امام صادق عليه السلام و مساله خلافت(1)
بحث ما در مساله خلافت و امامت،رسيد به مساله صلح امام حسن و بعد از
آن،مساله ولايتعهد حضرت رضا (1) و در مورد هر دوى اينها سؤالاتى
وجود داشت كه بحث كرديم.براى اينكه اين سرى مسائل را تتميم و تكميل كرده
باشيم،عرض مىكنم كه يك مساله ديگر هم براى ائمه ما در اين زمينه رخ داده
است كه از بعضى جهات شبيه اينهاست و يك سلسله سؤالات و بلكه ايرادات در اين
زمينه هست و آن مربوط به حضرت صادق است.براى غير اين چهار امام يعنى حضرت
امير و حضرت امام حسن و حضرت رضا و حضرت صادق مساله خلافتبه هيچ شكل طرح
نبوده است.درباره حضرت صادق يك مساله عرضه شدن خلافتى اجمالا وجود دارد.
در مورد ايشان در واقع دو سؤال وجود دارد.يك سؤال اينكه در زمان حضرت كه
آخر دوره بنى اميه و اول دوره بنى العباس بود،يك فرصت مناسب سياسى به وجود
آمده بود،بنى العباس از اين فرصت استفاده كردند،چگونه شد كه حضرت صادق
نخواست از اين فرصت استفاده كند؟و فرصت از اين راه پيدا شده بود كه بنى
اميه تدريجا مخالفانشان زياد مىشد، چه در ميان اعراب و چه در ميان
ايرانيها،و چه به علل دينى و چه به علل دنيايى.
علل دينى همان فسق و فجورهاى زيادى بود كه خلفا علنا مرتكب مىشدند.مردم
متدين شناخته بودند كه اينها فاسق و فاجر و نالايقاند،به علاوه جناياتى كه
نسبتبه بزرگان اسلام و مردان با تقواى اسلام مرتكب شدند.(اين گونه قضايا
تدريجا اثر مىگذارد.)مخصوصا از زمان شهادت امام حسين اين حس تنفر نسبتبه
بنى اميه در ميان مردم نضج گرفت و بعد كه قيامهايى بپا شد-مثل قيام زيد بن
على بن الحسين و قيام يحيى بن زيد بن على بن الحسين-وجهه مذهبى اينها به
كلى از ميان رفت.كار فسق و فجور آنها هم كه شنيدهايد چگونه بود.شرابخوارى
و عياشى و بىپرده اين كارها را انجام دادن وجهه اينها را خيلى ساقط
كرد.بنابراين از وجهه دينى،مردم نسبتبه اينها تنفر پيدا كرده بودند.
از وجهه دنيايى هم حكامشان ظلم مىكردند،مخصوصا بعضى از آنها مثل حجاج
بن يوسف در عراق و چند نفر ديگر در خراسان ظلمهاى بسيار زيادى مرتكب
شدند.ايرانيها بالخصوص، و در ايرانيها بالخصوص خراسانيها(آنهم خراسان به
مفهوم وسيع قديمش)،يك جنب و جوشى عليه خلفاى بنى اميه پيدا كردند.يك تفكيكى
ميان مساله اسلام و مساله دستگاه خلافتبه وجود آمد.مخصوصا برخى از قيامهاى
علويين فوق العاده در خراسان اثر گذاشت،با اينكه خود قيام كنندگان از ميان
رفتند ولى از نظر تبليغاتى فوق العاده اثر گذاشت.
زيد پسر امام زين العابدين در حدود كوفه قيام كرد.باز مردم كوفه با او
عهد و پيمان بستند و بيعت كردند و بعد وفادار نماندند جز عده قليلى،و اين
مرد به وضع فجيعى در نزديكى كوفه كشته شد و به شكل بسيار جنايتكارانهاى با
او رفتار كردند،با آنكه دوستانش شبانه نهر آبى را قطع كردند و در بستر آن
قبرى كندند و بدن او را دفن كردند و دو مرتبه نهر را در مسيرش جارى كردند
كه كسى نفهمد قبر او كجاست،ولى در عين حال همان حفار گزارش داد و بعد از
چند روز آمدند بدنش را از آنجا بيرون آوردند و به دار آويختند و مدتها بر
دار بود كه روى دار خشكيد،و مىگويند چهار سال بدن او روى دار ماند.
زيد پسرى دارد جوان به نام يحيى.او هم قيامى كرد و شكستخورد و رفتبه
خراسان.رفتن يحيى به خراسان اثر زيادى در آنجا گذاشت.با اينكه خودش در جنگ
با بنى اميه كشته شد ولى محبوبيت عجيبى پيدا كرد.ظاهرا براى اولين بار براى
مردم خراسان قضيه روشن شد كه فرزندان پيغمبر در مقابل دستگاه خلافت اينچنين
قيام كردهاند.آن زمانها اخبار حوادث و وقايع به سرعت امروز كه نمىرسيد،در
واقع يحيى بود كه توانست قضيه امام حسين و پدرش زيد و ساير قضايا را تبليغ
كند،به طورى كه وقتى كه خراسانيها عليه بنى اميه قيام كردند-نوشتهاند-مردم
خراسان هفتاد روز عزاى يحيى بن زيد را بپا نمودند.(معلوم مىشود انقلابهايى
كه اول به نتيجه نمىرسد ولى بعد اثر خودش را مىبخشد چگونه است).به هر حال
در خراسان زمينه يك انقلاب فراهم شده بود،البته نه يك انقلاب صد در صد
رهبرى شده،بلكه اجمالا همين مقدار كه يك نارضايتى بسيار شديدى وجود داشت.
