مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۵ -


منطق عملى ثابت

اگر چه ابتدا در نظر داشتم كه از امشب وارد يك يك از قسمتهاى مختلف سيره رسول اكرم بشوم ولى مطلبى به نظر رسيد كه لازم دانستم آن مطلب را در دنباله عرايض ديشب عرض كنم.ديشب عرض كردم كه‏«سير»غير از«سيره‏»است.سير يعنى رفتار.هر كسى در عالم همچنانكه گفتار دارد رفتار هم دارد.ولى سيره عبارت است از سبك و اسلوب و متد خاصى كه افراد صاحب اسلوب و سبك و منطق در سير خودشان به كار مى‏برند.همه مردم سير دارند ولى همه مردم سيره ندارند،يعنى اينچنين نيست كه همه مردم در رفتار خودشان از يك منطق خاص پيروى كنند و يك سلسله اصول در رفتار خودشان داشته باشند كه آن اصول معيار رفتار آنها باشد.براى افرادى كه فى الجمله با منطق آشنا هستند اين دو جمله را عرض مى‏كنم و رد مى‏شوم:در منطق فكرى،همه مردم فكر مى‏كنند،ولى همه مردم منطقى فكر نمى‏كنند.منطقى فكر كردن يعنى انسان يك سلسله معيارها به نام‏«منطق‏»كه در علم منطق محرز است در دست داشته باشد و تفكرش بر اساس آن معيارها باشد.افراد معدودى هستند كه وقتى تفكر مى‏كنند اين حساب در دستشان هست كه تفكرشان منطبق با آن معيارها و مقياسها باشد.همچنين افراد كمى پيدا مى‏شوند كه رفتارشان منطق دارد يعنى بر اساس يك سلسله معيارهاى مشخصى است كه از آن معيارها و اصول و مواضع هرگز جدا نمى‏شوند،و الا اكثر مردم رفتارشان منطق ندارد!60 و همين طور كه فكرشان منطق ندارد و هرج و مرج بر آن حاكم است،هرج و مرج بر رفتارشان هم حاكم است.

مطلب ديگرى را براى اينكه بحث ما ناقص نماند[به عرض مى‏رسانم].اگر گاهى اصطلاحات علمى را ذكر مى‏كنم كوشش مى‏كنم كه خيلى مختصر عرض كنم كه با وضع اكثريت مستمعين ما ناجور در نيايد،ولى چون ذكر نكردن،نقص مطلب است ناچارم ذكر كنم.

تقسيم منطق

در حكمت و فلسفه اين حرف گفته شده است كه حكمت‏بر دو قسم است:نظرى و عملى. الهيات،رياضيات(حساب،هندسه،هيئت،موسيقى)و طبيعيات(فيزيك،حيوان شناسى،گياه شناسى)را مى‏گويند حكمت نظرى يا فلسفه نظرى،و در مقابل،اخلاق،سياست و تدبير منزل را مى‏گويند حكمت عملى.در منطق چنين سخنى گفته نشده است ولى مطلب صحيح ست‏يعنى همچنانكه فلسفه بر دو قسم است:نظرى و عملى،منطق هم يعنى معيارهاى بشر هم بر دو قسم است:معيارهاى نظرى(همان منطقهاى معمولى)و معيارهاى عملى. معيارهاى عملى همان است كه ما نام آنها را«سيره‏»يا روش مى‏گذاريم.

