ارزش مساله تبليغ و شرايط مبلغ
يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا.و داعيا الى
الله باذنه و سراجا منيرا. (1)
يكى از آموزشهاى لازم از سيره مقدس رسول اكرم صلى الله عليه و
آله آموزش نحوه دعوت به حق و نحوه تبليغ و رساندن پيام حق به مردم
است.شايد در ابتدا براى افرادى كار كوچكى به نظر برسد اينكه انسان
بخواهد مردم را به حق و به سوى پروردگار دعوت كند و پيام الهى را
به آنها برساند،فكر كنند كه اين دعوت و ابلاغ پيام چه فرقى با ساير
دعوتها و ابلاغ پيامها دارد. اول برداشتخود قرآن را در اين زمينه
عرض كنم كه قرآن تا چه اندازه اين كار را مهم و سخت و دشوار
مىداند،و بعد توضيح بدهم كه چه تفاوتى ميان اين دعوت و ابلاغ اين
پيام و ساير دعوتها و ابلاغ پيامها هست.
درخواستهاى موسى عليه السلام از خدا
قرآن در سوره مباركه طه در مورد موسى بن عمران(على نبينا و آله
و عليه السلام)مطلب را طرح مىكند كه به حسب ظاهر جريان ديگرى
هست:موسى حركت كرده كه به مصر برگردد، زنش درد زايمان مىگيرد و او
به دنبال آتش براى آتشگيره مىرود كه همسر خودش را در اين سرما گرم
كند.در وادى مقدس مواجه با وحى الهى مىشود،براى اولين بار وحى به
او مىرسد و بعد هم ماموريتبراى رساندن پيام الهى به فرعون و
فرعونيها.موسى به مقامى رسيده است كه نايب نبوت است.پس يك آدم عادى
نيست كه چنين سخنى گفته باشد.وقتى كه به او مىگويند برو پيام خدا
را به فرعون و فرعونيها ابلاغ كن،احساس مىكند بار بسيار سنگين و
رسالت فوق العاده مشكلى به دوش او گذاشته شده است.با اين جملهها
يك سلسله تقاضاها مىكند: رب اشرح لى صدرى پروردگارا به من شرح صدر
بده.«شرح صدر»خلاصه معنىاش اين است:ظرفيت روحى بسيار وسيع و تحمل
فوق العاده زياد.خدايا بر ظرفيت روحى من بيفزا. و يسر لى امرى كار
مرا بر من آسان گردان.پس احساس مىكند كه كارى است ثقيل و سنگين. و
احلل عقدة من لسانى گرهى را(يا گره را)از زبان من باز كن.بعضى چنين
فكر مىكنند كه مقصود از اينكه«گره را از زبان من باز كن»اين است
كه موسى اندكى زبانش مىگرفته و مثلا«سين»را خوب تلفظ نمىكرده
است.حتى گفتهاند آن وقتى كه بچه بود و فرعون مىخواست امتحانش كند
و آتش سرخ شده به دنهانش گذاشت[زبانش دچار كنتشد].خيال نمىكنم
اينها اساسى داشته باشد.«گره را از زبان من باز كن»ظاهرا همان است
كه قرآن مكرر روى آن تاكيد مىكند كه پيغمبر ابلاغش بايد ابلاغ
مبين و پيام رساندنش بايد روشن و آشكار و آشكار كننده و راهنمايانه
باشد،چون بعدش مىفرمايد: «يفقهوا قولى» تا سخن مرا درك كنند،من
بتوانم پيام تو را وارد فهم مردم كنم و مردم بفهمند. فهم كردن يعنى
روشن شدن،درك كردن،واضح شدن مطلب براى شخص. و اجعل لى وزيرا من
اهلى.هارون اخى.اشدد به ازرى.و اشركه فى امرى.كى نسبحك كثيرا.و
نذكرك كثيرا (2) پروردگارا اين بار خيلى سنگين است،براى
من كمك بفرست.انسانى را كه خودش پيشنهاد مىكند،برادرش هارون
است:پروردگارا برادرم هارون را وزير-كه معنى لغوىاش معاون است-و
كمك من قرار بده،و او را در اين كار با من شريك گردان.چرا؟براى
اينكه به اصطلاح راندمان كار ما بيشتر باشد،نه اينكه من
مىخواهم-العياذ بالله-امتناع كرده باشم: «كى نسبحك كثيرا.و نذكرك
كثيرا» .
خطاب قرآن به رسول اكرم
در جاى ديگر،قرآن خطاب به رسول اكرم(ولى نه به صورت سؤال رسول
اكرم از خدا بلكه به صورت بيان الهى)يك كار انجام شده را ذكر
مىفرمايد.در سوره مباركه«الم نشرح»مى فرمايد:
الم نشرح لك صدرك.
آيا ما به تو شرح صدر نداديم؟
موسى تقاضاى شرح صدر مىكند،ولى نسبتبه پيغمبر اكرم به صورت يك
امر داده شده، قرآن مىفرمايد:آيا ما به تو شرح صدر نداديم؟ظرفيت
فراوان نداديم؟يعنى ظرفيت فراوان شرط اين كار است،و ما اين شرط را
به تو دادهايم.
و وضعنا عنك وزرك .
اين بار سنگين را از دوش تو نهاديم.
آنجا موسى مىگفت: «و يسر لى امرى» اين بار سنگين را براى من
آسان و سبك كن.اينجا قرآن به پيغمبر اكرم مىفرمايد كه اين بار
سنگين را از دوش تو برداشتيم.
«الذى انقض ظهرك.»
