مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۱۱ -


سيره نبوى و گسترش سريع اسلام

فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله (1) .

مساله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است كه درباره علل آن بحث و گفتگو مى‏شود.البته مسيحيت و تا اندازه‏اى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان گسترش يافته‏اند،مخصوصا مسيحيت كه مهد و سرزمينش بيت المقدس است ولى در غرب جهان بيش از شرق جهان گسترش يافته است.همچنانكه مى‏دانيم اكثريت مردم اروپا و آمريكا مسيحى هستند گو اينكه مسيحى بودن آنها اخيرا بيشتر جنبه اسمى دارند نه رسمى و واقعى،ولى بالاخره منطقه آنها منطقه مسيحيت‏شمرده مى‏شود.دين بودا هم دينى است كه ظهورش در هند بوده است.بودا در هند ظهور كرد ولى گسترش دين او بيشتر در خارج هند مثلا در ژاپن و چين است و البته در خود هند هم پيروانى دارد.دين يهود دينى است قومى و نژادى،محدود و از يك قوم و نژاد خارج نشده است.دين زردشت هم تقريبا دينى است محلى كه در داخل ايران ظهور كرد و حتى نتوانست همه مردم ايران را اقناع كند و به هر حال پا از ايران بيرون نگذاشت و اگر امروز مى‏بينيم زردشتيهايى در هند هستند كه به نام‏«پارسيان هند»معروفند،آنها هندى نيستند بلكه زردشتيهاى ايرانى هستند كه از ايران به هند مهاجرت كرده‏اند،و همينها كه از ايران به هند مهاجرت كرده‏اند نتوانسته‏اند يك هسته زنده‏اى را تشكيل بدهند و دين زردشت را در ميان ديگران گسترش بدهند.

اسلام از آن جهت كه از سرزمين خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود مانند مسيحيت است.اسلام در جزيرة العرب ظهور كرد و امروز ما مى‏بينيم كه در آسيا،آفريقا،اروپا،آمريكا و در ميان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و حتى عدد مسلمين گو اينكه مسيحيها كوشش مى‏كنند كمتر از آنچه كه هست نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما آمارشان را از فرنگيها مى‏گرفتند ولى طبق تحقيقى كه در اين زمينه به عمل آمده شايد از عدد مسيحيها بيشتر باشد و كمتر نباشد.ولى در اسلام يك خصوصيتى هست از نظر گسترش كه در مسيحيت نيست و آن مساله سرعت گسترش اسلام است.مسيحيت‏خيلى كند پيشروى كرده است ولى اسلام فوق العاده سريع پيشروى كرده است،چه در سرزمين عربستان و چه در خارج عربستان،چه در آسيا،چه در آفريقا و چه در جاهاى ديگر.

اين مساله مطرح است كه چرا اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد.حتى لامارتين شاعر معروف فرانسوى مى‏گويد اگر سه چيز را در نظر بگيريم،احدى به پايه پيغمبر اسلام نمى‏رسيد،يكى فقدان وسايل مادى:مردى ظهور مى‏كند و دعوتى مى‏كند در حالى كه هيچ نيرو و قدرتى ندارد و حتى نزديكترين افرادش و خاندان خودش با او به دشمنى بر مى‏خيزند، تك ظهور مى‏كند،هيچ همكار و همدستى ندارد،از خودش شروع مى‏شود،همسرش به او ايمان مى‏آورد،طفلى كه در خانه هست و پسر عموى اوست(على عليه السلام)ايمان مى‏آورد، تدريجا افراد ديگر ايمان مى‏آورند آنهم در چه سختيها و مشقتها!و ديگر سرعت پيشرفت‏يا عامل زمان،و سوم بزرگى هدف.اگر اهميت هدف را با فقدان وسايل و با سرعتى كه با اين فقدان وسايل به آن هدف رسيده است در نظر بگيريم،پيغمبر اسلام-به گفته لامارتين و درست مى‏گويد-در دنيا شبيه و نظير ندارد.مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى!173 پيدا كرد،بعد از چند صد سال كه از رفع مسيح (2) گذشته بود تا اندازه‏اى در جهان جايى براى خود پيدا كرد.

راجع به علل پيشرفت‏سريع اسلام،ما به تناسب بحث‏خودمان كه بحث در سيره نبوى ست‏سخن مى‏گوييم.قرآن اين مطلب را توضيح داده است و تاريخ هم همين مطلب را به وضوح تاييد مى‏كند كه يكى از آن علل و عوامل‏«سيره نبوى‏»و روش پيغمبر اكرم يعنى خلق و خوى و رفتار و طرز دعوت و تبليغ پيغمبر اكرم است.البته علل ديگرى هم در كار است.خود قرآن كه معجزه پيغمبر است،آن زيبايى قرآن،آن عمق قرآن،آن شور انگيزى قرآن،آن جاذبه قرآن،بدون شك عامل اول است.عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن و محتواى قرآن است.ولى از قرآن كه صرف نظر كنيم،شخصيت رسول اكرم،خلق و خوى رسول اكرم،سيره رسول اكرم،طرز رفتار رسول اكرم،نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتى بعد از وفات پيغمبر اكرم هم تاريخ زندگى پيغمبر اكرم يعنى سيره او كه بعد در تاريخ نقل شده است،خود اين سيره تاريخى عامل بزرگى بوده ست‏براى پيشرفت اسلام.آيه‏اى كه در ابتداى سخنم تلاوت كردم مى‏فرمايد:

فبما رحمة من الله لنت لهم.

خدا به پيغمبرش خطاب مى‏كند:اى پيامبر گرامى!به موجب رحمت الهى به تو،در پرتو لطف خدا تو نسبت‏به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار ملايمى دارى،نرمش دارى،ملايم هستى، روحيه تو روحيه‏اى است كه با مسلمين هميشه در حال ملايمت و حلم و بردبارى و حسن خلق و حسن رفتار و تحمل و عفو و امثال اينها هستى.

و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك.

اگر اين خلق و خوى تو نبود،اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم اخلاق خشن و درشتى داشتى،مسلمانان از دور تو پراكنده مى‏شدند،يعنى اين اخلاق تو خود يك عاملى است‏براى جذب مسلمين.اين خودش نشان مى‏دهد كه رهبر،مدير و آن كه مردم را به اسلام دعوت مى‏كند و مى‏خواند يكى از شرايطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى نرم و ملايم باشد. در اينجا توضيحاتى بايد بدهم كه جواب بعضى از سؤالاتى كه در ذهنها پيدا مى‏شود داده بشود.

