روش تبليغ
الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و
كفى بالله حسيبا . (1)
بحث در باره سيره نبوى در مورد دعوت و تبليغ اسلام بود.اول بحثى
راجع به اهميت و سنگينى اين وظيفه و ماموريت كرديم و بعد راجع به
بعضى از خصوصيات سيره پيغمبر اكرم و يا عموم پيغمبران عرايضى عرض
شد.مساله شرح صدر كه قرآن كريم مطرح كرده است جزء اين ضرورتها و
كاشف از اهميت مطلب است،و ديگر مساله بلاغ مبين،مساله نصح و
خيرخواهى و مساله عدم تكلف.اكنون قسمتهاى ديگرى را به حول و قوه
الهى عرض مىكنم.
در آيهاى كه قبلا تلاوت كردم،قرآن كريم در باره پيغمبر اكرم
فرمود:
يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا.و داعيا الى
الله باذنه و سراجا منيرا (2) .
اى پيامبر!ما تو را فرستاديم مبشر و نويد دهنده،و منذر و اعلام
خطر كننده[و دعوت كننده به سوى خدا به اذن او،و چراغى نورانى.]
توضيح مختصرى در اطراف تبشير و انذار بدهم و بعد در اطراف بعضى
از توصيههاى پيغمبر اكرم عرايضى عرض كنم.
تبشير و انذار
«تبشير»مژده دادن است،از مقوله تشويق است.مثلا اگر شما بخواهيد
فرزند خودتان را وادار به يك كار كنيد،از يكى از دو راه يا از هر
دو راه در آن واحد وارد مىشويد:يكى راه تشويق و نويد كه مثلا وقتى
مىخواهيد بچه به مدرسه برود شروع مىكنيد آثار و فوايد و نتايجى
را كه مدرسه رفتن دارد براى بچه ذكر كردن تا ميل و رغبت او براى
اين كار تحريك بشود و طبع و روحش عاشق و متمايل به اين كار گردد و
به اين سو كشيده شود،و راه دوم اينكه عواقب خطرناك مدرسه نرفتن را
ذكر مىكنيد كه اگر انسان مدرسه نرود و بى سواد بماند،بعد چنين و
چنان مىشود،و بچه براى اينكه از آن حالت فرار كند،به درس خواندن
رو مىآورد. يكى از دو كار شما يعنى تشويق و تبشير شما كشاندن بچه
است از جلو،دعوت و تشويق و تحريك رغبت اوست از جلو،و كار ديگر شما
يعنى انذار و ترسانيدن(البته به همان معنايى كه عرض كردم:اعلام خطر
كردن)راندن اوست از پشتسر.اين است كه مىگويند تبشير،قائد است و
انذار،سائق.«قائد»يعنى جلوكش.كسى كه مهار اسب يا شترى را
مىگيرد،از جلو مىرود و حيوان از پشتسرش،او را مىگويند
قائد.و«سائق»آن كسى را مىگويند كه از پشتسر حيوان را
مىراند.تبشير حكم قائد را دارد يعنى از جلو مىكشد،و انذار حكم
سائق را،يعنى از پشتسر مىراند،و هر دوى اينها يك عمل انجام
مىدهند.حال اگر ايندو با يكديگر باشد،هم قائد وجود داشته باشد و
هم سائق،يكى از جلو حيوان را بكشد و ديگرى از پشتسر حيوان را
براند،هر دو عامل در آن واحد حكمفرما بوده است.و اين هر دو براى
بشر ضرورى است،يعنى تبشير و انذار هيچ كدام به تنهايى كافى
نيست.تبشير شرط لازم هست ولى شرط كافى نيست.انذار هم شرط لازم هست
ولى شرط كافى نيست.اينكه به قرآن كريم«سبع المثانى»گفته مىشود
شايد يك جهتش اين است كه هميشه در!155 قرآن تبشير و انذار مقرون به
يكديگر است،يعنى از يك طرف بشارت است و نويد،و از طرف ديگر انذار و
اعلام خطر.
در دعوت،اين هر دو ركن بايد توام باشد.اشتباه است اگر داعى و
مبلغ تكيهاش تنها روى تبشيرها و يا انذارها باشد،و بلكه جانب
تبشير بايد بچربد.و شايد به همين دليل است كه قرآن كريم تبشير را
مقدم مىدارد: بشيرا و نذيرا،مبشرا و نذيرا .
تنفير
غير از تبشير و انذار،يك عمل ديگر داريم كه
اسمش«تنفير»است.تنفير يعنى عمل فرار دادن. گاهى انسان مىخواهد
انذار كند،انذار را با تنفير اشتباه مىكند.انذار آن وقت انذار است
كه عمل سائق را انجام بدهد يعنى واقعا از پشتسر،شخص را به سوى جلو
براند.ولى عمل تنفير يعنى كارى كردن كه او فرار كند.باز به همان
حيوان مثال مىزنم:مثل اين است كه انسان حيوانى(شترى،اسبى)را
مىكشد،بعد مىخواهد او را بيشتر پشتسر خودش حركتبدهد، نوعى«هاى
و هو»مىكند كه يكمرتبه اين حيوان،محكم سرش را به عقب
مىكشد،افسارش را پاره مىكند و فرار مىكند.اين را
مىگويند«تنفير».در روح انسان،گاهى بعضى از دعوتها نه تنها سوق
دادن و قائديت نيستبلكه تنفير است،يعنى نفرت ايجاد كردن و فرار
دادن است.و اين،اصلى است روانى،روح و روان انسان اين طور است.همان
مثال بچه و مدرسه را عرض مىكنيم:بسيارى از اوقات،پدر و مادرها يا
بعضى از معلمهاى بچهها به جاى تبشير و انذار، تنفير مىكنند،يعنى
كارى مىكنند كه در روح بچه يك حالت تنفر و گريز از مدرسه پيدا
بشود و عكس العمل روح اين بچه گريز از مدرسه است.