اين خيلى حرف است:اين بار سنگين كه آنچنان سنگين بود كه داشت
پشت تو را مىشكست. مخاطب،خاتم الانبياء(ص)است،بار هم جز بار دعوت
و تبليغ و مواجه شدن با مردم نيست، مردمى كه قصد هدايت و راهنمايى
بلكه كشاندن آنها به سوى پروردگار را دارد.آنچنان اين كار سنگين
است كه تعبير قرآن اين است:داشت پشت تو را مىشكست.«انقض»ظاهرا
معنايش اين است:اگر ما سقفى چوبى داشته!138 باشيم و بار بسيار
سنگينى(مثلا عده زيادى انسان يا يك شىء سنگين)روى آن باشد كه اين
چوبها صدايش در بيايد و به اصطلاح معروف جرق و جرق
بكند،مىگويند:«انقض»يا«نقض»و يا نظير اين تعبير.وقتى مىخواهد
بگويد اين بار آنچنان سنگين بود كه گويى صداى مهرههاى پشت تو
داشتشنيده مىشد،مىفرمايد: «انقض ظهرك» .
و رفعنا لك ذكرك .
ما نام تو را در همه جا بلند كرديم.
باز سخن از سختى كار است:
فان مع العسر يسرا.ان مع العسر يسرا.فاذا فرغت فانصب.و الى ربك
فارغب . (3)
پيغمبر!سخت است كار،اما اگر انسان سختيها را تحمل كند،با سختى
سستى هست،يعنى سستيها در شكم سختيهاست،هر سختى در درون خودش سستى
دارد.معنايش اين است: صبر كن،استقامتبورز. فان مع العسر يسرا .بار
ديگر تاكيد كرد: ان مع العسر يسرا كه پيغمبر از اين آيه چنين احساس
كرد كه همراه هر سختى دو آسانى خواهد بود،كه چهره مباركش شكفته شد
و بعد هى تكرار مىكرد،مىفرمود كه يك سختى با دو سستى چه خواهد
كرد؟! خداى من به من وعده آسانى و وعده سستى همراه اين سختيها داده
است. فاذا فرغب فانصب. و الى ربك فارغب .
اگر اين آيه را مقايسهاى با آيه موسى كرده باشيد و بعد اين
جمله متواتر ميان شيعه و سنى را در نظر بگيريد كه پيغمبر راجع به
على عليه السلام فرمود:
انت مني بمنزلة هارون من موسى (4) .
تو نسبتتبه من نسبت هارون به موسى است.
يعنى همچنانكه هارون معاون و شريك موسى در اين كار بود،تو هم
يكى از آن دو پدر امت هستى،در اين صورت مىبينيد اينكه در تفاسير
شيعه آمده و روايات هم ظاهرا تاييد كرده است كه«اذا فرغت
فانصب»ناظر به مقام خلافت امير المؤمنين على عليه السلام است،خيلى
خوب به دل مىچسبد كه بايد هم چنين باشد نه چيز ديگر.ولى فعلا بحث
ما روى مطلب ديگرى است.
سخن سنگين
آيه ديگرى در قرآن كه باز اهميت فوق العاده و سنگينى شديد امر
دعوت به حق و پيام رسانى الهى را بيان مىكند،آيهاى است كه در
سوره مباركه يا ايها المزمل آمده است،كه مىدانيد يا ايها المزمل و
يا ايها المدثر از سورههايى هستند كه در اول بعثت نازل شدند.
مىفرمايد:
انا سنلقى عليك قولا ثقيلا . (5)
ما عن قريب سخنى سنگينى به تو القا مىكنيم.
سخن يعنى چه كه سنگين باشد؟خود سخن از آن جهت كه سخن است كه
سبكى و سنگينى ندارد.محتواى سخن و اجراى مدلول سخن است كه ممكن
استسخت و دشوار باشد،و ممكن است آسان باشد.خود ما گاهى
مىگوييم:فلان كس به فلان كس سخن سختى گفت،يعنى سخنى كه تحمل معنى
آن براى او شديد بود.يا مىگوييم:ماموريتسنگينى به ما داده شده
است.شخصى كه از طرف مقامى مامور مىشود،مىگويد ماموريتسنگينى به
ما داده شد.يك ابلاغ صادر شده است،به او گفتهاند برو فلان كار را
انجام بده،مىگويد ماموريتسنگينى به ما داده شد.
ماموريتيعنى چه كه سنگين باشد؟ماموريت،آن ابلاغ و آن كاغذ و آن
سخن و آن نامه و غيره كه سبكى و سنگينى ندارد.بحث در اينها
نيست.وقتى كه محتواى آن ماموريت كارى فوق العاده دشوار
باشد،مىگوييم ماموريتسنگين.آيه قرآن مىفرمايد: انا سنلقى عليك
قولا ثقيلا ما عن قريب سخن سنگينى به تو القا مىكنيم،كه جز همان
دعوت و هدايت مردم چيز ديگرى نيست.
