امام صادق عليه السلام و مساله خلافت(2)
در جلسه پيش عرض كرديم يكى از ائمه ما كه با مساله خلافت و حكومتيك
برخوردى به اصطلاح داشته است امام صادق است،به اين معنا كه اولا در زمان
ايشان يك وضعى پيش آمد كه همه كسانى كه داعيه حكومت و خلافت داشتند به جنب
و جوش آمدند جز امام صادق كه اساسا كنار كشيد.و خصوصيت اصلى زمان ايشان
همان علل و موجباتى بود كه سبب شد حكومت از امويان به عباسيان منتقل شود.و
بعلاوه ما مىبينيم كه شخصيتى مانند«ابو سلمه خلال»كه او بر ابو مسلم هم
تقدم داشته(او را مىگفتند«وزير آل محمد»و ابو مسلم را مىگفتند«امير آل
محمد»)[براى انتقال حكومت از امويان به عباسيان تلاش مىكند.]و البته ابو
سلمه پس از انقراض امويها و استقرار حكومتبر عباسيها تغيير عقيده مىدهد و
به فكر مىافتد كه خلافت را به آل على منتقل كند،و دو نامه به وسيله دو نفر
مىفرستند به مدينه، يكى براى امام صادق و يكى براى عبد الله محض-كه از بنى
اعمام حضرت و از اولاد امام مجتبى بود-و از اين دو نفر عبد الله محض خوشحال
مىشود،و استقبال مىكند ولى امام صادق فوق العاده بى اعتنايى مىكند،حتى
نامهاش را نمىخواند و در حضور آورنده آن،جلوى چراغ مىگيرد و
مىسوزاند،مىگويد جواب اين نامه همين است،كه راجع به اين قسمت مفصل صحبت
كرديم.
به طور كلى اين مطلب بسيار روشن است كه امام صادق از نظر تصدى امر حكومت
و لافتخيلى حالت كناره گيرى به خود گرفت و هيچ گونه اقدامى كه نشانهاى از
تمايل امام باشد به اين كه زعامت را در دست گيرد وجود نداشت.اين به چه
علتبوده و چه جهتى در كار بوده است؟البته در اين جهتشك نيست كه اگر فرض
كنيم كه زمينه،زمينه مساعدى براى امام بود كه اگر اقدام مىكرد حكومت را در
دست مىگرفت امام مىبايست اقدام مىكرد،ولى صحبت در اين جهت است كه اگر
زمينه صد در صد مساعد نبود و مثلا صدى پنجاه مساعد بود،چه مانعى داشت كه
امام اقدام مىكرد حتى اگر كشته مىشد.باز همان مقايسه با وضع و روش امام
حسين مطرح مىشود.
در اينجا مىخواهيم مقدارى درباره مشخصات و خصوصيات عصر امام صادق و
فعاليتهايى كه امام از نظر اسلامى در عهد خودشان كردند صحبت كنيم كه اگر
امام حسين هم در اين زمان مىبودند قطعا به همين شكل عمل مىكردند،و اين
زمان با زمان امام حسين چه تفاوتى داشت.البته عرض كردم صحبت اين نيست كه
زمينه حكومت فراهم بود و امام اقدام نكرد،صحبت اين است كه چرا امام خودش را
به كشتن نداد؟
مقايسه زمان امام حسين عليه السلام و زمان امام صادق عليه السلام
فاصله اين دو عصر نزديك يك قرن است.شهادت امام حسين در سال 61 هجرى است
و وفات امام صادق در سال 148،يعنى وفاتهاى اين دو امام(ع)8 سال با يكديگر
تفاوت دارد.بنا بر اين بايد گفت عصرهاى اين دو امام در همين حدود87 سال با
همديگر فرق دارد.در اين مدت اوضاع دنياى اسلامى فوق العاده دگرگون شد.در
زمان امام حسين يك مساله بيشتر براى دنياى اسلام وجود نداشت كه همان مساله
حكومت و خلافتبود،همه عوامل را همان حكومت و دستگاه خلافت تشكيل
مىداد،خلافتبه معنى همه چيز بود و همه چيز به معنى خلافت،يعنى آن جامعه
بسيط اسلامى كه به وجود آمده بود به همان حالتبساطتخودش باقى بود،بحث در
اين بود كه آن كسى كه زعيم امر است چه كسى باشد؟و به همين جهت دستگاه خلافت
نيز بر جميع شؤون حكومت نفوذ كامل داشت.
معاويه يك بساط ديكتاتورى عجيب و فوق العادهاى داشت،يعنى وضع و زمان هم
شرايط را براى او فراهم داشت كه واقعا اجازه نفس كشيدن به كسى نمىداد.اگر
مردم مىخواستند چيزى را براى يكديگر نقل كنند كه بر خلاف
سياستحكومتبود،امكان نداشت،و نوشتهاند كه اگر كسى مىخواستحديثى را
براى ديگرى نقل كند كه آن حديث در فضيلت على عليه السلام بود،تا صد در صد
مؤمن و مطمئن نمىشد كه او موضوع را فاش نمىكند،نمىگفت، مىرفتند در
صندوقخانهها و آن را بازگو مىكردند.وضع عجيبى بود.در همه نماز جمعهها
امير المؤمنين را لعن مىكردند،در حضور امام حسن و امام حسين امير المؤمنين
را بالاى منبر در مسجد پيغمبر لعن مىكردند،و لهذا ما مىبينيم كه تاريخ
امام حسين در دوران حكومت معاويه-يعنى بعد از شهادت حضرت امير تا شهادت خود
حضرت امام حسين-يك تاريخ مجهولى است،هيچ كس كوچكترين سراغى از امام حسين
نمىدهد،هيچ كس يك خبرى،يك حديثى،يك جملهاى،يك مكالمهاى،يك خطبهاى،يك
خطابهاى،يك ملاقاتى را نقل نمىكند.اينها را در يك انزواى عجيبى قرار داده
بودند كه اصلا كسى تماس هم نمىتوانستبا آنها بگيرد.امام حسين با آن وضع
اگر پنجاه سال ديگر هم عمر مىكرد باز همين طور بود يعنى سه جمله هم از او
نقل نمىشد،زمينه هرگونه فعاليت گرفته شده بود.
