مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۲۲ -


نيروى دافعه على عليه السلام

دشمن سازى على

بحث‏خود را اختصاص مى‏دهيم به دوران خلافت چهار ساله و اند ماهه او.على همه قت‏شخصيت دو نيرويى بوده است.على هميشه هم جاذبه داشته است و هم دافعه.مخصوصا در دوره اسلام از اول گروهى را مى‏بينيم كه به گرد على بيشتر مى‏چرخند و گروهى ديگر را مى‏بينيم كه با او چندان ميانه خوبى ندارند و احيانا از وجود او رنج مى‏برند.

ولى دوران خلافت على و همچنين دوره‏هاى بعد از وفاتش،يعنى دوران ظهور تاريخى على، دوره تجلى بيشتر جاذبه و دافعه اوست.به همان نسبت كه قبل از خلافت تماسش با اجتماع كمتر بود،تجلى جاذبه و دافعه‏اش كمتر بود.

على مردى دشمن ساز و ناراضى ساز بود.اين يكى ديگر از افتخارات بزرگ اوست.هر آدم مسلكى و هدفدار و مبارز و مخصوصا انقلابى كه در پى عملى ساختن هدفهاى مقدس خويش است و مصداق قول خداست كه:

يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم (1) .

در راه خدا مى‏كوشند و از سرزنش سرزنشگرى بيم نمى‏كنند.

دشمن ساز و ناراضى درست كن است.لهذا دشمنانش،مخصوصا در زمان خودش،اگر از دوستانش بيشتر نبوده‏اند كمتر هم نبوده و نيستند.

اگر شخصيت على،امروز تحريف نشود و همچنانكه بوده ارائه داده شود،بسيارى از مدعيان دوستى‏اش در رديف دشمنانش قرار خواهند گرفت.

پيغمبر على را به فرماندهى لشكرى به يمن فرستاد.در برگشتن براى ملاقات پيغمبر عزم مكه كرد.در نزديكيهاى مكه يكى از لشكريان را به جاى خويش گذاشت و خود براى گزارش سفر زودتر به سوى رسول الله شتافت.آن شخص حله‏هايى را كه على همراه آورده بود در بين لشكريان تقسيم كرد تا با لباسهاى نو وارد مكه شوند.على كه برگشت‏به اين عمل اعتراض كرد و آن را بى‏انضباطى دانست،زيرا نمى‏بايست قبل از اينكه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كسب تكليف شود تصميمى درباره حله‏ها گرفته شود،و در حقيقت از نظر على عليه السلام اين كار نوعى تصرف در بيت المال بود بدون اطلاع و اجازه پيشواى مسلمين.از اين رو على عليه السلام دستور داد حله‏ها را از تن خود بكنند و آنها را در جايگاه مخصوص قرار داد كه تحويل پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله داده شود و آن حضرت خودشان در باره آنها تصميم بگيرد.لشكريان على عليه السلام از اين عمل ناراحت‏شدند.همينكه به حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيدند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله احوال آنها را جويا شد،از خشونت على عليه السلام در مورد حله‏ها شكايت كردند.پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آنان را مخاطب ساخت و گفت:

يا ايها الناس!لا تشكوا عليا فو الله انه لاخشن فى ذات الله من ان يشكى (2) .

مردم!از على شكوه نكنيد كه به خدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اين است كه كسى درباره وى شكايت كند.

على در راه خدا از كسى ملاحظه نداشت‏بلكه اگر به كسى عنايت مى‏ورزيد و از كسى ملاحظه مى‏كرد به خاطر خدا بود.قهرا اين حالت دشمن ساز است و روحهاى پر طمع و پر آرزو را رنجيده مى‏كند و به درد مى‏آورد.

در ميان اصحاب پيغمبر هيچ كس مانند على دوستانى فداكار نداشت،همچنانكه هيچ كس مانند او دشمنانى اينچنين جسور و خطرناك نداشت.مردى بود كه حتى بعد از مرگ، جنازه‏اش مورد هجوم دشمنان واقع گشت.او خود از اين جريان آگاه بود و آن را پيش بينى مى‏كرد و لذا وصيت كرد كه قبرش مخفى باشد و جز فرزندانش ديگران ندانند.تا آنكه حدود يك قرن گذشت و دولت امويان منقرض گشت،خوارج نيز منقرض شدند و يا سخت ناتوان گشتند،كينه‏ها و كينه‏توزى‏ها كم شد و به دست امام صادق تربت مقدسش اعلام گشت.

ناكثين و قاسطين و مارقين

على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد و با آنان به پيكار برخاست:اصحاب جمل كه خود آنان را«ناكثين‏»ناميد و اصحاب صفين كه آنها را«قاسطين‏»خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را«مارقين‏»مى‏خواند (3) :

فلما نهضت‏بالامر نكث طائفة و مرقت اخرى و قسط اخرون (4) .

پس چون به امر خلافت قيام كردم،طايفه‏اى نقض بيعت كردند،جمعيتى از دين بيرون رفتند،جمعيتى از اول سركشى و طغيان كردند.

ناكثين از لحاظ روحيه،پول پرستان بودند،صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض.

سخنان او درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است.

اما روح قاسطين روح سياست و تقلب و نفاق بود.آنها مى‏كوشيدند تا زمام حكومت را در دست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را در هم فرو ريزند.عده‏اى پيشنهاد كردند با آنها كنار آيد و تا حدودى مطامعشان را تامين كند.او نمى‏پذيرفت،زيرا كه او اهل اين حرفها نبود.او آمده بود كه با ظلم مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند.و از طرفى معاويه و تيپ او با اساس حكومت على مخالف بودند.آنها مى‏خواستند كه خود مسند خلافت اسلامى را اشغال كنند،و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ با نفاق و دو رويى بود.

دسته سوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسى‏ها و جهالتهاى خطرناك بود.على نسبت‏به همه اينها دافعه‏اى نيرومند و حالتى آشتى‏ناپذير داشت.

يكى از مظاهر جامعيت و انسان كامل بودن على اين است كه در مقام اثبات و عمل،با فرقه‏هاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه كرده است.گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرست‏ها و دنيا پرستان متجمل مى‏بينيم،گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشه‏هاى دو رو و صد رو،گاهى با مقدس نماهاى جاهل و منحرف.

بحث‏خود را معطوف مى‏داريم به دسته اخير يعنى خوارج.اينها و لو اينكه منقرض شده‏اند اما تاريخچه‏اى آموزنده و عبرت انگيز دارند.افكارشان در ميان ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين چهارده قرن با اينكه اشخاص و افرادشان و حتى نامشان از ميان رفته است ولى روحشان در كالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمى سخت‏براى پيشرفت اسلام و مسلمين به شمار مى‏رود.

پيدايش خوارج

خوارج يعنى شورشيان.اين واژه از«خروج‏» (5) به معناى سركشى و طغيان گرفته شده است. پيدايش آنان در جريان حكميت است.

در جنگ صفين در آخرين روزى كه جنگ داشت‏به نفع على خاتمه مى‏يافت،معاويه با مشورت عمرو عاص دست‏به يك نيرنگ ماهرانه‏اى زد.او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بى‏نتيجه ماند و با شكست‏يك قدم بيشتر فاصله ندارد.فكر كرد كه جز با اشتباهكارى راه به نجات نمى‏يابد.دستور داد قرآنها را بر سر نيزه‏ها بلند كنند كه مردم!ما اهل قبله و قرآنيم، بياييد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم.اين سخن تازه‏اى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند، همان حرفى است كه قبلا على گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده‏اند.بهانه‏اى است كه تا راه نجات يابند و از شكست قطعى،خود را برهانند.

على فرياد بر آورد:بزنيد آنها را!اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده،مى‏خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرآنى خود ادامه دهند.كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن،ارزش و احترامى ندارد.حقيقت و جلوه راستين قرآن منم. اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده‏اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.

عده‏اى از نادانها و مقدس نماهاى بى‏تشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل مى‏دادند،با يكديگر اشاره كردند كه على چه مى‏گويد؟فرياد بر آوردند كه با قرآن بجنگيم؟!جنگ ما به خاطر احياى قرآن است.آنها هم كه خود تسليم قرآن‏اند،پس ديگر جنگ چرا؟على گفت:من نيز مى‏گويم به خاطر قرآن بجنگيد،اما اينها با قرآن سر و كار ندارند،لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده‏اند.

در فقه اسلامى در«كتاب الجهاد»مساله‏اى است تحت عنوان‏«تترس كفار به مسلمين‏».مساله اين است كه اگر دشمنان اسلام در حالى كه با مسلمين در حال جنگند عده‏اى از اسراى مسلمان را در مقدم جبهه سپر خويش قرار دهند و خود در پشت اين جبهه مشغول فعاليت و پيشروى باشند به طورى كه سپاه اسلام اگر بخواهد از خود دفاع كند و يا به آنها حمله كند و جلو پيشروى آنها را بگيرد چاره‏اى نيست جز اينكه برادران مسلمان خود را كه سپر واقع شده‏اند نيز به حكم ضرورت از ميان بردارد،يعنى دسترسى به دشمن ستيزه‏گر و مهاجم امكان‏پذير نيست جز با كشتن مسلمانان،در اينجا قتل مسلم به خاطر مصالح عاليه اسلام و به خاطر حفظ جان بقيه مسلمين در قانون اسلام تجويز شده است.آنها نيز در حقيقت‏سرباز اسلامند و در راه خدا شهيد شده‏اند،منتها بايد خونبهاى آنان را به بازماندگانشان از بودجه اسلامى بپردازند (6) و اين تنها از خصايص فقه اسلامى نيست‏بلكه در قوانين نظامى و جنگى جهان يك قانون مسلم است كه اگر دشمن خواست از نيروهاى داخلى استفاده كند،آن نيرو را نابود مى‏كنند تا به دشمن دست‏يابند و وى را به عقب برانند.

در صورتى كه مسلمان و موجود زنده‏اى را اسلام مى‏گويد بزن تا پيروزى اسلام به دست آيد، كاغذ و جلد كه ديگر جاى سخن نبايد قرار گيرد.كاغذ و كتابت احترامش به خاطر معنى و محتواست.امروز جنگ به خاطر محتواى قرآن است.اينها كاغذ را وسيله قرار داده‏اند تا معنى و محتواى قرآن را از بين ببرند.

اما نادانى و بى‏خبرى همچون پرده‏اى سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت‏بازشان داشت.گفتند:ما علاوه بر اينكه با قرآن نمى‏جنگيم،جنگ با قرآن خود منكرى است و بايد براى نهى از آن بكوشيم و با كسانى كه با قرآن مى‏جنگند بجنگيم.تا پيروزى نهايى ساعتى بيش نمانده بود.مالك اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود،همچنان مى‏رفت تا خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد.در همين وقت اين گروه به على فشار آوردند كه ما از پشت‏حمله مى‏كنيم.هر چه على اصرار مى‏كرد،آنها بر انكارشان مى‏افزودند و بيشتر لجاجت مى‏كردند.على براى مالك پيغام فرستاد:جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد.او به پيام على جواب داد كه اگر چند لحظه‏اى را اجازتم دهى،جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است.شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه‏ات مى‏كنيم يا بگو برگردد.باز به دنبالش فرستاد كه اگر مى‏خواهى على را زنده ببينى، جنگ را متوقف كن و خود برگرد.او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد.

جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند،مجلس حكميت تشكيل شود و حكمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت،اتفاقى طرفين است‏حكومت كنند و خصومتها را پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آنچنان را آنچنانتر كنند.

على گفت:آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم.

آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمرو عاص،عصاره نيرنگها را انتخاب كردند.على، عبد الله بن عباس سياستمدار و يا مالك اشتر،مرد فداكار و روشن بين با ايمان را پيشنهاد كرد و يا مردى از آن قبيل را،اما آن احمقها به دنبال همجنس خويش مى‏گشتند و مردى چون ابو موسى را كه مردى بى‏تدبير بود و با على عليه السلام ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند.هر چه على و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابو موسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد،گفتند:

غير او را ما موافقت نكنيم.گفت:حالا كه اينچنين است،هر چه مى‏خواهيد بكنيد.بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على و اصحابش به مجلس حكميت فرستادند.