آيا مى‏توان در عمل يك منطق ثابت داشت؟

قبلا گفتم كه بعضى افراد داراى منطق‏اند و بعضى نيستند.اينجا اين مساله طرح مى‏شود-و مخصوصا جوانان ممكن است توجه‏شان جلب به اين مطلب شود-كه آيا يك انسان مى‏تواند در عمل،در همه شرايط زمانى و مكانى يك منطق داشته باشد،يك منطق ثابت محكم كه از منطق خودش تجاوز نكند؟ما در باره پيغمبر اكرم چنين حرفى مى‏زنيم كه پيغمبر اكرم مردى بود كه در عمل سيره داشت،روش و اسلوب داشت،منطق داشت،و ما مسلمانان موظفيم كه سيره ايشان را بشناسيم،منطق عملى ايشان را كشف كنيم براى اينكه از آن منطق در عمل استفاده كنيم.حال آيا يك انسان مى‏تواند از اول تا آخر عمر يك منطق داشته باشد كه آن منطق براى او اصل باشد و اصالت داشته باشد؟يا اصلا بشر نمى‏تواند يك منطق ثابت داشته باشد،يعنى انسان تابع شرايط زمانى و مكانى و تابع شرايط زندگى و مخصوصا تابع موضع‏گيرى طبقاتى است و در هر وضعى از شرايط اجتماعى و اقتصادى كه باشد جبرا از يك منطق بالخصوصى پيروى مى‏كند؟

اين يك مساله مهمى است كه در دنياى امروز مطرح است.ماركسيسم بر اين اساس است. ماركسيسم كه براى فكر و عقيده و ايمان اصالتى در مقابل شرايط اجتماعى و اقتصادى و مخصوصا موقعيت طبقاتى قائل نيست مى‏گويد:اساسا يك انسان نمى‏تواند در شرايط مختلف يك جور فكر كند و يك منطق را به كار ببرد،انسان در كاخ و در كوخ دو منطق دارد، در كاخ يك جور فكر مى‏كند،در كوخ جور ديگرى،كاخ يك جور به انسان منطق مى‏دهد،كوخ جور ديگرى.يك آدم محروم،يك آدمى كه هميشه در زير ظلم و شكنجه و اختناق بوده است و انواع محروميتها را چشيده و مى‏چشد،خواه ناخواه يك جور فكر مى‏كند يعنى وضع زندگى‏اش براى او يك جور فكر به وجود مى‏آورد،اوست كه مى‏گويد عدالت،اوست كه مى‏گويد مساوات و برابرى،اوست كه مى‏گويد آزادى.واقعا هم فكرش اين است چون وضعش اقتضا مى‏كند كه اين طور فكر كند.همين آدم اگر وضعش تغيير كند،اين آدم خاك‏نشين اگر كاخ نشين بشود و خاك كاخ بشود،شرايط خارجى براى او تغيير مى‏كند و در اين صورت فكرش هم عوض مى‏شود و مى‏گويد كه نه،اين حرفها كه مى‏گويند صحيح نيست،مصلحت هم طور ديگرى اقتضا مى‏كند،مساوات چندان حرف درستى نيست،كمى جلوى آزاديها را هم بايد گرفت،و عدالت را هم جور ديگرى تفسير مى‏كند.يعنى وضع زندگى كه خواه ناخواه تغيير كرد،منافع و مصالحش كه تغيير كرد،چون انسان نمى‏تواند از منافع و مصالح خودش دست‏بكشد[فكرش نيز تغيير مى‏كند].به حسب اين مكتب،عقربه فكر بشر اين طور ساخته شده كه آن مغناطيسش منافع خودش است،وقتى كه منافعش در جهت طبقه محروم است، اين عقربه به نفع طبقه محروم مى‏گردد،وقتى كه منافعش عوض شد و او آمد به طبقه مرفه، عقربه فكر هم خواه ناخواه و جبرا در جهت طبقه مرفه مى‏چرخد.

