نيروى دافعه على عليه السلام
دشمن سازى على
بحثخود را اختصاص مىدهيم به دوران خلافت چهار ساله و اند ماهه او.على
همه قتشخصيت دو نيرويى بوده است.على هميشه هم جاذبه داشته است و هم
دافعه.مخصوصا در دوره اسلام از اول گروهى را مىبينيم كه به گرد على بيشتر
مىچرخند و گروهى ديگر را مىبينيم كه با او چندان ميانه خوبى ندارند و
احيانا از وجود او رنج مىبرند.
ولى دوران خلافت على و همچنين دورههاى بعد از وفاتش،يعنى دوران ظهور
تاريخى على، دوره تجلى بيشتر جاذبه و دافعه اوست.به همان نسبت كه قبل از
خلافت تماسش با اجتماع كمتر بود،تجلى جاذبه و دافعهاش كمتر بود.
على مردى دشمن ساز و ناراضى ساز بود.اين يكى ديگر از افتخارات بزرگ
اوست.هر آدم مسلكى و هدفدار و مبارز و مخصوصا انقلابى كه در پى عملى ساختن
هدفهاى مقدس خويش است و مصداق قول خداست كه:
يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم (1) .
در راه خدا مىكوشند و از سرزنش سرزنشگرى بيم نمىكنند.
دشمن ساز و ناراضى درست كن است.لهذا دشمنانش،مخصوصا در زمان خودش،اگر از
دوستانش بيشتر نبودهاند كمتر هم نبوده و نيستند.
اگر شخصيت على،امروز تحريف نشود و همچنانكه بوده ارائه داده شود،بسيارى
از مدعيان دوستىاش در رديف دشمنانش قرار خواهند گرفت.
پيغمبر على را به فرماندهى لشكرى به يمن فرستاد.در برگشتن براى ملاقات
پيغمبر عزم مكه كرد.در نزديكيهاى مكه يكى از لشكريان را به جاى خويش گذاشت
و خود براى گزارش سفر زودتر به سوى رسول الله شتافت.آن شخص حلههايى را كه
على همراه آورده بود در بين لشكريان تقسيم كرد تا با لباسهاى نو وارد مكه
شوند.على كه برگشتبه اين عمل اعتراض كرد و آن را بىانضباطى دانست،زيرا
نمىبايست قبل از اينكه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كسب تكليف شود
تصميمى درباره حلهها گرفته شود،و در حقيقت از نظر على عليه السلام اين كار
نوعى تصرف در بيت المال بود بدون اطلاع و اجازه پيشواى مسلمين.از اين رو
على عليه السلام دستور داد حلهها را از تن خود بكنند و آنها را در جايگاه
مخصوص قرار داد كه تحويل پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله داده شود و آن
حضرت خودشان در باره آنها تصميم بگيرد.لشكريان على عليه السلام از اين عمل
ناراحتشدند.همينكه به حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيدند و رسول
اكرم صلى الله عليه و آله احوال آنها را جويا شد،از خشونت على عليه السلام
در مورد حلهها شكايت كردند.پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آنان را مخاطب
ساخت و گفت:
يا ايها الناس!لا تشكوا عليا فو الله انه لاخشن فى ذات الله من ان يشكى
(2) .
مردم!از على شكوه نكنيد كه به خدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اين
است كه كسى درباره وى شكايت كند.
على در راه خدا از كسى ملاحظه نداشتبلكه اگر به كسى عنايت مىورزيد و
از كسى ملاحظه مىكرد به خاطر خدا بود.قهرا اين حالت دشمن ساز است و روحهاى
پر طمع و پر آرزو را رنجيده مىكند و به درد مىآورد.
در ميان اصحاب پيغمبر هيچ كس مانند على دوستانى فداكار نداشت،همچنانكه
هيچ كس مانند او دشمنانى اينچنين جسور و خطرناك نداشت.مردى بود كه حتى بعد
از مرگ، جنازهاش مورد هجوم دشمنان واقع گشت.او خود از اين جريان آگاه بود
و آن را پيش بينى مىكرد و لذا وصيت كرد كه قبرش مخفى باشد و جز فرزندانش
ديگران ندانند.تا آنكه حدود يك قرن گذشت و دولت امويان منقرض گشت،خوارج نيز
منقرض شدند و يا سخت ناتوان گشتند،كينهها و كينهتوزىها كم شد و به دست
امام صادق تربت مقدسش اعلام گشت.
ناكثين و قاسطين و مارقين
على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد و با آنان به پيكار
برخاست:اصحاب جمل كه خود آنان را«ناكثين»ناميد و اصحاب صفين كه آنها
را«قاسطين»خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها
را«مارقين»مىخواند (3) :
فلما نهضتبالامر نكث طائفة و مرقت اخرى و قسط اخرون (4) .
پس چون به امر خلافت قيام كردم،طايفهاى نقض بيعت كردند،جمعيتى از دين
بيرون رفتند،جمعيتى از اول سركشى و طغيان كردند.
ناكثين از لحاظ روحيه،پول پرستان بودند،صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض.
سخنان او درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است.
اما روح قاسطين روح سياست و تقلب و نفاق بود.آنها مىكوشيدند تا زمام
حكومت را در دست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را در هم فرو
ريزند.عدهاى پيشنهاد كردند با آنها كنار آيد و تا حدودى مطامعشان را تامين
كند.او نمىپذيرفت،زيرا كه او اهل اين حرفها نبود.او آمده بود كه با ظلم
مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند.و از طرفى معاويه و تيپ او با اساس
حكومت على مخالف بودند.آنها مىخواستند كه خود مسند خلافت اسلامى را اشغال
كنند،و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ با نفاق و دو رويى بود.
دسته سوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسىها و
جهالتهاى خطرناك بود.على نسبتبه همه اينها دافعهاى نيرومند و حالتى
آشتىناپذير داشت.
يكى از مظاهر جامعيت و انسان كامل بودن على اين است كه در مقام اثبات و
عمل،با فرقههاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه
كرده است.گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرستها و دنيا پرستان متجمل
مىبينيم،گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشههاى دو رو و صد رو،گاهى با
مقدس نماهاى جاهل و منحرف.
بحثخود را معطوف مىداريم به دسته اخير يعنى خوارج.اينها و لو اينكه
منقرض شدهاند اما تاريخچهاى آموزنده و عبرت انگيز دارند.افكارشان در ميان
ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين چهارده قرن با اينكه
اشخاص و افرادشان و حتى نامشان از ميان رفته است ولى روحشان در كالبد مقدس
نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمى سختبراى پيشرفت اسلام و مسلمين
به شمار مىرود.
پيدايش خوارج
خوارج يعنى شورشيان.اين واژه از«خروج» (5) به معناى سركشى و
طغيان گرفته شده است. پيدايش آنان در جريان حكميت است.
در جنگ صفين در آخرين روزى كه جنگ داشتبه نفع على خاتمه مىيافت،معاويه
با مشورت عمرو عاص دستبه يك نيرنگ ماهرانهاى زد.او ديد تمام فعاليتها و
رنجهايش بىنتيجه ماند و با شكستيك قدم بيشتر فاصله ندارد.فكر كرد كه جز
با اشتباهكارى راه به نجات نمىيابد.دستور داد قرآنها را بر سر نيزهها
بلند كنند كه مردم!ما اهل قبله و قرآنيم، بياييد آن را در بين خويش حكم
قرار دهيم.اين سخن تازهاى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند، همان حرفى است
كه قبلا على گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشدهاند.بهانهاى
است كه تا راه نجات يابند و از شكست قطعى،خود را برهانند.
على فرياد بر آورد:بزنيد آنها را!اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه
كرده،مىخواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان
روش ضد قرآنى خود ادامه دهند.كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن،ارزش و
احترامى ندارد.حقيقت و جلوه راستين قرآن منم. اينها كاغذ و خط را دستاويز
كردهاند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.
عدهاى از نادانها و مقدس نماهاى بىتشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل
مىدادند،با يكديگر اشاره كردند كه على چه مىگويد؟فرياد بر آوردند كه با
قرآن بجنگيم؟!جنگ ما به خاطر احياى قرآن است.آنها هم كه خود تسليم
قرآناند،پس ديگر جنگ چرا؟على گفت:من نيز مىگويم به خاطر قرآن بجنگيد،اما
اينها با قرآن سر و كار ندارند،لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار
دادهاند.
در فقه اسلامى در«كتاب الجهاد»مسالهاى است تحت عنوان«تترس كفار به
مسلمين».مساله اين است كه اگر دشمنان اسلام در حالى كه با مسلمين در حال
جنگند عدهاى از اسراى مسلمان را در مقدم جبهه سپر خويش قرار دهند و خود در
پشت اين جبهه مشغول فعاليت و پيشروى باشند به طورى كه سپاه اسلام اگر
بخواهد از خود دفاع كند و يا به آنها حمله كند و جلو پيشروى آنها را بگيرد
چارهاى نيست جز اينكه برادران مسلمان خود را كه سپر واقع شدهاند نيز به
حكم ضرورت از ميان بردارد،يعنى دسترسى به دشمن ستيزهگر و مهاجم امكانپذير
نيست جز با كشتن مسلمانان،در اينجا قتل مسلم به خاطر مصالح عاليه اسلام و
به خاطر حفظ جان بقيه مسلمين در قانون اسلام تجويز شده است.آنها نيز در
حقيقتسرباز اسلامند و در راه خدا شهيد شدهاند،منتها بايد خونبهاى آنان را
به بازماندگانشان از بودجه اسلامى بپردازند (6) و اين تنها از
خصايص فقه اسلامى نيستبلكه در قوانين نظامى و جنگى جهان يك قانون مسلم است
كه اگر دشمن خواست از نيروهاى داخلى استفاده كند،آن نيرو را نابود مىكنند
تا به دشمن دستيابند و وى را به عقب برانند.
در صورتى كه مسلمان و موجود زندهاى را اسلام مىگويد بزن تا پيروزى
اسلام به دست آيد، كاغذ و جلد كه ديگر جاى سخن نبايد قرار گيرد.كاغذ و
كتابت احترامش به خاطر معنى و محتواست.امروز جنگ به خاطر محتواى قرآن
است.اينها كاغذ را وسيله قرار دادهاند تا معنى و محتواى قرآن را از بين
ببرند.
اما نادانى و بىخبرى همچون پردهاى سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از
حقيقتبازشان داشت.گفتند:ما علاوه بر اينكه با قرآن نمىجنگيم،جنگ با قرآن
خود منكرى است و بايد براى نهى از آن بكوشيم و با كسانى كه با قرآن
مىجنگند بجنگيم.تا پيروزى نهايى ساعتى بيش نمانده بود.مالك اشتر كه افسرى
رشيد و فداكار و از جان گذشته بود،همچنان مىرفت تا خيمه فرماندهى معاويه
را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد.در همين وقت اين گروه به
على فشار آوردند كه ما از پشتحمله مىكنيم.هر چه على اصرار مىكرد،آنها بر
انكارشان مىافزودند و بيشتر لجاجت مىكردند.على براى مالك پيغام
فرستاد:جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد.او به پيام على جواب داد كه
اگر چند لحظهاى را اجازتم دهى،جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته
است.شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعهات مىكنيم يا بگو برگردد.باز به
دنبالش فرستاد كه اگر مىخواهى على را زنده ببينى، جنگ را متوقف كن و خود
برگرد.او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد.
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند،مجلس حكميت تشكيل شود و حكمهاى
دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت،اتفاقى طرفين استحكومت كنند و خصومتها را
پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آنچنان را آنچنانتر
كنند.
على گفت:آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم.
آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمرو عاص،عصاره نيرنگها را
انتخاب كردند.على، عبد الله بن عباس سياستمدار و يا مالك اشتر،مرد فداكار و
روشن بين با ايمان را پيشنهاد كرد و يا مردى از آن قبيل را،اما آن احمقها
به دنبال همجنس خويش مىگشتند و مردى چون ابو موسى را كه مردى بىتدبير بود
و با على عليه السلام ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند.هر چه على و دوستان او
خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابو موسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين
مقام را ندارد،گفتند:
غير او را ما موافقت نكنيم.گفت:حالا كه اينچنين است،هر چه مىخواهيد
بكنيد.بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على و اصحابش به مجلس حكميت
فرستادند.