پس از ماهها مشورت،عمرو عاص به ابو موسى گفت:بهتر اين است كه به خاطر مصالح مسلمين نه على باشد و نه معاويه،سومى را انتخاب كنيم و آن جز عبد الله بن عمر،داماد تو، ديگرى نيست.ابو موسى گفت:راست گفتى،اكنون تكليف چيست؟گفت:تو على را از لافت‏خلع مى‏كنى،من هم معاويه را.بعد مسلمين مى‏روند يك فرد شايسته‏اى را كه حتما عبد الله بن عمر است انتخاب مى‏كنند و ريشه فتنه‏ها كنده مى‏شود.بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع شوند براى استماع نتايج‏حكميت.

مردم اجتماع كردند.ابو موسى رو كرد به عمرو عاص كه بفرماييد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد.عمرو عاص گفت:من؟!تو مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر،حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم.ابو موسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت.اكنون دلها مى‏تپد،چشمها خيره گشته و نفسها در سينه‏ها بند آمده است.همگان در انتظار كه نتيجه چيست؟او به سخن در آمد كه ما پس از مشورت،صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه،ديگر مسلمين خود مى‏دانند هر كه را خواسته انتخاب كنند،و انگشترش را از انگشت دست راست‏بيرون آورد و گفت:من على را از خلافت‏خلع كردم همچنانكه اين انگشتر را از انگشت‏بيرون آوردم.اين را گفت و از منبر به زير آمد.

عمرو عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت:سخنان ابو موسى را شنيديد كه على را از خلافت‏خلع كرد و من نيز او را از خلافت‏خلع مى‏كنم همچنانكه ابو موسى كرد،و انگشترش را از دست راست‏بيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ كرد و گفت:معاويه را به خلافت نصب مى‏كنم همچنانكه انگشترم را در!298 انگشت كردم.اين را گفت و از منبر فرود آمد.

مجلس آشوب شد.مردم به ابو موسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى شوريدند.او به مكه فرار كرد و عمرو عاص نيز به شام رفت.

خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند،رسوايى حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پى بردند.اما نمى‏فهميدند اشتباه در كجا بوده است.نمى‏گفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمرو عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم،و هم نمى‏گفتند كه پس از قرار حكميت،در انتخاب‏«داور»خطا كرديم كه ابو موسى را حريف عمرو عاص قرار داديم،بلكه مى‏گفتند:اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصرا خداست نه انسانها.

آمدند پيش على كه نفهميديم و تن به حكميت داديم،هم تو كافر گشتى و هم ما،ما توبه كرديم،توهم توبه كن.مصيبت تجديد و مضاعف شد.

على گفت:توبه به هر حال خوب است،«استغفر الله من كل ذنب‏»ما همواره از هر گناهى استغفار مى‏كنيم.گفتند:اين كافى نيست،بلكه بايد اعتراف كنى كه‏«حكميت‏»گناه بوده و از اين گناه توبه كنى.گفت:آخر من مساله تحكيم را به وجود نياوردم،خودتان به وجود آورديد و نتيجه‏اش را نيز ديديد،و از طرفى ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آن را گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده‏ام به آن اعتراف كنم؟!

از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبى دست‏به فعاليت زدند.در ابتدا يك فرقه ياغى و سركش بودند و به همين جهت‏«خوارج‏»ناميده شدند ولى كم كم براى خود اصول عقايدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت،تدريجا به صورت يك فرقه مذهبى در آمد و رنگ مذهب به خود گرفت.خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب،دست‏به فعاليتهاى تبليغى حادى زدند.كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند.به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه بر خطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به وجود آمده مبارزه كنيم،امر به معروف و نهى از منكر نماييم.لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهى از منكر به وجود آمد.

وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد:يكى بصيرت در دين و ديگرى بصيرت در عمل.بصيرت در دين-همچنانكه در روايت آمده است-اگر نباشد زيان اين كار از سودش بيشتر است.و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطى است كه در فقه از آنها به‏«احتمال تاثير»و«عدم ترتب مفسده‏»تعبير شده است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف (7) .

خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى.مردمى نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند،زيرا اين تكليف را امرى تعبدى مى‏دانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد.

اصول عقايد خوارج

ريشه اصلى خارجيگرى را چند چيز تشكيل مى‏داد:

1.تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و اصحاب تحكيم(كسانى كه به حكميت رضا دهند)عموما،مگر آنان كه به حكميت راى داده و سپس توبه كرده‏اند.

2.تكفير كسانى كه قائل به كفر على و عثمان و ديگران-كه ياد آور شديم-نباشند.

3.ايمان تنها عقيده قلبى نيست،بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزء ايمان است.ايمان امر مركبى است از اعتقاد و عمل.

4.وجوب بلا شرط شورش بر والى و امام ستمگر.مى‏گفتند:امر به معروف و نهى از منكر مشروط به چيزى نيست و در همه جا بدون استثناء بايد اين دستور الهى انجام گيرد (8) .

اينها به واسطه اين عقايد،صبح كردند در حالى كه تمام مردم روى زمين را كافر و همه را مهدور الدم و مخلد در آتش مى‏دانستند.

عقيده خوارج در باب خلافت

تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مى‏شود تئورى آنان در باب لافت‏بود.انديشه‏اى دموكرات مآبانه داشتند،مى‏گفتند:خلافت‏بايد با انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته‏ترين افراد كسى است كه از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيت داشته باشد،خواه از قريش باشد يا غير قريش،از قبايل برجسته و نامى باشد يا از قبايل گمنام و عقب افتاده،عرب باشد و يا غير عرب.آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت،اگر خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت از خلافت عزل مى‏شود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود (9) .

اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفته‏اند كه مى‏گويد:خلافت امرى است الهى و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد،و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند كه مى‏گويند: خلافت تنها از آن قريش است و به جمله‏«انما الائمة من قريش‏»تمسك مى‏جويند.

ظاهرا نظريه آنان در باب خلافت چيزى نيست كه در اولين مرحله پيدايش خويش به آن رسيده باشند،بلكه آنچنان كه شعار معروفشان(لا حكم الا لله) حكايت مى‏كند و از نهج البلاغه (10) نيز استفاده مى‏شود،در ابتدا قائل بوده‏اند كه مردم و اجتماع احتياجى به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند.اما بعد،از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبد الله بن وهب راسبى بيعت كردند (11) .

عقيده خوارج در باره خلفا

خلافت ابو بكر و عمر را صحيح مى‏دانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيده‏اند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافى را مرتكب نشده‏اند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى‏دانستند،منتها مى‏گفتند:عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القتل بوده است،و على چون مساله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است.و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم،تبرى مى‏جستند (12) .

از ساير خلفا نيز بيزارى مى‏جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند.

انقراض خوارج

اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباه‏كارى خطرناك به وجود آمدند و بيش از يك قرن و نيم نپاييدند.در اثر تهورها و بى‏باكيهاى جنون آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال كشاندند و در اوايل تاسيس دولت عباسى يكسره منقرض گشتند.منطق خشك و بى‏روح آنها و خشكى و خشونت رفتار آنها،مباينت روش آنها با زندگى و بالاخره تهور آنها كه‏«تقيه‏»را حتى به مفهوم صحيح و منطقى آن كنار گذاشته بودند،آنها را نابود ساخت.مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتواند واقعا باقى بماند،ولى اين مكتب اثر خود را باقى گذاشت.افكار و عقايد خارجيگرى در ساير فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون‏«نهروانى‏»هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على خطرناكترين دشمن داخلى اسلام همينها هستند،همچنانكه معاويه‏ها و عمرو عاص‏ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود«نهروانى‏»ها-كه دشمن آنها شمرده مى‏شوند-به موقع استفاده مى‏كنند.

شعار يا روح؟

بحث از خارجيگرى و خوارج به عنوان يك بحث مذهبى،بحثى بدون مورد و فاقد اثر است زيرا امروز چنين مذهبى در جهان وجود ندارد.اما در عين حال بحث درباره خوارج و ماهيت كارشان براى ما و اجتماع ما آموزنده است،زيرا مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است،روح‏«خارجيگرى‏»در پيكر بسيارى از ما حلول كرده است.

لازم است مقدمه‏اى ذكر كنم:

بعضى از مذاهب ممكن است از نظر شعار بميرند ولى از نظر روح زنده باشند،كما اينكه بر عكس نيز ممكن است مسلكى از نظر شعار زنده ولى از نظر روح بكلى مرده باشد و لهذا ممكن است فرد يا افرادى از لحاظ شعار تابع و پيرون يك مذهب شمرده شوند و از نظر روح پيرو آن مذهب نباشند و به عكس ممكن است‏بعضى روحا پيرو مذهبى باشند و حال آنكه شعارهاى آن مذهب را نپذيرفته‏اند.

مثلا-چنانكه همه مى‏دانيم-از بدو امر بعد از رحلت نبى اكرم،مسلمين به دو فرقه تقسيم شدند:سنى و شيعه.سنيها در يك شعار و چهار چوب عقيده هستند و شيعه در شعار و چهار چوب عقيده‏اى ديگر.

شيعه مى‏گويد:خليفه بلا فصل پيغمبر على است و آن حضرت على را براى!306 خلافت و جانشينى خويش به امر الهى تعيين كرده است و اين مقام حق خاص اوست پس از پيغمبر.و اهل سنت مى‏گويند:اسلام در قانونگذارى خود،در موضوع خلافت و امامت پيش‏بينى خاصى نكرده است‏بلكه امر انتخاب زعيم را به خود مردم واگذار كرده است.حد اكثر اين است كه از ميان قريش انتخاب شود.

شيعه بسيارى از صحابه پيغمبر را-كه از شخصيتها و اكابر و معاريف به شمار مى‏روند-مورد انتقاد قرار مى‏دهد و اهل سنت،درست در نقطه مقابل شيعه از اين جهت قرار گرفته‏اند،به هر كس كه نام‏«صحابى‏»دارد با خوشبينى افراطى عجيبى مى‏نگرند،مى‏گويند:صحابه پيغمبر همه عادل و درستكار بوده‏اند.بناى تشيع بر انتقاد و بررسى و اعتراض و مو را از ماست كشيدن است،و بناى تسنن بر حمل به صحت و توجيه و«ان شاء الله گربه بوده است‏».

در اين عصر و زمان كه ما هستيم كافى است كه هر كس بگويد على خليفه بلا فصل پيغمبر است،ما او را شيعه بدانيم و چيز ديگرى از او توقع نداشته باشيم،او داراى هر روح و هر نوع طرز تفكرى كه هست‏باشد!

ولى اگر به صدر اسلام برگرديم به يك روحيه خاصى بر مى‏خوريم كه آن روحيه،روحيه تشيع است و تنها آن روحيه‏ها بودند كه مى‏توانستند وصيت پيغمبر را در مورد على صد در صد بپذيرند و دچار ترديد و تزلزل نشوند.نقطه مقابل آن روحيه و آن طرز تفكر يك روحيه و طرز تفكر ديگرى بوده است كه وصيتهاى پيغمبر اكرم را با همه ايمان كامل به آن حضرت،با نوعى توجيه و تفسير و تاويل ناديده مى‏گرفتند.

و در حقيقت اين انشعاب اسلامى از اينجا به وجود آمد كه يك دسته-كه البته كثريت‏بودند-فقط ظاهر را مى‏نگريستند و ديدشان آنقدر تيزبين نبود و عمق نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعه‏اى را نيز ببينند،ظاهر را مى‏ديدند و در همه‏جا حمل به صحت مى‏كردند،مى‏گفتند:عده‏اى از بزرگان صحابه و پير مردها و سابقه‏دارهاى اسلام راهى را رفته‏اند و نمى‏توان گفت اشتباه كرده‏اند.اما دسته ديگر-كه اقليت‏بودند-در همان هنگام مى‏گفتند:شخصيتها تا آن وقت پيش ما احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند اما آنجا كه مى‏بينيم اصول اسلامى به دست همين سابقه‏دارها پايمال مى‏شود،ديگر احترامى ندارند، ما طرفدار اصوليم نه طرفدار شخصيتها.تشيع با اين روح به وجود آمده است.!307 ما وقتى در تاريخ اسلام به سراغ سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد كندى و عمار ياسر و امثال آنان مى‏رويم و مى‏خواهيم ببينيم چه چيز آنها را وادار كرد كه دور على را بگيرند و اكثريت را رها كنند،مى‏بينيم آنها مردمى بودند اصولى و اصول شناس،هم ديندار و هم دين شناس. مى‏گفتند:ما نبايد درك و فكر خويش را به دست ديگران بسپريم و وقتى آنها اشتباه كردند ما نيز اشتباه كنيم.و در حقيقت روح آنان روحى بود كه اصول و حقايق بر آن حكومت مى‏كرد نه اشخاص و شخصيتها.

