مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۴ -


امام صادق عليه السلام و مساله خلافت(1)

بحث ما در مساله خلافت و امامت،رسيد به مساله صلح امام حسن و بعد از آن،مساله ولايتعهد حضرت رضا (1) و در مورد هر دوى اينها سؤالاتى وجود داشت كه بحث كرديم.براى اينكه اين سرى مسائل را تتميم و تكميل كرده باشيم،عرض مى‏كنم كه يك مساله ديگر هم براى ائمه ما در اين زمينه رخ داده است كه از بعضى جهات شبيه اينهاست و يك سلسله سؤالات و بلكه ايرادات در اين زمينه هست و آن مربوط به حضرت صادق است.براى غير اين چهار امام يعنى حضرت امير و حضرت امام حسن و حضرت رضا و حضرت صادق مساله خلافت‏به هيچ شكل طرح نبوده است.درباره حضرت صادق يك مساله عرضه شدن خلافتى اجمالا وجود دارد.

در مورد ايشان در واقع دو سؤال وجود دارد.يك سؤال اينكه در زمان حضرت كه آخر دوره بنى اميه و اول دوره بنى العباس بود،يك فرصت مناسب سياسى به وجود آمده بود،بنى العباس از اين فرصت استفاده كردند،چگونه شد كه حضرت صادق نخواست از اين فرصت استفاده كند؟و فرصت از اين راه پيدا شده بود كه بنى اميه تدريجا مخالفانشان زياد مى‏شد، چه در ميان اعراب و چه در ميان ايرانيها،و چه به علل دينى و چه به علل دنيايى.

علل دينى همان فسق و فجورهاى زيادى بود كه خلفا علنا مرتكب مى‏شدند.مردم متدين شناخته بودند كه اينها فاسق و فاجر و نالايق‏اند،به علاوه جناياتى كه نسبت‏به بزرگان اسلام و مردان با تقواى اسلام مرتكب شدند.(اين گونه قضايا تدريجا اثر مى‏گذارد.)مخصوصا از زمان شهادت امام حسين اين حس تنفر نسبت‏به بنى اميه در ميان مردم نضج گرفت و بعد كه قيامهايى بپا شد-مثل قيام زيد بن على بن الحسين و قيام يحيى بن زيد بن على بن الحسين-وجهه مذهبى اينها به كلى از ميان رفت.كار فسق و فجور آنها هم كه شنيده‏ايد چگونه بود.شرابخوارى و عياشى و بى‏پرده اين كارها را انجام دادن وجهه اينها را خيلى ساقط كرد.بنابراين از وجهه دينى،مردم نسبت‏به اينها تنفر پيدا كرده بودند.

از وجهه دنيايى هم حكامشان ظلم مى‏كردند،مخصوصا بعضى از آنها مثل حجاج بن يوسف در عراق و چند نفر ديگر در خراسان ظلمهاى بسيار زيادى مرتكب شدند.ايرانيها بالخصوص، و در ايرانيها بالخصوص خراسانيها(آنهم خراسان به مفهوم وسيع قديمش)،يك جنب و جوشى عليه خلفاى بنى اميه پيدا كردند.يك تفكيكى ميان مساله اسلام و مساله دستگاه خلافت‏به وجود آمد.مخصوصا برخى از قيامهاى علويين فوق العاده در خراسان اثر گذاشت،با اينكه خود قيام كنندگان از ميان رفتند ولى از نظر تبليغاتى فوق العاده اثر گذاشت.

زيد پسر امام زين العابدين در حدود كوفه قيام كرد.باز مردم كوفه با او عهد و پيمان بستند و بيعت كردند و بعد وفادار نماندند جز عده قليلى،و اين مرد به وضع فجيعى در نزديكى كوفه كشته شد و به شكل بسيار جنايتكارانه‏اى با او رفتار كردند،با آنكه دوستانش شبانه نهر آبى را قطع كردند و در بستر آن قبرى كندند و بدن او را دفن كردند و دو مرتبه نهر را در مسيرش جارى كردند كه كسى نفهمد قبر او كجاست،ولى در عين حال همان حفار گزارش داد و بعد از چند روز آمدند بدنش را از آنجا بيرون آوردند و به دار آويختند و مدتها بر دار بود كه روى دار خشكيد،و مى‏گويند چهار سال بدن او روى دار ماند.

زيد پسرى دارد جوان به نام يحيى.او هم قيامى كرد و شكست‏خورد و رفت‏به خراسان.رفتن يحيى به خراسان اثر زيادى در آنجا گذاشت.با اينكه خودش در جنگ با بنى اميه كشته شد ولى محبوبيت عجيبى پيدا كرد.ظاهرا براى اولين بار براى مردم خراسان قضيه روشن شد كه فرزندان پيغمبر در مقابل دستگاه خلافت اينچنين قيام كرده‏اند.آن زمانها اخبار حوادث و وقايع به سرعت امروز كه نمى‏رسيد،در واقع يحيى بود كه توانست قضيه امام حسين و پدرش زيد و ساير قضايا را تبليغ كند،به طورى كه وقتى كه خراسانيها عليه بنى اميه قيام كردند-نوشته‏اند-مردم خراسان هفتاد روز عزاى يحيى بن زيد را بپا نمودند.(معلوم مى‏شود انقلابهايى كه اول به نتيجه نمى‏رسد ولى بعد اثر خودش را مى‏بخشد چگونه است).به هر حال در خراسان زمينه يك انقلاب فراهم شده بود،البته نه يك انقلاب صد در صد رهبرى شده،بلكه اجمالا همين مقدار كه يك نارضايتى بسيار شديدى وجود داشت.

