مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۲۸ -


توحيد مفضل

مفضل بن عمر جعفى بعد از آنكه از انجام نماز عصر در مسجد پيغمبر فارغ شد،همان جا در نقطه‏اى ميان منبر رسول اكرم و قبر آن حضرت نشست و كم كم يك رشته افكار،او را در خود غرق كرد،افكارش در اطراف عظمت و شخصيت عظيم و آسمانى رسول اكرم دور مى‏زد.

هر چه بيشتر مى‏انديشيد بيشتر بر اعجابش نسبت‏به آن حضرت مى‏افزود.با خود مى‏گفت‏با همه تعظيم و تجليلى كه از مقام والاى اين شخصيت‏بى نظير مى‏شود،درجه و منزلتش خيلى بيش از اينهاست.آنچه مردم از شرف و عظمت و فضيلت آن حضرت به آن پى برده‏اند،نسبت‏به آنچه پى نبرده‏اند بسيار ناچيز است.

مفضل غرق در اين تفكرات بود كه سر و كله ابن ابى العوجاء،مادى مسلك معروف،پيدا شد و آمد و در كنارى نشست.طولى نكشيد يكى ديگر از همفكران و هم مسلكان ابن ابى العوجاء وارد شد و پهلوى او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.

در آن تاريخ كه آغاز دوره خلافت عباسيان بود،دوره تحول فرهنگى اسلامى بود.در آن دوره خود مسلمانان برخى رشته‏هاى علمى تاسيس كرده بودند.نيز كتبى در رشته‏هاى علمى و فلسفى از زبانهاى يونانى و فارسى و هندى ترجمه كرده يا مشغول ترجمه بودند.نحله‏ها و رشته‏هاى كلامى و فلسفى به وجود آمده بود.دوره، دوره برخورد عقايد و آراء بود.عباسيان به آزادى عقيده-تا آنجا كه با سياست‏برخورد نداشت-احترام مى‏گذاشتند.دانشمندان غير مسلمان،حتى دهريين و ماديين كه در آن وقت‏به نام‏«زنادقه‏»خوانده مى‏شدند،آزادانه عقايد خويش را اظهار مى‏داشتند تا آنجا كه احيانا اين دسته در مسجد الحرام كنار كعبه،يا در مسجد مدينه كنار قبر پيغمبر،دور هم جمع مى‏شدند و حرفهاى خود را مى‏زدند.ابن ابى العوجاء از اين دسته بود.

در آن روز او و رفيقش هر دو،با فاصله كمى وارد مسجد پيغمبر شدند و پيش هم نشستند و به گفتگو پرداختند،اما آنچنان دور نبودند كه مفضل سخنان آنها را نشنود.اتفاقا اولين سخنى كه از ابن ابى العوجاء به گوش مفضل خورد،درباره همان موضوعى بود كه قبلا مفضل در آن باره فكر مى‏كرد،در باره رسول اكرم بود.او به رفيق خود گفت:

«عجب كار اين مرد(پيغمبر اكرم)بالا گرفت،رسيد به جايى كه كسى از آن بالاتر نرفته!»

رفيقش گفت:

«نابغه بود.ادعا مى‏كرد كه با مبدا كل جهان مربوط است و كارهايى عجيب و خارق العاده هم از او به ظهور رسيد كه عقلها را متحير ساخت.عقلا و ادبا و فصحا و خطبا خود را در برابر او عاجز ديدند و دعوت او را پذيرفتند.بعد ساير طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ايمان آوردند.كار به آنجا كشيده كه نام وى همراه با نام ناموسى كه خود را مبعوث از طرف او مى‏دانست همراه شده است.اكنون نام او به عنوان‏«اذان‏»در همه شهرها و ده‏ها-كه دعوت او به آنجا رسيده-و حتى در درياها و صحراها و كوهستانها برده مى‏شود.همه جا شبانه روزى پنج نوبت گوش هر كسى فرياد«اشهد ان محمدا رسول الله‏»را مى‏شنود.در اذان نام اين مرد برده مى‏شود،در اقامه برده مى‏شود.به اين ترتيب هرگز فراموش نخواهد شد.»