ممكن است افرادى بپرسند:چرا قرآن اينهمه امر دعوت و تبليغ را
كار دشوارى تلقى كرده است؟
ارزش مساله تبليغ
بعضى از مسائل هست كه ما بحق ارزش آن مسائل را درك كردهايم.چون
ارزشش را يعنى سطحش را درك كردهايم،قهرا آن را در سطح خودش
مىشناسيم.مثلا امر افتاء و فتوا دادن، خوشبختانه تا حد زيادى،لا
اقل نود و پنج در صد جامعه ما مىشناسند كه افتاء كارى ستسنگين و
در سطح بسيار بسيار بالا.نه افرادى زود جرات مىكنند كه چنين
ادعايى كنند و نه اگر افراد خوش اشتهايى اين ادعا را كردند،جامعه
زود مىپذيرد.جامعه اين را احساس كرده كه سطح اين كار بالاست.ولى
مساله دعوت مردم به سوى حق،مساله تبليغ مردم، مساله ارشاد و هدايت
مردم،مساله حركت دادن مردم به سوى خدا كه سخن،سخن حركت دادن
است[سطح آن شناخته نشده است.]گفت:
در اين ره انبيا چون ساربانند دليل و رهنماى كاروانند وز ايشان
سيد ما گشته سالار همو اول همو آخر در اين كار جمال جانفزايش شمع
جمع است مقام دلگشايش جمع جمع است روان از پيش و دلها جمله از پى
گرفته دست جانها دامن وى
حركت دادن بشر است،آنهم به كجا؟به سوى آخور؟نه.خيلى مكتبها
هستند كه بشر را حركت مىدهند،خوب هم حركت مىدهند،اما به سوى
چه؟به سوى آخور،به سوى منافعش،كمى مقام مقدستر هم بگوييم:به سوى
حقوقشان كه بالاخره منافعشان در حقوقشان است،و تا اينجا ما هم
موافقيم.پيغمبرها هم مردم را به سوى احقاق حقوقشان سوق مىدهند.جزء
برنامه پيغمبران يكى اين حركت دادن است،ولى اين،آن حركت كوچكى است
كه پيغمبران مىدهند كه محروم را سوق مىدهند به سوى اينكه اى
محروم!برو حق خودت را استيفا كن، اى مظلوم!برو حق خودت را از ظالم
بگير.اين هم جزء حركتهايى است كه انبياء دارند ولى كوچكترين
حركتهاست چون حركتى است كه منافع و ميل طبيعى انسان هم آن را تاييد
مىكند.«رنجبران متحد شويد،حق خودتان را از زورگويان بگيريد».در
اين مسير حركت دادن، البته كارى است،نمىخواهم بگويم كار كوچكى است
اما در برنامه انبياء اين آن كار كوچك انبياست كه انجام دادهاند و
از ديگران هم بهتر انجام دادهاند.آن حركتبزرگى كه انبياء
مىدهند،حركتى است كه انسان را از منزل نفس به سوى حق سوق
مىدهند.گفت:
صلاى باده زد پير خرابات بده ساقى كه فى التاخير آفات سكوت راه
عشق از خود رهايى است نه طى منزل و قطع مسافات
بشر را از خودى رهاندن و به حق رساندن،يعنى بشر را از درون خودش
عليه خودش بر انگيختن.نه تنها شماى مظلوم را عليه من ظالم بر
انگيزد،من ظالم را هم احيانا و در خيلى موارد عليه خودم بر انگيزد
كه اسمش مىشود توبه،بازگشت،حركت دادن انسانها از خودى و از نفس
پرستى به سوى حقيقت پرستى.كار مشكل اين است.هر كس در اين كار با
انبياء رقابت كرد،آن وقت مىتوانيم برايش حساب باز كنيم.فلان رهبر
انقلابى مردم را در جهت منافعشان حركت داده است و لو به نام احقاق
حقوقشان،به نام هم نمىگوييم،واقعا براى به دست آوردن
حقوقشان،تعبير مقدس هم مىكنيم،كار بزرگى است اما كار كوچك
انبياست. كار انبياء كه رقيب ندارد و هر داعى الى الله و هر مبلغ و
رساننده پيام خدا بايد آن را تعقيب كند،به دنبال پيغمبر و على برود
و كارى مشكل است اين است:حركت دادن انسانها از خودى، خودخواهى،نفس
پرستى،و نفع پرستى،به سوى حق پرستى و حقيقت پرستى.اين است كه
كار،بسيار كار دشوارى است.
گفتيم ما ارزش بعضى از كارها را،بعضى از شؤون را در سطح خودش تا
حدى درك كردهايم و بجا درك كردهايم و بايد هم همين طور درك
كنيم،اما بايد اعتراف كنيم كه ارزش بعضى از كارها را در سطح خودش
درك نكردهايم.امشب تصادفى رخ داد كه برنامه من آموزش از سيره نبوى
در امر تبليغ و دعوت باشد و خطيب دانشمند جناب آقاى فلسفى هم-كه
بحق بايد گفت در صدر اين فن قرار گرفتهاند و خدمات بسيار بسيار
بزرگ به اين شهر و به اين كشور كردهاند-در مجلس ما حضور داشته
باشند.عرض كردم امرى است تصادفى.مقصودم اين است كه من چنين فكرى
نكرده بودم و اينچنين شد و خوب شد.ارزش اينها و ارزش كسانى را كه
در اين سطح خون جگرها خوردهاند تا توانستهاند به صورت يك داعى و
يك خطيب لايق-ممكن استبگوييد مقام اسلام خيلى بالاتر است،لايق
نسبى هم بگوييم كافى است-در آينده بايد دانست.گفت:
يرى الناس دهنا فى الزجاجة صافيا و لم يدر ما يجرى على راس سمسم
يعنى مردم روغن صاف شده كنجد را در يك شيشه مىبينند اما
نمىدانند به سر آن دانه كنجد بيچاره چه آمد كه حالا آنها روغن صاف
شدهاش را مىبينند.تبليغ صاف شده و پاك و پاكيزهاش را مردم
مىبينند ولى نمىدانند چه بر سر آن بيچاره آمده است كه امروز آنها
دارند روغن صافش را مشاهده مىكنند.
