخته، اما آنچه در كتاب مسألهى شناخت شاهد آن هستيم، به مقتضاى مخاطبان سخنرانىهاى اوليه كه دانشجويان رشتههاى مختلف بودهاند، بحثى نيمه فلسفى و در حد آشنايى با ابعاد مختلف مسألهى شناخت است كه استاد از شانزده موضوع مورد نظر به
هشت موضوع مىپردازد و اين جلسات به خاطر دستگيرى ايشان پس از آخرين جلسهى سخنرانى ادامه نمىيابد.
دو كتاب انسان و ايمان و انسان در قرآن جلد اول و جلد چهارم از مجموعهى مقدمهاى بر جهان بينى اسلامى است كه آخرين اثر تأليفى استاد به حساب مىآيد به چاپ رسيدهاند. استاد
در اين دو كتاب به صورت فشرده به معرفى ابعادى از انسانشناسى در جهان بينى اسلامى مىپردازد.
كتاب علل گرايش به ماديگرى چنان كه خود استاد در مقدمهى كتاب مىگويد با دو سخرانى در سالهاى 1348 و 1349 شكل مىگيرد و در سال 1350 چاپ مىشود. استاد مطهرى در چاپهاى بعدى مطالب زيادى به كتاب مىافزايد كه از جملهى آنها بحث نارسايى مفاهيم فلسفى
غرب است كه در تلخيص آن به خاطر دشوارى مطالب براى خوانندگان، قدرى گزينش نيز صورت گرفته است.
آخرين كتاب خلاصه شده در اين دفتر، انسان و سرنوشت از آثار تأليفى استاد مطهرى در سال 1345 است كه در آن پس از مقدمهى مفصلى در باب علل انحطاط مسلمين به اين شبهه پاسخ داده مىشود كه
اعتقاد به قضا و قدر و سرنوشت از پيش تعيين شده، از جمله علل انحطاط و عقب ماندگى مسلمانان است.
آخرين نكته اين كه كتابهاى خلاصه شده در اين دفتر نسبت به مجموعههاى قبل به خاطر ماهيت استدلالى و انتزاعى مباحث، صعوبت بيشترى داشتهاند و لذا تلخيص آنها نيز دشوارتر بوده است. در اين دفتر سعى دشده است از يك سو تلخيص اندك و حذف حداقلى مطالب، چنان انجام شود كه در فهم متن مشكلى ايجاد نكند، و از سوى ديگر توصيهى پيشين خود در دفتر اول را تكرار مىكنيم كه مطالعهى متن خلاصه شده، خواننده را از مطالعهى اصل كتب بىنياز نمىكند و لذا براى درك عميق
و كامل مباحث استاد مطهرى، شايسته است خوانندگان محترم از مطالعهى اصل آثار استاد غفلت نكنند.
گروه معارف اسلامى دانشگاه امام صادق عليه السلام
على اصغر خندان
خلاصه كتاب فطرت
اهميت موضوع فطرت
موضوعات مهم فلسفه عبارتند از: خدا، جهان و انسان. بحث فطرت از طرفى مربوط به انسان و از طرف ديگر مربوط به خداست؛ لذا مىتوان گفت مسأله فطرت يك بحث فلسفى است. در قرآن و سنت روى اصل فطرت تكيه فراوان شده است و همين مسأله، بينش خاصى درباره انسان پديد آورده، تا آنجا كه شايد بتوان گفت مسأله فطرت، ام المسائل معارف اسلامى است؛ يعنى پذيرش و عدم پذيرش فطرت، تأثير زيادى در مسائل ديگر خواهد داشت.
به عنوان مثال در مسأله تربيت اگر قائل به فطرت شويم، تربيت انسان بايد متناسب با فطريات او صورت گيرد و تربيت مطلوب آن است كه در صدد رشد دادن استعدادهاى انسان باشد. اما در صورت رد فطرت، مربى انسان فقط خواست خود را در نظر مىگيرد و مىخواهد فرد را به شكلى در آورد كه منظور خودش تأمين شود، مثل كسى كه گوسفند را به خاطر خود مىخواهد، نه به خاطر گوسفند و آن را اخته مىكند تا چاق شود، گر چه با اين عمل خود گوسفند ناقص مىشود. نپذيرفتن فطرت هم باعث مىشود كه انسانها را همين طور تربيت كنيم، مثلا بگوييم: جامعه نياز به سرباز دارد و سرباز بايد صددرصد مطيع باشد، لذا او را طورى تربيت كنيم كه اراده و عقلش را هيچ گاه به كار نگيرد، در حقيقت با اين كار آن سرباز را نسبت به مقام اصلى انسانى خود ناقص كردهايم
(30).
