افطارى
انس بن مالك سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات
رسول خدا اين افتخار را داشت.او بيش از هر كس ديگر به اخلاق و عادات شخصى
رسول اكرم آشنا بود.آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى
تكلف زندگى مىكند.در روزهايى كه روزه مىگرفت همه افطارى و سحرى او عبارت
بود از مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده.گاهى براى افطار و
سحر،جداگانه،اين غذاى ساده تهيه مىشد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مىكرد
و با همان روزه مىگرفت.
يك شب،طبق معمول،انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطارى رسول
اكرم آماده كرد.اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامد،پاسى از شب گذشت و
مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت
كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است.از اين رو آنچه تهيه ديده بود
خودش خورد.
طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت.انس از يك نفر كه همراه حضرت بود
پرسيد: «ايشان امشب كجا افطار كردند؟»گفت:«هنوز افطار نكردهاند.بعضى
گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.» انس از كار خود يك دنيا پشيمان و
شرمسار شد،زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود.منتظر بود رسول اكرم از
او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهى كند.اما از آن سو رسول اكرم از
قرائن و احوال فهميد چه شده،نامى از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت.انس
گفت:«رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را باز گو نكرد و به روى من
نياورد.» (1)
شاگرد بزاز
جوانك شاگرد بزاز،بى خبر بود كه چه دامى در راهش گسترده شده.او
نمىدانست اين زن زيبا و متشخص كه به بهانه خريد پارچه به مغازه آنها رفت و
آمد مىكند،عاشق و دلباخته اوست و در قلبش طوفانى از عشق و هوس و تمنا
برپاست.
يك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زيادى جنس بزازى جدا
كردند.آنگاه به عذر اينكه قادر به حمل اينها نيستم،به علاوه پول همراه
ندارم،گفت:«پارچهها را بدهيد اين جوان بياورد و در خانه به من تحويل دهد و
پول بگيرد.»
مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود.خانه از اغيار خالى بود.جز چند
كنيز اهل سر كسى در خانه نبود.محمد ابن سيرين-كه عنفوان جوانى را طى مىكرد
و از زيبايى بى بهره نبود-پارچهها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد.تا به
درون خانه داخل شد،در از پشتبسته شد.ابن سيرين به داخل اتاقى مجلل
راهنمايى گشت.او منتظر بود كه خانم هر چه زودتر بيايد،جنس را تحويل بگيرد و
پول را بپردازد.انتظار به طول انجاميد.پس از مدتى پرده بالا رفت.خانم در
حالى كه خود را هفت قلم آرايش كرده بود،با هزار عشوه پا به درون اتاق
گذاشت. ابن سيرين در يك لحظه كوتاه فهميد كه دامى برايش گسترده شده است.فكر
كرد با موعظه و نصيحتيا با خواهش و التماس خانم را منصرف كند،ديد خشتبر
دريا زدن و بى حاصل است.خانم عشق سوزان خود را براى او شرح داد،به او
گفت:«من خريدار اجناس شما نبودم، خريدار تو بودم.»ابن سيرين زبان به نصيحت
و موعظه گشود و از خدا و قيامتسخن گفت،در دل زن اثر نكرد.التماس و خواهش
كرد،فايده نبخشيد.گفت چارهاى نيست،بايد كام مرا برآورى.و همينكه ديد ابن
سيرين در عقيده خود پافشارى مىكند،او را تهديد كرد،گفت:«اگر به عشق من
احترام نگذارى و مرا كامياب نسازى،الآن فرياد مىكشم و مىگويم اين جوان
نسبتبه من قصد سوء دارد.آنگاه معلوم است كه چه بر سر تو خواهد آمد.»
موى بر بدن ابن سيرين راستشد.از طرفى ايمان و عقيده و تقوا به او فرمان
مىداد كه پاكدامنى خود را حفظ كن.از طرف ديگر سر باز زدن از تمناى آن زن
به قيمت جان و آبرو و همه چيزش تمام مىشد.چارهاى جز اظهار تسليم نديد.اما
فكرى مثل برق از خاطرش گذشت.فكر كرد يك راه باقى است،كارى كنم كه عشق اين
زن تبديل به نفرت شود و خودش از من دستبردارد.اگر بخواهم دامن تقوا را از
آلودگى حفظ كنم،بايد يك لحظه آلودگى ظاهر را تحمل كنم.به بهانه قضاى حاجت
از اتاق بيرون رفت،با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد.تا چشم آن زن
به او افتاد،روى در هم كشيد و فورا او را از منزل خارج كرد (2)
.
