پاسخ به دو پرسش
داستان داوود عليه السلام و مساله استخدام وسيله
در موضوع استخدام وسيله كه براى دعوت و ارشاد به حق،از باطل
نبايد استفاده كرد سؤال كردهاند:پس در داستان داوود پيغمبر كه در
قرآن كريم آمده است مطلب از چه قرار است؟ ممكن استبرخى با اين
داستان سابقه نداشته باشند.داستان آن طور كه در قرآن آمده است همين
قدر است كه مىفرمايد:داستان بنده ما داوود را ياد كن آنگاه كه در
محراب بود و ناگاه از بالاى محراب،جمعى(گروه متخاصم)آمدند،كه ظاهر
اين است كه بيش از دو نفر بودهاند اگر چه در يك جا به زبان فرد
مىگويد:«ان هذا اخى»ولى تعبيرهاى ديگر تعبيرهاى جمع است و مثل
اينكه بيش از دو نفر بودهاند.قرآن مطلب را به اين صورت طرح كرده
است كه اين دو نفر نزد داوود آمدند.(و مىدانيد كه داوود از كسانى
است كه هم پيغمبر خدا و هم ملك و پادشاه يعنى حاكم در ميان قوم
خودش بوده است).يكى از اين دو نفر از ديگرى شكايت كرد(يا يكى از
افراد به نمايندگى جمع از ديگرى شكايت كرد)گفت:اين برادر من
است(حالا يا واقعا برادر صلبى بوده استيا برادر دينى)نود و نه
گوسفند دارد و من يكى بيشتر ندارم،در عين حال آمده از من همان يكى
را هم با خشونت مطالبه مىكند:«فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب»
(1) .قرآن همين مقدار نقل مىفرمايد كه شاكى چنين اظهار
داشت،و ديگر نقل نمىكند كه ديگرى از خودش دفاع كرد يا نكرد.بعد
مىفرمايد كه داوود گفت: لقد ظلمك بسؤال نعجتك الى نعاجه و ان
كثيرا من الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض او با اين كارش به تو ستم
كرده است.بله بسيارى از افراد،شركا،افرادى كه با يكديگر نزديكند و
اختلافى با هم دارند،بعضى به بعضى ديگر ظلم مىكنند.بعد قرآن
مىگويد كه داوود«ظن»-كه گفتهاند به معناى«علم»است-دانست كه
اين از طرف ما امتحانى بوده است: و ظن داود انما فتناه (2)
كه ما مورد ابتلا و امتحانش قرار دادهايم،پس به تضرع و توبه
و استغفار افتاد،و خدا هم توبه او را پذيرفت.قرآن بيش از اين مطلب
را بيان نكرده است.
در اينجا دو سؤال مطرح است:يكى اينكه آنهايى كه نزد داوود آمدند
كه بودند؟آيا واقعا انسانهايى بودند و اين داستان هم داستان واقعى
بود؟واقعا انسانهايى بودند و يكى از آنها گوسفندان زيادى داشت و
ديگرى يكى داشت و آن كه زياد داشت مىخواست مال آن ديگرى را هم
ببرد و بعد او شكايت كرد و داوود قضاوت نمود؟يا نه،اينها اساسا
انسان نبودند، فرشتگانى بودند كه خدا براى امتحان داوود فرستاد،و
چون فرشته بودند موضوع حقيقت نداشت،يعنى واقعا گوسفندى در كار
نبود،دو برادرى نبودند،تعدى و تجاوزى نبود بلكه اينها به امر خدا
آمدند اين صحنه را براى امتحان داوود و به تعبير آنها براى تنبه
داوود ساختند، داوود هم ناگهان متوجه شد و به استغفار افتاد.و اگر
اينها فرشته بودند،چرا آمدند تا سبب بيدارى داوود بشوند؟در اينجا
رواياتى از اهل تسنن بالخصوص هست و نمىدانم در شيعه هم هستيا
نه،ولى تفسير الميزان از مجمع البيان نقل مىكند،كه مجمع خلاصه
اينها را ذكر كرده و تكذيب و رد نموده است.به هر حال روايت اگر
ضعيف باشد،فرق نمىكند مال شيعه باشد يا سنى.در بعضى از روايات
آمده است كه اين داستان چنين بوده است كه داوود پيغمبر زنان متعددى
در خانه داشت،در عين حال در جريانى[شيفته زنى شد].جريان اين بود كه
داوود در محرابش عبادت مىكرد،شيطان ابتدا به صورت يك مرغ زيبا در
آن كوه يعنى روزنهاى كه در آن جايگاه عبادت وجود داشت ظاهر
شد.آنچنان اين مرغ زيبا بود كه داوود نمازش را شكست،رفت آن را
بگيرد،آن طرفتر پريد،رفتبگيرد،روى پشتبام پريد،داوود هم دويد و
به پشتبام دار العماره و دار السلطنهاش رفت.اتفاقا زن يكى از
سربازها به نام اوريا[در خانه مجاور]آبتنى مىكرد و زنى بود در
نهايت جمال و زيبايى.دل داوود را برد.تحقيق كرد اين كيست؟اين زن
فلان سرباز است.آن سرباز كجاست؟در ميدان جنگ است.نامهاى به سردار
خودش نوشت كه هر جور هست اين سرباز را به جايى بفرست كه جان سالم
بدر نبرد و كشته شود.او هم آن سرباز را به مقدم جبهه فرستاد و او
كشته شد.وقتى كه او كشته شد،اين زن بلا مانع شد،عدهاش كه تمام شد
داوود با او ازدواج كرد.ملائكه اين صحنه ساختگى را براى اين ساختند
كه به او بگويند:مثل تو مثل آدمى است كه نود و نه گوسفند دارد و
رفيقش يك گوسفند دارد،با اينكه خودش نود و نه گوسفند دارد،طمع به
يك گوسفند ديگران هم بسته است.داوود تازه متوجه شد كه مرتكب گناه
شده است كه توبه كرد و خدا هم توبهاش را قبول كرد.