معناى فطرت
در قرآن ماده ف ط ر مكرر آمده است، مانند: «فطرهن
(31)»، «فاطر السموات و الارض
(32)»، «اذا السماء انفطرت
(33)»، «منفطربه
(34)» و... كه همه جا در مفهوم اين كلمه، ابداع و آفرينش بدون سابقه مشاهده مىشود. خود لغت فطرت فقط در يك آيه در مورد انسان و دين آمده است. فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله
(35) با توجه به اين كه وزن فعلة در زبان عربى دلالت بر نوع و چگونگى دارد، جمله فطرة الله التى فطر الناس عليها يعنى آن گونه خاصى از آفرينش كه خدا به انسان داده، و لذا فطرت انسان يعنى ويژگيهايى در اصل خلقت و آفرينش انسان. ابن اثير در النهاية در ذيل حديث كل مولود يولد على الفطرة
(36) مىگويد:
معناى فطرت اين است كه انسان به نوعى از سرشت و طبيعت آفريده شده كه براى پذيرش دين آمادگى دارد و اگر به حال طبيعى خود رها شود همان راه را انتخاب مىكند. ابن عباس مىگويد: من معنى فطرت را در قرآن نفهميده بودم تا اين كه مشاهده كردم كه دو اعرابى درباره چاه آبى دعوا داشتند و يكى از آنها گفت: انى فطرتها، يعنى من ابتدا آن چاه را حفر كردم. از اين جا فهميدم كه فطرت يعنى خلقت صد درصد ابتدايى
در انسان كه در غير انسان سابقه ندارد.
در قرآن كريم سه لغت فطرت، صبغة و حنيف در مورد دين به كار برده شده؛ يعنى هم فطرة الله، هم صبغة الله
(37) و هم للدين حنيفا گفته شده است. صبغة نيز بر وزن فعله به معناى چگونگى و نوع خاصى از رنگ زدن مىباشد؛ صبغة الله يعنى نوع رنگى كه خداوند در متن تكوين زده است، يعنى رنگ خدايى، مسيحيان هم وقتى مىخواهند كسى را مسيحى كنند، او را غسل تعميد مىدهند، يعنى او را در آبى كه رنگ خاصى دارد، غسل مىدهند و به اين وسيله رنگ مسيحيت به او مىزنند. قرآن با بيان صبغة الله مىخواهد بفرمايد كه اين رنگ زدنها اثرى ندارد و آنچه پيامبر ما مىگويد، همان فطرت واقعى است و صبغة الله يا فطرت واقعى يعنى رنگى كه خدا در متن خلقت به روح و روان بشر زده است. درباره واژه حنيف و حنيفت از امام باقر عليه السلام سؤال شد، فرمودند: هى الفطرة التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله
(38) ابن اثير نيز توضيح مىدهد كه حنيفيت يعنى ميل و گرايش به حقيقت،
و حنيف يعنى حق گرا و توحيد گرا؛ بنابراين همان طور كه در احاديث آمده است، دين حنيف يا دين فطرى يا صبغة الله، همان توحيد و معرفت خداوند مىباشد.
خوب است قبل از ورود به بحث اصلى تفاوت سه لغت طبيعت، غريزه و فطرت را هم بيان كنيم؛ ويژگىهاى ذاتى در اشياى بىجان و يا نباتات را طبيعت يا طبع مىناميم، مثلا مىگوييم طبيعت اكسيژن اين است كه قابل احتراق مىباشد، يا طبيعت فلان درخت آن است كه طاقت سرماى شديد را دارد و... البته واژه طبيعت را در حيوانات و انسانها هم به كار مىبريم، ولى در جنبههايى كه با بىجانها مشتركند. لغت غريزه بيشتر در مورد حيوانات و كمتر در مورد انسان به كار مىرود، ولى در مورد جماد و نبات به هيچ وجه به كار برده نمىشود. البته ماهيت غريزه كاملا روشن نيست ولى همين قدر مىدانيم كه يك حالت نيمه آگاهانه و غير اكتسابى است كه راهنماى حيوانات در زندگيشان مىباشد. اين حالت در انسانها نيز تا حدى وجود دارد. در مورد اميال غريزى، انسان به خود ميل يك نوع آگاهى حضورى دارد، اما به خود اين آگاهى كوچكترين توجه و علمى ندارد و به خاطر همين است كه گفتيم غريزه حالتى نيمه آگاهانه است.
اما لغت فطرت فقط در مورد انسان به كار برده مىشود. فطرت نيز مانند طبيعت و غريزه، يك امر تكوينى و غير اكتسابى است، اما از غريزه آگاهانهتر است، يعنى انسان يك سلسله فطريات دارد و مىداند كه چنين فطرياتى دارد. فرق ديگر فطريات با غريزه، اين است كه غريزه در حدود مسائل مادى زندگى حيوانى است، اما فطريات مربوط به مسائل ماوراى حيوانى است؛ به بيان ديگر يك سلسله مسائل هست به نام انسانيت و ارزشهاى انسانى كه اين مسائل با منطق سود و منفعت، تضاد دارند. در منطق سودجويى، انسان ادامه حيات را به حسب غريزه دوست دارد، لذا به دنبال چيزى مىرود كه به سودش مىباشد و به بقايش كمك مىكند؛ اما گاهى به دنبال چيزهايى مىرود كه با سود مادى او قابل انطباق نيست كه نام آنها را ارزشهاى انسانى گذاشتهاند. حال مىخواهيم ببينيم اينها چيست و آيا ريشهاى در نهاد و سرشت انسان دارد يا خير؟ و اگر كسى ريشهاى در نهاد انسان براى اينها قائل نشود، آيا مىتواند دم از اصالت انسان بزند يا خير؟ غربىها به غلط اسم اين را value (ارزش) گذاشتهاند و در واقع خواستهاند بگويند: اينها واقعيت نيستند، ولى انسان به حسب قرارداد
به اينها ارزش و اعتبار داده است، همان گونه كه يك اسكناس هزار تومانى، در عالم واقع ارزشى ندارد و اين ما هستيم كه ارزشى براى آن اعتبار مىكنيم. ما عقيده دانشمندان غربى را در اين زمينه نقد و بررسى خواهيم نمود
(39).
