سيره»و نسبيت اخلاق
بحثى كه قبلا طرح كرديم در اطراف اينكه آيا يك انسان ممكن است
در شرايط مختلف زمانى و مكانى و در اوضاع مختلف اجتماعى و در
موقعيتهاى متفاوت طبقاتى داراى معيارها و منطقهاى عملى
ثابتباشد،از آن جهت لازم و ضرورى بود كه اگر غير آن كه گفتم باشد
اساسا بحث از-به تعبير قرآن-«اسوه»يعنى بحث از اينكه يك انسان
كامل را ما امام و مقتدا و پيشواى خود قرار بدهيم و از زندگى او
شناختبگيريم قهرا ديگر معنى نخواهد داشت:يك انسانى در هزار و چهار
صد سال پيش با منطق خاصى عمل كرده است،من كه در شرايط او نيستم،او
هم در شرايط من نبوده است،و هر شرايطى منطقى را ايجاب مىكند.اين
سخن معنايش اين است كه هيچ فردى نمىتواند الگو باشد.و من براى
همين جهتبحث قبلى را عرض كردم براى اينكه جوابى به اين مطلب داده
باشم،و در بحثهايى هم كه در آينده خواهم كرد ان شاء الله و اگر
خداى متعال توفيق عنايت فرمايد باز دلم مىخواهد روى اين مطلب
بيشتر تكيه كنم،زيرا در عصر ما مسالهاى به زبانها افتاده است كه
چون درست آن را درك نكردهاند سبب يك سلسله بد آموزىها شده است و
آن مساله نسبيت اخلاق است،يعنى آيا معيارهاى انسانى،اينكه چه چيز
خوب است و چه چيز بد،انسان خوب است چگونه باشد و خوب است چگونه
نباشد،امرى است نسبى و يا مطلق؟اگر اين مطلب زياد در نوشتههاى
امروز،در كتابها،مقالهها،روزنامهها و مجلهها!77 مطرح نبود،آن را
طرح نمىكردم ولى چون زياد طرح مىشود بايد ما طرح كنيم.
آيا اخلاق،نسبى است؟
عدهاى معتقدند كه به طور كلى اخلاق نسبى است،يعنى معيارهاى خوب
و بد اخلاقى نسبى است و به عبارت ديگر انسان بودن امرى است
نسبى.معناى نسبيتيك چيز اين است كه آن چيز در زمانها و مكانهاى
مختلف تغيير مىكند:يك چيز در يك زمان،در يك شرايط،از نظر اخلاقى
خوب است،همان چيز در زمان و شرايط ديگر ضد اخلاق است،يك چيز در يك
اوضاع و احوال انسانى است،همان چيز در اوضاع و احوال ديگر ضد
انسانى است.اين،معنى نسبيت اخلاق است كه بسيار به سر زبانها افتاده
است.
مطلبى است كه من اكنون اصل مدعا را عرض مىكنم،بعد در اطرافش
توضيح مىدهم و آن اين است كه اصول اوليه اخلاق،معيارهاى اوليه
انسانيتبه هيچ وجه نسبى نيست،مطلق است،ولى معيارهاى ثانوى نسبى
است،و در اسلام هم ما با اين مساله مواجه هستيم،كه اين بحثى كه
راجع به سيره نبوى مىكنم اين مطلب را تدريجا توضيح خواهد داد.
در سيره رسول اكرم (1) يك سلسله اصول را مىبينيم كه
اينها اصول باطل و ملغى است،يعنى پيغمبر در سيره و روش خودش،در
منطق عملى خودش هرگز از اين روشها در هيچ شرايطى استفاده نكرده
است،همچنانكه ائمه ديگر هم از اين اصول و معيارها استفاده
نكردهاند.اينها از نظر اسلام بد است در تمام شرايط و در تمام
زمانها و مكانها.
سرمايه شيعه
ما شيعيان سرمايهاى داريم كه اهل تسنن اين سرمايه را ندارند و
آن اين است كه ما براى آنها دوره معصوم يعنى دورهاى كه يك شخصيت
معصوم در آن وجود داشته است كه از سيره او مىشود به طور جزم بهره
برد،بيست و سه سال بيشتر نيست چون تنها معصوم را پيغمبر اكرم
مىدانند.و درست است كه پيغمبر در طول بيست و سه سال با شرايط
مختلف بوده است و در شرايط مختلف،بسيار سيره پيغمبر آموزنده
است،ولى ما شيعيان همان بيست و سه سال را داريم به علاوه تقريبا
250 سال ديگر.يعنى ما مجموعا در حدود273 سال دوره عصمت داريم و از
سيره معصوم مىتوانيم استفاده كنيم،از زمان بعثت پيغمبر اكرم تا
زمان وفات حضرت امام عسكرى عليه السلام يعنى سال 260 هجرى.260 سال
كه از هجرت مىگذرد ابتداى غيبت صغرى است كه عموم دسترسى به امام
معصوم ندارند.آن 260 سال به علاوه13 سال از بعثت تا هجرت،تمام
براى شيعه دوره عصمت است.در اين273 سال شرايط و اوضاع چندين گونه
عوض شده و در تمام اين دورهها معصوم وجود داشته است و لهذا ما در
شرايط مختلف نمىتوانيم روش صحيح را استنباط كنيم.مثلا امام صادق
در دوران بنى العباس هم بوده است در صورتى كه دورهاى شبيه دوره
بنى العباس براى پيغمبر اكرم رخ نداده است.از اين جهتسرمايههاى
ما غنىتر و جامعتر است.
اصول ملغى:
الف:اصل غدر
بعضى از اصول را ما مىبينيم از پيغمبر تا امام عسكرى همه آن را
طرد كردهاند،مىفهميم كه اينها معيارهاى قطعى و جزمى است كه در
همه شرايط بايد نفى بشود.