استفاده بنى العباس از نارضايى مردم

بنى العباس از اين جريان حد اكثر استفاده را بردند.سه برادرند به نامهاى ابراهيم امام،ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور.اين سه برادر از نژاد عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر هستند،به اين معنا كه اينها پسر عبد الله بودند،عبد الله پسر على و على پسر عبدالله بن عباس معروف بود،و به عبارت ديگر آن عبد الله بن عباس معروف كه از اصحاب امير المؤمنين است پسرى دارد به نام على و او پسرى دارد به نام عبد الله،و عبد الله سه پسر دارد به نامهاى ابراهيم و ابو العباس سفاح و ابو جعفر كه هر سه هم انصافا نابغه بوده‏اند.اينها در اواخر عهد بنى اميه از اين جريانها استفاده كردند و راه استفاده‏شان هم اين بود كه مخفيانه دعاة و مبلغين تربيت مى‏كردند.يك تشكيلات محرمانه‏اى به وجود آوردند و خودشان در حجاز و عراق و شام مخفى بودند و اين تشكيلات را رهبرى مى‏كردند و نمايندگان آنها در اطراف و اكناف-و بيش از همه در خراسان-مردم را دعوت به انقلاب و شورش عليه دستگاه اموى مى‏كردند ولى از جنبه مثبت‏شخص معينى را پيشنهاد نمى‏كردند،مردم را تحت عنوان‏«الرضى من آل محمد»يا«الرضا من آل محمد»(يعنى يكى از اهل بيت پيغمبر كه مورد پسند باشد)دعوت مى‏كردند.از همين جا معلوم مى‏شود كه اساسا زمينه مردم زمينه اهل بيت پيغمبر و زمينه اسلامى بوده است،و اينهايى كه امروز مى‏خواهند به اين قيامهاى خراسان مثل قيام ابو مسلم رنگ ايرانى بدهند كه مردم روى تعصبات ملى و ايرانى اين كار را كردند،صدها شاهد و دليل وجود دارد كه چنين چيزى نيست كه اكنون نمى‏خواهم در اين قضيه بحث كنم ولى شواهد و دلايل زيادى[بر اين مدعا وجود دارد.]البته مردم از اينها ناراضى بودند ولى آن چيزى كه مردم براى نجات خودشان فكر كرده بودند پناه بردن از بنى اميه به اسلام بود نه چيز ديگر.تمام شعارهاشان شعار اسلامى بود.در آن خراسان عظيم و وسيع،قدرتى نبود كه بخواهد مردمى را كه عليه دستگاه خلافت قيام كرده‏اند مجبور كرده باشد كه شعارهايى كه انتخاب مى‏كنند شعارهاى اسلامى باشد نه ايرانى.در آن وقت‏براى مردم خراسان مثل آب خوردن بود اگر مى‏خواستند از زير بار خلافت و از زير بار اسلام هر دو، شانه خالى كنند،ولى اين كار را نكردند،با دستگاه خلافت مبارزه كردند به نام اسلام و براى اسلام،و لهذا در اولين روزى كه در سال 129 در مرو در دهى به نام‏«سفيدنج‏»قيام خودشان را ظاهر كردند-كه روز عيد فطرى را براى اين كار انتخاب كردند و بعد از نماز عيد فطر اعلام قيام نمودند-شعارى كه بر روى پرچم خود نوشته بودند همان اولين آيه قرآن راجع به جهاد بود: اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير (2) .چه آيه خوبى!مسلمين تا در مكه بودند تحت اجحاف و ظلم قريش بودند و اجازه جهاد هم نداشتند تا بالاخره در مدينه اجازه جهاد داده شد به عنوان اينكه مردمى كه مظلوم هستند به آنها اجازه داده شد كه از حق خودشان دفاع كنند.اصلا جهاد اسلام با اين آيه-كه در سوره حج است-شروع شده.و آيه ديگرى كه شعار خودشان قرار داده بودند آيه يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم (3) بود،كنايه از اينكه امويها بر خلاف دستور اسلام عربيت را تاييد مى‏كنند و امتياز عرب بر عجم قائل مى‏شوند و اين بر خلاف اصل مسلم اسلام است.در واقع عرب را به اسلام دعوت مى‏كردند.

حديثى هست-و آن را در كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران نقل كرده‏ام-كه پيغمبر اكرم يا يكى از اصحاب در جلسه‏اى نقل كرد كه من خواب ديدم كه گوسفندانى سفيد داخل گوسفندانى سياه شدند و اينها با يكديگر آميزش كردند و از اينها فرزندانى به وجود آمد.بعد پيغمبر اكرم اين طور تعبير فرمود كه عجم با شما در اسلام شركت‏خواهد كرد و با شما ازدواج خواهد نمود،مردهاى شما با زنهاى آنها و زنهاى آنها با مردان شما.(غرضم اين جمله است)من مى‏بينم آن روزى را كه عجم با شما بجنگد براى اسلام آنچنان كه روزى شما با عجم مى‏جنگيد براى اسلام.يعنى يك روز شما با عجم مى‏جنگيد كه عجم را مسلمان كنيد،و يك روز عجم با شما مى‏جنگد كه شما را برگرداند به اسلام،كه مصداق اين حديث البته همان قيام است.

بنى العباس با يك تشكيلات محرمانه‏اى اين نهضتها را اداره مى‏كردند و خيلى هم دقيق، منظم و عالى اداره مى‏كردند.ابو مسلم را نيز آنها[به خراسان]فرستادند نه اين كه اين قيام توسط ابو مسلم شكل گرفت.آنها دعاتى به خراسان فرستاده بودند و اين دعاة مشغول دعوت بودند.ابو مسلم هم اصلا اصل و نسبش هيچ معلوم نيست كه مال كجاست.هنوز تاريخ نتوانسته ثابت كند كه او اصلا ايرانى است‏يا عرب،و اگر ايرانى است آيا اصفهانى است‏يا خراسانى.او غلامى جوان بود-بيست و چند ساله-كه ابراهيم امام با وى برخورد كرد،خيلى او را با استعداد تشخيص داد،او را به خراسان فرستاد،گفت اين براى اين كار خوب است،و او در اثر لياقتى كه داشت توانست‏سايرين را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبرى اين نهضت را در خراسان اختيار كند.البته ابو مسلم سردار خيلى لايقى است‏به مفهوم سياسى،ولى فوق العاده آدم بدى بوده،يعنى يك آدمى بوده كه اساسا بويى از انسانيت نبرده بوده است.ابو مسلم نظير حجاج بن يوسف است.اگر عرب به حجاج بن يوسف افتخار كند،ما هم حق داريم به ابو مسلم افتخار كنيم.حجاج هم خيلى مرد با هوش و با استعدادى بوده،خيلى هم سردار لايقى بوده و خيلى به درد عبد الملك مى‏خورده،اما خيلى هم آدم ضد انسانى بوده و از انسانيت‏بويى نبرده بوده است.مى‏گويند در مدت حكومتش صد و بيست هزار نفر آدم كشته،و ابو مسلم را مى‏گويند ششصد هزار نفر آدم كشته.به اندك بهانه‏اى همان دوست‏بسيار صميمى خودش را مى‏كشت و هيچ اين حرفها سرش نمى‏شد كه اين ايرانى است‏يا عرب،كه بگوييم تعصب ملى در او بوده است.