حقيقت داستان
در عيون اخبار الرضا در مباحثاتى كه امام رضا عليه السلام با
اصحاب ملل و مقالات يعنى با نمايندگان مذاهب مختلف غير اسلامى و
بعضى مذاهب اسلامى،با يهوديها،نصرانيها، زردشتيها،ستاره پرستان و
بعضى از علماى اهل تسنن انجام داده،روايتشده است كه در مجلسى كه
مامون تشكيل داده بود و امام مباحثه مىكرد،حضرت رضا از يكى از
پيشوايان اهل تسنن سؤال كرد كه شما درباره داستان داوود كه اجمالش
در قرآن آمده است چه مىگوييد؟او همين حرف را زد.امام فرمود:سبحان
الله!چطور شما به پيغمبر خدا چنين نسبتى مىدهيد؟!آخر اين چه
پيغمبرى شد كه مشغول نماز باشد،چشمش به يك كبوتر زيبا كه بيفتد
آنچنان دستپاچه بشود كه نمازش را بشكند؟!اين گناه اول،يعنى
فسق.تازه بعد از شكستن نمازش مثل بچهها دنبال كبوتر بدود،در حالى
كه هم پيغمبر است و هم پادشاه،و گويى كسى هم نبوده كه به او بگويد
آن كبوتر را براى من بگير.تا پشتبام برود و آنجا يك كبوتر ديگر از
نوع انسان برايش پيدا بشود،چشمش به يك زن زيبا بيفتد،اين دل هر
جايى كه دنبال كبوتر بود كبوتر را رها كند و يك دل نه صد دل عاشق
اين زن بشود.اين گناه!119 دوم. تازه تحقيق كند كه اين زن شوهر دارد
يا ندارد.به او بگويند شوهر دارد.زن چه كسى است؟زن يك سرباز فداكار
كه دارد در ميدان جنگ فداكارى مىكند.دوز و كلك درست كند كه اين
سرباز كشته بشود براى اينكه با زن او هم بستر بشود.پس فسق هست،فجور
هست،قتل نفس هست،نماز شكستن هست،عشق به زن شوهردار هست،آخر اين چه
پيغمبرى شد؟!
حالا ريشه قضيه چيست؟از امام سؤال كردند:پس قضيه
چيست؟فرمود:قرآن كه اصلا اين حرفها را طرح نكرده.اين حرفها چيست كه
از خودتان ساختهايد؟!قضيه اين است:روزى داوود-كه حكمتها و
قضاوتهاى او ضرب المثل است-كوچكترين عجبى در قلبش پيدا شد كه اگر
قضاوت هم هست قضاوت داوودى است،آنچنان صحيح در ميان مردم قضاوت
مىكنم كه هيچ وقتيك ذره تخلف نمىشود(مثل داستان يونس و داستان
آدم و داستانهاى ديگر).يك ذره عجب سبب مىشود كه خدا عنايتخودش را
از بنده بگيرد تا بنده عجزش بر خودش ثابتبشود.ما در دعاهايمان
مىخوانيم:«و لا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا».انسان در هر مقامى
كه باشد،هميشه بايد به خدا عرض كند:خدايا مرا يك چشم بر هم زدن به
خودم وامگذار.
ام سلمه مىگويد:يك شب در دل شب بيدار شدم،ديدم پيغمبر در بستر
نيست.يك وقت متوجه شدم در گوشه اتاق مشغول عبادت است.به سخنانش گوش
كردم،ديدم مىگويد: «الهى لا تشمتبى عدوى و لا تردنى الى كل سوء
استنقذتنى منه...و لا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا» (3)
خدايا مرا به بديهايى كه از آنها رهانيدهاى برنگردان،خدايا
مرا دشمنشاد نفرما... خدايا مرا يك لحظه،يك چشم به هم زدن به خودم
وا مگذار،يعنى عنايت و لطف خودت را از من مگير.(اين را پيغمبر آخر
الزمان مىگويد.)به اينجا كه رسيد،ام سلمه بى اختيار شروع كرد هق
هق گريه كردن و فرياد زدن.دعاى نماز پيغمبر كه تمام مىشود
مىفرمايد:ام سلمه چرا مىگريى؟عرض مىكند:يا رسول الله!وقتى كه
شما اين سخن را مىگوييد كه خدايا مرا يك چشم به هم زدن به خود وا
مگذار،پس واى به حال ما.نفرمود من تعارف كردم-العياذ بالله-براى
تعليم تو گفتم.فرمود:البته همين است.برادرم يونس خدا يك لحظه او را
به خود واگذاشت،و آمد به سرش آنچه آمد.
حال چطور مىشود خدا عنايتخودش را بگيرد؟كوچكترين تصورى از
منيتبراى يك پيغمبر خدا پيش بيايد،عنايتخدا گرفته مىشود و سقوطش
همان.
امام رضا فرمود:در دل مقدس اين پيغمبر بزرگ اين عجب پيدا شد كه
آيا از من بهتر قاضى هم در عالم هست؟تصور«من»در قلب داوود پيدا
شد.داوود!تو ديگر نبايد فكر«من»،تصور«من»، در ذهنتباشد.خدا اين
امتحان را پيش آورد.عنايتخدا كه از داوود گرفته شد،در قضاوتش شتاب
كرد حتى به صورت تقديرى،يعنى يادش رفت كه وقتى مدعى دعوى خودش را
طرح مىكند،قاضى نبايد يك كلمه حرف بزند و لو به صورت تقدير و
فرض.يك نفر آمده مىگويد: اين آقا كه مىبينيد مال بنده را برده
است،با ثروت زيادى كه دارد(نود و نه گوسفند دارد و من يكى دارم)به
اين يك گوسفند من هم طمع كرده.داوود تحت تاثير عواطف انساندوستى
خودش قرار گرفت،صبر نكرد كه ببيند طرف چه مىگويد.آخر او هم از
خودش دفاعى دارد. فورا گفت:در واقع-شايد هم به صورت تقدير:اگر اين
طور باشد-او به تو ظلم كرده است.تا چنين پيشدستى كرد،يكمرتبه متوجه
شد كه داوود!شرط قضاوت اين نبود كه حرف ديگرى را نشنيده،سخن
بگويى،قاضى بايد سكوت كند بگذارد ديگرى هم حرفش را بزند و از خودش
دفاع كند،آن وقتحرفش را بزند.اينجا بود كه داوود فهميد اشتباه
كرده است.نه تنها فهميد در امر قضاوت اشتباه كرده،بلكه ريشه اشتباه
خودش را هم فورا به دست آورد:داوود!از كجا خوردى؟از آنجا كه
فكر«من»كردى،گفتى منم.اين ضربهاى بود كه از آن«من»خوردى.در
قرآن صحبت زنى نيست،صحبت اوريايى نيست،صحبت مرغى كه پريده باشد
نيست،صحبت اين حرفها نيست.
