مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۱۰ -


روش تبليغ

الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا . (1)

بحث در باره سيره نبوى در مورد دعوت و تبليغ اسلام بود.اول بحثى راجع به اهميت و سنگينى اين وظيفه و ماموريت كرديم و بعد راجع به بعضى از خصوصيات سيره پيغمبر اكرم و يا عموم پيغمبران عرايضى عرض شد.مساله شرح صدر كه قرآن كريم مطرح كرده است جزء اين ضرورتها و كاشف از اهميت مطلب است،و ديگر مساله بلاغ مبين،مساله نصح و خيرخواهى و مساله عدم تكلف.اكنون قسمتهاى ديگرى را به حول و قوه الهى عرض مى‏كنم.

در آيه‏اى كه قبلا تلاوت كردم،قرآن كريم در باره پيغمبر اكرم فرمود:

يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا.و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (2) .

اى پيامبر!ما تو را فرستاديم مبشر و نويد دهنده،و منذر و اعلام خطر كننده[و دعوت كننده به سوى خدا به اذن او،و چراغى نورانى.]

توضيح مختصرى در اطراف تبشير و انذار بدهم و بعد در اطراف بعضى از توصيه‏هاى پيغمبر اكرم عرايضى عرض كنم.

تبشير و انذار

«تبشير»مژده دادن است،از مقوله تشويق است.مثلا اگر شما بخواهيد فرزند خودتان را وادار به يك كار كنيد،از يكى از دو راه يا از هر دو راه در آن واحد وارد مى‏شويد:يكى راه تشويق و نويد كه مثلا وقتى مى‏خواهيد بچه به مدرسه برود شروع مى‏كنيد آثار و فوايد و نتايجى را كه مدرسه رفتن دارد براى بچه ذكر كردن تا ميل و رغبت او براى اين كار تحريك بشود و طبع و روحش عاشق و متمايل به اين كار گردد و به اين سو كشيده شود،و راه دوم اينكه عواقب خطرناك مدرسه نرفتن را ذكر مى‏كنيد كه اگر انسان مدرسه نرود و بى سواد بماند،بعد چنين و چنان مى‏شود،و بچه براى اينكه از آن حالت فرار كند،به درس خواندن رو مى‏آورد. يكى از دو كار شما يعنى تشويق و تبشير شما كشاندن بچه است از جلو،دعوت و تشويق و تحريك رغبت اوست از جلو،و كار ديگر شما يعنى انذار و ترسانيدن(البته به همان معنايى كه عرض كردم:اعلام خطر كردن)راندن اوست از پشت‏سر.اين است كه مى‏گويند تبشير،قائد است و انذار،سائق.«قائد»يعنى جلوكش.كسى كه مهار اسب يا شترى را مى‏گيرد،از جلو مى‏رود و حيوان از پشت‏سرش،او را مى‏گويند قائد.و«سائق‏»آن كسى را مى‏گويند كه از پشت‏سر حيوان را مى‏راند.تبشير حكم قائد را دارد يعنى از جلو مى‏كشد،و انذار حكم سائق را،يعنى از پشت‏سر مى‏راند،و هر دوى اينها يك عمل انجام مى‏دهند.حال اگر ايندو با يكديگر باشد،هم قائد وجود داشته باشد و هم سائق،يكى از جلو حيوان را بكشد و ديگرى از پشت‏سر حيوان را براند،هر دو عامل در آن واحد حكمفرما بوده است.و اين هر دو براى بشر ضرورى است،يعنى تبشير و انذار هيچ كدام به تنهايى كافى نيست.تبشير شرط لازم هست ولى شرط كافى نيست.انذار هم شرط لازم هست ولى شرط كافى نيست.اينكه به قرآن كريم‏«سبع المثانى‏»گفته مى‏شود شايد يك جهتش اين است كه هميشه در!155 قرآن تبشير و انذار مقرون به يكديگر است،يعنى از يك طرف بشارت است و نويد،و از طرف ديگر انذار و اعلام خطر.

در دعوت،اين هر دو ركن بايد توام باشد.اشتباه است اگر داعى و مبلغ تكيه‏اش تنها روى تبشيرها و يا انذارها باشد،و بلكه جانب تبشير بايد بچربد.و شايد به همين دليل است كه قرآن كريم تبشير را مقدم مى‏دارد: بشيرا و نذيرا،مبشرا و نذيرا .

تنفير

غير از تبشير و انذار،يك عمل ديگر داريم كه اسمش‏«تنفير»است.تنفير يعنى عمل فرار دادن. گاهى انسان مى‏خواهد انذار كند،انذار را با تنفير اشتباه مى‏كند.انذار آن وقت انذار است كه عمل سائق را انجام بدهد يعنى واقعا از پشت‏سر،شخص را به سوى جلو براند.ولى عمل تنفير يعنى كارى كردن كه او فرار كند.باز به همان حيوان مثال مى‏زنم:مثل اين است كه انسان حيوانى(شترى،اسبى)را مى‏كشد،بعد مى‏خواهد او را بيشتر پشت‏سر خودش حركت‏بدهد، نوعى‏«هاى و هو»مى‏كند كه يكمرتبه اين حيوان،محكم سرش را به عقب مى‏كشد،افسارش را پاره مى‏كند و فرار مى‏كند.اين را مى‏گويند«تنفير».در روح انسان،گاهى بعضى از دعوتها نه تنها سوق دادن و قائديت نيست‏بلكه تنفير است،يعنى نفرت ايجاد كردن و فرار دادن است.و اين،اصلى است روانى،روح و روان انسان اين طور است.همان مثال بچه و مدرسه را عرض مى‏كنيم:بسيارى از اوقات،پدر و مادرها يا بعضى از معلمهاى بچه‏ها به جاى تبشير و انذار، تنفير مى‏كنند،يعنى كارى مى‏كنند كه در روح بچه يك حالت تنفر و گريز از مدرسه پيدا بشود و عكس العمل روح اين بچه گريز از مدرسه است.