استفاده بنى العباس از نارضايى مردم
بنى العباس از اين جريان حد اكثر استفاده را بردند.سه برادرند به نامهاى
ابراهيم امام،ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور.اين سه برادر از نژاد عباس
بن عبد المطلب عموى پيغمبر هستند،به اين معنا كه اينها پسر عبد الله
بودند،عبد الله پسر على و على پسر عبدالله بن عباس معروف بود،و به عبارت
ديگر آن عبد الله بن عباس معروف كه از اصحاب امير المؤمنين است پسرى دارد
به نام على و او پسرى دارد به نام عبد الله،و عبد الله سه پسر دارد به
نامهاى ابراهيم و ابو العباس سفاح و ابو جعفر كه هر سه هم انصافا نابغه
بودهاند.اينها در اواخر عهد بنى اميه از اين جريانها استفاده كردند و راه
استفادهشان هم اين بود كه مخفيانه دعاة و مبلغين تربيت مىكردند.يك
تشكيلات محرمانهاى به وجود آوردند و خودشان در حجاز و عراق و شام مخفى
بودند و اين تشكيلات را رهبرى مىكردند و نمايندگان آنها در اطراف و
اكناف-و بيش از همه در خراسان-مردم را دعوت به انقلاب و شورش عليه دستگاه
اموى مىكردند ولى از جنبه مثبتشخص معينى را پيشنهاد نمىكردند،مردم را
تحت عنوان«الرضى من آل محمد»يا«الرضا من آل محمد»(يعنى يكى از اهل بيت
پيغمبر كه مورد پسند باشد)دعوت مىكردند.از همين جا معلوم مىشود كه اساسا
زمينه مردم زمينه اهل بيت پيغمبر و زمينه اسلامى بوده است،و اينهايى كه
امروز مىخواهند به اين قيامهاى خراسان مثل قيام ابو مسلم رنگ ايرانى بدهند
كه مردم روى تعصبات ملى و ايرانى اين كار را كردند،صدها شاهد و دليل وجود
دارد كه چنين چيزى نيست كه اكنون نمىخواهم در اين قضيه بحث كنم ولى شواهد
و دلايل زيادى[بر اين مدعا وجود دارد.]البته مردم از اينها ناراضى بودند
ولى آن چيزى كه مردم براى نجات خودشان فكر كرده بودند پناه بردن از بنى
اميه به اسلام بود نه چيز ديگر.تمام شعارهاشان شعار اسلامى بود.در آن
خراسان عظيم و وسيع،قدرتى نبود كه بخواهد مردمى را كه عليه دستگاه خلافت
قيام كردهاند مجبور كرده باشد كه شعارهايى كه انتخاب مىكنند شعارهاى
اسلامى باشد نه ايرانى.در آن وقتبراى مردم خراسان مثل آب خوردن بود اگر
مىخواستند از زير بار خلافت و از زير بار اسلام هر دو، شانه خالى كنند،ولى
اين كار را نكردند،با دستگاه خلافت مبارزه كردند به نام اسلام و براى
اسلام،و لهذا در اولين روزى كه در سال 129 در مرو در دهى به
نام«سفيدنج»قيام خودشان را ظاهر كردند-كه روز عيد فطرى را براى اين كار
انتخاب كردند و بعد از نماز عيد فطر اعلام قيام نمودند-شعارى كه بر روى
پرچم خود نوشته بودند همان اولين آيه قرآن راجع به جهاد بود: اذن للذين
يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير (2) .چه آيه
خوبى!مسلمين تا در مكه بودند تحت اجحاف و ظلم قريش بودند و اجازه جهاد هم
نداشتند تا بالاخره در مدينه اجازه جهاد داده شد به عنوان اينكه مردمى كه
مظلوم هستند به آنها اجازه داده شد كه از حق خودشان دفاع كنند.اصلا جهاد
اسلام با اين آيه-كه در سوره حج است-شروع شده.و آيه ديگرى كه شعار خودشان
قرار داده بودند آيه يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم
شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم (3)
بود،كنايه از اينكه امويها بر خلاف دستور اسلام عربيت را تاييد مىكنند و
امتياز عرب بر عجم قائل مىشوند و اين بر خلاف اصل مسلم اسلام است.در واقع
عرب را به اسلام دعوت مىكردند.
حديثى هست-و آن را در كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران نقل كردهام-كه
پيغمبر اكرم يا يكى از اصحاب در جلسهاى نقل كرد كه من خواب ديدم كه
گوسفندانى سفيد داخل گوسفندانى سياه شدند و اينها با يكديگر آميزش كردند و
از اينها فرزندانى به وجود آمد.بعد پيغمبر اكرم اين طور تعبير فرمود كه عجم
با شما در اسلام شركتخواهد كرد و با شما ازدواج خواهد نمود،مردهاى شما با
زنهاى آنها و زنهاى آنها با مردان شما.(غرضم اين جمله است)من مىبينم آن
روزى را كه عجم با شما بجنگد براى اسلام آنچنان كه روزى شما با عجم
مىجنگيد براى اسلام.يعنى يك روز شما با عجم مىجنگيد كه عجم را مسلمان
كنيد،و يك روز عجم با شما مىجنگد كه شما را برگرداند به اسلام،كه مصداق
اين حديث البته همان قيام است.