فطريات انسان
در ميان موجودات جهان، هيچ موجودى به اندازه انسان ناشاخته نيست. يكى از مجهولات درباره انسان مسأله فطريات يا به تعبير بعضى روانشناسان، غرايز انسان است كه در دو قست قابل بررسى مىباشد: يكى در ناحيه شناختها و دريافتها، و ديگر در ناحيه خواستها و گرايشها.
1- فطريات ادراكى (دانشى)
در ناحيه دريافتها و شناختها، اين مسأله وجود دارد كه آيا انسان داراى يك سلسله معلومات فطرى و غير اكتسابى هست يا نه، در اين زمينه نظريات مختلفى وجود دارد: يك نظر، نظريه افلاطون است كه مىگويد روح انسان قبل از تعلق به بدن، در دنياى ديگرى به نام عالم مُثُل قرار داشته و حقايق اشياء را درك كرده است، وقتى كه روح به بدن تعلق گرفت، حجابى ميان او و معلوماتش برقرار مىشود و او موقتا آن معلومات را فراموش مىكند، لذا حقيقت تعليم و تعلم همان تذكر و ياد آورى است و اما نظريه حكماى اسلامى اين است كه انسان بالفطره چيزهاى كمى را ميداند كه آنها اصول مشترك تفكر انسانى مىباشند، اما نه به آن مفهوم افلاطونى، بلكه انسان در همين دنيا متوجه آن اصول مىشود، ولى در دانستن آنها نياز به تعليم و فكر كردن ندارد، يعنى انسان به گونهاى است كه با صرف عرضه شدن اين مسائل بر او، آنها را به طور كلى قبول مىكند و خلاف آنها را نمىتواند قبول نمايد، نه اين كه آنها را قبلا مىدانسته است.
در ميان فلاسفه جديد نيز در اين مسأله اختلاف نظر وجود دارد. كانت معتقد است كه انسان يك سلسله معلومات قبلى و غير حاصل از تجربه و حواس دارد كه اين معلومات لازمه ساختمان ذهن انسان است. فرق كانت با حكماى اسلامى اين است كه حكماى اسلامى مىگويند انسان در ابتداى تولد، همان اصول اوليه تفكر را هم ندارد، ولى بعدا پيدا مىشود، بدين شكل كه به صرف تصور دو طرف قضيه (موضوع و محمول)، اين رابطه را تصديق مىكند. مثلا با در نظر گرفتن اين قضيه كه كل از جزء بزرگتر است افلاطون مىگويد: اين را مانند ساير مسائل، روحها از ازل مىدانستند و در اين جا فقط ياد آورى مىشود. كانت مىگويد: به خاطر ساختمان ذهن و يك سلسله عناصر ذهنى، انسان خود به خود اين قضيه را تأييد مىكند. اما حكماى اسلامى مىگويند: انسان در ابتداى خلقت چيزى نمىداند، حتى اين قضيه را؛ اما همين كه تصورى از كل و تصورى از جزء برايش حاصل شد، حكم فوق را صادر مىكند. اينها قضايايى هستند كه تصورشان موجب تصديقشان مىشود.
نظريه ديگر كه اغلب فيلسوفان حسى مثل جان لاك و هيوم به آن معتقدند، اين است كه لوح ضمير انسان صفحه سفيدى است و مىتواند همه چيز را از بيرون دريافت كند. اينها مىگويند فكر انسان يك سلسله اصول ثابت و غير قابل ترديد ندارد. بر خلاف اين عده فلاسفه اسلامى و همه كسانى كه قائل به اصول تفكر فطرى هستند، قضايايى مانند تناقض محال است يا كل از جزء بزرگتر است را غير قابل خطا و اشتباه مىدانند و مىگويند اين اصول در هر مكان و هر زمان و هر حالتى درست است. لذا اين عده مىتوانند از آن اصول، فروعى بسازند و يك جهان بينى يقينى داشته باشند. اما حسيون و آنهايى كه منكر اين اصول مىشوند، بايد بگويند كه اينها هم اكتسابى است، يعنى عاملى سبب شده كه ما اين طور فكر كنيم و چه بسا با تغيير اين عامل، ما برعكس فكر كنيم و مثلا بگوييم كه جزء از كل بزرگتر است. پس
اگر اين اصول تفكر فطرى را منكر شويم، ارزشى براى هيچ دريافت و هيچ علمى باقى نمىماند و قهرا هيچ فلسفهاى اعتبار نخواهد داشت و نمىتوان به يك جهانبينى و شناخت يقينى رسيد. فلسفههاى ماترياليستى چارهاى ندارند جز اين كه حسى محض باشند، و در اين صورت مجبورند تمام انديشهها را محصول عوامل بيرونى بدانند و بگويند: شايد هر چه مىدانيم، همگى ساخته و پرداخته شرايط خاص محيط باشد و با تغيير محيط عوض شود، و در اين صورت چارهاى جز شك گرايى مطلق و نفى هر علم و فلسفهاى نخواهند داشت. پس به آنها بايد گفت همين فكر شما هم كه جهان چيزى جز ماده نيست، اعتبارى ندارد و احتمال دارد عوض شود
(40)
2- فطريات احساسى (گرايشى)
گرايشها و خواستهاى غير اكتسابى انسان را مىتوان به دو دسته تقسيم كرد؛ خواستهاى جسمى و خواستهاى روحى. منظور از خواست جسمى، تقاضاهايى است كه صددرصد وابسته به جسم باشد، مانند غريزه خوردن هنگام گرسنگى، كه يك امر كاملا مادى و در عين حال غريزى است؛ يعنى ساختمان بدنى انسان و هر حيوانى اقتضا مىكند كه به محض گرسنه شدن به دنبال غذا برود. همين طور است غريزه جنسى و... كه ما فعلا به اين امور غريزى يعنى گرايش فطرى جسمانى كارى نداريم. اما يك سلسله خواستها و ميلها هست كه روانشناسى آنها را امور روحى يا لذات روحى مىنامد، مانند حقيقت جويى يا ميل به پرستش. مىخواهيم ببينيم آيا اينها فطرىاند يا خير. در اين جا ابتدا به بررسى اين گرايشها و ميلها مىپردازيم و سپس درباره فطرى بودن يا فطرى نبودن آنها بحث مىكنيم.