نرمش در مسائل شخصى و صلابت در مسائل اصولى

اينكه عرض مى‏كنيم پيغمبر ملايم بود و بايد يك رهبر ملايم باشد،مقصود اين است كه پيغمبر در مسائل فردى و شخصى نرم و ملايم بود نه در مسائل اصولى و كلى.در آنجا پيغمبر صد در صد صلابت داشت‏يعنى انعطاف ناپذير بود.يك وقت كسى رفتار بدى راجع به شخص پيغمبر مى‏كرد،مثلا به شخص پيغمبر اهانت مى‏كرد.اين،مساله‏اى بود مربوط به شخص خودش.و يك وقت كسى قانون اسلام را نقض مى‏كرد،مثلا دزدى مى‏كرد.آيا اينكه مى‏گوييم پيغمبر نرم بود مقصود چيست؟آيا يعنى اگر كسى شرب خمر مى‏كرد پيغمبر مى‏گفت مهم نيست،تازيانه به او نزنيد،مجازاتش نكنيد؟!آن،ديگر مربوط به شخص پيغمبر نبود،مربوط به قانون اسلام بود.آيا اگر كسى دزدى مى‏كرد باز پيغمبر مى‏گفت مهم نيست،لازم نيست مجازات بشود؟!ابدا.پيغمبر در سلوك فردى و در امور شخصى نرم و ملايم بود ولى در تعهدها و مسؤوليتهاى اجتماعى نهايت درجه صلابت داشت.مثالى عرض مى‏كنم:

شخصى مى‏آيد در كوچه جلوى پيغمبر را مى‏گيرد،مدعى مى‏شود كه من از تو طلبكارم،طلب مرا الآن بايد بدهى.پيغمبر مى‏گويد:اولا تو از من طلبكار نيستى و بيخود ادعا مى‏كنى،و ثانيا الآن پول همراهم نيست،اجازه بده بروم.مى‏گويد:يك قدم نمى‏گذارم آن طرف بروى(پيغمبر هم مى‏خواهد برود در نماز شركت كند)همين جا بايد پول من را بدهى و دين مرا بپردازى. هر چه پيغمبر با او نرمش نشان مى‏دهد او بيشتر خشونت مى‏ورزد تا آنجا كه با پيغمبر گلاويز مى‏شود و رداى پيغمبر را لوله مى‏كند،دور گردن ايشان مى‏پيچد و مى‏كشد كه اثر قرمزى‏اش در گردن پيغمبر ظاهر مى‏شود.مسلمين مى‏آيند كه چرا پيغمبر دير كرد،مى‏بينند يك يهودى چنين ادعايى دارد.مى‏خواهند خشونت كنند،پيغمبر مى‏گويد:كارى نداشته باشيد، من خودم!175 مى‏دانم با رفيقم چه كنم.آنقدر نرمش نشان مى‏دهد كه يهودى همان جا مى‏گويد:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله‏»و مى‏گويد تو با چنين قدرتى كه دارى اينهمه تحمل[نشان مى‏دهى؟!]اين تحمل،تحمل يك فرد عادى نيست،پيغمبرانه است.

ظاهرا در فتح مكه است،زنى از اشراف قريش دزدى كرده است.به حكم قانون اسلام دست دزد بايد بريده شود.وقتى قضيه ثابت و مسلم شد و زن اقرار كرد كه دزدى كرده‏ام، ى‏بايست‏حكم درباره او اجرا مى‏شد.اينجا بود كه توصيه‏ها و وساطتها شروع شد.يكى گفت:يا رسول الله!اگر مى‏شود از مجازات صرف نظر كنيد،اين زن دختر فلان شخص است كه مى‏دانيد چقدر محترم است،آبروى يك فاميل محترم از بين مى‏رود.پدرش آمد،برادرش آمد، ديگرى آمد كه آبروى يك فاميل محترم از بين مى‏رود.هر چه گفتند:فرمود:محال و ممتنع است،آيا مى‏گوييد من قانون اسلام را معطل كنم؟!اگر همين زن يك زن بى‏كس مى‏بود و وابسته به يك فاميل اشرافى نمى‏بود،همه شما مى‏گفتيد بله دزد است،بايد مجازات بشود. آفتابه دزد مجازات بشود،يك فقير كه به علت فقرش مثلا دزدى كرده مجازات بشود،ولى اين زن به دليل اينكه وابسته به اشراف قريش است و به قول شما آبروى يك فاميل اشرافى از بين مى‏رود مجازات نشود؟!قانون خدا تعطيل بردار نيست.

ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذيرفت.

پس پيغمبر در مسائل اصولى هرگز نرمش نشان نمى‏داد در حالى كه در مسائل شخصى فوق العاده نرم و مهربان بود و فوق العاده عفو داشت و با گذشت‏بود.پس اينها با يكديگر اشتباه نشود.

على عليه السلام در مسائل فردى و شخصى در نهايت درجه نرم و مهربان و خوشروست،ولى در مسائل اصولى يك ذره انعطاف نمى‏پذيرد.دو نمونه را به عنوان دليل ذكر مى‏كنم.على مردى بود بشاش،بر خلاف مقدس مآبهاى ما كه هميشه از مردم ديگر بهاى مقدسى مى‏خواهند،هميشه چهره‏هاى عبوس و اخمهاى درهم كشيده دارند و هيچ وقت‏حاضر نيستند يك تبسم به لبشان بيايد،گويى لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است.گفت:

صبا از من بگو يار عبوسا قمطريرا را نمى چسبى به دل زحمت مده صمغ و كتيرا را

چرا بايد اين طور بود و حال آنكه:«المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه‏» (3) مؤمن بشاشتش در چهره‏اش است و اندوهش در دلش.مؤمن اندوه خودش را در هر موردى(اندوه دنيا،اندوه آخرت،مربوط به زندگى فردى،مربوط به عالم آخرت،هر چه هست)در دلش نگه مى‏دارد و وقتى با مردم مواجه مى‏شود شادى‏اش را در چهره‏اش ظاهر مى‏كند.على عليه السلام هميشه با مردم با بشاشت و با چهره بشاش روبرو مى‏شد،مثل خود پيغمبر.على با مردم مزاح مى‏كرد مادام كه به حد باطل نرسد،همچنانكه پيغمبر مزاح مى‏كرد.رنود[ضد] مولا يگانه عيبى كه براى خلافت‏به على گرفتند-عيب واقعى كه نمى‏توانستند بگيرند-اين بود كه گفتند:«عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مى‏كند،مردى بايد خليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسند،وقتى به او نگاه مى‏كنند بى‏جهت هم شده از او بترسند. »پس چرا پيغمبر اين طور نبود؟خدا كه در باره پيغمبر مى‏فرمايد:

فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك .

اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى‏بودى،نمى‏توانستى مسلمين را جذب كنى و مسلمين از دور تو مى‏رفتند.

پس سبك و متد و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مى‏پسندد لين بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب كردن است،نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور كه على عليه السلام در باره خليفه دوم مى‏فرمايد:«فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.» (4) ابو بكر خلافت را به شخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن،مردم از او مى‏ترسيدند،عبوس(مثل مقدسهاى ما)و خشن كه ابن عباس مى‏گفت فلان مساله را تا عمر زنده بود جرات نكردم طرح كنم و گفتم:«درة عمر اهيب من سيف حجاج‏»تازيانه عمر هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است.

چرا بايد اين طور باشد؟!على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو بود و مزاح مى‏كرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود.برادرش عقيل چند روز بچه‏هايش را مخصوصا گرسنه نگه مى‏دارد،مى‏خواهد صحنه بسازد،آنچنان اين طفلكها را گرسنگى مى‏دهد كه چهره آنها از گرسنگى تيره مى‏شود«كالعظلم‏» (5) .بعد على را دعوت مى‏كند و به او مى‏گويد:اين بچه‏هاى گرسنه برادرت را ببين،قرض دارم،گرسنه هستم،چيزى ندارم،به من كمك كن.مى‏فرمايد: بسيار خوب،از حقوق خودم از بيت المال به تو مى‏دهم.[عقيل مى‏گويد]برادر جان!همه حقوق تو چه هست؟!چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد؟!دستور بده از بيت المال بدهند.على عليه السلام دستور مى‏دهد آهنى را داغ و قرمز مى‏كنند و جلوى عقيل كه كور بود مى‏گذارند و مى‏فرمايد:برادر،بردار!عقيل خيال كرد كيسه پول است.تا دستش را دراز كرد سوخت.خود عقيل مى‏گويد:مثل يك گاو ناله كردم.تا ناله كرد،فرمود:

«ثكلتك الثواكل يا عقيل،اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه.» (6)

همان على‏اى كه در مسائل شخصى و فردى آنقدر نرم است،در مسائل اصولى،در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است تا اين اندازه صلابت دارد،و همان عمر كه در مسائل شخصى اينهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى‏كرد،با پسرش با خشونت رفتار مى‏كرد،با معاشرانش با خشونت رفتار مى‏كرد،در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مى‏داد.مساله تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد كه سهام مسلمين را بر اساس يك نوع مصلحت‏بينى‏ها و سياست‏بازى‏ها به تفاوت بدهند،يعنى بر خلاف سيره پيغمبر.در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت،و حال آنكه پيغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت.قرآن مى‏فرمايد: فبما رحمة من الله لنت لهم به موجب لطف پروردگار،رفتار شخصى و فردى تو با مسلمين رفتار ملايم است و به همين جهت مسلمين را جذب كرده‏اى،و اگر تو آدم خشن و قسى القلبى مى‏بودى مسلمين از دور تو پراكنده مى‏شدند. فاعف عنهم گذشت داشته باش،عفو كن،بگذر.(خود عفو داشتن از شؤون نرمى است) و استغفر لهم براى مسلمين استغفار و طلب مغفرت كن،لغزشى مى‏كنند، نزد تو مى‏آيند،برايشان دعا و طلب مغفرت كن.

پيغمبر با مسلمين آنچنان اخلاق نرمى داشت كه عجيب بود.فريفتگى و شيفتگى مسلمين نسبت‏به پيغمبر فوق العاده است.پيغمبر اكرم با مسلمين آنچنان يگانه است كه مثلا زنى كه بچه‏اش متولد شده بود مى‏دويد:يا رسول الله!دلم مى‏خواهد به گوش اين بچه من اذان و اقامه بگويى.يا ديگرى بچه يك ساله‏اش را مى‏آورد:يا رسول الله!دلم مى‏خواهد اين بچه مرا مقدارى روى زانوى خودت بنشانى و به او نگاه كنى تا تبرك بشود،يا به بچه‏ام دعا كنى، مى‏فرمود:بسيار خوب.حديث دارد،شيعه و سنى روايت كرده‏اند كه گاهى اتفاق مى‏افتاد بچه در دامن پيغمبر ادرار مى‏كرد.تا او ادرارش شروع مى‏شد،پدر و مادرها ناراحت و عصبانى مى‏دويدند كه بچه را از بغل پيغمبر بگيرند.مى‏فرمود:«لا تزرموا»اين كار را نكنيد،بچه است، ادرارش گرفته است،كارى نكنيد ادرار بچه قطع بشود كه موجب بيمارى مى‏شود.(و اين مساله‏اى است كه در طب و روانشناسى امروز ثابت‏شده كه اين كار بسيار اشتباه است:گاهى پدر و مادرهايى بچه‏شان را در جايى نشانده‏اند،اين بچه ادرار مى‏كند،براى اينكه جلوى ادرار بچه را بگيرند فورا او را با عصبانيت‏به طرفى پرت مى‏كنند يا به سرش فرياد مى‏كشند،و بسا هست كه اين بچه يك بيمارى پيدا مى‏كند كه تا آخر عمر اثرش از بين نمى‏رود،چون يك حالت هيجان و گمراهى پيدا مى‏كند.از نظر بچه ادرار كردن يك امر طبيعى است،بعد با عكس العمل شديد پدر يا مادر مواجه مى‏شود.طبيعت مى‏گويد ادرار كن،امر پدر يا مادر مى‏گويد ادرار نكن،در نتيجه دچار هيجان و اضطراب و آشفتگى روحى مى‏شود.)تا اين حد پيغمبر اكرم[ملايم بود].