مردى از صحابه امير المؤمنين در جريان جنگ جمل،سخت در ترديد قرار گرفته بود.او دو طرف را مى‏نگريست.از يك طرف على را مى‏ديد و شخصيتهاى بزرگ اسلامى را كه در ركاب على شمشير مى‏زدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم،عايشه را مى‏ديد كه قرآن در باره زوجات آن حضرت مى‏فرمايد: و ازواجه امهاتهم (13) همسران او مادران امتند)و در ركاب عايشه،طلحه را مى‏ديد از پيشتازان در اسلام،مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهاى اسلامى و مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزنده‏اى كرده است،و باز زبير را مى‏ديد خوش سابقه‏تر از طلحه،آن كه حتى در روز سقيفه از جمله محصنين در خانه على بود.

اين مرد در حيرتى عجيب افتاده بود كه يعنى چه؟!آخر على و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سخت‏ترين دژهاى اسلام‏اند،اكنون رودررو قرار گرفته‏اند؟كدام يك به حق نزديكترند؟در اين گير و دار چه بايد كرد؟!توجه داشته باشيد!نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد.شايد اگر ما هم در شرايطى كه او قرار داشت قرار مى‏گرفتيم،شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره مى‏كرد.

ما الآن كه على و عمار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو مى‏بينيم،مردد نمى‏شويم چون خيال مى‏كنيم دسته دوم مردمى جنايت‏سيما بودند يعنى آثار جنايت و خيانت از چهره‏شان هويدا بود و با نگاه به قيافه‏ها و چهره‏هاى آنان حدس زده مى‏شد كه اهل آتش‏اند.اما اگر در آن زمان مى‏زيستيم و سوابق آنان را از نزديك مى‏ديديم،شايد از ترديد مصون نمى‏مانديم.

امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل مى‏دانيم،از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق،ماهيت على و عمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته‏ايم و در آن ميان توانسته‏ايم خوب قضاوت كنيم.و يا لا اقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم،از اول كودكى به ما اينچنين تلقين شده است.اما در آن روز هيچ كدام از اين دو عامل وجود نداشت.

به هر حال،اين مرد محضر امير المؤمنين شرفياب شد و گفت:«ايمكن ان يجتمع زبير و طلحة و عائشة على باطل؟»آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟ شخصيتهايى مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه مى‏كنند و راه باطل را مى‏پيمايند؟آيا اين ممكن است؟

على در جواب سخنى دارد كه دكتر طه حسين،دانشمند و نويسنده مصرى،مى‏گويد سخنى محكمتر و بالاتر از اين نمى‏شود،بعد از آنكه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد، سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است (14) .فرمود:انك لملبوس عليك،ان الحق و الباطل لا يعرفان باقدار الرجال،اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله (15) .

سرت كلاه رفته و حقيقت‏بر تو اشتباه شده.حق و باطل را با ميزان قدر و شخصيت افراد نمى‏شود شناخت.اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهايى را مقياس قرار دهى و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجى.فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف.نه،اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند.اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند.

يعنى بايد حق‏شناس و باطل‏شناس باشى نه اشخاص و شخصيت‏شناس،افراد را(خواه شخصيتهاى بزرگ و خواه شخصيتهاى كوچك)با حق مقايسه كنى،اگر با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيرى و الا نه.اين،حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است‏بر باطل باشند؟

در اينجا على عليه السلام معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزى نيست.و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى است نه به افراد و اشخاص.قهرا شيعيان اوليه مردمى منتقد و بت‏شكن بار آمدند.

على بعد از پيغمبر جوانى سى و سه ساله است‏با يك اقليتى كمتر از عدد انگشتان،در مقابلش پير مردهاى شخصت‏ساله با اكثريتى انبوه و بسيار.منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اين است و بزرگان اشتباه نمى‏كنند و ما راه آنان را مى‏رويم.منطق آن اقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمى‏كند حقيقت است،بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند.

از اينجا معلوم مى‏شود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است و اما روحشان روح تشيع نيست.

مسير تشيع همانند روح آن،تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبى و هر دفعى(گفتيم گاهى جذب،جذب باطل و جنايت و جانى است و دفع،دفع حقيقت و فضايل انسانى)بلكه دفع و جذبى از سنخ جاذبه و دافعه على، زيرا شيعه يعنى كپيه‏اى از سيرتهاى على.شيعه نيز بايد مانند على دو نيرويى باشد.

اين مقدمه براى اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبى مرده باشد ولى روح آن مذهب در ميان مردم ديگرى كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه خود را مخالف آن مذهب مى‏دانند،زنده باشد.مذهب خوارج،امروزه مرده است‏يعنى ديگر امروز در روى زمين گروه قابل توجهى به نام‏«خوارج‏»كه عده‏اى تحت همين نام از آن پيروى كنند وجود ندارد،ولى آيا روح مذهب خارجى هم مرده است؟آيا اين روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است؟آيا مثلا-خداى نكرده-در ميان ما،مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس مآب ما،اين روح حلول نكرده است؟اينها مطلبى است كه جداگانه بايد بررسى شود.ما اگر روح مذهب خارجى را درست‏بشناسيم،شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم.ارزش بحث در باره خوارج از همين نظر است.ما بايد بدانيم على چرا آنها را«دفع‏»كرد،يعنى چرا جاذبه على آنها را نكشيد و بر عكس،دافعه او آنها را دفع كرد؟

مسلما-چنانكه بعدا خواهيم ديد-تمام عناصر روحى كه در شخصيت‏خوارج و تشكيل روحيه آنها مؤثر بود،از عناصرى نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه على قرار گيرد.بسيارى از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمى‏بود،آنها را تحت نفوذ و تاثير جاذبه على قرار مى‏داد،ولى جنبه‏هاى تاريك روحشان آنقدر زياد بود كه آنها را در صف دشمنان على قرار داد.

دموكراسى

على امير المؤمنين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد.او خليفه است و آنها رعيتش،هر گونه اعمال سياستى برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتى سهميه آنان را از بيت المال قطع نكرد،به آنها نيز همچون ساير افراد مى‏نگريست.اين مطلب در تاريخ زندگى على عجيب نيست اما چيزى است كه در دنيا كمتر نمونه دارد.آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو مى‏شدند و صحبت مى‏كردند،طرفين استدلال مى‏كردند،استدلال يكديگر را جواب مى‏گفتند.

شايد اين مقدار آزادى در دنيا بى‏سابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسى رفتار كرده باشد.مى‏آمدند در مسجد و در سخنرانى و خطابه على پارازيت ايجاد مى‏كردند.روزى امير المؤمنين بر منبر بود.مردى آمد و سؤال كرد.على بالبديهه جواب گفت. يكى از خارجيها از بين مردم فرياد زد:«قاتله الله ما افقهه‏»(خدا بكشد اين را،چقدر دانشمند است!).ديگران خواستند متعرضش شوند اما على فرمود رهايش كنيد،او به من تنها فحش داد.

خوارج در نماز جماعت‏به على اقتدا نمى‏كردند زيرا او را كافر مى‏پنداشتند.به مسجد مى‏آمدند و با على نماز نمى‏گذاردند و احيانا او را مى‏آزردند.على روزى به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتدا كرده‏اند.يكى از خوارج به نام ابن الكواء فريادش بلند شد و آيه‏اى را به عنوان كنايه به على،بلند خواند:

و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين . (16)

اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحى شد كه اگر مشرك شوى اعمالت از بين مى‏رود و از زيانكاران خواهى بود.ابن الكواء با خواندن اين آيه خواست‏به على گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام مى‏دانيم،اول مسلمان هستى،پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد،در ليلة المبيت فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى، خودت را طعمه شمشيرها قراردادى و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست،اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوى اعمالت‏به هدر مى‏رود،و چون تو اكنون كافر شدى اعمال گذشته را به هدر دادى.

على در مقابل چه كرد؟!تا صداى او به قرآن بلند شد،سكوت كرد تا آيه را به آخر رساند. همينكه به آخر رساند،على نماز را ادامه داد.باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلافاصله على سكوت نمود.على سكوت مى‏كرد چون دستور قرآن است كه:

اذا قرى‏ء القرآن فاستمعوا له و انصتوا (17) .

هنگامى كه قرآن خوانده مى‏شود گوش فرا دهيد و خاموش شويد.

و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است مامومين بايد ساكت‏باشند و گوش كنند.

بعد از چند مرتبه‏اى كه آيه را تكرار كرد و مى‏خواست وضع نماز را بهم زند،على اين آيه را خواند:

.فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون (18) .

صبر كن،وعده خدا حق است و فرا خواهد رسيد.اين مردم بى ايمان و يقين،تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند.

ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد (19) .

قيام و طغيان خوارج

خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اكتفا مى‏كردند.رفتار على نيز در باره آنان همان طور بود كه گفتيم،يعنى به هيچ وجه مزاحم آنها نمى‏شد و حتى حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد.اما كم كم كه از توبه على مايوس گشتند روششان را عوض كردند و تصميم گرفتند دست‏به انقلاب بزنند.در منزل يكى از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجى ايراد كرد و دوستان خويش را تحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر دعوت به قيام و شورش كرد.خطاب به آنان گفت:

اما بعد فو الله ما ينبغى لقوم يؤمنون بالرحمن و ينيبون الى حكم القرآن ان تكون هذه الدنيا آثر عندهم من الامر بالمعروف و النهى عن المنكر و القول بالحق و ان من و ضر فانه من يمن و يضر فى هذه الدنيا فان ثوابه يوم القيامة رضوان الله و الخلود فى جنانه،فاخرجوا بنا اخواننا من هذه القرية الظالم اهلها الى كور الجبال او الى بعض هذه المدائن منكرين لهذه البدع المضلة (20) .

.پس از حمد و ثنا،خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهى كه به خداى بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن مى‏گروند دنيا در نظرشان از امر به معروف و نهى از منكر و گفته بحق، محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطرزا باشند،كه هر كه در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت‏خشنودى حق و جاودانى بهشت اوست.برادران!بيرون بريد ما را از اين شهر ستمگر نشين به نقاط كوهستانى يا بعضى از اين شهرستانها تا در مقابل اين بدعتهاى گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيرى نماييم.

با اين سخنان،روحيه آتشين آنها آتشين‏تر شد.از آنجا حركت كردند و دست‏به طغيان و انقلاب زدند.امنيت راهها را سلب كردند،غارتگرى و آشوب را پيشه كردند (21) .مى‏خواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پاى در آورند.

در اينجا ديگر جاى گذشت و آزاد گذاشتن نبود،زيرا مساله اظهار عقيده نيست‏بلكه اخلال به امنيت اجتماعى و قيام مسلحانه عليه حكومت‏شرعى است.لذا على آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت.خطابه خواند و نصيحت كرد و اتمام حجت نمود.آنگاه پرچم امان را به دست ابو ايوب انصارى داد كه هر كس در سايه آن قرار گرفت در امان است.از دوازده هزار نفر،هشت هزارشان برگشتند و بقيه سرسختى نشان دادند.به سختى كست‏خوردند و جز معدودى از آنان باقى نماند.

مميزات خوارج

روحيه خوارج روحيه خاصى است.آنها تركيبى از زشتى و زيبايى بودند و در مجموع به نحوى بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيت على آنها را«دفع‏»كرد نه‏«جذب‏».