يكى از امتيازات انسان از غير انسان يك سلسله گرايشهاى خاص است كه مىتوان آنها را گرايشهاى مقدس ناميد، زيرا اين گرايشها انسان را از خود محورى بيرون مىآورد. خود محورى يعنى گرايشهايى كه نهايت امر به خود فرد برگردد. مانند گرايش به تغذيه كه در حيوانات هم هست. اما آن گرايشهاى مقدس اولا بر اساس خود محورى و خودخواهى قابل توجيه نيست، و ثانيا انسان در وجدان خود براى آنها يك نوع قداستى قائل است، يعنى اينها را در هر كسى ببيند او را انسانى متعالى تلقى مىكند، و ثالثا كاملا شكل انتخابى و آگاهانه دارد. به هر حال اين گرايشها امورى است كه ملاك و معيار انسانيت شناخته مىشوند. ما ابتدا بايد اين مسائل را طرح كنيم، و بشناسيم بعد ببينيم كه آيا فطريند يا نه؟ و در صورت فطرى بودن چه نتيجهاى بايد بگيريم و در صورت فطرى نبودن چه نتيجهاى؟ و بعد برويم سراغ دليل بر فطرى بودن يا نبودن آنها. اين فطريات يا خواستههاى روحى انسان عبارتند از:
1 - حقيقت جويى:
مىتوانيم نام اين مقوله را مقوله دانايى يا مقوله دريافت واقعيت جهان بناميم. به هر حال در انسان گرايشى هست كه مىخواهد واقعيتها را آن چنان كه هستند درك كند و بشناسد و همين مسأله باعث پيدايش علم و فلسفه شده است. در روانشناسى اين مقوله را به نام حس كاوش مطرح مىكنند. اين حالت در كودكان نيز به شكل كنجكاوىهاى گوناگون وجود دارد. به خاطر همين حس است كه انسان دانايى را ولو همراه با رنج و سختى، بر ابلهى ولو با ثروت و خوشى، ترجيح مىدهد.
2 - خير خواهى:
اين گرايش همان چيزى است كه آن را اخلاق يا خير اخلاقى مىناميم. انسان به بسيارى از امور به خاطر منفعت آنها گرايش دارد. گرايش انسان به منفعت، همان خود محورى است كه براى حفظ و ادامه حيات خود مىباشد. اما گاهى كارى را فضيلت مىداند، و بدان گرايش دارد. مانند گرايش انسان به راستگويى و تنفر وى از دروغ. به طور كلى اين گرايشها كه فضيلت ناميده مىشوند دو نوع است: فردى و اجتماعى. فردى مثل گرايش به نظم، گرايش به تسلط بر نفس و... و اجتماعى مانند گرايش به تعاون، گرايش به احسان، گرايش به ايثار و...
3 - گرايش به جمال و زيبايى:
در انسان گرايش به زيبايى دوستى و زيبايى آفرينى در زمينههاى مختلف وجود دارد، حتى در لباس پوشيدن. مسأله هنر هم خلق نوعى زيبايى است كه گرايش به آن در همه افراد وجود دارد. يكى از جهات معجزه بودن خود قرآن هم مقوله زيبايى يعنى فصاحت و بلاغت آن است.
4 - گرايش به خلاقيت و ابداع:
گرايشى در انسان هست كه او را وادار به نوآورى مىكند. ابتكار و نوآورى در مقابل تقليد است؛ بعضى فقط تابع و مقلدند و روشهاى ديگران را تقليد مىكند، اما بعضى ابتكار دارند و در زمينههاى مختلف كار و صنعت و علم و... چيزهاى نو مىآفرينند. از بالاترين مراتب نوآورى، خلق نظريههاست كه كسى نظريهاى خلق كند، بعد آن را اثبات نمايد و ديگران نظريه او را بپذيرند.
5 - عشق و پرستش:
عشق نيز يكى از پيچيدگىهاى وجود انسان است.