تاريخ مىنويسد (3) :وقتى پيغمبر اكرم معاذ بن جبل
را براى دعوت و تبليغ مردم يمن (4) به يمن فرستاد-طبق
نقل سيره ابن هشام-به او چنين توصيه مىكند:
«يا معاذ بشر و لا تنفر،يسر و لا تعسر.» (5)
براى تبليغ اسلام مىروى.اساس كارت تبشير و مژده و ترغيب
باشد،كارى كن كه مردم مزاياى اسلام را درك كنند و از روى ميل و
رغبتبه اسلام گرايش پيدا كنند.نفرمود:«و لا تنذر»انذار نكن،چون
انذار جزء برنامهاى است كه قرآن دستور داده نكتهاى كه پيغمبر
اكرم اشاره كرد اين بود كه«بشر و لا تنفر»كارى نكن كه مردم را از
اسلام فرار بدهى و متنفر كنى. مطلب را طورى تقرير نكن كه عكس العمل
روحى مردم فرار از اسلام باشد.و اين چه نكته بزرگى است و نياز به
توضيح دارد،و قبل از آن بايد نكته ديگرى را از خود رسول اكرم و
روايات ديگرى كه از ائمه اهل بيت در توضيح و تفسير و تاييد آن
رسيده است عرض كنم.
لطافت روح
روح انسان فوق العاده لطيف است و زود عكس العمل نشان مىدهد.اگر
انسان در يك كارى بر روح خودش فشار بياورد-تا چه رسد به روح
ديگران-عكس العملى كه روح انسان ايجاد مىكند گريز و فرار است.مثلا
در عبادت،جزء توصيههاى پيغمبر اكرم اين است كه عبادت را آن قدر
انجام دهيد كه روحتان نشاط عبادت دارد يعنى عبادت را با ميل و رغبت
انجام مىدهيد.وقتى يك مقدار عبادت كرديد،نماز خوانديد،مستحبات را
بجا آورديد،نافله انجام داديد،قرآن خوانديد و بيدار خوابى
كشيديد،ديگر حس مىكنيد كه الآن اين عبادت سخت و سنگين استيعنى به
زور داريد بر خودتان تحميل مىكنيد.فرمود:ديگر اينجا كافى است،
عبادت را به خود تحميل نكن.همينقدر كه تحميل كردى،روحت كم كم از
عبادت گريزان مىشود و گويى عبادت را مانند يك دوا به او
دادهاى.آن وقتيك خاطره بد از عبادت پيدا مىكند.هميشه كوشش كن در
عبادت نشاط داشته باشى و روحتخاطره خوش از عبادت داشته باشد.به
جابر فرمود:
«يا جابر ان هذا الدين لمتين فاوغل فيه برفق فان المنبت لا ارضا
قطع و لا ظهرا ابقى.» (6)
اى جابر!دين اسلام دين با متانتى است،با خودت با مدارا رفتار
كن.بعد مىفرمايد- چه تشبيه عاليى!-جابر!آن آدمهايى كه خيال
مىكنند با فشار آوردن بر روى خود و سخت گيرى بر خود زودتر به مقصد
مىرسند اشتباه مىكنند،اصلا به مقصد نمىرسند.مثل آنها مثل آن
آدمى است كه مركبى به او دادهاند كه از شهرى به شهرى برود،او خيال
مىكند هر چه به اين مركب بيشتر شلاق بزند و فشار بياورد زودتر
مىرسد.چند منزل اول را با يك منزل به يك روز مىرود ولى يك وقت
متوجه مىشود كه حيوان بيچاره را زخمى كرده و حيوان از راه مانده و
جابجا ايستاد،به مقصد نرسيد،مركبش را هم مجروح و ناقص
كرد.فرمود:آدمى كه بر روى خود فشار مىآورد و زائد بر استعداد خويش
بر خودش تحميل مىكند خيال مىكند زودتر به مقصد مىرسد،او اصلا به
مقصد نمىرسد،روحش مثل مركبى مىشود كه زخم برداشته باشد،از راه
مىماند و ديگر قدم از قدم بر نمىدارد.نسبتبه مردم هم همين طور
است.
مسلمان و همسايه مسيحى
امام صادق داستانى نقل مىكند.فرمود:مردى بود مسلمان و
عابد،همسايهاى داشت مسيحى. با او رفت و آمد مىكرد تا كم كم تمايل
به اسلام پيدا كرد و به دست او مسلمان شد.بعد اين آدم به خيال خودش
خواست او را خيلى مسلمان كند و خيلى به ثواب برساند.آن بيچاره كه
تازه مسلمان شده بود و فردا روز اول اسلامش بود،يك وقت ديد كه قبل
از طلوع صبح كسى در خانهاش را مىزند.كيستى؟من همسايه مسلمان
توام.چه كارى پيش آمده؟من آمدهام كه با همديگر براى عبادت به مسجد
برويم.بيچاره بلند شد وضو گرفت و به مسجد رفت.[پس از خواندن
نمازهاى نافله]گفت:تمام شد؟گفت:نه،نماز صبحى هم هست.نماز صبح را هم
خواند. تمام شد؟نه،بگذار نافله بخوانيم،مستحب است.آنقدر نافله
بخوانيم كه بين الطلوعين بيدار باشيم.آفتاب طلوع كرد.گفت:يك مقدار
بعد از آفتاب هم[عبادت كنيم].ظهر هم او را براى نماز نگه داشت و تا
عصر نيز نگاه داشت و بعد گفت:تو كه غذا نخوردهاى،نيت روزه هم
بكن،و خلاصه او را تا دو ساعت از شب گذشته رها نكرد.فردا صبح كه
رفت در خانهاش را زد،گفت: كيستى؟گفت:برادر مسلمانت.براى چه
آمدهاى؟آمدهام برويم براى عبادت.گفت:اين دين براى آدمهاى بيكار
خوب است،ما استعفا داديم،رفتيم به دين اول.بعد امام صادق فرمود!159
كه اين طور نباشيد.اين شخص انسانى را مسلمان كرد و بعد به دستخودش
مرتد و كافر كرد.