تاريخ مى‏نويسد (3) :وقتى پيغمبر اكرم معاذ بن جبل را براى دعوت و تبليغ مردم يمن (4) به يمن فرستاد-طبق نقل سيره ابن هشام-به او چنين توصيه مى‏كند:

«يا معاذ بشر و لا تنفر،يسر و لا تعسر.» (5)

براى تبليغ اسلام مى‏روى.اساس كارت تبشير و مژده و ترغيب باشد،كارى كن كه مردم مزاياى اسلام را درك كنند و از روى ميل و رغبت‏به اسلام گرايش پيدا كنند.نفرمود:«و لا تنذر»انذار نكن،چون انذار جزء برنامه‏اى است كه قرآن دستور داده نكته‏اى كه پيغمبر اكرم اشاره كرد اين بود كه‏«بشر و لا تنفر»كارى نكن كه مردم را از اسلام فرار بدهى و متنفر كنى. مطلب را طورى تقرير نكن كه عكس العمل روحى مردم فرار از اسلام باشد.و اين چه نكته بزرگى است و نياز به توضيح دارد،و قبل از آن بايد نكته ديگرى را از خود رسول اكرم و روايات ديگرى كه از ائمه اهل بيت در توضيح و تفسير و تاييد آن رسيده است عرض كنم.

لطافت روح

روح انسان فوق العاده لطيف است و زود عكس العمل نشان مى‏دهد.اگر انسان در يك كارى بر روح خودش فشار بياورد-تا چه رسد به روح ديگران-عكس العملى كه روح انسان ايجاد مى‏كند گريز و فرار است.مثلا در عبادت،جزء توصيه‏هاى پيغمبر اكرم اين است كه عبادت را آن قدر انجام دهيد كه روحتان نشاط عبادت دارد يعنى عبادت را با ميل و رغبت انجام مى‏دهيد.وقتى يك مقدار عبادت كرديد،نماز خوانديد،مستحبات را بجا آورديد،نافله انجام داديد،قرآن خوانديد و بيدار خوابى كشيديد،ديگر حس مى‏كنيد كه الآن اين عبادت سخت و سنگين است‏يعنى به زور داريد بر خودتان تحميل مى‏كنيد.فرمود:ديگر اينجا كافى است، عبادت را به خود تحميل نكن.همينقدر كه تحميل كردى،روحت كم كم از عبادت گريزان مى‏شود و گويى عبادت را مانند يك دوا به او داده‏اى.آن وقت‏يك خاطره بد از عبادت پيدا مى‏كند.هميشه كوشش كن در عبادت نشاط داشته باشى و روحت‏خاطره خوش از عبادت داشته باشد.به جابر فرمود:

«يا جابر ان هذا الدين لمتين فاوغل فيه برفق فان المنبت لا ارضا قطع و لا ظهرا ابقى.» (6)

اى جابر!دين اسلام دين با متانتى است،با خودت با مدارا رفتار كن.بعد مى‏فرمايد- چه تشبيه عاليى!-جابر!آن آدمهايى كه خيال مى‏كنند با فشار آوردن بر روى خود و سخت گيرى بر خود زودتر به مقصد مى‏رسند اشتباه مى‏كنند،اصلا به مقصد نمى‏رسند.مثل آنها مثل آن آدمى است كه مركبى به او داده‏اند كه از شهرى به شهرى برود،او خيال مى‏كند هر چه به اين مركب بيشتر شلاق بزند و فشار بياورد زودتر مى‏رسد.چند منزل اول را با يك منزل به يك روز مى‏رود ولى يك وقت متوجه مى‏شود كه حيوان بيچاره را زخمى كرده و حيوان از راه مانده و جابجا ايستاد،به مقصد نرسيد،مركبش را هم مجروح و ناقص كرد.فرمود:آدمى كه بر روى خود فشار مى‏آورد و زائد بر استعداد خويش بر خودش تحميل مى‏كند خيال مى‏كند زودتر به مقصد مى‏رسد،او اصلا به مقصد نمى‏رسد،روحش مثل مركبى مى‏شود كه زخم برداشته باشد،از راه مى‏ماند و ديگر قدم از قدم بر نمى‏دارد.نسبت‏به مردم هم همين طور است.

مسلمان و همسايه مسيحى

امام صادق داستانى نقل مى‏كند.فرمود:مردى بود مسلمان و عابد،همسايه‏اى داشت مسيحى. با او رفت و آمد مى‏كرد تا كم كم تمايل به اسلام پيدا كرد و به دست او مسلمان شد.بعد اين آدم به خيال خودش خواست او را خيلى مسلمان كند و خيلى به ثواب برساند.آن بيچاره كه تازه مسلمان شده بود و فردا روز اول اسلامش بود،يك وقت ديد كه قبل از طلوع صبح كسى در خانه‏اش را مى‏زند.كيستى؟من همسايه مسلمان توام.چه كارى پيش آمده؟من آمده‏ام كه با همديگر براى عبادت به مسجد برويم.بيچاره بلند شد وضو گرفت و به مسجد رفت.[پس از خواندن نمازهاى نافله]گفت:تمام شد؟گفت:نه،نماز صبحى هم هست.نماز صبح را هم خواند. تمام شد؟نه،بگذار نافله بخوانيم،مستحب است.آنقدر نافله بخوانيم كه بين الطلوعين بيدار باشيم.آفتاب طلوع كرد.گفت:يك مقدار بعد از آفتاب هم[عبادت كنيم].ظهر هم او را براى نماز نگه داشت و تا عصر نيز نگاه داشت و بعد گفت:تو كه غذا نخورده‏اى،نيت روزه هم بكن،و خلاصه او را تا دو ساعت از شب گذشته رها نكرد.فردا صبح كه رفت در خانه‏اش را زد،گفت: كيستى؟گفت:برادر مسلمانت.براى چه آمده‏اى؟آمده‏ام برويم براى عبادت.گفت:اين دين براى آدمهاى بيكار خوب است،ما استعفا داديم،رفتيم به دين اول.بعد امام صادق فرمود!159 كه اين طور نباشيد.اين شخص انسانى را مسلمان كرد و بعد به دست‏خودش مرتد و كافر كرد.