محبت وقتى به مرحلهاى برسد كه بر عقل و اراده تسلط پيدا كند، به آن عشق گويند. عشق واقعى جدا
از شهوات، به پرستش هم مىانجامد. در مورد عشق تفسيرهاى گوناگونى ارائه شده است. بعضى مانند فرويد آن را چيزى جز شهوات ندانسته و گفتهاند: عشق همان هيجان غريزه جنسى است. بعضى ديگر مثل ويل دورانت معتقدند عشق از غريزه جنسى شروع مىشود ولى بعد تلطيف شده، جنبه جنسى خود را از دست مىدهد و حالت روحانى به خود مىگيرد. اما فلاسفه اسلامى قائل به دو نوع عشقند: عشق جسمانى و عشق روحانى و منشأ عشق جسمانى را غريزه مىدانند كه با وصال معشوق پيان مىيابد، اما عشق روحانى نوعى همشكلى بين روحهاست كه نه تنها وصال آن را خاموش نمىكند، بلكه بر حرارتش مىفزايد. به عقيده اينها، برخى از عشقهاى افراد انسان به يكديگر هم از نوع روحانى است، زيرا شخص معشوق مظهرى است از آن معشوق حقيقى، عاشق در خيال خود همه كمالات را براى معشوق فرض مىكند و براى همين است كه گاه عاشق، خيال محبوب را از خود محبوب عزيزتر مىدارد. اما بنابر نظر عرفا اصلا عشق مجازى وجود ندارد و تمام عشقها، حقيقى است. عرفا مىگويند: تنها جمال و زيبايى، جمال خداست و بقيه، پرتوهايى از اين جمالند. فطرت انسان در جستجوى جمال و كمال مطلق است، اما در مصداق آن اشتباه مىكند و سراغ اينها كه تا حدى مظهر معشوق حقيقىاند مىرود، براى همين است كه بعد از وصال به معشوقهاى غير حقيقى كه فاقد جمال و كمال مطلقند، احساس سرخوردگى مىكند.
اشتباه اين مسأله كه گفتهاند انسان طالب تنوع است، در همين جا معلوم مىشود: زيرا حق اين است كه انسان چيزى را كه مقتضاى طبيعتش است، طلب كند و وقتى بدان رسيد آرامش يابد. پس انسان حقيقتا طالب تنوع نيست و اگر به مطلوب حقيقى خود برسد آرام مىگيرد؛ اين سرگردانىها ناشى از آن است كه انسان در مصداق مطلوب خود اشتباه مىكند. لذا آنان كه دنبال خدا مىروند، آرامش مىيابند: الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله ألا بذكر الله تطمئن القلوب
(41) تنها با ياد خدا دلها آرام مىگيرد و هيچ مطلوب ديگرى به انسان آرامش حقيقى نمىدهد. از اين جا سخيف بودن كلام آنهايى كه بهشت را جايى خستگىآور تلقى مىكنند، معلوم مىشود. اينها چون لذات را صرفا در لذات مادى خلاصه كردهاند و لذات مادى هم فقط وقتى لذتبخش است كه انسان آن لذات را نداشته باشد و با زحمت كسب كند و در بهشت هم همه لذات مهياست، از اين رو پنداشتهاند در بهشت، انسان از چيزى لذت نمىبرد. در حالى كه قرآن جواب اينها را داده است كه لا يبغون عنها حول
(42) اهل بهشت طالب تحول نيستند. زيرا لذت آنها اين است كه مهمان خالق خود هستند و با آن حقيقت پيوند خوردهاند، لذا ديگر آن حالت دلزدگى و تنوع خواهى و اين كه به جاى ديگر بروم وجود ندارد، و اصلا جاى ديگر، معنى ندارد.
به هر حال خوبى عشق ولو عشقهاى مجازى، اين است كه در انسان وحدت و تمركز ايجاد مىكند؛ روح انسان به صدها شىء وابستگى دارد و فقط وقتى واقعا موحد مىشود كه همه اين رشتههاى تعلق را پاره كند، و عشق سبب پيدايش اين حالت تمركز مىشود. پس عشق در حقيقت همان فناى عاشق در معشوق است و به خاطر همين است كه با هيچ منطق مادى جور در نمىآيد. عشق، انسان را به مرحلهاى مىرساند كه از معشوق، خدايى مىسازد و او را هستى مطلق فرض مىكند و بنده او مىشود، و اين پرستش است. جالب است كه بدانيم غربيانى مثل راسل، آن عشقهايى را كه به فناى عاشق در معشوق مىانجامد، عشقهاى شرقى مىدانند؛ وى در كتاب زناشويى و اخلاق مىگويد: براى ما (غربيها) عشق وسيله و مقدمهاى براى وصال است، اما عشقهاى شرقى، خود، هدف است و اين عشقهاست كه به روح انسان عظمت و شكوه و شخصيت مىدهد.