در اواخر دوره بنى اميه كه منجر به سقوط آنها شد،و در زمان بنى العباس
عموما-بالخصوص در ابتداى آن-اوضاع طور ديگرى شد(نمىخواهم آن را به حساب
آزاد منشى بنى العباس بگذارم،به حساب طبيعت جامعه اسلامى بايد گذاشت)به
گونهاى كه اولا حريت فكرى در ميان مردم پيدا شد.(در اين كه چنين حريتى
بوده است،آزادى فكر و آزادى عقيدهاى وجود داشته،بحثى نيست.منتها صحبت در
اين است كه منشا اين آزادى فكرى چه بود؟و آيا واقعا سياستبنى العباس چنين
بود؟)و ثانيا شور و نشاط علمى در ميان مردم پديد آمد،يك شور و نشاط علمىاى
كه در تاريخ بشر كم سابقه است كه ملتى با اين شور و نشاط به سوى علوم روى
آورد،اعم از علوم اسلامى(يعنى علومى كه مستقيما مربوط به اسلام است،مثل علم
قرائت،علم تفسير،علم حديث،علم فقه،مسائل مربوط به كلام و قسمتهاى مختلف
ادبيات)و يا علومى كه مربوط به اسلام نيست،به اصطلاح علوم بشرى است،يعنى
علوم كلى انسانى است، مثل طب،فلسفه،نجوم و رياضيات.
اين را در كتب تاريخ نوشتهاند كه ناگهان يك حركت و يك جنبش علمى!70 فوق
العادهاى پيدا مىشود و زمينه براى اينكه اگر كسى متاع فكرى دارد عرضه
بدارد،فوق العاده آماده مىگردد،يعنى همان زمينهاى كه در زمانهاى سابق،تا
قبل از اواخر زمان امام باقر و دوره امام صادق اصلا وجود نداشت،يكدفعه
فراهم شد كه هر كس مرد ميدان علم و فكر و سخن ستبيايد حرف خودش را
بگويد.البته در اين امر عوامل زيادى دخالت داشت كه اگر بنى العباس هم
مىخواستند جلويش را بگيرند امكان نداشت زيرا نژادهاى ديگر-غير از نژاد
عرب-وارد دنياى اسلام شده بودند كه از همه آن نژادها پر شورتر همين نژاد
ايرانى بود.از جمله آن نژادها مصرى بود.از همهشان قويتر و نيرومندتر و
دانشمندتر بين النهرينىها و سوريهاىها بودند كه اين مناطق يكى از مراكز
تمدن آن عصر بود.اين ملل مختلف كه آمدند، خود به خود اختلاف ملل و اختلاف
نژادها زمينه را براى اينكه افكار تبادل شود فراهم كرد،و اينها هم كه
مسلمان شده بودند مىخواستند بيشتر از ماهيت اسلام سر در آورند،اعراب
آنقدرها تعمق و تدبر و كاوش در قرآن نمىكردند،ولى ملتهاى ديگر آنچنان در
اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن كاوش مىكردند كه حد نداشت،روى كلمه به
كلمه قرآن فكر و حساب مىكردند.
جنگ عقايد
در اين زمان،ما مىبينيم كه يكمرتبه بازار جنگ عقايد داغ مىشود و چگونه
داغ مىشود!اولا در زمينه خود تفسير قرآن و قرائت آيات قرآنى بحثهايى شروع
مىشود.
طبقهاى به وجود آمد به نام«قراء»يعنى كسانى كه قرآن را قرائت مىكردند
و كلمات قرآن را به طرز صحيحى به مردم مىآموختند.(مثل امروز نبوده كه قرآن
به اين شكل چاپ شده باشد.)يكى مىگفت من قرائت مىكنم و قرائتخودم را
روايت مىكنم از فلان كس از فلان كس از فلان صحابى پيغمبر،كه اغلب اينها به
حضرت امير مىرسند.ديگرى مىگفت من[قرائتخودم را روايت مىكنم]از فلان كس
از فلان كس از فلان كس.مىآمدند در مساجد مىنشستند و به ديگران تعليم
قرائت مىدادند،و غير عربها بيشتر در حلقات اين مساجد شركت مىكردند،چون
غير عربها بودند كه با زبان عربى آشنايى درستى نداشتند و علاقه وافرى به
ياد گرفتن قرآن داشتند.يك استاد قرائت مىآمد در مسجد مىنشست و عده زيادى
جمع مىشدند كه از او قرائتبياموزند.احيانا اختلاف قرائتى هم پيدا
مىشد.از آن بالاتر در تفسير و بيان معانى قرآن بود كه آيا معنى اين آيه
اين استيا آن؟بازار مباحثه داغ بود،آن مىگفت معنى آيه اين است،و اين
مىگفت معنى آيه آن است.
و همين طور بود در حديث و رواياتى كه از پيغمبر رسيده بود.چه افتخار
بزرگى بود براى كسى كه حافظ احاديثبود،مىنشست و مىگفت كه من اين حديث را
از كى از كى از پيغمبر روايت مىكنم.آيا اين حديث درست است؟و آيا مثلا به
اين عبارت است؟
از اينها بالاتر نحلههاى فقهى بود.مردم مىآمدند مساله مىپرسيدند،همين
طور كه الان مىآيند مساله مىپرسند.طبقاتى به وجود آمده بودند-در مراكز
مختلف-به نام«فقها»كه بايد جواب مسائل مردم را مىدادند:اين حلال است،آن
حرام است،اين پاك است،آن نجس است، اين معامله صحيح است،آن معامله باطل
است.مدينه خودش يكى از مراكز بود،كوفه يكى از مراكز بود كه ابو حنيفه در
كوفه بود.بصره مركز ديگرى بود.بعدها كه در همان زمان امام صادق اندلس فتح
شد يك مراكزى هم به تدريج در آن نواحى تشكيل شد،و هر شهرى از شهرهاى اسلامى
خودش مركزى بود.مىگفتند فلان فقيه نظرش اين است،فلان فقيه ديگر نظرش آن
است.اينها شاگرد اين مكتب بودند،آنها شاگرد آن مكتب،و يك جنگ عقايدى هم در
زمينه مسائل فقهى پيدا شده بود.
از همه اينها داغتر-نه مهمتر-بحثهاى كلامى بود.از همان قرن اول طبقهاى
به نام«متكلم»پيدا شدند،كه اين تعبيرات را در كلمات امام صادق مىبينيم و
حتى به بعضى از شاگردانشان مىفرمايند:«اين متكلمين را بگوييد
بيايند.»متكلمين در اصول عقايد و مسائل اصولى بحث مىكردند:درباره
خدا،درباره صفات خدا،درباره آياتى از قرآن كه مربوط به خداست،آيا فلان
صفتخدا عين ذات اوستيا غير ذات اوست؟آيا حادث استيا قديم؟درباره نبوت و
حقيقت وحى بحث مىكردند،درباره شيطان بحث مىكردند،درباره توحيد و نويتبحث
مىكردند،درباره اينكه آيا عمل ركن ايمان است كه اگر عمل نبود ايمانى
نيست،يا اينكه عمل در ايمان دخالتى ندارد بحث مىكردند،درباره قضا و قدر
بحث مىكردند،درباره جبر و اختيار بحث مىكردند.يك بازار فوق العاده داغى
متكلمين به وجود آورده بودند.