پس از ماهها مشورت،عمرو عاص به ابو موسى گفت:بهتر اين است كه به خاطر
مصالح مسلمين نه على باشد و نه معاويه،سومى را انتخاب كنيم و آن جز عبد
الله بن عمر،داماد تو، ديگرى نيست.ابو موسى گفت:راست گفتى،اكنون تكليف
چيست؟گفت:تو على را از لافتخلع مىكنى،من هم معاويه را.بعد مسلمين مىروند
يك فرد شايستهاى را كه حتما عبد الله بن عمر است انتخاب مىكنند و ريشه
فتنهها كنده مىشود.بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع
شوند براى استماع نتايجحكميت.
مردم اجتماع كردند.ابو موسى رو كرد به عمرو عاص كه بفرماييد منبر و
نظريه خويش را اعلام داريد.عمرو عاص گفت:من؟!تو مرد ريش سفيد محترم از
صحابه پيغمبر،حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم.ابو
موسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت.اكنون دلها مىتپد،چشمها خيره
گشته و نفسها در سينهها بند آمده است.همگان در انتظار كه نتيجه چيست؟او به
سخن در آمد كه ما پس از مشورت،صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه
معاويه،ديگر مسلمين خود مىدانند هر كه را خواسته انتخاب كنند،و انگشترش را
از انگشت دست راستبيرون آورد و گفت:من على را از خلافتخلع كردم همچنانكه
اين انگشتر را از انگشتبيرون آوردم.اين را گفت و از منبر به زير آمد.
عمرو عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت:سخنان ابو موسى را شنيديد كه
على را از خلافتخلع كرد و من نيز او را از خلافتخلع مىكنم همچنانكه ابو
موسى كرد،و انگشترش را از دست راستبيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ
كرد و گفت:معاويه را به خلافت نصب مىكنم همچنانكه انگشترم را در!298 انگشت
كردم.اين را گفت و از منبر فرود آمد.
مجلس آشوب شد.مردم به ابو موسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى
شوريدند.او به مكه فرار كرد و عمرو عاص نيز به شام رفت.
خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند،رسوايى حكميت را با چشم ديدند
و به اشتباه خود پى بردند.اما نمىفهميدند اشتباه در كجا بوده
است.نمىگفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمرو عاص شديم و
جنگ را متوقف كرديم،و هم نمىگفتند كه پس از قرار حكميت،در
انتخاب«داور»خطا كرديم كه ابو موسى را حريف عمرو عاص قرار داديم،بلكه
مىگفتند:اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم خلاف شرع
و كفر بود، حاكم منحصرا خداست نه انسانها.
آمدند پيش على كه نفهميديم و تن به حكميت داديم،هم تو كافر گشتى و هم
ما،ما توبه كرديم،توهم توبه كن.مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على گفت:توبه به هر حال خوب است،«استغفر الله من كل ذنب»ما همواره از
هر گناهى استغفار مىكنيم.گفتند:اين كافى نيست،بلكه بايد اعتراف كنى
كه«حكميت»گناه بوده و از اين گناه توبه كنى.گفت:آخر من مساله تحكيم را به
وجود نياوردم،خودتان به وجود آورديد و نتيجهاش را نيز ديديد،و از طرفى
ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آن را گناه قلمداد كنم و گناهى كه
مرتكب نشدهام به آن اعتراف كنم؟!
از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبى دستبه فعاليت زدند.در ابتدا يك فرقه
ياغى و سركش بودند و به همين جهت«خوارج»ناميده شدند ولى كم كم براى خود
اصول عقايدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت،تدريجا به
صورت يك فرقه مذهبى در آمد و رنگ مذهب به خود گرفت.خوارج بعدها به عنوان
طرفداران يك مذهب،دستبه فعاليتهاى تبليغى حادى زدند.كم كم به فكر افتادند
كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند.به اين نتيجه رسيدند كه
عثمان و على و معاويه همه بر خطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به
وجود آمده مبارزه كنيم،امر به معروف و نهى از منكر نماييم.لهذا مذهب خوارج
تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهى از منكر به وجود آمد.
وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد:يكى
بصيرت در دين و ديگرى بصيرت در عمل.بصيرت در دين-همچنانكه در روايت آمده
است-اگر نباشد زيان اين كار از سودش بيشتر است.و اما بصيرت در عمل لازمه دو
شرطى است كه در فقه از آنها به«احتمال تاثير»و«عدم ترتب مفسده»تعبير شده
است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف (7) .
خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى.مردمى نادان و فاقد بصيرت
بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند،زيرا اين تكليف را امرى تعبدى
مىدانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد.
اصول عقايد خوارج
ريشه اصلى خارجيگرى را چند چيز تشكيل مىداد:
1.تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و اصحاب تحكيم(كسانى كه به
حكميت رضا دهند)عموما،مگر آنان كه به حكميت راى داده و سپس توبه كردهاند.
2.تكفير كسانى كه قائل به كفر على و عثمان و ديگران-كه ياد آور
شديم-نباشند.
3.ايمان تنها عقيده قلبى نيست،بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزء ايمان
است.ايمان امر مركبى است از اعتقاد و عمل.
4.وجوب بلا شرط شورش بر والى و امام ستمگر.مىگفتند:امر به معروف و نهى
از منكر مشروط به چيزى نيست و در همه جا بدون استثناء بايد اين دستور الهى
انجام گيرد (8) .
اينها به واسطه اين عقايد،صبح كردند در حالى كه تمام مردم روى زمين را
كافر و همه را مهدور الدم و مخلد در آتش مىدانستند.
عقيده خوارج در باب خلافت
تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مىشود تئورى آنان
در باب لافتبود.انديشهاى دموكرات مآبانه داشتند،مىگفتند:خلافتبايد با
انتخاب آزاد انجام گيرد و شايستهترين افراد كسى است كه از لحاظ ايمان و
تقوا صلاحيت داشته باشد،خواه از قريش باشد يا غير قريش،از قبايل برجسته و
نامى باشد يا از قبايل گمنام و عقب افتاده،عرب باشد و يا غير عرب.آنگاه پس
از انتخاب و اتمام بيعت،اگر خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت از خلافت
عزل مىشود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود (9)
.
اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفتهاند كه مىگويد:خلافت امرى
است الهى و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد،و هم در مقابل اهل سنت
قرار دارند كه مىگويند: خلافت تنها از آن قريش است و به جمله«انما الائمة
من قريش»تمسك مىجويند.
ظاهرا نظريه آنان در باب خلافت چيزى نيست كه در اولين مرحله پيدايش خويش
به آن رسيده باشند،بلكه آنچنان كه شعار معروفشان(لا حكم الا لله) حكايت
مىكند و از نهج البلاغه (10) نيز استفاده مىشود،در ابتدا قائل
بودهاند كه مردم و اجتماع احتياجى به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد
به كتاب خدا عمل كنند.اما بعد،از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبد الله
بن وهب راسبى بيعت كردند (11) .
عقيده خوارج در باره خلفا
خلافت ابو بكر و عمر را صحيح مىدانستند به اين خيال كه آن دو نفر از
روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيدهاند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و
خلافى را مرتكب نشدهاند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مىدانستند،منتها
مىگفتند:عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را
ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر
گشته و واجب القتل بوده است،و على چون مساله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه
نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است.و لذا از خلافت عثمان از
سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم،تبرى مىجستند (12) .
از ساير خلفا نيز بيزارى مىجستند و هميشه با آنان در پيكار بودند.
انقراض خوارج
اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباهكارى
خطرناك به وجود آمدند و بيش از يك قرن و نيم نپاييدند.در اثر تهورها و
بىباكيهاى جنون آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به
نابودى و اضمحلال كشاندند و در اوايل تاسيس دولت عباسى يكسره منقرض
گشتند.منطق خشك و بىروح آنها و خشكى و خشونت رفتار آنها،مباينت روش آنها
با زندگى و بالاخره تهور آنها كه«تقيه»را حتى به مفهوم صحيح و منطقى آن
كنار گذاشته بودند،آنها را نابود ساخت.مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتواند
واقعا باقى بماند،ولى اين مكتب اثر خود را باقى گذاشت.افكار و عقايد
خارجيگرى در ساير فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون«نهروانى»هاى فراوان
وجود دارند و مانند عصر و عهد على خطرناكترين دشمن داخلى اسلام همينها
هستند،همچنانكه معاويهها و عمرو عاصها نيز همواره وجود داشته و وجود
دارند و از وجود«نهروانى»ها-كه دشمن آنها شمرده مىشوند-به موقع استفاده
مىكنند.
شعار يا روح؟
بحث از خارجيگرى و خوارج به عنوان يك بحث مذهبى،بحثى بدون مورد و فاقد
اثر است زيرا امروز چنين مذهبى در جهان وجود ندارد.اما در عين حال بحث
درباره خوارج و ماهيت كارشان براى ما و اجتماع ما آموزنده است،زيرا مذهب
خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است،روح«خارجيگرى»در پيكر
بسيارى از ما حلول كرده است.
لازم است مقدمهاى ذكر كنم:
بعضى از مذاهب ممكن است از نظر شعار بميرند ولى از نظر روح زنده
باشند،كما اينكه بر عكس نيز ممكن است مسلكى از نظر شعار زنده ولى از نظر
روح بكلى مرده باشد و لهذا ممكن است فرد يا افرادى از لحاظ شعار تابع و
پيرون يك مذهب شمرده شوند و از نظر روح پيرو آن مذهب نباشند و به عكس ممكن
استبعضى روحا پيرو مذهبى باشند و حال آنكه شعارهاى آن مذهب را
نپذيرفتهاند.
مثلا-چنانكه همه مىدانيم-از بدو امر بعد از رحلت نبى اكرم،مسلمين به دو
فرقه تقسيم شدند:سنى و شيعه.سنيها در يك شعار و چهار چوب عقيده هستند و
شيعه در شعار و چهار چوب عقيدهاى ديگر.
شيعه مىگويد:خليفه بلا فصل پيغمبر على است و آن حضرت على را براى!306
خلافت و جانشينى خويش به امر الهى تعيين كرده است و اين مقام حق خاص اوست
پس از پيغمبر.و اهل سنت مىگويند:اسلام در قانونگذارى خود،در موضوع خلافت و
امامت پيشبينى خاصى نكرده استبلكه امر انتخاب زعيم را به خود مردم واگذار
كرده است.حد اكثر اين است كه از ميان قريش انتخاب شود.
شيعه بسيارى از صحابه پيغمبر را-كه از شخصيتها و اكابر و معاريف به شمار
مىروند-مورد انتقاد قرار مىدهد و اهل سنت،درست در نقطه مقابل شيعه از اين
جهت قرار گرفتهاند،به هر كس كه نام«صحابى»دارد با خوشبينى افراطى عجيبى
مىنگرند،مىگويند:صحابه پيغمبر همه عادل و درستكار بودهاند.بناى تشيع بر
انتقاد و بررسى و اعتراض و مو را از ماست كشيدن است،و بناى تسنن بر حمل به
صحت و توجيه و«ان شاء الله گربه بوده است».
در اين عصر و زمان كه ما هستيم كافى است كه هر كس بگويد على خليفه بلا
فصل پيغمبر است،ما او را شيعه بدانيم و چيز ديگرى از او توقع نداشته
باشيم،او داراى هر روح و هر نوع طرز تفكرى كه هستباشد!
ولى اگر به صدر اسلام برگرديم به يك روحيه خاصى بر مىخوريم كه آن
روحيه،روحيه تشيع است و تنها آن روحيهها بودند كه مىتوانستند وصيت پيغمبر
را در مورد على صد در صد بپذيرند و دچار ترديد و تزلزل نشوند.نقطه مقابل آن
روحيه و آن طرز تفكر يك روحيه و طرز تفكر ديگرى بوده است كه وصيتهاى پيغمبر
اكرم را با همه ايمان كامل به آن حضرت،با نوعى توجيه و تفسير و تاويل
ناديده مىگرفتند.