بنى العباس با يك تشكيلات محرمانهاى اين نهضتها را اداره مىكردند و
خيلى هم دقيق، منظم و عالى اداره مىكردند.ابو مسلم را نيز آنها[به
خراسان]فرستادند نه اين كه اين قيام توسط ابو مسلم شكل گرفت.آنها دعاتى به
خراسان فرستاده بودند و اين دعاة مشغول دعوت بودند.ابو مسلم هم اصلا اصل و
نسبش هيچ معلوم نيست كه مال كجاست.هنوز تاريخ نتوانسته ثابت كند كه او اصلا
ايرانى استيا عرب،و اگر ايرانى است آيا اصفهانى استيا خراسانى.او غلامى
جوان بود-بيست و چند ساله-كه ابراهيم امام با وى برخورد كرد،خيلى او را با
استعداد تشخيص داد،او را به خراسان فرستاد،گفت اين براى اين كار خوب است،و
او در اثر لياقتى كه داشت توانستسايرين را تحت الشعاع خود قرار دهد و
رهبرى اين نهضت را در خراسان اختيار كند.البته ابو مسلم سردار خيلى لايقى
استبه مفهوم سياسى،ولى فوق العاده آدم بدى بوده،يعنى يك آدمى بوده كه
اساسا بويى از انسانيت نبرده بوده است.ابو مسلم نظير حجاج بن يوسف است.اگر
عرب به حجاج بن يوسف افتخار كند،ما هم حق داريم به ابو مسلم افتخار
كنيم.حجاج هم خيلى مرد با هوش و با استعدادى بوده،خيلى هم سردار لايقى بوده
و خيلى به درد عبد الملك مىخورده،اما خيلى هم آدم ضد انسانى بوده و از
انسانيتبويى نبرده بوده است.مىگويند در مدت حكومتش صد و بيست هزار نفر
آدم كشته،و ابو مسلم را مىگويند ششصد هزار نفر آدم كشته.به اندك بهانهاى
همان دوستبسيار صميمى خودش را مىكشت و هيچ اين حرفها سرش نمىشد كه اين
ايرانى استيا عرب،كه بگوييم تعصب ملى در او بوده است.
ما نمىبينيم كه امام صادق در اين دعوتها دخالتى كرده باشد ولى بنى
العباس فوق العاده دخالت كردند و آنها واقعا از جان خودشان گذشته
بودند،مكرر هم مىگفتند كه يا ما بايد محو شويم،كشته شويم،از بين برويم و
يا خلافت را از اينها بگيريم.
مساله ديگرى كه در اينجا اضافه مىشود اين است:بنى العباس دو نفر دارند
از داعيان و مبلغانى كه اين نهضت را رهبرى مىكردند،يكى در عراق و در
كوفه-كه مخفى بود-و يكى در خراسان.آن كه در كوفه بود به نام«ابو سلمه
خلال»معروف بود و آن كه در خراسان بود ابو مسلم بود كه عرض كرديم او را به
خراسان فرستادند و در آنجا پيشرفت كرد.ابو سلمه در درجه اول بود و ابو مسلم
در درجه دوم.به ابو سلمه لقب«وزير آل محمد»داده بودند و به ابو مسلم
لقب«امير آل محمد».ابو سلمه فوق العاده مرد با تدبيرى بوده،سياستمدار و
مدبر و وارد در امور و عالم و خوش صحبتبوده است.يكى از كارهاى بد و زشت
ابو مسلم همين بود كه با ابو سلمه حسادت و رقابت مىورزيد،از همان خراسان
مشغول تحريك شد كه ابو سلمه را از ميان بردارد.نامههايى به ابو العباس
سفاح نوشت كه اين،مرد خطرناكى است،او را از ميان بردار.به عموهاى او
نوشت،به نزديكانش نوشت.مرتب توطئه كرد و تحريك.سفاح حاضر نمىشد.هر چه به
او گفتند،گفت:كسى را كه اينهمه به من خدمت كرده و اينهمه فداكارى نموده چرا
بكشم؟گفتند:او ته دلش چيز ديگرى است،مايل است كه خلافت را از آل عباس
برگرداند به آل ابى طالب.گفت:بر من چنين چيزى ثابت نشده و اگر هم باشد اين
يك خيالى است كه برايش پيدا شده و بشر از اين جور خاطرات و خيالات خالى
نيست.هر چه سعى كرد كه سفاح را در كشتن ابو سلمه وارد كند او وارد نشد،ولى
فهميد كه ابو سلمه از اين توطئه آگاه است،به فكر افتاد خودش ابو سلمه را از
ميان بردارد و همين كار را كرد.ابو سلمه خيلى شبها مىرفت نزد سفاح و با
همديگر صحبت مىكردند و آخرهاى شب باز مىگشت.ابو مسلم عدهاى را مامور
كرد،رفتند شبانه ابو سلمه را كشتند و چون اطرافيان سفاح نيز همراه[قاتل يا
قاتلان]بودند در واقع خون ابو سلمه لوث شد،و اين قضايا در همان سالهاى اول
لافتسفاح رخ داد.حال جريانى كه نقل كردهاند و خيلى مورد سؤال واقع مىشود
اين است:
نامه ابو سلمه به امام صادق و عبد الله محض
ابو سلمه-آن طور كه مسعودى در مروج الذهب مىنويسد-اواخر به فكر افتاد
كه خلافت را از آل عباس به آل ابى طالب باز گرداند،يعنى در همه مدتى كه
دعوت مىكردند او براى آل عباس كار مىكرد،تا سال 132 فرا رسيد كه در اين
سال رسما خود بنى العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گرديدند:ابراهيم امام در
حدود شام فعاليت مىكرد و مخفى بود.او برادر بزرگتر بود و مىخواستند او را
خليفه كنند ولى ابراهيم به چنگ«مروان بن محمد»آخرين خليفه بنى اميه
افتاد.خودش احساس كرد كه از مخفيگاهش اطلاع پيدا كردهاند و عن قريب گرفتار
خواهد شد،وصيتنامهاى نوشت و به وسيله يكى از كسان خود فرستاد
به«حميمه»كه مركزى بود در نزديكى كوفه و برادرانش آنجا بودند،و در آن
وصيتنامه خط مشى سياست آينده را مشخص كرد و جانشين خود را تعيين
نمود،گفت:من به احتمال قوى از ميان مىروم،اگر من از ميان رفتم،برادرم سفاح
جانشين من باشد(با اين كه سفاح كوچكتر از منصور بود سفاح را براى اين كار
انتخاب كرد)و به آنها دستور داد كه اكنون هنگام آن است كه از حميمه خارج
شويد،برويد كوفه و در آنجا مخفى باشيد،و هنگام ظهور نزديك است.او را
كشتند.نامه او به دستبرادرانش رسيد و آنها مخفيانه رفتند به كوفه و مدتها
در كوفه مخفى بودند.ابو سلمه هم در كوفه مخفى بود و نهضت را رهبرى
مىكرد.دو سه ماه بيشتر نگذشت كه ظاهر شدند، رسما جنگيدند و فاتح گرديدند.