مشورت «و شاورهم فى الامر».اين هم از شؤون اخلاق نرم و ملايم پيغمبر بود.[قرآن!179 مى‏گويد]پيغمبر ما،عزيز ما!در كارها با مسلمين مشورت كن.عجبا!پيغمبر است،نيازى به مشورت ندارد.رهبرى مشورت مى‏كند كه نياز به مشورت دارد.او نياز به امر مشورت ندارد ولى براى اينكه اين اصل را پايه‏گذارى نكند كه بعدها هر كس كه حاكم و رهبر شد،[بگويند او] ما فوق ديگران است،او فقط بايد دستور بدهد ديگران بايد عمل كنند و مشورت معنى ندارد، [لهذا مشورت مى‏كرد.]على هم مشورت مى‏كرد،پيغمبر هم مشورت مى‏كرد.آنها نيازى به مشورت نداشتند ولى مشورت مى‏كردند براى اينكه اولا ديگران ياد بگيرند،و ثانيا مشورت كردن شخصيت دادن به همراهان و پيروان است.آن رهبرى كه مشورت نكرده-و لو صد در صد هم يقين داشته باشد-تصميم مى‏گيرد،اتباع او چه حس مى‏كنند؟مى‏گويند پس معلوم مى‏شود ما حكم ابزار را داريم،ابزارى بى‏روح و بى‏جان.ولى وقتى خود آنها را در جريان گذاشتيد،روشن كرديد و در تصميم شريك نموديد،احساس شخصيت مى‏كنند و در نتيجه بهتر پيروى مى‏كنند.«و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله.»اى پيغمبر!ولى كار مشورتت‏به آنجا نكشد كه مثل آدمهاى دو دل باشى،قبل از اينكه تصميم بگيرى مشورت كن، ولى رهبر همين قدر كه تصميم گرفت تصميمش بايد قاطع باشد.بعد از تصميم يكى مى‏گويد: اگر اين جور كنيم چطور است؟ديگرى مى‏گويد:آن جور كنيم چطور است؟بايد گفت:نه،ديگر تصميم گرفتيم و كار تمام شد.قبل از تصميم مشورت،بعد از تصميم قاطعيت.همين قدر كه تصميم گرفتى،به خدا توكل كن و كار خودت را شروع كن و از خداى متعال هم مدد بخواه.

اين مطلب را كه عرض كردم به مناسبت‏بحث دعوت و تبليغ بود كه يكى از اصول دعوت و تبليغ،رفق و نرمش و ملايمت و پرهيز از هر گونه خشونت و اكراه و اجبار است.خود مساله رهبرى و مديريت مساله مستقلى در سيره نبوى است كه اگر بخواهيم يك سيره تحليلى بيان كنيم يكى از مسائل آن روش پيغمبر اكرم در مديريت و اداره جامعه است كه مقدارى به تناسب عرض كردم كه پيغمبر اكرم در مديرتشان چگونه بودند و على عليه السلام هم همان طور،و به هر حال خود بحث روش پيغمبر در مديريت‏بحث مستقلى است و ان شاء الله شايد در جلسه ديگرى بحث‏خودم را درباره سيره نبوى ادامه بدهم و قسمتهاى ديگرى از سيره نبوى را از جمله در باب رهبرى و مديريت عرض كنم.فعلا بحث ما در دعوت و تبليغ است.

پرهيز از خشونت در دعوت و تبليغ

دعوت نبايد توام با خشونت‏باشد،و به عبارت ديگر دعوت و تبليغ نمى‏تواند توام با اكراه و اجبار باشد.مساله‏اى است كه خيلى مى‏پرسند:آيا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است؟ يعنى ايمان اسلام اساسش بر اجبار است؟اين،چيزى است كه كشيشهاى مسيحى در دنيا روى آن فوق العاده تبليغ كرده‏اند.اسم اسلام را گذاشته‏اند«دين شمشير»يعنى دينى كه منحصرا از شمشير استفاده مى‏كند.شك ندارد كه اسلام دين شمشير هم هست و اين كمالى است در اسلام نه نقصى در اسلام،ولى آنها كه مى‏گويند«اسلام دين شمشير»مى‏خواهند بگويند ابزارى كه اسلام در دعوت خودش به كار مى‏برد شمشير است،يعنى چنانكه قرآن مى‏گويد:

ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن . (7)

آنها مى‏خواهند اين طور وانمود كنند كه دستور پيغمبر اسلام اين بوده:«ادع بالسيف‏».حالا كسى نيست‏بگويد پس چرا قرآن گفته است:«ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن‏»و در عمل هم پيغمبر چنين بوده است؟يك نوع خلط مبحثى مى‏كنند،بعد مى‏گويند اسلام دين ادع بالسيف است،دعوت و تبليغ كن با شمشير.حتى در بعضى از كتابهايشان به پيغمبر اكرم اهانت مى‏كنند،كاريكاتور مردى را مى‏كشند كه در يك دستش قرآن است و در دست ديگرش شمشير،و بالاى سر افراد ايستاده كه يا بايد به اين قرآن ايمان بياورى و يا گردنت را مى‏زنم.كشيشها از اين كارها در دنيا زياد كرده‏اند.

مال خديجه و شمشير على عليه السلام

اين را هم به شما عرض كنم:گاهى خود ما مسلمانان حرفهايى مى‏زنيم كه نه با تاريخ منطبق است و نه با قرآن،با حرفهاى دشمنها منطبق است،يعنى حرفى را كه يك جنبه‏اش درست است‏به گونه‏اى تعبير مى‏كنيم كه اسلحه به دست دشمن مى‏دهيم،مثل اينكه برخى مى‏گويند اسلام با دو چيز پيش رفت:با مال خديجه و شمشير على،يعنى با زر و زور.اگر دينى با زر و زور پيش برود،آن چه دينى مى‏تواند باشد؟!آيا قرآن در يك جا دارد كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت؟آيا على عليه السلام يك جا گفت كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت؟شك ندارد كه مال خديجه به درد مسلمين خورد اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد،يعنى خديجه پول زيادى داشت،پول خديجه را به كسى دادند و گفتند بيا مسلمان شو؟آيا يك جا انسان در تاريخ چنين چيزى پيدا مى‏كند؟يا نه،در شرايطى كه مسلمين و پيغمبر اكرم در نهايت درجه سختى و تحت فشار بودند جناب خديجه مال و ثروت خودش را در اختيار پيغمبر گذاشت ولى نه براى اينكه پيغمبر-العياذ بالله-به كسى رشوه بدهد،و تاريخ نيز هيچ گاه چنين چيزى نشان نمى‏دهد.اين مال آنقدر هم زياد نبوده و اصلا در آن زمان،ثروت نمى‏توانسته اينقدر زياد باشد.ثروت خديجه كه زياد بود،نسبت به ثروتى كه در آن روز در آن مناطق بود زياد بود نه در حد ثروت مثلا يكى از ميلياردرهاى تهران كه بگوييم او مثل يكى از سرمايه‏دارهاى تهران بود.مكه شهر كوچكى بود.البته يك عده تاجر و بازرگان داشت، سرمايه‏دار هم داشت ولى سرمايه‏دارهاى مكه مثل سرمايه‏دارهاى نيشابور مثلا بودند نه مثل سرمايه‏دارهاى تهران يا اصفهان يا مشهد و از اين قبيل.پس اگر مال خديجه نبود شايد فقر و تنگدستى مسلمين را از پا در مى‏آورد.مال خديجه خدمت كرد اما نه خدمت رشوه دادن كه كسى را با پول مسلمان كرده باشد،بلكه خدمت‏به اين معنى كه مسلمانان گرسنه را نجات داد و مسلمانان با پول خديجه توانستند سد رمقى كنند.