اوضاع كواكب
عبد الملك بن اعين،برادر زرارة بن اعين،با آنكه از راويان حديثبود،به
نجوم احكامى و تاثير اوضاع كواكب اعتقاد راسخ داشت.كتابهاى زيادى در اين
باب جمع كرده بود و به آنها مراجعه مىكرد.هر تصميمى كه مىخواستبگيرد و
هر كارى كه مىخواستبكند،اول به سراغ كتابهاى نجومى مىرفت و به محاسبه
مىپرداخت تا ببيند اوضاع كواكب چه حكم مىكند.
تدريجا اين كار برايش عادت شده و نوعى وسواس در او ايجاد كرده بود به
طورى كه در همه كارها به نجوم مراجعه مىكرد.حس كرد كه اين كار امور زندگى
او را فلج كرده است و روز به روز بر وسواسش افزوده مىشود و اگر اين وضع
ادامه پيدا كند و به سعد و نحس روزها و ساعتها و طالع نيك و بد و امثال
اينها ترتيب اثر بدهد،نظم زندگىاش به كلى بهم مىخورد. از طرفى هم در خود
توانايى مخالفت و بى اعتنايى نمىديد و هميشه به احوال مردمى كه بى اعتنا
به اين امور دنبال كار خود مىروند و به خدا توكل مىكنند و هيچ درباره اين
چيزها فكر نمىكنند رشك مىبرد.
اين مرد روزى حال خود را با امام صادق در ميان گذاشت.عرض كرد:
«من به اين علم مبتلا شدهام و دست و پايم بسته شده و نمىتوانم از آن
دستبردارم.» امام صادق با تعجب از او پرسيد:
«تو به اين چيزها معتقدى و عمل مىكنى؟!»
-بلى يا ابن رسول الله!
-من به تو فرمان مىدهم:برو تمام آن كتابها را آتش بزن.
فرمان امام به قلبش نيرو بخشيد،رفت و تمام آنها را آتش زد و خود را راحت
كرد (3) .
ستاره شناس
امير المؤمنين على عليه السلام و سپاهيانش،سوار بر اسبها،آهنگ حركتبه
سوى نهروان داشتند.ناگهان يكى از سران اصحاب رسيد و مردى را همراه خود آورد
و گفت:«يا امير المؤمنين اين مرد«ستاره شناس»است و مطلبى دارد،مىخواهد به
عرض شما برساند.»
ستاره شناس:«يا امير المؤمنين در اين ساعتحركت نكنيد،اندكى تامل
كنيد،بگذاريد اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد،آنگاه حركت كنيد.»
-چرا؟
-چون اوضاع كواكب دلالت مىكند كه هر كه در اين ساعتحركت كند از دشمن
كستخواهد خورد و زيان سختى بر او و يارانش وارد خواهد شد،ولى اگر در آن
ساعتى كه من مىگويم حركت كنيد،ظفر خواهيد يافت و به مقصود خواهيد رسيد.
-اين اسب من آبستن است،آيا مىتوانى بگويى كرهاش نر استيا ماده؟
-اگر بنشينم حساب كنم مىتوانم.
-دروغ مىگويى،نمىتوانى،قرآن مىگويد:هيچ كس جز خدا از نهان آگاه
نيست.آن خداست كه مىداند چه در رحم آفريده است.
محمد،رسول خدا،چنين ادعايى كه تو مىكنى نكرد.آيا تو ادعا دارى كه بر
همه جريانهاى عالم آگاهى و مىفهمى در چه ساعتخير و در چه ساعتشر
مىرسد.پس اگر كسى به تو با اين علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا
نيازى ندارد.
بعد به مردم خطاب فرمود:«مبادا دنبال اين چيزها برويد،اينها منجر به
كهانت و ادعاى غيبگويى مىشود،كاهن همرديف ساحر است و ساحر همرديف كافر و
كافر در آتش است.»
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنى بر توكل و اعتماد به خداى
متعال خواند.
سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود:
«ما مخصوصا بر خلاف دستور تو عمل مىكنيم و بدون درنگ همين الآن حركت
مىكنيم.»
فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پيش رفت.در كمتر جهادى به قدر آن
جهاد،پيروزى و موفقيت نصيب على عليه السلام شده بود (4) .
گره گشايى
صفوان در محضر امام صادق نشسته بود.ناگهان مردى از اهل مكه وارد مجلس شد
و گرفتاريى كه برايش پيش آمده بود شرح داد.معلوم شد كه موضوع كرايهاى در
كار است و كار به اشكال و بن بست كشيده است.امام به صفوان دستور داد:
«فورا حركت كن و برادر ايمانى خودت را در كارش مدد كن.»
صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفيق در اصلاح كار و حل اشكال مراجعت
كرد.امام سؤال كرد:«چطور شد؟»
-خداوند اصلاح كرد.
-بدان كه همين كار به ظاهر كوچك كه حاجتى از كسى بر آوردى و وقت كمى از
تو گرفت،از هفتشوط طواف دور كعبه محبوبتر و فاضلتر است.
بعد امام صادق به گفته خود چنين ادامه داد:
مردى گرفتارى داشت و آمد حضور امام حسن و از آن حضرت استمداد كرد.امام
حسن بلا فاصله كفشها را پوشيده و راه افتاد.در بين راه به حسين بن على
رسيدند در حالى كه مشغول نماز بود.امام حسن به آن مرد گفت:
«تو چطور از حسين غفلت كردى و پيش او نرفتى؟»گفت:
«من اول خواستم پيش او بروم و از او در كارم كمك بخواهم،ولى چون گفتند
ايشان اعتكاف كردهاند و معذورند،خدمتشان نرفتم.»
امام حسن فرمود:«اما اگر توفيق برآوردن حاجت تو برايش دست داده بود،از
يك ماه اعتكاف برايش بهتر بود.» (5)
كداميك عابدترند؟
يكى از اصحاب امام صادق-كه طبق معمول هميشه در محضر درس آن حضرت شركت
مىكرد و در مجالس رفقا حاضر مىشد و با آنها رفت و آمد مىكرد-مدتى بود كه
ديده نمىشد.يك روز امام صادق از اصحاب و دوستانش پرسيد:«راستى فلانى كجاست
كه مدتى است ديده نمىشود؟»
-يا ابن رسول الله اخيرا خيلى تنگدست و فقير شده.
-پس چه مىكند؟
-هيچ،در خانه نشسته و يكسره به عبادت پرداخته است.
-پس زندگىاش از كجا اداره مىشود؟
-يكى از دوستانش عهدهدار مخارج زندگى او شده.
-به خدا قسم اين دوستش به درجاتى از او عابدتر است (6) .
اسكندر و ديوژن
همينكه اسكندر،پادشاه مقدونى،به عنوان فرمانده و پيشواى كل يونان در
لشكركشى به ايران انتخاب شد،از همه طبقات براى تبريك نزد او مىآمدند.اما
ديوگنس(ديوژن)،حكيم معروف يونانى،كه در كورينتبه سر مىبرد كمترين توجهى
به او نكرد.اسكندر شخصا به ديدار او رفت.ديوژن كه از حكماى كلبى يونان
بود(شعار اين دسته قناعت و استغناء و آزاد منشى و قطع طمع بود)در برابر
آفتاب دراز كشيده بود.چون حس كرد جمع فراوانى به طرف او مىآيند،كمى برخاست
و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پيش مىآمد خيره كرد،اما هيچ
فرقى ميان اسكندر و يك مرد عادى كه به سراغ او مىآمد نگذاشت و شعار
استغناء و بى اعتنايى را حفظ كرد.اسكندر به او سلام كرد،سپس گفت:«اگر از من
تقاضايى دارى بگو.»ديوژن گفت:«يك تقاضا بيشتر ندارم.من از آفتاب استفاده
مىكردم،تو اكنون جلو آفتاب را گرفتهاى،كمى آن طرفتر بايست!»
اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلى حقير و ابلهانه آمد.با خود گفتند
عجب مرد ابلهى است كه از چنين فرصتى استفاده نمىكند.اما اسكندر كه خود را
در برابر مناعت طبع و استغناء نفس ديوژن حقير ديد،سخت در انديشه فرو رفت.پس
از آنكه به راه افتاد،به همراهان خود كه فيلسوف را ريشخند مىكردند گفت:«به
راستى اگر اسكندر نبودم دلم مىخواست ديوژن باشم.» (7)
شاه و حكيم
ناصر الدين شاه در سفر خراسان به هر شهرى كه وارد مىشد،طبق معمول،تمام
طبقات به استقبال و ديدنش مىرفتند،موقع حركت از آن شهر نيز او را مشايعت
مىكردند.تا اينكه وارد سبزوار شد.در سبزوار نيز عموم طبقات از او استقبال
و ديدن كردند.تنها كسى كه به بهانه انزوا و گوشهنشينى از استقبال و ديدن
امتناع كرد حكيم و فيلسوف و عارف معروف،حاج ملا هادى سبزوارى بود.از قضا
تنها شخصيتى كه شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از
نزديك ببيند،همين مرد بود كه تدريجا شهرت عمومى در همه ايران پيدا كرده بود
و از اطراف كشور طلاب به محضرش شتافته بودند و حوزه علميه عظيمى در سبزوار
تشكيل يافته بود.
شاه كه از آنهمه استقبالها و ديدنها و كرنشها و تملقها خسته شده
بود،تصميم گرفتخودش به ديدن حكيم برود.
به شاه گفتند:«حكيم شاه و وزير نمىشناسد.»شاه گفت:«ولى شاه حكيم را
مىشناسد.»جريان را به حكيم اطلاع دادند.تعيين وقتشد و يك روز در حدود ظهر
شاه فقط به اتفاق يك نفر پيشخدمتبه خانه حكيم رفت.خانهاى بود محقر با
اسباب و لوازمى بسيار ساده.شاه ضمن صحبتها گفت:«هر نعمتى شكرى دارد.شكر
نعمت علم تدريس و ارشاد است،شكر نعمت مال اعانت و دستگيرى است،شكر
نعمتسلطنت هم البته انجام حوائج است،لهذا من ميل دارم شما از من چيزى
بخواهيد تا توفيق انجام آن را پيدا كنم.»
-من حاجتى ندارم،چيزى هم نمىخواهم.
-شنيدهام شما يك زمين زراعتى داريد،اجازه بدهيد دستور دهم آن زمين از
ماليات معاف باشد.
-دفتر ماليات دولت مضبوط است كه از هر شهرى چقدر وصول شود.اساس آن با
تغييرات جزئى بهم نمىخورد.اگر در اين شهر از من ماليات نگيرند همان مبلغ
را از ديگران زيادتر خواهند گرفت،تا مجموعى كه از سبزوار بايد وصول شود
تكميل گردد.شاه راضى نشوند كه تخفيف دادن به من يا معاف شدن من از
ماليات،سبب تحميلى بر يتيمان و بيوه زنان گردد. بعلاوه دولت كه وظيفه دارد
حافظ جان و مال مردم باشد،هزينه هم دارد و بايد تامين شود.ما با رضا و
رغبت،خودمان اين ماليات را مىدهيم.»
شاه گفت:«ميل دارم امروز در خدمتشما غذا صرف كنم و از همان غذاى هر روز
شما بخورم، دستور بفرماييد ناهار شما را بياورند.»
حكيم بدون آنكه از جا حركت كند فرياد كرد:«غذاى مرا بياوريد.»فورا
آوردند،طبقى چوبين كه بر روى آن چند قرص نان و چند قاشق و يك ظرف دوغ و
مقدارى نمك ديده مىشد جلو شاه و حكيم گذاشتند.حكيم به شاه گفت:«بخور كه
نان حلال است،زراعت و جفت كارى آن دسترنجخودم است.»شاه يك قاشق خورد اما
ديد به چنين غذايى عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نيست.از حكيم اجازه
خواست كه مقدارى از آن نانها را به دستمال ببندد و تيمنا و تبركا همراه خود
ببرد.پس از چند لحظه شاه با يك دنيا بهت و حيرت خانه حكيم را ترك كرد
(8) .
2- الكنى و الالقاب،ج 1/ص313.
3- وسائل،ج 2/ص 181.
4- نهج البلاغه،خطبه77.وسائل،ج 2/ص 181.
5- كافى،جلد 2،باب السعى فى حاجة المؤمن،صفحه 198.
6- وسائل،ج 2،ص529.
7- تاريخ علم،تاليف جرج سارتن،ترجمه آقاى احمد آرام،صفحه 525.
8- ريحانة الادب،ج 2/ص157 و 158،ذيل عنوان«سبزوارى».