و در حقيقت اين انشعاب اسلامى از اينجا به وجود آمد كه يك دسته-كه البته
كثريتبودند-فقط ظاهر را مىنگريستند و ديدشان آنقدر تيزبين نبود و عمق
نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعهاى را نيز ببينند،ظاهر را مىديدند و در
همهجا حمل به صحت مىكردند،مىگفتند:عدهاى از بزرگان صحابه و پير مردها و
سابقهدارهاى اسلام راهى را رفتهاند و نمىتوان گفت اشتباه كردهاند.اما
دسته ديگر-كه اقليتبودند-در همان هنگام مىگفتند:شخصيتها تا آن وقت پيش ما
احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند اما آنجا كه مىبينيم اصول اسلامى
به دست همين سابقهدارها پايمال مىشود،ديگر احترامى ندارند، ما طرفدار
اصوليم نه طرفدار شخصيتها.تشيع با اين روح به وجود آمده است.!307 ما وقتى
در تاريخ اسلام به سراغ سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد كندى و عمار
ياسر و امثال آنان مىرويم و مىخواهيم ببينيم چه چيز آنها را وادار كرد كه
دور على را بگيرند و اكثريت را رها كنند،مىبينيم آنها مردمى بودند اصولى و
اصول شناس،هم ديندار و هم دين شناس. مىگفتند:ما نبايد درك و فكر خويش را
به دست ديگران بسپريم و وقتى آنها اشتباه كردند ما نيز اشتباه كنيم.و در
حقيقت روح آنان روحى بود كه اصول و حقايق بر آن حكومت مىكرد نه اشخاص و
شخصيتها.
مردى از صحابه امير المؤمنين در جريان جنگ جمل،سخت در ترديد قرار گرفته
بود.او دو طرف را مىنگريست.از يك طرف على را مىديد و شخصيتهاى بزرگ
اسلامى را كه در ركاب على شمشير مىزدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم،عايشه
را مىديد كه قرآن در باره زوجات آن حضرت مىفرمايد: و ازواجه امهاتهم
(13) همسران او مادران امتند)و در ركاب عايشه،طلحه را مىديد از
پيشتازان در اسلام،مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهاى اسلامى و
مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزندهاى كرده است،و باز زبير را مىديد خوش
سابقهتر از طلحه،آن كه حتى در روز سقيفه از جمله محصنين در خانه على بود.
اين مرد در حيرتى عجيب افتاده بود كه يعنى چه؟!آخر على و طلحه و زبير از
پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهاى اسلاماند،اكنون رودررو قرار
گرفتهاند؟كدام يك به حق نزديكترند؟در اين گير و دار چه بايد كرد؟!توجه
داشته باشيد!نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد.شايد اگر ما هم در
شرايطى كه او قرار داشت قرار مىگرفتيم،شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما
را خيره مىكرد.
ما الآن كه على و عمار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه
روبرو مىبينيم،مردد نمىشويم چون خيال مىكنيم دسته دوم مردمى جنايتسيما
بودند يعنى آثار جنايت و خيانت از چهرهشان هويدا بود و با نگاه به
قيافهها و چهرههاى آنان حدس زده مىشد كه اهل آتشاند.اما اگر در آن زمان
مىزيستيم و سوابق آنان را از نزديك مىديديم،شايد از ترديد مصون
نمىمانديم.
امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل مىدانيم،از آن نظر
است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق،ماهيت على و عمار را از يك طرف
و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناختهايم و در آن ميان توانستهايم
خوب قضاوت كنيم.و يا لا اقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم،از اول
كودكى به ما اينچنين تلقين شده است.اما در آن روز هيچ كدام از اين دو عامل
وجود نداشت.
به هر حال،اين مرد محضر امير المؤمنين شرفياب شد و گفت:«ايمكن ان يجتمع
زبير و طلحة و عائشة على باطل؟»آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل
اجتماع كنند؟ شخصيتهايى مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه
مىكنند و راه باطل را مىپيمايند؟آيا اين ممكن است؟
على در جواب سخنى دارد كه دكتر طه حسين،دانشمند و نويسنده مصرى،مىگويد
سخنى محكمتر و بالاتر از اين نمىشود،بعد از آنكه وحى خاموش گشت و نداى
آسمانى منقطع شد، سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است (14)
.فرمود:انك لملبوس عليك،ان الحق و الباطل لا يعرفان باقدار الرجال،اعرف
الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله (15) .
سرت كلاه رفته و حقيقتبر تو اشتباه شده.حق و باطل را با ميزان قدر و
شخصيت افراد نمىشود شناخت.اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهايى را مقياس
قرار دهى و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجى.فلان چيز حق است چون
فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان با آن
مخالف.نه،اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند.اين حق و باطل است كه
بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند.
يعنى بايد حقشناس و باطلشناس باشى نه اشخاص و شخصيتشناس،افراد
را(خواه شخصيتهاى بزرگ و خواه شخصيتهاى كوچك)با حق مقايسه كنى،اگر با آن
منطبق شدند شخصيتشان را بپذيرى و الا نه.اين،حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و
عايشه ممكن استبر باطل باشند؟
در اينجا على عليه السلام معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح
تشيع نيز جز اين چيزى نيست.و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و
اهميت دادن به اصول اسلامى است نه به افراد و اشخاص.قهرا شيعيان اوليه
مردمى منتقد و بتشكن بار آمدند.
على بعد از پيغمبر جوانى سى و سه ساله استبا يك اقليتى كمتر از عدد
انگشتان،در مقابلش پير مردهاى شخصتساله با اكثريتى انبوه و بسيار.منطق
اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اين است و بزرگان اشتباه نمىكنند و
ما راه آنان را مىرويم.منطق آن اقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمىكند
حقيقت است،بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند.
از اينجا معلوم مىشود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است و
اما روحشان روح تشيع نيست.
مسير تشيع همانند روح آن،تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين
اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبى و هر دفعى(گفتيم گاهى جذب،جذب باطل
و جنايت و جانى است و دفع،دفع حقيقت و فضايل انسانى)بلكه دفع و جذبى از سنخ
جاذبه و دافعه على، زيرا شيعه يعنى كپيهاى از سيرتهاى على.شيعه نيز بايد
مانند على دو نيرويى باشد.
اين مقدمه براى اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبى مرده باشد ولى روح آن
مذهب در ميان مردم ديگرى كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه خود را
مخالف آن مذهب مىدانند،زنده باشد.مذهب خوارج،امروزه مرده استيعنى ديگر
امروز در روى زمين گروه قابل توجهى به نام«خوارج»كه عدهاى تحت همين نام
از آن پيروى كنند وجود ندارد،ولى آيا روح مذهب خارجى هم مرده است؟آيا اين
روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است؟آيا مثلا-خداى نكرده-در ميان
ما،مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس مآب ما،اين روح حلول نكرده
است؟اينها مطلبى است كه جداگانه بايد بررسى شود.ما اگر روح مذهب خارجى را
درستبشناسيم،شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم.ارزش بحث در باره خوارج
از همين نظر است.ما بايد بدانيم على چرا آنها را«دفع»كرد،يعنى چرا جاذبه
على آنها را نكشيد و بر عكس،دافعه او آنها را دفع كرد؟
مسلما-چنانكه بعدا خواهيم ديد-تمام عناصر روحى كه در شخصيتخوارج و
تشكيل روحيه آنها مؤثر بود،از عناصرى نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه على
قرار گيرد.بسيارى از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت
كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمىبود،آنها را تحت نفوذ و تاثير جاذبه
على قرار مىداد،ولى جنبههاى تاريك روحشان آنقدر زياد بود كه آنها را در
صف دشمنان على قرار داد.
دموكراسى
على امير المؤمنين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار
كرد.او خليفه است و آنها رعيتش،هر گونه اعمال سياستى برايش مقدور بود اما
او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتى سهميه آنان را از بيت المال قطع
نكرد،به آنها نيز همچون ساير افراد مىنگريست.اين مطلب در تاريخ زندگى على
عجيب نيست اما چيزى است كه در دنيا كمتر نمونه دارد.آنها در همه جا در
اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو
مىشدند و صحبت مىكردند،طرفين استدلال مىكردند،استدلال يكديگر را جواب
مىگفتند.
شايد اين مقدار آزادى در دنيا بىسابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود
تا اين درجه با دموكراسى رفتار كرده باشد.مىآمدند در مسجد و در سخنرانى و
خطابه على پارازيت ايجاد مىكردند.روزى امير المؤمنين بر منبر بود.مردى آمد
و سؤال كرد.على بالبديهه جواب گفت. يكى از خارجيها از بين مردم فرياد
زد:«قاتله الله ما افقهه»(خدا بكشد اين را،چقدر دانشمند است!).ديگران
خواستند متعرضش شوند اما على فرمود رهايش كنيد،او به من تنها فحش داد.
خوارج در نماز جماعتبه على اقتدا نمىكردند زيرا او را كافر
مىپنداشتند.به مسجد مىآمدند و با على نماز نمىگذاردند و احيانا او را
مىآزردند.على روزى به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتدا كردهاند.يكى
از خوارج به نام ابن الكواء فريادش بلند شد و آيهاى را به عنوان كنايه به
على،بلند خواند:
و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من
الخاسرين . (16)
اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحى
شد كه اگر مشرك شوى اعمالت از بين مىرود و از زيانكاران خواهى بود.ابن
الكواء با خواندن اين آيه خواستبه على گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام
مىدانيم،اول مسلمان هستى،پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد،در ليلة
المبيت فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى، خودت را طعمه شمشيرها
قراردادى و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست،اما خدا به پيغمبرش
هم گفته اگر مشرك بشوى اعمالتبه هدر مىرود،و چون تو اكنون كافر شدى اعمال
گذشته را به هدر دادى.
على در مقابل چه كرد؟!تا صداى او به قرآن بلند شد،سكوت كرد تا آيه را به
آخر رساند. همينكه به آخر رساند،على نماز را ادامه داد.باز ابن الكواء آيه
را تكرار كرد و بلافاصله على سكوت نمود.على سكوت مىكرد چون دستور قرآن است
كه:
اذا قرىء القرآن فاستمعوا له و انصتوا (17) .
هنگامى كه قرآن خوانده مىشود گوش فرا دهيد و خاموش شويد.
و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است مامومين بايد
ساكتباشند و گوش كنند.
بعد از چند مرتبهاى كه آيه را تكرار كرد و مىخواست وضع نماز را بهم
زند،على اين آيه را خواند:
.فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون (18) .
صبر كن،وعده خدا حق است و فرا خواهد رسيد.اين مردم بى ايمان و يقين،تو
را تكان ندهند و سبكسارت نكنند.
ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد (19) .
قيام و طغيان خوارج
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اكتفا
مىكردند.رفتار على نيز در باره آنان همان طور بود كه گفتيم،يعنى به هيچ
وجه مزاحم آنها نمىشد و حتى حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد.اما كم كم
كه از توبه على مايوس گشتند روششان را عوض كردند و تصميم گرفتند دستبه
انقلاب بزنند.در منزل يكى از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و
مهيجى ايراد كرد و دوستان خويش را تحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر
دعوت به قيام و شورش كرد.خطاب به آنان گفت:
اما بعد فو الله ما ينبغى لقوم يؤمنون بالرحمن و ينيبون الى حكم القرآن
ان تكون هذه الدنيا آثر عندهم من الامر بالمعروف و النهى عن المنكر و القول
بالحق و ان من و ضر فانه من يمن و يضر فى هذه الدنيا فان ثوابه يوم القيامة
رضوان الله و الخلود فى جنانه،فاخرجوا بنا اخواننا من هذه القرية الظالم
اهلها الى كور الجبال او الى بعض هذه المدائن منكرين لهذه البدع المضلة
(20) .
.پس از حمد و ثنا،خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهى كه به خداى
بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن مىگروند دنيا در نظرشان از امر به
معروف و نهى از منكر و گفته بحق، محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و
خطرزا باشند،كه هر كه در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در
قيامتخشنودى حق و جاودانى بهشت اوست.برادران!بيرون بريد ما را از اين شهر
ستمگر نشين به نقاط كوهستانى يا بعضى از اين شهرستانها تا در مقابل اين
بدعتهاى گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيرى نماييم.
با اين سخنان،روحيه آتشين آنها آتشينتر شد.از آنجا حركت كردند و دستبه
طغيان و انقلاب زدند.امنيت راهها را سلب كردند،غارتگرى و آشوب را پيشه
كردند (21) .مىخواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت
وقت را از پاى در آورند.