ابن ابى العوجاء گفت:«در اطراف محمد بيش از اين بحث نكنيم،من هنوز نتوانسته‏ام معماى شخصيت اين مرد را حل كنم.بهتر است‏بحث را در اطراف مبدا اول و آغاز هستى كه محمد پايه دين خود را بر آن گذاشت دنبال كنيم.»آنگاه ابن ابى العوجاء برخى در اطراف عقيده مادى خود-مبنى بر اينكه تدبير و تقديرى در كار نيست،طبيعت قائم به ذات است،ازلا و ابدا چنين بوده و خواهد بود-صحبت كرد.

همينكه سخنش به اينجا رسيد،مفضل ديگر طاقت نياورد،يكپارچه خشم و بغض شده بود، مثل توپ منفجر شده فرياد بر آورد:«دشمن خدا!خالق و مدبر خود را كه تو را به بهترين صورت آفريده انكار مى‏كنى؟!جاى دور نرو،اندكى در خود و حيات و زندگى و مشاعر و تركيب خودت فكر كن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دريابى...»

ابن ابى العوجاء كه مفضل را نمى‏شناخت،پرسيد:«تو كيستى و از چه دسته‏اى؟اگر از متكلمينى،بيا روى اصول و مبانى كلامى با هم بحث كنيم.اگر واقعا دلائل قوى داشته باشى ما از تو پيروى مى‏كنيم.و اگر اهل كلام نيستى كه سخنى با تو نيست.اگر هم از اصحاب جعفر بن محمدى،كه او با ما اين جور حرف نمى‏زند،او گاهى بالاتر از اين چيزها كه تو شنيدى از ما مى‏شنود،اما هرگز ديده نشده از كوره در برود و با ما تندى كند.او هرگز عصبى نمى‏شود و دشنام نمى‏دهد.او با كمال بردبارى و متانت‏سخنان ما را استماع مى‏كند.صبر مى‏كند ما آنچه در دل داريم بيرون بريزيم و يك كلمه باقى نماند.در مدتى كه ما اشكالات و دلائل خود را ذكر مى‏كنيم،او چنان ساكت و آرام است و با دقت گوش مى‏كند كه ما گمان مى‏كنيم تسليم فكر ما شده است.آنگاه شروع مى‏كند به جواب،با مهربانى جواب ما را مى‏دهد،با جمله‏هايى كوتاه و پر مغز چنان راه را بر ما مى‏بندد كه قدرت فرار از ما سلب مى‏گردد.اگر تو از اصحاب او هستى مانند او حرف بزن.»

مفضل با يك دنيا ناراحتى در حالى كه كله‏اش داغ شده بود از مسجد بيرون رفت.با خود مى‏گفت عجب ابتلايى براى عالم اسلام پيدا شده،كار به جايى كشيده كه زنادقه و دهرى مسلكها در مسجد پيغمبر مى‏نشينند و بى پروا همه چيز را انكار مى‏كنند.يكسره به خانه امام صادق آمد.امام فرمود:

«مفضل!چرا اينقدر ناراحتى؟چه پيش آمده؟»

-يا ابن رسول الله الآن در مسجد پيغمبر بودم.يكى دو نفر از دهريين آمدند و نزديك من نشستند.سخنانى در انكار خدا و پيغمبر از آنها شنيدم كه آتش گرفتم.چنين و چنان مى‏گفتند و من هم اين طور جوابشان را دادم.

-غصه نخور،از فردا بيا نزد من،يك سلسله درس توحيدى برايت‏شروع مى‏كنم.آنقدر در اطراف حكمتهاى الهى در خلقت و آفرينش،در قسمتهاى مختلف،در اطراف جاندار و بى جان، پرنده و چرنده،خوردنى و غير خوردنى،نباتات و غيره برايت‏بحث كنم كه تو و هر دانشجوى حقيقت‏جو را كفايت كند و زنادقه و دهريين را در حيرت فرو برد.فردا صبح منتظرم.