خيلى چيزهاست كه اثر تنفير دارد يعنى مردم را از اسلام متنفر
مىكند.مثلا نظافت در اسلام بدون شك سنت و مستحب مؤكد است.نظافت از
ايمان است و پيغمبر ما نظيفترين مردم زمان خودش بود.امروز هم اگر
پيغمبر مىبود او را مردى فوق العاده نظيف مىديديم. يكى از
چيزهايى كه پيغمبر هيچ وقت از آن جدا نمىشد و توصيه مىكرد
استعمال عطر و بوى خوش است.در عين حال نظافتسنت و امرى مستحب است
و واجب نيست.حال اگر يك نفر مبلغ لباسش كثيف و چركين و بدنش متعفن
باشد،از نظر فقهى شايد نشود گفت او كار حرامى مرتكب شده،ولى شما
اين حساب را كنند كه اين آدم با اين وضع كثيف و چركين و متعفن آمده
به يك جوان خيلى نظيف و پاكيزه مىگويد من مىخواهم تو را به اسلام
دعوت كنم و تبليغ نمايم.اين اگر سخنانش از جواهر هم باشد او زير
بار حرفش نمىرود.متكلمين حرف خوبى مىزنند،مىگويند يكى از شرايط
نبوت اين است كه در پيغمبر صفتى كه موجب تنفر مردم باشد وجود
نداشته باشد و لو نقص جسمى.مىدانيم كه نقص جسمى به كمال روحى
انسان صدمه نمىزند.فرض كنيد انسانى يك چشمش كور است،صورتش هم
يكورى است و وقتى نگاه مىكند يكورى نگاه مىكند.اين مگر نقصى است
در روح انسان؟نه،ممكن است اين آدم در حد سلمان فارسى باشد،از سلمان
فارسى هم بالاتر باشد،ولى آيا چنين آدمى با چنين قيافهاى مىتواند
پيغمبر باشد يا نه؟متكلمين مىگويند نه،چون قيافهاش نفرت آور
است،نقص نيست ولى نفرت آور است.پيغمبر بايد شرايطى در او باشد كه
وجودش حتى از جنبه جسمانى جذاب باشد و لا اقل نفرت آور نباشد،با
اينكه نقص جسمى نقص روحى نيست. پس وقتى كه قيافه يك نفر مبلغ و
دعوت كننده به خدا نبايد متنفر باشد،ساير خصوصيات او از جمله رفتار
و كردارش و سخنانى كه مىگويد نبايد طورى باشد كه در مردم نفرت و
تنفر و فرار ايجاد كند.
ملامت زياد
خشونتها و ملامتهاى زياد از اين قبيل است.ملامت گاهى خيلى مفيد
است.گاهى يك انسان با ملامت غيرتش تحريك مىشود.ولى ملامت هم جا
دارد.گاهى!160 ملامت-به قول ابو نواس-سبب اغراء مىشود:
دع عنك لومى فان اللوم اغراء و داونى بالتى كانت هى الداء
(7)
اين مطلب كليت ندارد ولى در بسيارى از موارد،ملامت زياد بيشتر
نفرت ايجاد مىكند.مثلا خيلى افراد در تربيت فرزند اين اشتباه را
مرتكب مىشوند،دائما بچه را ملامت مىكنند و سر كوفت مىزنند:اى
خاك بر سرت،فلان بچه هم هم سن توست، ببين او چطور پيش رفته،تو خيلى
بىعرضه و نالايق هستى،من كه ديگر به تو اميدى ندارم.خيال مىكنند
با اين ملامتها غيرت بچه تحريك مىشود در صورتى كه در اين
موارد،اگر ملامت از حدش بگذرد،عكس العمل خلاف ايجاد مىكند،روح او
حالت انقباض و فرار پيدا مىكند و او از نظر روحى بيمار مىشود و
محال است كه دنبال آن كار برود.اين است كه پيغمبر اكرم در دستورهاى
خودش نه تنها به معاذ بن جبل بلكه به معاذ بن جبلها،به همه
مىفرمود:«بشر و لا تنفر يسر و لا تعسر»آسان بگير،سخت نگير،هى به
مردم نگو«مگر ديندارى كار آسانى است، ديندارى مشكل است، خيلى هم
مشكل است،فوق العاده مشكل است،كار هر كس هر كس نيست،هر كس كه
نمىتواند ديندار باشد،كار هر بز نيستخرمن كوفتن-گاو نر مىخواهد
و مرد كهن». هى از مشكل بودن ديندارى مىگويى،در نتيجه او مىترسد
و مىگويد وقتى اينقدر مشكل است پس آن را رها كنيم.پيغمبر
مىفرمود:«يسر»آسان بگير.
اسلام دين با گذشت و آسان
همچنين مىفرمود:
بعثت على الشريعة السمحة السهلة (8) .
خدا مرا بر شريعت و دينى مبعوث كرده است كه با سماحت(با گذشت)و
آسان است.
دين اسلام سماحت دارد.به يك انسان مىگويند«سماحة»يعنى انسان
با گذشت،ولى«دين با گذشت است»يعنى چه؟مگر دين هم مىتواند با
گذشتباشد؟دين هم با گذشت است ولى اصولى دارد.چطور؟دينى كه به شما
مىگويد وضو بگير،همين دين به شما مىگويد اگر زخم يا بيماريى در
بدن تو هست و خوف ضرر دارى،بيم ضرر دارى-نمىگويد يقين به ضرر
دارى-تيمم كن،وضو نگير.اين معنىاش سماحت اين دين است،يعنى يك دين
يك دنده لجوج بىگذشت نيست،در جايش گذشت دارد.يا مىگويد روزه واجب
است.واقعا اگر انسان بدون عذر روزهاى را بخورد گناه مرتكب شده
است.ولى همين دين مىبينيم در جاى خودش گذشت زيادى نشان مىدهد:
يريد الله بكم اليسرو لا يريد بكم العسر .در مورد روزه است، مسافر
هستى،در مسافرت روزه گرفتن براى تو سخت است،روزه نگير،بعد قضايش را
بگير: يريد الله بكم اليسر .مريض هستى: و من كان مريضا او على سفر
فعدة من ايام اخر يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر
(9) ،يعنى دينى استبا سماحت و با گذشت.حتى وقتى خوف ضرر
دارى(لازم نيست صد در صد يقين داشته باشى)[همين طور است]و ممكن است
اين خوف از گفته يك طبيب فاسق يا كافر در دل تو پيدا بشود،ولى به
هر حال اين خوف و نگرانى در قلب تو پيدا شده است.و حديث داريم كه
لازم نيست اين خوف و نگرانى براى ديگران پيدا بشود و ديگران خائف
باشند،«ان الانسان على نفسه بصيرة» (10 ) .اگر تو خودت
در قلب خودت احساس مىكنى كه خوف دارى كه نكند اين روزه بيمارى تو
را تشديد كند،همين كافى است و لازم نيست از كس ديگر بپرسى.حتى براى
يك پير مرد يا پير زن يا يك زن مقرب(يعنى زن حاملهاى كه نزديك وضع
حمل اوست)لزومى نيست كه خوف ضرر باشد.يك پير مرد يا پير زن ممكن
استخوف ضرر هم نداشته باشد ولى[چون]به حدى پيرى و فرتوتى
رسيده[روزه بر او واجب نيست].اين، سماحت و گذشت است.
