امام موسى بن جعفر عليهما السلام (1)
بنا بر مشهور،امشب شب وفات امام هفتم حضرت موسى الكاظم سلام الله عليه
است.ولادت موسى بن جعفر در سال 128 در اواخر عهد اموى و وفات آن حضرت در
سال183 در زندان هارون الرشيد خليفه عباسى واقع شد.مدت عمر آن حضرت پنجاه
و پنجسال بود.سالهاى آخر عمرش در زندان سپرى شد و آن حضرت در زندان در اثر
سم در گذشت.
شاعر عرب مىگويد:
قالوا حبست فقلت ليس بضائر حبسى و اى مهند لا يغمد او ما رايت
الليثيالف غيلة كبرا و اوباش السباع تردد
مولوى در دفتر اول مثنوى در داستان آمدن دوست قديمى و رفيق ايام كودكى
يوسف به ديدار يوسف،پس از آنهمه ابتلاها،به چاه افتادنها،بردگيها و بالاخره
سالها حبس و زندان كه براى يوسف پيش آمد،مىگويد:
آمد از آفاق يارى مهربان يوسف صديق را شد ميهمان كاشنا بودند وقت كودكى
بر وساده آشنايى متكى ياد دادش جور اخوان و حسد گفت آن زنجير بود و ما اسد
عار نبود شير را از سلسله ما نداريم از رضاى حق گله شير را بر گردن ار
زنجير بود بر همه زنجير سازان مير بود گفت چون بودى تو در زندان و چاه گفت
همچون در محاق و كاست،ماه در محاق ار ماه نو گردد دو تا نى در آخر بدر گردد
در سما؟ گندمى را زير خاك انداختند پس ز خاكش خوشهها برخاستند بار ديگر
كوفتندش ز آسيا قيمتش افزود و نان شد جانفزا با زنان را زير دندان كوفتند
گشت عقل و جان و فهم سودمند
از اين نظر كه سالها از عمر امام موسى بن جعفر عليهما السلام در زندان
يك ستمگر ذشتحال آن حضرت شبيه استبه حال يوسف صديق.يوسف-همان طورى كه در
قرآن كريم آمده است-پس از آنكه تحت فشار تمناهاى زنان متشخص مصر واقع
شد،براى آنكه گوهر ايمانش محفوظ و جامه تقوايش پاكيزه و از تعرض مصون
بماند،از خدا آرزوى زندان كرد: قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و
الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين.فاستجاب له ربه فصرف عنه
كيدهن انه هو السميع العليم.ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى
حين (2) پروردگارا براى من زندان از بر آوردن تقاضاى اين زنان
گواراتر است.اگر تو به لطف خود دام حيله اينها را از سر راه من بر ندارى به
سوى آنها كشيده خواهم شد و از جاهلان خواهم بود.خداوند دعاى او را مستجاب
كرد،دام مكر آنها را از سر راه يوسف برداشت،او شنوا و داناست.بعدها براى
آنها(كسانى كه يوسف در اختيار آنها بود)اين فكر پيدا شد كه مدتى يوسف را به
زندان افكنند.
حسد برادران يوسف،يوسف را به چاه انداخت.تقاضاها و تمناهاى غير قابل
پذيرش زنان مصر او را روانه زندان كرد و سالهايى در زندان بسر برد فلبث فى
السجن بضع سنين (3) .در همان زندان به مقام نبوت رسيد.از
زندان،خالصتر و كاملتر و پختهتر خارج گشت.
در ميان پيغمبران،يوسف است كه به جرم محبوبيت نزد پدر به چاه انداخته شد
و به جرم پاكى و تقوا و حق شناسى روانه زندان شد،و در ميان ائمه،موسى بن
جعفر بود كه به جرم علاقه و توجه مردم و اعتقاد اينكه او از هارون
شايستهتر استسالها زندانى شد،با اين تفاوت كه يوسف را از زندان آزاد
كردند اما دستگاه هارونى عاقبت الامر موسى بن جعفر را در زندان مسموما شهيد
كرد. ام يحسدون الناس على ما اتيهم الله من فضله (4) بلى،وقتى
كه فضل خدا را مىبينند كه شامل حال گروهى از افراد شده حسد مىبرند و در
صدد آزار بر مىآيند.
دو بيت عربى كه در آغاز سخن خواندم معنىاش اين است:
مرا ملامت كردند كه تو زندانى شدى.گفتم اين كه عيب نيست،كدام شمشير كارى
هست كه او را در غلاف قرار ندهند؟
مگر نمىبينى شير را كه به بيشه خود خو مىگيرد و از آن خارج نمىگردد و
اما درندگان پست و ضعيف،آزاد و دائما در تردد و حركتبه اين طرف و آن
طرفند.