از همه اينها خطرناكتر-نمىگويم داغتر،و نمىگويم مهمتر-پيدايش طبقهاى
بود به نام«زنادقه».زنادقه از اساس منكر خدا و اديان بودند،و اين
طبقه-حال روى هر حسابى بود-آزادى داشتند.حتى در حرمين،يعنى مكه و مدينه،و
حتى در خود مسجد الحرام و در خود مسجد النبى مىنشستند و حرفهايشان را
مىزدند،البته به عنوان اينكه بالاخره فكرى است،شبههاى استبراى ما پيدا
شده و بايد بگوييم (1) .زنادقه،طبقه متجدد و تحصيل كرده آن عصر
بودند،طبقهاى بودند كه با زبانهاى زنده آن روز دنيا آشنا بودند،زبان
سريانى را كه در آن زمان بيشتر زبان علمى بود مىدانستند،بسيارى از آنها
زبان يونانى مىدانستند،بسيارىشان ايرانى بودند و زبان فارسى
مىدانستند،بعضى زبان هندى مىدانستند و زندقه را از هند آورده بودند،كه
اين هم يك بحثى است كه اصلا ريشه زندقه در دنياى اسلام از كجا پيدا شد؟و
بيشتر معتقدند كه ريشه زندقه از مانويهاست.
جريان ديگرى كه مربوط به اين زمان است(همه،جريانهاى افراط و تفريطى
است)جريان خشكه مقدسى متصوفه است.متصوفه هم در زمان امام صادق طلوع
كردند،يعنى ما طلوع متصوفه را به طورى كه اينها يك طبقهاى را به وجود
آوردند و طرفداران زيادى پيدا كردند و در كمال آزادى حرفهاى خودشان را
مىگفتند در زمان امام صادق مىبينيم.اينها باز از آن طرف خشكه مقدسى
افتاده بودند.اينها به عنوان نحلهاى در مقابل اسلام سخن نمىگفتند، بلكه
اصلا مىگفتند حقيقت اسلام آن است كه ما مىگوييم.اينها يك روش خشكه مقدسى
عجيبى پيشنهاد مىكردند و مىگفتند اسلام نيز همين را مىگويد و همين،يك
زاهد مآبى غير قابل تحملى!خوارج و مرجئه نيز هر يك نحلهاى بودند.
برخورد امام صادق با جريانهاى فكرى مختلف
ما مىبينيم كه امام صادق با همه اينها مواجه است و با همه اينها برخورد
كرده است.از نظر قرائت و تفسير،يك عده شاگردان امام هستند،و امام با ديگران
درباره قرائت آيات قرآن و تفسيرهاى قرآن مباحثه كرده،داد كشيده،فرياد كشيده
كه آنها چرا اين جور غلط مىگويند، اينها چرا چنين مىگويند،آيات را اين
طور بايد تفسير كرد.در باب احاديث هم كه خيلى واضح است،مىفرمود:سخنان
اينها اساس ندارد،احاديث صحيح آن است كه ما از پدرانمان از پيغمبر روايت
مىكنيم.در باب نحله فقهى هم كه مكتب امام صادق قوىترين و نيرومندترين
مكتبهاى فقهى آن زمان بوده به طورى كه اهل تسنن هم قبول دارند.تمام امامهاى
اهل تسنن يا بلا واسطه و يا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردى
كردهاند.در راس ائمه اهل تسنن ابو حنيفه است.و نوشتهاند ابو حنيفه دو سال
شاگرد امام بوده،و اين جمله را ما در كتابهاى خود آنها مىخوانيم كه
گفتهاند او گفت:«لو لا السنتان لهلك نعمان»اگر آن دو سال نبود نعمان از
بين رفته بود.(نعمان اسم ابو حنيفه است.اسمش«نعمان بن ثابتبن زوطى بن
مرزبان»است،اجدادش ايرانى هستند.)مالك ابن انس كه امام ديگر اهل تسنن است
نيز معاصر امام صادق است.او هم نزد امام مىآمد و به شاگردى امام افتخار
مىكرد.شافعى در دوره بعد بوده ولى او شاگردى كرده شاگردان ابو حنيفه را و
خود مالك بن انس را.احمد حنبل نيز سلسله نسبش در شاگردى در يك جهتبه امام
مىرسد.و همين طور ديگران.حوزه درس فقهى امام صادق از حوزه درس تمام فقهاى
ديگر با رونقتر بوده است كه حال من شهادت بعضى از علماى اهل تسنن در اين
جهت را عرض مىكنم.
سخن مالك بن انس درباره امام صادق
مالك بن انس كه در مدينه بود،نسبتا آدم خوش نفسى بوده است.مىگويد:من
مىرفتم نزد جعفر بن محمد«و كان كثير التبسم»و خيلى زياد تبسم داشت،يعنى
به اصطلاح خوشرو بود و عبوس نبود و بيشتر متبسم بود،و از آدابش اين بود كه
وقتى اسم پيغمبر را در حضورش مىبرديم رنگش تغيير مىكرد(يعنى آنچنان نام
پيغمبر به هيجانش مىآورد كه رنگش تغيير مىكرد).من زمانى با او آمد و شد
داشتم.بعد،از عبادت امام صادق نقل مىكند كه چقدر اين مرد عبادت مىكرد و
عابد و متقى بود.آن داستان معروف را همين مالك نقل كرده كه مىگويد در يك
سفر با امام با هم به مكه مشرف مىشديم،از مدينه خارج شديم و به مسجد
الشجره رسيديم،لباس احرام پوشيده بوديم و مىخواستيم لبيك بگوييم و رسما
محرم شويم. همان طور سواره داشتيم محرم مىشديم،ما همه لبيك گفتيم،من نگاه
كردم ديدم امام مىخواهد لبيك بگويد اما چنان رنگش متغير شده و آنچنان
مىلرزد كه نزديك است از روى مركبش به روى زمين بيفتد،از خوف خدا.من نزديك
شدم و عرض كردم:يا ابن رسول الله! بالاخره بفرماييد،چارهاى نيست،بايد
گفت.به من گفت:من چه بگويم؟!به كى بگويم لبيك؟! اگر در جواب من گفته
شود:«لا لبيك»آن وقت من چه كنم؟!