آنهايى كه مىگويند اخلاق مطلقا نسبى است،ما از آنها سؤال
مىكنيم:مثلا يكى از معيارها كه افراد در سيرههاشان ممكن استبه
كار ببرند همان اصل غدر و خيانت است.اكثريت قريب به اتفاق
سياستمداران جهان از اصل غدر و خيانتبراى مقصد و مقصود خودشان
استفاده مىكنند.بعضى تمام سياستشان بر اساس غدر و خيانت است و
بعضى لا اقل جايى از آن استفاده مىكنند،يعنى مىگويند در
سياست،اخلاق معنى ندارد،بايد آن را رها كرد.يك مرد سياسى قول
مىدهد،پيمان مىبندد،سوگند مىخورد ولى تا وقتى پايبند به قول و
پيمان و سوگند خودش هست كه منافعش اقتضا كند،همين قدر كه منافع در
يك طرف قرار گرفت، پيمان در طرف ديگر،فورا پيمانش را نقض
مىكند.چرچيل در آن كتابى كه در تاريخ جنگ بين الملل دوم نوشته است
و يك وقت روزنامههاى ايران منتشر مىكردند و من مقدارى از آن را
خواندم،وقتى كه حمله متفقين به ايران را نقل مىكند مىگويد:«اگر
چه ما با ايرانيها پيمان بسته بوديم،قرار داد داشتيم و طبق قرارداد
نبايد چنين كارى مىكرديم».بعد خودش به خودش جواب
مىدهد،مىگويد:«ولى اين معيارها:پيمان و وفاى به پيمان،در
مقياسهاى كوچك درست است،دو نفر وقتى با همديگر قول و قرار
مىگذارند درست است اما در سياست،وقتى كه پاى منافع يك ملت در ميان
مىآيد،اين حرفها ديگر موهوم است.من نمىتوانستم از منافع
بريتانياى كبير به عنوان اينكه اين كار ضد اخلاق است چشم بپوشم كه
ما با يك كشور ديگر پيمان بستهايم و نقض پيمان بر خلاف اصول
انسانيت است.اين حرفها اساسا در مقياسهاى كلى و در شعاعهاى خيلى
وسيع درست نيست».اين همان اصل غدر و خيانت است،اصلى كه معاويه در
سياستش مطلقا از آن پيروى مىكرد.آنچه كه على عليه السلام را از
سياستمداران ديگر جهان-البته به استثناى امثال پيغمبر اكرم-متمايز
مىكند اين است كه او از اصل غدر و خيانت در روش پيروى نمىكند و
لو به قيمت اينكه آنچه دارد و حتى خلافت از دستش برود،چرا؟چون
مىگويد اساسا من پاسدار اين اصولم،فلسفه خلافت من پاسدارى اين
اصول انسانى است،پاسدارى صداقت است،پاسدارى امانت است،پاسدارى
وفاست،پاسدارى درستى است،و من خليفهام براى اينها،آن وقت چطور
ممكن است كه من اينها را فداى خلافت كنم؟!نه تنها خودش چنين است،در
فرمانى كه به مالك اشتر نوشته است نيز به اين فلسفه تصريح
مىكند.به مالك اشتر مىگويد:مالك!با هر كسى پيمان بستى و لو با
كافر حربى،مبادا پيمان خودت را نقض كنى.مادامى كه آنها سر پيمان
خودشان هستند، تو نيز باش.البته وقتى آنها نقض كردند ديگر پيمانى
وجود ندارد.(قرآن هم مىگويد: فما استقاموا لكم فاستقيموا لهم
(2) .در مورد مشركين و بتپرستهاست كه با پيغمبر پيمان بسته
بودند:مادامى كه آنها به عهد خودشان وفادار هستند،شما هم وفادار
باشيد و آن را نشكنيد.اما اگر آنها شكستند،شما نيز
بشكنيد).مىفرمايد:مالك!هرگز عهد و پيمانى را كه مىبندى،با هر كه
باشد،با دشمن خونى خودت،با كفار،با مشركين،با دشمنان اسلام،آن را
نقض نكن.بعد تصريح مىكند،مىفرمايد:براى اينكه اصلا زندگى بشر بر
اساس اينهاست،اگر اينها شكسته بشود و محترم شناخته نشود ديگر چيزى
باقى نمىماند (3) .متاسفم كه عين عبارات را حفظ نيستم
و الا به قدرى على ابن مطلب را زيبا بيان مىكند كه ديگر از اين
بهتر نمىشود بيان كرد.
حالا اينهايى كه مىگويند اخلاق مطلقا نسبى است،من از اينها
مىپرسم:آيا شما براى يك رهبر،اصل غدر و خيانت را هم نسبى
مىدانيد؟يعنى مىگوييد در يك جا بايد خيانت كند،در جاى ديگر خيانت
نكند،در يك شرايط اصل غدر و خيانت درست است،در شرايط ديگر خلاف
آن؟يا نه،اصل غدر و خيانت مطلقا محكوم است.
ب.اصل تجاوز
اصل تجاوز چطور؟يعنى از حد يك قدم جلوتر رفتن حتى با دشمن.آيا
آنجا كه اسب ما مىرود،با دشمن و لو مشرك،حالا كه او دشمن است و
مشرك و ضد مسلك و عقيده ما،ديگر حدى در كار نيست؟قرآن مىگويد حد
در كار استحتى در مورد مشرك.مىگويد: و قاتلوا فى سبيل الله الذين
يقاتلونكم و لا تعتدوا (4) اى مسلمانان!با اين كافران
كه با شما مىجنگند بجنگيد ولى و لا تعتدوا .اينجا اساسا سخن از
كافر است:با كفار و مشركين هم كه مىجنگيد حد را از دست ندهيد.يعنى
چه حد را از دست ندهيد؟اين را در تفاسير ذكر كردهاند،فقه هم بيان
مىكند:پيغمبر اكرم در وصاياى خودشان هميشه در جنگها توصيه
مىكردند،على عليه السلام نيز در جنگها توصيه مىكرد-و در نهج
البلاغه هست-كه وقتى دشمن افتاده و مجروح است و مثلا ديگر دستى
ندارد تا با تو بجنگد،به او كارى نداشته باشيد.فلان پير مرد در جنگ
شركت نكرده،به او كارى نداشته باشيد.به كودكانشان كارى نداشته
باشيد.آب را بر آنها نبنديد.از اين كارهايى كه امروز خيلى معمول
است(مثل استفاده از گازهاى سمى)نكنيد. گازهاى سمى در آن زمان نبوده
ولى استفاده از آن نظير اين كارهاى غير انسانى و ضد انسانى و مثل
اين است كه آب را ببندند.اينها ديگر از حد تجاوز كردن است.حتى
ببينيد راجع به خصوص كفار قريش،قرآن چه دستور مىدهد؟اينها الد
الخصام پيغمبر و كسانى بودند كه نه تنها مشرك و بت پرست و دشمن
بودند بلكه حدود بيستسال با پيغمبر جنگيده بودند و از هيچ كارى كه
از آنها ساخته باشد كوتاهى نكرده بودند.عموى پيغمبر را همينها
كشتند، عزيزان پيغمبر را اينها كشتند،در دوره مكه چقدر پيغمبر و
اصحاب و عزيزان او را زجر دادند! دندان پيغمبر را همينها
شكستند،پيشانى پيغمبر را همينها شكستند،و ديگر كارى نبود كه
نكنند.ولى آن اواخر،دوره فتح مكه مىرسد.سوره مائده آخرين سورهاى
است كه بر پيغمبر نازل شده.بقايايى از دشمن باقى مانده ولى ديگر
قدرت دست مسلمين است.در اين سوره مىفرمايد:
«يا ايها الذين آمنوا...و لا يجرمنكم شنئان قوم على الا تعدلوا
اعدلوا هو اقرب للتقوى» . (5)
خلاصه مضمون اين است:اى اهل ايمان!ما مىدانيم دلهاى شما از
اينها پر از عقده و ناراحتى است،شما از اينها خيلى ناراحتى و رنج
ديديد،ولى مبادا آن ناراحتيها سبب بشود كه حتى درباره اين دشمنها
از حد عدالتخارج بشويد.