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبد الكريم حائرى(اعلى الله مقامه)در
آخر عمر كه پير مرد بود و روزه برايش سختبود،روزه مىگرفت.به
ايشان گفته بودند:چرا شما روزه مىگيريد؟شما خودتان در رساله
نوشتهايد و فتواى خودتان است كه بر شيخ و شيخه روزه واجب نيست.آيا
فتوايتان عوض شده يا هنوز خودتان را شيخ( يعنى پير) حساب
نمىكنيد؟گفت:نه،فتوايم تغيير نكرده،خودم هم مىدانم پيرم.پس چرا
افطار نمىكنيد؟گفت:آن رگ عوامىام نمىگذارد.
پيغمبر فرمود:«بعثت على الشريعة السمحة السهلة»خدا مرا بر
شريعت و دينىبا گذشت،و در موارد خودش سهل و آسان مبعوث كرده
است،دينى است عملى،دين غيرعملى نيست.اتفاقا از نظر آنهايى كه از
بيرون دارند نگاه مىكنند،يكى ازچيزهايى كه به موجب آن اسلام همه
را جذب مىكند همين سهولت و سماحت اين ديناست.پيغمبر فرمود يك نفر
مبلغ بايد مبلغ سماحت و سهولت اين دين باشد،كارى كند كه مردم به
امر دين تشويق و ترغيب بشوند.
خشيت الهى
يكى ديگر از مسائل در دعوت،آن چيزى است كه آيه قرآن مىفرمايد:
الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله
(11) .از آن آيات كمر شكن براى داعيان و مبلغان دين و مذهب
است:آنان كه رسالات الهى را تبليغ مىكنند،آنان كه پيامهاى خدا را
به مردم مىرسانند و دو شرط در آنها وجود دارد:يكى اينكه خودشان از
خدا مىترسند[و ديگر اينكه از غير خدا نمىترسند]. خودش از خدا
مىترسد و يك آدم خدا ترس است و خوف خدا و خشيت الهى در قلبش جا
گرفته است:
انما يخشى الله من عباده العلماء (12) .
جزء دعاهايى كه پيغمبر اكرم مىفرمود-و اين دعاها در كتابهاى
دعاى مانوشته شده است-دعايى است كه در شب نيمه شعبان وارد شده است
كه اين دعاخوانده بشود ولى مىنويسند اين دعا را در همه
وقتبخوانيد،گو اينكه در شبنيمه شعبان وارد شده،در غير نيمه شعبان
هم خواندنش خوب است و دعاى پيغمبر اكرم است:
«اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك و من
طاعتك ما تبلغنا به رضوانك و من اليقين ما يهون علينا به مصيبات
الدنيا.اللهم امتعنا باسماعنا و ابصارنا و قوتنا ما احييتنا و
اجعله الوارث منا و اجعل ثارناعلى من ظلمنا و انصرنا على من عادانا
و لا تجعل مصيبتنا في ديننا و لا تجعل الدنيا اكبر همنا و لا مبلغ
علمنا و لا تسلط علينا من لا يرحمنا برحمتك يا ارحم الراحمين».
دعايى است كه پيغمبر اكرم مىخواندهاند.كسانى كه مىخواهند ياد
بگيرند،درمفاتيح يا زاد المعاد،اعمال شب نيمه شعبان را ببينند.از
آن دعاهاى جامعمصالح دنيا و آخرت انسان است. جمله اول اين است:
اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك.
پروردگارا،از خشيت و هيبتخودت آنقدر نصيب ما بگردان كه هميشه
آن خشيتدرقلب ما وجود داشته باشد و همان خشيت،حايل و مانعى ميان
ما و معاصى بشود.
قرآن در باره مبلغ،اولين شرطى كه در اين آيه ذكر مىكند خشية
الله است كه از خدا بينه و بين الله بترسد،يعنى آنچنان هيبت و عظمت
الهى در قلبش وروددارد كه تا تصور يك گناه در قلبش پيدا مىشود،اين
خشيت گناه را عقب مىزند.
و لا يخشون احدا الا الله .
و جز خدا از احدى نمىترسند.
از خدا مىترسد و از غير خدا از احدى نمىترسد.البته«خشيت»يك
معناى خاصىدارد كه با«خوف»فرق مىكند.«خوف»يعنى نگران عاقبت و
آينده بودن، فكر و تدبيربراى آينده و عاقبتيك كار
كردن.ولى«خشيت»آن حالتى است كه ترس بر انسان مسلط مىشود و انسان
جرات را از دست مىدهد.جرات خود را از دست دادن يعنى شجاعت
نداشتن،شهامت نداشتن.تدبيرهاى عاقلانه براى نگرانيهايى كه در عاقبت
كار ممكن است پيش بيايد غير از اين است كه انسان جرات و شهامتش را
از دستبدهد.قرآن مىگويد:داعيان الى الله و مبلغان حقيقى،در مقابل
خدا خشيت الهىدارند،يك ذره جرات و تجرى بر خدا در وجودشان نيست،
ولى در مقابل غير خدا جرات محض هستند و يك ذره خود را نمىبازند: و
لا يخشون احدا الا الله .