در اينجا ديگر جاى گذشت و آزاد گذاشتن نبود،زيرا مساله اظهار عقيده
نيستبلكه اخلال به امنيت اجتماعى و قيام مسلحانه عليه حكومتشرعى است.لذا
على آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت.خطابه
خواند و نصيحت كرد و اتمام حجت نمود.آنگاه پرچم امان را به دست ابو ايوب
انصارى داد كه هر كس در سايه آن قرار گرفت در امان است.از دوازده هزار
نفر،هشت هزارشان برگشتند و بقيه سرسختى نشان دادند.به سختى كستخوردند و جز
معدودى از آنان باقى نماند.
مميزات خوارج
روحيه خوارج روحيه خاصى است.آنها تركيبى از زشتى و زيبايى بودند و در
مجموع به نحوى بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيت
على آنها را«دفع»كرد نه«جذب».
ما،هم جنبههاى مثبت و زيبا و هم جنبههاى منفى و نازيباى روحيه آنها
را-كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه وحشتناك كرد-ذكر مىكنيم:
1.روحيهاى مبارزهگر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش
سرسختانه مىكوشيدند. در تاريخ خوارج فداكاريهايى را مىبينيم كه در تاريخ
زندگى بشر كم نظير است،و اين فداكارى و از خود گذشتگى،آنان را شجاع و
نيرومند پرورده بود.
ابن عبد ربه در باره آنان مىگويد:
و ليس في الافراق كلها اشد بصائر من الخوارج،و لا اشد اجتهادا،و لا اوطن
انفسا على الموت منهم الذى طعن فانفذه الرمح فجعل يسعى الى!317 قاتله و
يقول:و عجلت اليك رب لترضى (22) .
در تمام فرقهها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آمادهتر براى
مرگ از آنها يافت نمىشد.يكى از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او
كارگر افتاده بود،به سوى قاتلش پيش مىرفت و مىگفت:خدايا!به سوى تو
مىشتابم تا خشنود شوى.
معاويه شخصى را به دنبال پسرش-كه خارجى بود-فرستاد تا او را
برگرداند.پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند.عاقبت گفت:فرزندم!خواهم
رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينى و مهر پدرى تو بجنبد و
دستبردارى.گفت:به خدا قسم من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم
(23) .
2.مردمى عبادت پيشه و متنسك بودند.شبها را به عبادت مىگذراندند.بى ميل
به دنيال و زخارف آن بودند.وقتى على،ابن عباس را فرستاد تا آصحاب نهروان را
پند دهد،ابن عباس از بازگشتن،آنها را چنين وصف كرد:
لهم جباه قرحة لطول السجود و ايد كثفنات الابل عليهم قمص مرحضة و هم
مشمرون (24) .
دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است،دستها را
از بس روى زمينهاى خشك و سوزان زمين گذاشتهاند و در مقابل حق به خاك
افتادهاند همچون پاهاى شتر سفتشده است،پيراهنهاى كهنه و مندرسى به تن
كردهاند اما مردمى مصمم و قاطع.
خوارج به احكام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند.دستبه آنچه خود
آن را گناه مىدانستند نمىزدند.آنها از خود معيارها داشتند و با آن
معيارها خلافى را مرتكب نمىگشتند و از كسى كه دستبه گناهى مىزد بيزار
بودند.
زياد بن ابيه يكى از آنان را كشت،سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا
شد.گفت:نه روز برايش غذايى بردم و نه شب برايش فراشى گستردم.روز را روزه
بود و شب را به عبادت مىگذرانيد (25) .
هر گامى كه بر مىداشتند از عقيده منشا مىگرفت و در تمام افعال،مسلكى
بودند.در راه پيشبرد عقايد خود مىكوشيدند.
على عليه السلام در باره آنان مىفرمايد:
لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه
(26) .
خوارج را از پس من ديگر نكشيد،زيرا آن كس كه حق را مىجويد و خطا رود
همانند آن كس نيست كه باطل را مىجويد و آن را مىيابد.
يعنى اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند.اينها حق را مىخواهند ولى در
اشتباه افتادهاند،اما آنها از اول حقهباز بودهاند و مسيرشان مسير باطل
بوده است.بعد از اين،اگر اينها را بكشيد به نفع معاويه است كه از اينها
بدتر و خطرناكتر است.
قبل از آنكه ساير خصيصههاى خوارج را بيان كنيم لازم استيك نكته را در
اينجا-كه سخن از قدس و تقوا و زاهد مآبى خوارج است-ياد آورى كنيم و آن
اينكه يكى از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهاى تاريخ زندگى على كه
مانندى براى آن نمىتوان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در
مبارزه با اين مقدس خشكههاى متحجر و مغرور است.
على بر روى مردمى اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته،قيافههاى حق به
جانب،ژنده پوش و عبادت پيشه،شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذارنده
است.ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافههاى آنچنانى را مىديديم،مسلما
احساساتمان بر انگيخته مىشد و على را به اعتراض مىگرفتيم كه آخر شمشير به
روى اينچنين مردمى كشيدن؟!از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا و جهان
اسلام عموما،همين داستان خوارج است.على خود به اهميت و فوق العادگى كار خود
از اين جهت واقف است و آن را بازگو مىكند،مىگويد:
فانا فقات عين الفتنة و لم يكن ليجترىء عليها احد غيرى بعد ان ماج
غيهبها و اشتد كلبها (27) .
چشم اين فتنه را من در آوردم.غير از من احدى جرات چنين كارى را نداشت پس
از آنكه موج درياى تاريكى و شبههناكى آن بالا گرفته بود و«هارى»آن فزونى
يافته بود.
امير المؤمنين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا:
يكى شبههناكى و ترديدآورى اين جريان.وضع قدس و تقواى ظاهرى خوارج طورى
بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به ترديد وا مىداشت.از اين جهتيك جو
تاريك و مبهم و يك فضاى پر اشك و دو دلى به وجود آمده بود.
تعبير ديگر اين است كه حالت اين خشكه مقدسان را به«كلب»(به فتح كاف و
لام)تشبيه مىكند.كلب يعنى هارى.هارى همان ديوانگى است كه در سگ پيدا
مىشود.به هر كس مىرسد گاز مىگيرد و اتفاقا حامل يك بيمارى(ميكروب)مسرى
است.نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانى فرو رود و از لعاب دهان آن چيزى وارد
خون انسان يا حيوان بشود،آن انسان يا حيوان هم پس از چندى به همان بيمارى
مبتلا مىگردد.او هم هار مىشود و گاز مىگيرد و ديگران را هار مىكند.اگر
اين وضع ادامه پيدا كند،فوق العاده خطرناك مىگردد.اين است كه خردمندان بلا
فاصله سگها را اعدام مىكنند كه لا اقل ديگران از خطر هارى نجات يابند.
على مىفرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند،چاره پذير
نبودند،مىگزيدند و مبتلا مىكردند و مرتب بر عدد هارها مىافزودند.
واى به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهى خشكه مقدس يك دنده جاهل
بىخبر،پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند.چه قدرتى مىتواند
در مقابل اين مارهاى افسون ناپذير ايستادگى كند؟كدام روح قوى و نيرومند است
كه در مقابل اين قيافههاى زهد و تقوا تكان نخورد؟كدام دست است كه بخواهد
براى فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟
اين است كه على مىفرمايد:«و لم يكن ليجترىء عليها احد غيرى»يعنى غير
از من احدى جرات بر چنين اقدامى نداشت.غير از على و بصيرت على و ايمان نافذ
على،احدى از مسلمانان معتقد به خدا و رسول و قيامتبه خود جرات نمىداد كه
بر روى اينها شمشير بكشد.اين گونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و
اسلام جرات مىكنند بكشند،نه افراد معتقد و مؤمن معمولى.
اين است كه على به عنوان يك افتخار بزرگ براى خود مىگويد:اين من بودم و
تنها من بودم كه خطر بزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام متوجه
مىشد درك كردم. پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامعههاى زاهد مآبانهشان و
زبانهاى دائم الذكرشان و حتى اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت
من گردد.من بودم كه فهميدم اگر اينها پا بگيرند،همه را به درد خود مبتلا
خواهند كرد و جهان اسلام را بجمود و ظاهرگرايى و تقشر و تحجرى خواهند
كشانيد كه كمر اسلام خم شود.مگر نه اين است كه پيغمبر فرمود دو دسته پشت
مرا شكستند:عالم لا ابالى و جاهل مقدس مآب.
على مىخواهد بگويد اگر من با نهضتخارجيگرى در دنياى اسلام مبارزه
نمىكردم،ديگر كسى پيدا نمىشد كه جرات كند اينچنين مبارزه كند،غير از من
كسى نبود كه ببيند جمعيتى پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته،مردمى مسلكى و
دينى اما در عين حال سد راه اسلام،مردمى كه خودشان خيال مىكنند به نفع
اسلام كار مىكنند اما در حقيقت دشمن واقعى اسلاماند،و بتواند به جنگ آنها
بيايد و خونشان را بريزد.من اين كار را كردم.
عمل على،راه خلفا و حكام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان
را بريزند. سربازان اسلامى نيز بدون چون و چرا پيروى مىكردند،كه على با
آنان جنگيده است،و در حقيقتسيره على راه را براى ديگران نيز باز كرد كه
بىپروا بتوانند با يك جمعيت ظاهر الصلاح مقدس مآب ديندار ولى احمق پيكار
كنند.
3.خوارج مردمى جاهل و نادان بودند.در اثر جهالت و نادانى حقايق را
نمىفهميدند و بد تفسير مىكردند،و اين كج فهمىها كم كم براى آنان به صورت
يك مذهب و آيينى در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش
بروز مىدادند.در ابتدا فريضه اسلامى نهى از منكر،آنان را به صورت حزبى شكل
داد كه تنها هدفشان احياى يك سنت اسلامى بود.
در اينجا لازم استبايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تامل
كنيم:
ما وقتى كه به سيره نبوى مراجعه مىكنيم مىبينيم آن حضرت در تمام دوره
سيزده ساله مكه به احدى اجازه جهاد و حتى دفاع نداد،تا آنجا كه واقعا
مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهى به حبشه مهاجرت كردند،اما
سايرين ماندند و زجر كشيدند.تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده
شد.
در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند،با روح اسلام آشنا شدند،ثقافت
اسلامى در اعماق روحشان نفوذ يافت.نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر
كدام يك مبلغ واقعى اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف
مىفرستاد،خوب از عهده بر مىآمدند. هنگامى هم كه به جهاد مىرفتند
مىدانستند براى چه هدف و ايدهاى مىجنگند.به تعبير امير المؤمنين عليه
السلام:
حملوا بصائرهم على اسيافهم (28) .
همانا بصيرتها و انديشههاى روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهاى خود حمل
مىكردند.
چنين شمشيرهاى آبديده و انسانهاى تعليمات يافته بودند كه توانستند
رسالتخود را در زمينه اسلام انجام دهند.وقتى كه تاريخ را مىخوانيم و
گفتگوهاى اين مردم را-كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزى را
نمىشناختند-مىبينيم،از انديشه بلند و ثقافت اسلامى اينها غرق در حيرت
مىشويم.
در دوره خلفا،با كمال تاسف،بيشتر توجهات به سوى فتوحات معطوف شد غافل از
اينكه به موازات باز كردن دروازههاى اسلام به روى افراد ديگر و رو آوردن
آنها به اسلام-كه به هر حال جاذبه توحيد اسلام و عدل و مساوات اسلام،عرب و
عجم را جذب مىكرد-مىبايست فرهنگ و ثقافت اسلامى هم تعليم داده شود و
افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند.
خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود،ولى همه
آنها(اعم از عرب و غير عرب)جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ اسلامى بودند،همه
كسريهاى خود را مىخواستند با فشار آوردن بر روى ركوع و سجودهاى طولانى
جبران كنند.على عليه السلام روحيه اينها را همين طور توصيف
مىكند،مىفرمايد:
جفاة طغام و عبيد اقزام،جمعوا من كل اوب و تلقطوا من كل شوب،ممن ينبغى
ان يفقه و يؤدب و يعلم و يدرب و يولى عليه و يؤخذ على يديه،ليسوا من
المهاجرين و الانصار و لا من الذين تبوؤا الدار و الايمان (29)
.