ريشه پيدايش اين داستان
حال چطور شد كه اين داستان در بعضى از كتب ما مسلمين پيدا
شد؟همين قدر به شما بگويم امان از دستيهود كه بر سر دنيا از دست
اينها چه آمد!يكى از كارهايى كه قرآن به اينها نسبت مىدهد كه هنوز
هم ادامه دارد مساله تحريف و قلب حقايق است.اينها شايد با هوشترين
مردم دنيا باشند،يك نژاد فوق العاده با هوش و متقلب.اين نژاد با
هوش متقلب هميشه دستش روى آن شاهرگهاى جامعه بشريت!121
است،شاهرگهاى اقتصادى و شاهرگهاى فرهنگى.اگر كسى بتواند تحريفهايى
را كه اينها حتى در حال حاضر در تاريخها، جغرافيها و خبرهاى دنيا
مىكنند[جمع آورى كند،كار مفيدى است].البته عدهاى اين كار را
كردهاند ولى نه به قدر كافى.الآن خبرگزاريهاى بزرگ دنيا-كه يكى از
آن شاهرگهاى خيلى حساس است-به دستيهود مىچرخد،براى اينكه قضايا
را تا حدى كه برايشان ممكن است آن طور كه خودشان مىخواهند به دنيا
تبليغ كنند و برسانند.در هر مملكتى اگر بتوانند،آن شاهرگها
را،وسايل به قول امروزيها ارتباط جمعى مثل مطبوعات و به طور كلى آن
جاهايى كه فكرها را مىشود تغيير داد،تحريف كرد،تبليغ كرد و گرداند
و نيز شاهرگهاى اقتصادى را[در دست مىگيرند].و اينها از قديم
الايام كارشان اين بوده.قرآن در يك جا مىفرمايد:
افتطمعون ان يؤمنوا لكم و قد كان فريق منهم يسمعون كلام الله ثم
يحرفونه من بعد ما عقلوه و هم يعلمون. (4)
مسلمين!شما به ايمان اينها چشم[داريد]؟!آيا اينها را
نمىشناسيد؟!اينها همان كسانى هستند-يعنى الآن هم روح همان روح است
و الا كسى اجدادش فاسد باشند،دليل فساد امروزش نمىشود،اينها همان
روح اجداد خودشان را حفظ كردهاند-كه با موسى هم كه بودند، سخن خدا
را كه مىشنيدند،وقتى كه بر مىگشتند آن را مطابق ميل خودشان عوض
مىكردند،نه از روى جهالت و نادانى،در كمال دانايى.تحريف و قلب
حقايق،يكى از كارهاى اساسى يهود از چند هزار سال پيش تا امروز
است.در ميان هر قومى در لباس و زى خود آن قوم ظاهر مىشوند و افكار
و انديشههاى خودشان را از زبان خود آن مردم پخش مىكنند، منويات
خودشان را از زبان خود آن مردم مىگويند.مثلا مىخواهند ميان شيعه
و سنى اختلاف بيندازند.نه اين طور است كه خودش حرف بزند.يك سنى
پيدا مىكند و او شروع مىكند آنچه كه مىتواند عليه شيعه تهمت
مىزند و دروغ مىگويد.البته دفاع از حقيقتبه جاى خودش،بايد
دروغها را رد كرد،ولى گاهى افرادى نظير صاحب الخطوط العريضة را
پيدا مىكنند كه چهار تا دروغ هم او بيايد ببندد.از زبان اين به آن
دروغ مىبندند و از زبان آن به اين.اينها تورات خودشان را پر از
اين دروغها كردند،و داستانها از امتهاى گذشته هست كه تورات به
گونهاى نقل كرده است،قرآن به گونه ديگر،و بلكه قرآن به گونهاى
نقل كرده است كه دروغ اينها را كه داستان را تحريف كرده و در تورات
تحريف شده آوردهاند آشكار مىكند.و اينها براى اينكه قرآن
را-العياذ بالله-تكذيب كنند آمدهاند يك سلسله روايات به نام
پيغمبر يا ائمه و يا مثلا بعضى از صحابه پيغمبر و به نفع آنچه در
تورات آمده است جعل كردهاند ولى به گونهاى جعل كردهاند كه كسى
نفهمد اين طور نيست.از جمله-كه شايد عبرت آموز باشد-در داستان
عمالقه كه همين بيت المقدس فعلى را اشغال كرده بودند و موسى به
اينها مىگفت: آنها به زور اينجا را اشغال كردهاند،بياييد به آنجا
برويم،اينها[حفظ جان]مىكردند و مىگفتند:
يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها فاذهب انت و ربك
فقاتلا انا هيهنا قاعدون.» (5)
قرآن آبروى اينها را برده.هر چه موسى گفت:كمى غيرت داشته
باشيد،هنر داشته باشيد، حقتان را بگيريد،گفتند:خير،آنها مردمى
هستند زورمند،ما اينجا نشستهايم،تو و خدايت دوتايى برويد آنجا
بجنگيد،عمالقه را بيرون كنيد،وقتى كه كارها تمام شد بيا ما را خبر
كن كه برويم وارد آنجا بشويم.گفت:
گر به مغزم زنى و گردنبم كه من از جاى خود نمىجنبم
موسى دوباره آمد با اينها صحبت كرد كه اين حرفها يعنى چه؟!به
خدا توكل كنيد،در راه خدا جهاد كنيد،اگر در راه خدا جهاد كنيد خدا
شما را يارى مىكند،كه نشان مىدهد قضيه،قضيه عملى بوده
است.گفتند:نمىرويم كه نمىرويم.در اينجا قرآن آبروى اينها را به
اين صورت برده است كه مىگويد اينها مردمى بودند طماع و مىخواستند
بدون آنكه زحمتى كشيده باشند[سرزمين بيت المقدس]مفتبه چنگشان آمده
باشد،كه در جنگ بدر ظاهرا مقداد اسود به پيغمبر عرض كرد:يا رسول
الله!ما آن حرف را نمىزنيم كه يهود به موسى گفتند كه تو با
خدايتبرو با آنها بجنگ،وقتى كه تصفيه كردى و مانع را برداشتى ما
را خبر كن،ما مىگوييم كه تو هر چه امر كنى همان را اطاعت
مىكنيم،اگر امر كنى خودتان را به دريا بريزيد خودمان را به دريا
مىريزيم.