مفضل با يك دنيا مسرت از محضر امام صادق مرخص شد.با خود مى‏گفت اين ناراحتى امروز من عجب نتيجه خوبى داشت.آن شب خواب به چشمش نيامد.هر لحظه انتظار مى‏كشيد كى صبح بشود و به محضر امام صادق بشتابد.به نظرش مى‏آمد كه امشب از هر شب ديگر طولانى‏تر است.صبح زود خود را به در خانه امام رساند.اجازه خواست و وارد شد.با اجازه امام نشست.بعد امام به طرف اتاقى كه افراد خصوصى را در آنجا مى‏پذيرفت‏حركت كرد.مفضل هم با اشاره امام از پشت‏سر راه افتاد.آنگاه امام كه به روحيه مفضل آشنا بود فرمود:

«گمان مى‏كنم ديشب خوابت نبرده باشد و همه‏اش انتظار كشيده باشى كى صبح بشود كه بيايى اينجا.»

-بلى همين طور است كه مى‏فرماييد.

-اى مفضل!خداوند تقدم دارد بر همه موجودات،اول و آخر موجودات اوست...

-يا ابن رسول الله،اجازه مى‏دهيد هر چه مى‏فرماييد بنويسم،كاغذ و قلم حاضر است.

-چه مانعى دارد،بنويس.

چهار روز متوالى،در چهار جلسه طولانى،كه حداقل از صبح تا ظهر بود،امام به مفضل درس توحيد القاء كرد و مفضل مرتب نوشت.اين نوشته‏ها به صورت رساله‏اى كامل و جامع در آمد.

كتابى كه اكنون به نام‏«توحيد مفضل‏»در دست است و از جامعترين بيانها در حكمت آفرينش است،محصول اين جريان و اين چهار جلسه طولانى است.

شتر دوانى

مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتر دوانى و تيراندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشان مى‏دادند،زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است.بعلاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود،عملا در اين گونه مسابقات شركت مى‏كرد و اين بهترين تشويق مسلمانان خصوصا جوانان براى ياد گرفتن فنون سربازى بود.تا وقتى كه اين سنت معمول بود و پيشوايان اسلام عملا مسلمانان را در اين امور تشويق مى‏كردند،روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود.رسول اكرم گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى‏شد و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى‏داد.

رسول اكرم شترى داشت كه به دوندگى معروف بود،با هر شترى كه مسابقه داده بود برنده شده بود.كم كم اين فكر در برخى ساده لوحان پيدا شد كه شايد اين شتر از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى‏زند.بنابراين ممكن نيست در دنيا شترى پيدا شود كه با اين شتر برابرى كند.

تا آنكه روزى يك اعرابى باديه نشين با شترش به مدينه آمد و مدعى شد حاضرم با شتر پيغمبر مسابقه بدهم.اصحاب پيغمبر با اطمينان كامل براى تماشاى اين مسابقه جالب، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خويش شد،ازشهر بيرون دويدند.رسول اكرم و اعرابى روانه شدند و از نقطه‏اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود شتران را به طرف تماشاچيان به حركت در آوردند.هيجان عجيبى در تماشاچيان پيدا شده بود.اما بر خلاف انتظار مردم شتر اعرابى شتر پيغمبر را پشت‏سر گذاشت.

آن دسته از مسلمانان كه درباره شتر پيغمبر عقايد خاصى پيدا كرده بودند،از اين پيشامد بسيار ناراحت‏شدند،خيلى خلاف انتظارشان بود.قيافه‏هاشان درهم شد.رسول اكرم به آنها فرمود:«اينكه ناراحتى ندارد،شتر من از همه شتران جلو مى‏افتاد،به خود باليد و مغرور شد، پيش خود گفت من بالا دست ندارم.اما سنت الهى است كه روى هر دستى دستى ديگر پيدا شود،و پس از هر فرازى نشيبى برسد،و هر غرورى در هم شكسته شود.»