مردمى خشن،فاقد انديشه عالى و احساسات لطيف،مردمى پست،برده صفت،اوباش كه
از هر گوشهاى جمع شدهاند و از هر ناحيهاى فراهم آمدهاند.اينها كسانى
هستند كه بايد اول تعليمات ببينند.آداب اسلامى به آنها تعليم داده شود،در
فرهنگ و ثقافت اسلامى خبرويت پيدا كنند.بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ
دستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و
راجع به ماهيت اسلام اظهار نظر كنند.اينها نه از مهاجريناند كه از
خانههاى خود به خاطر اسلام مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در
جوار خود پذيرفتند.
پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس مآب كه خوارج جزئى از آنها بودند،براى اسلام
گران تمام شد.گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلتشجاعت و فداكارى
بهرهمند بودند، عدهاى ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه اين هنر را
هم نداشت.اينها اسلام را به سوى رهبانيت و انزوا كشاندند،بازار تظاهر و ريا
را رايج كردند.اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روى صاحبان
قدرت بكشند،شمشير زبان را بر روى صاحبان فضيلت كشيدند،بازار تكفير و تفسيق
و نسبتبىدينى به هر صاحب فضيلت را رايجساختند.
به هر حال يكى از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانىشان بود.از
مظاهر جهالتشان، عدم تفكيك ميان ظاهر يعنى خط و جلد قرآن و معنى قرآن
بود.لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمرو عاص را خوردند.
در اين مردم جهالت و عبادت توام بود.على مىخواستبا جهالت آنها
بجنگد.اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه
جهالتشان تفكيك كرد،بلكه عبادتشان عين جهالتبود.عبادت توام با جهالت از
نظر على-كه اسلام شناس درجه اول است-ارزشى نداشت. لهذا آنها را كوبيد و
وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانستسپرى در مقابل على قرار گيرد.
خطر جهالت اين گونه افراد و جمعيتها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و
آلت دست زيركها قرار مىگيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامى واقع
مىشوند.هميشه منافقان بىدين،مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامى بر
مىانگيزند،اينها شمشيرى مىگردند در دست آنها و تيرى در كمان آنها.
چقدر عالى و لطيف على عليه السلام اين وضع اينها را بيان
مىكند،مىفرمايد:
ثم انتم شرار الناس و من رمى به الشيطان مرامية و ضرب به تيهه (30)
.
همانا بدترين مردم هستيد.شما تيرهايى هستيد در دستشيطان كه از وجود
پليد شما براى زدن نشانه خود استفاده مىكند و به وسيله شما مردم را در
حيرت و ترديد و گمراهى مىافكند.
گفتيم در ابتدا حزب خوارج براى احياى يك سنت اسلامى به وجود آمد اما عدم
بصيرت و نادانى،آنها را بدين جا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و
از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه،موادى را
ترسيم نمودند.
آيهاى است در قرآن كه مىفرمايد:
ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين . (31)
در اين آيه«حكم»از مختصات ذات حق بيان شده است،منتها بايد ديد مراد از
حكم چيست. بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتى بشر
است.در اين آيه،حق قانونگذارى از غير خدا سلب شده و آن را از شؤون ذات حق
يا كسى كه ذات حق به او اختيارات بدهد مىداند.اما خوارج حكم را به معناى
حكومت كه شامل حكميت نيز مىشد گرفتند و براى خود شعارى ساختند و
مىگفتند:«لا حكم الا لله».مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبرى نيز
همچون قانونگذارى حق اختصاصى خداست و غير از خدا احدى حق ندارد كه به هيچ
نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد،همچنانكه حق جعل قانون ندارد.
گاهى امير المؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر براى مردم سخن
مىگفت،ندا در مىدادند و به او خطاب مىكردند كه«لا حكم الا لله،لا لك و
لاصحابك»يا على!حق حاكميت جز براى خدا نيست،تو را و اصحابت را نشايد كه
حكومتيا حكميت كنيد.
او در جواب مىگفت:
كلمة حق يراد بها الباطل.نعم انه لا حكم الا لله و لكن هؤلاء يقولون لا
امرة الا لله،و انه لا بد للناس من امير بر او فاجر يعمل فى امرته المؤمن و
يستمتع فيها الكافر و يبلغ الله فيها الاجل و يجمع به الفىء و يقاتل به
العدو و تامن به السبل و يؤخذ به للضعيف من القوى حتى يستريح بر و يستراح
من فاجر (32) .
سخنى به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند.درست است،قانونگذارى از
آن خداست اما اينها مىخواهند بگويند غير از خدا كسى نبايد حكومت كند و
امير باشد.مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار(يعنى
حد اقل و در فرض نبودن نيكوكار).در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را(براى
خدا)انجام مىدهد و كافر از زندگى دنياى خويش بهرهمند مىگردد و خداوند
مدت را به پايان مىرساند.به وسيله حكومت و در پرتو حكومت است كه مالياتها
جمع آورى مىگردد،با دشمن پيكار مىشود،راهها امن مىگردد،حق ضعيف و ناتوان
از قوى و ستمكار گرفته مىشود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش
به دست آيد.
خلاصه آنكه قانون خود به خود اجرا نمىگردد،فرد يا جمعيتى مىبايست تا
براى اجراى آن بكوشند.
4.مردمى تنگ نظر و كوته ديد بودند.در افقى بسيار پست فكر مىكردند.اسلام
و مسلمانى را در چهار ديوارى انديشههاى محدود خود محصور كرده بودند.مانند
همه كوته نظران ديگر مدعى بودند كه همه بد مىفهمند و يا اصلا نمىفهمند و
همگان راه خطا مىروند و همه جهنمى هستند.اين گونه كوته نظران اول كارى كه
مىكنند اين است كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در
مىآورند،رحمتخدا را محدود مىكنند،خداوند را همواره بر كرسى غضب
مىنشانند و منتظر اينكه از بندهاش لغزشى پيدا شود و به عذاب ابد كشيده
شود.يكى از اصول عقايد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره(مثلا دروغ يا
غيبتيا شرب خمر)كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق خلود در آتش
است.عليهذا جز عده بسيار معدودى از بشر،همه مخلد در آتش جهنماند.
تنگنظرى مذهبى از خصيصههاى خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه
اسلامى مىبينيم.اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته و مرده
است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضى افراد و طبقات همچنان زنده و
باقى است.بعضى از خشك مغزان را مىبينيم كه جز خود و عدهاى بسيار معدود
مانند خود،همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد مىنگرند و دايره اسلام و
مسلمانى را بسيار محدود خيال مىكنند.
در فصل پيش گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامى آشنا نبودند ولى شجاع
بودند.چون جاهل بودند،تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق
مىكردند تا آنجا كه اسلام و مسلمانى را منحصر به خود دانستند و ساير
مسلمانان را كه اصول عقايد آنها را نمىپذيرفتند كافر مىخواندند،و چون
شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت مىرفتند و به خيال خود آنها را امر
به معروف و نهى از منكر مىكردند و خود كشته مىشدند.
و گفتيم در دورههاى بعد،جمود و جهالت و تنسك و مقدس مآبى و تنگ نظرى
آنها براى ديگران باقى ماند اما شجاعت و شهامت و فداكارى از ميان رفت.خوارج
بىشهامتيعنى مقدس مآبان ترسو،شمشير پولادين را به كنارى گذاشتند و از امر
به معروف و نهى از منكر صاحبان قدرت كه برايشان خطر ايجاد مىكرد صرف نظر
كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان فضيلت افتادند.هر صاحب فضيلتى را به
نوعى متهم كردند،به طورى كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتى را مىتوان
يافت كه هدف تير تهمت اين طبقه واقع نشده باشد. يكى را گفتند منكر
خدا،ديگرى را گفتند منكر معاد،سومى را گفتند منكر معراج جسمانى و چهارمى را
گفتند صوفى،پنجمى را چيز ديگر و همين طور،به طورى كه اگر نظر اين احمقان را
ملاك قرار دهيم هيچ وقت هيچ دانشمند واقعى مسلمان نبوده است.وقتى كه على
تكفير بشود،تكليف ديگران روشن است.بوعلى سينا،خواجه نصير الدين طوسى،صدر
المتالهين شيرازى،فيض كاشانى،سيد جمال الدين اسد آبادى و اخيرا محمد اقبال
پاكستانى از كسانى هستند كه از اين جام جرعهاى به كامشان ريخته شده است.
بوعلى در همين معنى مىگويد:
كفر چو منى گزاف و آسان نبود محكمتر از ايمان من ايمان نبود در دهر يكى
چو من و آنهم كافر پس در همه دهر يك مسلمان نبود
خواجه نصير الدين طوسى كه از طرف شخصى مسمى به«نظام العلماء»مورد تكفير
واقع شد، مىگويد:
نظام بى نظام ار كافرم خواند چراغ كذب را نبود فروغى مسلمان خوانمش زيرا
كه نبود دروغى را جوابى جز دروغى
به هر حال،يكى از مشخصات و مميزات خوارج تنگنظرى و كوتهبينى آنها بود
كه همه را بىدين و لامذهب مىخواندند.على عليه اين كوتهنظرى آنان استدلال
كرد كه اين چه فكر غلطى است كه دنبال مىكنيد؟فرمود:پيغمبر،جانى را سياست
مىكرد و سپس بر جنازه او نماز مىخواند و حال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب
كفر بود،پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمىخواند زيرا بر جنازه كافر نماز
خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهى كرده است (33) . شرابخوار را
حد زد و دست دزد را بريد و زناكار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در
جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع نكرد و آنها با
مسلمانان ديگر ازدواج كردند. پيغمبر مجازات اسلامى را در حقشان جارى كرد
اما اسمشان را از اسامى مسلمانها بيرون نبرد (34) .
فرمود:فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن كافر گشتم،ديگر چرا تمام جامعه
اسلامى را تكفير مىكنيد؟مگر گمراهى و ضلال كسى موجب مىگردد كه ديگران نيز
در گمراهى و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند؟!چرا شمشيرهايتان را بر
دوش گذارده و بيگناه و گناهكار-به نظر خودتان-هر دو را از دم شمشير
مىگذرانيد (35) ؟!
در اينجا امير المؤمنين از دو نظر بر آنان عيب مىگيرد و دافعه او از دو
سو آنان را دفع مىكند:يكى از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم
دادهاند و او را به مؤاخذه گرفتهاند، و ديگرى از اين نظر كه ارتكاب گناه
را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنى دايره اسلام را محدود گرفتهاند
كه هر كه پا از حدود برخى مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است.
على در اينجا تنگنظرى و كوتهبينى را محكوم كرده و در حقيقت پيكار على
با خوارج،پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد،زيرا اگر
افراد اينچنين فكر نمىكردند على نيز اينچنين با آنها رفتار نمىكرد،خونشان
را ريخت تا با مرگشان آن انديشهها نيز بميرد،قرآن درست فهميده شود و
مسلمانان،اسلام و قرآن را آنچنان ببينند كه هست و قانونگذارش خواسته است.
در اثر كوته بينى و كج فهمى بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول
خوردند و بزرگترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مىرفت
تا ريشه نفاقها را بركند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود سازد،از
جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومى كه بر جامعه اسلامى رو آورد
(36) !
خوارج در اثر اين كوتهنظرى،ساير مسلمانان را عملا مسلمان
نمىدانستند،ذبيحه آنها را حلال نمىشمردند،خونشان را مباح مىدانستند،با
آنها ازدواج نمىكردند.