ما،هم جنبه‏هاى مثبت و زيبا و هم جنبه‏هاى منفى و نازيباى روحيه آنها را-كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه وحشتناك كرد-ذكر مى‏كنيم:

1.روحيه‏اى مبارزه‏گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش سرسختانه مى‏كوشيدند. در تاريخ خوارج فداكاريهايى را مى‏بينيم كه در تاريخ زندگى بشر كم نظير است،و اين فداكارى و از خود گذشتگى،آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود.

ابن عبد ربه در باره آنان مى‏گويد:

و ليس في الافراق كلها اشد بصائر من الخوارج،و لا اشد اجتهادا،و لا اوطن انفسا على الموت منهم الذى طعن فانفذه الرمح فجعل يسعى الى!317 قاتله و يقول:و عجلت اليك رب لترضى (22) .

در تمام فرقه‏ها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده‏تر براى مرگ از آنها يافت نمى‏شد.يكى از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود،به سوى قاتلش پيش مى‏رفت و مى‏گفت:خدايا!به سوى تو مى‏شتابم تا خشنود شوى.

معاويه شخصى را به دنبال پسرش-كه خارجى بود-فرستاد تا او را برگرداند.پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند.عاقبت گفت:فرزندم!خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينى و مهر پدرى تو بجنبد و دست‏بردارى.گفت:به خدا قسم من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم (23) .

2.مردمى عبادت پيشه و متنسك بودند.شبها را به عبادت مى‏گذراندند.بى ميل به دنيال و زخارف آن بودند.وقتى على،ابن عباس را فرستاد تا آصحاب نهروان را پند دهد،ابن عباس از بازگشتن،آنها را چنين وصف كرد:

لهم جباه قرحة لطول السجود و ايد كثفنات الابل عليهم قمص مرحضة و هم مشمرون (24) .

دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است،دستها را از بس روى زمينهاى خشك و سوزان زمين گذاشته‏اند و در مقابل حق به خاك افتاده‏اند همچون پاهاى شتر سفت‏شده است،پيراهنهاى كهنه و مندرسى به تن كرده‏اند اما مردمى مصمم و قاطع.

خوارج به احكام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند.دست‏به آنچه خود آن را گناه مى‏دانستند نمى‏زدند.آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافى را مرتكب نمى‏گشتند و از كسى كه دست‏به گناهى مى‏زد بيزار بودند.

زياد بن ابيه يكى از آنان را كشت،سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد.گفت:نه روز برايش غذايى بردم و نه شب برايش فراشى گستردم.روز را روزه بود و شب را به عبادت مى‏گذرانيد (25) .

هر گامى كه بر مى‏داشتند از عقيده منشا مى‏گرفت و در تمام افعال،مسلكى بودند.در راه پيشبرد عقايد خود مى‏كوشيدند.

على عليه السلام در باره آنان مى‏فرمايد:

لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه (26) .

خوارج را از پس من ديگر نكشيد،زيرا آن كس كه حق را مى‏جويد و خطا رود همانند آن كس نيست كه باطل را مى‏جويد و آن را مى‏يابد.

يعنى اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند.اينها حق را مى‏خواهند ولى در اشتباه افتاده‏اند،اما آنها از اول حقه‏باز بوده‏اند و مسيرشان مسير باطل بوده است.بعد از اين،اگر اينها را بكشيد به نفع معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناكتر است.

قبل از آنكه ساير خصيصه‏هاى خوارج را بيان كنيم لازم است‏يك نكته را در اينجا-كه سخن از قدس و تقوا و زاهد مآبى خوارج است-ياد آورى كنيم و آن اينكه يكى از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهاى تاريخ زندگى على كه مانندى براى آن نمى‏توان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه‏هاى متحجر و مغرور است.

على بر روى مردمى اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته،قيافه‏هاى حق به جانب،ژنده پوش و عبادت پيشه،شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذارنده است.ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافه‏هاى آنچنانى را مى‏ديديم،مسلما احساساتمان بر انگيخته مى‏شد و على را به اعتراض مى‏گرفتيم كه آخر شمشير به روى اينچنين مردمى كشيدن؟!از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا و جهان اسلام عموما،همين داستان خوارج است.على خود به اهميت و فوق العادگى كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مى‏كند،مى‏گويد:

فانا فقات عين الفتنة و لم يكن ليجترى‏ء عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها (27) .

چشم اين فتنه را من در آوردم.غير از من احدى جرات چنين كارى را نداشت پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبهه‏ناكى آن بالا گرفته بود و«هارى‏»آن فزونى يافته بود.

امير المؤمنين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا:

يكى شبهه‏ناكى و ترديدآورى اين جريان.وضع قدس و تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به ترديد وا مى‏داشت.از اين جهت‏يك جو تاريك و مبهم و يك فضاى پر اشك و دو دلى به وجود آمده بود.

تعبير ديگر اين است كه حالت اين خشكه مقدسان را به‏«كلب‏»(به فتح كاف و لام)تشبيه مى‏كند.كلب يعنى هارى.هارى همان ديوانگى است كه در سگ پيدا مى‏شود.به هر كس مى‏رسد گاز مى‏گيرد و اتفاقا حامل يك بيمارى(ميكروب)مسرى است.نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانى فرو رود و از لعاب دهان آن چيزى وارد خون انسان يا حيوان بشود،آن انسان يا حيوان هم پس از چندى به همان بيمارى مبتلا مى‏گردد.او هم هار مى‏شود و گاز مى‏گيرد و ديگران را هار مى‏كند.اگر اين وضع ادامه پيدا كند،فوق العاده خطرناك مى‏گردد.اين است كه خردمندان بلا فاصله سگ‏ها را اعدام مى‏كنند كه لا اقل ديگران از خطر هارى نجات يابند.

على مى‏فرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند،چاره پذير نبودند،مى‏گزيدند و مبتلا مى‏كردند و مرتب بر عدد هارها مى‏افزودند.

واى به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهى خشكه مقدس يك دنده جاهل بى‏خبر،پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند.چه قدرتى مى‏تواند در مقابل اين مارهاى افسون ناپذير ايستادگى كند؟كدام روح قوى و نيرومند است كه در مقابل اين قيافه‏هاى زهد و تقوا تكان نخورد؟كدام دست است كه بخواهد براى فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟

اين است كه على مى‏فرمايد:«و لم يكن ليجترى‏ء عليها احد غيرى‏»يعنى غير از من احدى جرات بر چنين اقدامى نداشت.غير از على و بصيرت على و ايمان نافذ على،احدى از مسلمانان معتقد به خدا و رسول و قيامت‏به خود جرات نمى‏داد كه بر روى اينها شمشير بكشد.اين گونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و اسلام جرات مى‏كنند بكشند،نه افراد معتقد و مؤمن معمولى.

اين است كه على به عنوان يك افتخار بزرگ براى خود مى‏گويد:اين من بودم و تنها من بودم كه خطر بزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام متوجه مى‏شد درك كردم. پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامعه‏هاى زاهد مآبانه‏شان و زبانهاى دائم الذكرشان و حتى اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد.من بودم كه فهميدم اگر اينها پا بگيرند،همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را بجمود و ظاهرگرايى و تقشر و تحجرى خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود.مگر نه اين است كه پيغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شكستند:عالم لا ابالى و جاهل مقدس مآب.

على مى‏خواهد بگويد اگر من با نهضت‏خارجيگرى در دنياى اسلام مبارزه نمى‏كردم،ديگر كسى پيدا نمى‏شد كه جرات كند اينچنين مبارزه كند،غير از من كسى نبود كه ببيند جمعيتى پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته،مردمى مسلكى و دينى اما در عين حال سد راه اسلام،مردمى كه خودشان خيال مى‏كنند به نفع اسلام كار مى‏كنند اما در حقيقت دشمن واقعى اسلام‏اند،و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد.من اين كار را كردم.

عمل على،راه خلفا و حكام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند. سربازان اسلامى نيز بدون چون و چرا پيروى مى‏كردند،كه على با آنان جنگيده است،و در حقيقت‏سيره على راه را براى ديگران نيز باز كرد كه بى‏پروا بتوانند با يك جمعيت ظاهر الصلاح مقدس مآب ديندار ولى احمق پيكار كنند.

3.خوارج مردمى جاهل و نادان بودند.در اثر جهالت و نادانى حقايق را نمى‏فهميدند و بد تفسير مى‏كردند،و اين كج فهمى‏ها كم كم براى آنان به صورت يك مذهب و آيينى در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مى‏دادند.در ابتدا فريضه اسلامى نهى از منكر،آنان را به صورت حزبى شكل داد كه تنها هدفشان احياى يك سنت اسلامى بود.

در اينجا لازم است‏بايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تامل كنيم:

ما وقتى كه به سيره نبوى مراجعه مى‏كنيم مى‏بينيم آن حضرت در تمام دوره سيزده ساله مكه به احدى اجازه جهاد و حتى دفاع نداد،تا آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهى به حبشه مهاجرت كردند،اما سايرين ماندند و زجر كشيدند.تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد.

در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند،با روح اسلام آشنا شدند،ثقافت اسلامى در اعماق روحشان نفوذ يافت.نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعى اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف مى‏فرستاد،خوب از عهده بر مى‏آمدند. هنگامى هم كه به جهاد مى‏رفتند مى‏دانستند براى چه هدف و ايده‏اى مى‏جنگند.به تعبير امير المؤمنين عليه السلام:

حملوا بصائرهم على اسيافهم (28) .

همانا بصيرتها و انديشه‏هاى روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهاى خود حمل مى‏كردند.

چنين شمشيرهاى آبديده و انسانهاى تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت‏خود را در زمينه اسلام انجام دهند.وقتى كه تاريخ را مى‏خوانيم و گفتگوهاى اين مردم را-كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزى را نمى‏شناختند-مى‏بينيم،از انديشه بلند و ثقافت اسلامى اينها غرق در حيرت مى‏شويم.

در دوره خلفا،با كمال تاسف،بيشتر توجهات به سوى فتوحات معطوف شد غافل از اينكه به موازات باز كردن دروازه‏هاى اسلام به روى افراد ديگر و رو آوردن آنها به اسلام-كه به هر حال جاذبه توحيد اسلام و عدل و مساوات اسلام،عرب و عجم را جذب مى‏كرد-مى‏بايست فرهنگ و ثقافت اسلامى هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند.

خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود،ولى همه آنها(اعم از عرب و غير عرب)جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ اسلامى بودند،همه كسريهاى خود را مى‏خواستند با فشار آوردن بر روى ركوع و سجودهاى طولانى جبران كنند.على عليه السلام روحيه اينها را همين طور توصيف مى‏كند،مى‏فرمايد:

جفاة طغام و عبيد اقزام،جمعوا من كل اوب و تلقطوا من كل شوب،ممن ينبغى ان يفقه و يؤدب و يعلم و يدرب و يولى عليه و يؤخذ على يديه،ليسوا من المهاجرين و الانصار و لا من الذين تبوؤا الدار و الايمان (29) .

مردمى خشن،فاقد انديشه عالى و احساسات لطيف،مردمى پست،برده صفت،اوباش كه از هر گوشه‏اى جمع شده‏اند و از هر ناحيه‏اى فراهم آمده‏اند.اينها كسانى هستند كه بايد اول تعليمات ببينند.آداب اسلامى به آنها تعليم داده شود،در فرهنگ و ثقافت اسلامى خبرويت پيدا كنند.بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ دستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهيت اسلام اظهار نظر كنند.اينها نه از مهاجرين‏اند كه از خانه‏هاى خود به خاطر اسلام مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در جوار خود پذيرفتند.

پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس مآب كه خوارج جزئى از آنها بودند،براى اسلام گران تمام شد.گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلت‏شجاعت و فداكارى بهره‏مند بودند، عده‏اى ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه اين هنر را هم نداشت.اينها اسلام را به سوى رهبانيت و انزوا كشاندند،بازار تظاهر و ريا را رايج كردند.اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روى صاحبان قدرت بكشند،شمشير زبان را بر روى صاحبان فضيلت كشيدند،بازار تكفير و تفسيق و نسبت‏بى‏دينى به هر صاحب فضيلت را رايج‏ساختند.