مىگويند:بعد از آن كه ابراهيم امام كشته شد و جريان در اختيار سفاح و
ديگران قرار گرفت، ابو سلمه پشيمان شد و فكر كرد كه خلافت را از آل عباس به
آل ابو طالب باز گرداند.نامهاى نوشت در دو نسخه،و محرمانه فرستاد به
مدينه،يكى را براى حضرت صادق و ديگرى را براى عبد الله بن حسن بن حسن بن
على بن ابى طالب (4) .به مامور گفت اين دو نامه را مخفيانه به
اين دو نفر مىدهى،ولى به هيچ كدامشان اطلاع نمىدهى كه به آن ديگرى نيز
نامه نوشتهام (5) .
براى هر كدام از اينها در نامه نوشت كه خلاصه،كار خلافت در دست من
است،اختيار خراسان به دست من است.اختيار اينجا(كوفه)به دست من است،منم كه
تاكنون قضيه را به نفع بنى العباس برگرداندهام،اگر شما موافقت كنيد،من
اوضاع را به نفع شما مىگردانم.
عكس العمل امام و عبد الله محض
فرستاده ابتدا نامه را به حضرت صادق داد(هنگام شب بود)و بعد به عبد الله
محض.عكس العمل اين دو نفر سخت مختلف بود.وقتى نامه را به حضرت صادق داد
گفت:من اين نامه را از طرف شيعه شما ابو سلمه براى شما آوردهام.حضرت
فرمود:ابو سلمه شيعه من نيست.گفت: به هر حال نامهاى است،تقاضاى جواب
دارد.فرمود چراغ بياوريد.چراغ آوردند.نامه را نخواند، در حضور او جلوى چراغ
گرفت و سوزاند،فرمود:به رفيقتبگو جوابت اين است،و بعد حضرت اين شعر را
خواند:
ايا موقدا نارا لغيرك ضوءها و يا حاطبا فى غير حبلك تحطب
يعنى اى كسى كه آتش مىافروزى كه روشنىاش از آن ديگرى باشد،و اى كسى كه
در صحرا هيزم جمع مىكنى و در يك جا مىريزى،خيال مىكنى روى ريسمان خودت
ريختهاى، نمىدانى هر چه هيزم جمع كردهاى روى ريسمان ديگرى ريختهاى و
بعد او مىآيد محصول هيزم تو را جمع مىكند (6) .
منظور حضرت از اين شعر چه بود؟قدر مسلم اين است كه[اين شعر]مىخواهد
منظرهاى را نشان دهد كه يك نفر زحمت مىكشد و استفادهاش را ديگرى
مىخواهد ببرد.حال يا منظور اين بود كه اى بدبخت،ابو سلمه!اينهمه زحمت
مىكشى،استفادهاش را ديگرى مىبرد و تو هيچ استفادهاى نخواهى برد،و يا
خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابو سلمه را قبول كند،يعنى اين دارد ما
را به كارى دعوت مىكند كه زحمتش را ما بكشيم و استفادهاش را ديگرى
ببرد.البته در متن چيز ديگرى نيست.همين قدر هست كه بعد از آنكه حضرت نامه
را سوزاند اين شعر را خواند و ديگر جواب هم نداد.
فرستاده ابو سلمه از آنجا برخاست و رفت نزد عبد الله محض،نامه را به او
داد و او بسيار خوشحال و مبتهج و مسرور شد.آن طور كه مسعودى نوشته است،صبح
زود كه شد عبد الله الاغش را سوار شد و آمد به خانه حضرت صادق.حضرت صادق هم
خيلى احترامش كرد(او از بنى اعمام امام بود).حضرت مىدانست قضيه از چه قرار
است،فرمود گويا خبر تازهاى است. گفت:بله،تازهاى كه به وصف
نمىگنجد(نعم،هو اجل من ان يوصف).اين نامه ابو سلمه است كه براى من
آمده،نوشته است همه شيعيان ما در خراسان آماده هستند براى اينكه امر خلافت
و ولايتبه ما برگردد،و از من خواسته است كه اين امر را از او
بپذيرم.مسعودى (7) مىنويسد كه امام صادق به او گفت:و متى كان
اهل خراسان شيعة لك؟كى اهل خراسان شيعه تو شدهاند كه مىگويى شيعيان ما
نوشتهاند؟!انتبعثت ابا مسلم الى خراسان؟!آيا ابو مسلم را تو فرستادى به
خراسان؟!تو به مردم خراسان گفتى كه لباس سياه بپوشند و شعار ؟!آيا اينها كه
از خراسان آمدهاند (9) ،تو اينها را به اينجا آوردهاى؟!اصلا
يك نفر از اينها را تو مىشناسى؟!عبد الله از اين سخنان ناراحتشد.(انسان
وقتى چيزى را خيلى بخواهد،بعد هم مژدهاش را به او بدهند،ديگر نمىتواند در
اطراف قضيه زياد فكر كند).شروع كرد به مباحثه كردن با حضرت صادق.به حضرت
گفت:تو چه مىگويى؟!«انما يريد القوم ابنى محمدا لانه مهدى هذه
الامة»اينها مىخواهند پسرم محمد را به خلافتبرگزينند و او مهدى امت
است(كه اين هم داستانى دارد كه برايتان عرض مىكنم). فرمود:به خدا قسم كه
مهدى امت او نيست و اگر پسرت محمد قيام كند قطعا كشته خواهد شد.عبد الله
بيشتر ناراحتشد و در آخر به عنوان جسارت گفت:تو روى حسادت اين حرفها را
مىزنى.حضرت فرمود:به خدا قسم كه من جز خيرخواهى هيچ نظر ديگرى ندارم،مصلحت
تو نيست و اين مطلب نتيجهاى هم نخواهد داشت.بعد حضرت به او گفت:به خدا ابو
سلمه عين همين نامهاى را كه به تو نوشته به من هم نوشته است ولى من قبل از
اينكه بخوانم نامه را سوختم.عبد الله با ناراحتى زياد از حضور امام صادق
رفت.