اين اصل چه اصلى است؟[مطلق استيا نسبى؟]آيا مىشود گفت كه از
حد تجاوز كردن در يك مواردى جايز است؟خير،از حد تجاوز كردن در هيچ
موردى جايز نيست.هر چيزى ميزان و حد دارد،از آن حد نبايد تجاوز
كرد.حد تجاوز در جنگ چيست؟مىپرسم با دشمن براى چه مىجنگى؟يك وقت
مىگويى براى اينكه عقدههاى دلم را خالى كنم.آن،مال اسلام نيست.
ولى يك وقت مىگويى من با دشمن مىجنگم تا خارى را از سر راه
بشريتبردارم.خوب،خار را كه برداشتى ديگر كافى است.آن شاخه كه خار
نيست،شاخه را براى چه مىخواهى بردارى؟! اين،معنى حد است.
ج.اصل انظلام و استرحام
اصل انظلام و استرحام از اصولى است كه هرگز پيغمبر يا اوصياى
پيغمبر از اين اصل پيروى نكردند.يعنى آيا بوده در يك جايى كه چون
دشمن را قوى مىديدند،به يكى از اين دو وسيله چنگ بزنند:يكى اينكه
استرحام كنند يعنى گردنشان را كج كنند و شروع كنند به التماس
كردن،ناله و زارى كردن كه به ما رحم كن؟ابدا.انظلام چطور؟يعنى تن
به ظلم دادن.اين هم ابدا.اينها يك سلسله اصول است كه هرگز پيغمبر
اكرم و همچنين اوصياى بزرگوار او و بلكه همچنين تربيتشدگان مكتب
او از اين اصول استفاده نكردهاند.
ولى يك سلسله اصول است كه هميشه از آن اصول استفاده كردهاند و
لو به طور نسبى. اينجاست كه مساله نسبيت در بعضى از موارد مطرح
مىشود.
اصل قدرت و اصل اعمال زور
ما يك اصل داريم به نام اصل قدرت،و يك اصل ديگر داريم به نام
اصل اعمال زور.اصل قدرت يعنى اصل توانا بودن،توانا بودن براى اينكه
دشمن طمع نكند،نه توانا بودن براى تو سر دشمن زدن.تصريح قرآن است:
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو
الله و عدوكم . (6)
اصل اقتدار،اصل مقتدر بودن،اصل نيرومند بودن در حدى كه دشمن
بترسد از اينكه تهاجم كند.همه مفسرين گفتهاند مقصود
از«ترهبون»اين است كه دشمن به خودش اجازه تهاجم ندهد.
حال اين اصل آيا يك اصل مطلق استيا يك اصل نسبى؟آيا اسلام اين
اصل را در يك زمان خاص معتبر مىداند يا در همه زمانها؟در همه
زمانها.مادام كه دشمن وجود دارد اصل قدرت هم هست.ولى يك اصل ديگر
داريم به نام اصل اعمال قدرت.اعمال قدرت غير از خود قدرت و
توانايى،و به معنى اعمال زور است.آيا اسلام اعمال زور را جايز
مىداند و روا مىدارد يا نه؟ پيغمبر اكرم در سيره خودش اعمال زور
هم مىكرده يا نمىكرده است؟مىكرده،ولى به طور نسبى.يعنى در يك
مواردى اعمال زور را اجازه مىداد،آنجايى كه هيچ راه ديگرى باقى
نمانده بود.به تعبير معروف،مىگويند:«آخر الدواء الكى».به عنوان
آخر الدواء اجازه مىداد.حال تعبيرى از امير المؤمنين على عليه
السلام:
على جملهاى در باره پيغمبر اكرم دارد كه در نهج البلاغه است و
سيره پيغمبر را در يك قسمتبيان مىكند.مىفرمايد:«طبيب»پيغمبر
پزشكى بود براى مردم.البته معلوم است كه مقصود پزشك بدن نيست كه
مثلا براى مردم نسخه گل گاوزبان مىداد،بلكه مقصود پزشك روان و
پزشك اجتماع است.«طبيب دوار بطبه».در اولين تشبيه كه او را به
طبيب تشبيه مىكند،مىخواهد بگويد روش پيغمبر روش يك طبيب معالجبا
بيماران خودش بود.يك طبيب معالجبا بيمار چگونه رفتار مىكند؟از
جمله خصوصيات طبيب معالج نسبتبه بيمار، ترحم به حال بيمار است كما
اينكه خود على عليه السلام در نهج البلاغه مىفرمايد:
و انما ينبغى لاهل العصمة و المصنوع اليهم فى السلامة ان يرحموا
اهل الذنوب و المعصية (7) .
اشخاصى كه خدا به آنها توفيق داده كه پاك ماندهاند،بايد به
بيماران معصيت ترحم كنند.
گنهكاران لايق ترحماند.يعنى چه؟آيا چون لايق ترحماند پس چيزى
به آنها نگوييم؟يا نه،اگر مريض لايق ترحم استيعنى فحشش نده و
بىتفاوت هم نباش،معالجهاش كن.پيغمبر اكرم روشش روش يك طبيب
معالجبود.ولى مىفرمايد:طبيب هم با طبيب فرق مىكند.ما طبيب ثابت
داريم و طبيب سيار.يك طبيب،محكمهاى باز كرده،تابلويش را هم نصب
كرده و در مطب خودش نشسته،هر كس آمد به او مراجعه كرد كه مرا
معالجه كن،به او نسخه مىدهد،كسى مراجعه نكرد به او كارى ندارد.ولى
يك طبيب،طبيب سيار است،قانع نيستبه اينكه مريضها به او مراجعه
كنند،او به مريضها مراجعه مىكند و سراغ آنها مىرود.پيغمبر سراغ
مريضهاى اخلاقى و معنوى مىرفت.در تمام دوران زندگىاش كارش اين
بود.