اينها فكر كردند چكار كنند كه تورات را تاييد و قرآن را تكذيب
كنند ولى مسلمين هم نفهمند كه اينها دارند قرآن را تكذيب
مىكنند.آمدند افسانهها براى عمالقه ساختند.گفتند اين عمالقه كه
در بيت المقدس بودند،مىدانيد چگونه آدمهايى بودند؟(مىخواستند
بگويند اگر نژاد ما نرفتبجنگد حق داشت و قرآن-العياذ بالله-بيخود
اعتراض كرده،جاى جنگيدن نبود.ولى بسيارى از مسلمين اين مطلب را
نفهميدند.)آن مردمى كه در آنجا بودند از نژادهاى آدمهاى معمولى
نبودند كه بشود با آنها جنگيد.البته اين را نگفتند«كه بشود با آنها
جنگيد»كه مسلمين بفهمند.گفتند مردمى آنجا بودند از اولاد زنى به
نام عناق،و عناق زنى بود كه وقتى مىنشست ده جريب در ده جريب را
مىگرفت،و پسرى داشتبه نام عوج كه وقتى موسى با عصايش آمد كنار او
ايستاد،با اينكه چهل ذراع قدش بود و چهل ذراع طول عصايش و چهل ذراع
از زمين جستن كرد،تازه عصاى او به قوزك پاى عوج بن عناق خورد. جمعى
از اينها آمده بودند در بيابان بيت المقدس.موسى عدهاى جاسوس
فرستاده بود براى اينكه بروند خبر بياورند كه اينها چه
مىكنند.آدمهايى كه قدشان چند فرسخ بود و حتى ماهى را از دريا
مىگرفتند مقابل خورشيد كباب مىكردند و مىخوردند و در صحرا آن
طور راه مىرفتند،يك وقتيكى از آنها ديد يك چيزهايى روى زمين
دارند مىجنبند(كه همان افراد موسى بودند).چند تا از آنها را
گرفت،در آستينش ريخت و نزد پادشاهشان آمد،آنها را ريخت آنجا و
گفت:«اينها مىخواهند اينجا را از ما بگيرند.»اگر واقعا در بيت
المقدس يك چنين نژادى بوده است،پس موسى بيخود گفتبرويد آنجا را
بگيريد،حق با آنها بود كه مىگفتند كار،كار ما نيست،تو و
خدايتبرويد آنها را بيرون كنيد تا ما بعد بياييم.آنها كه آدم
معمولى نبودهاند!
اينها براى آنكه انتقاد قرآن از قوم يهود را زيركانه رد كرده
باشند،آمدند اين داستانها را جعل كردند و در زبان خود مسلمين
انداختند.بعد خود مسلمين مىنشستند داستان عوج بن عناق را
مىگفتند،از اهميت عمالقه مىگفتند و اينكه اگر قضيه اين طور باشد
پس قرآن به اينها چه مىگويد؟!
در داستان داوود هم قضيه از اين قرار بود.اين داستان مرغ و عاشق
شدن داوود زن اوريا را و بعد به كشتن دادن داوود اوريا را[يك
داستان جعلى است]و حتى بدترش را هم گفتهاند كه هنوز اوريا كشته
نشده بود كه داوود-العياذ بالله-زن او را به خانه خودش آورد و با
او زنا كرد و خيال كرد كار گذشته است ولى بعد از مدتى آن زن به او
اطلاع داد كه من حامله شدهام، تكليف چيست؟وقتى كه داوود ديد اين
زن از او حامله شده و فردا بچه متولد مىشود و مشتش باز
مىگردد،دستور داد كشته شود!
قرآن داستان داوود را به آن نزاهت و نظافت نقل كرده و تورات
تحريفى اين داستان را به اين كثافت نقل كرده است.بعد آمدند اين
روايات مجعول را به زبان خود مسلمين هم انداختند. ارزش ائمه در
اينجا آشكار مىشود.امام رضاست كه مىآيد دروغ اينها را روشن
مىكند و مىگويد اين چرندها و مزخرفات چيست كه مىگوييد؟!اين
نسبتها چيست كه به پيغمبر خدا مىدهيد؟!در كجاى قرآن چنين مطلبى
آمده است؟!قرآن كه قضيه را بيش از اين نقل نمىكند كه افرادى
آمدند[نزد داوود و يكى از آنها از ديگرى شكايت كرد]،و در مورد
قضاوت نيز همين مقدار مىگويد كه داوود وقتى كه سخن مدعى را شنيد
فورا حكم خودش را گفت، بعد يكدفعه متوجه شد كه اشتباه كرده و بعد
استغفار كرد.قضيه از اين قرار بوده و صحبت زنى مطرح نبوده است.
قضيه دو جنبه دارد:آيا اينها فرشته بودند يا انسان؟اگر انسان
بودند پس قضيه،قضيه واقعى بوده و بنا بر اين خدا هم كه آن انسانها
را فرستاد،اصلا آنها نيامده بودند براى اينكه به اصطلاح داوود را
متنبه كنند بلكه واقعا براى آنها داستانى پيش آمده بود،ولى وقتى كه
داوود آن سرعت قضاوت را اعمال كرد خودش ناگهان متوجه شد.پس اينجا
از يك وسيله غير جايز، از يك امر دروغ استفاده نشده است.
و اما اگر آنهايى كه آمدهاند ملك باشند و براى تنبه داوود آمده
باشند،اين سؤال مطرح مىشود كه آن ملكها چگونه آمدند يك صحنه
ساختگى براى بيدارى داوود درست كردند؟!و سؤالى كه از ما شد در واقع
اين بود كه چطور دو فرشته آمدند يك صحنه ساختگى خلق كردند؟!البته
هدفشان تنبه داوود،و مقدس بود ولى داستانى كه گفتند مجعول است.