اين كه ما پرستش را مرحله نهايى عشق و پرستش واقعى را پرستش عاشقانه معرفى كرديم، ممكن است اين سؤال را پديد آورد كه پس تكليف عبادتهاى اغلب مردم كه به اين مرحله نرسيدهاند، چيست؟ مىگوييم: اين مسأله از نظر اسلام، مسلم است كه اخلاص، شرط عبادت مىباشد: و ما أمروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين
(43) و اخلاص اين است كه معبود انسان، خود خدا باشد، نه هواى نفس. انسان گاهى بدون هيچ ارتباطى با خدا، كارى را كاملا براى هواى نفس خود انجام مىدهد، كه هيچ. اما گاه خدا را وسيله قرار مىدهد براى خواستههاى نفسانى خودش؛ مثلا به در خانه خدا مىرود براى حل مشكلات دنيا. اين هم اگر چه نوعى شرك است، اما خداوند آن را مىپذيرد و همان چيزى را كه انسان مىخواهد، به او مىدهد. در آخرت هم همين طور است؛ اگر انسان خدا را براى خواستهاى اخروى عبادت كند، خدا آن خواستهها را به وى مىدهد و اگر چه اين عبادت، عبادت واقعى نيست، اما خداوند اين گونه شركها را به تفضل خودش ناديده مىگيرد و اعمال ما را از ما خواهد پذيرفت. پرستش حقيقى آنجاست كه خدا، فقط و فقط به خاطر خودش و به صورت عاشقانه پرستيده شود. در روايات اسلامى آمده است: ان دبيب الشرك فى القلب، أخفى من دبيب النملة السوداء على الصخرة الصماء فى الليلة الظلماء
(44) كه اين همان شركهاى مخفى است كه خدا وسيله مىشود براى هدفهاى ديگر
(45).
توجيه اين پنج مقوله بر اساس فطرت و نفى فطرت
حال ببينم چگونه مىتوان اين پنج مقوله را توجيه كرد. به طور كلى اينها دو توجيه اساسى دارند؛ يكى اين كه بگوييم: همه اينها از فطرت سرچشمه مىگيرند؛ انسان حقيقتى است مركب از روح و بدن و روحش حقيقتى است الهى و ملكوتى نفخت فيه من روحى
(46) در انسان، هم عناصر مادى و طبيعى وجود دارد كه او را به طبيعت وابسته مىكند، هم عناصر غير مادى كه او را به امورى معنوى وابسته كرده است: ان الله تعالى خلق الملائكة و ركب فيهم العقل، و خلق البهائم و ركب فيهم الشهوة، و خلق الانسان و ركب فيه العقل و الشهوة
(47) پس اين كه انسان حقيقت جو و زيبايى جو و... مىباشد، واقعيتى است در روح او، انسان ميان اين دو گرايش آسمانى و زمينى مختار است؛ انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفور
(48) آنها كه در جهت آسمانى و عقلانى پيش رفتهاند، گروه حق را تشكيل مىدهند، و آنها كه در حيوانيت سقوط كردهاند، گروه باطل را. نبردهاى انسانى تاريخ هم، صرف نبرد طبقه محروم با طبقه برخوردار، به خاطر منافع نيست، بلكه نبرد اصلى، نبرد طبقه حقجو با طبقه منعفتجو است، و البته طبقه محروم نسبت به طبقه برخوردار، بيشتر به حق گرايش دارد، زيرا حق از طرفى روح گرايش به حق او را ارضا مىكند و از طرف ديگر حقوق از دست رفتهاش را به او مىدهد.
توجيه ديگر اين است كه بگوييم خير، اين گرايشها فطرى نيست. در اين صورت بايد به توجيههاى مادى پرداخت، همان طور كه عدهاى مىگويند: انسان با حيوان فرقى ندارد و آنچه به حسب غريزه مىخواهد همان وسايل معاش است، اما در اثر همين زندگى مادى، به يك سلسله امور ديگر هم نياز پيدا مىكند؛ مثلا انسان به تنهايى نمىتواند زندگى كند و منافع و مصالح او اقتضاى زندگى جمعى را دارد. بعد در اين زندگى جمعى يك سلسله مقرراتى وضع مىشود تا هر كسى حدود مرز خود را رعايت كند؛ مثلا عدالت وضع مىشود، چون زندگى اجتماعى بدون عدالت امكانپذير نيست. من عدالت را مىخواهم براى اين كه شما به من زور نگوييد و شما هم آن را مىخواهيد براى اين كه من به شما زور نگويم، و اين كه عدالت را به خاطر عدالت بخواهيم، بىمعنى است. يا مثلا بشر مىبيند هر چه درباره طبيعت آگاهتر شود، برايش بهتر است؛ پس به دنبال علم مىرود و احيانا به آن يك قداستى هم مىبخشد، چرا كه علم بهترين ابزار كسب معاش است. گاه يك سلسله قداستهايى را هم نيرنگها به وجود مىآورند. مثلا طبقات زيرك و باهوش، مردم را فريب مىدهند و براى علم، هنر، خلق و ابداع و... يك قداست ذاتى قائل مىشوند در حالى كه هدفشان فريب مردم و استفاده از محصول كار آنهاست. عشق و پرستش هم اساسا بىمعناست، زيرا انسان را از خود بيگانه مىكند و فناى عاشق در راه معشوق با هيچ منطقى جور در نمىآيد و...