به هر حال قرآن اين مطلب را در سطحى بسيار بسيار بالا
برده،چرا؟خدا مىتوانست فقط به پيغمبر بگويد: انا سنلقى عليك قولا
ثقيلا يا الم نشرح لك صدرك .ولى همه اينها براى امت، آموزش است.چرا
خدا اين حقيقت را با پيغمبر خودش بازگو مىكند و در اختيار همه امت
مىگذارد؟خيلى مسائل بين خدا و پيغمبر هست ولى چون مربوط به كار
عموم نيست،خدا مىداند و پيغمبر،و براى غير طرح نشده،وقتى كه
مسالهاى طرح مىشود علامت اين است كه بايد آن را آموخت.كار دعوت
است،كار تبليغ است،كار آسانى نيست.پس ما از قرآن مىآموزيم كه
اولين شرط در امر دعوت و پيام رسانى شرح صدر است،دل وسيع،ظرفيت
وسيع به اندازه دنيا.
ابلاغ به عقل و فكر
ممكن استبگوييد چرا پيام رساندن اينقدر كار مشكلى باشد؟عرض
مىكنم:هر پيام رساندنى اينقدر مشكل نيست.يك ابلاغ است كه فقط
ابلاغ به حس است.بديهى است كار آسانى است.ابلاغى كه مامور دادگسترى
مىكند و مثلا اخطارى را به شخصى به عنوان مطلع يا متهم ابلاغ
مىكند،ابلاغ به حس است كه به رؤيت مىرساند.شما اگر بخواهيد پيامى
را ابلاغ كنيد،اگر وظيفهتان فقط اين باشد كه به حس طرف برسانيد،به
رؤيتيا سمع او برسانيد كار مشكلى نيست،مىشود به گوش يا چشم مردم
حرفى را رساند.ولى آيا پيغمبران كه بلاغ مبين دارند وظيفهشان!143
فقط اين است كه مطلب را به گوش مردم برسانند و همين كافى است؟به
چشم مردم ابلاغ شده باشد كافى است؟نه،بالاتر از ابلاغ به حس و
ابلاغ به چشم يا گوش مثلا،ابلاغ به عقل و فكر است،يعنى مطلب را
آنچنان بيان كردن كه تا عقل نفوذ كند.آنچه كه به چشم انسان مىآيد
كافى نيست كه عقل هم بپذيرد.آنچه كه به گوش انسان مىرسد كافى نيست
كه عقل هم بپذيرد.آن ابزارى كه يك پيام را به عقل مىرساند، صوت يا
شكل يا كتابت نيست،چيز ديگر است.عقل دروازه خودش را بسته است و جز
با ابزار و مركب برهان و استدلال و به تعبير قرآن«حكمت»پيامى را
در خودش نمىپذيرد.پيغمبران مىخواهند سخن خودشان را در درجه اول
به عقلها ابلاغ كنند.اگر مىبينيد مسيحيتبر ضد اين سخن قيام كرده
است و مىگويد كار ايمان با عقل ارتباط ندارد،اين در اثر تحريف
مسيحيت است.مسيح اصلى هرگز چنين سخنى نمىگويد.مسيح اصلى نه تثليث
گفت و نه بعد از اينكه ديد تثليثبا هيچ عقلى جور در نمىآيد و عقل
دروازه خودش را بر روى ثليثبسته است و به هيچ وجه راه نمىدهد
گفت:ايمان حسابش از عقل جداست،منطقه ايمان براى عقل منطقه ممنوعه
است،عقل حق مداخله ندارد!اين مربوط به تحريف مسيحيت است.هيچ
پيغمبرى چنين سخنى نمىگويد.ولى قرآن-كه آنچه حقيقت است از همه
پيغمبران،در آن آمده استبا اضافاتى-مىگويد:
ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة . (6)
اولين چيزى كه بيان مىكند حكمت است:مردم را به راه پروردگارت
بخوان اى داعى الى الله.
يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا . (7)
تو را فرستادهايم كه گواه اين امتباشى(حالا گواه به هر معنا
كه بخواهد باشد كه فعلا بحث ما نيست)تو را نويد بخش و نويد دهنده
براى اين امت فرستادهايم،بشارت بده،نويد بده، تشويق كن،يعنى
نتايجبسيار عاليى را كه در اين سير و مسير دارند به آگاهىشان
برسان«و نذيرا»و تو را نذير فرستادهايم.مكرر گفتهايم كه
معنى«نذير»ترساننده نيست.ترساننده ترجمه«مخوف»است.«نذير»يك معنى
اخص از ترساننده دارد،يعنى اعلام خطر كننده.اگر انسان مثلا از در
مىخواهد بيرون برود،كسى صداى ناهنجارى ايجاد كند،انسان را ترسانده
است،ولى اين انذار نيست.انذار نوعى از ترساندن را مىگويند كه
اعلام خطر باشد:شخصى تصميمى گرفته است و از يك راهى مىرود،كسى
مىآيد اعلام خطر مىكند،مىگويد به دنبال اين كار تو و اين راه تو
فلان خطر هست.