از خصوصيات ديگر سيره انبياء و بالخصوص سيره پيغمبر اكرم همين
مساله جراتيعنى خود را نباختن و استقامت داشتن است كه در زندگى
پيغمبر اكرم بسيارنمايان است.يك فرنگى كتابى نوشته استبه
نام«محمد پيغمبرى كه از نو بايدشناخت».با اينكه كتابش عيبهايى
دارد ولى نظر به اينكه خيلى روى كتابشكاركرده و تاريخ اسلام را
زياد مطالعه كرده و حتى سالها در عربستان بوده براىاينكه منطقه را
از نزديك ببيند و تاريخ را با منطقه جغرافيايى تطبيق كند، نكات
خوبى هم در اين كتاب وجود دارد.اين كتاب دو نكته را خوب مجسمكرده
كهشايد هيچ كتاب ديگرى به اين خوبى مجسم نكرده باشد:يكى تدبير
خارق العادهرسول اكرم كه اگر يك غير مسلمان هم اين كتاب را مطالعه
كندنمىتواند پيغمبررا حكيم و مدبر و سائس خارق العادهاى نداند،و
ديگر اينكه پيغمبر اكرم درشرايطى كه هر كس ديگر مىبود خود را
مىباخت و جراتش را از دست مىداد،يك ذرهتغيير حالت پيدا نمىكند.
گاهى جريانها به جايى مىرسد-برحسب ظاهر و شرايطظاهرى-كه ديگر راه
اميدى براى مسلمين وجود ندارد.در همان حال وقتى انسانپيغمبر را
مىبيند،مىبيند«كالجبل الراسخ»مثل كوه ايستاده است: و لا
يخشوناحدا الا الله .واقعا شما تاريخ پيغمبر را از اين نظر مطالعه
كنيد-و از هرنظرى بايد مطالعه كرد-تا معنى الذين يبلغون رسالات
الله و يخشونه و لا يخشوناحدا الا الله را دريابيد و ببينيد چگونه
پيغمبراز خداى خودش خشيت دارد وچگونه از غير خدا از احدى خشيت و
بيم ندارد و هيچ چيزى را به حساب نمىآورد. تذكرنكته ديگر در تبليغ
و دعوت،مطلبى است كهقرآن با اين بيان و بياناتىشبيه آن ذكر
مىكند:«ذكر».در يك جا مىفرمايد: و ذكر فان الذكرى تنفعالمؤمنين
(13) و در جاى ديگر مىفرمايد: فذكر انماانت مذكر.لست
عليهمبمصيطر.الا من تولى و كفر فيعذبه الله العذاب الاكبر
(14) كه راجع بهاستثناء است و جداگانه بايد بحث كنيم.اى
پيامبر!مردم را بيدار كن، تذكر بده، يادآورى كن.
در قرآن دو مطلب نزديك به يكديگر ذكر شده است:يكى تفكر و ديگر
تذكر.تفكريعنى كشف چيزى كه نمىدانيم،انديشيدن براى به دست آوردن
آنچه كه نمىدانيم.قرآن دعوت به تفكر هم مىكند.و اما تذكر يعنى
ياد آورى.تذكار يعنى به يادآوردن.خيلى مسائل در فطرت انسان و حتى
گاهى در تعليم انسان وجود دارد ولىانسان از آنها غافل است،احتياج
به تنبه و بيدارى دارد،احتياج به تذكر و يادآورى دارد.به عبارت
ديگر بشر دو حالت مختلف دارد:يكى حالت جهل و ديگر حالتخواب.گاهى
ما از اطراف خودمان بى خبريم.به دليل اينكه نمىدانيم،
بيداريمولىچون نمىدانيم بىخبريم.و گاهى از اطراف خود بىخبريم
نه به دليل اينكه نمىدانيم،مىدانيم ولى فعلا خوابيم.آدم
خواب،عالم است ولى حالتى بر او استيلا پيدا كرده است كه از
دانستههاى خود استفاده نمىكند.اين،در خواب ظاهرى.بشر يك خواب
ديگرى هم دارد كه اسم آن را«خواب غفلت»يا«غفلت»مىگذارند.اى
پيغمبر!تو خيال نكن كه فقط با جاهل روبرو هستى،با غافل هم روبرو
هستى.جاهل را به تفكر وادار و غافل را به تذكر،و مردم بيش از آن
اندازه كه جاهل باشند غافل و خوابند،خوابها را بيدار كن و غافلها
را متنبه.وقتى خواب را بيدار كردى او خودش دنبال كار مىرود.يك آدم
اگر خواب باشد و خطرى متوجه او باشد(مثلا قافلهحركت كرده و او
خواب مانده است)تو او را بيدار كن.وقتى بيدار كردى،ديگر
لازمنيستبه او بگويى خطر!بلكه همينكه بيدار بشود خودش مىبيند
خطر است.به عبارتديگر وقتى كه بيدار شد لازم نيستبه او بگويى
برو،بلكه وقتى بيدار شد و ديدقافله حركت كرده خودش دنبال قافله راه
مىافتد.اين است كه[قرآن خطاب بهپيغمبر اكرم مىفرمايد]آن
احساسهايى كه در مردم وجود دارد[و از آنها غافلاند، ]احساسهاى
خفته را بيدار كن.قسمتى از ايمان،بيدارى احساسهاى خفته است.ولهذا
در اسلام جبر يعنى اجبار در ايمان وجود ندارد:
فذكر انما انت مذكر.لست عليهم بمصيطر.
لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى . (15)
اين خودش مسالهاى است كه در اسلام اجبار به ايمان وجود
ندارد،كه بايد آنرا يك مقدار مفصلتر طرح كنيم.ان شاء الله بعدا به
تفصيل در باره اين مطلببحث مىكنم.اكنون فقط چند كلمهاى عرض
مىكنم.