سياست قرآن بر نيزه كردن
سياست«قرآن بر نيزه كردن»سيزده قرن است كه كم و بيش ميان مسلمين رايج
است. مخصوصا هر وقت مقدس مآبان و متظاهران زياد مىشوند و تظاهر به تقوا و
زهد بازار پيدا مىكند،سياست قرآن بر نيزه كردن از طرف استفادهچىها رايج
مىگردد.درسهايى كه از اينجا بايد آموخت:
الف.درس اول اين است كه هر وقت جاهلها و نادانها و بىخبرها مظهر قدس و
تقوا شناخته شوند و مردم آنها را سمبل مسلمان عملى بدانند،وسيله خوبى به
دست زيركهاى منفعت پرست مىافتد.اين زيركها همواره آنها را آلت مقاصد خويش
قرار مىدهند و از وجود آنها سدى محكم جلو افكار مصلحان واقعى
مىسازند.بسيار ديده شده است كه عناصر ضد اسلامى رسما از اين وسيله استفاده
كردهاند،يعنى نيروى خود اسلام را عليه اسلام به كار انداختهاند.استعمار
غرب تجربه فراوانى در استفاده از اين وسيله دارد و در موقع خود از تحريك
كاذب احساسات مسلمين خصوصا در زمينه ايجاد تفرقه ميان مسلمين بهرهگيرى
مىنمايد.چقدر شرمآور است كه مثلا مسلمان دلسوختهاى در صدد بيرون راندن
نفوذ خارجى برآيد و همان مردمى كه او مىخواهد آنها را نجات دهد با نام و
عنوان دين و مذهب، سدى در مقابل او گردند.آرى اگر توده مردم جاهل و بىخبر
باشند،منافقان از سنگر خود اسلام استفاده مىنمايند.در ايران خودمان كه
مردم افتخار دوستى و ولايت اهل بيت اطهار را دارند،منافقان از نام مقدس اهل
البيت و از سنگر مقدس«ولاء اهل البيت»سنگرى عليه قرآن و اسلام و اهل
البيتبه نفع يهود غاصب مىسازند و اين،شنيعترين اقسام ظلم به اسلام و
قرآن و پيغمبر اكرم و اهل بيت آن بزرگوار است.رسول اكرم فرمود:
انى ما اخاف على امتى الفقر و لكن اخاف عليهم سوء التدبير (37)
.
من از هجوم فقر و تنگدستى بر امتخودم بيمناك نيستم.آنه از آن بر امتم
بيمناكم كج انديشى است.آنچه فقر فكرى بر امتم وارد مىكند،فقر اقتصادى وارد
نمىكند.
ب.درس دوم اين است كه بايد كوشش كنيم طرز استنباطمان از قرآن صحيح
باشد.قرآن آنگاه راهنما و هادى است كه مورد تدبر صحيح واقع شود،عالمانه
تفسير شود،از راهنماييهاى اهل قرآن-كه راسخين در علم قرآناند-بهره گرفته
شود.تا طرز استنباط ما از قرآن صحيح نباشد و تا راه و رسم استفاده از قرآن
را نياموزيم،از آن بهرهمند نخواهيم گشت.سود جويان و يا نادانان گاهى قرآن
را مىخوانند و احتمال باطل را دنبال مىكنند.همچنانكه از زبان نهج البلاغه
شنيديد آنها كلمه حق را مىگويند و از آن باطل را اراده مىكنند.اين عمل،به
قرآن و احياى آن نيستبلكه اماته قرآن است.عمل به قرآن آنگاه است كه درك از
آن دركى صحيح باشد.
قرآن همواره مسائل را به صورت كلى و اصولى طرح مىكند ولى استنباط و
تطبيق كلى بر جزئى بسته به فهم و درك صحيح ماست.مثلا در قرآن ننوشته در
جنگى كه در فلان روز بين على و معاويه در مىگيرد حق با على است.در قرآن
همين قدر آمده است كه:
و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على
الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله (38) .
اگر دو گروه از مؤمنان كارزار كردند،آشتى دهيد آنان را و اگر يكى بر
ديگرى سركشى و ستمگرى كند،با آن كه ستمگر است نبرد كنيد تا به سوى فرمان
خدا برگردد.
اين قرآن و طرز بيان قرآن.اما قرآن نمىگويد در فلان جنگ فلان كس حق است
و ديگرى باطل.
قرآن يكى يكى اسم نمىبرد،نمىگويد بعد از چهل سال يا كمتر و يا بيشتر
مردى به نام معاويه پيدا مىشود و با على جنگ مىكند،شما به نفع على وارد
جنگ شويد.و نبايد هم وارد جزئيات بشود.قرآن نبايد موضوعات را شماره كند و
انگشت روى حق و باطل بگذارد.چنين چيزى ممكن نيست.قرآن آمده است تا جاودانه
بماند.پس بايد اصول و كليات را روشن كند تا در هر عصرى باطلى رو در روى حق
قرار مىگيرد،مردم با معيار آن كليات عمل كنند.اين ديگر وظيفه خود مردم است
كه با ارائه اصل و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا... چشمشان را باز كنند و
فرقه طاغى را از فرقه غير طاغى تشخيص دهند و اگر واقعا فرقه سركش دست از
سركشى كشيد بپذيرند و اما اگر دست نكشيد و حيله كرد و براى اينكه خود را از
شكست نجات دهد تا فرصت جديدى براى حمله به دست آورد و دوباره سركشى كند به
ذيل آيه كه مىفرمايد: فان فائت فاصلحوا بينهما متمسك شد،حيله او را
نپذيرند.
تشخيص همه اينها با خود مردم است.قرآن مىخواهد مسلمانان رشد عقلى و
اجتماعى داشته باشند و به موجب همان رشد عقلى،مرد حق را از غير مرد حق تميز
دهند.قرآن نيامده است كه براى هميشه با مردم مانند ولى صغير با صغير عمل
كند،جزئيات زندگى آنها را با قيموميتشخصى انجام دهد و هر مورد خاص را با
علامت و نشانه حسى تعيين نمايد.
اساسا شناخت اشخاص و ميزان صلاحيت آنها و حدود شايستگى و وابستگى آنها
به اسلام و حقايق اسلامى،خود يك وظيفه است و غالبا ما از اين وظيفه خطير
غافليم.
على عليه السلام مىفرمود:
...انكم لن تعرفوا الرشد حتى تعرفوا الذى تركه (39) .
هرگز حق را نخواهيد شناخت و به راه راست پى نخواهيد برد مگر آن كس كه
راه راست را رها كرده بشناسيد.
يعنى شناخت اصول و كليات را به تنهايى فايده ندارد تا تطبيق به مصداق و
جزئى نشود،زيرا ممكن استبا اشتباه درباره افراد و اشخاص و با نشناختن
مورد،با نام حق و نام اسلام و حتشعارهاى اسلامى بر ضد اسلام و حقيقت و به
نفع باطل عمل كنيد.
در قرآن،ظلم و ظالم و عدل و حق آمده است اما بايد ديد مصداق آنها كدام
است.ظلمى را حق،و حقى را ظلم تشخيص ندهيم و بعد به موجب همين كليات و به
حكم قرآن(به خيال خودمان)سر عدالت و حق را نبريم.
لزوم پيكار با نفاق
مشكلترين مبارزهها مبارزه با نفاق است كه مبارزه با زيركهايى است كه
احمقها را وسيله قرار مىدهند.اين پيكار از پيكار با كفر به مراتب مشكلتر
است زيرا در جنگ با كفر،مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بى پرده است و
اما مبارزه با نفاق،در حقيقت مبارزه با كفر مستور است.نفاق دو رو دارد:يك
رو ظاهر كه اسلام است و مسلمانى و يك رو باطن كه كفر است و شيطنت،و درك آن
براى تودهها و مردم عادى بسيار دشوار و گاهى غير ممكن است و لذا مبارزه با
نفاقها غالبا به شكستبرخورده است زيرا تودهها شعاع دركشان از سرحد ظاهر
نمىگذرد و نهفته را روشن نمىسازد و آنقدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها
نفوذ كند.
امير المؤمنين عليه السلام در نامهاى كه براى محمد بن ابى بكر نوشت
مىگويد:
و لقد قال لى رسول الله:انى لا اخاف على امتى مؤمنا و لا مشركا،اما
المؤمن فيمنعه الله بايمانه و اما المشرك فيقمعه الله بشركه،و لكنى اخاف
عليكم كل منافق الجنان عالم اللسان، يقول ما تعرفون و يفعل ما تنكرون
(40) .
پيغمبر به من گفت:من بر امتم از مؤمن و مشرك نمىترسم،زيرا مؤمن را
خداوند به سبب ايمانش باز مىدارد و مشرك را به خاطر شركش خوار مىكند،و
لكن بر شما از هر منافق دل دانا زبان مىترسم كه آنچه را مىپسنديد مىگويد
و آنچه را ناشايسته مىدانيد مىكند.
در اينجا رسول الله از ناحيه نفاق و منافق اعلام خطر مىكند،زيرا عامه
امت،بىخبر و ناآگاهند و از ظاهرها فريب مىخورند (41) .
و بايد توجه داشت كه هر اندازه احمق زياد باشد،بازار نفاق داغتر
است.مبارزه با احمق و حماقت،مبارزه با نفاق نيز هست زيرا احمق ابزار دست
منافق است.قهرا مبارزه با احمق و حماقتخلع سلاح كردن منافق،و شمشير از دست
منافق گرفتن است.
على،امام و پيشواى راستين
سراسر وجود على،تاريخ و سيرت على،خلق و خوى على،رنگ و بوى على،سخن و
گفتگوى على درس است و سر مشق است و تعليم است و رهبرى است.
همچنانكه جذبهاى على براى ما آموزنده و درس است،دفعهاى او نيز چنين
است.ما معمولا در زيارتهاى على و ساير اظهار ادبها مدعى مىشويم كه ما
دوست دوست تو و دشمن دشمن تو هستيم.تعبير ديگر اين جمله اين است كه ما به
سوى آن نقطه مىرويم كه در جو جاذبى تو قرار دارد و تو جذب مىكنى و از آن
نقاط دورى مىگزينيم كه تو آنها را دفع مىكنى.
آنچه در بحثهاى گذشته گفتيم گوشهاى از جاذبه و دافعه على عليه السلام
بود.مخصوصا در مورد دافعه على به اختصار برگزار كرديم،اما از آنچه گفتيم
معلوم شد كه على دو طبقه را سخت دفع كرده است:
1.منافقان زيرك
2.زاهدان احمق
همين دو درس براى مدعيان تشيع او كافى است كه چشم باز كنند و فريب
منافقان را نخورند،تيز بين باشند و ظاهربينى را رها نمايند،كه جامعه تشيع
در حال حاضر سختبه اين دو درد مبتلاست.
و السلام على من اتبع الهدى
2- سيره ابن هشام،ج 4/ص 250.
3- و قبل از آن حضرت،پيغمبر آنان را به اين نامها ناميد كه به وى
گفت:«ستقاتل بعدى الناكثين و القاسطين و المارقين»پس از من با ناكثين و
قاسطين و مارقين مقاتله خواهى كرد.اين روايت را ابن ابى الحديد در شرح نهج
البلاغه،ج 1/ص 201 نقل مىكند و مىگويد:اين روايتيكى از دلايل نبوت حضرت
ختمى مرتبت است،زيرا كه اخبارى صريح است از آينده و غيب كه هيچ گونه تاويل
و اجمالى در آن راه ندارد.
4- نهج البلاغه،خطبه شقشقيه(3).
5- كلمه«خروج»اگر به«على»متعدى شود دو معناى نزديك به يكديگر
دارد:يكى در مقام پيكار و جنگ بر آمدن و ديگرى تمرد و عصيان و شورش.«خرج
فلان على فلان:برز لقتاله.و خرجت الرعية على الملك:تمردت»(المنجد).
كلمه«خوارج»كه معادل فارسى آن«شورشيان»است،از«خروج»به معناى دوم
گرفته شده است. اين جمعيت را از آن نظر«خوارج»گفتند كه از فرمان على تمرد
كردند و عليه او شوريدند و چون تمرد خود را بر يك عقيده و مسلك مذهبى مبتنى
كردند،نحلهاى شدند و اين اسم به آنها اختصاص يافت و لذا به ساير كسانى كه
بعد از آنها قيام كردند و بر حاكم وقت طغيان نمودند«خارجى»گفته نشد.اگر
اينها مكتب و عقيده خاصى نمىداشتند مثل ساير ياغيهاى دورههاى بعد بودند
ولى اينها عقايدى داشتند و بعدها خود اين عقايد موضوعيت پيدا كرد. اگر چه
هيچ وقت موفق نشدند حكومتى تشكيل دهند اما موفق شدند فقه و ادبى براى خود
به وجود بياورند(به ضحى الاسلام،ج3/ص 340-347،طبع ششم مراجعه شود).
اشخاصى بودند كه هرگز اتفاق نيفتاد كه خروج كنند ولى بر عقيده خوارج
بودند.مثل آنچه در باره عمرو بن عبيد و بعضى ديگر از معتزله گفته
مىشود.افرادى از معتزله كه در عقيده امر به معروف و نهى از منكر و يا در
مساله مخلد بودن مرتكب كبيره با خوارج همفكر بودهاند، در بارهشان گفته
مىشود:«و كان يرى راى الخوارج»يعنى همچون خوارج مىانديشند.