داستان طلبه و اقتدا در نماز

در قديم يك حرفهايى را ما به عنوان شوخى و متلك تلقى مى‏كرديم،حالا مى‏بينيم بعضى‏ها اصلا براى اينها فلسفه درست كرده‏اند،مى‏گويند اينها شوخى نيست‏بلكه جدى است.يك شوخى بود كه طلبه‏هاى مشهد مى‏كردند،مى‏گفتند طلبه‏اى مى‏گفته است:من هميشه به آن آقايى كه به من پول بدهد اقتدا مى‏كنم و نماز من صحيح است.هر كس به من پول بدهد به همو اقتدا مى‏كنم و نماز من قطعا صحيح است.مى‏گفتند:اگر هر كس به تو پول بدهد به او اقتدا مى‏كنى،پس تو براى پول اقتدا مى‏كنى.مى‏گفت:هر كس كه به من پول ندهد چون به من پول نمى‏دهد عقيده‏ام اين مى‏شود كه او فاسق است و آن وقت اگر من پشت‏سرش نماز بخوانم نمازم باطل است.اما همان ساعتى كه به من پول بدهد،پول كه به دستم مى‏آيد مى‏بينم عقيده‏ام هم تغيير كرد،از همان ساعت عقيده‏ام اين مى‏شود كه آن آقا عادل است و آن وقت كه نماز مى‏خوانم نمازم هم درست است.چون عقيده من تابع پول من است،اگر پول به من بدهد عقيده‏ام واقعا اين مى‏شود كه او عادل است،و اگر ندهد عقيده‏ام واقعا اين مى‏شود كه او فاسق است.بنابر اين من بايد هميشه هر كس كه به من پول ندهد پشت‏سرش نماز نخوانم چون نمازم باطل است،و هر كه به من پول بدهد پشت‏سرش نماز بخوانم و نمازم درست است.

ما اين را هميشه به صورت يك شوخى تلقى مى‏كرديم.حالا مى‏بينيم نه،اين خودش كم و بيش يك فلسفه‏اى است در دنيا كه عقربه فكر بشر آنچنان ساخته شده است كه نمى‏تواند در غير جهت منافع و مصالح خودش فكر كند،جبر تاريخ است،جبر اقتصاد است،و غير از اين براى او امكان ندارد.

نمونه‏هاى تاريخى ناقض اين نظريه

اين هم يك حرفى است ولى ادعاست،و اينچنين ادعاها را ما از كجا مى‏توانيم بفهميم كه آيا درست است‏يا نادرست؟ما در عمل بايد بفهميم.واقعا برويم تجربه كنيم ببينيم آيا همين طور است؟بايد روى افراد بشر تجربه كنيم ببينيم واقعا افراد بشر وجدانشان اينقدر ملعبه منافعشان است؟واقعا بشر چنين ساختمانى دارد؟وجدان بشر تا اين حد ملعبه منافع اوست؟ آيا اين منتهاى اهانت‏به بشر نيست؟آيا اين نظريه يك نظريه صد در صد ضد انسانى نيست؟ مى‏رويم مى‏گرديم.انصافا بينى و بين الله كه مطلب از اين قبيل نيست.در مورد آنهايى كه منطق ندارند،آنهايى كه ايمان ندارند بدون شك همين طور است،ولى نمى‏شود گفت‏بشر الزاما و اجبارا چنين است،به دليل صدها موردى كه بر ضد آن پيدا مى‏كنيم.