به هر حال يكى از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانى‏شان بود.از مظاهر جهالتشان، عدم تفكيك ميان ظاهر يعنى خط و جلد قرآن و معنى قرآن بود.لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمرو عاص را خوردند.

در اين مردم جهالت و عبادت توام بود.على مى‏خواست‏با جهالت آنها بجنگد.اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه جهالتشان تفكيك كرد،بلكه عبادتشان عين جهالت‏بود.عبادت توام با جهالت از نظر على-كه اسلام شناس درجه اول است-ارزشى نداشت. لهذا آنها را كوبيد و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانست‏سپرى در مقابل على قرار گيرد.

خطر جهالت اين گونه افراد و جمعيتها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و آلت دست زيركها قرار مى‏گيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامى واقع مى‏شوند.هميشه منافقان بى‏دين،مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامى بر مى‏انگيزند،اينها شمشيرى مى‏گردند در دست آنها و تيرى در كمان آنها.

چقدر عالى و لطيف على عليه السلام اين وضع اينها را بيان مى‏كند،مى‏فرمايد:

ثم انتم شرار الناس و من رمى به الشيطان مرامية و ضرب به تيهه (30) .

همانا بدترين مردم هستيد.شما تيرهايى هستيد در دست‏شيطان كه از وجود پليد شما براى زدن نشانه خود استفاده مى‏كند و به وسيله شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهى مى‏افكند.

گفتيم در ابتدا حزب خوارج براى احياى يك سنت اسلامى به وجود آمد اما عدم بصيرت و نادانى،آنها را بدين جا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه،موادى را ترسيم نمودند.

آيه‏اى است در قرآن كه مى‏فرمايد:

ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين . (31)

در اين آيه‏«حكم‏»از مختصات ذات حق بيان شده است،منتها بايد ديد مراد از حكم چيست. بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتى بشر است.در اين آيه،حق قانونگذارى از غير خدا سلب شده و آن را از شؤون ذات حق يا كسى كه ذات حق به او اختيارات بدهد مى‏داند.اما خوارج حكم را به معناى حكومت كه شامل حكميت نيز مى‏شد گرفتند و براى خود شعارى ساختند و مى‏گفتند:«لا حكم الا لله‏».مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبرى نيز همچون قانونگذارى حق اختصاصى خداست و غير از خدا احدى حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد،همچنانكه حق جعل قانون ندارد.

گاهى امير المؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر براى مردم سخن مى‏گفت،ندا در مى‏دادند و به او خطاب مى‏كردند كه‏«لا حكم الا لله،لا لك و لاصحابك‏»يا على!حق حاكميت جز براى خدا نيست،تو را و اصحابت را نشايد كه حكومت‏يا حكميت كنيد.

او در جواب مى‏گفت:

كلمة حق يراد بها الباطل.نعم انه لا حكم الا لله و لكن هؤلاء يقولون لا امرة الا لله،و انه لا بد للناس من امير بر او فاجر يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر و يبلغ الله فيها الاجل و يجمع به الفى‏ء و يقاتل به العدو و تامن به السبل و يؤخذ به للضعيف من القوى حتى يستريح بر و يستراح من فاجر (32) .

سخنى به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند.درست است،قانونگذارى از آن خداست اما اينها مى‏خواهند بگويند غير از خدا كسى نبايد حكومت كند و امير باشد.مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار(يعنى حد اقل و در فرض نبودن نيكوكار).در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را(براى خدا)انجام مى‏دهد و كافر از زندگى دنياى خويش بهره‏مند مى‏گردد و خداوند مدت را به پايان مى‏رساند.به وسيله حكومت و در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آورى مى‏گردد،با دشمن پيكار مى‏شود،راهها امن مى‏گردد،حق ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفته مى‏شود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد.

خلاصه آنكه قانون خود به خود اجرا نمى‏گردد،فرد يا جمعيتى مى‏بايست تا براى اجراى آن بكوشند.

4.مردمى تنگ نظر و كوته ديد بودند.در افقى بسيار پست فكر مى‏كردند.اسلام و مسلمانى را در چهار ديوارى انديشه‏هاى محدود خود محصور كرده بودند.مانند همه كوته نظران ديگر مدعى بودند كه همه بد مى‏فهمند و يا اصلا نمى‏فهمند و همگان راه خطا مى‏روند و همه جهنمى هستند.اين گونه كوته نظران اول كارى كه مى‏كنند اين است كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در مى‏آورند،رحمت‏خدا را محدود مى‏كنند،خداوند را همواره بر كرسى غضب مى‏نشانند و منتظر اينكه از بنده‏اش لغزشى پيدا شود و به عذاب ابد كشيده شود.يكى از اصول عقايد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره(مثلا دروغ يا غيبت‏يا شرب خمر)كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق خلود در آتش است.عليهذا جز عده بسيار معدودى از بشر،همه مخلد در آتش جهنم‏اند.

تنگ‏نظرى مذهبى از خصيصه‏هاى خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامى مى‏بينيم.اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضى افراد و طبقات همچنان زنده و باقى است.بعضى از خشك مغزان را مى‏بينيم كه جز خود و عده‏اى بسيار معدود مانند خود،همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد مى‏نگرند و دايره اسلام و مسلمانى را بسيار محدود خيال مى‏كنند.

در فصل پيش گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامى آشنا نبودند ولى شجاع بودند.چون جاهل بودند،تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق مى‏كردند تا آنجا كه اسلام و مسلمانى را منحصر به خود دانستند و ساير مسلمانان را كه اصول عقايد آنها را نمى‏پذيرفتند كافر مى‏خواندند،و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت مى‏رفتند و به خيال خود آنها را امر به معروف و نهى از منكر مى‏كردند و خود كشته مى‏شدند.

و گفتيم در دوره‏هاى بعد،جمود و جهالت و تنسك و مقدس مآبى و تنگ نظرى آنها براى ديگران باقى ماند اما شجاعت و شهامت و فداكارى از ميان رفت.خوارج بى‏شهامت‏يعنى مقدس مآبان ترسو،شمشير پولادين را به كنارى گذاشتند و از امر به معروف و نهى از منكر صاحبان قدرت كه برايشان خطر ايجاد مى‏كرد صرف نظر كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان فضيلت افتادند.هر صاحب فضيلتى را به نوعى متهم كردند،به طورى كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتى را مى‏توان يافت كه هدف تير تهمت اين طبقه واقع نشده باشد. يكى را گفتند منكر خدا،ديگرى را گفتند منكر معاد،سومى را گفتند منكر معراج جسمانى و چهارمى را گفتند صوفى،پنجمى را چيز ديگر و همين طور،به طورى كه اگر نظر اين احمقان را ملاك قرار دهيم هيچ وقت هيچ دانشمند واقعى مسلمان نبوده است.وقتى كه على تكفير بشود،تكليف ديگران روشن است.بوعلى سينا،خواجه نصير الدين طوسى،صدر المتالهين شيرازى،فيض كاشانى،سيد جمال الدين اسد آبادى و اخيرا محمد اقبال پاكستانى از كسانى هستند كه از اين جام جرعه‏اى به كامشان ريخته شده است.

بوعلى در همين معنى مى‏گويد:

كفر چو منى گزاف و آسان نبود محكمتر از ايمان من ايمان نبود در دهر يكى چو من و آنهم كافر پس در همه دهر يك مسلمان نبود

خواجه نصير الدين طوسى كه از طرف شخصى مسمى به‏«نظام العلماء»مورد تكفير واقع شد، مى‏گويد:

نظام بى نظام ار كافرم خواند چراغ كذب را نبود فروغى مسلمان خوانمش زيرا كه نبود دروغى را جوابى جز دروغى

به هر حال،يكى از مشخصات و مميزات خوارج تنگ‏نظرى و كوته‏بينى آنها بود كه همه را بى‏دين و لامذهب مى‏خواندند.على عليه اين كوته‏نظرى آنان استدلال كرد كه اين چه فكر غلطى است كه دنبال مى‏كنيد؟فرمود:پيغمبر،جانى را سياست مى‏كرد و سپس بر جنازه او نماز مى‏خواند و حال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود،پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمى‏خواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهى كرده است (33) . شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زناكار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع نكرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج كردند. پيغمبر مجازات اسلامى را در حقشان جارى كرد اما اسمشان را از اسامى مسلمانها بيرون نبرد (34) .

فرمود:فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن كافر گشتم،ديگر چرا تمام جامعه اسلامى را تكفير مى‏كنيد؟مگر گمراهى و ضلال كسى موجب مى‏گردد كه ديگران نيز در گمراهى و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند؟!چرا شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بيگناه و گناهكار-به نظر خودتان-هر دو را از دم شمشير مى‏گذرانيد (35) ؟!

در اينجا امير المؤمنين از دو نظر بر آنان عيب مى‏گيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع مى‏كند:يكى از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم داده‏اند و او را به مؤاخذه گرفته‏اند، و ديگرى از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنى دايره اسلام را محدود گرفته‏اند كه هر كه پا از حدود برخى مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است.

على در اينجا تنگ‏نظرى و كوته‏بينى را محكوم كرده و در حقيقت پيكار على با خوارج،پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد،زيرا اگر افراد اينچنين فكر نمى‏كردند على نيز اينچنين با آنها رفتار نمى‏كرد،خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه‏ها نيز بميرد،قرآن درست فهميده شود و مسلمانان،اسلام و قرآن را آنچنان ببينند كه هست و قانونگذارش خواسته است.

در اثر كوته بينى و كج فهمى بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مى‏رفت تا ريشه نفاقها را بركند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود سازد،از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومى كه بر جامعه اسلامى رو آورد (36) !

خوارج در اثر اين كوته‏نظرى،ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمى‏دانستند،ذبيحه آنها را حلال نمى‏شمردند،خونشان را مباح مى‏دانستند،با آنها ازدواج نمى‏كردند.

سياست قرآن بر نيزه كردن

سياست‏«قرآن بر نيزه كردن‏»سيزده قرن است كه كم و بيش ميان مسلمين رايج است. مخصوصا هر وقت مقدس مآبان و متظاهران زياد مى‏شوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پيدا مى‏كند،سياست قرآن بر نيزه كردن از طرف استفاده‏چى‏ها رايج مى‏گردد.درسهايى كه از اينجا بايد آموخت:

الف.درس اول اين است كه هر وقت جاهلها و نادانها و بى‏خبرها مظهر قدس و تقوا شناخته شوند و مردم آنها را سمبل مسلمان عملى بدانند،وسيله خوبى به دست زيركهاى منفعت پرست مى‏افتد.اين زيركها همواره آنها را آلت مقاصد خويش قرار مى‏دهند و از وجود آنها سدى محكم جلو افكار مصلحان واقعى مى‏سازند.بسيار ديده شده است كه عناصر ضد اسلامى رسما از اين وسيله استفاده كرده‏اند،يعنى نيروى خود اسلام را عليه اسلام به كار انداخته‏اند.استعمار غرب تجربه فراوانى در استفاده از اين وسيله دارد و در موقع خود از تحريك كاذب احساسات مسلمين خصوصا در زمينه ايجاد تفرقه ميان مسلمين بهره‏گيرى مى‏نمايد.چقدر شرم‏آور است كه مثلا مسلمان دلسوخته‏اى در صدد بيرون راندن نفوذ خارجى برآيد و همان مردمى كه او مى‏خواهد آنها را نجات دهد با نام و عنوان دين و مذهب، سدى در مقابل او گردند.آرى اگر توده مردم جاهل و بى‏خبر باشند،منافقان از سنگر خود اسلام استفاده مى‏نمايند.در ايران خودمان كه مردم افتخار دوستى و ولايت اهل بيت اطهار را دارند،منافقان از نام مقدس اهل البيت و از سنگر مقدس‏«ولاء اهل البيت‏»سنگرى عليه قرآن و اسلام و اهل البيت‏به نفع يهود غاصب مى‏سازند و اين،شنيع‏ترين اقسام ظلم به اسلام و قرآن و پيغمبر اكرم و اهل بيت آن بزرگوار است.رسول اكرم فرمود:

انى ما اخاف على امتى الفقر و لكن اخاف عليهم سوء التدبير (37) .