ما نمى‏بينيم كه امام صادق در اين دعوتها دخالتى كرده باشد ولى بنى العباس فوق العاده دخالت كردند و آنها واقعا از جان خودشان گذشته بودند،مكرر هم مى‏گفتند كه يا ما بايد محو شويم،كشته شويم،از بين برويم و يا خلافت را از اينها بگيريم.

مساله ديگرى كه در اينجا اضافه مى‏شود اين است:بنى العباس دو نفر دارند از داعيان و مبلغانى كه اين نهضت را رهبرى مى‏كردند،يكى در عراق و در كوفه-كه مخفى بود-و يكى در خراسان.آن كه در كوفه بود به نام‏«ابو سلمه خلال‏»معروف بود و آن كه در خراسان بود ابو مسلم بود كه عرض كرديم او را به خراسان فرستادند و در آنجا پيشرفت كرد.ابو سلمه در درجه اول بود و ابو مسلم در درجه دوم.به ابو سلمه لقب‏«وزير آل محمد»داده بودند و به ابو مسلم لقب‏«امير آل محمد».ابو سلمه فوق العاده مرد با تدبيرى بوده،سياستمدار و مدبر و وارد در امور و عالم و خوش صحبت‏بوده است.يكى از كارهاى بد و زشت ابو مسلم همين بود كه با ابو سلمه حسادت و رقابت مى‏ورزيد،از همان خراسان مشغول تحريك شد كه ابو سلمه را از ميان بردارد.نامه‏هايى به ابو العباس سفاح نوشت كه اين،مرد خطرناكى است،او را از ميان بردار.به عموهاى او نوشت،به نزديكانش نوشت.مرتب توطئه كرد و تحريك.سفاح حاضر نمى‏شد.هر چه به او گفتند،گفت:كسى را كه اينهمه به من خدمت كرده و اينهمه فداكارى نموده چرا بكشم؟گفتند:او ته دلش چيز ديگرى است،مايل است كه خلافت را از آل عباس برگرداند به آل ابى طالب.گفت:بر من چنين چيزى ثابت نشده و اگر هم باشد اين يك خيالى است كه برايش پيدا شده و بشر از اين جور خاطرات و خيالات خالى نيست.هر چه سعى كرد كه سفاح را در كشتن ابو سلمه وارد كند او وارد نشد،ولى فهميد كه ابو سلمه از اين توطئه آگاه است،به فكر افتاد خودش ابو سلمه را از ميان بردارد و همين كار را كرد.ابو سلمه خيلى شبها مى‏رفت نزد سفاح و با همديگر صحبت مى‏كردند و آخرهاى شب باز مى‏گشت.ابو مسلم عده‏اى را مامور كرد،رفتند شبانه ابو سلمه را كشتند و چون اطرافيان سفاح نيز همراه[قاتل يا قاتلان]بودند در واقع خون ابو سلمه لوث شد،و اين قضايا در همان سالهاى اول لافت‏سفاح رخ داد.حال جريانى كه نقل كرده‏اند و خيلى مورد سؤال واقع مى‏شود اين است:

نامه ابو سلمه به امام صادق و عبد الله محض

ابو سلمه-آن طور كه مسعودى در مروج الذهب مى‏نويسد-اواخر به فكر افتاد كه خلافت را از آل عباس به آل ابى طالب باز گرداند،يعنى در همه مدتى كه دعوت مى‏كردند او براى آل عباس كار مى‏كرد،تا سال 132 فرا رسيد كه در اين سال رسما خود بنى العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گرديدند:ابراهيم امام در حدود شام فعاليت مى‏كرد و مخفى بود.او برادر بزرگتر بود و مى‏خواستند او را خليفه كنند ولى ابراهيم به چنگ‏«مروان بن محمد»آخرين خليفه بنى اميه افتاد.خودش احساس كرد كه از مخفيگاهش اطلاع پيدا كرده‏اند و عن قريب گرفتار خواهد شد،وصيتنامه‏اى نوشت و به وسيله يكى از كسان خود فرستاد به‏«حميمه‏»كه مركزى بود در نزديكى كوفه و برادرانش آنجا بودند،و در آن وصيتنامه خط مشى سياست آينده را مشخص كرد و جانشين خود را تعيين نمود،گفت:من به احتمال قوى از ميان مى‏روم،اگر من از ميان رفتم،برادرم سفاح جانشين من باشد(با اين كه سفاح كوچكتر از منصور بود سفاح را براى اين كار انتخاب كرد)و به آنها دستور داد كه اكنون هنگام آن است كه از حميمه خارج شويد،برويد كوفه و در آنجا مخفى باشيد،و هنگام ظهور نزديك است.او را كشتند.نامه او به دست‏برادرانش رسيد و آنها مخفيانه رفتند به كوفه و مدتها در كوفه مخفى بودند.ابو سلمه هم در كوفه مخفى بود و نهضت را رهبرى مى‏كرد.دو سه ماه بيشتر نگذشت كه ظاهر شدند، رسما جنگيدند و فاتح گرديدند.