مسافرتش به طائف براى چه بود؟اساسا در مسجد الحرام كه سراغ اين
و آن مىرفت،قرآن مىخواند،اين را جلب مىكرد،آن را دعوت مىكرد
براى چه بود؟در اين ايام ماههاى حرام كه مصونيتى پيدا مىكرد و
قبايل عرب مىآمدند براى اينكه اعمال حج را به همان ترتيب بت
پرستانه خودشان انجام بدهند،وقتى در عرفات و منى و بالخصوص در
عرفات جمع مىشدند، پيغمبر از فرصت استفاده مىكرد و به ميان آنها
مىرفت.ابو لهب هم از پشتسر مىآمد و هى مىگفت:حرف اين را گوش
نكنيد،پسر برادر خودم است،من مىدانم كه اين دروغگوست-العياذ
بالله-اين ديوانه است،اين چنين است،اين چنان است.ولى او به كار خود
ادامه مىداد.اين براى چه بود؟مىفرمايد:پيغمبر روشش روش طبيب بود
ولى طبيب سيار نه طبيب ثابت كه فقط بنشيند كه هر كس كه آمد از ما
پرسيد ما جواب مىدهيم،هر كس نپرسيد ديگر ما مسؤوليتى نداريم،نه،او
مسؤوليتخودش را بالاتر از اين حرفها مىدانست.در روايات ما هست كه
عيساى مسيح عليه السلام را ديدند كه از خانه يك زن بدكاره بيرون
آمد. مريدها تعجب كردند:يا روح الله!تو اينجا چكار مىكردى؟گفت:
طبيب به خانه مريض مىرود.خيلى حرف است!
«طبيب دوار بطبه،قد احكم مراهمه و احمى مواسمه.» (8)
نسبيت متدها و سيرهها را على عليه السلام اين گونه ذكر مىكند.آيا
پيغمبر با مردم با نرمش رفتار مىكرد يا با خشونت؟با ملاطفت و
مهربانى عمل مىكرد يا با خشونت و اعمال زور؟على مىگويد:هر دو،ولى
جاى هر كدام را مىشناخت.هم مرهم داشت هم ميسم.اين تعبير خود امير
المؤمنين است:در يك دستش مرهم بود و در دست ديگرش ميسم.وقتى
مىخواهند زخمى را با يك دوا نرم نرم معالجه كنند،مرهم داشت،در دست
ديگر ميسم.آنجا كه با مرهم مىشد معالجه كند معالجه مىكرد ولى
جاهايى كه مرهم كارگر نبود،ديگر سكوت نمىكرد كه بسيار خوب،حال كه
مرهممان كارگر نيست پس بگذاريم به حال خودش باشد.اگر يك عضو فاسد
را ديگر با مرهم نمىشود معالجه كرد،بايد داغش كرد و با اين وسيله
معالجه نمود،با جراحى بايد قطعش كرد، بريد و دور انداخت.پس در جايى
اعمال زور،در جاى ديگر نرمش و ملاطفت.هر كدام را در جاى خودش به
كار مىبرد.پس اصل قدرت يك مطلب است،اصل اعمال زور مطلب ديگر.در
اسلام اين اصل هست:جامعه اسلامى بايد قويترين جامعههاى دنيا باشد
كه دشمن نتواند به منابعش،به سرمايههايش،به سرزمينهايش،به مردمش و
به فرهنگش طمع ببندد.اين ديگر اصل نسبى نيست،اصل مطلق است.ولى
اعمال قدرت،يك اصل نسبى است،در يك جا بايد اين كار را كرد،در جاى
ديگر نه.
اصل سادگى در زندگى و دورى از ارعابيكى ديگر از اصولى كه از يك
نظر مطلق است اگر چه از يك نظر بايد گفت نسبى است،اصل سادگى در
زندگى است.انتخاب سادگى در زندگى براى پيغمبر اكرم يك اصل بود.در
باره احوال و سيره پيغمبر اكرم ما منابع زيادى داريم.ما از زبان
على عليه السلام سيره پيغمبر را شنيدهايم،از زبان امام صادق
شنيدهايم،از زبان ائمه ديگر شنيدهايم،از زبان بسيارى از صحابه
شنيدهايم،مخصوصا دو روايت در اين باب هست،و روايتى كه از همه
مفصلتر است روايتى است كه راوى آن امام حسن مجتبى عليه السلام است
از دايى ناتنىشان.شايد كمتر شنيده باشيد كه امام حسن مجتبى يك
دايى ناتنى داشتهاند. دايى ناتنى حضرت مردى استبه نام هند بن ابى
هاله.او فرزند خوانده پيغمبر اكرم بود و در واقع برادر ناتنى حضرت
زهرا به شمار مىرفت،يعنى فرزند خديجه از شوهر قبل از رسول اكرم
بود.هند مثل اسامة بن زيد كه مادرش زينب بنت جحش بود،پسر خوانده
پيغمبر بود. ولى اسامه كوچكتر است و فقط دوران مدينه پيغمبر را درك
كرده است،اما هند چون بزرگتر بوده،در آن سيزده سال مكه هم در خدمت
پيغمبر بوده و در ده سال مدينه هم بوده،و حتى در خانه پيغمبر و مثل
فرزند پيغمبر بوده است.جزئيات احوال پيغمبر را اين مرد گفته است و
امام حسن[نقل كردهاند].در روايات ماست كه امام حسن عليه السلام
بچه بود،به هند گفت: هند!جدم پيغمبر را آنچنانكه ديدى براى من
توصيف كن،و هند براى امام حسن كوچك توصيف كرده است و امام حسن هر
چه را كه هند گفته عينا براى ديگران نقل كرده و در روايات ما
هست.آقايان اگر بخواهند مطالعه كنند،در تفسير!86 الميزان،جلد ششم
اين جملهها هست كه شايد به اندازه دو ورق يعنى چهار صفحه
باشد.جزئيات زندگى پيغمبر را اين مرد نقل كرده است و ديگران هم نقل
كردهاند.يكى از كسانى كه قسمتهايى از زندگى پيغمبر را نقل كرده
است،يكى از صحابه معروف حضرت است كه خيال مىكنم ابو سعيد خدرى
باشد.
يكى از جملههايى كه تقريبا همه گفتهاند اين است(ولى اين تعبير
مال يكى از آنهاست):«كان رسول الله صلى الله عليه و آله خفيف
المؤونة».پيغمبر اكرم در زندگى،روش سادگى را انتخاب كرده بود.در
همه چيز:در خوراك،در پوشاك،در مسكن و در معاشرت و برخورد با افراد
روشش سادگى بود،در تمام خصوصيات از اصل سادگى و سبك بودن مؤونه
استفاده مىكرد و اين اصلى بود در زندگى آن حضرت.پيغمبر از به كار
بردن روش ارعاب-كه خودش يك روشى است-اجتناب مىكرد.اغلب،قدرتمندان
عالم از روش ارعاب استفاده مىكنند،و برخى روش ارعاب را به حدى
رساندهاند كه مىگويند كسى فكر هم نبايد بكند.