دنباله آن دو بيت اين است:
و الشمس لو لا انها محجوبة عن ناظريك لما اضاء الفرقد
اگر خورشيد جهانتاب غروب نكند و مدتى چهره پنهان ننمايد،فلان ستاره ضعيف
آشكار نمىشود و نمودى نمىكند.بگذار به خاطر نمود اين ضعيفها هم كه شده
خورشيد جهانتاب چهره پنهان كند.
و النار فى احجارها مخبوءة لا تصطلى ان لم تثرها الازند
آتش در داخل سنگ پنهان است و آنگاه مىجهد و ظاهر مىگردد و قابل
استفاده مىشود كه سنگ و آهن با هم تصادم كنند و اصطكاك سختى رخ دهد.
و الحبس ما لم تغشه لدنية شنعاء نعم المنزل المستورد
زندان ما دامى كه به علت كار بد و جنايت نباشد،به واسطه عمل پست و زشتى
نباشد،جايگاه و مكان خوبى استبراى مردان.يك وقت كسى دزدى كرده،خيانت
كرده،قتل كرده،شرارت كرده و عدالت او را به زندان انداخته.البته اين ننگ
است،عار است،مايه سرافكندگى است، بلكه خود آن كارها و لو منجر به زندان
نشود موجب ننگ و عار و سرافكندگى است.و اما يك وقتشخصى به جرم شخصيت و
عظمت و به واسطه حق گويى و حق خواهى و ايستادگى در مقابل ظلم و استبداد به
زندان مىرود. اين مايه افتخار و مباهات است.
بيتيجدد للكريم كرامة و يزار فيه و لا يزور و يحفد
زندان آن جايگاهى است كه آنچنان را آنچنانتر مىكند.آنها كه به موجب
شرافت ذاتى و بزرگوارى و حق گويى زندانى مىشوند،در آنجا صافتر و خالصتر و
مصممتر مىگردند و شرفى بر شرفهايشان افزوده مىگردد.آنجاست كه ديگران خود
را نيازمند مىبينند كه به زيارت او بروند و افتخار مىكنند،اما او از رفتن
به زيارت آنها بى نياز است.
باز همين شاعر مىگويد:
فقلت لها و الدمع شتى طريقه و نار الهوى فى القلب يذكو وقودها فلا تجزعى
اما رايت قيوده فان خلاخيل الرجال قيودها
يعنى در حالى كه اشك،جارى و آتش عشق در دلم زبانه مىكشيد،به او گفتم كه
اگر پاهاى او را در كند و زنجير بسته مىبينى بيتابى نكن و ناراحت
مباش،خلخال و پاى برنجن و زينت مردان همين چيزهاست.
آثار زندانهاى به جرم آزادگى
اينجا دو مطلب است:يكى اينكه سختيها و شكنجهها و گرفتاريهايى كه براى
يك نفر در اثر حق گويى و حق خواهى و در اثر شخصيت انسانى و ملكوتى پيش
مىآيد ننگ و عار نيست، افتخار است.راجع به اين مطلب كافى است كه نظرى به
تاريخ بيفكنيم.تاريخ جهان پر است از كشته شدنهاى شرافتمندانه و زندانى
شدنها و زجر و شكنجه ديدنها در اين راه.اين طور گرفتاريها نه تنها مايه فخر
خود آن بزرگان استبلكه سند افتخار بشريت است.
مطلب ديگر اين است كه اين گونه سختيها و فشارها وسيلهاى استبراى تكميل
و تهذيب بيشتر نفس و خالص شدن گوهر وجود انسان،همان طورى كه در مقابل،يكى
از چيزهايى كه روحيه را ضعيف و ناتوان و اخلاق را فاسد مىنمايد تنعم و
نازپروردگى است.در ميان عوامل فساد اخلاق و تضعيف روحيه،در ميان عواملى كه
منجر به بدبختى و ناتوانى در زندگى مىگردد هيچ چيز به اندازه تنعم و ناز
پروردگى مؤثر نيست.