شمشير على بدون شك به اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود سرنوشت اسلام سرنوشت ديگرى بود اما نه اينكه شمشير على رفت‏بالاى سر كسى ايستاد و گفت:يا بايد مسلمان بشوى يا گردنت را مى‏زنم،بلكه در شرايطى كه شمشير دشمن آمده بود ريشه اسلام را كند،على بود كه در مقابل دشمن ايستاد.كافى است ما«بدر»يا«احد»و يا«خندق‏»را در نظر بگيريم كه شمشير على در همين موارد به كار رفته است.در«خندق‏»مسلمين توسط كفار قريش و قبايل همدست آنها احاطه مى‏شوند،ده هزار نفر مسلح مدينه را احاطه مى‏كنند، مسلمين در شرايط بسيار سخت اجتماعى و اقتصادى قرار مى‏گيرند و به حسب ظاهر ديگر راه اميدى براى!182 آنها باقى نمانده است.كار به جايى مى‏رسد كه عمرو بن عبدود حتى آن خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيده‏اند مى‏شكافد.البته اين خندق در تمام دور مدينه نبوده است،چون دور مدينه آنقدر كوه است كه خيلى جاهايش احتياجى به خندق ندارد.يك خط موربى در شمال مدينه در همان بين راه احد بوده است كه مسلمين ميان دو كوه را كندند،چون قريش هم از طرف شمال مدينه آمده بودند و چاره‏اى نداشتند جز اينكه از آنجا بيايند.مسلمين اين طرف خندق بودند و آنها آن طرف خندق.عمرو بن عبدود نقطه باريكترى را پيدا مى‏كند،اسب قويى دارد،خود او و چند نفر ديگر از آن خندق مى‏پرند و به اين سو مى‏آيند.آنگاه مى‏آيد در مقابل مسلمين مى‏ايستد و صداى هل من مبارزش را بلند مى‏كند.احدى از مسلمين جرات نمى‏كند بيرون بيايد،چون شك ندارد كه اگر بيايد با اين مرد مبارزه كند كشته مى‏شود.على بيست و چند ساله از جا بلند مى‏شود:يا رسول الله!به من اجازه بده.فرمود:على جان بنشين.پيغمبر مى‏خواست اتمام حجت‏با همه اصحاب كامل بشود. عمرو رفت و جولانى داد،اسبش را تاخت و آمد دوباره گفت:هل من مبارز؟يك نفر جواب نداد. قدرتش را نداشتند،چون مرد فوق العاده‏اى بود.على از جا بلند شد:يا رسول الله!من.فرمود: بنشين على جان.بار سوم يا چهارم عمرو رجزى خواند كه تا استخوان مسلمين را آتش زد و همه را ناراحت كرد.گفت:

و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز و وقفت اذ جبن المشجع موقف القرن المناجز ان السماحة و الشجا عة فى الفتى خير الغرائز (8)

گفت:ديگر خفه شدم از بس گفتم‏«هل من مبارز».يك مرد اينجا وجود ندارد؟!آهاى مسلمين! شما كه ادعا مى‏كنيد كشته‏هاى شما به بهشت مى‏روند و كشته‏هاى ما به جهنم،يك نفر پيدا بشود بيايد يا بكشد و به جهنم بفرستد و يا كشته بشود و به بهشت‏برود.على از جا حركت كرد. عمر براى اينكه عذر مسلمين را بخواهد گفت:يا رسول الله!اگر كسى بلند نمى‏شود حق دارد، اين مردى است كه با هزار نفر برابر است،هر كه با او روبرو بشود كشته مى‏شود.كار به جايى مى‏رسد كه پيغمبر!183 مى‏فرمايد:«برز الاسلام كله الى الشرك كله‏» (9) تمام اسلام با تمام كفر روبرو شده است.اينجاست كه على عليه السلام عمرو بن عبدود را از پا در مى‏آورد و اسلام را نجات مى‏دهد.

پس وقتى مى‏گوييم اگر شمشير على نبود اسلامى نبود،معنايش اين نيست كه شمشير على آمد به زور مردم را مسلمان كرد،معنايش اين است كه اگر شمشير على در دفاع از اسلام نبود دشمن ريشه اسلام را كنده بود همچنان كه اگر مال خديجه نبود فقر،مسلمين را از پا در آورده بود.اين كجا و آن حرف مفت كجا؟!