اين روايتى است كه مرحوم آقا شيخ عباس قمى و ديگران در كتابهايشان نقل
مىكنند،و همه نقل كردهاند،راوى اين روايت چنانكه گفتيم مالك بن انس امام
اهل تسنن است.
همين مالك مىگويد:«ما رات عين و لا سمعت اذن و لا خطر على قلب بشر افضل
من جعفر بن محمد»چشمى نديده و گوشى نشنيده و به قلب بشر خطور نكرده مردى با
فضيلتتر از جعفر بن محمد.
محمد شهرستانى صاحب كتاب الملل و النحل و از فلاسفه و متكلمين بسيار زبر
دست قرن پنجم هجرى و مرد بسيار دانشمندى است.او در اين كتاب،رشتههاى دينى
و مذهبى و از جمله رشتههاى فلسفى در همه دنيا را تشريح كرده است.در يك جا
كه از امام صادق نام مىبرد مىگويد:«هو ذو علم غرير»علمى جوشان داشت«و
ادب كامل فى الحكمة»و در حكمت، ادب كاملى داشت،«و زهد فى الدنيا و ورع تام
عن الشهوات»فوق العاده مرد زاهد و با تقوايى بود و از شهوات پرهيز داشت.و
در مدينه اقامت كرد و بر دوستان خود اسرار علوم را افاضه مىكرد:و يفيض على
الموالى له اسرار العلوم.«ثم دخل العراق»مدتى هم به عراق آمد.بعد اشاره به
كنارهگيرى امام از سياست مىكند و مىگويد:«و لا نازع فى الخلافة احدا»(با
احدى در مساله خلافتبه نزاع بر نخاست.)او اين كناره گيرى را اين طور تاويل
مىكند،مىگويد: «امام آنچنان غرق در بحر معرفت و علوم بود كه اعتنايى به
اين مسائل نداشت.»من نمىخواهم توجيه او را صحيح بدانم،مقصودم اقرار اوست
كه امام تا چه حد در درياى معرفت غرق بود.مىگويد:«و من غرق فى بحر المعرفة
لم يقع فى شط»آن كه در درياى معرفت غرق باشد خودش را در شط
نمىاندازد(مىخواهد بگويد اين جور چيزها شط است)«و من تعلى الى ذروة
الحقيقة لم يخف من حط»آن كه بر قله حقيقتبالا رفته است از پايين افتادن
نمىترسد.
همين شهرستانى كه اين سخن را درباره امام صادق مىگويد،خودش دشمن شيعه
است،در كتاب الملل و النحل آنچنان شيعه را مىكوبد كه حد ندارد،ولى براى
امام صادق تا اين مقدار احترام قائل است،و اين يك حسابى است.امروز خيلى از
علما در دنيا هستند كه با اينكه با مذهب تشيع فوق العاده دشمن و مخالفند
ولى براى شخص امام صادق كه اين مذهب به او منتسب است احترام قائلاند.لا بد
پيش خودشان اين طور توجيه مىكنند كه آن چيزهايى كه مخالف نظر آنهاست از
امام صادق نيست؟ولى به هر حال براى شخص امام صادق احترام فوق العادهاى
قائل هستند.
نظر احمد امين
از معاصرين خودمان احمد امين مصرى صاحب كتاب فجر الاسلام و ضحى الاسلام
و ظهر الاسلام و يوم الاسلام كه از كتابهاى فوق العاده مهم اجتماعى قرن
اخير است،به اين بيمارى ضد تشيع گرفتار است و گويا اطلاعاتى در زمينه تشيع
نداشته است.با شيعه خيلى دشمن است و در عين حال نسبتبه امام صادق يك
احترامى قائل است كه من كه همه كتابهاى او را خواندهام[مىدانم]هرگز چنين
احترامى براى امامهاى اهل تسنن قائل نيست.كلماتى در حكمت از امام نقل
مىكند كه فوق العاده است و من نديدهام كه يك عالم شيعى اين كلمات را نقل
كرده باشد.
اعتراف جاحظ
به نظر من اعتراف جاحظ از همه اينها بالاتر است.جاحظ يك ملاى واقعا ملا
در اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم است.او يك اديب فوق العاده اديبى است،و
تنها اديب نيست،تقريبا مىشود گفتيك جامعه شناس عصر خودش و يك مورخ هم
هست.كتابى نوشته به نام كتاب الحيوان كه حيوان شناسى است و امروز نيز مورد
توجه علماى اروپايى است و حتى چيزهايى در كتاب الحيوان جاحظ در شناختن
حيوانات پيدا كردهاند كه مىگويند در دنياى آن روز-در دنياى يونان و غير
يونان-سابقه ندارد،با اينكه در آن زمان هنوز علوم يونان وارد دنياى اسلام
نشده بود.براى اولين بار اين نظريات در كتاب الحيوان جاحظ پيدا شده است.
جاحظ نيز يك سنى متعصب است.او مباحثاتى دارد با بعضى از شيعيان كه برخى
او را به خاطر همين مباحثاتش ناصبى دانستهاند،كه البته من نمىتوانم بگويم
او ناصبى است(در مباحثاتش يك حرفهايى مطرح كرده).زمانش با زمان امام صادق
تقريبا يكى است.شايد اواخر عمر حضرت صادق را درك كرده باشد در حالى كه كودك
بوده،و يا حضرت صادق يك نسل قبل از اوست.غرض اين است كه زمانش نزديك به
زمان امام صادق است.تعبيرش راجع به امام صادق چنين است:«جعفر بن محمد الذى
ملا الدنيا علمه و فقهه»جعفر بن محمد كه دنيا را علم و فقاهت او پر كرد«و
يقال ان ابا حنيفة من تلامذته و كذلك سفيان الثورى»و گفته مىشود ابو
حنيفه و سفيان ثورى-كه يكى از فقها و متصوفه بزرگ آن عصر بوده-از شاگردان
او بودهاند.