حال اين قضايا مقارن تحولاتى است كه در عراق دارد صورت مىگيرد.آن
تحولات چيست؟ موقع ظهور بنى العباس است.ابو مسلم هم فعاليتشديد مىكند كه
ابو سلمه را از ميان ببرد. عموهاى سفاح هم او را تاييد و تقويت مىكنند كه
حتما او را از بين ببرد،و همين طور هم شد. هنوز فرستاده ابو سلمه از مدينه
به كوفه نرسيده بود كه ابو سلمه را از ميان برداشتند.بنابر اين جوابى كه
عبد الله محض به اين نامه نوشت اصلا به دست ابو سلمه نرسيد.
بررسى
با اين وصفى كه مسعودى نوشته است-كه ديگران هم غير اين ننوشتهاند
(10) -به نظر من قضيه ابو سلمه خيلى روشن است.ابو سلمه مردى بوده
سياسى نه-به تعبير خود امام-شيعه و طرفدار امام جعفر صادق.به عللى كه بر ما
مخفى نيست،يكمرتبه سياستش از اينكه به نفع آل عباس كار كند تغيير مىكند.هر
كسى را هم كه نمىشد[براى خلافت معرفى كرد،زيرا]مردم قبول نمىكردند،از
حدود خاندان پيغمبر نبايد خارج باشد،يك كسى بايد باشد كه مورد قبول مردم
باشد،از آل عباس هم كه نمىخواستباشد،غير از آل ابى طالب كسى نيست،در آل
ابى طالب هم دو شخصيت مبرز پيدا كرده بود:عبد الله بن محض و حضرت صادق.
سياست مآبانه يك نامه را به هر دو نفر نوشت كه تيرش به هر جا اصابت كرد از
آنجا استفاده كند.بنابر اين در كار ابو سلمه هيچ مساله دين و خلوص مطرح
نبوده،مىخواسته يك كسى را ابزار قرار دهد،و بعلاوه اين كار،كارى نبوده كه
به نتيجه برسد،و دليلش هم اين است كه هنوز جواب آن نامه نيامده بود كه خود
ابو سلمه از ميان رفت و غائله به كلى خوابيد.تعجب مىكنم، برخى كه ادعاى
تاريخ شناسى هم دارند-شنيدهام-مىگويند چرا امام جعفر صادق وقتى كه ابو
سلمه خلال به او نامه مىنويسد قبول نمىكند؟اينجا كه هيچ شرايط فراهم
نبود،نه شرايط معنوى كه افرادى با خلوص نيت پيشنهادى كرده باشند،و نه شرايط
ظاهرى كه امكاناتى فراهم باشد.
چون در اينجا از عبد الله محض نام برديم و در مقدمه سخن نيز عرض كرديم
كه حضرت صادق در ابتدا با بنى العباس همكارى نكرد يا خودش قيام نكرد،لازم
است جريان ديگرى را نقل كنيم كه[نشان مىدهد]از ابتدا امام صادق چه رويى به
نهضتهاى ضد اموى نشان داد؟در اينجا ما از كتاب ابو الفرج اصفهانى استفاده
مىكنيم،باز هم از باب اينكه تا آنجا كه من گشتهام كسى بهتر و مفصلتر از
او نقل نكرده،و ابو الفرج نيز يك مورخ اموى سنى است.به
او«اصفهانى»مىگويند از باب اينكه ساكن اصفهان بوده،ولى اصلا اصفهانى
نيست،اصلا اموى است،و با اينكه اموى استيك مورخ سنى بى طرف است.شيخ مفيد
در كتاب ارشاد از همين ابو الفرج نقل مىكند نه از روايات اهل تشيع.
اجتماع محرمانه سران بنى هاشم
قضيه اين است كه در اوايل كار كه مىخواست اين نهضت ضد اموى شروع
شود،رؤساى بنى هاشم در«ابواء» (11) كه منزلى استبين مدينه و
مكه،اجتماع محرمانهاى تشكيل دادند.در آن اجتماع محرمانه،اولاد امام
حسن:عبد الله محض و پسرانش محمد و ابراهيم،و همچنين بنى العباس يعنى
ابراهيم امام و ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور و عدهاى ديگر از عموهاى
اينها حضور داشتند.در آنجا عبد الله محض رو كرد به جمعيت و گفت:بنى
هاشم!شما مردمى هستيد كه همه چشمها به شماست و همه گردنها به سوى شما كشيده
مىشود و اكنون خدا وسيله فراهم كرده كه در اينجا جمع شويد،بياييد همه ما
با اين جوان(پسر عبد الله محض) بيعت كنيم و او را به زعامت انتخاب كنيم و
عليه امويها بجنگيم.
اين قضيه خيلى قبل از قضيه ابو سلمه است،تقريبا دوازده سال قبل از
قضاياى قيام خراسانيهاست،اول بارى است كه مىخواهد اين كار شروع بشود،و به
اين صورت شروع شد:
بيعتبا«محمد نفس زكيه»
بنى العباس ابتدا زمينه را براى خودشان فراهم نمىديدند،فكر كردند كه و
لو در ابتدا هم شده يكى از آل على عليه السلام را كه در ميان مردم
وجاهتبيشترى دارد مطرح كنند و بعدها او را مثلا از ميان ببرند.براى اين
كار«محمد نفس زكيه»را انتخاب كردند.محمد پسر همان عبد الله محض است كه عرض
كردم عبد الله محض،هم از طرف مادر فرزند حسين بن على است و هم از طرف
پدر.عبد الله مردى استبا تقوا،با ايمان و زيبا،و زيبايى را،هم از طرف
مادر-و بلكه مادرها-به ارث برده است(چون مادر مادرش هم زن بسيار زيباى
معروفى بوده)و هم از طرف[پدر]،و بعلاوه اسمش محمد است،هم اسم پيغمبر،اسم
پدرش هم عبد الله است. از قضا يك خالى هم روى شانه او هست،و چون در روايات
اسلامى آمده بود كه وقتى ظلم زياد شد يكى از اولاد پيغمبر،از اولاد
زهرا،ظاهر مىشود كه نام او نام پيغمبر است و خالى هم در پشت دارد،اينها
معتقد شدند كه مهدى اين امت كه بايد ظهور كند و مردم را از مظالم نجات دهد
همين است و آن دوره نيز همين دوره است.لا اقل براى خود اولاد امام حسن اين
خيال پيدا شده بود كه مهدى امت همين است.بنى العباس هم حال يا واقعا چنين
عقيدهاى پيدا كرده بودند و يا از اول با حقه بازى پيش آمدند.