دفاع از توحيد

اسلام دين شمشير است اما شمشيرش هميشه آماده دفاع است‏يا از جان مسلمين يا از مال مسلمين يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد اگر به خطر افتاده باشد،كه علامه طباطبائى(سلمه الله تعالى)اين مطلب(دفاع از توحيد)را در تفسير الميزان چه در آيات قتال در سوره بقره و چه در آيه لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى (10) عالى بحث كرده‏اند.بله، اسلام يك مطلب را از آن بشريت مى‏داند،اسلام هر جا كه توحيد به خطر بيفتد براى نجات توحيد مى‏كوشد،چون توحيد عزيزترين حقيقت انسانى است.اين آقايانى كه راجع به آزادى بحث مى‏كنند نمى‏دانند كه توحيد لا اقل در حد آزادى است،اگر بالاتر نباشد و قطعا بالاتر است.اين را من مكرر در مجالس گفته‏ام:اگر كسى از جان خودش دفاع كند،آيا اين دفاع را صحيح مى‏دانيد يا غلط؟اگر جان شما مورد حمله قرار گرفت آيا مى‏گوييد بگذار او هر كار مى‏خواهد كند،من نبايد به زور متوسل شوم،بگذار مرا بكشد؟نه.همچنين مى‏گوييم اگر ناموس كسى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع كند،اگر مال و ثروت كسى مورد تجاوز قرار گرفت‏بايد دفاع كند،اگر سرزمين مردمى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع كنند.تا اينجا كسى بحث ندارد.مى‏گويم اگر جان يا مال و يا سرزمين مردمى مظلوم مورد تجاوز ظالمى قرار گرفت آيا براى يك شخص سوم شركت در دفاع از مظلوم كار صحيحى است‏يا نه؟نه تنها صحيح است‏بلكه بالاتر است از وقتى كه از خودش دفاع مى‏كند،چون اگر انسان از آزادى خودش دفاع كند از خودش دفاع كرده اما اگر از آزادى ديگرى دفاع كند از آزادى دفاع كرده كه خيلى مقدستر است.اگر يك نفر مثلا از اروپا بلند شود برود به دفاع از ويتناميها و با آمريكاييها بجنگند،شما او را صد درجه بيشتر تقديس مى‏كنيد از يك ويتنامى و مى‏گوييد ببينيد اين چه مرد بزرگى است!با اينكه خودش در خطر نيست،از مملكت‏خودش حركت كرده و به سرزمين ديگرى رفته است‏براى دفاع از آزادى ديگران،از جان ديگران،از مال ديگران و از سرزمين ديگران.اين صد درجه بالاتر است،چرا؟چون آزادى مقدس است.اگر كسى براى دفاع از علم بجنگد چطور؟همين طور است.(درجايى علم به خطر افتاده است، انسان به دليل اينكه علم كه يكى از مقدسات بشر است‏به خطر افتاده،براى نجات علم بجنگد) .براى نجات صلح بجنگد چطور؟همين طور است.

توحيد حقيقتى است كه مال من و شما نيست،مال بشريت است.اگر در جايى توحيد به خطر بيفتد-چون توحيد جزء فطرت انسان است و هيچ وقت فكر بشر او را به ضد توحيد رهبرى نمى‏كند بلكه عامل ديگرى دخالت دارد-اسلام براى نجات توحيد دستور اقدام مى‏دهد،ولى اين معنايش اين نيست كه مى‏خواهد توحيد را به زور وارد قلب مردم كند بلكه عواملى را كه سبب شده است توحيد از بين برود از بين مى‏برد،عوامل كه از بين رفت فطرت انسان به سوى توحيد گرايش پيدا مى‏كند.مثلا وقتى تقاليد،تلقينات،بتخانه‏ها و بتكده‏ها و چيزهايى را كه وجود آنها سبب مى‏شود كه انسان اصلا در توحيد فكر نكند از بين برد،فكر مردم آزاد مى‏شود به تعبيرى كه قرآن در باره حضرت ابراهيم مى‏فرمايد.مى‏گويد:ابراهيم در روزى كه مردم از شهر خارج شده و شهر را خلوت كرده بودند و بتكده هم خلوت بود رفت‏بتها را شكست و تبر را به گردن بزرگترين بتها آويخت.شب كه مردم برگشتند و براى عرض حاجت و اظهار اخلاص نزد بتها رفتند،ديدند بتى وجود ندارد،خرد و خمير شده‏اند،فقط بت‏بزرگ وجود دارد با تبر.ظاهر امر حكايت مى‏كند كه اين بت‏بزرگ آمده اين كوچكها را زده و از بين برده،ولى فطرت بشر قبول نمى‏كند.چه كسى چنين كرده است؟ قالوا سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابراهيم (11) .سراغ ابراهيم مى‏روند ا انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم ؟ابراهيم تو با محبوبهاى ما چنين كردى؟ قال بل فعله كبيرهم هذا فاسالوهم ان كانوا ينطقون اين كار،كار آن بت‏بزرگ است، بايد از خودشان بپرسيد.گفتند:آنها كه نمى‏توانند حرف بزنند.گفت:اگر نمى‏توانند حرف بزنند پس چه چيز را پرستش مى‏كنيد؟!قرآن مى‏گويد: فرجعوا الى انفسهم (12) اينجا بود كه به خود باز آمدند.

آزادى عقيده

من مكرر اين مطلب را گفته‏ام:آنهايى كه به بهانه آزادى عقيده وارد بتخانه‏ها مى‏شوند و يك كلمه حرف نمى‏زنند[در واقع احترام به اسارت مى‏گذارند].ملكه انگلستان به هندوستان رفت، به خاطر احترام به عقايد هندوها اگر خود هندوها از در بتخانه كفشها را مى‏كندند او از سر كوچه كفشها را به احترام بتها كند[كه بگويند]عجب مردمى هستند!چقدر براى عقايد مردم احترام قائلند!آخر آن عقيده را كه فكر به انسان نمى‏دهد!آن عقيده انعقاد است،تقليد است، تلقين است‏يعنى زنجيرى است كه وهم به دست و پاى بشر بسته است.بشر را در اين طور عقايد آزاد گذاشتن يعنى زنجيرهاى اوهامى را كه خود بشر به دست و پاى خودش بسته ست‏به همان حال باقى گذاشتن.ولى اين،احترام به اسارت است نه احترام به آزادى.احترام به آزادى اين است كه با اين عقايد-كه فكر نيست‏بلكه عقيده است‏يعنى صرفا انعقاد است-مبارزه شود.عقيده ممكن است ناشى از تفكر باشد و ممكن است ناشى از تقليد يا وهم يا تلقين و يا هزاران چيز ديگر باشد.عقايدى كه ناشى از عقل و فكر نيست،صرفا انعقاد روحى است‏يعنى بستگى و زنجير روحى است.اسلام هرگز اجازه نمى‏دهد يك زنجير به دست و پاى كسى باشد و لو آن زنجير را خودش با دست مبارك خودش بسته باشد.

پس مساله آزادى عقيده به معنى اعم يك مطلب است،مساله آزادى فكر و آزادى ايمان به معنى اينكه هر كسى بايد ايمان خودش را از روى تحقيق و فكر به دست‏بياورد مطلب ديگر. قرآن مى‏جنگد براى اينكه موانع آزاديهاى اجتماعى و فكرى را از بين ببرد.مى‏پرسند چرا مسلمين به فلان مملكت هجوم بردند؟حتى در زمان خلفا-من كارى ندارم كه كارشان فى حد ذاته صحيح بوده يا صحيح نبوده است-مسلمين كه هجوم بردند،نرفتند به مردم بگويند بايد مسلمان بشويد.