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست عاشقى شيوه رندان بلاكش باشد
سختيها و شدايد و مشكلات،روح را ورزش مىدهد،نيرومند مىسازد،فلز وجود
انسان را خالص و محكم مىكند.رشد و نمو و بارور شدن وجود آدمى جز در صحنه
گرفتاريها و مقابله با شدايد و مواجهه با مشكلات حاصل نمىشود،زيرا تا تعين
در هم نريزد و خرد نشود تكامل حاصل نمىشود.به قول مولوى گندم زير خاك
مىرود،در زندان خاك گرفتار مىشود،در همان زندان است كه شكافته مىشود و
تعين خود را از دست مىدهد و قدم به مرحله كاملتر مىگذارد،اول ريشههاى
نازكى بيرون مىدهد،طولى نمىكشد كه به صورت بوته گندم،به صورت ساقه و خوشه
و دانههاى زيادترى ظاهر مىشود.آن زير خاك قرار گرفتن مقدمه تكامل
اوست.باز همين گندم در زير سنگ آسيا نرم و آرد مىشود و بعد نان مىگردد و
نان بار ديگر در زير دندان آسيا مىشود و جذب بدن مىگردد تا بالاخره به
عالىترين مراحل كمال ممكن خود مىرسد و به صورت عقل و فهم تجلى مىكند.
قانون تضاد و تصادم
قانونى هست در طبيعتبه نام قانون تضاد.حكما مىگويند:«لو لا التضاد ما
صح دوام الفيض عن المبدء الجواد»اگر تضاد و تصادمهاى حاصل از تضاد نبود فيض
وجود از ناحيه ذات اقدس فياض على الاطلاق امكان دوام نداشت.زيرا درست است
كه نوعى استعداد تكامل در هر موجود هست و اما اين جهت هم در كار است كه هر
موجودى در هر مرحله از مراحل مجهز استبه وسائلى كه براى آن مرحله او لازم
و مفيد است،مثل قشرى كه دور هسته يك ميوه را گرفته،يا پوست تخم مرغ كه حافظ
سفيده و زرده تخم مرغ است.اين پوستهها لازم و مفيدند اما براى هستهاى كه
بخواهد هسته بماند و براى تخم مرغى كه بخواهد حالت تخم مرغى خود را حفظ
كند.اما دانه و هستهاى كه مىخواهد راه تكامل را بپيمايد،مىخواهد به صورت
بوته و درخت در آيد،يا آن تخم مرغى كه مىخواهد تبديل به جوجه و سپس مرغ
بشود چارهاى نيست كه آن تعين و حصارى كه بر او احاطه كرده بشكند و خود را
آزاد سازد:
اين تعينها و حصارها و ديوارها در اثر تضادها و برخورد و تصادمهايى كه
در طبيعتبين عوامل مختلف رخ مىدهد مىريزد و به اين وسيله و از اين راه
موانع از بين مىرود و فيض حق دوام پيدا مىكند.
شدايد و سختيهاست كه قهرمان مىآفريند،نبوغ مىبخشد،باعث تهييج نيرو و
بروز قدرت مىگردد.شدايد و سختيهاست كه نوابغ عظيم و نهضتهاى بزرگ به دنيا
تحويل داده است.
زينب كبرى
ما در تاريخ مذهبى و دينى خود مثال زياد داريم.يكى از زنان اسلام كه
مايه افتخار جهان است زينب كبرى عليها السلام است.تاريخ نشان مىدهد كه
حوادث خونين و مصائب بى نظير كربلا زينب را به صورت پولاد آب ديده در
آورد.زينبى كه از مدينه خارج شد با زينبى كه از شام به مدينه برگشتيكى
نبود.زينبى كه از شام برگشت رشد يافتهتر و خالصتر بود.حتى آنچه در خلال
حوادث اسارت ظهور كرده با آنچه در خلال ايام كربلا در زمانى كه هنوز برادر
بزرگوارش زنده بود و مسؤوليتبه عهده زينب گذاشته نشده بود از زينب ظهور
كرد فرق دارد.
يكى از زنان فاضله مسلمان عرب در زمان ما به نام دكتر عايشه بنت الشاطى
كتابى در باره زينب نوشته به نام بطلة كربلا يعنى بانوى قهرمان كربلا.اين
كتاب چند بار به فارسى ترجمه و چاپ شده.اين بطولت و قهرمانى قسمت زيادش
معلول همان حوادث و شدايد كربلاست. حوادث كربلا بود كه زبان زينب كبرى را
به آنچنان خطابه غرا و آتشينى در مجلس يزيد جارى كرد كه همه شنيدهايد.