پاسخ اينجا من همان مطلبى را عرض مىكنم كه علامه طباطبائى در
تفسير الميزان فرمودهاند، اگر چه چون بيانى كه ايشان كردهاند در
سطح بالايى استشايد نتوانم در اين جلسه بيان كنم. ايشان
مىگويند:اولا قضيه مسلم نيست كه آنها فرشته بودهاند.و به فرض
اينكه فرشته باشند، تمثل فرشتگان بوده است و تمثل فرشته غير از اين
است كه در عالم مادى و عالم تكليف افرادى[بر داوود وارد شوند و
داستانى را به دروغ نقل كنند]كه برايشان جايز نيست.به عبارت
ديگر،ايشان مىفرمايند:اين مساله كه يك چيزى راست استيا دروغ،و ما
وظيفه داريم استبگوييم و دروغ نگوييم مربوط به عالم مادى و عينى
است.اگر در عالم مادى و عينى دو موجود مىآمدند در مقابل داوود و
سخنشان را مىگفتند و دروغ مىگفتند،اين داخل در اين قضيه بود ولى
مساله تمثل مساله ديگرى است.تمثل يعنى حقيقتى به صورت ديگر ظهور
پيدا مىكند،نظير رؤياى صادقه.رؤياى صادقه با اينكه تمثل است،صدق و
كذب به اين معنا در آن راه ندارد.مثلا(اين مثال را من ذكر
مىكنم)پيغمبر اكرم در عالم رؤيا مشاهده مىكند كه گروهى ميمون از
منبر او بالا و پايين مىروند و امت او پاى منبر نشستهاند و در
حالى كه روى آنها به منبر استبه قهقرا مىروند يعنى به طرف عقب،از
منبر دور مىشوند.از خواب بيدار مىشود محزون.حس مىكند كه اين
نشانه ضربهاى استبه عالم اسلام.جبرائيل اين رؤيا را براى پيغمبر
تفسير مىكند و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة للناس و
الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا
(6) كه اين رؤيا تعبير دارد و تعبيرش اين است كه بعد از
تو بنى اميه بر امت تو مسلط مىشوند و بر همين منبر تو خواهند نشست
و در حالى كه ظاهر اسلام را رعايت مىكنند و با نام اسلام سخن
مىگويند و روى مردم هم به سوى اسلام است عملا مردم را از اسلام
دور مىكنند.اين خوابى است كه خدا به پيغمبر نمايانده است.اين خواب
دروغ استيا راست؟اگر بگوييم خواب راستخوابى است كه به همان شكلى
كه انسان ديده ظاهر بشود،در اين صورت اين خواب دروغ است زيرا واقعا
ميمونى بالاى منبر پيغمبر نرفت،و واقعا اين طور اتفاق نيفتاد كه
مردم پاى منبر پيغمبر نشسته باشند و عملا به طرف عقب،از آن دور
شوند.ولى در عين حال اين خواب راست است چون صورتى از يك حقيقت
است.ميمونها تمثل بنى اميه هستند و اينكه مردم نشسته به قهقرا
مىروند،يعنى حفظ صورت اسلام و از بين رفتن معنا و حقيقت اسلام.اگر
ملائكه براى يك پيغمبر متمثل مىشوند،يعنى در تمثلشان حقيقتى به آن
صورت متمثل مىشود.در آنجا مساله راست و دروغ به اين شكل مطرح
نيست.راست و دروغ تمثل فرشتگان بر پيغمبر به اين است كه با يك
حقيقت منطبق باشد يا نباشد،كه با حقيقتى هم منطبق بود نه اينكه به
همان صورتى كه متمثل شده بايد در عالم عينى واقع شده باشد همان طور
كه در رؤياى صادقه لازم نيست صورتى كه متمثل شده،در عالم عينى واقع
بشود.
بنا بر اين به فرض اينكه اينها فرشته باشند-اگر چه قطعى نيست كه
فرشته بودهاند-جواب اين سؤال كه چگونه براى يك حقيقت از چنين
وسيلهاى استفاده شده است همين است كه علامه طباطبائى دادهاند و
از نظر من هم جواب درست است گو اينكه نمىدانم توانستم مطلب را
چنان كه بايد توضيح بدهم يا نتوانستم.
تصاحب كالاى كفار قريش و مساله استخدام وسيله
سؤال ديگر كه من خودم آن را يك مقدار توسعه مىدهم اين بود كه
اگر در اسلام جايز نيست از وسيلههاى نا مشروع و فاسد براى هدف
مشروع استفاده بشود،چرا پيغمبر اجازه مىداد كه مسلمين بروند جلوى
قافله مال التجاره كفار قريش را-كه از شام به مكه مىرفت-وقتى كه
از نزديك مدينه عبور مىكرد بگيرند و كالاى آن را تصاحب كنند كه
اروپاييها حتى تعبير زشت«راهزنى»را به كار بردهاند؟آيا غير از
اين بود كه اين كار براى هدف مقدسى بود؟من اين سؤال را توسعه
مىدهم،مىگويم ممكن است كسى بگويد خود جهاد هم از همين قبيل است
چون جهاد هم در نهايت امر يعنى كشتن انسانها!بديهى است كشتن
انسانها في حد ذاته كار درستى نيست.كارى كه فى حد ذاته درست
نيست،چرا اسلام اجازه مىدهد؟مىگوييد براى هدفى مقدس.پس خود اجازه
جهاد در اسلام،اجازه دادن اين است كه از وسايل نامشروع براى هدف
مشروع استفاده بشود.
مثالهاى ديگرى نيز در اين زمينه داريم:مگر فقه ما نمىگويد
كه«دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است».اين جمله مال
سعدى است ولى فقه هم!127 اين مطلب را اجازه مىدهد.فقه هم مىگويد
اگر در جايى دروغى به مصلحت اجتماع بود،اين دروغ گفته شود،به اين
معنا كه اگر در جايى امر داير است ميان يك راست گفتن و مثلا نفس
محترم يك شخص مؤمن بيگناهى را به كشتن دادن،و يا دروغ گفتن و
بيگناهى را نجات دادن،در اينجا دروغ بگو و بيگناه را نجات بده.اين
همان دروغ مصلحت آميز است.اين مگر غير از اين است كه ما از وسيله
نامشروع براى هدف مشروع استفاده مىكنيم؟
جواب اين است:در بعضى از موارد حتى وسيله،نامشروع هم نيست.در
مورد جهاد و[تصاحب] مال و ثروت[كفار]قضيه از اين قرار است.اين
اشتباه است كه ما خيال كنيم همين قدر كه انسان،انسان بيولوژيكى به
اصطلاح شد ديگر جان و مالش محترم است،از نظر انسان بما هو انسان در
هر شرايطى بود،بود.اين طرز فكر فرنگيهاست كه مىگويند انسانها يعنى
نوع آدم، انسان زيستشناسى،انسان بيولوژى،انسانى كه علم بيولوژى او
را انسان مىداند،و البته انسانى كه علم بيولوژى او را انسان
مىداند يعنى آن موجودى كه يك سر و دو گوش و دو دستبه اين شكل خاص
داشته باشد،ناخنهايش پهن باشد،مستقيم القامه باشد و روى دو پا راه
برود.موجودى با اين علائم،انسان بيولوژى است.از نظر زيستشناسى و
بيولوژى معاويه يك انسان است و ابوذر هم يك انسان،يعنى اين طور
نيست كه مثلا بگوييم گروه خون ابوذر بر گروه خون معاويه از نظر
بيولوژى ترجيح دارد.از نظر بيولوژى موسى چومبه و لومومبا دو انسان
هستند در يك حد.