نظر مير على هندى
مير على هندى از معاصرين خودمان كه او نيز سنى است،درباره عصر امام صادق
اين طور اظهار نظر مىكند،مىگويد:«لا مشاحة ان انتشار العلم فى ذلك الحين
قد ساعد على فك الفكر من عقاله»انتشار علوم در آن زمان كمك كرد كه فكرها
آزاد شدند و پابندها از فكرها گرفته شد.«فاصبحت المناقشات الفلسفية عامة فى
كل حاضرة من حواضر العالم الاسلامى»مناقشات فلسفى و عقلى (2)
در تمام جوامع اسلامى عموميت پيدا كرد.بعد اين طور مىگويد:«و لا يفوتنا ان
نشير الى ان الذى تزعم تلك الحركة هو حفيد على بن ابى طالب المسمى بالامام
الصادق».مىگويد:ما نبايد فراموش كنيم كه آن كسى كه اين حركت فكرى را در
دنياى اسلام رهبرى كرد نواده على بن ابى طالب است،همان كه به نام امام صادق
معروف است«و هو رجل رحب افق التفكير»و او مردى بود كه افق فكرش بسيار باز
بود«بعيد اغوار العقل»عقل و فكرش بسيار عميق و دور بود«ملم كل المام بعلوم
عصره»فوق العاده به علوم زمان خودش المام و توجه داشت.بعد مىگويد:«و
يعتبر فى الواقع هو اول من اسس المدارس الفلسفية المشهورة فى الاسلام»و در
حقيقت اول كسى كه مدارس عقلى (3) را در دنياى اسلام تاسيس كرد
او بود.«و لم يكن يحضر حلقته العلمية اولئك الذين اصبحوا مؤسسى المذاهب
الفقهية فحسب بل كان يحضرها طلاب الفلسفة و المتفلسفون من انحاء
الواسعة.»مىگويد: شاگردانش تنها فقهاى بزرگ مثل ابو حنيفه نبودند،طلاب
علوم عقلى هم بودند.
سخن احمد زكى صالح
در كتاب الامام الصادق آقاى مظفر،از احمد زكى صالح-كه از معاصرين است-در
مجله«الرسالة المصرية»نقل مىكند كه نشاط علمى شيعه از تمام فرقههاى
اسلامى بيشتر بود. (مىخواهم بگويم كه معاصرين هم تا چه حد اعتراف
مىكنند.)اين خودش يك مسالهاى است.ايرانيها اين را به حساب خودشان
مىگذارند،مىگويند اين نشاط ايرانى بود،در صورتى كه نشاط مربوط به شيعه
بود و اكثريتشيعه هم آن وقت ايرانى نبودند و غير ايرانى بودند،كه اكنون
وارد اين بحث نمىشويم.اين مصرى مىگويد:«و من الجلى الواضح لدى كل من درس
علم الكلام ان فرق الشيعة كانت انشط الفرق الاسلامية حركة»مىگويد هر كسى
كه وارد باشد مىداند كه نشاط فرقههاى شيعه از همه بيشتر بود.«و كانت اولى
من اسس المذاهب الدينية على اسس فلسفية حتى ان البعض ينسب الفلسفة خاصة
لعلى بن ابى طالب»(و شيعه اولين مذهب اسلامى بود كه مسائل دينى را بر اساس
فكرى و عقلى نهاد)و شيعه يعنى امام صادق.
اهتمام شيعه به مسائل تعقلى
بهترين دليل[بر اينكه در زمان امام صادق عليه السلام علوم عقلى نيز نضج
گرفت]اين است كه در تمام كتب حديث اهل تسنن:صحيح بخارى،صحيح مسلم،جامع
ترمذى،سنن ابى داوود و صحيح نسائى،جز مسائل فرعى چيز ديگرى نيست:احكام وضو
اين است،احكام نماز اين است،احكام روزه اين است،احكام حج اين است،احكام
جهاد اين است،و يا سيره است،مثلا پيغمبر در فلان سفر اين طور عمل كردند.ولى
شما به كتابهاى حديثشيعه كه وارد مىشويد مىبينيد اولين مبحث و اولين
كتابش«كتاب العقل و الجهل»است.اصلا اين جور مسائل در كتب اهل تسنن مطرح
نبوده.البته نمىخواهم بگويم منشا همه اينها امام صادق بود، ريشهاش امير
المؤمنين است و ريشه ريشهاش خود پيغمبر است،ولى اينها اين مسير را ادامه
دادند.امام صادق بود كه چون در زمان خودش اين فرصت را پيدا كرد مواريث
اجداد خودش را حفظ كرد و بر آن مواريث افزود.بعد از«كتاب العقل و
الجهل»وارد«كتاب التوحيد»مىشويم. ما مىبينيم صدها و بلكه هزارها بحث در
باب توحيد و صفات خداوند و مسائل مربوط به شؤون الهى و قضا و قدر الهى و
جبر و اختيار و مسائل تعقلى در كتب حديثشيعه طرح است كه در كتب ديگر طرح
نيست.اينها سبب شده كه گفتهاند اولين كسى كه مدارس فلسفى را (4)
مدارس عقلى را)در دنياى اسلام تاسيس كرد امام جعفر صادق بود.
جابر بن حيان
مسالهاى است كه اخيرا كشف شده و آن اين است:مردى است در تاريخ اسلام به
نام«جابر بن حيان»كه احيانا به او«جابر بن حيان صوفى»مىگويند،او هم يكى
از عجايب است.ابن النديم در الفهرست (5) جابر بن حيان را ياد
كرده و در حدود صد و پنجاه كتاب به او نسبت مىدهد كه بيشتر اين كتابها در
علوم عقلى است،و به قول آن روز در كيمياست(در شيمى است)،در صنعت است،در
خواص طبايع اشياء است،و امروز او را پدر شيمى دنيا مىنامند.ظاهرا ابن
النديم مىگويد او از شاگردان امام جعفر صادق است.
ابن خلكان (6) نيز كه او هم سنى است از جابر بن حيان نام
مىبرد و مىگويد:كيمياوى و شيميدان و شاگرد امام صادق بود.و ديگران نيز
همين طور نقل كردهاند.و اين علوم قبل از جابر بن حيان هيچ سابقهاى در
دنياى اسلام نداشته،يكدفعه مردى به نام«جابر بن حيان»شاگرد امام صادق
پيدا مىشود و اينهمه رساله در اين موضوعات مختلف مىنويسد كه بسيارى از
آنها امروز ارزش علمى دارد.راجع به جابر بن حيان خيلى بحث كردهاند،
مستشرقين معاصر خيلى بحث كردهاند،همين تقىزاده نيز خيلى بحث كرده
است.البته هنوز خيلى مجهولات راجع به جابر بن حيان هست كه كشف نشده
است.حال،آنچه كه عجيب است اين است كه در كتب خود شيعه اسمى از اين آدم
نيامده،يعنى در كتب رجال شيعه(ابن النديم شايد شيعه باشد)،در كتب فقها و
محدثين شيعه اسمى از اين آدم نيست.يك چنين شاگرد مبرزى امام صادق داشته كه
احدى نداشته است.