ابو تمام مىگويد:
لو لا اشتعال النار فى ما جاورت ما كان يعرف طيب عرف العود
اگر آتش در كنار چوب عود مشتعل نشود و داغى و سوزندگى آن عود را نگيرد
بوى خوش عود ظاهر نمىگردد.تا آتش نباشد،تا درد و سوزش نباشد،هنر چوب عود
ظاهر نمىگردد. سعدى در همين مضمون مىگويد:
قول مطبوع از درون سوزناك آيد كه عود چون همى سوزد جهان از وى معطر
مىشود
رودكى مىگويد:
اندر بلاى سخت پديد آيد فضل و بزرگوارى و سالارى
موسى بن جعفر عليه السلام
موسى بن جعفر عليه السلام به جرم حق گويى و به جرم ايمان و تقوا و علاقه
مردم زندانى شد.از كلمات آن حضرت استخطاب به بعضى از شيعيان:«اى فلان اتق
الله و قل الحق و ان كان فيه هلاكك فان فيه نجاتك.و دع الباطل و ان كان فيه
نجاتك فان فيه هلاكك» (5) خود را از غضب خدا حفظ كن و سخن حق
را بى پروا بگو هر چند نابودى تو در آن باشد.اما بدان كه حق موجب نابودى
نيست،نجات دهنده است.باطل را همواره رها كن هر چند نجات تو در آن باشد،و
هرگز باطل نجات بخش نيست،بالاخره سبب نابودى است.
شيخ مفيد درباره آن حضرت مىگويد:او عابدترين و فقيهترين و بخشندهترين
و بزرگ منشترين مردم زمان خود بود.زياد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند
متعال داشت،اين جمله را زياد تكرار مىكرد:«اللهم انى اسالك الراحة عند
الموت و العفو عند الحساب» (6) .بسيار به سراغ فقرا
مىرفت.شبها در ظرفى پول و آرد و خرما مىريخت و به وسائلى به فقراى مدينه
مىرساند در حالى كه آنها نمىدانستند از ناحيه چه كسى است.هيچ كس مثل او
حافظ قرآن نبود.با آواز خوشى قرآن مىخواند.قرآن خواندنش حزن و اندوه
مطبوعى به دل مىداد. شنوندگان از شنيدن قرآنش مىگريستند.مردم مدينه به او
لقب«زين المجتهدين»داده بودند.
هارون در سال179 به قصد حج از بغداد خارج شد.ابتدا به مدينه رفت.در
همان جا دستور جلب امام را صادر كرد.مردم مدينه زياد متاثر شدند و مدينه
يكپارچه غلغله شد.هارون دستور داد شبانه امام را در يك محمل سرپوشيده به
بصره روانه كردند و به پسر عمش عيسى بن جعفر عباسى كه حاكم بصره بود تحويل
دادند و در آنجا آن حضرت را زندانى كردند،و روز بعد براى غلط اندازى و
اشتباهكارى بر مردم،دستور داد محمل ديگرى سر پوشيده به طرف كوفه حركت دهند
تا مردم گمان كنند آن حضرت را به كوفه بردهاند،از طرفى اميدوار و مطمئن
گردند كه چون به كوفه فرستاده مىشود و آنجا مركز دوستان و شيعيان آن حضرت
استخطرى متوجه آن حضرت نخواهد شد و از طرف ديگر اگر عدهاى قصد داشته
باشند مانع حركت موسى بن جعفر عليه السلام گردند و آن حضرت را از بين راه
برگردانند ذهنشان متوجه راه كوفه بشود.
يك سال در زندان بصره بود.هارون دستور داد به عيسى كه كار موسى بن جعفر
را در زندان تمام كن.او حاضر نشد در خون امام شركت كند،در جواب نوشت من در
اين مدت يك سال از اين مرد جز عبادت چيزى نديدهام،از عبادت خسته
نمىشود،كسانى را مامور كردهام كه به دعاهايش گوش كنند كه آيا به تو يا من
نفرين مىكند؟به من اطلاع رسيد كه اصلا متوجه اين چيزها نيست،جز طلب رحمت و
مغفرت از خدا براى خودش چيزى بر زبان نمىآورد.من حاضر به شركت در خون همچو
كسى نيستم و حاضر هم نيستم بيش از اين او را در زندان نگه دارم،يا او را از
من تحويل بگير يا خودم او را رها خواهم كرد.هارون دستور داد امام را از
بصره به بغداد آوردند و در زندان فضل بن ربيع بردند.هارون از فضل بن ربيع
تقاضاى ريختن خون امام را كرد،او هم قبول نكرد.امام را از زندان او خارج
كرد و به فضل بن يحيى برمكى تحويل داد و در نزد او زندانى كرد،فضل بن يحيى
يكى از اتاقهاى خانه خود را به آن حضرت اختصاص داد،ضمنا دستور داد مواظب
اعمال آن حضرت باشند.به او خبر دادند اين مرد در همه شبانه روز كارش نماز و
دعا و تلاوت قرآن است،روزها غالبا روزه مىگيرد و به چيزى جز عبادت توجه