ولى در باب انسان،سخن در انسان زيستشناسى نيست،سخن در انسانى
استبا معيارهاى انسانيت،[و لهذا]يك انسان ضد انسان از آب در
مىآيد.موسى چومبه انسان ضد انسان است، معاويه انسان ضد انسان
است،شمر بن ذى الجوشن انسان ضد انسان است،يعنى ضد انسانيتها.در
آنجا ملاك،انسانيتهاست.انسانيت اين نيست كه دندانهاى يك موجود به
فلان شكل باشد.انسانيتيعنى
شرافت،فضيلت،تقوى،عدالت،آزاديخواهى،آزادمنشى،حلم،بردبارى، اينها كه
معيارهاى انسانى است.انسان بيولوژى،انسان بالقوه اجتماعى است نه
انسان بالفعل اجتماعى.اگر انسانى بر ضد انسانيت قيام كند،آن انسانى
كه بر ضد آزادى قيام كرده،بر ضد توحيد قيام كرده،بر ضد عدالت قيام
كرده،بر ضد راستى و درستى قيام كرده،بر ضد همه خوبيها قيام كرده،او
از ابتدا احترام ندارد،خون و مالش احترام ندارد،نه اينكه!128 خون و
مالش احترام دارد و از بين بردن خون و مال او كار زشتى است ولى ما
براى هدف مقدس اين كار زشت را انجام مىدهيم.اصلا زشت نيست.مساله
قصاص و قاتل را قصاص كردن به معنى اين نيست كه ما مع الاسف كار
زشتى را مرتكب مىشويم به خاطر يك مصلحت عاليتر.اگر انسانى به حدى
رسيد كه انسانهاى ديگر را بدون تقصير كشت،يعنى ديگر حرمتخودش را
از بين برد.آن دستى كه عالما عامدا و با ابلاغ،به خيانت دراز
مىشود،حرمتخودش را از بين برده است.چه خوب گفتسيد مرتضى در جواب
ابو العلاى معرى.ابو العلاء گفت:من اين قانون اسلام را نمىفهمم
چطور است كه در يك جا مىگويد ديه يك دست پانصد دينار است و در جاى
ديگر مىگويد اگر دزدى كرد،حتى به خاطر ربع دينار بريده شود.ارزشش
چقدر است؟ ربع دينار يا پانصد دينار؟چطور تا دو هزار درجه نوسان
پيدا مىكند؟سيد مرتضى فرمود:
عز الامانة اغلاها،و ارخصها ذل الخيانة فافهم حكمة البارى
دستبه معناى اين عضو گوشتى احترام ندارد.اگر مىگويند ديه دست
پانصد دينار است، دست امين احترام دارد.احترام مال انسانيت و امانت
است،عزت امانت است كه قيمتش را بالا برده است،و ذلتخيانت و دزدى
است كه اين قدر درجه را پايين مىآورد.امانت ارزش را بالا
مىبرد،خيانت ارزش را پايين مىآورد.انسانيت ارزش خون و مال را
بالا مىبرد و در مقابل،آن معيارهاى دروغ و كذب و غيبت و آدم كشى و
ظلم و تجاوز به حقوق مردم و آزاديها و غيره تمام ارزشها را پايين
مىآورد كه از هر بىارزشى بىارزشتر مىشود.
كفار قريش كه تا آن وقت لا اقل سيزده سال كارى نداشتهاند جز
اينكه حلقوم پيغمبر را بگيرند كه نداى حقيقتبه مردم نرسد چون بر
ضد منافع آنهاست،مسلمين را تعذيب كنند، در زير شكنجهها بكشند و از
هيچ جنايتى خوددارى نكنند در حالى كه مىفهمند او دارد حق را
مىگويد،باز ما بگوييم مال اينها محترم است،مال التجارةشان محترم
است؟!اولا آن مال التجاره را از كجا به دست آوردهاند؟به نص قرآن
در مكه يك عده رباخوار بودند كه مالى هم كه به دست آورده بودند از
دزدى و رباخوارى به دست آورده بودند.آيا مال اينها محترم است؟!
پس اين طور نيست كه در عين اينكه اين مالها محترم است،پيغمبر به
آن دليل اجازه تصاحب آنها را داده است كه هدفش مقدس است،بلكه اگر
هدف مقدسى هم!129 نبود اين مال احترام نداشت.
در موارد ديگر،مساله از اين قبيل نيستبلكه از قبيل اهم و مهم
است كه فقها در باب مقدمه واجب،بالخصوص،مطرح كردهاند كه در اين
مورد هم بايد توضيحى برايتان عرض كنم:
سخن ما در اينكه هدف وسيله را مباح نمىكند و نيز سخن علامه
طباطبائى در هدف نبود، اين بود كه ما در راه ايمان،براى حفظ و
تقويت ايمان مردم،در راه دعوت مردم به حق و حقيقت و اسلام،نبايد از
باطل استفاده كنيم،يعنى ايمان و دعوت به راه حق،طبيعتش يك طبيعتى
است كه وسيله پوچ و باطل نمىپذيرد.سخن ما در اينجا بود نه در جاى
ديگر.آيهاى كه ايشان به آن استدلال مىكنند آيه بسيار عتاب آميزى
نسبتبه پيغمبر اكرم است:
و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا.اذا لاذقناك
ضعف الحيوة و ضعف الممات . (7)
پيغمبر!اگر عنايت الهى نبود نزديك بود لغزش كنى.حالا لغزش
پيغمبر چه بوده؟آن طور كه در تفاسير نوشتهاند نه اين است كه
پيغمبر لغزش كرده است،شايد تصور كى براى پيغمبر پيدا شده ولى فورا
تصميم به خلافش گرفته است.قرآن در عين حال عتابش مىكند.آنها
گفتند:يا رسول الله!به ما اجازه بده براى اينكه اسلام اختيار كنيم
يك سال نماز نخوانيم،يا يك سال متعرض بتهاى ما نشو.پيغمبر چنين
تصميمى نگرفت ولى شايد در قلب او خطور كرد كه براى هدايت اينها و
براى خدا يك مداهنهاى،يك سازشى،يك مماشاتى كنم(نظير آنچه كه از
على عليه السلام مىخواستند كه براى خدا با معاويه مماشات
كن).نه،طبيعت ايمان اين مداهنهها و اين مماشاتها را نمىپذيرد.اگر
مساله ايمان و حقيقت مطرح نبود،بلكه مساله حقوق اجتماعى و حقوق
افراد[مطرح بود مانعى نداشت].مثلا براى نجات جان يك فرد چه مانعى
دارد كه انسان دروغ هم بگويد،بعد هم كشف بشود كه او اين دروغ را
براى نجات جان وى گفته است.عيبى ندارد.ولى من بخواهم مردم را دعوت
به خدا كنم،دليلى ذكر كنم بى حقيقت و دروغ،بعد معلوم بشود كه اين
دليلى كه من مىآورم و راهى كه براى دعوت مردم به حقيقت طى كردم
دروغ بوده و اصلا من با دروغ مردم را با ايمان كردم،اين ضربهاى به
ايمان مىزند كه ديگر التيام پذير نيست.