هشام بن الحكم
شاگرد ديگر امام هشام بن الحكم است.هشام بن الحكم يك اعجوبه است و بر
تمام متكلمين زمان خودش برترى داشته و بر همه آنها پيروز بوده است.(من
اينها را به شهادت كتب اهل تسنن عرض مىكنم).ابو الهذيل علاف يك متكلم
ايرانى فوق العاده قويى است.شبلى نعمان در تاريخ علم كلام مىنويسد احدى
نمىتوانستبا ابو الهذيل مباحثه كند و او از تنها كسى كه مىترسيد هشام بن
الحكم بود.نظام كه او را از نوابغ روزگار شمردهاند و نظرياتى داشته كه
امروز با نظريات جديد منطبق است(مثلا در باب رنگ و بو معتقد است كه رنگ و
بو از جسم مستقل است،يعنى رنگ و بو آن طور كه خيال مىكردند عرضى استبراى
جسم،عرضى براى جسم نيست،مخصوصا در باب بو معتقد است كه بو يك چيزى است كه
در فضا پخش مىشود) شاگرد هشام بوده(و نوشتهاند كه اين راى را از هشام بن
الحكم گرفت)و هشام بن الحكم خودش شاگردى از شاگردان امام صادق است.
حال،شما از مجموع اينها ببينيد چه زمينهاى از نظر فرهنگى براى امام
صادق فراهم بود و امام استفاده كرد،زمينهاى كه نه قبلش براى هيچ امامى
فراهم بود و نه بعدش به آن اندازه فراهم شد.به مقدار كمى براى حضرت رضا
فراهم بود.براى حضرت موسى بن جعفر كه دوباره وضع خيلى بد شد و مساله زندان
و غيره پيش آمد.ائمه ديگر نيز همه به همان جوانى جوانمرگ مىشدند،مسموم
مىشدند و از دنيا مىرفتند.نمىگذاشتند اينها زنده بمانند و الا وضع محيط
به گونهاى بود كه تا حدى مساعد بود.ولى براى امام صادق هر دو جهتحاصل
شد،هم عمر حضرت طولانى شد(در حدود هفتاد سال)و هم محيط و زمان مساعد بود.
حال آيا اين امر چقدر ثابت مىكند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سيد
الشهداء؟يعنى چه زمينههايى براى امام صادق فراهم بود كه براى سيد الشهداء
فراهم نبود؟سيد الشهداء يا بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند آب و نانى بخورد
و براى خدا عبادت كند و در واقع زندانى باشد،و يا كشته شود،ولى براى امام
صادق اين جور نبود كه يا بايد كشته شود و يا در حال انزوا باشد، بلكه اين
طور بود كه يا بايد كشته شود و يا از شرايط مساعد محيط حد اكثر بهره بردارى
را بكند.ما اين مطلب را كه ائمه بعد آمدند و ارزش قيام امام حسين را ثابت و
روشن كردند درك نمىكنيم.اگر امام صادق نبود امام حسين نبود(همچنانكه اگر
امام حسين نبود امام صادق نبود)يعنى اگر امام صادق نبود ارزش نهضت امام
حسين هم روشن و ثابت نمىشد.در عين حال امام صادق متعرض امر حكومت و خلافت
نشد ولى همه مىدانند كه امام صادق با خلفا كنار هم نيامد،مبارزه مخفى
مىكرد،نوعى جنگ سرد در ميان بود،معايب و مثالب و مظالم خلفا،همه به وسيله
امام صادق در دنيا پخش شد،و لهذا منصور تعبير عجيبى در باره ايشان دارد
(7) .مىگويد:«هذا الشجى معترض فى الحلق...»جعفر بن محمد مثل يك
استخوان است در گلوى من،نه مىتوانم بيرونش بياورم و نه مىتوانم فرويش
ببرم،نه مىتوانم يك مدركى از او به دست آورم كلكش را بكنم و نه مىتوانم
تحملش كنم،چون واقعا اطلاع دارم كه اين مكتب بى طرفى كه او انتخاب كرده
عليه ماست،زيرا كسانى كه از اين مكتب به وجود مىآيند همهشان عليه ما
هستند،ولى مدركى هم از او به دست نمىآورم.آرى،اين تعبير از منصور
است:استخوان گير كرده در گلو،نه مىتوانم بيرونش بياورم و نه مىتوانم
فرويش ببرم.
عوامل مؤثر در نشاط علمى زمان امام صادق عليه السلام
عرض كرديم در زمان امام صادق نشاط علمى فوق العادهاى پيدا شد و همان
نشاط علمى منشا شد كه جنگ عقايد داغ گرديد و براى هر مسلمان پاك نهادى لازم
بود كه در اين جنگ عقايد به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع كند.چه
عواملى در اين نشاط علمى تاثير داشت؟ سه عامل مؤثر بود:عامل اول اين بود كه
محيط آن روز اسلامى يك محيط صد در صد مذهبى بود و مردم تحت انگيزههاى
مذهبى بودند.تشويقهاى پيغمبر اكرم به علم،و تشويقها و دعوتهاى قرآن به علم
و تعلم و تفكر و تعقل،عامل اساسى اين نهضت و شور و نشاط بود.عامل دوم اين
بود كه نژادهاى مختلف وارد دنياى اسلام شده بودند كه اينها سابقه فكرى و
علمى داشتند.عامل سوم كه زمينه را مساعد مىكرد جهان وطنى اسلامى بود،يعنى
اينكه اسلام با وطنهاى آب و خاكى مبارزه كرده بود و وطن را وطن اسلامى
تعبير مىكرد كه هر جا اسلام هست آنجا وطن است و در نتيجه تعصبات نژادى تا
حدود بسيار زيادى از ميان رفته بود به طورى كه نژادهاى مختلف با يكديگر
همزيستى داشتند و احساس اخوت و برادرى مىكردند. مثلا شاگرد،خراسانى بود و
استاد مصرى،يا شاگرد مصرى بود و استاد خراسانى.حوزه درس تشكيل داده
مىشد،آن كه به عنوان استاد نشسته بود مثلا يك غلام بربرى بود
مثل«نافع»يا«عكرمه»غلام عبد الله بن عباس،يك غلام بربرى مىآمد
مىنشست،بعد مىديد عراقى،سوريهاى،حجازى،مصرى،ايرانى و هندى پاى درس او
شركت كردهاند.اين يك عامل بسيار بزرگى بوده براى اينكه زمينه اين جهش و
جنبش را فراهم كند.