در كتابى كه چند سال پيش ميلوان جيلاس نوشته بود خواندم-و در
تاريخ ديگرى نخواندم-كه محمد خان قاجار در وقتى كه در كرمان بود و
آن قتل عام ها را كرد و آنهمه مردم را كور كرد و آنهمه قناتها را
پر كرد و آنهمه خرابكارى كرد كه واقعا عجيب است،روزى يكى از
سربازها آمد به او گزارش داد كه فلان سرباز يا افسر تصميم دارد تو
را به قتل برساند. دستور داد تحقيق كنند.وقتى تحقيق كردند معلوم شد
كه دروغ است،بين اين سرباز و آن سرباز يا افسر سر يك دختر رقابتى
بوده و آن سرباز يا افسر آن دختر را گرفته و اين براى اينكه بتواند
از او انتقام بگيرد آمده چنين گزارش غلطى داده است.فتحعلى شاه كه
اسم كوچكش بابا خان است در آن زمان وليعهدش بود.(خودش كه بچه
نداشت،برادر زادهاش است).به فتحعلى شاه يعنى به بابا خان آن وقت
گفت:بابا خان!برو در اين قضيه تحقيق كن. وقتى رفت تحقيق كرد ديد
قضيه از اين قرار و دروغ است.محمد خان گفت:حالا به عقيده تو ما چه
بكنيم؟گفت:معلوم است،اين بابا گزارش دروغ داده،بايد مجازات
بشود.گفت:آنچه تو مىگويى،با منطق عدالت همين حرف درست است،او مقصر
است و بايد مجازات بشود.ولى با منطق سياست درست نيست.از نظر منطق
عدالت،همين حرف درست است،او مقصر است و بايد مجازات بشود.ولى هيچ
فكر كردهاى در اين چند روز كه تو دارى در اطراف اين قضيه تحقيق
مىكنى همهاش سخن از كشتن محمد خان قاجار است،همهاش!87 صحبت از
كشتن من است،اين مىگويد تو قصد داشتى بكشى،آن مىگويد من قصد
نداشتم بكشم،شاهدها آمدند شهادت دادند كه نه،قصد كشتن در كار
نبوده.چند شبانه روز است كه در فكر اينها تصور كشتن من هست،در فكر
شاهدها هست،در فكر متهم هست،در فكر آن كسى هم كه اتهام زده
هست.مردمى كه چند شبانه روز در مغز خودشان فكر كشتن من را راه داده
باشند، يك روز هم به فكر كشتن مىافتند.مصلحت نيست كسانى كه چند
روز تصور كشتن من را كردهاند زنده باشند.همه اينها را،اتهام
زن،متهم و حتى شاهدها را دستور دادم يكجا بكشند چون چند روز اين
فكر در مغزشان آمده است.
چنگيز چكار مىكرد؟تيمور چكار مىكرد؟درجه كوچكش اين است كه لا
اقل از اوهام مردم استفاده كنند،يعنى دبدبهها و طنطنهها ايجاد
كنند براى اينكه مردم تحت تاثير آن قرار بگيرند.
بيان على عليه السلام
على عليه السلام در نهج البلاغه جملهاى دارد كه سيره پيغمبر
اكرم را تفسير مىكند و عجيب است.من وقتى كه به اين نكته برخورد
كردم به قدرى تحت تاثير آن قرار گرفتم كه حد ندارد.داستان رفتن
موسى و هارون به پيشگاه فرعون براى دعوت فرعون را نقل مىكند.
مىفرمايد اينها وقتى مامور شدند،در لباس چوپانى،مانند دو تا
چوپان(تعبير چوپان از من است)بر فرعون وارد شدند.«و عليهما مدارع
الصوف»هر دو جامههاى پشمينه پوشيده بودند كه سادهترين جامهها
بوده«و بايديهما العصى»و هر كدام يك عصا به دست گرفته بودند و
تمام سرمايه اين دو نفر همين بود.حالا فرعون با آن جلال و شوكت،دو
نفر با لباسهاى مندرس پشمينه و دو تا عصا آمدهاند نزد او (9)
و با كمال قدرت و توانايى روحى دارند به او خطاب مىكنند كه
ما پيامى داريم،رسالتى داريم،آمدهايم اين رسالت را تبليغ كنيم.اصل
مطلب را مسلم گرفتهاند كه ما در اين رسالتخودمان
پيروزيم،آمدهايم با تو اتمام حجت كنيم. مىگويند:اول آمديم پيش
خودت كه اگر از فرعون مآبى خودت دستبردارى و واقعا اسلام بياورى
(10) ما عزت و ملك را براى تو تضمين مىكنيم ولى در مدار
اسلام.فرعون نگاهى به اطرافش مىكند و مىگويد:«ا لا ترون
هذين؟»اين دو تا را نمىبينيد با اين لباسهاى كهنه مندرسشان و با
اين دو تا چوب خشك كه به دست گرفتهاند؟!اصل مساله برايشان مسلم
است كه اينها پيروزمند،تازه آمدهاند با من شرط مىكنند كه اگر
مىخواهى بعد هم عزيز باشى و به خاك مذلت نيفتى بيا اسلام بياور.
حال منطق فرعون چيست؟«فهلا القى عليهما اساورة من ذهب»اينها
اگر به راستى چنين آيندهاى دارند،پس اين سر و وضعشان چيست؟پس كو
طلا و جواهرهاشان؟پس كو تشكيلات و تشريفاتشان؟على عليه السلام
مىگويد:«اعظاما للذهب و جمعه و احتقارا للصوف و لبسه»به نظرش پول
خيلى بزرگ آمده و لباس ساده كوچك آمده.با خودش فكر مىكند اين اگر
راست مىگويد و با يك مبدا الهى ارتباط دارد،آن خدايش بيايد به او
ده برابر ما گنج و جواهر و دبدبه بدهد.پس چرا ندارد؟
بعد[اشاره مىكند]به فلسفه اينكه چرا خدا پيغمبران را اين گونه
مبعوث مىكند و همراه آنها از اين تجهيزات ظاهرى و تشكيلات و
قدرتهاى برو و بيا و پول و جواهر نمىدهد.مىگويد:اگر خدا اينها را
بدهد ديگر اختيار در واقع از بين مىرود.اگر ايمان جبرى در كار
باشد همه مردم مىآيند ايمان مىآورند ولى آن ديگر ايمان
نيست.ايمان آن است كه مردم از روى حقيقت و اختيار[گرايش پيدا
كنند]و الا-تعبير خود امير المؤمنين است-خدا مىتواند حيوانات را
مسخر اينها قرار بدهد(كه به طور نمونه براى سليمان پيغمبر اين كار
را كرد)،مرغها را مسخر اينها قرار بدهد و وقتى كه اين دو نفر نزد
فرعون مىآيند،مرغها از بالاى سرشان حركت كنند، حيوانها آنها را
تعظيم كنند تا ديگر هيچ شكى براى مردم باقى نماند و اصلا اختيار به
كلى از بين برود.مىفرمايد در اين صورت«لا لزمت الاسماء
معانيها»اين ايمان ديگر ايمان نيست.ايمان آن ايمانى است كه هيچ نوع
جبرى در كار نباشد.معجزه و كرامت هم در حد اينكه دليل باشد[اعمال
مىشود].وقتى تا حد دليل است قرآن مىگويد آيه، معجزه،اما اگر از
حد دليل بيشتر بخواهند،مىگويد پيغمبر كارخانه معجزه سازى
نياورده.او آمده است ايمان خودش را بر مردم عرضه بدارد،و براى
اينكه شاهد و گواهى هم بر صدق نبوت و رسالتش باشد،خدا به دست او
معجزه هم ظاهر مىكند.همين قدر كه اتمام حجتشد،ديگر در معجزهسازى
بسته مىشود.نه اينكه يك معجزه اينجا،يك معجزه آنجا،او بگويد فلان
معجزه را انجام بده،بسيار خوب،آن يكى پيشنهاد ديگر بكند،بسيار
خوب(مثل اين معركهگيرها)،يكى بگويد كه من مىگويم آن آدم را سوسك
كن،ديگرى بگويد من مىخواهم كه اين الاغ را تبديل به اسب كنى.