خيلى چيزهاست كه اثر تنفير دارد يعنى مردم را از اسلام متنفر مى‏كند.مثلا نظافت در اسلام بدون شك سنت و مستحب مؤكد است.نظافت از ايمان است و پيغمبر ما نظيفترين مردم زمان خودش بود.امروز هم اگر پيغمبر مى‏بود او را مردى فوق العاده نظيف مى‏ديديم. يكى از چيزهايى كه پيغمبر هيچ وقت از آن جدا نمى‏شد و توصيه مى‏كرد استعمال عطر و بوى خوش است.در عين حال نظافت‏سنت و امرى مستحب است و واجب نيست.حال اگر يك نفر مبلغ لباسش كثيف و چركين و بدنش متعفن باشد،از نظر فقهى شايد نشود گفت او كار حرامى مرتكب شده،ولى شما اين حساب را كنند كه اين آدم با اين وضع كثيف و چركين و متعفن آمده به يك جوان خيلى نظيف و پاكيزه مى‏گويد من مى‏خواهم تو را به اسلام دعوت كنم و تبليغ نمايم.اين اگر سخنانش از جواهر هم باشد او زير بار حرفش نمى‏رود.متكلمين حرف خوبى مى‏زنند،مى‏گويند يكى از شرايط نبوت اين است كه در پيغمبر صفتى كه موجب تنفر مردم باشد وجود نداشته باشد و لو نقص جسمى.مى‏دانيم كه نقص جسمى به كمال روحى انسان صدمه نمى‏زند.فرض كنيد انسانى يك چشمش كور است،صورتش هم يكورى است و وقتى نگاه مى‏كند يكورى نگاه مى‏كند.اين مگر نقصى است در روح انسان؟نه،ممكن است اين آدم در حد سلمان فارسى باشد،از سلمان فارسى هم بالاتر باشد،ولى آيا چنين آدمى با چنين قيافه‏اى مى‏تواند پيغمبر باشد يا نه؟متكلمين مى‏گويند نه،چون قيافه‏اش نفرت آور است،نقص نيست ولى نفرت آور است.پيغمبر بايد شرايطى در او باشد كه وجودش حتى از جنبه جسمانى جذاب باشد و لا اقل نفرت آور نباشد،با اينكه نقص جسمى نقص روحى نيست. پس وقتى كه قيافه يك نفر مبلغ و دعوت كننده به خدا نبايد متنفر باشد،ساير خصوصيات او از جمله رفتار و كردارش و سخنانى كه مى‏گويد نبايد طورى باشد كه در مردم نفرت و تنفر و فرار ايجاد كند.

ملامت زياد

خشونتها و ملامتهاى زياد از اين قبيل است.ملامت گاهى خيلى مفيد است.گاهى يك انسان با ملامت غيرتش تحريك مى‏شود.ولى ملامت هم جا دارد.گاهى!160 ملامت-به قول ابو نواس-سبب اغراء مى‏شود:

دع عنك لومى فان اللوم اغراء و داونى بالتى كانت هى الداء (7)

اين مطلب كليت ندارد ولى در بسيارى از موارد،ملامت زياد بيشتر نفرت ايجاد مى‏كند.مثلا خيلى افراد در تربيت فرزند اين اشتباه را مرتكب مى‏شوند،دائما بچه را ملامت مى‏كنند و سر كوفت مى‏زنند:اى خاك بر سرت،فلان بچه هم هم سن توست، ببين او چطور پيش رفته،تو خيلى بى‏عرضه و نالايق هستى،من كه ديگر به تو اميدى ندارم.خيال مى‏كنند با اين ملامتها غيرت بچه تحريك مى‏شود در صورتى كه در اين موارد،اگر ملامت از حدش بگذرد،عكس العمل خلاف ايجاد مى‏كند،روح او حالت انقباض و فرار پيدا مى‏كند و او از نظر روحى بيمار مى‏شود و محال است كه دنبال آن كار برود.اين است كه پيغمبر اكرم در دستورهاى خودش نه تنها به معاذ بن جبل بلكه به معاذ بن جبل‏ها،به همه مى‏فرمود:«بشر و لا تنفر يسر و لا تعسر»آسان بگير،سخت نگير،هى به مردم نگو«مگر ديندارى كار آسانى است، ديندارى مشكل است، خيلى هم مشكل است،فوق العاده مشكل است،كار هر كس هر كس نيست،هر كس كه نمى‏تواند ديندار باشد،كار هر بز نيست‏خرمن كوفتن-گاو نر مى‏خواهد و مرد كهن‏». هى از مشكل بودن ديندارى مى‏گويى،در نتيجه او مى‏ترسد و مى‏گويد وقتى اينقدر مشكل است پس آن را رها كنيم.پيغمبر مى‏فرمود:«يسر»آسان بگير.

اسلام دين با گذشت و آسان

همچنين مى‏فرمود:

بعثت على الشريعة السمحة السهلة (8) .

خدا مرا بر شريعت و دينى مبعوث كرده است كه با سماحت(با گذشت)و آسان است.

دين اسلام سماحت دارد.به يك انسان مى‏گويند«سماحة‏»يعنى انسان با گذشت،ولى‏«دين با گذشت است‏»يعنى چه؟مگر دين هم مى‏تواند با گذشت‏باشد؟دين هم با گذشت است ولى اصولى دارد.چطور؟دينى كه به شما مى‏گويد وضو بگير،همين دين به شما مى‏گويد اگر زخم يا بيماريى در بدن تو هست و خوف ضرر دارى،بيم ضرر دارى-نمى‏گويد يقين به ضرر دارى-تيمم كن،وضو نگير.اين معنى‏اش سماحت اين دين است،يعنى يك دين يك دنده لجوج بى‏گذشت نيست،در جايش گذشت دارد.يا مى‏گويد روزه واجب است.واقعا اگر انسان بدون عذر روزه‏اى را بخورد گناه مرتكب شده است.ولى همين دين مى‏بينيم در جاى خودش گذشت زيادى نشان مى‏دهد: يريد الله بكم اليسرو لا يريد بكم العسر .در مورد روزه است، مسافر هستى،در مسافرت روزه گرفتن براى تو سخت است،روزه نگير،بعد قضايش را بگير: يريد الله بكم اليسر .مريض هستى: و من كان مريضا او على سفر فعدة من ايام اخر يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر (9) ،يعنى دينى است‏با سماحت و با گذشت.حتى وقتى خوف ضرر دارى(لازم نيست صد در صد يقين داشته باشى)[همين طور است]و ممكن است اين خوف از گفته يك طبيب فاسق يا كافر در دل تو پيدا بشود،ولى به هر حال اين خوف و نگرانى در قلب تو پيدا شده است.و حديث داريم كه لازم نيست اين خوف و نگرانى براى ديگران پيدا بشود و ديگران خائف باشند،«ان الانسان على نفسه بصيرة‏» (10 ) .اگر تو خودت در قلب خودت احساس مى‏كنى كه خوف دارى كه نكند اين روزه بيمارى تو را تشديد كند،همين كافى است و لازم نيست از كس ديگر بپرسى.حتى براى يك پير مرد يا پير زن يا يك زن مقرب(يعنى زن حامله‏اى كه نزديك وضع حمل اوست)لزومى نيست كه خوف ضرر باشد.يك پير مرد يا پير زن ممكن است‏خوف ضرر هم نداشته باشد ولى[چون]به حدى پيرى و فرتوتى رسيده[روزه بر او واجب نيست].اين، سماحت و گذشت است.