من از هجوم فقر و تنگدستى بر امت‏خودم بيمناك نيستم.آنه از آن بر امتم بيمناكم كج انديشى است.آنچه فقر فكرى بر امتم وارد مى‏كند،فقر اقتصادى وارد نمى‏كند.

ب.درس دوم اين است كه بايد كوشش كنيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح باشد.قرآن آنگاه راهنما و هادى است كه مورد تدبر صحيح واقع شود،عالمانه تفسير شود،از راهنماييهاى اهل قرآن-كه راسخين در علم قرآن‏اند-بهره گرفته شود.تا طرز استنباط ما از قرآن صحيح نباشد و تا راه و رسم استفاده از قرآن را نياموزيم،از آن بهره‏مند نخواهيم گشت.سود جويان و يا نادانان گاهى قرآن را مى‏خوانند و احتمال باطل را دنبال مى‏كنند.همچنانكه از زبان نهج البلاغه شنيديد آنها كلمه حق را مى‏گويند و از آن باطل را اراده مى‏كنند.اين عمل،به قرآن و احياى آن نيست‏بلكه اماته قرآن است.عمل به قرآن آنگاه است كه درك از آن دركى صحيح باشد.

قرآن همواره مسائل را به صورت كلى و اصولى طرح مى‏كند ولى استنباط و تطبيق كلى بر جزئى بسته به فهم و درك صحيح ماست.مثلا در قرآن ننوشته در جنگى كه در فلان روز بين على و معاويه در مى‏گيرد حق با على است.در قرآن همين قدر آمده است كه:

و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى‏ء الى امر الله (38) .

اگر دو گروه از مؤمنان كارزار كردند،آشتى دهيد آنان را و اگر يكى بر ديگرى سركشى و ستمگرى كند،با آن كه ستمگر است نبرد كنيد تا به سوى فرمان خدا برگردد.

اين قرآن و طرز بيان قرآن.اما قرآن نمى‏گويد در فلان جنگ فلان كس حق است و ديگرى باطل.

قرآن يكى يكى اسم نمى‏برد،نمى‏گويد بعد از چهل سال يا كمتر و يا بيشتر مردى به نام معاويه پيدا مى‏شود و با على جنگ مى‏كند،شما به نفع على وارد جنگ شويد.و نبايد هم وارد جزئيات بشود.قرآن نبايد موضوعات را شماره كند و انگشت روى حق و باطل بگذارد.چنين چيزى ممكن نيست.قرآن آمده است تا جاودانه بماند.پس بايد اصول و كليات را روشن كند تا در هر عصرى باطلى رو در روى حق قرار مى‏گيرد،مردم با معيار آن كليات عمل كنند.اين ديگر وظيفه خود مردم است كه با ارائه اصل و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا... چشمشان را باز كنند و فرقه طاغى را از فرقه غير طاغى تشخيص دهند و اگر واقعا فرقه سركش دست از سركشى كشيد بپذيرند و اما اگر دست نكشيد و حيله كرد و براى اينكه خود را از شكست نجات دهد تا فرصت جديدى براى حمله به دست آورد و دوباره سركشى كند به ذيل آيه كه مى‏فرمايد: فان فائت فاصلحوا بينهما متمسك شد،حيله او را نپذيرند.

تشخيص همه اينها با خود مردم است.قرآن مى‏خواهد مسلمانان رشد عقلى و اجتماعى داشته باشند و به موجب همان رشد عقلى،مرد حق را از غير مرد حق تميز دهند.قرآن نيامده است كه براى هميشه با مردم مانند ولى صغير با صغير عمل كند،جزئيات زندگى آنها را با قيموميت‏شخصى انجام دهد و هر مورد خاص را با علامت و نشانه حسى تعيين نمايد.

اساسا شناخت اشخاص و ميزان صلاحيت آنها و حدود شايستگى و وابستگى آنها به اسلام و حقايق اسلامى،خود يك وظيفه است و غالبا ما از اين وظيفه خطير غافليم.

على عليه السلام مى‏فرمود:

...انكم لن تعرفوا الرشد حتى تعرفوا الذى تركه (39) .

هرگز حق را نخواهيد شناخت و به راه راست پى نخواهيد برد مگر آن كس كه راه راست را رها كرده بشناسيد.

يعنى شناخت اصول و كليات را به تنهايى فايده ندارد تا تطبيق به مصداق و جزئى نشود،زيرا ممكن است‏با اشتباه درباره افراد و اشخاص و با نشناختن مورد،با نام حق و نام اسلام و حت‏شعارهاى اسلامى بر ضد اسلام و حقيقت و به نفع باطل عمل كنيد.

در قرآن،ظلم و ظالم و عدل و حق آمده است اما بايد ديد مصداق آنها كدام است.ظلمى را حق،و حقى را ظلم تشخيص ندهيم و بعد به موجب همين كليات و به حكم قرآن(به خيال خودمان)سر عدالت و حق را نبريم.

لزوم پيكار با نفاق

مشكلترين مبارزه‏ها مبارزه با نفاق است كه مبارزه با زيركهايى است كه احمقها را وسيله قرار مى‏دهند.اين پيكار از پيكار با كفر به مراتب مشكلتر است زيرا در جنگ با كفر،مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بى پرده است و اما مبارزه با نفاق،در حقيقت مبارزه با كفر مستور است.نفاق دو رو دارد:يك رو ظاهر كه اسلام است و مسلمانى و يك رو باطن كه كفر است و شيطنت،و درك آن براى توده‏ها و مردم عادى بسيار دشوار و گاهى غير ممكن است و لذا مبارزه با نفاقها غالبا به شكست‏برخورده است زيرا توده‏ها شعاع دركشان از سرحد ظاهر نمى‏گذرد و نهفته را روشن نمى‏سازد و آنقدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها نفوذ كند.

امير المؤمنين عليه السلام در نامه‏اى كه براى محمد بن ابى بكر نوشت مى‏گويد:

و لقد قال لى رسول الله:انى لا اخاف على امتى مؤمنا و لا مشركا،اما المؤمن فيمنعه الله بايمانه و اما المشرك فيقمعه الله بشركه،و لكنى اخاف عليكم كل منافق الجنان عالم اللسان، يقول ما تعرفون و يفعل ما تنكرون (40) .

پيغمبر به من گفت:من بر امتم از مؤمن و مشرك نمى‏ترسم،زيرا مؤمن را خداوند به سبب ايمانش باز مى‏دارد و مشرك را به خاطر شركش خوار مى‏كند،و لكن بر شما از هر منافق دل دانا زبان مى‏ترسم كه آنچه را مى‏پسنديد مى‏گويد و آنچه را ناشايسته مى‏دانيد مى‏كند.

در اينجا رسول الله از ناحيه نفاق و منافق اعلام خطر مى‏كند،زيرا عامه امت،بى‏خبر و ناآگاهند و از ظاهرها فريب مى‏خورند (41) .

و بايد توجه داشت كه هر اندازه احمق زياد باشد،بازار نفاق داغتر است.مبارزه با احمق و حماقت،مبارزه با نفاق نيز هست زيرا احمق ابزار دست منافق است.قهرا مبارزه با احمق و حماقت‏خلع سلاح كردن منافق،و شمشير از دست منافق گرفتن است.

على،امام و پيشواى راستين

سراسر وجود على،تاريخ و سيرت على،خلق و خوى على،رنگ و بوى على،سخن و گفتگوى على درس است و سر مشق است و تعليم است و رهبرى است.

همچنانكه جذبهاى على براى ما آموزنده و درس است،دفعهاى او نيز چنين است.ما معمولا در زيارتهاى على و ساير اظهار ادب‏ها مدعى مى‏شويم كه ما دوست دوست تو و دشمن دشمن تو هستيم.تعبير ديگر اين جمله اين است كه ما به سوى آن نقطه مى‏رويم كه در جو جاذبى تو قرار دارد و تو جذب مى‏كنى و از آن نقاط دورى مى‏گزينيم كه تو آنها را دفع مى‏كنى.

آنچه در بحثهاى گذشته گفتيم گوشه‏اى از جاذبه و دافعه على عليه السلام بود.مخصوصا در مورد دافعه على به اختصار برگزار كرديم،اما از آنچه گفتيم معلوم شد كه على دو طبقه را سخت دفع كرده است:

1.منافقان زيرك

2.زاهدان احمق

همين دو درس براى مدعيان تشيع او كافى است كه چشم باز كنند و فريب منافقان را نخورند،تيز بين باشند و ظاهربينى را رها نمايند،كه جامعه تشيع در حال حاضر سخت‏به اين دو درد مبتلاست.

و السلام على من اتبع الهدى


پى‏نوشتها:

1- مائده/54.

2- سيره ابن هشام،ج 4/ص 250.

3- و قبل از آن حضرت،پيغمبر آنان را به اين نامها ناميد كه به وى گفت:«ستقاتل بعدى الناكثين و القاسطين و المارقين‏»پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين مقاتله خواهى كرد.اين روايت را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه،ج 1/ص 201 نقل مى‏كند و مى‏گويد:اين روايت‏يكى از دلايل نبوت حضرت ختمى مرتبت است،زيرا كه اخبارى صريح است از آينده و غيب كه هيچ گونه تاويل و اجمالى در آن راه ندارد.

4- نهج البلاغه،خطبه شقشقيه(3).

5- كلمه‏«خروج‏»اگر به‏«على‏»متعدى شود دو معناى نزديك به يكديگر دارد:يكى در مقام پيكار و جنگ بر آمدن و ديگرى تمرد و عصيان و شورش.«خرج فلان على فلان:برز لقتاله.و خرجت الرعية على الملك:تمردت‏»(المنجد).

كلمه‏«خوارج‏»كه معادل فارسى آن‏«شورشيان‏»است،از«خروج‏»به معناى دوم گرفته شده است. اين جمعيت را از آن نظر«خوارج‏»گفتند كه از فرمان على تمرد كردند و عليه او شوريدند و چون تمرد خود را بر يك عقيده و مسلك مذهبى مبتنى كردند،نحله‏اى شدند و اين اسم به آنها اختصاص يافت و لذا به ساير كسانى كه بعد از آنها قيام كردند و بر حاكم وقت طغيان نمودند«خارجى‏»گفته نشد.اگر اينها مكتب و عقيده خاصى نمى‏داشتند مثل ساير ياغيهاى دوره‏هاى بعد بودند ولى اينها عقايدى داشتند و بعدها خود اين عقايد موضوعيت پيدا كرد. اگر چه هيچ وقت موفق نشدند حكومتى تشكيل دهند اما موفق شدند فقه و ادبى براى خود به وجود بياورند(به ضحى الاسلام،ج‏3/ص 340-347،طبع ششم مراجعه شود).

اشخاصى بودند كه هرگز اتفاق نيفتاد كه خروج كنند ولى بر عقيده خوارج بودند.مثل آنچه در باره عمرو بن عبيد و بعضى ديگر از معتزله گفته مى‏شود.افرادى از معتزله كه در عقيده امر به معروف و نهى از منكر و يا در مساله مخلد بودن مرتكب كبيره با خوارج همفكر بوده‏اند، در باره‏شان گفته مى‏شود:«و كان يرى راى الخوارج‏»يعنى همچون خوارج مى‏انديشند.

حتى بعضى از زنها بوده‏اند كه عقيده خارجى داشته‏اند.در كامل مبرد،ج 2/ص 154 داستان زنى را نقل مى‏كند كه عقيده خارجى داشته است.

بنا بر اين بين مفهوم لغوى كلمه و مفهوم اصطلاحى آن عموم من وجه است.

6- لمعه ج 1،كتاب الجهاد،فصل اول،و شرايع،كتاب الجهاد.