ندارد.فضل بن يحيى دستور داد مقام آن حضرت را محترم بشمارند و موجب آسايش
امام را فراهم كنند.جاسوسان هارون قضيه را به هارون خبر دادند.هارون وقتى
كه اين خبر را شنيد در بغداد نبود،در«رقه»بود،نامهاى اعتراض آميز به فضل
نوشت و از او در خواست قتل امام را كرد.فضل حاضر نشد.هارون سخت متغير شد
و«مسرور»خادم مخصوص خود را با دو نامه يكى براى سندى بن شاهك و يكى براى
عباس بن محمد فرستاد و محرمانه دستور داد مسرور تحقيق كند،اگر موسى بن جعفر
در خانه فضل در رفاه است مقدمات يك تازيانه زدن به فضل را فراهم كنند.همين
كار شد،فضل بن يحيى تازيانه خورد.مسرور جريان را به وسيله نامه از بغداد به
رقه به اطلاع هارون رساند.هارون دستور داد كه امام را از فضل بن يحيى تحويل
بگيرند و به سندى بن شاهك كه مردى غير مسلمان و فوق العاده قسى و ستمگر بود
تحويل بدهند.ضمنا يك روز در رقه در يك مجمع عمومى خطاب به مردم گفت كه فضل
بن يحيى امر مرا مخالفت كرد و من او را لعن مىكنم،شما هم لعن كنيد،آن مردم
بى اراده و شخصيت فقط به خاطر خوشايند هارون فضل بن يحيى را لعن كردند.خبر
اين قضيه كه به يحيى بن خالد برمكى پدر فضل بن يحيى رسيد سوار شد و به رقه
رفت و از طرف پسرش معذرت خواست و هارون هم قبول كرد.تا آخر داستان كه
بالاخره حضرت در زندان سندى مسموم و شهيد شد.
آمدن مامور به احوالپرسى امام عليه السلام
در زندان سندى بن شاهك يك روز هارون مامورى را فرستاد كه از احوال حضرت
كسب اطلاع كند.خود سندى هم به همراه مامور وارد زندان شد.وقتى كه مامور
وارد شد امام از او سؤال كرد چه كارى دارى؟گفتخليفه مرا فرستاد تا احوالى
از تو بپرسم.فرمود از طرف من به او بگو:هر روز كه از اين روزهاى سختبر من
مىگذرد يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مىشود،تا آن روزى برسد كه من و تو
در يك جا به هم برسيم،آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مىشوند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
پنداشتستمگر كه ستم بر ما كرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت
باز در مدتى كه در زندان هارون بود يك روز فضل بن ربيع مامور رساندن
پيغامى از طرف هارون به آن حضرت شد.فضل گفت وقتى كه وارد شدم ديدم نماز
مىخواند.هيبتش مانع شد كه بنشينم،ايستادم و به شمشير خودم تكيه دادم.نمازش
كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلا فاصله نماز ديگرى آغاز كرد.مرتب همين
كار را مىكرد و به من اعتنايى نمىكرد.آخر كار وقتى كه يكى از نمازها تمام
شد قبل از آنكه به نماز ديگر شروع كند من شروع كردم به صحبتخود.خليفه به
من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب امير
المؤمنينى ياد نكنم.هارون به من گفته بود به او اين طور بگو كه برادرت
هارون سلام رسانده و مىگويد خبرهايى از تو به ما رسيد كه موجب سوء تفاهمى
شد.اكنون معلوم شد كه شما تقصيرى نداريد.ولى من ميل دارم كه شما هميشه نزد
من باشيد و به مدينه نرويد.حالا كه بناست پيش ما بمانيد خواهش مىكنم از
لحاظ برنامه غذايى هر نوع غذايى كه خودتان مىپسنديد دستور دهيد و فضل
مامور پذيرايى شماست.حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد:«ليس لى مال فينفعنى
و ما خلقتسؤولا»از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم،و
خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته
باشم.
با اين دو كلمه مناعت و استغناء طبع بى نظير خود را رساند و ثابت كرد كه
زندان نخواهد توانست او را زبون كند.بعد از گفتن اين كلمه فورا از جا حركت
كرد و گفت الله اكبر و سرگرم عبادت خود شد.
اللهم صل على موسى بن جعفر وصى الابرار و امام الاخيار و عيبة الانوار و
وارث السكينة و الوقار و الحكم و الاثار الذى يحيى الليل بالسهر بمواصلة
الاستغفار.
2- يوسف/33 - 35.
3- يوسف/42.
4- نساء/54.
5- تحف العقول،ص 408.
6- ارشاد،ص296.