مرحوم آيت الله حاج شيخ عبد الكريم حائرى(اعلى الله مقامه)در آخر عمر كه پير مرد بود و روزه برايش سخت‏بود،روزه مى‏گرفت.به ايشان گفته بودند:چرا شما روزه مى‏گيريد؟شما خودتان در رساله نوشته‏ايد و فتواى خودتان است كه بر شيخ و شيخه روزه واجب نيست.آيا فتوايتان عوض شده يا هنوز خودتان را شيخ( يعنى پير) حساب نمى‏كنيد؟گفت:نه،فتوايم تغيير نكرده،خودم هم مى‏دانم پيرم.پس چرا افطار نمى‏كنيد؟گفت:آن رگ عوامى‏ام نمى‏گذارد.

پيغمبر فرمود:«بعثت على الشريعة السمحة السهلة‏»خدا مرا بر شريعت و دينى‏با گذشت،و در موارد خودش سهل و آسان مبعوث كرده است،دينى است عملى،دين غيرعملى نيست.اتفاقا از نظر آنهايى كه از بيرون دارند نگاه مى‏كنند،يكى ازچيزهايى كه به موجب آن اسلام همه را جذب مى‏كند همين سهولت و سماحت اين دين‏است.پيغمبر فرمود يك نفر مبلغ بايد مبلغ سماحت و سهولت اين دين باشد،كارى كند كه مردم به امر دين تشويق و ترغيب بشوند.

خشيت الهى

يكى ديگر از مسائل در دعوت،آن چيزى است كه آيه قرآن مى‏فرمايد: الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله (11) .از آن آيات كمر شكن براى داعيان و مبلغان دين و مذهب است:آنان كه رسالات الهى را تبليغ مى‏كنند،آنان كه پيامهاى خدا را به مردم مى‏رسانند و دو شرط در آنها وجود دارد:يكى اينكه خودشان از خدا مى‏ترسند[و ديگر اينكه از غير خدا نمى‏ترسند]. خودش از خدا مى‏ترسد و يك آدم خدا ترس است و خوف خدا و خشيت الهى در قلبش جا گرفته است:

انما يخشى الله من عباده العلماء (12) .

جزء دعاهايى كه پيغمبر اكرم مى‏فرمود-و اين دعاها در كتابهاى دعاى مانوشته شده است-دعايى است كه در شب نيمه شعبان وارد شده است كه اين دعاخوانده بشود ولى مى‏نويسند اين دعا را در همه وقت‏بخوانيد،گو اينكه در شب‏نيمه شعبان وارد شده،در غير نيمه شعبان هم خواندنش خوب است و دعاى پيغمبر اكرم است:

«اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك و من طاعتك ما تبلغنا به رضوانك و من اليقين ما يهون علينا به مصيبات الدنيا.اللهم امتعنا باسماعنا و ابصارنا و قوتنا ما احييتنا و اجعله الوارث منا و اجعل ثارناعلى من ظلمنا و انصرنا على من عادانا و لا تجعل مصيبتنا في ديننا و لا تجعل الدنيا اكبر همنا و لا مبلغ علمنا و لا تسلط علينا من لا يرحمنا برحمتك يا ارحم الراحمين‏».

دعايى است كه پيغمبر اكرم مى‏خوانده‏اند.كسانى كه مى‏خواهند ياد بگيرند،درمفاتيح يا زاد المعاد،اعمال شب نيمه شعبان را ببينند.از آن دعاهاى جامع‏مصالح دنيا و آخرت انسان است. جمله اول اين است:

اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك.

پروردگارا،از خشيت و هيبت‏خودت آنقدر نصيب ما بگردان كه هميشه آن خشيت‏درقلب ما وجود داشته باشد و همان خشيت،حايل و مانعى ميان ما و معاصى بشود.

قرآن در باره مبلغ،اولين شرطى كه در اين آيه ذكر مى‏كند خشية الله است كه از خدا بينه و بين الله بترسد،يعنى آنچنان هيبت و عظمت الهى در قلبش وروددارد كه تا تصور يك گناه در قلبش پيدا مى‏شود،اين خشيت گناه را عقب مى‏زند.

و لا يخشون احدا الا الله .

و جز خدا از احدى نمى‏ترسند.

از خدا مى‏ترسد و از غير خدا از احدى نمى‏ترسد.البته‏«خشيت‏»يك معناى خاصى‏دارد كه با«خوف‏»فرق مى‏كند.«خوف‏»يعنى نگران عاقبت و آينده بودن، فكر و تدبيربراى آينده و عاقبت‏يك كار كردن.ولى‏«خشيت‏»آن حالتى است كه ترس بر انسان مسلط مى‏شود و انسان جرات را از دست مى‏دهد.جرات خود را از دست دادن يعنى شجاعت نداشتن،شهامت نداشتن.تدبيرهاى عاقلانه براى نگرانيهايى كه در عاقبت كار ممكن است پيش بيايد غير از اين است كه انسان جرات و شهامتش را از دست‏بدهد.قرآن مى‏گويد:داعيان الى الله و مبلغان حقيقى،در مقابل خدا خشيت الهى‏دارند،يك ذره جرات و تجرى بر خدا در وجودشان نيست، ولى در مقابل غير خدا جرات محض هستند و يك ذره خود را نمى‏بازند: و لا يخشون احدا الا الله .