مى‏گويند:بعد از آن كه ابراهيم امام كشته شد و جريان در اختيار سفاح و ديگران قرار گرفت، ابو سلمه پشيمان شد و فكر كرد كه خلافت را از آل عباس به آل ابو طالب باز گرداند.نامه‏اى نوشت در دو نسخه،و محرمانه فرستاد به مدينه،يكى را براى حضرت صادق و ديگرى را براى عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (4) .به مامور گفت اين دو نامه را مخفيانه به اين دو نفر مى‏دهى،ولى به هيچ كدامشان اطلاع نمى‏دهى كه به آن ديگرى نيز نامه نوشته‏ام (5) .

براى هر كدام از اينها در نامه نوشت كه خلاصه،كار خلافت در دست من است،اختيار خراسان به دست من است.اختيار اينجا(كوفه)به دست من است،منم كه تاكنون قضيه را به نفع بنى العباس برگردانده‏ام،اگر شما موافقت كنيد،من اوضاع را به نفع شما مى‏گردانم.

عكس العمل امام و عبد الله محض

فرستاده ابتدا نامه را به حضرت صادق داد(هنگام شب بود)و بعد به عبد الله محض.عكس العمل اين دو نفر سخت مختلف بود.وقتى نامه را به حضرت صادق داد گفت:من اين نامه را از طرف شيعه شما ابو سلمه براى شما آورده‏ام.حضرت فرمود:ابو سلمه شيعه من نيست.گفت: به هر حال نامه‏اى است،تقاضاى جواب دارد.فرمود چراغ بياوريد.چراغ آوردند.نامه را نخواند، در حضور او جلوى چراغ گرفت و سوزاند،فرمود:به رفيقت‏بگو جوابت اين است،و بعد حضرت اين شعر را خواند:

ايا موقدا نارا لغيرك ضوءها و يا حاطبا فى غير حبلك تحطب

يعنى اى كسى كه آتش مى‏افروزى كه روشنى‏اش از آن ديگرى باشد،و اى كسى كه در صحرا هيزم جمع مى‏كنى و در يك جا مى‏ريزى،خيال مى‏كنى روى ريسمان خودت ريخته‏اى، نمى‏دانى هر چه هيزم جمع كرده‏اى روى ريسمان ديگرى ريخته‏اى و بعد او مى‏آيد محصول هيزم تو را جمع مى‏كند (6) .

منظور حضرت از اين شعر چه بود؟قدر مسلم اين است كه[اين شعر]مى‏خواهد منظره‏اى را نشان دهد كه يك نفر زحمت مى‏كشد و استفاده‏اش را ديگرى مى‏خواهد ببرد.حال يا منظور اين بود كه اى بدبخت،ابو سلمه!اينهمه زحمت مى‏كشى،استفاده‏اش را ديگرى مى‏برد و تو هيچ استفاده‏اى نخواهى برد،و يا خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابو سلمه را قبول كند،يعنى اين دارد ما را به كارى دعوت مى‏كند كه زحمتش را ما بكشيم و استفاده‏اش را ديگرى ببرد.البته در متن چيز ديگرى نيست.همين قدر هست كه بعد از آنكه حضرت نامه را سوزاند اين شعر را خواند و ديگر جواب هم نداد.

فرستاده ابو سلمه از آنجا برخاست و رفت نزد عبد الله محض،نامه را به او داد و او بسيار خوشحال و مبتهج و مسرور شد.آن طور كه مسعودى نوشته است،صبح زود كه شد عبد الله الاغش را سوار شد و آمد به خانه حضرت صادق.حضرت صادق هم خيلى احترامش كرد(او از بنى اعمام امام بود).حضرت مى‏دانست قضيه از چه قرار است،فرمود گويا خبر تازه‏اى است. گفت:بله،تازه‏اى كه به وصف نمى‏گنجد(نعم،هو اجل من ان يوصف).اين نامه ابو سلمه است كه براى من آمده،نوشته است همه شيعيان ما در خراسان آماده هستند براى اينكه امر خلافت و ولايت‏به ما برگردد،و از من خواسته است كه اين امر را از او بپذيرم.مسعودى (7) مى‏نويسد كه امام صادق به او گفت:و متى كان اهل خراسان شيعة لك؟كى اهل خراسان شيعه تو شده‏اند كه مى‏گويى شيعيان ما نوشته‏اند؟!انت‏بعثت ابا مسلم الى خراسان؟!آيا ابو مسلم را تو فرستادى به خراسان؟!تو به مردم خراسان گفتى كه لباس سياه بپوشند و شعار ؟!آيا اينها كه از خراسان آمده‏اند (9) ،تو اينها را به اينجا آورده‏اى؟!اصلا يك نفر از اينها را تو مى‏شناسى؟!عبد الله از اين سخنان ناراحت‏شد.(انسان وقتى چيزى را خيلى بخواهد،بعد هم مژده‏اش را به او بدهند،ديگر نمى‏تواند در اطراف قضيه زياد فكر كند).شروع كرد به مباحثه كردن با حضرت صادق.به حضرت گفت:تو چه مى‏گويى؟!«انما يريد القوم ابنى محمدا لانه مهدى هذه الامة‏»اينها مى‏خواهند پسرم محمد را به خلافت‏برگزينند و او مهدى امت است(كه اين هم داستانى دارد كه برايتان عرض مى‏كنم). فرمود:به خدا قسم كه مهدى امت او نيست و اگر پسرت محمد قيام كند قطعا كشته خواهد شد.عبد الله بيشتر ناراحت‏شد و در آخر به عنوان جسارت گفت:تو روى حسادت اين حرفها را مى‏زنى.حضرت فرمود:به خدا قسم كه من جز خيرخواهى هيچ نظر ديگرى ندارم،مصلحت تو نيست و اين مطلب نتيجه‏اى هم نخواهد داشت.بعد حضرت به او گفت:به خدا ابو سلمه عين همين نامه‏اى را كه به تو نوشته به من هم نوشته است ولى من قبل از اينكه بخوانم نامه را سوختم.عبد الله با ناراحتى زياد از حضور امام صادق رفت.