حتى بعضى از زنها بودهاند كه عقيده خارجى داشتهاند.در كامل مبرد،ج 2/ص
154 داستان زنى را نقل مىكند كه عقيده خارجى داشته است.
6- لمعه ج 1،كتاب الجهاد،فصل اول،و شرايع،كتاب الجهاد.
7- يعنى امر به معروف و نهى از منكر براى اين است كه«معروف»رواج گيرد
و«منكر»محو شود.پس در جايى بايد امر به معروف كرد و نهى از منكر نمود كه
احتمال ترتب اين اثر در بين باشد.اگر مىدانيم كه قطعا بى اثر است ديگر
وجوب چرا؟
و ديگر اينكه اصل تشريع اين عمل براى اين است كه مصلحتى انجام گيرد.قهرا
در جايى بايد صورت بگيرد كه مفسده بالاترى بر آن مترتب نشود.لازمه اين دو
شرط بصيرت در عمل است. آدمى كه بصيرت در عمل را فاقد است نمىتواند
پيشبينى كند كه آيا اثرى بر اين كار مترتب هستيا نيست و آيا مفسده
بالاترى را در بردارد يا ندارد؟اين است كه امر به معروفهاى جاهلانه همان
طورى كه در حديث است افسادش بيش از اصلاح است.در ساير تكاليف گفته نشده كه
شرطش احتمال ترتب فايده است و اگر احتمال اثر دارد بايد انجام داد و اگر
احتمال اثر ندارد نبايد انجام داد و حال آنكه در هر تكليفى،فايده و مصلحتى
منظور است اما تشخيص آن مصلحتها بر عهده مردم گذاشته نشده است.در باره نماز
گفته نشده اگر ديدى به حالت مفيد استبخوان و اگر ديدى مفيد نيست نخوان.در
روزه هم گفته نشده اگر احتمال مىدهى فايده دارد بگير و اگر احتمال نمىدهى
نگير.در روزه گفته شده اگر ديدى به حالت مضر است نگير.همچنين در حجيا زكات
يا جهاد اينچنين قيد نشده است.اما در باب امر به معروف و نهى از منكر اين
قيد هست كه بايد ديد چه اثر و چه عكس العملى دارد و آيا اين عمل در جهت
صلاح اسلام و مسلمين است يا نه،يعنى تشخيص مصلحتبر عهده خود عاملان
اجراست.
در اين تكليف هر كسى حق دارد بلكه واجب است كه منطق و عقل و بصيرت در
عمل و توجه به فايده را دخالت دهد،و اين عمل تعبدى صرف نيست(رجوع شود به
گفتار ماه،جلد اول، سخنرانى امر به معروف و نهى از منكر).اين شرط كه اعمال
بصيرت در امر به معروف و نهى از منكر واجب است،مورد اتفاق جميع فرق اسلامى
استبه استثناى خوارج.آنها روى همان جمود و خشكى و تعصب خاصى كه داشتند
مىگفتند امر به معروف و نهى از منكر تعبد محض است،شرط احتمال اثر و عدم
ترتب مفسده ندارد،نبايد نشست در اطرافش حساب كرد.طبق همين عقيده با علم به
اينكه كشته مىشوند و خونشان هدر مىرود و با علم به اينكه هيچ اثر مفيدى
بر قيامشان مترتب نيست،قيام مىكردند و يا ترور مىكردند.
8- ضحى الاسلام،ج3/ص 330،به نقل از كتاب الفرق بين الفرق.
9- ضحى الاسلام،ج3/ص 332.
10- خطبه 40 و شرح ابن ابى الحديد،ج 2/ص 308.
11- كامل ابن اثير،ج3/ص336.
12- الملل و النحل شهرستانى.
13- احزاب/6.
14- على و بنوه،ص 40.
15- روضة الواعظين،ص 31.
16- زمر/65.
17- اعراف/204.
18- روم/60.
19- شرح ابن ابى الحديد،ج 2/ص 311.
20- الامامة و السياسة،ص 141-143 و كامل مبرد،ج 2.
21- همان.
22- فجر الاسلام،ص263،به نقل از العقد الفريد.
23- فجر الاسلام،ص243.
24- العقد الفريد،ج 2/ص389.
25- كامل مبرد،ج 2/ص116.
26- نهج البلاغه،خطبه 60.
27- نهج البلاغه،خطبه 92.
28- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 150.
29- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 238.
30- نهج البلاغه،خطبه 125.
31- انعام/57.
32- نهج البلاغه،خطبه 40.
33- توبه/84.
34 و 35- نهج البلاغه،خطبه127.
36- حوادثى كه بر عالم اسلام رو آورد،آنچه در ارزيابى،بيشتر جلب توجه
مىكند ضربههاى روحى و معنوى است كه بر مسلمين وارد آمد.قرآن كريم زير
بناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكر قرار داده بود و قرآن،خود راه اجتهاد
و درك عقل را براى مردم باز گذاشته بود:
فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين .(توبه/122)پس چرا
از هر گروهى از ايشان دستهاى كوچ نمىكنند تا در دين تفقه كنند؟
درك ساده چيزى را«تفقه»در آن نمىگويند بلكه تفقه درك با اعمال نظر و
بصيرت است:
ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا .(انفال/29)اگر تقواى الهى داشته باشيد
خدا در جان شما نورى قرار مىدهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد.
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا .(عنكبوت/69)آنان كه در راه ما كوشش
كنند ما راههاى خود را به آنها مىنمايانيم.
خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآنى كه مىخواست فقه اسلامى براى
هميشه متحرك و زنده بماند،جمود و ركود را آغاز كردند،معارف اسلامى را مرده
و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند.
اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است.تعليمات اسلامى همه
متوجه روح و معنى و راهى است كه بشر را به آن هدفها و معانى مىرساند.اسلام
هدفها و معانى و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و
بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و به اين وسيله از هر گونه تصادمى
با توسعه تمدن و فرهنگ پرهيز كرده است.
در اسلام يك وسيله مادى و يك شكل ظاهرى نمىتوان يافت كه
جنبه«تقدس»داشته باشد و مسلمان وظيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ
نمايد.از اين رو،پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن يكى از جهاتى
است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد
ماندن را از ميان بر مىدارد.
اين همان درهم آميختن تعقل و تدين است.از طرفى اصول را ثابت و پايدار
گرفته و از طرفى آن را از شكلها جدا كرده است.كليات را به دست داده است.اين
كليات مظاهر گوناگونى دارند و تغيير مظاهر،حقيقت را تغيير نمىدهد.
اما تطبيق حقيقتبر مظاهر و مصاديق خود هم آنقدر ساده نيست كه كار همه
كس باشد، بلكه نيازمند دركى عميق و فهمى صحيح است.و خوارج مردمى جامد فكر
بودند و ماوراء آنچه مىانديشيدند يارى درك نداشتند و لذا وقتى امير
المؤمنين،ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج كند به وى گفت:
لا تخاصمهم بالقرآن فان القران حمال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن حاججهم
بالسنة فانهم لن
يجدوا عنها محيصا.(نهج البلاغه،نامه77.)با قرآن با آنان استدلال مكن
زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مىپذيرد،تو مىگويى و آنان
مىگويند،و لكن با سنت و سخنان پيغمبر با آنان سخن بگو و استدلال كن كه
صريح است و از آن راه فرارى ندارند.
يعنى قرآن كليات است.در مقام احتجاج،آنها چيزى را مصداق مىگيرند و
استدلال مىكنند و تو نيز چيز ديگرى را،و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا
نتيجه بخش نيست.آنان آن مقدار درك ندارند كه بتوانند از حقايق قرآن چيزى
بفهمند و آنها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند،بلكه با آنها با سنتسخن
بگو كه جزئى است و دست روى مصداق گذاشته است.در اينجا حضرت به جمود و خشك
مغزى آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه نمايشگر انفكاك تعقل از تدين
است.
خوارج تنها زاييده جهالت و ركود فكرى بودند.آنها قدرت تجزيه و تحليل
نداشتند و نمىتوانستند كلى را از مصداق جدا كنند.خيال مىكردند وقتى حكميت
در موردى اشتباه بوده است،ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنكه ممكن
است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراى آن در موردى ناروا باشد،و لذا در
داستان تحكيم سه مرحله را مىبينيم:
1. على به شهادت تاريخ راضى به حكميت نبود،پيشنهاد اصحاب معاويه
را«مكيده»و«غدر»مىدانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مىكرد.
2. مىگفت اگر بناستشوراى تحكيم تشكيل شود،ابو موسى مرد بىتدبيرى است
و صلاحيت اين كار را ندارد،بايستشخص صالحى را انتخاب كرد و خودش ابن عباس
و يا مالك اشتر را پيشنهاد مىكرد.
3. اصل حكميت صحيح است و خطا نيست.در اينجا نيز على اصرار داشت.
«على شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت:شما را به خدا سوگند!آيا
هيچ كس از شما همچون من با تحكيم مخالف بود؟گفتند:خدايا!تو شاهدى كه
نه.گفت:آيا شما مرا وادار نكرديد كه بپذيرم؟گفتند:خدايا!تو شاهدى كه
چرا.گفت:پس چرا با من مخالفت مىكنيد و مرا طرد كردهايد؟گفتند:گناهى بزرگ
مرتكب شدهايم و بايد توبه كنيم.ما توبه كرديم،تو نيز توبه كن.گفت:«استغفر
الله من كل ذنب».آنها هم كه در حدود شش هزار نفر بودند برگشتند و گفتند كه
على توبه كرد و ما منتظريم كه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم.اشعثبن
قيس در محضر او آمد و گفت:مردم مىگويند شما تحكيم را گمراهى مىدانيد و
پايدارى بر آن را كفر.حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت:هر كس كه خيال
مىكند من از تحكيم برگشتهام دروغ مىگويد و هر كس كه آن را گمراهى
شمرد،خود گمراهتر است.خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره بر على
شوريدند.»
حضرت مىفرمايد اين مورد اشتباه بوده است كه از اين نظر كه معاويه و
اصحابش مىخواستند حيله كنند و از اين نظر كه ابو موسى نالايق مىبوده و من
هم از اول مىگفتم، شما نپذيرفتيد،و اما اين دليل نيست كه اساس تحكيم باطل
باشد.
از طرفى ما بين حكومت قرآن و حكومت افراد مردم فرق نمىگذاشتند.قبول
حكومت قرآن اين است كه در حادثهاى به هر چه قرآن پيش بينى كرده است عمل
شود،و اما قبول حكومت افراد پيروى كردن از آراء و نظريات شخص آنان است و
قرآن كه خود سخن نمىگويد،بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن
هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست.
انا لم نحكم الرجال و انما حكمنا القرآن،و هذا القرآن انما هو خط مسطور
بين الدفتين،لا ينطق بلسان و لا بد له من ترجمان،و انما ينطق عنه الرجال،و
لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب
الله تعالى.و قد قال الله سبحانه: فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و
الرسول فرده الى الله ان نحكم بكتابه،و رده الى الرسول ان ناخذ بسنته،فاذا
حكم بالصدق فى كتاب الله فنحن احق الناس به،و ان حكم بسنة رسول الله فنحن
اولاهم به.(خطبه 125)ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار
داديم و اين قرآن خطوطى است كه در ميان جلد قرار گرفته است،با زبان سخن
نمىگويد و بيان كننده لازم دارد و مردانند كه از آن سخن مىگويند و چون
اهل شام از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم،ما كسانى نبوديم كه از
قرآن روگردان باشيم و حال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مىفرمايد:«اگر در
چيزى نزاع داشتيد آن را به خدا و پيغمبرش برگردانيد».رجوع به خدا اين است
كه كتابش را حاكم قرار دهيم و به كتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر اين است
كه از سنتش پيروى كنيم.و اگر براستى در كتاب خدا حكم شود،ما سزاوارترين
مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود،ما بدان اولى هستيم.
در اينجا اشكالى است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص امير المؤمنين(نهج
البلاغه،خطبه 2، قسمت آخر)زمامدارى و امامت در اسلام انتصابى و بر طبق نص
است،پس چرا حضرت در مقابل حكميت تسليم شد و سپس سخت از آن دفاع مىكرد؟
جواب اين اشكال را ما به خوبى از ذيل كلام امام مىفهميم،زيرا همچنان كه
مىفرمايند اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را
نتيجه نمىدهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است.