از خصوصيات ديگر سيره انبياء و بالخصوص سيره پيغمبر اكرم همين مساله جرات‏يعنى خود را نباختن و استقامت داشتن است كه در زندگى پيغمبر اكرم بسيارنمايان است.يك فرنگى كتابى نوشته است‏به نام‏«محمد پيغمبرى كه از نو بايدشناخت‏».با اينكه كتابش عيبهايى دارد ولى نظر به اينكه خيلى روى كتابش‏كاركرده و تاريخ اسلام را زياد مطالعه كرده و حتى سالها در عربستان بوده براى‏اينكه منطقه را از نزديك ببيند و تاريخ را با منطقه جغرافيايى تطبيق كند، نكات خوبى هم در اين كتاب وجود دارد.اين كتاب دو نكته را خوب مجسم‏كرده كه‏شايد هيچ كتاب ديگرى به اين خوبى مجسم نكرده باشد:يكى تدبير خارق العاده‏رسول اكرم كه اگر يك غير مسلمان هم اين كتاب را مطالعه كندنمى‏تواند پيغمبررا حكيم و مدبر و سائس خارق العاده‏اى نداند،و ديگر اينكه پيغمبر اكرم درشرايطى كه هر كس ديگر مى‏بود خود را مى‏باخت و جراتش را از دست مى‏داد،يك ذره‏تغيير حالت پيدا نمى‏كند. گاهى جريانها به جايى مى‏رسد-برحسب ظاهر و شرايطظاهرى-كه ديگر راه اميدى براى مسلمين وجود ندارد.در همان حال وقتى انسان‏پيغمبر را مى‏بيند،مى‏بيند«كالجبل الراسخ‏»مثل كوه ايستاده است: و لا يخشون‏احدا الا الله .واقعا شما تاريخ پيغمبر را از اين نظر مطالعه كنيد-و از هرنظرى بايد مطالعه كرد-تا معنى الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون‏احدا الا الله را دريابيد و ببينيد چگونه پيغمبراز خداى خودش خشيت دارد وچگونه از غير خدا از احدى خشيت و بيم ندارد و هيچ چيزى را به حساب نمى‏آورد. تذكرنكته ديگر در تبليغ و دعوت،مطلبى است كه‏قرآن با اين بيان و بياناتى‏شبيه آن ذكر مى‏كند:«ذكر».در يك جا مى‏فرمايد: و ذكر فان الذكرى تنفع‏المؤمنين (13) و در جاى ديگر مى‏فرمايد: فذكر انماانت مذكر.لست عليهم‏بمصيطر.الا من تولى و كفر فيعذبه الله العذاب الاكبر (14) كه راجع به‏استثناء است و جداگانه بايد بحث كنيم.اى پيامبر!مردم را بيدار كن، تذكر بده، يادآورى كن.

در قرآن دو مطلب نزديك به يكديگر ذكر شده است:يكى تفكر و ديگر تذكر.تفكريعنى كشف چيزى كه نمى‏دانيم،انديشيدن براى به دست آوردن آنچه كه نمى‏دانيم.قرآن دعوت به تفكر هم مى‏كند.و اما تذكر يعنى ياد آورى.تذكار يعنى به يادآوردن.خيلى مسائل در فطرت انسان و حتى گاهى در تعليم انسان وجود دارد ولى‏انسان از آنها غافل است،احتياج به تنبه و بيدارى دارد،احتياج به تذكر و يادآورى دارد.به عبارت ديگر بشر دو حالت مختلف دارد:يكى حالت جهل و ديگر حالت‏خواب.گاهى ما از اطراف خودمان بى خبريم.به دليل اينكه نمى‏دانيم، بيداريم‏ولى‏چون نمى‏دانيم بى‏خبريم.و گاهى از اطراف خود بى‏خبريم نه به دليل اينكه نمى‏دانيم،مى‏دانيم ولى فعلا خوابيم.آدم خواب،عالم است ولى حالتى بر او استيلا پيدا كرده است كه از دانسته‏هاى خود استفاده نمى‏كند.اين،در خواب ظاهرى.بشر يك خواب ديگرى هم دارد كه اسم آن را«خواب غفلت‏»يا«غفلت‏»مى‏گذارند.اى پيغمبر!تو خيال نكن كه فقط با جاهل روبرو هستى،با غافل هم روبرو هستى.جاهل را به تفكر وادار و غافل را به تذكر،و مردم بيش از آن اندازه كه جاهل باشند غافل و خوابند،خوابها را بيدار كن و غافلها را متنبه.وقتى خواب را بيدار كردى او خودش دنبال كار مى‏رود.يك آدم اگر خواب باشد و خطرى متوجه او باشد(مثلا قافله‏حركت كرده و او خواب مانده است)تو او را بيدار كن.وقتى بيدار كردى،ديگر لازم‏نيست‏به او بگويى خطر!بلكه همينكه بيدار بشود خودش مى‏بيند خطر است.به عبارت‏ديگر وقتى كه بيدار شد لازم نيست‏به او بگويى برو،بلكه وقتى بيدار شد و ديدقافله حركت كرده خودش دنبال قافله راه مى‏افتد.اين است كه[قرآن خطاب به‏پيغمبر اكرم مى‏فرمايد]آن احساسهايى كه در مردم وجود دارد[و از آنها غافل‏اند، ]احساسهاى خفته را بيدار كن.قسمتى از ايمان،بيدارى احساسهاى خفته است.ولهذا در اسلام جبر يعنى اجبار در ايمان وجود ندارد:

فذكر انما انت مذكر.لست عليهم بمصيطر.

لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى . (15)

اين خودش مساله‏اى است كه در اسلام اجبار به ايمان وجود ندارد،كه بايد آن‏را يك مقدار مفصلتر طرح كنيم.ان شاء الله بعدا به تفصيل در باره اين مطلب‏بحث مى‏كنم.اكنون فقط چند كلمه‏اى عرض مى‏كنم.