حكومتهاى جبارى دست و پاى مردم را به زنجير بسته بودند،مسلمين با حكومتها جنگيدند، ملتها را آزاد كردند.ايندو را با همديگر اشتباه مى‏كنند.مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند، با دولتهاى جبار مى‏جنگيدند كه ملتهايى را ازاد كردند،و به همين دليل ملتها با شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند.چرا تاريخ مى‏گويد وقتى كه سپاه مسلمين وارد مى‏شد مردم با دسته‏هاى گل به استقبالشان مى‏رفتند؟چون آنها را فرشته نجات مى‏دانستند.برخى اينها را با يكديگر اشتباه مى‏كنند كه‏«عجب!مسلمين به ايران حمله كردند.لا بد وقتى به ايران حمله كردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند حتما بايد اسلام اختيار كنيد».آنها به مردم كارى نداشتند،با دولتهاى جبار كار داشتند.دولتها را خرد كردند،بعد مردمى را كه همين قدر شائبه توحيد در آنها بود در ايمانشان آزاد گذاشتند كه اگر مسلمان بشويد عينا مثل ما هستيد و اگر مسلمان نشويد در شرايط ديگرى با شما قرار داد مى‏بنديم كه آن شرايط را«شرايط ذمه‏»مى‏گويند،و شرايط ذمه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است.

پس اصل رفق،نرمى،ملايمت و پرهيز از خشونت و اكراه و اجبار راجع به خود ايمان(نه راجع به موانع اجتماعى و فكرى ايمان كه آن حساب ديگرى دارد)جزء اصول دعوت اسلامى است:

لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى . (13)

خلاصه منطق قرآن اين است كه در امر دين اجبارى نيست،براى اينكه حقيقت روشن است، راه هدايت و رشد روشن،راه غى و ضلالت هم روشن،هر كس مى‏خواهد اين راه را انتخاب كند و هر كس مى‏خواهد آن راه را.

در شان نزول اين آيه چند چيز نوشته‏اند كه نزديك يكديگر است و همه مى‏تواند در آن واحد درست‏باشد.وقتى كه بنى النضير كه هم پيمان مسلمين بودند خيانت كردند،پيغمبر اكرم دستور به جلاى وطن داد كه بايد از اينجا بيرون برويد.عده‏اى از فرزندان مسلمين در ميان آنها بودند كه يهودى بودند.حال چرا يهودى بودند؟[قبل از ظهور اسلام]يهوديها فرهنگ و ثقافت‏بالاترى از اعراب حجاز داشتند.اعراب حجاز مردمى بودند فوق العاده بى‏سواد و بى‏اطلاع.يهوديها كه اهل كتاب بودند،سواد و معلومات بيشترى داشتند و لهذا فكر خودشان را به آنها تحميل مى‏كردند.طورى بود كه حتى بت پرستان به اينها عقيده مى‏ورزيدند.ابن عباس مى‏گويد در ميان زنان اهل مدينه گاهى اتفاق مى‏افتاد بعضى زنها كه بچه دار نمى‏شدند نذر مى‏كردند كه اگر بچه‏اى پيدا كنند او را به ميان يهوديها بفرستند يهودى بشود. اين اعتقاد را داشتند چون حس مى‏كردند مذهب آنها از مذهب خودشان كه بت پرستى ست‏بالاتر است.و گاهى بچه‏هاى شيرخوارشان را نزد يهوديها مى‏فرستادند تا به آنها شير بدهند.آن بچه‏هايى كه اينها نذر كرده بودند يهودى بشوند،بديهى است‏يهودى مى‏شدند و به ميان يهوديها مى‏رفتند.بچه‏هايى هم كه يهوديها به آنها شير مى‏دادند قهرا اخلاق يهوديها را مى‏گرفتند،مادر و برادر و خواهر رضاعى پيدا مى‏كردند و با آنها آشنا مى‏شدند و برخى از آنها يهودى مى‏شدند.به هر حال يك عده بچه يهودى كه پدر و مادرهايشان از انصار و از اوس و خزرج بودند وجود داشتند.وقتى كه قرار شد بنى النضير بروند،مسلمين گفتند ما نمى‏گذاريم بچه‏هايمان بروند.عده‏اى از بچه‏ها كه به دين يهود بودند گفتند ما با همدينانمان مى‏رويم.مساله‏اى براى مسلمين شد.مسلمين گفتند ما هر گز نمى‏گذاريم اينها بچه‏هايمان را با خودشان ببرند و يهودى باقى بمانند،ولى خود بچه‏ها برخى گفتند ما مى‏خواهيم با همدينانمان برويم.آمدند خدمت پيغمبر اكرم:يا رسول الله!ما نمى‏خواهيم بگذاريم بچه‏هايمان بروند.(آيه ظاهرا در آنجا نازل شد).پيغمبر اكرم فرمود:اجبارى در كار نيست. بچه‏هاى شما اگردلشان مى‏خواهد اسلام اختيار كنند،اگر نمى‏خواهند،اختيار با خودشان، مى‏خواهند بروند بروند،دين امر اجبارى نيست لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى چون طبيعت ايمان اجبار و اكراه و خشونت را به هيچ شكل نمى‏پذيرد.

فذكر انما انت مذكر.لست عليهم بمصيطر.الا من تولى و كفر فيعذبه الله العذاب الاكبر . (14)

اى پيامبر!به مردم تذكر بده(قبلا معنى تذكر را عرض كردم)،مردم را از خواب غفلت‏بيدار كن،به مردم بيدارى بده،به مردم آگاهى بده،مردم را از راه بيدارى و آگاهى‏شان به سوى دين بخوان. انما انت مذكر تو شانى غير از مذكر بودن ندارى،تو مصيطر نيستى،يعنى خدا تو را اين طور قرار نداده كه به زور بخواهى كار بكنى. الا من تولى و كفر .آيا الا من تولى و كفر استثناى از لست عليهم بمصيطر است‏يا استثناى از فذكر انما انت مذكر ؟در تفسير الميزان مى‏فرمايد و دلايل ذكر مى‏كند كه استثناى از فذكر انما انت مذكر است:تذكر بده الا من تولى و كفر مگر[به]افرادى كه تو به آنها تذكر داده‏اى.با اينكه تذكر داده‏اى معذلك اعراض كرده‏اند و ديگر تذكر بعد از تذكر فايده ندارد. فيعذبه الله العذاب الاكبر [پس خدا او را عذاب مى‏كند، عذاب اكبر]كه عذاب جهنم است.