در بحث فطريات علمى گفتيم كه حسيونى كه به حسى بودن خود وفادار ماندند، به دو اصل پايبند شدند و گفتند: اولا چيزى را كه حس نمىكنيم، نه نفى مىكنيم و نه اثبات؛ ثانيا بعضى مسائل مانند اصل عليت را اگرچه همه اذهان قبول دارند اما چون محسوس نيست ما قبول نداريم، چون آنچه محسوس است تعاقب است نه عليت. ولى يك عده خواستند در مقدمات، حسى باشند و در نتيجهگيرى، عقلى. در باب گرايشها هم همين طور است. يك عده مثل نيچه، به لوازم مادى بودن روح از هر جهت ملتزم شدند و تمام ارزشهاى انسانى را كه اخلاق ناميده مىشود، نفى نمودند. واقعا هم اگر ما انسان را صدردصد مادى بدانيم، تمام گرايشهاى مقدس انسانى، امورى موهوم خواهند بود. اما كسانى كه اصالت ارزشهاى انسانى را در ظاهر قبول مىكنند، خود دو دستهاند. يك دسته كه ماركسيستها باشند، اين ارزش انسانى را متغير مىدانند و دسته ديگر، يعنى اگزيستانسياليستها، سعى كردهاند براى اين اصالتها، پايهاى پيدا كنند بدون اين كه تركيب مادى بشر به هم بخورد
(49). اكنون به بيان و نقد اين دو ديدگاه مىپردازيم:
توجيه ارزشهاى انسانى از ديدگاه ماركسيستها
ماركسيستها مىگويند: چون انسان موجود ثابتى نيست، قهرا ارزشهاى انسانى هم ثابت نيستند. انسان در هر دوره ارزشهاى اخلاقى مختص به آن دوره را دارد. اساس اين نظريه مسأله نسبيت اخلاق مىباشد، يعنى چون انسان متغير است انسانيت نيز متغير و تابع شرايط خاص زمان و مكان مىباشد و هر زمانى يك اخلاق را اقتضا مىكند.
حال آيا واقعا ارزشهاى اخلاقى متغيرند؟ مثلا همين حقيقتجويى، آيا يك ارزش متغير است و در دورههاى اشتراك اوليه، كشاورزى، بردگى، فئودالى، سرمايهدارى و كمونيستى براى انسان تغيير كرده يا ارزشى ثابت است؟ ثانيا اگر ارزشها متغير باشند، بايد هر ارزشى در زمان خود درست باشد و در زمان ديگر خطا، و ديگر كسى حق محكوم كردن اخلاق خطاى گذشتگان را نخواهد داشت؟ مثلا بايد گفت كار فرعون در زمان خودش خوب بود، چون دوره، دوره حكومت فرعونها بود! ثالثا در اين بيان روى اخلاق طبقاتى تكيه شده است و مطابق آن، مثلا در زمان ما كه نمونهاى از همه اين نظامها موجود است، بايد بگوييم كه واقعا اخلاق براى كمونيست يك چيزى است و براى كاپيتاليست چيز ديگر، پس يك كمونيست نمىتواند يك كاپيتاليست را از نظر اخلاقى محكوم كند، زيرا يك اخلاق مشترك انسانى و فطرى در كار نيست كه ملاك قضاوت قرار گيرد.
از اشكالات فوق به اين نتيجه مىرسيم كه انسان نمىتواند هم قائل به اخلاق باشد و هم آن را نسبى و متغير بداند و لااقل اصول اخلاقى بايد ثابت باشند. اگر ثبات را از اخلاق بگيريم به صورت آداب و يك سلسله قواعد قراردادى در مىآيد كه نه مقدس خواهد بود و نه ملاك خير و فضيلت. نكته ديگر در اين فرضيه، متكامل دانستن اخلاق است كه آن هم تناقضى ديگر در اين فرضيه مىباشد: مىدانيم كه متغير، هم مىتواند در جهت سقوط و انحطاط باشد و هم در جهت تكامل، اگر اخلاق تنها سير تكاملى داشته باشد، ديگر فساد اخلاقى معنى ندارد و هر مرحلهاى كه بيايد از مرحله بعد بهتر خواهد بود. براى تكامل بايد يك مبدأ كمال در نظر بگيريم و بعد مسيرى كه شىء از همان مبدأ و در همان مسير رشد مىكند و در سطح بالاترى قرار مىگيرد.
در مورد جامعه بشرى تكامل سه مصداق مىتواند داشته باشد؛ گاه منظور از تكامل جامعه بشرى، در رابطه با انسان و طبيعت است كه مسلما در اين جنبه تكامل رخ داده است يعنى روز به روز بر تسلط انسان نسبت به طبيعت افزوده شده است. حالت ديگر، تكامل در روابط انسانها با يكديگر از نظر روابط ساختمانى اجتماعى است و در اين جا نيز تكامل را مشاهده مىكنيم، يعنى جامعه از نظر تشكيلات، روز به روز پيچيده و گستردهتر شده است كه نتيجه آن، زياد شدن تخصصها در جامعه، خارج شدن افراد اجتماع از تشابه و دور كردن آنها از يكديگر است. حالت سوم تكامل در انسانيت و اخلاق است. ما تنها اگر اصول ارزشهاى انسانى را فطرى و ثابت بدانيم، تكامل معنى پيدا مىكند. مثلا مىگوييم زيبايى دوستى يكى از ارزشهاى انسانى است. حال اگر به تاريخ زندگى بشر بنگريم مىبينيم كه بشر اوليه و بشر امروزى بسيار پيشرفت كرده است. اما اگر تكامل را صرف تغيير بدانيم كه حتى وحدت مسير و معيار هم برايش قائل نباشيم و بگوييم مثلا بشر گذشته در دورههاى سابق، حقيقتجو بود، ولى امروز اين معيار تغيير كرده، ديگر به اين تغيير، تكامل نمىگويند.