تاثير فرق اسلامى در يكديگر .
اسلامى از لحاظ سياسى و از لحاظ عقيده وس ليقه و از لحاظ فقه و احكام
اثر گذاشتهاند.فرق مختلف و دستهها هر چند در چهار چوب شعارها از يكديگر
دورند،اما گاهى روح يك مذهب در يك فرقه ديگر حلول مىكند و آن فرقه در عين
اينكه با آن مذهب مخالف است روح و معناى آن را پذيرفته است.طبيعت آدمى دزد
است.گاهى اشخاصى پيدا مىشوند كه مثلا سنى هستند اما روحا و معنا شيعى
هستند و گاهى به عكس.گاهى شخصى طبيعتا متشرع و ظاهرى است و روحا متصوف،و
گاهى بر عكس.همچنين بعضى انتحالا و شعارا ممكن ستشيعى باشند اما روحا و
عملا خارجى.اين،هم در مورد افراد صادق است و هم درباره امتها و ملتها.
و هنگامى كه نحلهها با هم معاشر باشند هر چند شعارها محفوظ است اما
عقايد و سليقهها به يكديگر سرايت مىكند،همان طورى كه مثلا قمهزنى و بلند
كردن طبل و شيپور از ارتدوكسهاى قفقاز به ايران سرايت كرد و چون روحيه مردم
براى پذيرفتن آنها آمادگى داشت، همچون برق در همه جا دويد.
بنا بر اين بايد به روح فرقههاى مختلف پىبرد.گاهى فرقهاى مولود حسن
ظن و«ضع فعل اخيك على احسنه»هستند مثل سنيها كه مولود حسن ظن به شخصيتها
هستند،و فرقهاى مولود يك نوع بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى نه
به افراد و اشخاص و قهرا مردمى منتقد خواهند بود مثل شيعه صدر اول،فرقهاى
مولود اهميت دادن به باطن[و]روح و تاويل باطن مثل متصوفه و فرقهاى مولود
تعصب و جمود هستند مثل خوارج.
وقتى كه روح فرقهها و حوادث تاريخى اول آنها را شناختيم بهتر مىتوانيم
قضاوت كنيم كه در قرون بعد چه عقايدى از فرقهاى به فرقه ديگر رسيده و در
عين حفظ شعارها و چهار چوب نامها،روح آنها را پذيرفتهاند.از اين جهت عقايد
و افكار نظير لغتها هستند كه بدون آنكه تعمدى در كار باشد لغتهاى قومى در
قوم ديگر سرايت مىكند.مثل اينكه بعد از فتح ايران به وسيله مسلمين،كلمات
عربى وارد لغت فارسى شد و بر عكس كلمات فارسى هم چند هزار در لغت عرب وارد
شد.همچنين تاثير تركى در زبان عربى و فارسى،مثل تركى زمان متوكل و تركى
سلاجقه و مغولى،و همچنين استساير زبانهاى دنيا و همچنين است ذوقها و
سليقهها.
طرز تفكر خوارج و روح انديشه آنان(جمود فكرى و انفكاك تعقل از تدين)در
طول تاريخ اسلام به صورتهاى گوناگونى در داخل جامعه اسلامى رخنه كرده
است.هر چند ساير فرق خود را مخالف با آنان مىپندارند اما باز روح خارجيگرى
را در طرز انديشه آنان مىيابيم و اين نيست جز در اثر آنچه كه گفتيم:طبيعت
آدمى دزد است و معاشرتها اين دزدى را آسان كرده است.
همواره عدهاى خارجى مسلك بوده و هستند كه شعارشان مبارزه با هر شىء
جديد است. حتى وسايل زندگى را-كه گفتيم هيچ وسيله مادى و شكل ظاهرى در
اسلام رنگ تقدس ندارد-رنگ تقدس مىدهند و استفاده از هر وسيله نو را كفر و
زندقه مىپندارند.در بين مكتبهاى اعتقادى و علمى اسلامى و همچنين فقهى نيز
مكتبهايى را مىبينيم كه
مولود روح تفكيك تعقل از تدين است و درست مكتبشان جلوهگاه انديشه
خارجيگرى است، عقل در راه كشف حقيقت و يا استخراج قانون فرعى به طور كلى
طرد شده است،پيروى از آن را بدعت و بى دينى خواندهاند و حال اينكه قرآن در
آياتى بسيار بشر را به سوى عقل خوانده و بصيرت انسانى را پشتوانه دعوت الهى
قرار داده است.
معتزله كه در اوايل قران دوم هجرى به وجود آمدهاند-و پيدايششان در اثر
بحث و كاوش در تفسير معناى كفر و ايمان بود كه آيا ارتكاب كبيره موجب كفر
استيا نيست و قهرا پيدايش آنان با خوارج پيوند مىخورد-مردمى بودند كه تا
اندازهاى مىخواستند آزاد فكر كنند و يك حيات عقلى به وجود آورند.هر چند
از مبادى و مبانى علمى بىبهره بودند اما مسائل اسلامى را تا حدى آزادانه
مورد بررسى و تدبر قرار مىدادند،احاديث را تا حدودى نقادى مىكردند، تنها
آراء و نظرياتى را كه به عقيده خود تحقيق و اجتهاد كرده بودند متبع
مىشناختند.
اين مردم از اول با مخالفتها و مقاومتهاى اهل حديث و ظاهر گرايان روبرو
بودند،آنهايى كه تنها ظواهر حديث را حجت مىدانستند و به روح و معنى قرآن و
حديث كارى نداشتند،براى حكم صريح عقل ارزشى قائل نبودند.هر چه معتزله براى
انديشه قيمت قائل بودند،آنان قيمت را تنها براى ظواهر مىپنداشتند.
در طول يك قرن و نيمى كه از حيات مكتب عقلى اعتزال گذشت،با نوسانهاى
عجيبى ستبه گريبان بودند تا عاقبت مذهب اشعرى به وجود آمد و يكباره ارزش
تفكر و انديشههاى عقلى محض و محاسبات فلسفى خالص را منكر شدند.مدعى بودند
كه بر مسلمانان فرض است كه به آنچه در ظاهر تعبيرات نقلى رسيده است متعبد
باشند و در عمق معانى تدبر و تفكر نكنند،هر گونه سؤال و جواب و چون و چرايى
بدعت است.امام احمد حنبل كه از ائمه چهارگانه اهل سنت است،سختبا طرز تفكر
اعتزالى مخالفت مىكرد آنچنان كه به زندان افتاد و در زير ضربات شلاق واقع
گشت و باز به مخالفتخويش ادامه مىداد.
بالاخره اشعريان پيروز شدند و بساط تفكر عقلى را بر چيدند و اين پيروزى
ضربه بزرگى بر حيات عقلى عالم اسلام وارد آورد.
اشاعره،معتزله را اصحاب بدعت مىشمردند.يكى از شعراى اشعرى پس از پيروزى
مذهبشان مىگويد:
ذهبت دولة اصحاب البدع و وهى حبلهم ثم انقطع و تداعى بانصراف جمعهم حزب
ابليس الذى كان جمع هل لهم يا قوم فى بدعتهم من فقيه او امام يتبع×
دوران قدرت صاحبان بدعت از ميان رفت و ريسمانشان سستشد و سپس منقطع
گشت.و حزبى كه شيطان جمعشان كرده بود همدگر را خواندند تا جمعشان را متفرق
كنند.
مكتب اخباريگرى نيز-كه يك مكتب فقهى شيعى است و در قرنهاى يازدهم و
دوازدهم هجرى به اوج قدرت خود رسيد و با مكتب ظاهريون و اهل حديث در اهل
سنتبسيار نزديك است و از نظر سلوك فقهى هر دو مكتب سلوك واحدى دارند و
تنها اختلافشان در احاديثى است كه بايد پيروى كرد-يك نوع انفكاك تعقل از
تدين است.
اخباريها كار عقل را بكلى تعطيل كردند و در مقام استخراج احكام اسلامى
از متون آن،درك عقل را از ارزش و حجيت انداختند و پيروى از آن را حرام
دانستند و در تاليفات خويش بر اصوليين(طرفداران مكتب ديگر فقهى شيعى)سخت
تاختند و مىگفتند فقط كتاب و نتحجتند.البته حجيت كتاب را نيز از راه
تفسير سنت و حديث مىگفتند و در حقيقت قرآن را نيز از حجيت انداختند و فقط
ظاهر حديث را قابل پيروى مىدانستند.
ما اكنون در صدد نيستيم كه طرزهاى مختلف تفكر اسلامى را دنبال كنيم و
مكتبهاى پيرو انفكاك تعقل از تدين را كه همان روح خارجيگرى استبحث
كنيم-اين بحثى است كه دامنهاى بسيار وسيع دارد-بلكه تنها غرض اشارهاى به
تاثير فرق در يكديگر بود و اينكه مذهب خارجيگرى با اينكه ديرى نپاييد اما
روحش در تمام قرون و اعصار اسلامى جلوهگر بوده است تا اكنون كه عدهاى از
نويسندگان معاصر و روشنفكر دنياى اسلام نيز طرز تفكر آنان را به صورت مدرن
و امروزى در آوردهاند و با فلسفه حسى پيوند دادهاند.
37- عوالى اللآلى،ج 4/ص39.
38- حجرات/9.
39- نهج البلاغه،خطبه147.
40- نهج البلاغه،نامه27.
41- و لذا در طول تاريخ اسلام مىبينيم هر وقت مصلحى به خاطر مردم و
اصلاح وضع اجتماعى و دينى آنان قيام كرده است و منافع سود جويان و
بيدادگران به مخاطره افتاده است،آنها بلا فاصله لباس قدس پوشيدهاند و به
تقوا و دين تظاهر كردهاند.
مامون الرشيد،خليفه عباسى-كه عياشيها و اسرافهاى او در تاريخ زمامداران
معروف و مشهور است-چون علويان را مىبيند كه دستبه نهضت زدهاند،جبهاش را
وصله مىزند و با لباس وصلهدار در اجتماعات ظاهر مىگردد كه ابو حنيفه
اسكافى-كه از درهم و دينار او نيز استفاده نكرده و بهرهاى نبرده است-مامون
را بر اين كار مىستايد و مدح مىگويد:
مامون،آن كز ملوك دولت اسلام هرگز چون او نديد تازى و دهقان جبهاى از
خز بداشتبر تن و چندان سوده و فرسوده گشتبر وى و خلقان مر ندما را از آن
فزود تعجب كردند از وى سؤال از سبب آن گفت ز شاهان حديث ماند باقى در عرب و
در عجم نه توزى و كتان
و ديگران هر كدام به نحوى سياست مخرب و كوبنده«قرآن بر نيزه»را پيش
گرفتند و تمام زحمتها و فداكاريها را در هم كوبيدند و نهضتها را در نطفه
خفه كردند و اين نيست جز از جهالت و نادانى مردم كه ما بين شعارها و
واقعيات تميز نمىدهند و از اين رو راه نهضت و اصلاح را به روى خويش بستند
و آنگاه بيدار گشتند كه مقدمات،همه خنثى گشته و بايد راه را باز از سر
گرفت.
از جمله نكتههاى بزرگى كه از سيرت على مىآموزيم اين است كه اينچنين
مبارزهاى اختصاص به جمعيتى خاص ندارد بلكه در هرجا كه عدهاى از مسلمانان
و آنان كه در زى دين قرار گرفتهاند آلت پيشرفتبيگانگان و پيشبرد اهداف
استعمارى شدند و استعمارگران براى تضمين منافع خود به آنان تترس كردند و
آنان را براى خويش سپر گرفتند كه مبارزه آنان بدون از بين بردن آن سپرها
امكانپذير نيست،بايد ابتدا با سپرها مبارزه كرد و آنها را از بين برد تا
سد راه برطرف گردد و بتوان بر قلب دشمن حمله برد.شايد تحريكات معاويه در
خرابكارى خوارج مؤثر بوده و بنا بر اين آن روز هم معاويه و يا دست كم امثال
اشعثبن قيس، عناصر خرابكار و ناراحت،به خوارج تترس كرده بودند.
داستان خوارج اين حقيقت را به ما مىآموزد كه در هر نهضتى اول بايد
سپرها را نابود كرد و با حماقتها جنگيد همچنانكه على پس از جريان تحكيم،اول
به خوارج پرداخت و سپس خواست تا باز به سراغ معاويه رود.