على عليه السلام و رحلت زهرا عليها السلام

شب آخر است و مخصوصا بايد ذكر مصيبت‏بشود و طبق معمول و خصوصا با تناسب ايام بايد ذكر مصيبت‏حضرت زهرا(سلام الله عليها)بشود.

مصيبت زهرا بر على فوق العاده سخت و دشوار است.حضرت زهرا حالشان نامساعد بود و در بستر بودند.على عليه السلام بالاى سر زهرا نشسته بود.زهرا شروع كرد به سخن گفتن. متواضعانه جمله‏هايى فرمود كه على عليه السلام از اين تواضع فوق العاده زهرا رقت كرد و گريست.مضمون تعبير حضرت اين است:على جان!دوران زندگى ما دارد به پايان مى‏رسد،من دارم از دنيا مى‏روم،من در خانه تو هميشه كوشش كرده‏ام چنين و چنان باشم،امر تو را هميشه اطاعت كنم،من هرگز امر تو را مخالفت نكردم،و تعبيراتى از اين قبيل.آنچنان على را متاثر كرد كه فورا زهرا را در آغوش گرفت،سر زهرا را به سينه چسبانيد و گريست:دختر پيغمبر!تو والاتر از اين سخنان هستى،تو والاتر از اين هستى كه اساسا گفتن اين سخنان از سوى تو صحيح باشد،يعنى چرا اينقدر تواضع مى‏كنى؟!من از اين تواضع تو ناراحت مى‏شوم. محبت فوق العاده‏اى ميان على و زهرا حكمفرماست كه قابل توصيف نيست،و لهذا مى‏توانيم بفهميم كه تنهايى على بعد از زهرا با على چه مى‏كند.فقط چند جمله‏اى را كه خود مولاى متقيان على عليه السلام روى قبر زهرا فرمود كه جزء كلمات ايشان در نهج البلاغه است عرض مى‏كنم.

زهرا وصيت كرده بود:«على جان!خودت مرا غسل بده و تجهيز و دفن كن.شب مرا دفن كن، نمى‏خواهم كسانى كه به من ظلم كرده‏اند در تشييع جنازه من شركت كنند».تاريخ كارش هميشه لوث است.افرادى جنايتى را مرتكب مى‏شوند و بعد خودشان در قيافه يك دلسوز ظاهر مى‏شوند براى اينكه تاريخ را لوث كنند،عين كارى كه مامون كرد:امام رضا را شهيد مى‏كند،بعد خودش بيش از همه مشت‏به سرش مى‏زند و فرياد مى‏كند و مرثيه سرايى مى‏نمايد،و لهذا تاريخ را در ابهام باقى گذاشته كه عده‏اى نمى‏توانند باور كنند كه مامون بوده است كه امام رضا را شهيد كرده است.اين لوث تاريخ است.زهرا براى اينكه تاريخ لوث نشود، فرمود مرا شب دفن كن.لا اقل اين علامت استفهام در تاريخ بماند:پيغمبر يك دختر كه بيشتر نداشت،چرا بايد اين يك دختر شبانه دفن بشود و چرا بايد قبرش مجهول بماند؟!اين بزرگترين سياستى است كه زهراى مرضيه اعمال كرد كه اين در را به روى تاريخ باز بگذارد كه بعد از هزار سال هم كه شده بيايند و بگويند:

و لاى الامور تدفن ليلا بضعة المصطفى و يعفى ثراها

تاريخ بگويد:سبحان الله!چرا دختر پيغمبر را در شب دفن كنند؟!مگر تشييع جنازه يك امر مستحبى نيست،آنهم مستحب مؤكد،و آنهم تشييع جنازه دختر پيغمبر؟!چرا بايد افرادى معدود به او نماز بخوانند؟!و چرا اصلا محل قبرش مجهول بماند و كسى نداند زهرا را در كجا دفن كرده‏اند؟!

على زهرا را دفن كرد.زهرا همچنين وصيت كرده بود:على جان!بعد كه مرا به خاك سپردى و قبر مرا پوشانيدى،لحظه‏اى روى قبر من بايست و دور نشو كه اين،لحظه‏اى است كه من به تو نياز دارم.على در آن شب تاريك تمام وصاياى زهرا را مو به مو اجرا مى‏كند.حالا بر على چه مى‏گذرد،من نمى‏توانم توصيف كنم:زهراى خود را با دست‏خود دفن كند و با دست‏خود قبر او را بپوشاند،ولى اين قدر مى‏دانم!190 كه تاريخ مى‏گويد:«فلما نقض يده من تراب القبر هاج به الحزن‏» (15) .على قبر زهرا را پوشاند و گرد و خاك لباسهايش را تكان داد.تا آن لحظه مشغول كار بود و اشتغال به يك كار قهرا تا حدى براى انسان انصراف ايجاد مى‏كند.كارش تمام شد. حالا مى‏خواهد وصيت زهرا را اجرا كند،يعنى بماند.تا به اين مرحله رسيد،غمهاى دنيا بر دل على رو آورد،احساس مى‏كند نياز به درد دل دارد.گاهى على درد دل‏هاى خودش را با چاه مى‏گفت،سرش را در چاه فرو مى‏برد.ولى براى درد دلى كه در زمينه زهرا دارد،فكر مى‏كند هيچ كس بهتر از پيغمبر نيست.رو مى‏كند به قبر مقدس پيغمبر اكرم:

«السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك.قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى.» (16)

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.


پى‏نوشتها:

1- آل عمران/159.

2- [عروج مسيح به عالم بالا]

3- نهج البلاغه،حكمت‏333.

4- نهج البلاغه،خطبه‏3(شقشقيه).

5- [مانند نيل.]

6- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 224[عقيل!داغديدگان به عزايت‏بنشينند!آيا از آهنى كه يك انسان از روى بازى و شوخى داغ نموده فرياد مى‏كنى،و مرا به سوى آتش مى‏كشى كه خداوند جبار از روى خشم خود آن را بر افروخته است؟!].

7- نحل/125.

8- بحار الانوار،ج 20/ص‏203.

9- همان،ص 215.

10- بقره/256.

11- انبياء/60.

12- انبياء/62-64.

13- بقره/256.

14- غاشيه/21-24.

15- بيت الاحزان،ص 155.

16- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه‏193.