ايمان اجبار بردار نيست

آيا در اسلام اجبار بر ايمان وجود دارد كه مردم را مجبور كنيد كه مؤمن‏بشوند؟نه.به چه دليل؟به دلايل زيادى.اولين دليلش اين است كه ايمان اجباربردار نيست.آنچه پيغمبران مى‏خواهند ايمان است نه اسلام ظاهرى و اظهار اسلام،وايمان اجبار بردار نيست چون ايمان اعتقاد است،گرايش است،علاقه است.اعتقادراكه با زور نمى‏شود ايجاد كرد،علاقه و مهر و محبت را كه به زور نمى‏شودايجادكرد،گرايش باطنى را كه به زور نمى‏شود ايجاد كرد.آيا مى‏شود پدر ومادرى به‏دخترشان-كه پسرى را كه از او خواستگارى مى‏كند دوست ندارد-بگويند: الآن كارى‏مى‏كنيم كه او را دوست داشته باشى،چوب فلك را بياوريد، اينقدرمى‏زنيم تا اورا دوست داشته باشى؟!بله،مى‏شود آنقدر كتكش زد تا بگويد دوست‏دارم يعنى حرفش‏را به دروغ بگويد،اما اگر تمام چوبهاى دنيا را به بدن اوخرد كنند آيا ممكن‏است كه با چوب،دوستى ايجاد بشود؟!چنين چيزى محال است.آن، راه ديگرى دارد.اگرمى‏خواهيم ايمان در دل مردم ايجاد كنيم،راهش جبر و زورنيست،راه آن حكمت است، «الموعظة الحسنة‏»است،«جادلهم بالتى هى احسن‏»است.حال‏ممكن است مسائلى ازقبيل جهاد در اسلام پيش بيايد،كه ان شاء الله بعدا دراطراف اين مطلب بحث‏مى‏كنيم.يك حديث مختصر برايتان بخوانم و تدريجا عرايض‏خودم را خاتمه بدهم.

در حديث است(در بحار)كه امير المؤمنين على عليه السلام بر منبر بود.به مردم فرمود(جمله‏اى كه هميشه تكرار مى‏فرمود):«ايها الناس سلونى قبل ان‏تفقدونى‏» (16) قبل از اينكه مرا در ميان خود در نيابيد هر چه سؤال داريد از من بپرسيد و هر چه بپرسيد من جواب مى‏دهم.من به راههاى آسمان از راههاى‏زمين آگاهترم،يعنى از زمين مى‏خواهيد بپرسيد،از آسمان مى‏خواهيد بپرسيد،محدوديتى نيست.يك وقت ديدند شخصى كه قيافه‏اش نشان مى‏داد از مهوده عرب يعنى از عربهاى يهودى است-هم قيافه‏اش نشان مى‏داد كه عرب است و هم طرز لباس وقيافه‏اش نشان مى‏داد كه يهودى است.علامتى گفته‏اند:يك آدم مثلا باريك اندام بلند قد سياه چرده كه كمانى هم انداخته بود-از گوشه مجلس بلند شد، شروع كردبا خشونت صحبت كردن:«ايها المدعى ما لا يعلم‏»اى آدم پر مدعا كه چيزى را كه‏نمى‏دانى ادعا مى‏كنى!اين حرفها چيست كه از همه جا از من بپرسيد؟!آيا واقعاتو مى‏توانى هر چه از تو بپرسند جواب بدهى؟!شروع كرد به هتاكى كردن نسبت‏به‏على عليه السلام با اينكه خليفه است.مثل اينكه او مى‏دانست كه على چه روشى‏دارد و كسى نيست كه اگر كسى به او فحش هم بدهد فورا بگويد گردنش را بزنيد.چون جسارت كرد،اصحاب يكمرتبه از جا حركت كردند و مى‏خواستند به او حمله كنند.فورا على جلوشان را گرفت.جمله‏اى دارد كه من به اعتبار آن جمله اين حديث رانقل كردم،فرمود:«الطيش لا يقوم به حجج الله‏» (17) با فشار، حجج الهى را نمى‏شود اقامه كرد.حرفى زده و به من گفته،سؤالى دارد بگذاريد بيايد پيش من سؤالش را بكند.اگر جواب دادم خودش از عملش پشيمان مى‏شود.شديدا جلوى آنها را گرفت. با خفه شو،گم شو،كتكش بزنيد،پدرت را در مى‏آوريم،اين فضوليها يعنى چه[حجج الهى اقامه نمى‏شود.]اگر مى‏خواهيد حجت الهى را اقامه كنيد راهش اين نيست، راهش نرمش و ملايمت است،چون سر و كار با دل است،سر و كار با فكر است،سر وكار با روح است.وقتى كه مقام،مقام دعوت و تبليغ اسلام مى‏شود،مطلب از اين‏قبيل است.