7- يعنى امر به معروف و نهى از منكر براى اين است كه‏«معروف‏»رواج گيرد و«منكر»محو شود.پس در جايى بايد امر به معروف كرد و نهى از منكر نمود كه احتمال ترتب اين اثر در بين باشد.اگر مى‏دانيم كه قطعا بى اثر است ديگر وجوب چرا؟

و ديگر اينكه اصل تشريع اين عمل براى اين است كه مصلحتى انجام گيرد.قهرا در جايى بايد صورت بگيرد كه مفسده بالاترى بر آن مترتب نشود.لازمه اين دو شرط بصيرت در عمل است. آدمى كه بصيرت در عمل را فاقد است نمى‏تواند پيش‏بينى كند كه آيا اثرى بر اين كار مترتب هست‏يا نيست و آيا مفسده بالاترى را در بردارد يا ندارد؟اين است كه امر به معروف‏هاى جاهلانه همان طورى كه در حديث است افسادش بيش از اصلاح است.در ساير تكاليف گفته نشده كه شرطش احتمال ترتب فايده است و اگر احتمال اثر دارد بايد انجام داد و اگر احتمال اثر ندارد نبايد انجام داد و حال آنكه در هر تكليفى،فايده و مصلحتى منظور است اما تشخيص آن مصلحتها بر عهده مردم گذاشته نشده است.در باره نماز گفته نشده اگر ديدى به حالت مفيد است‏بخوان و اگر ديدى مفيد نيست نخوان.در روزه هم گفته نشده اگر احتمال مى‏دهى فايده دارد بگير و اگر احتمال نمى‏دهى نگير.در روزه گفته شده اگر ديدى به حالت مضر است نگير.همچنين در حج‏يا زكات يا جهاد اينچنين قيد نشده است.اما در باب امر به معروف و نهى از منكر اين قيد هست كه بايد ديد چه اثر و چه عكس العملى دارد و آيا اين عمل در جهت صلاح اسلام و مسلمين است يا نه،يعنى تشخيص مصلحت‏بر عهده خود عاملان اجراست.

در اين تكليف هر كسى حق دارد بلكه واجب است كه منطق و عقل و بصيرت در عمل و توجه به فايده را دخالت دهد،و اين عمل تعبدى صرف نيست(رجوع شود به گفتار ماه،جلد اول، سخنرانى امر به معروف و نهى از منكر).اين شرط كه اعمال بصيرت در امر به معروف و نهى از منكر واجب است،مورد اتفاق جميع فرق اسلامى است‏به استثناى خوارج.آنها روى همان جمود و خشكى و تعصب خاصى كه داشتند مى‏گفتند امر به معروف و نهى از منكر تعبد محض است،شرط احتمال اثر و عدم ترتب مفسده ندارد،نبايد نشست در اطرافش حساب كرد.طبق همين عقيده با علم به اينكه كشته مى‏شوند و خونشان هدر مى‏رود و با علم به اينكه هيچ اثر مفيدى بر قيامشان مترتب نيست،قيام مى‏كردند و يا ترور مى‏كردند.

8- ضحى الاسلام،ج‏3/ص 330،به نقل از كتاب الفرق بين الفرق.

9- ضحى الاسلام،ج‏3/ص 332.

10- خطبه 40 و شرح ابن ابى الحديد،ج 2/ص 308.

11- كامل ابن اثير،ج‏3/ص‏336.

12- الملل و النحل شهرستانى.

13- احزاب/6.

14- على و بنوه،ص 40.

15- روضة الواعظين،ص 31.

16- زمر/65.

17- اعراف/204.

18- روم/60.

19- شرح ابن ابى الحديد،ج 2/ص 311.

20- الامامة و السياسة،ص 141-143 و كامل مبرد،ج 2.

21- همان.

22- فجر الاسلام،ص‏263،به نقل از العقد الفريد.

23- فجر الاسلام،ص‏243.

24- العقد الفريد،ج 2/ص‏389.

25- كامل مبرد،ج 2/ص‏116.

26- نهج البلاغه،خطبه 60.

27- نهج البلاغه،خطبه 92.

28- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 150.

29- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 238.

30- نهج البلاغه،خطبه 125.

31- انعام/57.

32- نهج البلاغه،خطبه 40.

33- توبه/84.

34 و 35- نهج البلاغه،خطبه‏127.

36- حوادثى كه بر عالم اسلام رو آورد،آنچه در ارزيابى،بيشتر جلب توجه مى‏كند ضربه‏هاى روحى و معنوى است كه بر مسلمين وارد آمد.قرآن كريم زير بناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكر قرار داده بود و قرآن،خود راه اجتهاد و درك عقل را براى مردم باز گذاشته بود:

فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين .(توبه/122)پس چرا از هر گروهى از ايشان دسته‏اى كوچ نمى‏كنند تا در دين تفقه كنند؟

درك ساده چيزى را«تفقه‏»در آن نمى‏گويند بلكه تفقه درك با اعمال نظر و بصيرت است:

ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا .(انفال/29)اگر تقواى الهى داشته باشيد خدا در جان شما نورى قرار مى‏دهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد.

و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا .(عنكبوت/69)آنان كه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مى‏نمايانيم.

خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآنى كه مى‏خواست فقه اسلامى براى هميشه متحرك و زنده بماند،جمود و ركود را آغاز كردند،معارف اسلامى را مرده و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند.

اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است.تعليمات اسلامى همه متوجه روح و معنى و راهى است كه بشر را به آن هدفها و معانى مى‏رساند.اسلام هدفها و معانى و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و به اين وسيله از هر گونه تصادمى با توسعه تمدن و فرهنگ پرهيز كرده است.

در اسلام يك وسيله مادى و يك شكل ظاهرى نمى‏توان يافت كه جنبه‏«تقدس‏»داشته باشد و مسلمان وظيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد.از اين رو،پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن يكى از جهاتى است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان بر مى‏دارد.

اين همان درهم آميختن تعقل و تدين است.از طرفى اصول را ثابت و پايدار گرفته و از طرفى آن را از شكلها جدا كرده است.كليات را به دست داده است.اين كليات مظاهر گوناگونى دارند و تغيير مظاهر،حقيقت را تغيير نمى‏دهد.

اما تطبيق حقيقت‏بر مظاهر و مصاديق خود هم آنقدر ساده نيست كه كار همه كس باشد، بلكه نيازمند دركى عميق و فهمى صحيح است.و خوارج مردمى جامد فكر بودند و ماوراء آنچه مى‏انديشيدند يارى درك نداشتند و لذا وقتى امير المؤمنين،ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج كند به وى گفت:

لا تخاصمهم بالقرآن فان القران حمال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن حاججهم بالسنة فانهم لن

يجدوا عنها محيصا.(نهج البلاغه،نامه‏77.)با قرآن با آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مى‏پذيرد،تو مى‏گويى و آنان مى‏گويند،و لكن با سنت و سخنان پيغمبر با آنان سخن بگو و استدلال كن كه صريح است و از آن راه فرارى ندارند.

يعنى قرآن كليات است.در مقام احتجاج،آنها چيزى را مصداق مى‏گيرند و استدلال مى‏كنند و تو نيز چيز ديگرى را،و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا نتيجه بخش نيست.آنان آن مقدار درك ندارند كه بتوانند از حقايق قرآن چيزى بفهمند و آنها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند،بلكه با آنها با سنت‏سخن بگو كه جزئى است و دست روى مصداق گذاشته است.در اينجا حضرت به جمود و خشك مغزى آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است.

خوارج تنها زاييده جهالت و ركود فكرى بودند.آنها قدرت تجزيه و تحليل نداشتند و نمى‏توانستند كلى را از مصداق جدا كنند.خيال مى‏كردند وقتى حكميت در موردى اشتباه بوده است،ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراى آن در موردى ناروا باشد،و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را مى‏بينيم:

1. على به شهادت تاريخ راضى به حكميت نبود،پيشنهاد اصحاب معاويه را«مكيده‏»و«غدر»مى‏دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مى‏كرد.

2. مى‏گفت اگر بناست‏شوراى تحكيم تشكيل شود،ابو موسى مرد بى‏تدبيرى است و صلاحيت اين كار را ندارد،بايست‏شخص صالحى را انتخاب كرد و خودش ابن عباس و يا مالك اشتر را پيشنهاد مى‏كرد.

3. اصل حكميت صحيح است و خطا نيست.در اينجا نيز على اصرار داشت.

ابو العباس مبرد در الكامل فى اللغة و الادب،ج 2،ص 134 مى‏گويد:

«على شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت:شما را به خدا سوگند!آيا هيچ كس از شما همچون من با تحكيم مخالف بود؟گفتند:خدايا!تو شاهدى كه نه.گفت:آيا شما مرا وادار نكرديد كه بپذيرم؟گفتند:خدايا!تو شاهدى كه چرا.گفت:پس چرا با من مخالفت مى‏كنيد و مرا طرد كرده‏ايد؟گفتند:گناهى بزرگ مرتكب شده‏ايم و بايد توبه كنيم.ما توبه كرديم،تو نيز توبه كن.گفت:«استغفر الله من كل ذنب‏».آنها هم كه در حدود شش هزار نفر بودند برگشتند و گفتند كه على توبه كرد و ما منتظريم كه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم.اشعث‏بن قيس در محضر او آمد و گفت:مردم مى‏گويند شما تحكيم را گمراهى مى‏دانيد و پايدارى بر آن را كفر.حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت:هر كس كه خيال مى‏كند من از تحكيم برگشته‏ام دروغ مى‏گويد و هر كس كه آن را گمراهى شمرد،خود گمراهتر است.خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره بر على شوريدند.»

حضرت مى‏فرمايد اين مورد اشتباه بوده است كه از اين نظر كه معاويه و اصحابش مى‏خواستند حيله كنند و از اين نظر كه ابو موسى نالايق مى‏بوده و من هم از اول مى‏گفتم، شما نپذيرفتيد،و اما اين دليل نيست كه اساس تحكيم باطل باشد.

از طرفى ما بين حكومت قرآن و حكومت افراد مردم فرق نمى‏گذاشتند.قبول حكومت قرآن اين است كه در حادثه‏اى به هر چه قرآن پيش بينى كرده است عمل شود،و اما قبول حكومت افراد پيروى كردن از آراء و نظريات شخص آنان است و قرآن كه خود سخن نمى‏گويد،بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست.

حضرت خود در اين باره مى‏فرمايد:

انا لم نحكم الرجال و انما حكمنا القرآن،و هذا القرآن انما هو خط مسطور بين الدفتين،لا ينطق بلسان و لا بد له من ترجمان،و انما ينطق عنه الرجال،و لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب الله تعالى.و قد قال الله سبحانه: فان تنازعتم فى شى‏ء فردوه الى الله و الرسول فرده الى الله ان نحكم بكتابه،و رده الى الرسول ان ناخذ بسنته،فاذا حكم بالصدق فى كتاب الله فنحن احق الناس به،و ان حكم بسنة رسول الله فنحن اولاهم به.(خطبه 125)ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار داديم و اين قرآن خطوطى است كه در ميان جلد قرار گرفته است،با زبان سخن نمى‏گويد و بيان كننده لازم دارد و مردانند كه از آن سخن مى‏گويند و چون اهل شام از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم،ما كسانى نبوديم كه از قرآن روگردان باشيم و حال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مى‏فرمايد:«اگر در چيزى نزاع داشتيد آن را به خدا و پيغمبرش برگردانيد».رجوع به خدا اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و به كتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر اين است كه از سنتش پيروى كنيم.و اگر براستى در كتاب خدا حكم شود،ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود،ما بدان اولى هستيم.

در اينجا اشكالى است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص امير المؤمنين(نهج البلاغه،خطبه 2، قسمت آخر)زمامدارى و امامت در اسلام انتصابى و بر طبق نص است،پس چرا حضرت در مقابل حكميت تسليم شد و سپس سخت از آن دفاع مى‏كرد؟

جواب اين اشكال را ما به خوبى از ذيل كلام امام مى‏فهميم،زيرا همچنان كه مى‏فرمايند اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتيجه نمى‏دهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است.

تاثير فرق اسلامى در يكديگر .

مطالعه در احوال خوارج از اين نظر براى ما ارزنده است كه بفهميم چقدر در تاريخ

اسلامى از لحاظ سياسى و از لحاظ عقيده وس ليقه و از لحاظ فقه و احكام اثر گذاشته‏اند.فرق مختلف و دسته‏ها هر چند در چهار چوب شعارها از يكديگر دورند،اما گاهى روح يك مذهب در يك فرقه ديگر حلول مى‏كند و آن فرقه در عين اينكه با آن مذهب مخالف است روح و معناى آن را پذيرفته است.طبيعت آدمى دزد است.گاهى اشخاصى پيدا مى‏شوند كه مثلا سنى هستند اما روحا و معنا شيعى هستند و گاهى به عكس.گاهى شخصى طبيعتا متشرع و ظاهرى است و روحا متصوف،و گاهى بر عكس.همچنين بعضى انتحالا و شعارا ممكن ست‏شيعى باشند اما روحا و عملا خارجى.اين،هم در مورد افراد صادق است و هم درباره امتها و ملتها.