[قرآن مىگويد]اى پيغمبر!ما تو را فرستادهايم كه نذير باشى،بيم
دهنده به اين معنا باشى، اعلام خطر كننده باشى،كه در سالهاى اول
بعثتش آمد در دامنه صفا ايستاد،فرياد كشيد-آن طورى كه در آن وقت
مرسوم بود كه شعار مىدادند-يا صباحا يا صباحا(و از اين جملهها)
يعنى خطر!خطر!مردم در دامنه صفا جمع شدند.چه خبر است؟براى اولين
بار از محمد امين صلى الله عليه و آله مىشنوند:خطر!خطر!چه خطرى
است؟آيا قصهاى نظير قصه عام الفيل پيش آمده؟اول از مردم تصديق
خواست:ايها الناس!تا كنون مرا در ميان خود چگونه شناختهايد؟همه
گفتند:امين و راستگو.فرمود:اگر الآن من شما را انذار كنم و به شما
اعلام خطر كنم كه در پشت اين كوهها (8) دشمن با لشكر
جرار آمده است و مىخواهد بر سر شما بريزد،سخن مرا باور مىكنيد يا
نه؟گفتند:البته.تا اين گواهى را گرفت فرمود:
انى نذير لكم بين يدى عذاب شديد (9) .
پس به شما اعلام خطر مىكنم كه اين راهى كه شما مىرويد دنبالش
عذاب شديد الهى است در دنيا و آخرت.
انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا.و داعيا الى الله باذنه.
(10)
آمدهاى مردم را به اذن پروردگار به سوى پروردگار مىخوانى،مردم
را به سوى پروردگار حركت مىدهى.تو داعى الى الله هستى.اين دعوت
الى الله كار كوچكى نيست.حالا كه تو داعى الى الله هستى،به چه
وسيله مىشود مردم را دعوت كرد؟آيا مىشود مثلا انسان خواب ببيند و
با خواب مردم را دعوت الى الله بكند؟هر روز صبح بيايد بگويد امروز
براى اين كار خوابى ديدم،مردم بياييد چنين كنيد؟نه،قرآن راهش را
معين كرده،دعوت به خداست، دعوت به بزرگترين حقايق عالم است،دعوت به
چيزى است كه عقلهاى بشر را مىشود به آن سو هدايت كرد و حركت
داد،دعوت به چيزى است كه بايد عقلها آن را بپذيرند.با چه؟با دليل،
برهان،حكمت و سخن منطقى.
ابلاغ به دل
يك جهت است كه اين كار را دشوار مىكند.آيا در ابلاغ پيامبران و
ابلاغ دعوت الهى،كافى است كه اين پيام به عقلها رسانده شود؟به حس
كه گفتيم هيچ كافى نيست،بايد اين پيام به مرحله عقل هم برسد.آيا
اين كافى است؟نه،اين تازه مرحله اول مطلب است.يك معلم وظيفهاش فقط
همين است كه سخن خودش را،علم خودش را به عقل دانش آموز برساند.
مىآيد پاى تخته سياه مىايستد،دانش آموز آنجا نشسته است،مساله
رياضى را براى طرح مىكند.اول كه اصل مساله را طرح مىكند،دانش
آموز عقلش هنوز نمىداند كه واقعا اين جور هستيا نه،دليل
مىخواهد.بعد كه معلوم برهان و دليل رياضى را اقامه كرد،آنجاست كه
مدعاى او وارد عقل دانش آموز شده است.اما پيغمبران نيامدهاند كه
فقط مدعاهايى را وارد عقل مردم كنند.فلاسفه،كارى كه دارند،هر
اندازه موفق بشوند،اين است كه سخنى را تا عقل مردم نفوذ مىدهند
اما از آن بيشتر ديگر نه.پيام الهى گذشته از اينكه در عقلها بايد
نفوذ كند، در دلها بايد نفوذ كند،يعنى بايد در عمق روح بشر وارد
بشود و تمام احساسات او يعنى تمام وجودش را در اختيار بگيرد.و لهذا
پيغمبرانند كه مىتوانند بشر را در راه حقيقتبه حركت در آورند نه
فيلسوفان.فيلسوف بيچاره زحمت مىكشد،خودش را مىكشد،آخر كارش فكرى
را تا عقل مردم نفوذ مىدهد،آنهم نه همه مردم بلكه عدهاى كه
شاگردانش هستند و چند سال بايد بيايند نزد او درس بخوانند تا با
زبانش آشنا بشوند،چون بلاغش بلاغ مبين نيست،قدرت بلاغ مبين ندارد و
بايد در لفافه صدها اصطلاح سخن خود را بيان نمايد.به قول يكى از
اساتيد بزرگ ما:فيلسوف كه اينهمه اصطلاح به كار مىبرد،از عجز و
ناتوانىاش است.هى مىگويد: امكان ذاتى،امكان استقبالى،امكان
استعدادى،واجب الوجود بالذات،عقل اول،عقل دوم،چون نمىتواند حرف
خودش را جز در لفافه اينها بگويد:و اين از ناتوانى اوست.ولى
پيغمبران،ما مىبينيم بدون اينكه هيچ اصطلاحى در كار باشد،آن آخرين
حرفى را كه در پرتو و در لفافه صدها اصطلاح بيان شده است،با بلاغ
مبين،با دو كلمه،با دو جمله گفتهاند كه فيلسوف در مىماند كه چطور
سهل ممتنع،مطلب به اين سادگى گفته شده است:
قل هو الله احد.الله الصمد.لم يلد و لم يولد.و لم يكن له كفوا
احد. (11)
سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم.له ملك
السموات و الارض يحيى و يميت و هو على كل شىء قدير.هو الاول و
الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل و هو بكل شىء عليم. (12)
در نهايتسادگى.
پس پيغمبران،گذشته از اينكه پيام خودشان را به عقل مردم هم بهتر
از فلاسفه مىرسانند، كار بزرگترى دارند كه پيام را به دل
برسانند،يعنى به سراسر وجود كه ديگر چيزى باقى نمىماند.آن كه مريد
يك پيغمبر مىشود يعنى به يك پيغمبر ايمان مىآورد،سراسر وجودش
وابسته به او مىشود.