حسين بن على عليه السلام آنجا كه با لجاج دشمن روبرو مى‏شود،سر را چنان بالا مى‏گيرد كه هيچ قدرتى نمى‏تواند خم به ابروى او بياورد تا چه رسد كه اين سر را پايين بياورد.ولى وقتى هم با اشخاصى مواجه مى‏شود كه بايد اينها را ارشاد و هدايت كند،احيانا از بى اعتناييهايشان هم صرف نظر و چشم پوشى مى‏كند.زهير بن القين از مكه حركت كرده با قافله‏اش دارد مى‏آيد،امام حسين هم داردمى‏آيد.زهير كوشش مى‏كند كه با امام حسين روبرو نشود،يعنى اگر مى‏بيند امام‏حسين نزديك است قافله را از طرف ديگر مى‏برد،اگر يك جا ايشان فرود آمدندمخصوصا در يك سرچشمه و منزل ديگر فرود مى‏آيد.مى‏گويد نمى‏خواهم چشمم به چشم‏حسين بيفتد براى اينكه به رو در بايستى‏اش گرفتار نشوم(اين خلاصه حرفش است). امام حسين هم مى‏فهمد كه[دور شدن]زهير براى اين است.اما امام حسين كه اينجاتشخيص داده زهير مردى است اغفال شده و به اصطلاح عثمانى يعنى مريد عثمان( معلوم مى‏شود در محيطى بوده كه مريدهاى عثمان او را در گروه خودشان برده‏بوده‏اند)ولى آدم بى غرضى است،[با خود مى‏گويد]به ما بى اعتنايى كرده است‏بكند،ما وظيفه هدايت و ارشاد داريم.اتفاقا در يكى از منازل بين راه زهيراجبارا در جايى فرود آمد كه ابا عبد الله فرود آمده بود،چون اگر مى‏خواست‏به‏منزل ديگر برود قافله‏اش نمى‏توانست‏به حركت ادامه دهد.البته ابا عبد الله خيمه‏شان را در يك طرف زده بودند و زهير در طرف ديگر.امام حسين مى‏داند كه زهير مى‏خواهد با او مواجه نشود،ولى مى‏خواهد زهير را متذكر كند(فذكر انماانت مذكر)مى‏خواهد بيدارش كند،از خواب غفلت‏بيرون بياورد،و نمى‏خواهد مجبورش‏كند.يك نفر را نزد او فرستاد،فرمود برو به زهير بگو:«اجب ابا عبد الله‏»ابا عبد الله تو را مى‏خواهد،بيا اينجا.زهير و اصحابش در خيمه‏اى دور همديگرنشسته‏اند،سفره پهن كرده و مشغول غذا خوردن هستند.يكمرتبه پرده بالا رفت واين مرد وارد شد:«يا زهير!اجب ابا عبد الله‏»حسين بن على تو را مى‏خواهد.[زهير با خود گفت:]اى واى!آمد به سرم هر آنچه مى‏ترسيدم.اصحابش هم[قضيه را]مى‏دانستند.نوشته‏اند دست اينها-به اصطلاح ما-همين جور در غذا ماند.از طرفى هم‏زهير مى‏دانست امام حسين كيست،فرزند پيغمبر است و رد كردن او كار صحيحى نيست. عرب مثلى!169 دارد،مى‏گويد:«كانه على راسه الطير» (18) . درباره‏اينهامى‏گويند:«كانه على رؤوسهم الطير»يعنى همين جور ماندند.زهير درماند كه چه‏بگويد.سكوت[فضاى خيمه را فرا گرفته بود.]جناب زهير زن عارفه‏اى دارد.اين زن‏مراقب اوضاع و احوال بود.از بيرون خيمه متوجه شد كه فرستاده اباعبد الله‏آمده است و زهير را دعوت كرده و زهير سكوت نموده است،نه مى‏گويدمى‏آيم و نه‏مى‏گويد نمى‏آيم.اين زن عارفه مؤمنه به غيرتش برخورد،يكمرتبه آمد خيمه را بالازد و عتاب آميز گفت:زهير!خجالت نمى‏كشى؟!پسر فاطمه تو رامى‏خواهد و تو مرددى‏كه جوابش را بدهى؟!بلند شو!زهير فورا از جا حركت كرد و رفت‏خدمت ابا عبدالله.

تذكر اين طور كار مى‏كند:از مذاكرات ابا عبد الله و زهير بن القين اطلاع‏دقيقى در دست نيست كه حضرت چه به زهير فرمود،ولى آنچه قطعى و مسلم است اين‏است كه زهيرى كه رفت‏خدمت ابا عبد الله با زهيرى كه بيرون آمد گويى دو نفربودند،يعنى زهير خسته كوفته بى ميل با رودربايستى و اخمهاى گرفته رفت،يكمرتبه ديدند زهير بشاش،خندان و خوشحال از حضور ابا عبد الله بيرون آمد.همين قدر مورخين نوشته‏اند:حضرت جريانهايى را كه در اعماق روح او بود وفراموش كرده بود و غافل بود به يادش آورد،يعنى يك خواب را بيدار كرد. (وقتى‏كه تبشير باشد،تذكر باشد،بيدارى باشد،اين طور يك افسرده را تبديل به‏مجسمه‏اى از نيرو و انرژى مى‏كند).ديدند زهير چهره‏اش تغيير كرد و آن زهيرقبلى نيست،و به سوى خيمه‏گاه خودش آمد.تا رسيد فرمان داد:خيمه مرا بكنيد!وشروع كرد به وصيت كردن:اموال من چنين بشود،پسرهاى من چنين،دخترهاى من چنين،راجع به زنش وصيت كرد:فلان كس او را نزد پدرش ببرد.طورى حرف زد كه همه‏فهميدند كه زهير رفت.ديدند زهير به گونه‏اى دارد خدا حافظى مى‏كند كه ديگر برنمى‏گردد.اين زن عارفه بيش از هر كس ديگر مطلب را درك كرد.آمد دست‏به دامن زهير انداخت و گريست و اشك ريخت،گفت:زهير!تو به مقامات عاليه و جايى كه‏بايد برسى رسيدى.من فهميدم،تو در ركاب فرزند فاطمه شهيد خواهى شد،حسين شفيع‏تو در قيامت‏خواهد شد.زهير!كارى نكن كه ميان من و تو در قيامت جدايى بيفتد،من دست‏به دامن تو مى‏زنم به اين اميد كه در قيامت مادر حسين از من هم‏شفاعت‏كند.

اين تذكر و بيدارى كار را به جايى رساند كه همين زهير كاره از ملاقات‏امام‏حسين،به جايى رسيد كه در صدر اصحاب ابا عبد الله قرار گرفت و روزعاشوراابا عبد الله ميمنه را به زهير داد. آنقدر اين مرد،شريف از آب در آمد كه‏مى‏دانيم در روز عاشورا وقتى كه ابا عبد الله تنها ماند و ديگر احدى ازاصحاب و ياران و اهل بيتش نبود،آنگاه كه آمد وسط ميدان و اصحاب خودش را صدازد،يكى از افرادى كه در رديف اول،نامشان را برد جناب زهير بود:«يا اصحاب‏الصفا و يا فرسان الهيجاء يا مسلم بن عقيل يا هانى بن عروة و يا زهير قومواعن نومتكم بنى الكرام و ادفعوا عن حرم الرسول الطغاة اللئام‏».خلاصه مى‏گويد: زهير جان!عزيزم!چرا خوابيده‏اى؟ بلند شو از حرم پيغمبر خودت‏دفاع كن.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم ياالله...

پروردگارا،عاقبت امر همه ما ختم به خير بفرما،خوف و خشيت‏خودت را در قلبهاى همه ما قرار بده،نيتهاى همه ما را خالص بگردان...


پى‏نوشتها:

1- احزاب/39.

2- احزاب/45 و46.

3- ظاهرا اين قضيه مكرر اتفاق افتاده است.من آن موردى را كه يادم هست‏عرض‏مى‏كنم.