اينها پنداشتهاند اگر معيارهاى انسانيت را ثابت بشماريم، انسان را ثابت و غير متكامل دانستهايم. لذا تكامل را امرى اعتبارى و طفيلى تكامل ابزار توليد دانستهاند. ما در تكامل ابزار توليد شكى نداريم، اما اينها مىگويند ابزار توليد كه تكامل مىيابد و هر مرحلهاى، اخلاقى را ايجاب مىكند و چون آن اخلاق ناشى از مرحله تكامل يافته ابزار توليد است، پس اخلاق آن مرحله هم متكامل شده است. در صورتى كه اينها هيچ تلازمى باهمديگر ندارند؛ اولا ما اين حرف كلى را كه هر دوره ابزار توليد، اخلاق خاصى را اقتضا مىكند، در اصول اخلاق قبول ننداريم، زيرا ابزار توليد در هر مرحلهاى باشد، اصول اخلاقى يكى است. اين مثل آن است كه كسى بگويد زمانى كه دزدى با شعمع بوده، كار بدى بود حال كه برق و الكترونيك آمده، ديگر دزدى كار بدى نيست! و ثانيا خود اين كه تكامل ابزار توليد را تكامل انسان بدانيم، نفى اصالتهاى انسانى است؛ يعنى در حقيقت خود انسانيت از آن جهت كه انسانيت است، هيچ تكاملى ندارد
(50)!
توجيه ارزشهاى انسانى از ديدگاه اگزيستانسياليسم
در فلسفه اسلامى، ما دو نوع خير داريم: خير محسوس (كه مربوط به جنبههاى مادى انسان است و احيانا منفعت يا سود خوانده مىشود) و خير معقول (كه مربوط به جنبههاى معنوى انسان است)؛ اما اگزيستانسياليستها چون واقعيت را منحصر در ماديات مىدانستند، گفتند كه انسان به حكم عقل و منطق، يا جستجوگر خير (به معنى منفعت مادى) است، يا جستجوگر يك ارزش خيالى است كه هر چند عقل مىگويد آن چيز هيچ ارزشى ندارد، اما انسان به دنبال آن مىرود.
عدهاى مطلب فوق را با صراحت اظهار كردند و عدهاى آن را در لفافه سخن پيچيدند و گفتند بر خلاف واقعيتهاى خارجى كه امورى كشف شدنىاند، ارزشهاى انسانى يك سلسله امور آفريدنى هستند، يعنى قبلا وجود نداشتهاند كه انسان آنها را كشف كند، بلكه خود انسان آنها را خلق و اعتبار مىكند. با اين بيان مثلا عدل و ظلم در ذات خود هيچ فرقى ندارند و اين انسان است كه به عدل ارزش مىدهد و عدل با ظلم تفاوت پيدا مىكند؛ همين طور است ساير امور اخلاقى.
ما مىپرسيم اين خلق ارزش چگونه است؟ اگر به اين معناست كه انسان با اعتبار كردن خود به آنها واقعيت خارجى مىدهد، كه اين اصلا معنى ندارد، تازه شما كه اصلا واقعيتى براى معنويت قائل نيستيد، انسان چگونه مىتواند به چيزى كه واقعيتپذير نيست، واقعيت بدهد؟! پس در حقيقت اين آفريدن يعنى اعتبار كردن امور قراردادى، و منظور شما از اين كه انسان ارزش را مىآفريند يعنى انسان براى آنچه ارزش ناميده مىشود، واقعيتى فرض مىكند در حالى كه واقعيت ندارد، كه اين هم باز مساوى نفى ارزشها و اصالتهاست. علاوه بر اين، انسان در وسائل مىتواند قرارداد كند نه در هدفها؛ اين كه انسان با اعتبار و قرارداد بتواند اصالتهاى انسانى بيافريند مثل اين است كه فرض كنيم انسان هدفى ندارد، بعد چيزى را براى خودش اعتبار مىكند كه هدف بشود و همان چيز هدف مىشود، مثل اعراب جاهليت كه بت مىساختند بعد همان بت را مىپرستيدند! در حالى كه هدف بايد چيزى بالاتر از انسان باشد تا انسان براى رسيدن به آن تلاش كند، نه چيزى كه قراردادى و ساخته انسان است و در نتيجه پستتر از خود اوست.
پس اين هم راه حلى براى اين مشكل نيست. لذا اصالتهاى انسانى تنها وقتى مفهوم پيدا مىكنند كه مايههايى در فطرت انسان داشته باشند و انسان همان طور كه با واقعيتهاى محسوس خود به سوى واقعيتهاى محسوس جهان حركت مىكند، با واقعيتهاى معقول و غير مادىاش به سوى واقعيتهاى غير محسوس حركت كند. پس ارزشها همان خيرهاى واقعىاند و نمىشود آنها را هيچ و پوچ و غير واقعى دانست، مگر اين كه تمام گرايشهاى مقدس را در انسان نفى كنيم و انسان را بيش از يك حيوان ندانيم
(51).