بديهى است كه مساله اين نيست.على عليه السلام مىگويد اگر اين طور
مىبود،ديگر ايمانها ايمان نبود.
جمله بعدش كه محل شاهد من است اين است،مىگويد:خدا از اين جور
تشريفات و تشكيلات و دبدبهها و طنطنهها هرگز به پيغمبرش
نمىدهد،اين جور نيروها كه واهمه مردم را تحت تاثير قرار بدهد خدا
به پيغمبران نمىدهد و پيغمبران هم از اين روش پيروى نمىكنند.«و
لكن الله سبحانه جعل رسله اولى قوة فى عزائمهم»خدا هر نيرويى كه
به پيغمبران داده،در همتشان داده،در ارادهشان داده،در عزمشان
داده،در روحشان داده كه مىآيد با آن لباس پشمى و عصاى چوبى به
دست،در مقابل فرعونى مىايستد و با چنان قدرتى سخن مىگويد:«و ضعفة
فيما ترى الاعين من حالاتهم» (11) .بعد مىفرمايد:
«مع قناعة تملا القلوب و العيون غنى،و خصاصة تملا الابصار و
الاسماع اذى.» (12)
(شايد نتوانم اين تعبير را براى شما تفسير و ترجمه كنم ولى دلم
مىخواهد بتوانم و شما هم درست درك كنيد):خدا به آنها در درونشان
نيروى عزم و تصميم و اراده داده با يك قناعتى كه دلها و چشمها را
از نظر بىنيازى پر مىكند.يك كسى شما مىبينيد با«داشتن»كه چى
دارم و چى دارم مىخواهد چشمها را پر كند،يك كسى با«ندارم ولى بى
نيازم و اعتنا ندارم»چشمها را پر مىكند.على عليه السلام مىگويد
پيغمبران هم چشمها را پر مىكردند ولى با«ندارم و بى نيازم»نه با
اينكه اين باغ را دارم،اين خانه را دارم،اين قدر اسب پشتسر من
حركت مىكند،اين قدر نوكر پشتسر من حركت مىكند،اين جلال و جبروت
و برو و بيا را دارم.هيچ از اين برو و بياها به خودشان
نمىبستند.در نهايتسادگى،ولى همان سادگى،آن جلال و جبروتها و
حشمتها را خرد مىكرد.
اسكندر و ديوژن
حكيم معروفى است از حكماى كلبى (13) به نام ديوژن كه
مسلمين به او مىگفتند ديوجانس،و آن شعر معروف مولوى در ديوان شمس
اشاره به اوست:
دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر كز ديو و دد ملولم و انسانم
آرزوست گفتند يافت مىنشود گشتهايم ما گفت آنچه يافت مىنشود آنم
آرزوست
داستان مربوط به همين ديوژن است كه مىگويند در روز چراغ به دست
گرفته بود و راه مىرفت.گفتند:چرا چراغ به دست گرفتهاى؟گفت:دنبال
يك چيزى مىگردم.گفتند:دنبال چه مىگردى؟گفت:دنبال آدم.
اسكندر بعد از آنكه ايران را فتح كرد و فتوحات زيادى نصيبش
شد،همه آمدند در مقابلش كرنش و تواضع كردند.ديوژن نيامد و به او
اعتنا نكرد.آخر دل اسكندر طاقت نياورد،گفت ما مىرويم سراغ
ديوژن.رفت در بيابان سراغ ديوژن.او هم به قول امروزيها حمام آفتاب
گرفته بود.اسكندر مىآمد.آن نزديكيها كه سر و صداى اسبها و غيره
بلند شد او كمى بلند شد، نگاهى كرد و ديگر اعتنا نكرد،دو مرتبه
خوابيد تا وقتى كه اسكندر با اسبش رسيد بالاى سرش.همان جا
ايستاد.گفت:بلند شو.دو سه كلمه با او حرف زد و او جواب داد.در آخر
اسكندر به او گفت:يك چيزى از من بخواه.گفت:فقط يك چيز
مىخواهم.گفت:چى؟گفت:سايهات را از سر من كم كن.من اينجا آفتاب
گرفته بودم،آمدى سايه انداختى و جلوى آفتاب را گرفتى. وقتى كه
اسكندر با سران سپاه خودش برگشت،سران گفتند:عجب آدم پستى بود،عجب
آدم حقيرى!آدم يعنى اينقدر پست!دولت عالم به او رو آورده،او
مىتوانست همه چيز بخواهد.ولى اسكندر در مقابل روح ديوژن خرد شده
بود.
جملهاى گفته كه در تاريخ مانده است،گفت:«اگر اسكندر نبودم دوست
داشتم ديوژن باشم». ولى در حالى كه اسكندر هم بود باز دوست داشت
ديوژن باشد.اينكه گفت:«اگر اسكندر نبودم»براى اين بود كه جاى به
اصطلاح عريضه خالى نباشد.