به هر حال اين طور كه ابو الفرج نقل كرده همين عبد الله محض برخاست و
شروع كرد به خطابه خواندن،مردم را دعوت كرد كه بياييد ما با يكى از افراد
خودمان در اينجا بيعت كنيم، پيمان ببنديم و از خدا بخواهيم بلكه ما بر بنى
اميه پيروز شويم.بعد گفت:ايها الناس!همهتان مىدانيد كه«ان ابنى هذا هو
المهدى»مهدى امت همين پسر من است،همهتان بياييد با او بيعت كنيد.اينجا
بود كه منصور گفت:«نه به عنوان مهدى امت.به عقيده من هم آن كسى كه زمينه
بهتر دارد همين جوان است.راست مىگويد،بياييد با او بيعت كنيد.»همه گفتند
راست مىگويد،و قبول كردند كه با محمد بيعت كنند و بيعت كردند.بعد كه
همهشان با او بيعت كردند فرستادند دنبال امام جعفر صادق (12)
.وقتى كه حضرت صادق وارد شد،همان عبد الله محض كه مجلس را اداره مىكرد،از
جا بلند شد و حضرت را پهلوى خودش نشاند و بعد همان سخنى را كه قبلا گفته
بود تكرار كرد كه اوضاع چنين است و همهتان مىدانيد كه اين پسر من مهدى
امت است،ديگران بيعت كردند،شما هم بيا با مهدى امتبيعت كن.فقال جعفر:لا
تفعلوا.امام جعفر صادق گفت:نه،اين كار را نكنيد.فان هذا الامر لم يات بعد،
ان كنت ترى(يعنى عبد الله)ان ابنك هذا هو المهدى فليس به و لا هذا او
انه.آن مساله مهدى امت كه پيغمبر خبر داده،حالا وقتش نيست.عبد الله!تو هم
اگر خيال مىكنى اين پسر تو مهدى امت است،اشتباه مىكنى.اين پسر تو مهدى
امت نيست و اكنون نيز وقت آن مساله نيست.و ان كنت انما تريد ان تخرجه غضبا
لله و ليامر بالمعروف و ينه عن المنكر فانا و الله لا ندعك انتشيخنا و
نبايع ابنك فى الامر.حضرت وضع خودش را بسيار روشن كرد،فرمود:اگر شما
مىخواهيد به نام مهدى امتبا اين بيعت كنيد من بيعت نمىكنم،دروغ است،مهدى
امت اين نيست،وقت ظهور مهدى هم اكنون نيست،ولى اگر قيام شما جنبه امر به
معروف و نهى از منكر و جنبه مبارزه ضد ظلم دارد،من بيعت مىكنم.
بنا بر اين در اينجا وضع امام صادق صد در صد روشن است.امام صادق حاضر شد
با اينها در مبارزه شركت كند ولى تحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر و
مبارزه با ظلم،و حاضر نشد همكارى كند تحت عنوان اينكه اين مهدى امت
است.گفتند:خير،اين مهدى امت است و اين امر واضحى است.فرمود:من بيعت
نمىكنم.عبد الله ناراحتشد.وقتى كه عبد الله اراحتشد حضرت فرمود:عبد
الله!من به تو بگويم:نه تنها پسر تو مهدى امت نيست،نزد ما اهل بيت اسرارى
است،ما مىدانيم كه كى خليفه مىشود و كى خليفه نمىشود.پسر تو خليفه
نمىشود و كشته خواهد شد.ابو الفرج نوشته است:عبد الله ناراحتشد و
گفت:خير،تو بر خلاف عقيدهات سخن مىگويى،خودت هم مىدانى كه اين پسر من
مهدى امت است و تو به خاطر حسد با پسر من اين حرفها را مىزنى.فقال:و الله
ما ذاك يحملنى و لكن هذا و اخوته و ابنائهم دونكم،و ضرب يده ظهر ابى
العباس...امام صادق دست زد به پشت ابو العباس سفاح و گفت:اين و برادرانش به
خلافت مىرسند و شما و پسرانتان نخواهيد رسيد.بعد هم دستش را زد به شانه
عبد الله بن حسن و فرمود:ايه(اين كلمه را در حال خوش و بش مىگويند)ما هى
اليك و لا الى ابنيك.(مىدانست كه او را حرص خلافت برداشته نه چيز
ديگرى.)فرمود:اين خلافتبه تو نمىرسد،به بچههايت هم نمىرسد،آنها را به
كشتن نده،اينها نمىگذارند كه خلافتبه شماها برسد،و اين دو پسرت هم كشته
خواهند شد.