حال اين قضايا مقارن تحولاتى است كه در عراق دارد صورت مى‏گيرد.آن تحولات چيست؟ موقع ظهور بنى العباس است.ابو مسلم هم فعاليت‏شديد مى‏كند كه ابو سلمه را از ميان ببرد. عموهاى سفاح هم او را تاييد و تقويت مى‏كنند كه حتما او را از بين ببرد،و همين طور هم شد. هنوز فرستاده ابو سلمه از مدينه به كوفه نرسيده بود كه ابو سلمه را از ميان برداشتند.بنابر اين جوابى كه عبد الله محض به اين نامه نوشت اصلا به دست ابو سلمه نرسيد.

بررسى

با اين وصفى كه مسعودى نوشته است-كه ديگران هم غير اين ننوشته‏اند (10) -به نظر من قضيه ابو سلمه خيلى روشن است.ابو سلمه مردى بوده سياسى نه-به تعبير خود امام-شيعه و طرفدار امام جعفر صادق.به عللى كه بر ما مخفى نيست،يكمرتبه سياستش از اينكه به نفع آل عباس كار كند تغيير مى‏كند.هر كسى را هم كه نمى‏شد[براى خلافت معرفى كرد،زيرا]مردم قبول نمى‏كردند،از حدود خاندان پيغمبر نبايد خارج باشد،يك كسى بايد باشد كه مورد قبول مردم باشد،از آل عباس هم كه نمى‏خواست‏باشد،غير از آل ابى طالب كسى نيست،در آل ابى طالب هم دو شخصيت مبرز پيدا كرده بود:عبد الله بن محض و حضرت صادق. سياست مآبانه يك نامه را به هر دو نفر نوشت كه تيرش به هر جا اصابت كرد از آنجا استفاده كند.بنابر اين در كار ابو سلمه هيچ مساله دين و خلوص مطرح نبوده،مى‏خواسته يك كسى را ابزار قرار دهد،و بعلاوه اين كار،كارى نبوده كه به نتيجه برسد،و دليلش هم اين است كه هنوز جواب آن نامه نيامده بود كه خود ابو سلمه از ميان رفت و غائله به كلى خوابيد.تعجب مى‏كنم، برخى كه ادعاى تاريخ شناسى هم دارند-شنيده‏ام-مى‏گويند چرا امام جعفر صادق وقتى كه ابو سلمه خلال به او نامه مى‏نويسد قبول نمى‏كند؟اينجا كه هيچ شرايط فراهم نبود،نه شرايط معنوى كه افرادى با خلوص نيت پيشنهادى كرده باشند،و نه شرايط ظاهرى كه امكاناتى فراهم باشد.

چون در اينجا از عبد الله محض نام برديم و در مقدمه سخن نيز عرض كرديم كه حضرت صادق در ابتدا با بنى العباس همكارى نكرد يا خودش قيام نكرد،لازم است جريان ديگرى را نقل كنيم كه[نشان مى‏دهد]از ابتدا امام صادق چه رويى به نهضتهاى ضد اموى نشان داد؟در اينجا ما از كتاب ابو الفرج اصفهانى استفاده مى‏كنيم،باز هم از باب اينكه تا آنجا كه من گشته‏ام كسى بهتر و مفصلتر از او نقل نكرده،و ابو الفرج نيز يك مورخ اموى سنى است.به او«اصفهانى‏»مى‏گويند از باب اينكه ساكن اصفهان بوده،ولى اصلا اصفهانى نيست،اصلا اموى است،و با اينكه اموى است‏يك مورخ سنى بى طرف است.شيخ مفيد در كتاب ارشاد از همين ابو الفرج نقل مى‏كند نه از روايات اهل تشيع.

اجتماع محرمانه سران بنى هاشم

قضيه اين است كه در اوايل كار كه مى‏خواست اين نهضت ضد اموى شروع شود،رؤساى بنى هاشم در«ابواء» (11) كه منزلى است‏بين مدينه و مكه،اجتماع محرمانه‏اى تشكيل دادند.در آن اجتماع محرمانه،اولاد امام حسن:عبد الله محض و پسرانش محمد و ابراهيم،و همچنين بنى العباس يعنى ابراهيم امام و ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور و عده‏اى ديگر از عموهاى اينها حضور داشتند.در آنجا عبد الله محض رو كرد به جمعيت و گفت:بنى هاشم!شما مردمى هستيد كه همه چشمها به شماست و همه گردنها به سوى شما كشيده مى‏شود و اكنون خدا وسيله فراهم كرده كه در اينجا جمع شويد،بياييد همه ما با اين جوان(پسر عبد الله محض) بيعت كنيم و او را به زعامت انتخاب كنيم و عليه امويها بجنگيم.

اين قضيه خيلى قبل از قضيه ابو سلمه است،تقريبا دوازده سال قبل از قضاياى قيام خراسانيهاست،اول بارى است كه مى‏خواهد اين كار شروع بشود،و به اين صورت شروع شد:

بيعت‏با«محمد نفس زكيه‏»

بنى العباس ابتدا زمينه را براى خودشان فراهم نمى‏ديدند،فكر كردند كه و لو در ابتدا هم شده يكى از آل على عليه السلام را كه در ميان مردم وجاهت‏بيشترى دارد مطرح كنند و بعدها او را مثلا از ميان ببرند.براى اين كار«محمد نفس زكيه‏»را انتخاب كردند.محمد پسر همان عبد الله محض است كه عرض كردم عبد الله محض،هم از طرف مادر فرزند حسين بن على است و هم از طرف پدر.عبد الله مردى است‏با تقوا،با ايمان و زيبا،و زيبايى را،هم از طرف مادر-و بلكه مادرها-به ارث برده است(چون مادر مادرش هم زن بسيار زيباى معروفى بوده)و هم از طرف[پدر]،و بعلاوه اسمش محمد است،هم اسم پيغمبر،اسم پدرش هم عبد الله است. از قضا يك خالى هم روى شانه او هست،و چون در روايات اسلامى آمده بود كه وقتى ظلم زياد شد يكى از اولاد پيغمبر،از اولاد زهرا،ظاهر مى‏شود كه نام او نام پيغمبر است و خالى هم در پشت دارد،اينها معتقد شدند كه مهدى اين امت كه بايد ظهور كند و مردم را از مظالم نجات دهد همين است و آن دوره نيز همين دوره است.لا اقل براى خود اولاد امام حسن اين خيال پيدا شده بود كه مهدى امت همين است.بنى العباس هم حال يا واقعا چنين عقيده‏اى پيدا كرده بودند و يا از اول با حقه بازى پيش آمدند.