4- يمن از آن جاهايى است كه مردمش بدون آنكه هيچ گونه لشكركشى صورت‏گرفته‏باشد مسلمان شده‏اند.علت مسلمان شدن مردم يمن داستان نامه رسول اكرم‏بود كه‏به خسرو پرويز پادشاه ايران نوشتند و او را دعوت به قبول اسلام‏كردند.نامه‏هانوشتند به همه سران بزرگ جهان و رسالت‏خودشان را به آنهاابلاغ كردند،از آن‏جمله‏به خسرو پرويز پادشاه ايران.اگر بعضى از آنها جواب‏ندادند ولى‏بسيارى‏شان جوابهاى بسيار محترمانه و متواضعانه دادند، فرستاده‏پيغمبر اكرم‏را احترام كردند،همراه او هدايايى براى حضرت فرستادند وبالاخره جواب‏مؤدبانه‏اى دادند.تنها فردى كه بى ادبانه رفتار كرد،خسروپرويز بود كه نامه‏حضرت را دريد و چون پادشاه يمن دست نشانده ايران،و يمن‏تحت الحمايه ايران‏بود،نامه‏اى به بازان پادشاه يمن نوشت كه اين مرد كيست‏كه در جزيرة العرب‏پيدا شده و به خود جرات داده است كه به من نامه بنويسدو مرا دعوت كند واسم خودش را قبل از اسم من بنويسد؟!(پيغمبر طبق معمول‏نوشت اين نامه از كى‏به سوى كى.او توقع داشت‏بنويسد به سوى كى از كى، يعنى‏نشان بدهد كه من كوچك‏تو هستم،در صورتى كه اينكه از كى به كى باشد علامت‏بزرگى نيست،چون قاعده‏طبيعى است ولى[او فكر مى‏كرد]اگر بنويسد«به كى از كى‏»علامت اين است كه توخيلى بت‏بزرگى هستى).فورا كسى را مى‏فرستى درباره اين‏مرد تحقيق كند و او راكت‏بسته به يمن بياورد،بعد او را نزد من بفرست تامجازاتش كنم،و از اين‏مهملات.او هم نماينده ايران را با يك نماينده از طرف‏خودش به مدينه خدمت‏رسول اكرم فرستاد و گفت: خسرو چنين نامه‏اى نوشته است،شما چه جواب مى‏دهيد؟ پيغمبر اكرم اينها را معطل كرد. براى جواب آمدند،فرمود:بسيار خوب،حالا اينجاباشيد تا من به شما جواب بدهم.چند روز بعد آمدند.فرمود:بعد بياييد.شايدحدود چهل روز اينها را معطل كرد.يك روز آمدند خدمت‏حضرت،گفتند:ديگر ماوظيفه نداريم بيش از اين معطل بشويم،تصميم گرفته‏ايم‏برويم،آخرين جوابى كه‏داريد بدهيد،جواب خداوندگار ما خسرو پرويز را چه‏مى‏دهيد؟فرمود:جوابش اين‏است كه‏«ديشب خداى ما شكم خداوندگار شما خسرو پرويزرا به دست پسرش شيرويه‏دريد و موضوع از اساس منتفى شد».وقتى كه برگشتندخبر را به بازان دادند.( هنوز گزارش نرسيده بود،چون از مدائن تا آنجا خيلى‏فاصله بود).بازان گفت: اگراين راست‏باشد علامت نبوت و پيغمبرى اين مرد است.صبر مى‏كنيم ببينيم از ايران‏چه خبر مى‏آيد.چند روز گذشت كه فرستاده شيرويه‏آمد كه خسرو پرويز كشته شد واكنون من پادشاه اين مملكت هستم.راجع به آن‏مردى كه در عربستان ادعاى نبوت‏و رسالت دارد،تو متعرض نشو.اينجا بود كه‏زمينه اسلام در يمن پيدا شد.بعلاوه‏در يمن عده زيادى ايرانى بودند. ما دركتاب خدمات متقابل اسلام و ايران اين‏موضوع را ذكر كرده‏ايم كه اساساايرانيها اولين بار در يمن مسلمان شدند واسلام ايرانيها از جنبه تبليغ ازيمن آمد،و خلوصى هم كه ايرانيهاى مقيم يمن‏نشان دادند غير آنها نشان‏ندادند.و چون يمن تحت الحمايه ايران بود، ايرانيهاى زيادى به يمن رفته‏بودند و در آنجا زندگى مى‏كردند كه آنها راابناء و احرار و آزادگان‏مى‏گفتند و اينها قبل از ديگران اسلام اختيار كردند. نيمى از مردم يمن درزمان رسول خدا مسلمان بودند،و براى نيم ديگر كه هنوزمسلمان نبودند پيغمبراكرم يك نوبت معاذ بن جبل را و يك نوبت هم وجود مقدس‏على عليه السلام رابراى تبليغ و دعوت به يمن فرستاد كه اين دومى نوبت آخر ودر حجة الوداع‏بود(يعنى دو ماه قبل از وفات رسول اكرم)كه وقتى على عليه‏السلام از يمن‏بازگشت،در مكه با رسول خدا ملاقات كرد و وقتى حضرت از او سؤال‏كرد: على جان!تو چگونه احرام بستى يعنى چه نوع حجى را نيت كردى؟حج تمتع نيت‏كردى يا چيزديگر؟فرمود:من وقتى كه در ميقات نيت كردم،نيت كردم بر آنچه كه‏رسول خدانيت كرده است.شما هر طور نيت كرده‏ايد من همان طور نيت كرده‏ام. فرمود:بسيارخوب،ما اينچنين نيت كرده‏ايم،تو هم همين طور نيت كرده‏اى و نيتت‏درست است.

5- سيره ابن هشام،ج 4/ص‏237.

6- كافى،ج 2/ص‏86 و87.

7- [ترجمه:ملامت كردن مرا رها كن زيرا ملامت موجب تجرى مى‏شود،و مرا مداوا كن با چيزى كه آن چيز درد است.]

8- [در كافى،ج 5/ص 494 چنين آمده است:«لم يرسلنى الله بالرهبانية و لكن‏بعثنى بالحنيفية السهلة السمحة‏».]

9- بقره/185.

10- [انسان بر نفس خود آگاه است.در قرآن(قيامة/14)آمده است:«بل الانسان‏على نفسه بصيرة‏».]

11- احزاب/39.

12- فاطر/28[بندگان داناى خدا از او ترس و خشيت دارند.]

13- ذاريات/55.

14- غاشيه/21-24.

14- بقره/256.

16- سفينة البحار،ج 1/ص‏586.

17- همان.

18- [گويى پرنده‏اى روى سرش مى‏باشد.]