ايمان اجبار بردار نيست
آيا در اسلام اجبار بر ايمان وجود دارد كه مردم را مجبور كنيد
كه مؤمنبشوند؟نه.به چه دليل؟به دلايل زيادى.اولين دليلش اين است
كه ايمان اجباربردار نيست.آنچه پيغمبران مىخواهند ايمان است نه
اسلام ظاهرى و اظهار اسلام،وايمان اجبار بردار نيست چون ايمان
اعتقاد است،گرايش است،علاقه است.اعتقادراكه با زور نمىشود ايجاد
كرد،علاقه و مهر و محبت را كه به زور نمىشودايجادكرد،گرايش باطنى
را كه به زور نمىشود ايجاد كرد.آيا مىشود پدر ومادرى
بهدخترشان-كه پسرى را كه از او خواستگارى مىكند دوست
ندارد-بگويند: الآن كارىمىكنيم كه او را دوست داشته باشى،چوب فلك
را بياوريد، اينقدرمىزنيم تا اورا دوست داشته باشى؟!بله،مىشود
آنقدر كتكش زد تا بگويد دوستدارم يعنى حرفشرا به دروغ بگويد،اما
اگر تمام چوبهاى دنيا را به بدن اوخرد كنند آيا ممكناست كه با
چوب،دوستى ايجاد بشود؟!چنين چيزى محال است.آن، راه ديگرى
دارد.اگرمىخواهيم ايمان در دل مردم ايجاد كنيم،راهش جبر و
زورنيست،راه آن حكمت است، «الموعظة الحسنة»است،«جادلهم بالتى هى
احسن»است.حالممكن است مسائلى ازقبيل جهاد در اسلام پيش بيايد،كه
ان شاء الله بعدا دراطراف اين مطلب بحثمىكنيم.يك حديث مختصر
برايتان بخوانم و تدريجا عرايضخودم را خاتمه بدهم.
در حديث است(در بحار)كه امير المؤمنين على عليه السلام بر منبر
بود.به مردم فرمود(جملهاى كه هميشه تكرار مىفرمود):«ايها الناس
سلونى قبل انتفقدونى» (16) قبل از اينكه مرا در ميان
خود در نيابيد هر چه سؤال داريد از من بپرسيد و هر چه بپرسيد من
جواب مىدهم.من به راههاى آسمان از راههاىزمين آگاهترم،يعنى از
زمين مىخواهيد بپرسيد،از آسمان مىخواهيد بپرسيد،محدوديتى نيست.يك
وقت ديدند شخصى كه قيافهاش نشان مىداد از مهوده عرب يعنى از
عربهاى يهودى است-هم قيافهاش نشان مىداد كه عرب است و هم طرز
لباس وقيافهاش نشان مىداد كه يهودى است.علامتى گفتهاند:يك آدم
مثلا باريك اندام بلند قد سياه چرده كه كمانى هم انداخته بود-از
گوشه مجلس بلند شد، شروع كردبا خشونت صحبت كردن:«ايها المدعى ما لا
يعلم»اى آدم پر مدعا كه چيزى را كهنمىدانى ادعا مىكنى!اين
حرفها چيست كه از همه جا از من بپرسيد؟!آيا واقعاتو مىتوانى هر چه
از تو بپرسند جواب بدهى؟!شروع كرد به هتاكى كردن نسبتبهعلى عليه
السلام با اينكه خليفه است.مثل اينكه او مىدانست كه على چه
روشىدارد و كسى نيست كه اگر كسى به او فحش هم بدهد فورا بگويد
گردنش را بزنيد.چون جسارت كرد،اصحاب يكمرتبه از جا حركت كردند و
مىخواستند به او حمله كنند.فورا على جلوشان را گرفت.جملهاى دارد
كه من به اعتبار آن جمله اين حديث رانقل كردم،فرمود:«الطيش لا يقوم
به حجج الله» (17) با فشار، حجج الهى را نمىشود اقامه
كرد.حرفى زده و به من گفته،سؤالى دارد بگذاريد بيايد پيش من سؤالش
را بكند.اگر جواب دادم خودش از عملش پشيمان مىشود.شديدا جلوى آنها
را گرفت. با خفه شو،گم شو،كتكش بزنيد،پدرت را در مىآوريم،اين
فضوليها يعنى چه[حجج الهى اقامه نمىشود.]اگر مىخواهيد حجت الهى
را اقامه كنيد راهش اين نيست، راهش نرمش و ملايمت است،چون سر و كار
با دل است،سر و كار با فكر است،سر وكار با روح است.وقتى كه
مقام،مقام دعوت و تبليغ اسلام مىشود،مطلب از اينقبيل است.