به اين ترتيب رسول اكرم،ضمن بيان حكمتى آموزنده،آنها را به اشتباهشان واقف ساخت (1) .

نصرانى تشنه

امام صادق عليه السلام راه ميان مكه و مدينه را طى مى‏كرد.مصادف،غلام معروف امام نيز همراه امام بود.در بين راه چشمشان به مردى افتاد كه خود را روى تنه درختى انداخته بود. وضع عادى نبود.امام به مصادف فرمود:

«به طرف اين مرد برويم،نكند تشنه باشد و از تشنگى بى حال شده باشد.»

نزديك رسيدند.امام از او پرسيد:

«تشنه هستى؟»

-بلى.

مصادف به دستور امام پايين آمد و به آن مرد آب داد.اما از قيافه و لباس و هيئت آن مرد معلوم بود كه مسلمان نيست،مسيحى است.پس از آنكه امام و مصادف از آنجا دور شدند، مصادف مساله‏اى از امام سؤال كرد و آن اينكه‏«آيا صدقه دادن به نصرانى جايز است؟»امام فرمود:

«در موقع ضرورت،مثل چنين حالى،بلى.» (2)

مهمانان على

مردى با پسرش به عنوان مهمان بر على عليه السلام وارد شدند.على با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروى آنها نشست.موقع صرف غذا رسيد.غذا آوردند و صرف شد.بعد از غذا قنبر،غلام معروف على،حوله‏اى و طشتى و ابريقى براى ست‏شويى آورد.على آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشويد.مهمان خود را عقب كشيد و گفت:

«مگر چنين چيزى ممكن است كه من دستهايم را بگيرم و شما بشوييد؟»

على فرمود:«برادر تو،از سر تو است،از تو جدا نيست،مى‏خواهد عهده‏دار خدمت تو بشود،در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد،چرا مى‏خواهى مانع كار ثوابى بشوى؟»

باز هم آن مرد امتناع كرد.آخر على او را قسم داد كه‏«من مى‏خواهم به شرف خدمت‏برادر مؤمن نائل گردم،مانع كار من مشو.»مهمان با حالت‏شرمندگى حاضر شد.على فرمود:

«خواهش مى‏كنم دست‏خود را درست و كامل بشويى،همان طورى كه اگر قنبر مى‏خواست دستت را بشويد مى‏شستى،خجالت و تعارف را كنار بگذار.»

همينكه از شستن دست مهمان فارغ شد،به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت:«دست پسر را تو بشوى.من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوى.اگر پدر اين پسر در اينجا نمى‏بود و تنها خود اين پسر مهمان ما بود من خودم دستش را مى‏شستم،اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسرى هر دو حاضرند،بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود.»محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست.امام عسكرى وقتى كه اين داستان را نقل كرد فرمود:«شيعه حقيقى بايد اين طور باشد.» (3)

جذاميها

در مدينه چند نفر بيمار جذامى بود.مردم با تنفر و وحشت از آنها دورى مى‏كردند.اين بيچارگان بيش از آن اندازه كه جسما از بيمارى خود رنج مى‏بردند،روحا از تنفر و انزجار مردم رنج مى‏كشيدند،و چون مى‏ديدند ديگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست مى‏كردند.يك روز،هنگامى كه دور هم نشسته بودند غذا مى‏خوردند،على بن الحسين زين العابدين از آنجا عبور كرد.آنها امام را به سر سفره خود دعوت كردند.امام معذرت خواست و فرمود:

«من روزه دارم،اگر روزه نمى‏داشتم پايين مى‏آمدم.از شما تقاضا مى‏كنم فلان روز مهمان من باشيد.»

اين را گفت و رفت.

امام در خانه دستور داد غذايى بسيار عالى و مطبوع پختند.مهمانان طبق وعده قبلى حاضر شدند.سفره‏اى محترمانه برايشان گسترده شد.آنها غذاى خود را خوردند و امام هم در كنار همان سفره غذاى خود را صرف كرد (4) .