على عليه السلام مىگويد پيغمبران در زى قناعت و سادگى بودند و
اين سياستشان بود، سياست الهى،آنها هم دلها را پر مىكردند ولى نه
با جلال و دبدبههاى ظاهرى،بلكه با جلال معنوى كه توام با سادگيها
بود.به قدرى پيغمبر اكرم از اين جلال و حشمتها تنفر داشت كه سراسر
زندگى او پر از اين قضيه است.اگر يك جا مىخواست راه بيفتد،چنانچه
عدهاى مىخواستند پشتسرش حركت كنند اجازه نمىداد.اگر سواره بود
و يك پياده مىخواستبا او بيايد مىگفتبرادر!يكى از اين كارها را
بايد انتخاب كنى:يا تو جلو برو و من از پشتسرت مىآيم،يا من
مىروم تو بعد بيا.يا احيانا اگر ممكن بود كه دو نفرى سوار بشوند
مىفرمود:بيا دو نفرى با همديگر سوار مىشويم،من سواره باشم تو
پياده،اين جور در نمىآيد.محال بود اجازه بدهد او سواره حركت كند و
يك نفر پياده.در مجلس كه مىنشست مىگفت[به شكل] حلقه بنشينيم كه
مجلس ما بالا و پايين نداشته باشد،اگر من در صدر مجلس بنشينم و شما
در اطراف،شما مىشويد جزء جلال و دبدبه من،و من چنين چيزى را
نمىخواهم.پيغمبر تا زنده بود از اين اصل تجاوز نكرد،مخصوصا از يك
نظر اين را براى يك رهبر ضرورى و لازم مىدانست.و لهذا ما مىبينيم
على عليه السلام هم در زمان خلافتخودش،در نهايت درجه اين اصل را
رعايت مىكند.يك رهبر-مخصوصا اگر جنبه معنوى و روحانى هم داشته
باشد-هرگز اسلام به او اجازه نمىدهد كه براى خودش جلال و جبروت
قائل بشود،اصلا جلال و جبروتش در همان معنويتش است،در همان قناعتش
است،در روحش است نه در جسمش و نه در تشكيلات ظاهرىاش.امير
المؤمنين در زمان خلافت وقتى كه آمدند به مدائن-كه نزديك بغداد است
و قصر قديم انوشيروان يعنى قصر مدائن در آنجا بود-رفتند داخل اين
قصر و آن را تماشا مىكردند.شخصى شروع كرد به خواندن يك شعر عربى
در بى وفايى دنيا كه رفتند و...فرمود اينها چيست؟!آيه قرآن بخوان:
كم تركوا من جنات و عيون.و زروع و مقام كريم.و نعمة كانوا فيها
فاكهين.» (14)
وقتى كه حضرت وارد سرزمين ايران شدند و ايرانيها خبردار شدند كه
على عليه السلام مىآيد،يك عده از دهاقين (15) ،عدهاى
از سران كشاورزان آمدند به استقبال حضرت و شروع كردند در جلوى
ايشان دويدن.حضرت صدايشان كرد و فرمود:چكار مىكنيد؟گفتند:اين
احترامى است كه ما براى بزرگان خود بجا مىآوريم كه در ركابش در
جلويش مىدويم.به احترام شما چنين كارى مىكنيم.فرمود:شما با اين
كارتان خودتان را حقير و پست مىكنيد، به آن بزرگ هم يك ذره سود
نمىرسد.اين كارها چيست؟من از اين تشريفات برى و مبرا هستم.انسان
هستيد و آزاد.من بشرى هستم،شما هم بشرى.
اين است كه يكى از اصول زندگى رسول اكرم و از اصول روشهاى
پيغمبر اكرم اصل سادگى بود كه«كان رسول الله خفيف المؤونة»و تا
آخر عمر اين اصل را رعايت كرد.در يكى از احاديث نقل كردهاند(اهل
تسنن هم نقل كردهاند)كه عمر بن الخطاب به اتاق پيغمبر اكرم وارد
مىشود،در آن جريانى كه حضرت از زنهايشان اعراض كردند و آنها را
ميان طلاق و يا صبر كردن به زندگى ساده مخير نمودند.عدهاى از زنها
گفتند آخر ما وضعمان خيلى ساده است،ما هم زر و زيور مىخواهيم،از
غنائم به ما هم بدهيد.فرمود:زندگى من زندگى ساده است.من حاضرم شما
را طلاق بدهم و طبق معمول كه يك زن مطلقه را-به تعبير قرآن-بايد
تسريح كرد(يعنى بايد مجهز كرد و يك چيزى هم به او داد)حاضرم چيزى
هم به شما بدهم.اگر به زندگى ساده من مىسازيد بسازيد،و اگر
مىخواهيد رهايتان كنم رهايتان كنم.البته همهشان گفتند خير،ما به
زندگى ساده مىسازيم،كه جريان مفصل است.نوشتهاند عمر بن الخطاب
وقتى كه اطلاع پيدا كرد حضرت از زنهايشان ناراحتشدهاند،رفت كه با
حضرت صحبت كند. مىگويد آنجا سياهى بود كه در واقع به منزله دربان
بود كه حضرت به او سپرده بودند كسى نيايد.تا رفتم آنجا،گفتم به
حضرت بگو كه عمر است.رفت و آمد گفت:جوابى ندادند.من رفتم و دو
مرتبه آمدم.اجازه خواستم،باز هم به من جواب نداد.دفعه سوم
گفت:بيا.وقتى رفتم،ديدم پيغمبر در يك اتاقى كه فقط فرشى كه گويى از
ليف خرماست در آن افتاده استراحت كرده،و وقتى من رفتم مثل اينكه
حضرت كمى از جا حركت كردند،ديدم خشونت اين فرش روى بدن مباركش اثر
گذاشته.خيلى ناراحتشدم.بعد مىگويد(و شايد با گريه):يا رسول
الله!چرا بايد اين جور باشد؟چرا كسرىها و قيصرها غرق در تنعم
باشند و تو كه پيغمبر خدا هستى چنين وضعى داشته باشى؟حضرت مثل
اينكه ناراحت مىشود،از جا بلند مىشود و مىفرمايد:چه مىگويى
تو؟اين مهملات چيست كه مىبافى؟تو خيلى به نظرت جلوه كرده، خيال
كردهاى من كه اينها را ندارم،اين محروميتى استبراى من؟و خيال
كردهاى آن نعمت استبراى آنها؟به خدا قسم كه تمام آنها نصيب
مسلمين مىشود،ولى اينها براى كسى افتخار نيست.