و از اين شايد بالاتر آن چيزى است كه امروز اسمش را«تسامح و تساهل
دينى»اصطلاح كردهاند و مقصود همزيستى با غير مسلمانان است،مخصوصا همزيستى
با اهل كتاب،يعنى مسلمانان اهل كتاب را براى اينكه با آنها همزيستى كنند
تحمل مىكردند و اين را بر خلاف اصول دينى خودشان نمىدانستند.و در آن زمان
اهل كتاب اهل علم بودند.اينها وارد جامعه اسلامى شدند و مسلمين مقدم اينها
را گرامى شمردند و در همان عصر اول،معلومات اينها را از ايشان گرفتند و در
عصر دوم،ديگر در راس جامعه علمى،خود مسلمين قرار گرفتند.مسالة تسامح و
تساهل با اهل كتاب نيز يك عامل فوق العاده مهمى بوده است.البته خود اين هم
ريشه حديثى دارد.ما احاديث زيادى در اين زمينه داريم.حتى مرحوم مجلسى در
بحار نقل مىكند-و در نهج البلاغه نيز هست-كه پيغمبر فرمود:«خذوا الحكمة و
لو من مشرك»(حكمتيعنى سخن علمى صحيح)سخن علمى صحيح را فرا گيريد و لو از
مشرك.اين جمله معروف:«الحكمة ضالة المؤمن ياخذها اينما وجدها»مضمونش همين
است(در بعضى تعبيرها هست:و لو من يد مشرك)يعنى حكمت-كه قرآن مىگويد: يؤتى
الحكمة من يشاء و من يؤت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا (8) و به
معنى سخن علمى محكم،پابرجا،صحيح،معتبر و حرف درست است-گمشده مؤمن است.خيلى
تعبير عالىاى است:«گمشده».اگر انسان چيزى داشته باشد كه مال خودش باشد و
آن را گم كرده باشد چگونه هر جا مىرود دنبالش مىگردد؟!اگر شما يك انگشتر
قيمتى داشته باشيد كه مورد علاقهتان باشد و گم شده باشد، هر جا كه احتمال
مىدهيد مىرويد و تمام حواستان به اين است كه گوشه و كنار را نگاه كنيد
ببينيد آيا مىتوانيد گمشدهتان را پيدا كنيد.از بهترين و افتخار آميزترين
تعبيرات اسلامى يكى همين است:حكمت گمشده مؤمن است،هر جا كه پيدايش كند
مىگيرد و لو از دستيك مشرك،يعنى تو اگر مالت را،گمشدهات را در دستيك
مشرك ببينى آيا مىگويى من كارى به آن ندارم،يا مىگويى اين مال من
است؟امير المؤمنين مىفرمايد:مؤمن علم را در دست مشرك عاريتى مىبيند و
خودش را مالك اصلى،و مىگويد او شايسته آن نيست،آن كه شايسته آن است من
هستم.
برخى مساله تسامح و تساهل نسبتبه اهل كتاب را به حساب خلفا گذاشتهاند
كه«سعه صدر خلفا ايجاب مىكرد كه در دربار آنها مسلمان و مسيحى و يهودى و
مجوسى و غيره با همديگر بجوشند و از يكديگر استفاده كنند»ولى اين سعه صدر
خلفا نبود،دستور خود پيغمبر بود. حتى جرجى زيدان اين مساله را به حساب سعه
صدر خلفا مىگذارد.داستان سيد رضى را نقل مىكند كه سيد رضى-كه مردى است در
رديف مراجع تقليد و مرد فوق العادهاى است و برادر سيد مرتضى است-وقتى كه
دانشمند معاصرش«ابو اسحق صابى» (9) وفات يافت قصيدهاى در مدح
او گفت (10) :
ا رايت من حملوا على الاعواد ا رايت كيف خبا ضياء النادى
«ديدى اين چه كسى بود كه روى اين چوبهاى تابوت حملش كردند؟!آيا فهميدى
كه چراغ محفل ما خاموش شد؟!اين يك كوه بود كه فرو ريخت...»برخى آمدند به او
عيب گرفتند كه آيا يك سيد،اولاد پيغمبر،يك عالم بزرگ اسلامى،يك مرد كافر را
اين طور مدح مىكند؟!گفت: بله،«انما رثيت علمه»من علمش را مرثيه گفتم،مرد
عالمى بود،من او را به خاطر علمش مرثيه گفتم.(در اين زمان اگر كسى چنين
كارى كند از شهر بيرونش مىكنند.)جرجى زيدان بعد از آنكه اين داستان را نقل
مىكند مىگويد:ببينيد سعه صدر را،يك سيد اولاد پيغمبر مثل سيد رضى با
اينهمه عظمت روحى و اين مقام شامخ سيادت و علمى[يك كافر را چنين مدح
مىكند.]بعد مىگويد«همه اينها ريشهاش از دربار خلفا بود كه اينها مردمانى
واسع الصدر بودند.»اين به دربار خلفا مربوط نيست.سيد رضى شاگرد على بن ابى
طالب است كه نهج البلاغه را جمع كرده.او از همه مردم به دستور جدش پيغمبر و
على بن ابى طالب آشناتر است كه مىگويد حكمت و علم در هر جا كه باشد محترم
است.
اينها عواملى بود كه اين شور و نشاط علمى را به وجود آورد و قهرا اين
زمينه را براى امام صادق فراهم كرد.
پس در واقع بحث ما اين شد كه براى امام صادق اگر چه زمينه براى زعامت
فراهم نشد و اگر فراهم مىشد مسلم آن زمينه از همه زمينهها بهتر بود،ولى
يك زمينه ديگرى فراهم بود و حضرت از آن زمينه استفاده كرد به طورى كه
تحقيقا مىتوان گفتحركتهاى علمى دنياى اسلام اعم از شيعه و سنى مربوط به
امام صادق است.حوزههاى شيعه كه خيلى واضح است، حوزههاى سنى هم مولود امام
صادق است،به جهت اينكه راس و رئيس حوزههاى سنى«جامع ازهر»است كه از هزار
سال پيش تشكيل شده و جامع ازهر را هم شيعيان فاطمى تشكيل دادند،و تمام
حوزههاى ديگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است،و همه اينها مولود همين
استفادهاى است كه امام صادق از وضع زمان خودش كرده است.اين مطلب لا اقل به
صورت يك مساله مطرح است كه آيا براى امام صادق بهتر بود اين زمينه را از
ستبدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم كشته شود؟يا اينكه از اين
زمينه عالى استفاده كند؟اسلام كه تنها مبارزه با ظلم نيست،اسلام چيزهاى
ديگر هم هست.