پس سخن ما در موضوع تبليغ بود.قبلا مثالى عرض كردم كه بعضى
مىگويند در راه تقويت ايمان،تهمت هم به اهل بدعتبزنيد و به عبارت
ديگر براى تقويت ايمان،به اهل بدعت هر دروغى مىخواهيد ببنديد.آنها
مىخواستند يك چراغ سبز به اصطلاح داشته باشند،به بهانه اينكه هدف
ما ايمان است و هر وقت هدف ايمان شد اسلام به ما چراغ سبز نشان
داده كه به دشمنان اسلام دروغ ببنديد.گفتيم نه،هرگز اسلام براى
ايمان و در راه دعوت به حق و حقيقت،دروغ را اجازه نمىدهد،به هيچ
شكلى و به هيچ نحوى.ساير كارهاى مقدس هم از همين قبيل است.
سخن حاج ميرزا حسين نورى
مرحوم حاج ميرزا حسين نورى(اعلى الله مقامه)از بزرگان محدثين
شيعه است و از وفات ايشان در حدود هفتاد و دو سال بيشتر
نمىگذرد،چون وفات ايشان در سال 1321 هجرى قمرى بوده است.مرحوم
ابوى ما(قدس الله سره)كه در سال 21 براى تحصيل به نجف مشرف
مىشوند،مىفرمودند در اين سال-كه اول طلبگىشان بوده است-ما يك
بار ديديم كه مرحوم حاجى منبر رفت-و ايشان منبر هم مىرفتند،محدث
بزرگوارى بوده است-و يادم هست كه اين آيه را عنوان كرد: «و لا
تقولن لشىء ان فاعل ذلك غدا. الا ان يشاء الله (8)
.بعد هم طولى نكشيد كه ايشان مريض شدند و از دنيا رفتند.استاد
مرحوم حاج شيخ عباس قمى(رضوان الله عليه)بوده،و مرحوم حاج ميرزا
حسين نورى واقعا محدث متبحرى است.كتاب كوچكى به فارسى نوشته به
نام«لؤلؤ و مرجان»راجع به دستور براى اهل منبر و انتقاد از بعضى
اهل منبر كه شرايط تبليغ دين را رعايت نمىكنند(من اين كتاب را از
اول تا آخر خواندم،فوق العاده تحت تاثير آن قرار گرفتم و مكرر در
مكرر از اين كتاب ترويج و تبليغ كردهام.)ايشان فكر كرده كه بعضى
از اهل منبر دو چيز را رعايت نمىكنند:يكى راستگويى را،آنهم به
بهانه اينكه هدف ما مقدس است و براى هدف مقدس اين امر اهميتى
ندارد،اگر حديث ضعيف هم خوانديم خوانديم.[گذشته از دعوت به
ايمان]هدف ديگر ما گرياندن براى امام حسين است كه آن هم هدف مقدس
است،آن هم دعوت به ايمان است و مساله ايمان مطرح است.ايشان نيمى از
كتابش را اختصاص داده استبه بحث راست و دروغ و اينكه به هيچ وجه
اسلام اجازه نمىدهد ما براى تبليغ دين حتى به روايات ضعيف متوسل
بشويم تا چه رسد به چيزى كه مىدانيم دروغ است.نيم ديگر كتاب خودش
را به مساله اخلاص اختصاص داده است كه در تبليغ دين و در ابكاء و
گرياندن[براى]امام حسين عليه السلام خلوص نيتشرط است-كه جزء
مباحثى كه مىخواستم در سيره پيغمبر اكرم عرض كنم همين مساله است-و
بعد مساله اجر و اجرت را طرح كرده است.ايشان در آن كتاب روى همين
مطلب اصرار فراوان دارد.امروز اين قضيه به يادم افتاد كه همين
مطلبى كه من تحت عنوان استخدام وسيله ذكر كردم،ايشان با عنوان
ديگرى ذكر مىكند و گاهى هم يك تكههاى خوشمزه و شيرين نقل
مىكند.از جمله مىگويد كه يك عالمى از هندوستان براى من نامه
نوشته است كه در اينجا افرادى مىآيند خيلى حرفهاى دروغ مىگويند و
حديثهاى ضعيف و باطل مىخوانند،شما كه در مركز هستيد كارى
كنند،كتابى بنويسيد تا جلوى اينها را بگيرند.من در جواب نوشتم كه
اين دروغها در همين مركز جعل مىشود نه در جاى ديگر.بعد ايشان راجع
به اين مطلب مىگويد ببينيد كار به كجا رسيده است كه يك عالم يزدى
براى من نقل كرد كه سفرى از يزد از راه كوير براى زيارت حضرت رضا
عليه السلام به مشهد مشرف مىشدم.مصادف شديم با ايام محرم.يك شب
ديدم كه شب عاشوراست و ما به يك دهى رسيدهايم.متاثر شدم كه اين
ايام عاشورا ما به مشهد يا لا اقل به يك شهرى كه در آن عزادارى
بشود نرسيديم.گفتيم بالاخره ده هم هر چه باشد لا بد يك مراسمى در
آن هست.پرسيديم،معلوم شد يك تكيهاى مثلا هست و آنجا مردم اقامه
عزادارى مىكنند.رفتيم ديديم يك بابا روضهخوان دهاتى در آنجا رفت
منبر.وقتى كه بالاى منبر نشست،ديديم خادم مسجد رفتيك دامن سنگ
آورد و ريخت در دامن اين آقاى مداح يا روضهخوان.من تعجب كردم كه
اين براى چيست؟مقدارى روضه خواند ولى كسى گريه نكرد.گفت چراغها را
خاموش كنيد.چراغها را خاموش كردند.تا چراغها را خاموش كردند،شروع
كرد سنگ پراندن به سر اين و آن.فرياد و جيغ و داد مردم بلند شد و
بالاخره گريه كردند.بعد كه كار تمام شد،من به او گفتم اين چه كارى
بود؟اين جنايت است و ديه دارد،چرا اين كار را كردى؟گفت:اين مردم
براى امام حسين جز از اين راه گريه نمىكنند، به هر حال بايد اشك
مردم را جارى كرد،از هر وسيله شده بايد استفاده كرد.
ايشان مىگويد اين مطلب غلط است،«از هر وسيله شده»يعنى چه؟!مگر
امام حسين آن قدر مصائب جانسوز ندارد؟!اگر او دل دارد،اگر او محبت
امام حسين را دارد،اگر واقعا شيعه امام حسين است كه تو روضه راست
هم بخوانى گريه مىكند،و اگر دل ندارد،اگر محبت امام حسين را
ندارد،اگر حسين را نمىشناسد،مىخواهم صد سال هم گريه نكند.اين چه
وسيلهاى است كه تو دارى استخدام مىكنى؟!