و هنگامى كه نحله‏ها با هم معاشر باشند هر چند شعارها محفوظ است اما عقايد و سليقه‏ها به يكديگر سرايت مى‏كند،همان طورى كه مثلا قمه‏زنى و بلند كردن طبل و شيپور از ارتدوكسهاى قفقاز به ايران سرايت كرد و چون روحيه مردم براى پذيرفتن آنها آمادگى داشت، همچون برق در همه جا دويد.

بنا بر اين بايد به روح فرقه‏هاى مختلف پى‏برد.گاهى فرقه‏اى مولود حسن ظن و«ضع فعل اخيك على احسنه‏»هستند مثل سنيها كه مولود حسن ظن به شخصيتها هستند،و فرقه‏اى مولود يك نوع بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى نه به افراد و اشخاص و قهرا مردمى منتقد خواهند بود مثل شيعه صدر اول،فرقه‏اى مولود اهميت دادن به باطن[و]روح و تاويل باطن مثل متصوفه و فرقه‏اى مولود تعصب و جمود هستند مثل خوارج.

وقتى كه روح فرقه‏ها و حوادث تاريخى اول آنها را شناختيم بهتر مى‏توانيم قضاوت كنيم كه در قرون بعد چه عقايدى از فرقه‏اى به فرقه ديگر رسيده و در عين حفظ شعارها و چهار چوب نامها،روح آنها را پذيرفته‏اند.از اين جهت عقايد و افكار نظير لغتها هستند كه بدون آنكه تعمدى در كار باشد لغتهاى قومى در قوم ديگر سرايت مى‏كند.مثل اينكه بعد از فتح ايران به وسيله مسلمين،كلمات عربى وارد لغت فارسى شد و بر عكس كلمات فارسى هم چند هزار در لغت عرب وارد شد.همچنين تاثير تركى در زبان عربى و فارسى،مثل تركى زمان متوكل و تركى سلاجقه و مغولى،و همچنين است‏ساير زبانهاى دنيا و همچنين است ذوقها و سليقه‏ها.

طرز تفكر خوارج و روح انديشه آنان(جمود فكرى و انفكاك تعقل از تدين)در طول تاريخ اسلام به صورتهاى گوناگونى در داخل جامعه اسلامى رخنه كرده است.هر چند ساير فرق خود را مخالف با آنان مى‏پندارند اما باز روح خارجيگرى را در طرز انديشه آنان مى‏يابيم و اين نيست جز در اثر آنچه كه گفتيم:طبيعت آدمى دزد است و معاشرتها اين دزدى را آسان كرده است.

همواره عده‏اى خارجى مسلك بوده و هستند كه شعارشان مبارزه با هر شى‏ء جديد است. حتى وسايل زندگى را-كه گفتيم هيچ وسيله مادى و شكل ظاهرى در اسلام رنگ تقدس ندارد-رنگ تقدس مى‏دهند و استفاده از هر وسيله نو را كفر و زندقه مى‏پندارند.در بين مكتبهاى اعتقادى و علمى اسلامى و همچنين فقهى نيز مكتبهايى را مى‏بينيم كه

مولود روح تفكيك تعقل از تدين است و درست مكتبشان جلوه‏گاه انديشه خارجيگرى است، عقل در راه كشف حقيقت و يا استخراج قانون فرعى به طور كلى طرد شده است،پيروى از آن را بدعت و بى دينى خوانده‏اند و حال اينكه قرآن در آياتى بسيار بشر را به سوى عقل خوانده و بصيرت انسانى را پشتوانه دعوت الهى قرار داده است.

معتزله كه در اوايل قران دوم هجرى به وجود آمده‏اند-و پيدايششان در اثر بحث و كاوش در تفسير معناى كفر و ايمان بود كه آيا ارتكاب كبيره موجب كفر است‏يا نيست و قهرا پيدايش آنان با خوارج پيوند مى‏خورد-مردمى بودند كه تا اندازه‏اى مى‏خواستند آزاد فكر كنند و يك حيات عقلى به وجود آورند.هر چند از مبادى و مبانى علمى بى‏بهره بودند اما مسائل اسلامى را تا حدى آزادانه مورد بررسى و تدبر قرار مى‏دادند،احاديث را تا حدودى نقادى مى‏كردند، تنها آراء و نظرياتى را كه به عقيده خود تحقيق و اجتهاد كرده بودند متبع مى‏شناختند.

اين مردم از اول با مخالفتها و مقاومتهاى اهل حديث و ظاهر گرايان روبرو بودند،آنهايى كه تنها ظواهر حديث را حجت مى‏دانستند و به روح و معنى قرآن و حديث كارى نداشتند،براى حكم صريح عقل ارزشى قائل نبودند.هر چه معتزله براى انديشه قيمت قائل بودند،آنان قيمت را تنها براى ظواهر مى‏پنداشتند.

در طول يك قرن و نيمى كه از حيات مكتب عقلى اعتزال گذشت،با نوسانهاى عجيبى ست‏به گريبان بودند تا عاقبت مذهب اشعرى به وجود آمد و يكباره ارزش تفكر و انديشه‏هاى عقلى محض و محاسبات فلسفى خالص را منكر شدند.مدعى بودند كه بر مسلمانان فرض است كه به آنچه در ظاهر تعبيرات نقلى رسيده است متعبد باشند و در عمق معانى تدبر و تفكر نكنند،هر گونه سؤال و جواب و چون و چرايى بدعت است.امام احمد حنبل كه از ائمه چهارگانه اهل سنت است،سخت‏با طرز تفكر اعتزالى مخالفت مى‏كرد آنچنان كه به زندان افتاد و در زير ضربات شلاق واقع گشت و باز به مخالفت‏خويش ادامه مى‏داد.

بالاخره اشعريان پيروز شدند و بساط تفكر عقلى را بر چيدند و اين پيروزى ضربه بزرگى بر حيات عقلى عالم اسلام وارد آورد.

اشاعره،معتزله را اصحاب بدعت مى‏شمردند.يكى از شعراى اشعرى پس از پيروزى مذهبشان مى‏گويد:

ذهبت دولة اصحاب البدع و وهى حبلهم ثم انقطع و تداعى بانصراف جمعهم حزب ابليس الذى كان جمع هل لهم يا قوم فى بدعتهم من فقيه او امام يتبع×

×المعتزله،تاليف زهدى جار الله،ص 185

دوران قدرت صاحبان بدعت از ميان رفت و ريسمانشان سست‏شد و سپس منقطع گشت.و حزبى كه شيطان جمعشان كرده بود همدگر را خواندند تا جمعشان را متفرق كنند.

هم مسلكان!آيا آنان در بدعتهايشان فقيه يا امام قابل اتباعى داشتند؟

مكتب اخباريگرى نيز-كه يك مكتب فقهى شيعى است و در قرنهاى يازدهم و دوازدهم هجرى به اوج قدرت خود رسيد و با مكتب ظاهريون و اهل حديث در اهل سنت‏بسيار نزديك است و از نظر سلوك فقهى هر دو مكتب سلوك واحدى دارند و تنها اختلافشان در احاديثى است كه بايد پيروى كرد-يك نوع انفكاك تعقل از تدين است.

اخباريها كار عقل را بكلى تعطيل كردند و در مقام استخراج احكام اسلامى از متون آن،درك عقل را از ارزش و حجيت انداختند و پيروى از آن را حرام دانستند و در تاليفات خويش بر اصوليين(طرفداران مكتب ديگر فقهى شيعى)سخت تاختند و مى‏گفتند فقط كتاب و نت‏حجتند.البته حجيت كتاب را نيز از راه تفسير سنت و حديث مى‏گفتند و در حقيقت قرآن را نيز از حجيت انداختند و فقط ظاهر حديث را قابل پيروى مى‏دانستند.

ما اكنون در صدد نيستيم كه طرزهاى مختلف تفكر اسلامى را دنبال كنيم و مكتبهاى پيرو انفكاك تعقل از تدين را كه همان روح خارجيگرى است‏بحث كنيم-اين بحثى است كه دامنه‏اى بسيار وسيع دارد-بلكه تنها غرض اشاره‏اى به تاثير فرق در يكديگر بود و اينكه مذهب خارجيگرى با اينكه ديرى نپاييد اما روحش در تمام قرون و اعصار اسلامى جلوه‏گر بوده است تا اكنون كه عده‏اى از نويسندگان معاصر و روشنفكر دنياى اسلام نيز طرز تفكر آنان را به صورت مدرن و امروزى در آورده‏اند و با فلسفه حسى پيوند داده‏اند.

37- عوالى اللآلى،ج 4/ص‏39.

38- حجرات/9.

39- نهج البلاغه،خطبه‏147.

40- نهج البلاغه،نامه‏27.

41- و لذا در طول تاريخ اسلام مى‏بينيم هر وقت مصلحى به خاطر مردم و اصلاح وضع اجتماعى و دينى آنان قيام كرده است و منافع سود جويان و بيدادگران به مخاطره افتاده است،آنها بلا فاصله لباس قدس پوشيده‏اند و به تقوا و دين تظاهر كرده‏اند.

مامون الرشيد،خليفه عباسى-كه عياشيها و اسرافهاى او در تاريخ زمامداران معروف و مشهور است-چون علويان را مى‏بيند كه دست‏به نهضت زده‏اند،جبه‏اش را وصله مى‏زند و با لباس وصله‏دار در اجتماعات ظاهر مى‏گردد كه ابو حنيفه اسكافى-كه از درهم و دينار او نيز استفاده نكرده و بهره‏اى نبرده است-مامون را بر اين كار مى‏ستايد و مدح مى‏گويد:

مامون،آن كز ملوك دولت اسلام هرگز چون او نديد تازى و دهقان جبه‏اى از خز بداشت‏بر تن و چندان سوده و فرسوده گشت‏بر وى و خلقان مر ندما را از آن فزود تعجب كردند از وى سؤال از سبب آن گفت ز شاهان حديث ماند باقى در عرب و در عجم نه توزى و كتان

و ديگران هر كدام به نحوى سياست مخرب و كوبنده‏«قرآن بر نيزه‏»را پيش گرفتند و تمام زحمتها و فداكاريها را در هم كوبيدند و نهضتها را در نطفه خفه كردند و اين نيست جز از جهالت و نادانى مردم كه ما بين شعارها و واقعيات تميز نمى‏دهند و از اين رو راه نهضت و اصلاح را به روى خويش بستند و آنگاه بيدار گشتند كه مقدمات،همه خنثى گشته و بايد راه را باز از سر گرفت.

از جمله نكته‏هاى بزرگى كه از سيرت على مى‏آموزيم اين است كه اينچنين مبارزه‏اى اختصاص به جمعيتى خاص ندارد بلكه در هرجا كه عده‏اى از مسلمانان و آنان كه در زى دين قرار گرفته‏اند آلت پيشرفت‏بيگانگان و پيشبرد اهداف استعمارى شدند و استعمارگران براى تضمين منافع خود به آنان تترس كردند و آنان را براى خويش سپر گرفتند كه مبارزه آنان بدون از بين بردن آن سپرها امكان‏پذير نيست،بايد ابتدا با سپرها مبارزه كرد و آنها را از بين برد تا سد راه برطرف گردد و بتوان بر قلب دشمن حمله برد.شايد تحريكات معاويه در خرابكارى خوارج مؤثر بوده و بنا بر اين آن روز هم معاويه و يا دست كم امثال اشعث‏بن قيس، عناصر خرابكار و ناراحت،به خوارج تترس كرده بودند.

داستان خوارج اين حقيقت را به ما مى‏آموزد كه در هر نهضتى اول بايد سپرها را نابود كرد و با حماقتها جنگيد همچنانكه على پس از جريان تحكيم،اول به خوارج پرداخت و سپس خواست تا باز به سراغ معاويه رود.