بنابراين من اين مطلب را فقط به عنوان يك زمينه و يك تفاوت عصر امام
صادق با عصرهاى ديگر عرض كردم كه اگر امام صادق از اين زمينه استفاده
نمىكرد جاى اين سؤال بود كه اگر ائمه حكومت و خلافت مىخواستند مگر جز
براى اين مىخواستند كه اسلام را نشر دهند؟ چرا از اين زمينه مساعد استفاده
نكردند و باز خودشان را به كشتن دادند؟جوابش اين است كه در وقتى كه
زمينه،مساعد بود چنين نبود كه زمينه مساعد را از دستبدهند.براى حضرت رضا
هم يك فرصت مناسب همين بود كه در مجلس مامون راه يافت و از آن مجلس صداى
خودش را بلند كرد.شايد حضرت رضا دو سال بيشتر نزد مامون نبود،ولى آنچه كه
از حضرت رضا از همان دوره بودنش با مامون نقل شده از بقيه مدت عمر حضرت نقل
نشده است.و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
پرسش و پاسخ
سؤال:آيا جابر بن حيان علم خود را از امام صادق آموخته است؟
جواب:عرض كردم كه قسمتى از اين مطلب از مجهولات تاريخ است و هنوز تاريخ
نتوانسته آن را صد در صد روشن كند.آن مقدار كه هست همين است كه اين درسها
را از امام صادق آموخت.البته هستند افرادى كه به او اعتماد ندارند و
مىگويند جابر بن حيان دورهاش اندكى متاخرتر از امام صادق است.آنها هم كه
مىگويند متاخرتر است،مىگويند او شاگرد بعضى شاگردان امام صادق بوده
است.ولى به هر حال آنهايى كه نوشتهاند و به اين مساله اعتماد دارند به
همين عنوان نوشتهاند كه او اين درسها را از امام صادق فرا گرفت.و عمده اين
است كه اين علوم قبل از او سابقه نداشته است،و اين نشان مىدهد كه حضرت
شاگردان مختلفى در قسمتهاى مختلف داشتهاند.همه افراد[يك ظرفيت روحى و فكرى
ندارند]چنانكه حضرت امير به كميل بن زياد مىفرمود:«ان ههنا لعلما جما لو
اصبت له حملة» (11) علم فراوانى دارم، افسوس كه آدم مستعدش را
پيدا نمىكنم.و بعد فرمود:پيدا مىكنم،يكى مستعد و با هوش است اما حقه باز
و دنيا طلب،مىخواهد دين را وسيله مادى قرار دهد،و يكى مقدس و متدين است
ولى احمق است و استعداد علمى ندارد.يك آدمى كه هم استعداد علمى داشته باشد
و هم استعداد اخلاقى پيدا نكردم.
2- مناقشات بر اساس تعقل را مىگويند مناقشات فلسفى.
3- عرض كردم اينها وقتى مىگويند فلسفى،مقصودشان بحثهاى فكرى و تعقلى
است،در مقابل محدثين كه[موضوع كارشان]فقط منقولات بود و روايت مىگفتند.
4- مقصود همان احاديث عقلى است كه ما در كتب شيعه داريم.
5- الفهرست ابن النديم در فن خودش-كه كتابى است در كتابشناسى-از
معتبرترين كتب دنيا شمرده مىشود.آنچنان محققانه در مورد كتابشناسى بحث
كرده است كه امروز اروپايىها براى اين كتاب فوق العاده ارزش قائل
هستند.ابن النديم در قرن چهارم هجرى مىزيسته است.او در اين كتاب،كتابهاى
دوره اسلامى و بعضى كتابهاى غير دوره اسلامى را(كتابهايى كه در زمان خودش
وجود داشته)معرفى مىكند.اصلا يك نابغهاى بوده،يك وراق و يك كتابفروش بوده
ولى آنقدر فاضل و دانشمند بوده كه انسان وقتى كتابش را مىخواند حيرت
مىكند.من تمام اين كتاب را از اول تا آخر خواندهام.انواع خطوطى را كه در
زمان خودش رايجبوده،انواع زبانهاى زمان خودش و نيز ريشههاى زبانها را
نشان مىدهد.
6- قاضى ابن خلكان در قرن ششم مىزيسته است.
7- منصور با امام صادق به يك وضع عجيبى رفتار مىكرد و ريشهاش هم خود
امام صادق بود. گاهى بر حضرت سخت مىگرفت و گاهى آسان.البته ظاهرا هيچ
وقتحضرت را زندان نبرده باشد ولى خيلى اوقات،ايشان را تحت نظر قرار مىداد
و يك دفعه ظاهرا دو سال حضرت را در كوفه تحت نظر قرار داد،يعنى منزلى را به
امام اختصاص داده بودند و مامورينى آنجا بودند كه رفت و آمدهاى منزل امام
را كنترل مىكردند.چندين بار خودش امام را احضار كرد و فحاشى و هتاكى نمود
كه مىكشمت،گردنت را مىزنم،تو عليه من تبليغ مىكنى،مردم را بر من
مىشورانى،چنين مىكنى،چنان مىكنى،و امام خيلى با نرمش جواب مىداد.
8- بقره/269.
9- ابو اسحق صابى مسلمان نبود،صابئى بود(درباره مذهب صابئين خيلى حرف
است.برخى گفتهاند مذهب صابئى ريشه مجوسى داشته ولى يك نحله مسيحى
است.امروز راجع به اين مذهب خيلى بحثهاست كه ريشه آن چيست)و بسيار دانشمند
و مرد مؤدبى بود،و چون اديب بود خيلى علاقهمند به ادبيت قرآن بود و خيلى
هم به آيات قرآن استشهاد مىكرد.ماه رمضان چيزى نمىخورد.مىگفتند تو كه
مسلمان نيستى چرا چيزى نمىخورى؟مىگفت:ادب اقتضا مىكند كه من با مردم
زمان خودم هماهنگى داشته باشم.
10- اين قصيده را در داستان راستان نقل كردهام.
11- نهج البلاغه فيض الاسلام،حكمت139.