داستان بو على و بهمنيار
اين داستان معروف را شايد مكرر شنيدهايد ولى چون گواه خوبى بر
اين مدعاستباز عرض مىكنم.داستان معروف بو على سيناست.بو على سينا
در حواس و فكرش[قويتر از حد معمول بود]چون آدم خارق العادهاى
بود.چشمش از ديگران شعاعش بيشتر بود،گوشش خيلى تيزتر بود،فكرش خيلى
قويتر بود.كم كم مردم درباره حس بو على،چشم بو على و گوشهاى بو
على افسانهها نقل كردند كه مثلا در اصفهان بود و صداى چكش مسگرهاى
كاشان را مىشنيد. البته اينها افسانه است،ولى افسانهها را معمولا
در زمينههايى مىسازند كه شخص جنبه خارق العادهاى داشته
باشد.شاگردش بهمنيار به او مىگفت:تو از آن آدمهايى هستى كه اگر
ادعاى پيغمبرى كنى،مردم از تو مىپذيرند و از روى خلوص نيت ايمان
مىآورند.مىگفت:اين حرفها چيست؟تو نمىفهمى.بهمنيار
مىگفت:خير،مطلب از همين قرار استبو على خواست عملا به او نشان
بدهد.در يك زمستانى كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى آمده
بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان مىگفت،بو على بيدار بود،بهمنيار
را صدا كرد:بهمنيار!بله. بلند شو.چكار دارى؟خيلى تشنهام،اين كاسه
را از آن كوزه آب كن بده كه من رفع تشنگى كنم.در آن زمان وسايلى
مثل بخارى و شوفاژ كه نبوده.مدتى زير لحاف در آن هواى سرد خودش را
گرم كرده بود.حالا از اين بستر گرم چگونه بيرون بيايد؟!شروع كرد
استدلال كردن كه استاد!خودتان طبيب هستيد،از همه بهتر
مىدانيد،معده وقتى كه در حال التهاب باشد اگر انسان آب سرد
بخورد،يكمرتبه سرد مىشود،ممكن است مريض بشويد،خداى ناخواسته
ناراحتبشويد.گفت:من طبيبم تو شاگرد منى،من تشنهام براى من آب
بياور.باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه آخر صحيح
نيست،درست است كه شما استاد هستيد ولى من خير شما را مىخواهم،اگر
من خير شما را رعايت كنم بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت
كنم.(گفت:آدم تنبل را كه كار بفرمايى نصيحت پدرانه به تو
مىكند).شروع كرد از اين نصيحتها كردن.همينكه بو على خوب به خودش
ثابت كرد كه او بلند شو نيست،گفت:من تشنه نيستم،خواستم تو را
امتحان كنم.يادت هست كه به من مىگفتى چرا ادعاى پيغمبرى
نمىكنى،مردم مىپذيرند؟من اگر ادعاى پيغمبرى كنم،تو كه شاگرد منى
و چندين سال پيش من درس خواندهاى حاضر نيستى امر مرا اطاعت
كنى،خودم دارم به تو مىگويم بلند شو براى من آب بياور،هزار دليل
براى من مىآورى عليه حرف من،آن بابا بعد از چهار صد سال كه از
وفات پيغمبر گذشته،بستر گرم خودش را رها كرده رفته بالاى ماذنه به
آن بلندى، براى اينكه اين ندا را به عالم برساند كه«اشهد ان محمدا
رسول الله».او پيغمبر است،نه من كه بو على سينا هستم.
وقتى كه پيامى،آنهم پيام الهى بخواهد به دلها برسد و دلها را
تحت نفوذ و تسخير خودش در بياورد،جامعهها را به حركت در
بياورد،آنهم نه تنها حركتى در مسير منافع و حقوق بلكه بخواهد
انسانها را تائب كند،اشكها را بريزد كه وقتى آيات قرآنش خوانده
مىشود سيل اشكها جارى بشود: يخرون للاذقان سجدا...و يخرون للاذقان
يبكون (13) بيفتند روى زمين و بگريند و بگريند،اين كار
آسانى نيست،بسيار دشوار و مشكل است.
بلاغ مبين
در اين زمينه است كه ما مىبينيم قرآن از زبان انبياى ديگر و از
زبان رسول اكرم مطالبى ذكر مىكند،يعنى متد را به دست مىدهد كه
دعوت كردن چه شرايطى دارد.اولين شرطش همان بود كه عرض كردم كه قرآن
در آيات بسيار زيادى«سخن بلاغ»را آورده،كه كلمه«بلاغ»يعنى
رساندن پيام.
اين را هم عرض كنم:بعضى كلمات سرنوشتهاى شومى دارند و بعضى
كلمات سرنوشتهاى خوبى دارند.كلمه«تبليغ»در زمان ما-البته در
اصطلاح مجتددين-سرنوشتبدى پيدا كرده. الآن در ميان
متجددين«تبليغ»معنايش اين است كه يك چيزى حقيقت ندارد،با دروغ
پراكنى مىخواهيم آن را به خورد مردم بدهيم.ولى اين،اصطلاح غلط
امروز است.من هميشه گفتهام اگر يك اصطلاح صحيحى ما در قرآن و سنت
داريم و امروز اصطلاح تغيير كرده و مفهوم ديگرى پيدا نموده،ما
نبايد اصطلاح خودمان را رها كنيم.چون بعضى مىگفتند اين
كلمه«تبليغ»را ديگر به كار نبريد براى اينكه مىدانيد در عرف
امروز وقتى مىگوييم«تبليغ»يعنى آن كارى كه با روغن نباتى مثلا
مىكنند،يعنى دروغ محض.مثلا مىگويند اگر چند مثقالش را بخورى مثل
آهو مىتوانى بدوى،از فيل نيرويتبيشتر مىشود. هر جا
گفتند«تبليغ» يعنى دروغ.پس خوب است ما در اصطلاحات دينى خودمان
كلمه«تبليغ»را به كار نبريم!گفتم چرا؟!تبليغ،اصطلاحى است كه در
قرآن آمده،بلاغ در قرآن آمده.وقتى يك اصطلاح،يك معنى صحيح و درست
دارد،ما نبايد به دليل اينكه تحريفى در جامعه شده و معنى ديگرى
پيدا كرده آن را به كار نبريم.ما معنى خودمان را استعمال مىكنيم و
هم مىگوييم كه در قرآن و اساسا در لغت اصلى معنى تبليغ چيست.تبليغ
يعنى رساندن پيام.