به هر حال اين طور كه ابو الفرج نقل كرده همين عبد الله محض برخاست و شروع كرد به خطابه خواندن،مردم را دعوت كرد كه بياييد ما با يكى از افراد خودمان در اينجا بيعت كنيم، پيمان ببنديم و از خدا بخواهيم بلكه ما بر بنى اميه پيروز شويم.بعد گفت:ايها الناس!همه‏تان مى‏دانيد كه‏«ان ابنى هذا هو المهدى‏»مهدى امت همين پسر من است،همه‏تان بياييد با او بيعت كنيد.اينجا بود كه منصور گفت:«نه به عنوان مهدى امت.به عقيده من هم آن كسى كه زمينه بهتر دارد همين جوان است.راست مى‏گويد،بياييد با او بيعت كنيد.»همه گفتند راست مى‏گويد،و قبول كردند كه با محمد بيعت كنند و بيعت كردند.بعد كه همه‏شان با او بيعت كردند فرستادند دنبال امام جعفر صادق (12) .وقتى كه حضرت صادق وارد شد،همان عبد الله محض كه مجلس را اداره مى‏كرد،از جا بلند شد و حضرت را پهلوى خودش نشاند و بعد همان سخنى را كه قبلا گفته بود تكرار كرد كه اوضاع چنين است و همه‏تان مى‏دانيد كه اين پسر من مهدى امت است،ديگران بيعت كردند،شما هم بيا با مهدى امت‏بيعت كن.فقال جعفر:لا تفعلوا.امام جعفر صادق گفت:نه،اين كار را نكنيد.فان هذا الامر لم يات بعد، ان كنت ترى(يعنى عبد الله)ان ابنك هذا هو المهدى فليس به و لا هذا او انه.آن مساله مهدى امت كه پيغمبر خبر داده،حالا وقتش نيست.عبد الله!تو هم اگر خيال مى‏كنى اين پسر تو مهدى امت است،اشتباه مى‏كنى.اين پسر تو مهدى امت نيست و اكنون نيز وقت آن مساله نيست.و ان كنت انما تريد ان تخرجه غضبا لله و ليامر بالمعروف و ينه عن المنكر فانا و الله لا ندعك انت‏شيخنا و نبايع ابنك فى الامر.حضرت وضع خودش را بسيار روشن كرد،فرمود:اگر شما مى‏خواهيد به نام مهدى امت‏با اين بيعت كنيد من بيعت نمى‏كنم،دروغ است،مهدى امت اين نيست،وقت ظهور مهدى هم اكنون نيست،ولى اگر قيام شما جنبه امر به معروف و نهى از منكر و جنبه مبارزه ضد ظلم دارد،من بيعت مى‏كنم.

بنا بر اين در اينجا وضع امام صادق صد در صد روشن است.امام صادق حاضر شد با اينها در مبارزه شركت كند ولى تحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با ظلم،و حاضر نشد همكارى كند تحت عنوان اينكه اين مهدى امت است.گفتند:خير،اين مهدى امت است و اين امر واضحى است.فرمود:من بيعت نمى‏كنم.عبد الله ناراحت‏شد.وقتى كه عبد الله اراحت‏شد حضرت فرمود:عبد الله!من به تو بگويم:نه تنها پسر تو مهدى امت نيست،نزد ما اهل بيت اسرارى است،ما مى‏دانيم كه كى خليفه مى‏شود و كى خليفه نمى‏شود.پسر تو خليفه نمى‏شود و كشته خواهد شد.ابو الفرج نوشته است:عبد الله ناراحت‏شد و گفت:خير،تو بر خلاف عقيده‏ات سخن مى‏گويى،خودت هم مى‏دانى كه اين پسر من مهدى امت است و تو به خاطر حسد با پسر من اين حرفها را مى‏زنى.فقال:و الله ما ذاك يحملنى و لكن هذا و اخوته و ابنائهم دونكم،و ضرب يده ظهر ابى العباس...امام صادق دست زد به پشت ابو العباس سفاح و گفت:اين و برادرانش به خلافت مى‏رسند و شما و پسرانتان نخواهيد رسيد.بعد هم دستش را زد به شانه عبد الله بن حسن و فرمود:ايه(اين كلمه را در حال خوش و بش مى‏گويند)ما هى اليك و لا الى ابنيك.(مى‏دانست كه او را حرص خلافت برداشته نه چيز ديگرى.)فرمود:اين خلافت‏به تو نمى‏رسد،به بچه‏هايت هم نمى‏رسد،آنها را به كشتن نده،اينها نمى‏گذارند كه خلافت‏به شماها برسد،و اين دو پسرت هم كشته خواهند شد.