ببينيد زندگى پيغمبر چگونه بود.وقتى كه رحلت كرد از خودش چه
باقى گذاشت؟وقتى كه على رحلت كرد از خودش چه باقى گذاشت؟پيغمبر
وقتى كه از دنيا مىرود يك دختر بيشتر ندارد.طبق معمول،هر انسانى
طبق عاطفه بشرى و اگر از اين معيارها پيروى كند،بالاخره دخترش
است،دلش مىخواهد برايش ذخيرههايى مثلا خانه و زندگى تهيه كند.ولى
بر عكس، يك روز وارد خانه فاطمه مىشود،مىبيند فاطمه دستبندى از
نقره به دست دارد و يك پرده الوان هم آويخته است.با آن علاقه مفرطى
كه به حضرت زهرا دارد،بدون اينكه حرفى بزند بر مىگردد.حضرت زهرا
احساس مىكند كه پدرش اين مقدار را هم براى او نمىپسندد،چرا؟ زيرا
دوره اهل صفه است.زهرا كه هميشه اهل ايثار بوده است و آنچه از مال
دنيا دارد به ديگران مىبخشد،تا پيغمبر بر مىگردد فورا آن دستبند
نقره را از دستش بيرون مىكند،آن پرده الوان را هم مىكند و همراه
كسى مىفرستد خدمت رسول اكرم،يا رسول الله!دخترتان فرستاده است و
عرض مىكند اين را به هر مصرف خيرى كه مىدانيد برسانيد.آن وقت است
كه چهره پيغمبر مىشكفد و جملهاى از اين قبيل مىفرمايد:اى پدرش
به قربانش!94 شب عروسى زهراست.براى زهرا فقط يك پيراهن نو به عنوان
پيراهن شب زفاف خريدهاند،و يك پيراهن قبلى هم داشته است.سائلى در
شب زفاف مىآيد در خانه زهرا صدا مىكند:من عريانم،كسى نيست مرا
بپوشاند؟ديگران متوجه اين سائل نمىشوند كه چيزى به او بدهند. زهرا
كه عروس اين خانه است و به اصطلاح معروف عروسى است كه به تخت
است،مىبيند كسى متوجه نيست،فورا تنها حركت مىكند مىرود در
خلوت،اين لباس نو را از تنش مىكند و لباس كهنه خودش را مىپوشد و
لباس نو را تقديم سائل مىكند.وقتى مىآيد،مىپرسند پيراهنت
كو؟[مىگويد]در راه خدا دادم.براى زهرا اينها چه عظمتى و چه اهميتى
دارد؟! لباس يعنى چه؟!تشكيلات و دبدبه يعنى چه؟!زهرا اگر دنبال فدك
مىرود از باب اين است كه اسلام احقاق حق را واجب مىداند و الا
فدك چه ارزشى دارد؟!چون اگر دنبال فدك نمىرفت،تن به ظلم داده بود
و انظلام بود،و الا صد مثل فدك را آنها در راه خدا مىدادند. چون
انظلام نبايد كرد،زهرا حق خودش را مطالبه مىكند،يعنى ارزش فدك
براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه از جنبه اقتصادى و مادى.از
جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط اين قدر بود كه اگر فدك داشته
باشم،به ديگران بتوانم برسم.
آرى،زهرا چنين شب عروسىاى داشت.ولى زهرا قبل از وفات مخصوصا
لباس پاكيزهاى پوشيد كه احتضارش در آن حالتباشد.اسماء بنت عميس
مىگويد:يك روز(حال يا هفتاد و پنج روز و يا نود و پنج روز بعد از
وفات رسول اكرم)ديدم مثل اينكه حال بى بى بهتر است،از جا حركت كرد
و نشست،سپس حركت كرد و غسل نمود و بعد فرمود:اسماء!آن لباسهاى
پاكيزه مرا بياور (16) .من خيلى خوشحال شدم كه الحمد
لله مثل اينكه حال بى بى بهتر است. ولى بى بى جملهاى گفت كه تمام
اميدهاى اسماء به باد رفت.فرمود:اسماء!من الآن رو به قبله
مىخوابم،تو هنيئهاى،لحظهاى،لحظاتى با من حرف نزن،همينكه مدتى
گذشت مرا صدا كن، اگر ديدى جواب ندادم بدان كه لحظه مرگ من
است.اينجا بود كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت.طولى نكشيد كه
اسماء فرياد كشيد و به سراغ على رفت و على را از مسجد صدا كرد و
حسنين آمدند.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد
و آله الطاهرين.
باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله...
خدايا ما را قدر دان اسلام و قرآن قرار بده،توفيق عمل و خلوص
نيتبه همه ما كرامتبفرما، انوار محبت و معرفتخودت را در دلهاى
ما قرار بده،نور محبت و معرفت پيغمبر و آل پيغمبرت را در دلهاى ما
بتابان،اموات ما مشمول عنايت و رحمتخودت بفرما.
و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان.
2- توبه/7.
3- نهج البلاغه فيض الاسلام،ص1027،فرمان مالك اشتر.
4- بقره/190.
5- مائده/8.
6- انفال/60.
7- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 140،ص 428.
8- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه107،ص 321.
9- اين جهت در اينجا نيامده كه چقدر معطل شدند تا آخر فرصت پيدا
كردند خودشان را به او برسانند.
10- اسلام يعنى همان دين حق كه در همه زمانها بوده و به دست
پيغمبر اكرم به حد كمال خودش رسيده.قرآن همه را اسلام مىداند و
تعبير آن«اسلام»است.
11- [ترجمه:و در حالاتشان كه به چشم ديگران مىآيد ضعيف و
ناتوان قرارشان داده است.]
12-نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 192.
13- البته اينها در اين كارها افراط مىكردند،يعنى مردمان به
اصطلاح زاهد پيشه به شكل عجيبى بودند و به مال و ابزار دنيا هيچ
اعتنا نداشتند.او حتى خانه و زندگى هم نداشت.
14- دخان/25-27.[ترجمه:چه باغستانها و چشمهها و زراعتها و
مجالس نيكو و عيش و نوشهاى فراوانى را كه در آنها دلخوش بودند،رها
نمودند.]
15.دهاقين جمع دهقان است كه معرب دهگان است،و اصل معنى دهقان
يعنى كدخدا نه كشاورز عادى.
16- اسماء،كلفت و اين حرفها نبوده.او به اصطلاح جارى قبلى حضرت
زهرا بوده يعنى قبلا زن جناب جعفر بود كه آن وقت مىشد جارى حضرت
زهرا.بعد از جناب جعفر زن ابو بكر شد كه محمد بن ابى بكر كه بسيار
مرد شريفى است از همين اسماء به دنيا آمد.بعد از ابو بكر حضرت امير
با اسماء ازدواج كردند كه محمد بن ابى بكر پسر خوانده امير
المؤمنين شد و تربيتشده امير المؤمنين است و ولاى امير المؤمنين
را دارد و با پدرش ارتباطى ندارد. غرض اين است كه اسماء زن
مجللهاى است.همان وقت هم كه همسر ابو بكر است،ولايش با على عليه
السلام است،دوست على است و ارادتمند به خاندان على نه به خاندان
شوهرش.