حسين بن على عليه السلام آنجا كه با لجاج دشمن روبرو مىشود،سر
را چنان بالا مىگيرد كه هيچ قدرتى نمىتواند خم به ابروى او
بياورد تا چه رسد كه اين سر را پايين بياورد.ولى وقتى هم با اشخاصى
مواجه مىشود كه بايد اينها را ارشاد و هدايت كند،احيانا از بى
اعتناييهايشان هم صرف نظر و چشم پوشى مىكند.زهير بن القين از مكه
حركت كرده با قافلهاش دارد مىآيد،امام حسين هم داردمىآيد.زهير
كوشش مىكند كه با امام حسين روبرو نشود،يعنى اگر مىبيند
امامحسين نزديك است قافله را از طرف ديگر مىبرد،اگر يك جا ايشان
فرود آمدندمخصوصا در يك سرچشمه و منزل ديگر فرود مىآيد.مىگويد
نمىخواهم چشمم به چشمحسين بيفتد براى اينكه به رو در بايستىاش
گرفتار نشوم(اين خلاصه حرفش است). امام حسين هم مىفهمد كه[دور
شدن]زهير براى اين است.اما امام حسين كه اينجاتشخيص داده زهير مردى
است اغفال شده و به اصطلاح عثمانى يعنى مريد عثمان( معلوم مىشود
در محيطى بوده كه مريدهاى عثمان او را در گروه خودشان
بردهبودهاند)ولى آدم بى غرضى است،[با خود مىگويد]به ما بى
اعتنايى كرده استبكند،ما وظيفه هدايت و ارشاد داريم.اتفاقا در يكى
از منازل بين راه زهيراجبارا در جايى فرود آمد كه ابا عبد الله
فرود آمده بود،چون اگر مىخواستبهمنزل ديگر برود قافلهاش
نمىتوانستبه حركت ادامه دهد.البته ابا عبد الله خيمهشان را در
يك طرف زده بودند و زهير در طرف ديگر.امام حسين مىداند كه زهير
مىخواهد با او مواجه نشود،ولى مىخواهد زهير را متذكر كند(فذكر
انماانت مذكر)مىخواهد بيدارش كند،از خواب غفلتبيرون بياورد،و
نمىخواهد مجبورشكند.يك نفر را نزد او فرستاد،فرمود برو به زهير
بگو:«اجب ابا عبد الله»ابا عبد الله تو را مىخواهد،بيا
اينجا.زهير و اصحابش در خيمهاى دور همديگرنشستهاند،سفره پهن كرده
و مشغول غذا خوردن هستند.يكمرتبه پرده بالا رفت واين مرد وارد
شد:«يا زهير!اجب ابا عبد الله»حسين بن على تو را مىخواهد.[زهير
با خود گفت:]اى واى!آمد به سرم هر آنچه مىترسيدم.اصحابش هم[قضيه
را]مىدانستند.نوشتهاند دست اينها-به اصطلاح ما-همين جور در غذا
ماند.از طرفى همزهير مىدانست امام حسين كيست،فرزند پيغمبر است و
رد كردن او كار صحيحى نيست. عرب مثلى!169 دارد،مىگويد:«كانه على
راسه الطير» (18) . دربارهاينهامىگويند:«كانه على
رؤوسهم الطير»يعنى همين جور ماندند.زهير درماند كه
چهبگويد.سكوت[فضاى خيمه را فرا گرفته بود.]جناب زهير زن عارفهاى
دارد.اين زنمراقب اوضاع و احوال بود.از بيرون خيمه متوجه شد كه
فرستاده اباعبد اللهآمده است و زهير را دعوت كرده و زهير سكوت
نموده است،نه مىگويدمىآيم و نهمىگويد نمىآيم.اين زن عارفه
مؤمنه به غيرتش برخورد،يكمرتبه آمد خيمه را بالازد و عتاب آميز
گفت:زهير!خجالت نمىكشى؟!پسر فاطمه تو رامىخواهد و تو مرددىكه
جوابش را بدهى؟!بلند شو!زهير فورا از جا حركت كرد و رفتخدمت ابا
عبدالله.
تذكر اين طور كار مىكند:از مذاكرات ابا عبد الله و زهير بن
القين اطلاعدقيقى در دست نيست كه حضرت چه به زهير فرمود،ولى آنچه
قطعى و مسلم است ايناست كه زهيرى كه رفتخدمت ابا عبد الله با
زهيرى كه بيرون آمد گويى دو نفربودند،يعنى زهير خسته كوفته بى ميل
با رودربايستى و اخمهاى گرفته رفت،يكمرتبه ديدند زهير بشاش،خندان و
خوشحال از حضور ابا عبد الله بيرون آمد.همين قدر مورخين
نوشتهاند:حضرت جريانهايى را كه در اعماق روح او بود وفراموش كرده
بود و غافل بود به يادش آورد،يعنى يك خواب را بيدار كرد. (وقتىكه
تبشير باشد،تذكر باشد،بيدارى باشد،اين طور يك افسرده را تبديل
بهمجسمهاى از نيرو و انرژى مىكند).ديدند زهير چهرهاش تغيير كرد
و آن زهيرقبلى نيست،و به سوى خيمهگاه خودش آمد.تا رسيد فرمان
داد:خيمه مرا بكنيد!وشروع كرد به وصيت كردن:اموال من چنين
بشود،پسرهاى من چنين،دخترهاى من چنين،راجع به زنش وصيت كرد:فلان كس
او را نزد پدرش ببرد.طورى حرف زد كه همهفهميدند كه زهير رفت.ديدند
زهير به گونهاى دارد خدا حافظى مىكند كه ديگر برنمىگردد.اين زن
عارفه بيش از هر كس ديگر مطلب را درك كرد.آمد دستبه دامن زهير
انداخت و گريست و اشك ريخت،گفت:زهير!تو به مقامات عاليه و جايى
كهبايد برسى رسيدى.من فهميدم،تو در ركاب فرزند فاطمه شهيد خواهى
شد،حسين شفيعتو در قيامتخواهد شد.زهير!كارى نكن كه ميان من و تو
در قيامت جدايى بيفتد،من دستبه دامن تو مىزنم به اين اميد كه در
قيامت مادر حسين از من همشفاعتكند.
اين تذكر و بيدارى كار را به جايى رساند كه همين زهير كاره از
ملاقاتامامحسين،به جايى رسيد كه در صدر اصحاب ابا عبد الله قرار
گرفت و روزعاشوراابا عبد الله ميمنه را به زهير داد. آنقدر اين
مرد،شريف از آب در آمد كهمىدانيم در روز عاشورا وقتى كه ابا عبد
الله تنها ماند و ديگر احدى ازاصحاب و ياران و اهل بيتش نبود،آنگاه
كه آمد وسط ميدان و اصحاب خودش را صدازد،يكى از افرادى كه در رديف
اول،نامشان را برد جناب زهير بود:«يا اصحابالصفا و يا فرسان
الهيجاء يا مسلم بن عقيل يا هانى بن عروة و يا زهير قومواعن نومتكم
بنى الكرام و ادفعوا عن حرم الرسول الطغاة اللئام».خلاصه مىگويد:
زهير جان!عزيزم!چرا خوابيدهاى؟ بلند شو از حرم پيغمبر خودتدفاع
كن.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.باسمك العظيم الاعظم
الاجل الاكرم ياالله...
پروردگارا،عاقبت امر همه ما ختم به خير بفرما،خوف و خشيتخودت
را در قلبهاى همه ما قرار بده،نيتهاى همه ما را خالص بگردان...
2- احزاب/45 و46.
3- ظاهرا اين قضيه مكرر اتفاق افتاده است.من آن موردى را كه
يادم هستعرضمىكنم.