پس قرآن،هم كلمه«بلاغ»را به كار برده است و هم گفته است«بلاغ
مبين»،آشكار و آشكار كننده.آن دعوت كنندهاى،آن داعى و آن مبلغى
در هدف خودش به نتيجه مىرسد كه بلاغش مبين باشد،بيانش در عين
اينكه در اوج حقايق استساده باشد،روشن باشد،عمومى فهم باشد،مردم
حرفش را بفهمند و درك كنند.آن آدمى كه قلمبه سلمبه حرف مىزند و
مردم هم در آخر به به مىگويند[بلاغش بلاغ مبين نيست.]گفت[شخصى بعد
از بلند شدن از پاى سخن يك سخنران]خيلى به به،مىگفت كه نمىدانيد
چقدر خوب بود!از او پرسيدند بسيار خوب،خوب بود،چه گفت؟گفت:من كه
نفهميدم.پس چه چيزش خوب بود؟!
در سخن،اساس مطلب اين است كه مستمع وقتى كه بلند مىشود چيزى
فهميده باشد. بزرگترين يا يكى از شرايط داعى و مبلغ اين است كه
مستمع وقتى كه برمىخيزد با دامنى پر برخيزد،واقعا مطلبى را فهميده
باشد،و اين از توانايى داعى و مبلغ است.بعضى خيال مىكنند اگر كسى
حرفهايش طورى بود كه نفهميدند پس او خيلى حرفهايش[عالى است].نه،اين
جور نيست.پيغمبر هم اگر جايى صحبت مىكرد،در اوجى مىگفت كه بعد از
چهار صد سال افراد به معانيى برخورد مىكردند كه قبليها نفهميده
بودند،ولى تمام آنهايى هم كه در مجلس پيغمبر نشسته بودند به اندازه
خودشان مىفهميدند.خطبههاى على با آن اوجى كه دارد،در عين حال
خطبههايى است كه همان كسانى هم كه در مجلس نشسته بودند به اندازه
رفيتخودشان از اين سخنان استفاده مىكردند و مىفهميدند.
نصح يا خلوص سخن
در قرآن راجع به ابلاغ و دعوت،كلمه«نصح»از زبان داعيان الهى
زياد آمده است.نصح يعنى خير خواهى به معنى خلوص،چون نصح در لغت عرب
در مقابل!150 غش است.وقتى كه در يك جنسى،در يك كالايى از غير خودش
قاطى كنند اصطلاحا مىگويند غش داخلش كردهاند.نصح كه در مقابل غش
استيعنى سخن بايد خلوص داشته باشد،يعنى از كمال خيرخواهى طرف و از
سوز دل برخاسته باشد.آن كسى مىتواند داعى الى الله و مبلغ پيام
خدا باشد كه سخنش نصح باشد،يعنى هيچ انگيزهاى جز خير و مصلحت مردم
نداشته باشد، سخنش از سوز دل برخيزد كه:«ان الكلام اذا خرج من
القلب دخل فى القلب و اذا خرج من اللسان لم يتجاوز الاذان»سخن كز
جان برون آيد نشيند لا جرم بر دل،و سخنى كه فقط از زبان بيرون
بيايد و دل از آن بى خبر باشد،از گوشهاى مردم تجاوز نمىكند
(14) .پى در پى پيغمبران مىگويند: و انصح لكم (15)
، انا لكم ناصح (16) ، انى لكما لمن الناصحين
(17) .
همهاش سخن از اين است.وقتى كه موسى بن عمران با خداى خودش از
سنگينى كار سخن مىگويد،آن سنگينى فقط اين نيست كه من مىخواهم در
مقابل فرعون با آن قدرت و جباريتسخن بگويم،پس كار سنگين است،نه،يك
سنگينيهاى ديگر است،خدايا مرا مدد كن كه موسايى باشم كه موسى ديگر
در او وجود نداشته باشد،منى وجود نداشته باشد،خودى وجود نداشته
باشد،انانيتى وجود نداشته باشد،در نهايتخلوص بتوانم پيام تو را به
مردم عرضه بدارم.
پرهيز از تكلف
شرط ديگر تبليغ دين پرهيز از تكلف است.آيهاى داريم در قرآن در
سوره مباركه ص:
ما اسالكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين (18) .
من معاملهگر نيستم،مزدى نمىخواهم،و من متكلف نيستم.