ابن سيابه

عبد الرحمن بن سيابه كوفى،جوانى نورس بود كه پدرش از دنيا رفت.مرگ پدر از يك طرف، فقر و بيكارى از طرف ديگر روح حساس او را رنج مى‏داد.روزى در خانه نشسته بود كه كسى در خانه را زد.يكى از دوستان پدرش بود.به او تسليت گفت و دلدارى داد.سپس پرسيد:«آيا از پدرت سرمايه‏اى باقى مانده است؟»

-نه.

-اين هزار درهم را بگير،اما بكوش كه اينها را سرمايه كنى و از منافع آنها خرج كنى.

اين را گفت و از دم در برگشت و رفت.

عبد الرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسه پول را به او نشان داد و جريان را نقل كرد.طبق توصيه دوست پدرش به فكر كاسبى افتاد.نگذاشت‏به فردا بكشد.تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد.دكانى براى خود در نظر گرفت و مشغول كار و كسب شد.طولى نكشيد كه كار و كسبش بالا گرفت.حساب كرد ديد گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگى خود را اداره كرده،مبلغ زيادى نيز بر سرمايه افزوده شده است.فكر كرد به حج‏برود.با مادرش مشورت كرد. مادر گفت:

«اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايه بركت زندگى ما شده بده،بعد برو به مكه.»

عبد الرحمن پيش آن مرد رفت و كيسه‏اى داراى هزار درهم جلو او گذاشت و گفت:«پولتان را بگيريد.»آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبد الرحمن پس از چندى عين پول را به او برگردانده است،گفت:

«اگر اين مبلغ كم است،مبلغى ديگر بيفزايم؟»

عبد الرحمن گفت:«خير،كم نيست،بسيار پول پر بركتى بود.و چون من اكنون از خودم داراى سرمايه‏اى هستم و به اين مبلغ نيازمند نيستم،آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما پولتان را رد كنم،خصوصا كه الآن عازم سفر حجم و ميل داشتم پول شما خدمت‏خودتان باشد.»عبد الرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج‏بست.

پس از انجام مراسم حج‏به مدينه آمد،همراه جمعيت‏به محضر امام صادق رفت.جمعيت انبوهى در خانه حضرت گرد آمده بودند.عبد الرحمن كه جوانى نو رس بود،رفت پشت‏سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهايى كه از امام مى‏شد بود.همينكه مجلس كمى خلوت شد،امام صادق با اشاره او را نزديك طلبيده پرسيد:

-شما كارى داريد؟

-من عبد الرحمن پسر سيابه كوفى بجلى هستم.

-احوال پدرت چطور است؟

-پدرم به رحمت‏خدا رفت.

-اى واى،اى واى،خدا او را رحمت كند.آيا از پدرت ارثى هم براى شما باقى ماند؟

-خير،هيچ چيز از او باقى نماند.

-پس چطور توانستى حج كنى؟

-قضيه از اين قرار است:ما بعد از پدرمان خيلى پريشان بوديم.مرگ پدر از يك طرف و فقر و پريشانى از طرف ديگر بر ما فشار مى‏آورد،تا آنكه روزى يكى از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت‏به ما،گفت من اين پول را سرمايه كنم.همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم...

همينكه سخن عبد الرحمن به اينجا رسيد،امام پيش از اينكه او داستان را به آخر برساند فرمود:«بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردى؟»

-با اشاره مادرم،قبل از حركت‏به خودش رد كردم.

-احسنت.حالا ميل دارى نصيحتى بكنم؟!

-قربانت گردم،البته!

-بر تو باد به راستى و درستى.آدم راست و درست‏شريك مال مردم است.. (5)


پى‏نوشتها:

1- وسائل،ج 2/ص 472.

2- وسائل،ج 2/ص 50.

3- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبريز،صفحه 598.

4- وسائل،ج 2/ص‏457.

5- سفينة البحار،جلد 2،ماده‏«عبد».