4- يمن از آن جاهايى است كه مردمش بدون آنكه هيچ گونه لشكركشى
صورتگرفتهباشد مسلمان شدهاند.علت مسلمان شدن مردم يمن داستان
نامه رسول اكرمبود كهبه خسرو پرويز پادشاه ايران نوشتند و او را
دعوت به قبول اسلامكردند.نامههانوشتند به همه سران بزرگ جهان و
رسالتخودشان را به آنهاابلاغ كردند،از آنجملهبه خسرو پرويز
پادشاه ايران.اگر بعضى از آنها جوابندادند ولىبسيارىشان جوابهاى
بسيار محترمانه و متواضعانه دادند، فرستادهپيغمبر اكرمرا احترام
كردند،همراه او هدايايى براى حضرت فرستادند وبالاخره
جوابمؤدبانهاى دادند.تنها فردى كه بى ادبانه رفتار كرد،خسروپرويز
بود كه نامهحضرت را دريد و چون پادشاه يمن دست نشانده ايران،و
يمنتحت الحمايه ايرانبود،نامهاى به بازان پادشاه يمن نوشت كه
اين مرد كيستكه در جزيرة العربپيدا شده و به خود جرات داده است
كه به من نامه بنويسدو مرا دعوت كند واسم خودش را قبل از اسم من
بنويسد؟!(پيغمبر طبق معمولنوشت اين نامه از كىبه سوى كى.او توقع
داشتبنويسد به سوى كى از كى، يعنىنشان بدهد كه من كوچكتو
هستم،در صورتى كه اينكه از كى به كى باشد علامتبزرگى نيست،چون
قاعدهطبيعى است ولى[او فكر مىكرد]اگر بنويسد«به كى از كى»علامت
اين است كه توخيلى بتبزرگى هستى).فورا كسى را مىفرستى درباره
اينمرد تحقيق كند و او راكتبسته به يمن بياورد،بعد او را نزد من
بفرست تامجازاتش كنم،و از اينمهملات.او هم نماينده ايران را با يك
نماينده از طرفخودش به مدينه خدمترسول اكرم فرستاد و گفت: خسرو
چنين نامهاى نوشته است،شما چه جواب مىدهيد؟ پيغمبر اكرم اينها را
معطل كرد. براى جواب آمدند،فرمود:بسيار خوب،حالا اينجاباشيد تا من
به شما جواب بدهم.چند روز بعد آمدند.فرمود:بعد بياييد.شايدحدود چهل
روز اينها را معطل كرد.يك روز آمدند خدمتحضرت،گفتند:ديگر ماوظيفه
نداريم بيش از اين معطل بشويم،تصميم گرفتهايمبرويم،آخرين جوابى
كهداريد بدهيد،جواب خداوندگار ما خسرو پرويز را
چهمىدهيد؟فرمود:جوابش ايناست كه«ديشب خداى ما شكم خداوندگار
شما خسرو پرويزرا به دست پسرش شيرويهدريد و موضوع از اساس منتفى
شد».وقتى كه برگشتندخبر را به بازان دادند.( هنوز گزارش نرسيده
بود،چون از مدائن تا آنجا خيلىفاصله بود).بازان گفت: اگراين
راستباشد علامت نبوت و پيغمبرى اين مرد است.صبر مىكنيم ببينيم از
ايرانچه خبر مىآيد.چند روز گذشت كه فرستاده شيرويهآمد كه خسرو
پرويز كشته شد واكنون من پادشاه اين مملكت هستم.راجع به آنمردى كه
در عربستان ادعاى نبوتو رسالت دارد،تو متعرض نشو.اينجا بود
كهزمينه اسلام در يمن پيدا شد.بعلاوهدر يمن عده زيادى ايرانى
بودند. ما دركتاب خدمات متقابل اسلام و ايران اينموضوع را ذكر
كردهايم كه اساساايرانيها اولين بار در يمن مسلمان شدند واسلام
ايرانيها از جنبه تبليغ ازيمن آمد،و خلوصى هم كه ايرانيهاى مقيم
يمننشان دادند غير آنها نشانندادند.و چون يمن تحت الحمايه ايران
بود، ايرانيهاى زيادى به يمن رفتهبودند و در آنجا زندگى مىكردند
كه آنها راابناء و احرار و آزادگانمىگفتند و اينها قبل از ديگران
اسلام اختيار كردند. نيمى از مردم يمن درزمان رسول خدا مسلمان
بودند،و براى نيم ديگر كه هنوزمسلمان نبودند پيغمبراكرم يك نوبت
معاذ بن جبل را و يك نوبت هم وجود مقدسعلى عليه السلام رابراى
تبليغ و دعوت به يمن فرستاد كه اين دومى نوبت آخر ودر حجة
الوداعبود(يعنى دو ماه قبل از وفات رسول اكرم)كه وقتى على
عليهالسلام از يمنبازگشت،در مكه با رسول خدا ملاقات كرد و وقتى
حضرت از او سؤالكرد: على جان!تو چگونه احرام بستى يعنى چه نوع حجى
را نيت كردى؟حج تمتع نيتكردى يا چيزديگر؟فرمود:من وقتى كه در
ميقات نيت كردم،نيت كردم بر آنچه كهرسول خدانيت كرده است.شما هر
طور نيت كردهايد من همان طور نيت كردهام. فرمود:بسيارخوب،ما
اينچنين نيت كردهايم،تو هم همين طور نيت كردهاى و نيتتدرست است.
5- سيره ابن هشام،ج 4/ص237.
6- كافى،ج 2/ص86 و87.
7- [ترجمه:ملامت كردن مرا رها كن زيرا ملامت موجب تجرى مىشود،و
مرا مداوا كن با چيزى كه آن چيز درد است.]
8- [در كافى،ج 5/ص 494 چنين آمده است:«لم يرسلنى الله
بالرهبانية و لكنبعثنى بالحنيفية السهلة السمحة».]
9- بقره/185.
10- [انسان بر نفس خود آگاه است.در قرآن(قيامة/14)آمده است:«بل
الانسانعلى نفسه بصيرة».]
11- احزاب/39.
13- ذاريات/55.
14- غاشيه/21-24.
14- بقره/256.
16- سفينة البحار،ج 1/ص586.
17- همان.