در مورد«تكلف»مفسرين سخنانى دارند كه شايد همه آنها به يك مطلب
برگردد.تكلف يعنى به خود بستن،خود را به مشقت انداختن،چطور؟يك
وقتخداى ناخواسته انسان چيزى را اعتقاد ندارد،چيزى را كه اعتقاد
ندارد مىخواهد اعتقادش را در دل مردم وارد كند.دردى از اين بالاتر
نيست كه انسان خودش به چيزى اعتقاد نداشته باشد،بعد بخواهد آن
اعتقاد را در دل مردم وارد كند.گفت:
ذات نايافته از هستى بخش كى تواند كه شود هستى بخش كهنه ابرى كه
بود ز آب تهى كى تواند كه كند آبدهى
كهنه ابرى كه آب ندارد،مىخواهد سرزمينها را سيراب كند!چون يك
انسان اين كار را مىخواهد بكند خيلى برايش سخت است.
معنى ديگر«تكلف»-كه ابن مسعود اينچنين گفته است و بسيارى از
مفسرين ديگر هم اينچنين گفتهاند-«قول به غير علم»است،يعنى غير از
پيغمبر و امام،هر كس ديگر را شما در دنيا پيدا كنيد و بخواهيد همه
مسائل را از او سؤال كنيد قهرا نمىداند.گفت:«همه چيز را همگان
دانند».چه كسى مىتواند ادعا كند كه هر چه مىتوانيد از مسائل
دينى(دايرهاش را محدود مىكنم)از من بپرسيد تا جواب همه را به شما
بدهم؟بله،پيغمبر مىتواند ادعا كند، على مىتواند بگويد:«سلونى قبل
ان تفقدونى» (19) .غير على هر كه مىخواهد باشد،توقع
از او بيجاست.پس من بايد حد خودم را بشناسم.من فلان مسائل از مسائل
دينى را ممكن ستبدانم.خوب،آنچه را كه مىدانم همان را به مردم
ابلاغ كنم.چيزى را كه نمىدانم،از من مىپرسند،باز مىخواهم به زور
آن را بگويم.خوب،چيزى را كه نمىدانى چگونه مىتوانى به ديگران
بفهمانى؟!ابن مسعود گفت:«قل ما تعلم،و لا تقل ما لا تعلم»آنچه را
كه مىدانى بگو و آنچه را كه نمىدانى نگو.آنچه را كه نمىدانى،اگر
از تو بپرسند،با كمال صراحت مردانه بگو نمىدانم.بعد از اين آيه را
خواند:
و ما اسالكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين.
ابن الجوزى يكى از وعاظ معروف است.رفته بود بالاى منبرى كه سه
پله داشت.داشتبراى مردم صحبت مىكرد.زنى از پاى منبر بلند شد
مسالهاى از او پرسيد.او گفت:نمىدانم.زن،پر رو بود،گفت:تو كه
نمىدانى چرا سه پله از ديگران بالاتر نشستهاى؟گفت:اين سه پله را
كه من بالاتر نشستهام به آن اندازهاى است كه من مىدانم و شما
نمىدانيد.به اندازه معلوماتم بالا رفتهام.اگر به اندازه مجهولاتم
مىخواستم بالا بروم بايد منبرى درست مىكردند كه تا فلك الافلاك
بالا مىرفت.من اگر به اندازه نمىدانمهايم مىخواستم بالاى منبر
بروم،منبرى لازم بود كه تا آسمان بايد بالا مىرفت.انسان چيزى را
كه نمىداند مىگويد نمىدانم.
مىدانيم كه شيخ انصارى شوشترى بوده است.مردى است كه در علم و
تقوا نابغه روزگار است. هنوز علما و فقها به فهم دقايق كلام اين
مرد افتخار مىكنند.مىگويند وقتى چيزى از او مىپرسيدند،اگر
نمىدانست تعمد داشتبگويد نمىدانم،مىگفت:ندانم ندانم ندانم.اين
را مىگفت كه شاگردها ياد بگيرند كه اگر چيزى را نمىدانند ننگشان
نشود،بگويند نمىدانم.
سالى رفته بوديم نجف آباد اصفهان،ماه رمضان بود،چون تعطيل بود و
دوستان ما آنجا بودند به آنجا رفته بوديم.يادم هست كه آمدم از عرض
خيابان رد بشوم،وسط خيابان كه رسيدم يك باباى دهاتى آمد جلوى مرا
گرفت،گفت:آقا مسالهاى دارم،مساله مرا جواب بدهيد.گفتم:بگو.
گفت:غسل جنابتبه تن تعلق مىگيرد يا به جون؟گفتم:من معناى اين حرف
را نمىفهمم. غسل جنابت مثل هر غسلى از يك جهتبه روح آدم مربوط
است چون نيت مىخواهد،و از جهت ديگر به تن آدم،چون انسان تنش را
بايد بشويد.مقصودت اين است؟گفت:نه،جواب درستبايد بدهى.غسل
جنابتبه تن تعلق مىگيرد يا به جون؟گفتم:من نمىدانم.گفت:پس اين
عمامه را چرا سرت هشتهاى (20) ؟
و ما انا من المتكلفين من متكلف نيستم.پيغمبر چنين سخنى
مىگويد.
2- طه/25-34.
3- انشراح/1-8.
4- ادامه حديثبه اين صورت است:«الا انه لا نبى بعدى».(سفينة
البحار،ج 2/ص583 و 584).
5- مزمل/5.
6- نحل/125.
7- احزاب/45.
8- مىدانيد مكه در ميان كوه است.
10- احزاب/45 و46.
11- اخلاص/1-4.
12- حديد/1-3.
13- اسرى/107 و109.
14- اين سخنها در ابلاغ پيام الهى هست ولى در ابلاغ پيامهاى
ديگر مطرح نيست.
15- اعراف/62.
16- اعراف/68.
17- اعراف/21.
18- ص/86.