بعد حضرت از جا حركت كرد و در حالى كه به دست عبد العزيز بن عمران زهرى
(13) تكيه كرده بود آهسته به او گفت:ارايت صاحب الرداء الاصفر؟آيا آن
كه قباى زرد پوشيده بود را ديدى؟(مقصودش ابو جعفر منصور
بود)گفت:نعم.فرمود:به خدا قسم ما مىيابيم اين مطلب را كه همين مرد در
آينده بچههاى اين را خواهد كشت.عبد العزيز تعجب كرد،با خود گفت: اينها كه
امروز بيعت مىكنند!گفت:اين او را مىكشد؟!فرمود:بله.عبد العزيز مىگويد:در
دل گفتم نكند اين از روى حسادت اين حرفها را مىزند؟!و بعد مىگويد:به خدا
قسم من از دنيا نرفتم جز اينكه ديدم كه همين ابو جعفر منصور قاتل همين محمد
و آن پسر ديگر عبد الله شد.در عين حال حضرت صادق به همين محمد علاقه
مىورزيد و او را دوست داشت و لذا همين ابو الفرج مىنويسد:كان جعفر بن
محمد اذا راى محمد بن عبد الله بن الحسن تغر غرت عيناه.وقتى كه او را
مىديد چشمانش پر اشك مىشد و مىگفت:بنفسى هو،ان الناس فيقولون فيه و انه
لمقتول،ليس هذا فى كتاب على من خلفاء هذه الامة.اى جانم به قربان اين(اين
علامت آن است كه خيلى به او علاقهمند است)مردم يك حرفهايى درباره اين
مىزنند كه واقعيت ندارد(مساله مهدويت)يعنى بيچاره خودش هم باورش آمده،و
اين كشته مىشود و به خلافت هم نمىرسد.در كتابى كه از على عليه السلام نزد
ما هست نام اين،جزء خلفاى امت نيست.از اينجا معلوم مىشود كه اين نهضت را
از ابتدا به نام مهدويتشروع كردند و حضرت صادق با اين قضيه سخت مخالفت
كرد،گفت من به عنوان امر به معروف و نهى از منكر حاضر بيعت كنم ولى به
عنوان مهدويت نمىپذيرم.و اما بنى العباس اساسا حسابشان حساب ديگرى
بود.مساله ملك و سياستبود.
ويژگيهاى زمان امام صادق عليه السلام
لازم است نكتهاى را عرض كنم و آن اين است:زمان حضرت صادق از نظر اسلامى
يك زمان منحصر به فرد است،زمان نهضتها و انقلابهاى فكرى استبيش از نهضتها
و انقلابهاى سياسى. زمان حضرت صادق از دهه دوم قرن دوم تا دهه پنجم قرن دوم
است،يعنى پدرشان در سال 114 از دنيا رفتهاند كه ايشان امام وقتشدهاند و
خودشان تا 148-نزديك نيمه اين قرن-حيات داشتهاند.تقريبا يك قرن و نيم از
ابتداى ظهور اسلام و نزديك يك قرن از فتوحات اسلامى مىگذرد.دو سه نسل از
تازه مسلمانها از ملتهاى مختلف وارد جهان اسلام شدهاند.از زمان بنى اميه
شروع شده به ترجمه كتابها.ملتهايى كه هر كدام يك ثقافت و فرهنگى داشتهاند
وارد دنياى اسلام شدهاند.نهضتسياسى يك نهضت كوچكى در دنياى اسلام
بود،نهضتهاى فرهنگى زيادى وجود داشت و بسيارى از اين نهضتها اسلام را تهديد
مىكرد.زنادقه در اين زمان ظهور كردند كه خود داستانى هستند،اينها كه منكر
خدا و دين و پيغمبر بودند و بنى العباس هم روى يك حسابهايى به آنها آزادى
داده بودند.مساله تصوف به شكل ديگرى پيدا شده بود.همچنين فقهايى پيدا شده
بودند كه فقه را بر يك اساس ديگرى(راى و قياس و غيره)به وجود آورده
بودند.يك اختلاف افكارى در دنياى اسلام پيدا شده بود كه نظيرش قبلش
نبود،بعدش هم پيدا نشد.
زمان حضرت صادق با زمان امام حسين از زمين تا آسمان تفاوت داشت.زمان
امام حسين يك دوره اختناق كامل بود و لهذا از امام حسين در تمام مدت امامت
ايشان آن چيزى كه به صورت حديث نقل شده ظاهرا از پنجشش جمله تجاوز
نمىكند.بر عكس،در زمان امام صادق در اثر همين اختلافات سياسى و همين
نهضتهاى فرهنگى آنچنان زمينهاى فراهم شد كه نام چهار هزار شاگرد براى حضرت
در كتب ثبتشده.لهذا اگر ما فرض كنيم(در صورتى كه فرضش هم غلط است)كه حضرت
صادق در زمان خودش از نظر سياسى در همان شرايطى بود كه امام حسين بود-در
صورتى كه اين طور هم نيست-از يك جهت ديگر يك تفاوت زياد ميان[موقعيت]حضرت
صادق و[موقعيت]امام حسين بود.امام حسين-كه البته بر شهادتش آثار زيادى بار
است-اگر شهيد نمىشد چه بود؟يك وجود معطل در خانه و در به رويش بسته، ولى
امام صادق اگر فرض هم كنيم كه شهيد مىشد و همان نتايجشهادت امام حسين بر
شهادت او بار بود ولى در شهيد نشدنش يك نهضت علمى و فكرى را در دنياى اسلام
رهبرى كرد كه در سرنوشت تمام دنياى اسلام-نه تنها شيعه-مؤثر بوده است كه
اين را ان شاء الله در جلسه آينده برايتان عرض مىكنم.
2- حج/39.
3- حجرات/13.