پس اين مطلبى كه عرض كردم كه براى حقيقت از هر وسيلهاى نمىشود
استفاده كرد منظورم ايمان است و منظور ايشان هم همين است،يعنى در
راه دعوت به حق و حقيقت،در راه عبور دادن مردم از بى ايمانى به
ايمان[از هر وسيلهاى نمىشود استفاده كرد.]در اينجا اصلا باب اهم
و مهم هم مطرح نيست.مساله اهم و مهم جايش جاى ديگر استيعنى در
مصالح اجتماعى و حتى در مورد عبادات شخصى و فردى مثل نماز خواندن و
يا زمين غصبى و امثال اينهاست،اما در باب تبليغ و رساندن پيام
اسلام يك ذره نبايد انسان از حق و حقيقت[تجاوز كند].انسان مىخواهد
حديثى را نقل كند،بعد بگويد اگر اين حديث را اين طور طرح كنم اثرش
بيشتر است.اين گناه است،بايد گفت فضولى است،حق اين حرفها را
ندارى.ايشان بعد آياتى از قرآن ذكر مىكنند كه خدا تضمين كرده است:
انا لننصر رسلنا (9) ما پيامبران خودمان را در راه
تبليغ يارى مىكنيم.اى پيغمبران من!شما از راه حق و
حقيقتبرويد،ديگر اثر كردن با ما،ما تضمين مىكنيم.پيغمبران هم از
همين راه رفتند و به نتيجهاى كه خود مىخواستند رسيدند.پس ما در
استخدام وسيله در راه دعوت مردم به دين و ايمان مجاز نيستيم كه از
هر وسيله كه شده است استفاده كنيم.اتفاقا اشتباه مىكنيم،نتيجه
معكوس مىدهد.ما كه از نظر منابع فقير نيستيم،بگذار آنهايى كه از
نظر منابع فقيرند بروند جعل كنند.مقصودم اين است كه ما چرا؟!ما
اينقدر از نظر منابع غنى هستيم كه حتى احساس نيازش هم غلط است.
مىخواهى مردم را نسبتبه امام حسين عليه السلام بگريانى،صحنه
عاشورا آنقدر پر از حماسه هست،آنقدر پر از عاطفه هست،آنقدر پر از
رقت هست،آنقدر صحنههاى با شكوه و جذاب و دلسوز دارد كه اگر در قلب
ما ذرهاى از ايمان باشد كافى است كه نام حسين را بشنويم و اشك ما
جارى بشود.«ان للحسين محبة مكنونة فى قلوب المؤمنين» (10)
يك محبت مخفى در عمق دل هر مؤمن نسبتبه امام حسين هست.«انا
قتيل العبرة» (11) من كشته اشكها هستم.
شعرى استبه عربى از يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام و خيلى
عجيب است.شايد در اوايل طلبگىام در مشهد بود و هنوز به قم نرفته
بودم كه آن را از كتاب نفثة المصدور محدث قمى حفظ كردم.ايشان
مىنويسند كه ابو هارون مكفوف-كه ظاهرا نابينا بوده است كه به او
مىگفتهاند مكفوف-شاعرى توانا بوده و گاهى مرثيه ابا عبد الله
مىگفته است.او مىگويد روزى رفتم خدمت امام صادق عليه
السلام.فرمود:از آن شعرهايى كه در مرثيه جدم گفتهاى، براى ما
بخوان.گفتم:اطاعت مىكنم.فرمود:زنها را هم بگوييد بيايند پشت پرده
تا آنها هم استفاده كنند.زنها هم از اندرون آمدند نزديك،پشت پرده
آن اتاق.شروع كرد به خواندن شعرهاى كه ظاهرا تازه هم گفته بود.ولى
مضمون را شما ببينيد،و اصلا درس را ببينيد!وقتى اين شعرها را-با
اينكه پنج مصراع بيشتر نيست-خواند ولولهاى در خانه امام صادق بلند
شد. امام صادق همين جور اشك از چشمهايش مىريخت و شانههاى مباركش
حركت مىكرد. صداى ناله و گريه از خانه امام بلند شد كه بعد ظاهرا
خود امام گفتند ديگر كافى است.اينهمه مرثيههايى كه گفته شده است
من نظير اين را يا نديدهام و يا كم ديدهام.
مىگويد:
امرر على جدث الحسين فقل لاعظمه الزكية ا اعظما لا زلت من وطفاء
ساكبة روية و اذا مررت بقبره فاطل به وقف المطية و ابك المطهر
للمطهر و المطهرة النقية كبكاء معولة اتت يوما لواحدها المنية
(12)
مضمون شعرش اين است،مىگويد:اى رهگذر،اى باد صبا گذر كن به قبر
حسين بن على، پيام دوستانش را به او برسان،پيام عاشقانش را به او
برسان.اى باد صبا پيام ما را به استخوانهاى مقدس حسين برسان،بگو اى
استخوانها دائما شما با اشك دوستان حسين سيراب هستيد.اين اشكها
مىريزند و شما را سيراب مىكنند.اگر روزى شما را از آب منع كردند
و اگر حسين را با لب تشنه شهيد كردند،اين شيعيان و دوستان دائما
اشك خودشان را نثار شما مىكنند.اى باد صبا اگر گذشتى و گذر
كردى،تنها به رساندن پيغام قناعت نكن،آنجا مركبت را نگه دار،خيلى
هم نگه دار،بايست و مصائب حسين را ياد كن و اشك بريز و اشك بريز و
اشك بريز،نه مثل يك آدم عادى بلكه مثل آن زنى كه يك فرزند بيشتر
ندارد،چگونه در مرگ يك فرزند خودش اشك مىريزد،اين جور اشك
بريز،بگرى براى آن پاك،فرزند پدر پاك، فرزند مادر پاك.
و لا و حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم،و صلى الله على
محمد و آله الطاهرين.
2-ص/23 و 24.
3- بحار جديد،ج16/ص217.
4- بقره/75.
5- مائده/24.
6- اسرى/60.[و ما رؤيايى را كه در خواب به تو نمايانديم و نيز
آن شجره ملعونه در قرآن(خاندان بنى اميه)را قرار نداديم مگر براى
امتحان آنها.و ما ايشان را بيم مىدهيم ولى جز بر طغيان آنها
نيفزايد.]
7- اسرى/74 و 75.
8- كهف/23 و 24.
9- مؤمن/51.
10- لؤلؤ و مرجان،ص37.
11- بحار جديد،ج 44/ص279 و 280.
12- نفثة المصدور،ص46،الاغانى،جلد اول،جزء هفتم.