بعد حضرت از جا حركت كرد و در حالى كه به دست عبد العزيز بن عمران زهرى (13) تكيه كرده بود آهسته به او گفت:ارايت صاحب الرداء الاصفر؟آيا آن كه قباى زرد پوشيده بود را ديدى؟(مقصودش ابو جعفر منصور بود)گفت:نعم.فرمود:به خدا قسم ما مى‏يابيم اين مطلب را كه همين مرد در آينده بچه‏هاى اين را خواهد كشت.عبد العزيز تعجب كرد،با خود گفت: اينها كه امروز بيعت مى‏كنند!گفت:اين او را مى‏كشد؟!فرمود:بله.عبد العزيز مى‏گويد:در دل گفتم نكند اين از روى حسادت اين حرفها را مى‏زند؟!و بعد مى‏گويد:به خدا قسم من از دنيا نرفتم جز اينكه ديدم كه همين ابو جعفر منصور قاتل همين محمد و آن پسر ديگر عبد الله شد.در عين حال حضرت صادق به همين محمد علاقه مى‏ورزيد و او را دوست داشت و لذا همين ابو الفرج مى‏نويسد:كان جعفر بن محمد اذا راى محمد بن عبد الله بن الحسن تغر غرت عيناه.وقتى كه او را مى‏ديد چشمانش پر اشك مى‏شد و مى‏گفت:بنفسى هو،ان الناس فيقولون فيه و انه لمقتول،ليس هذا فى كتاب على من خلفاء هذه الامة.اى جانم به قربان اين(اين علامت آن است كه خيلى به او علاقه‏مند است)مردم يك حرفهايى درباره اين مى‏زنند كه واقعيت ندارد(مساله مهدويت)يعنى بيچاره خودش هم باورش آمده،و اين كشته مى‏شود و به خلافت هم نمى‏رسد.در كتابى كه از على عليه السلام نزد ما هست نام اين،جزء خلفاى امت نيست.از اينجا معلوم مى‏شود كه اين نهضت را از ابتدا به نام مهدويت‏شروع كردند و حضرت صادق با اين قضيه سخت مخالفت كرد،گفت من به عنوان امر به معروف و نهى از منكر حاضر بيعت كنم ولى به عنوان مهدويت نمى‏پذيرم.و اما بنى العباس اساسا حسابشان حساب ديگرى بود.مساله ملك و سياست‏بود.

ويژگيهاى زمان امام صادق عليه السلام

لازم است نكته‏اى را عرض كنم و آن اين است:زمان حضرت صادق از نظر اسلامى يك زمان منحصر به فرد است،زمان نهضتها و انقلابهاى فكرى است‏بيش از نهضتها و انقلابهاى سياسى. زمان حضرت صادق از دهه دوم قرن دوم تا دهه پنجم قرن دوم است،يعنى پدرشان در سال 114 از دنيا رفته‏اند كه ايشان امام وقت‏شده‏اند و خودشان تا 148-نزديك نيمه اين قرن-حيات داشته‏اند.تقريبا يك قرن و نيم از ابتداى ظهور اسلام و نزديك يك قرن از فتوحات اسلامى مى‏گذرد.دو سه نسل از تازه مسلمانها از ملتهاى مختلف وارد جهان اسلام شده‏اند.از زمان بنى اميه شروع شده به ترجمه كتابها.ملتهايى كه هر كدام يك ثقافت و فرهنگى داشته‏اند وارد دنياى اسلام شده‏اند.نهضت‏سياسى يك نهضت كوچكى در دنياى اسلام بود،نهضتهاى فرهنگى زيادى وجود داشت و بسيارى از اين نهضتها اسلام را تهديد مى‏كرد.زنادقه در اين زمان ظهور كردند كه خود داستانى هستند،اينها كه منكر خدا و دين و پيغمبر بودند و بنى العباس هم روى يك حسابهايى به آنها آزادى داده بودند.مساله تصوف به شكل ديگرى پيدا شده بود.همچنين فقهايى پيدا شده بودند كه فقه را بر يك اساس ديگرى(راى و قياس و غيره)به وجود آورده بودند.يك اختلاف افكارى در دنياى اسلام پيدا شده بود كه نظيرش قبلش نبود،بعدش هم پيدا نشد.

زمان حضرت صادق با زمان امام حسين از زمين تا آسمان تفاوت داشت.زمان امام حسين يك دوره اختناق كامل بود و لهذا از امام حسين در تمام مدت امامت ايشان آن چيزى كه به صورت حديث نقل شده ظاهرا از پنج‏شش جمله تجاوز نمى‏كند.بر عكس،در زمان امام صادق در اثر همين اختلافات سياسى و همين نهضتهاى فرهنگى آنچنان زمينه‏اى فراهم شد كه نام چهار هزار شاگرد براى حضرت در كتب ثبت‏شده.لهذا اگر ما فرض كنيم(در صورتى كه فرضش هم غلط است)كه حضرت صادق در زمان خودش از نظر سياسى در همان شرايطى بود كه امام حسين بود-در صورتى كه اين طور هم نيست-از يك جهت ديگر يك تفاوت زياد ميان[موقعيت]حضرت صادق و[موقعيت]امام حسين بود.امام حسين-كه البته بر شهادتش آثار زيادى بار است-اگر شهيد نمى‏شد چه بود؟يك وجود معطل در خانه و در به رويش بسته، ولى امام صادق اگر فرض هم كنيم كه شهيد مى‏شد و همان نتايج‏شهادت امام حسين بر شهادت او بار بود ولى در شهيد نشدنش يك نهضت علمى و فكرى را در دنياى اسلام رهبرى كرد كه در سرنوشت تمام دنياى اسلام-نه تنها شيعه-مؤثر بوده است كه اين را ان شاء الله در جلسه آينده برايتان عرض مى‏كنم.


پى‏نوشتها:

1- [اين بحث از نظر زمانى بعد از بحث‏«مساله ولايتعهد امام رضا»ايراد شده است.]

2- حج/39.

3- حجرات/13.