4- حضرت امام حسن پسرى دارد كه نام او هم حسن است.به او مىگويند«حسن
مثنى»يعنى حسن دوم.حسن مثنى در كربلا در خدمت ابا عبد الله بود ولى جزء
مجروحين بود،در ميان مجروحين افتاده بود و كشته نشده بود.بعد كه آمدند به
سراغ مجروحين،يك كسى كه با او خويشاوندى مادرى داشت وى را با خودش برد و
نزد عبيد الله زياد نيز شفاعت كرد كه متعرضش نشود.بعد[حسن مثنى خود
را]معالجه كرد و خوب شد.بعد حسن مثنى با فاطمه بنت الحسين دختر حضرت سيد
الشهداء-كه او هم در كربلا بود ولى هنوز دختر و در خانه بود كه
نوشتهاند:كانت جارية و ضيئة دختر زيبايى بود-ازدواج كرد.(فاطمه همان كسى
است كه در مجلس يزيد يك كسى به يزيد گفت اين دختر را به من ببخش و يزيد
سكوت كرد، بار دوم گفت و حضرت زينب به او تعرض كرد و او را مورد عتاب قرار
داد،يزيد هم بدش آمد و به او فحش داد كه چرا چنين سخن گفتى؟!).از ايندو
فرزندانى به وجود آمد كه يكى از آنها همين عبد الله است.عبد الله از طرف
مادر نوه امام حسين و از طرف پدر نوه امام حسن است و به اين جهت افتخار
مىكرد،مىگفت من از دو طريق فرزند پيغمبرم،از دو راه فرزند فاطمه هستم،و
لهذا به او مىگفتند«عبد الله محض»يعنى خالص از اولاد پيغمبر.عبد الله در
زمان حضرت صادق رئيس اولاد امام حسن بود همچنانكه حضرت صادق رئيس و بزرگتر
بنى الحسين بود.
5- [در جلسه بعد،استاد شهيد مىگويند:«ابو سلمه اين دو نامه را به وسيله
دو نفر فرستاد». احتمالا از مآخذ مختلف نقل شده است].
6- مىدانيد هيزم كشها ريسمانشان را دو لا و سپس پهن مىكنند،بعد
مىروند هيزمها را مىكنند و روى اين ريسمان مىريزند و وقتى به اندازه يك
بار شد،ريسمان را گره مىزنند و بار درست مىكنند.حال اگر كسى اشتباه
كند،بجاى اينكه هيزمهايى را كه جمع كرده روى ريسمان خودش بريزد،روى ريسمان
ديگرى بريزد،ديگرى مىآيد محصول كار او را مىبرد. حضرت اين شعر را خواند:
اى كه آتش روشن كردهاى اما ديگرى از نورش استفاده مىبرد،هيزم جمع
كردهاى اما روى ريسمان ديگرى ريختهاى و ديگرى جمع مىكند و مىبرد.
7- مسعودى يك مورخ است و در اينكه شيعه باشد يا سنى،به مفهومى كه ما
امروز مىگوييم شيعه،قطعا سنى است،چون ما ملاك تشيع و تسنن را قدر مسلم اين
مىدانيم كه در مساله خلافت،ابو بكر و غيره غاصب هستند،در حالى كه او يك
احترام فوق العادهاى براى خلفا قائل است،ولى در عين حال نسبتبه ائمه هم
خيلى احترام قائل است.يك كتابى نيز به او نسبت مىدهند به نام«اثبات
الوصية»ظاهر اين است كه سنى است ولى به هر حال مسعودى از مورخين درجه اول
اسلام است.
8- مساله لباس سياه،آن طور كه نوشتهاند،به همان عزاى يحيى بن زيد مرسوم
بود.
9- در آن هنگام عده زيادى از خراسانيها به عراق آمده بودند،و همانها
بودند كه به بنى العباس كمك دادند كه با عدهاى از اعراب قيام كردند.
10- نه اينكه مىخواهم به نقل مسعودى اعتماد كنم نه به نقل
ديگران،ديگران هم غير از اين ننوشتهاند.مسعودى اين قضيه را مفصلتر
نوشته.ديگران يك اشارهاى كردهاند كه ابو سلمه نامهاى نوشتبه امام جعفر
صادق،و امام نامه را سوزاند و جواب نداد.از اين بيشتر نيست،ولى مسعودى قضيه
را به تفصيل نوشته است.
11- در تاريخ اسلام نام اين محل را زياد مىبينيم.«ابواء»همان جايى است
كه آمنه مادر پيغمبر اكرم در آنجا وفات يافت.در وقتى كه حضرت رسول بچه
تقريبا پنجسالهاى بودند،ايشان را همراه خودش آورده بود به مدينه،چون قوم
و خويشهاى آمنه در مدينه بودند و حضرت رسول از طرف مادر يك انتسابى به مردم
مدينه داشت.در بازگشت،بين راه مريض شد و در همان منزل«ابواء»از دنيا
رفت.پيغمبر ماند با كنيز مادرش«ام ايمن»(البته همراه قافلهاى بودند)و
بعد با او به مكه مراجعه كرد.مرگ مادرش را در غربت و در يكى از منازل بين
راه به چشم خود ديد.و لهذا نوشتهاند بعد كه حضرت آمدند به مدينه(مىدانيم
حضرت در پنجاه و سه سالگى آمدند به مدينه،و ده سال آخر عمر ايشان در مدينه
گذشت)در يكى از سفرها كه از همان«ابواء»مىگذشتند،به آنجا كه
رسيدند،[اصحاب]ديدند پيغمبر اكرم تنها راه افتاد به يك سو،و به يك نقطه كه
رسيد،در همان نقطه ايستاد و سپس نشست و دعايى خواند،و بعد ديدند اشك پيغمبر
جارى شد.همه تعجب كردند كه قضيه چيست؟از ايشان سؤال كردند، فرمود:«اين قبر
مادر من است».در حدود پنجاه سال قبل از آن كه بچهاى بوده پنجساله،آمده
بود آنجا و ديگر عبور حضرت به آن محل نيفتاده بود،بعد از پنجاه سال كه به
قبر مادرش رسيد،رفت و دعا كرد و گريه نمود.
12- ابو الفرج مىگويد بعضى از راويها اين طور نقل كردهاند كه در اينجا
عبد الله گفت:نه، دنبال جعفر نفرستيد زيرا اگر او بيايد موافقت نمىكند و
اين وضع را بهم مىزند،ولى ديگران گفتند:نه،بفرستيد،و بالاخره فرستادند،و
بعضى گفتهاند عبد الله چنين حرفى نزد.
13- نمىدانم اين همان«زهرى»فقيه معروف استيا كس ديگر.