4- حضرت امام حسن پسرى دارد كه نام او هم حسن است.به او مى‏گويند«حسن مثنى‏»يعنى حسن دوم.حسن مثنى در كربلا در خدمت ابا عبد الله بود ولى جزء مجروحين بود،در ميان مجروحين افتاده بود و كشته نشده بود.بعد كه آمدند به سراغ مجروحين،يك كسى كه با او خويشاوندى مادرى داشت وى را با خودش برد و نزد عبيد الله زياد نيز شفاعت كرد كه متعرضش نشود.بعد[حسن مثنى خود را]معالجه كرد و خوب شد.بعد حسن مثنى با فاطمه بنت الحسين دختر حضرت سيد الشهداء-كه او هم در كربلا بود ولى هنوز دختر و در خانه بود كه نوشته‏اند:كانت جارية و ضيئة دختر زيبايى بود-ازدواج كرد.(فاطمه همان كسى است كه در مجلس يزيد يك كسى به يزيد گفت اين دختر را به من ببخش و يزيد سكوت كرد، بار دوم گفت و حضرت زينب به او تعرض كرد و او را مورد عتاب قرار داد،يزيد هم بدش آمد و به او فحش داد كه چرا چنين سخن گفتى؟!).از ايندو فرزندانى به وجود آمد كه يكى از آنها همين عبد الله است.عبد الله از طرف مادر نوه امام حسين و از طرف پدر نوه امام حسن است و به اين جهت افتخار مى‏كرد،مى‏گفت من از دو طريق فرزند پيغمبرم،از دو راه فرزند فاطمه هستم،و لهذا به او مى‏گفتند«عبد الله محض‏»يعنى خالص از اولاد پيغمبر.عبد الله در زمان حضرت صادق رئيس اولاد امام حسن بود همچنانكه حضرت صادق رئيس و بزرگتر بنى الحسين بود.

5- [در جلسه بعد،استاد شهيد مى‏گويند:«ابو سلمه اين دو نامه را به وسيله دو نفر فرستاد». احتمالا از مآخذ مختلف نقل شده است].

6- مى‏دانيد هيزم كش‏ها ريسمانشان را دو لا و سپس پهن مى‏كنند،بعد مى‏روند هيزمها را مى‏كنند و روى اين ريسمان مى‏ريزند و وقتى به اندازه يك بار شد،ريسمان را گره مى‏زنند و بار درست مى‏كنند.حال اگر كسى اشتباه كند،بجاى اينكه هيزمهايى را كه جمع كرده روى ريسمان خودش بريزد،روى ريسمان ديگرى بريزد،ديگرى مى‏آيد محصول كار او را مى‏برد. حضرت اين شعر را خواند:

ايا موقدا نارا لغيرك ضوءها و يا حاطبا فى غير حبلك تحطب

اى كه آتش روشن كرده‏اى اما ديگرى از نورش استفاده مى‏برد،هيزم جمع كرده‏اى اما روى ريسمان ديگرى ريخته‏اى و ديگرى جمع مى‏كند و مى‏برد.

7- مسعودى يك مورخ است و در اينكه شيعه باشد يا سنى،به مفهومى كه ما امروز مى‏گوييم شيعه،قطعا سنى است،چون ما ملاك تشيع و تسنن را قدر مسلم اين مى‏دانيم كه در مساله خلافت،ابو بكر و غيره غاصب هستند،در حالى كه او يك احترام فوق العاده‏اى براى خلفا قائل است،ولى در عين حال نسبت‏به ائمه هم خيلى احترام قائل است.يك كتابى نيز به او نسبت مى‏دهند به نام‏«اثبات الوصية‏»ظاهر اين است كه سنى است ولى به هر حال مسعودى از مورخين درجه اول اسلام است.

8- مساله لباس سياه،آن طور كه نوشته‏اند،به همان عزاى يحيى بن زيد مرسوم بود.

9- در آن هنگام عده زيادى از خراسانيها به عراق آمده بودند،و همانها بودند كه به بنى العباس كمك دادند كه با عده‏اى از اعراب قيام كردند.

10- نه اينكه مى‏خواهم به نقل مسعودى اعتماد كنم نه به نقل ديگران،ديگران هم غير از اين ننوشته‏اند.مسعودى اين قضيه را مفصلتر نوشته.ديگران يك اشاره‏اى كرده‏اند كه ابو سلمه نامه‏اى نوشت‏به امام جعفر صادق،و امام نامه را سوزاند و جواب نداد.از اين بيشتر نيست،ولى مسعودى قضيه را به تفصيل نوشته است.

11- در تاريخ اسلام نام اين محل را زياد مى‏بينيم.«ابواء»همان جايى است كه آمنه مادر پيغمبر اكرم در آنجا وفات يافت.در وقتى كه حضرت رسول بچه تقريبا پنج‏ساله‏اى بودند،ايشان را همراه خودش آورده بود به مدينه،چون قوم و خويشهاى آمنه در مدينه بودند و حضرت رسول از طرف مادر يك انتسابى به مردم مدينه داشت.در بازگشت،بين راه مريض شد و در همان منزل‏«ابواء»از دنيا رفت.پيغمبر ماند با كنيز مادرش‏«ام ايمن‏»(البته همراه قافله‏اى بودند)و بعد با او به مكه مراجعه كرد.مرگ مادرش را در غربت و در يكى از منازل بين راه به چشم خود ديد.و لهذا نوشته‏اند بعد كه حضرت آمدند به مدينه(مى‏دانيم حضرت در پنجاه و سه سالگى آمدند به مدينه،و ده سال آخر عمر ايشان در مدينه گذشت)در يكى از سفرها كه از همان‏«ابواء»مى‏گذشتند،به آنجا كه رسيدند،[اصحاب]ديدند پيغمبر اكرم تنها راه افتاد به يك سو،و به يك نقطه كه رسيد،در همان نقطه ايستاد و سپس نشست و دعايى خواند،و بعد ديدند اشك پيغمبر جارى شد.همه تعجب كردند كه قضيه چيست؟از ايشان سؤال كردند، فرمود:«اين قبر مادر من است‏».در حدود پنجاه سال قبل از آن كه بچه‏اى بوده پنج‏ساله،آمده بود آنجا و ديگر عبور حضرت به آن محل نيفتاده بود،بعد از پنجاه سال كه به قبر مادرش رسيد،رفت و دعا كرد و گريه نمود.

12- ابو الفرج مى‏گويد بعضى از راويها اين طور نقل كرده‏اند كه در اينجا عبد الله گفت:نه، دنبال جعفر نفرستيد زيرا اگر او بيايد موافقت نمى‏كند و اين وضع را بهم مى‏زند،ولى ديگران گفتند:نه،بفرستيد،و بالاخره فرستادند،و بعضى گفته‏اند عبد الله چنين حرفى نزد.

13- نمى‏دانم اين همان‏«زهرى‏»فقيه معروف است‏يا كس ديگر.