على عليه السلام

نويسنده عربى هست‏به نام على الوردى كه اصلا عراقى است،استاد دانشگاه بوده و در حدود بيست‏سال پيش كتابهايى از او منتشر شد كه بعضى از آنها به فارسى هم ترجمه شد.او شيعه است ولى در عين حال تمايلات ماركسيستى دارد.در كتاب خودش،هم تمايل مذهبى شيعى دارد و هم تمايل ماركسيستى،و چون در عين حال كمى تمايل مذهبى دارد مانعى نيست كه در بعضى از موارد بر ضد ماركسيسم حرف بزند.مى‏گويد:انصاف اين است كه على عليه السلام در زندگى خود اين اصل ماركس را نقض كرد كه يك انسان نمى‏تواند در كاخ و در كوخ يك جور فكر كند،خواه ناخواه فكرش عوض مى‏شود و آن عقربه فكرش در جهت وضع اجتماعى‏اش تغيير مى‏كند.تاريخ على عليه السلام نشان داد كه مطلب از اين قبيل نيست،به جهت اينكه ما على را در دو وضع طبقاتى اجتماعى مختلف مى‏بينيم،در آن حد نزديك به صفر و در آن نقطه اوج كه از آن بالاتر نيست.يعنى يك روز ما على را مى‏بينيم به صورت يك كارگر،به صورت يك سرباز ساده فقير،به صورت يك كسى كه صبح از خانه خودش حركت مى‏كند و مى‏رود براى مثلا قنات جارى كردن،درخت كشت كردن،زراعت كردن و احيانا مزدورى كردن،زحمت كشيدن و مزد گرفتن به صورت يك كارگر.على را ما در قيافه يك كارگر مى‏بينيم،مى‏بينيم يك جور فكر مى‏كند.همين على بعدها كه اسلام توسعه پيدا مى‏كند[و اموال زيادى در اختيار مسلمين قرار مى‏گيرد،و حتى در زمان خلافت همان طور فكر مى‏كند].البته وقتى اسلام توسعه پيدا كرد،دنياى اسلام ثروتمند شد و غنايم به سوى آن سرازير شد.اين را ما هم قبول داريم كه آنگاه كه سيل ثروت به دنيا اسلام ريخت،ايمان صدها نفر از مسلمين را هم با خودش برد.ما اصل تاثير را در باره بسيارى از افراد انكار نمى‏كنيم، ولى گفتيم اين را به صورت اصل كلى قبول نمى‏كنيم.زبير يك مسلمان با ايمان بود.زبير را چه فاسد كرد؟ثروت هنگفت و غنايم بى حساب كه به دامنش ريخت و شد صاحب هزار اسب، هزار غلام و چندين خانه:يك خانه در مصر،يك خانه در كوفه و يك خانه در مدينه.طلحه را چه فاسد كرد؟همينها.ولى اگر اين اصل كلى صحيح مى‏بود بايد تمام اصحاب پيغمبر-العياذ بالله-در يك مسير قرار بگيرند و همين قدر كه پول و مقام آمد،اين سيل پول و مقام همه را يك جور حركت‏بدهد.ولى ما مى‏بينيم در اين ميان استوانه‏هايى هستند كه اين سيلهاى عظيم كه حركت كرد و آمد،نتوانست آنها را تكان بدهد.

سلمان

نه تنها اين جاه و مقام‏ها و اين ثروتهاى فوق العاده على را نتوانست تكان بدهد،شاگردانش را هم نتوانست تكان بدهد.مگر سلمان را توانست‏يك ذره عوض كند؟سلمان حاكم مدائن همان سلمان عهد پيغمبر است.سلمانى كه خليفه او را در مدائن به عنوان حاكم معين كرده است چون ايرانى است و مدائن هم به اصطلاح پايتخت ايران قديم بوده است و سياست‏خليفه اقتضا مى‏كند كه مسلمانى را از خود ايرانيها بفرستد تا آنها از جنبه نژادى وحشت نكنند و نگويند چرا غير نژاد ما به اينجا آمده است،و ببينند از نژاد خودشان يك فرد صد در صد مؤمن آمده،در مقرى كه انوشيروان حكومت مى‏كرده،در مقرى كه خسرو پرويز حكومت مى‏كرده با هزارها غلام و هزارها كنيز،در آنجا كه يزدگرد بوده كه نوازشگرانش چندين هزار نفر بودند و ده دوازده هزار نفر زن فقط در حرمش حبس و گرفتار بودند،آرى همين سلمان ايرانى تربيت‏شده به تربيت اسلام،از اول تا آخر تاريخ حكومتش تمام اثاث زندگى‏اش را فقط يك كوله‏بار تشكيل مى‏دهد،يعنى وقتى مى‏خواهد اثاثش را جمع كند خودش مى‏تواند به پشتش بگيرد حركت كند از آنجا برود،بعد از اينكه فتوحاتى رخ داده و غنايم زيادى آمده است.

ابوذر

على الوردى مى‏گويد:زندگى على نظريه ماركس را نقض كرد.من مى‏گويم:زندگى سلمان هم نظريه ماركس را نقض كرد،زندگى ابوذر هم نظريه ماركس را نقض كرد.مگر ابوذر تا اواسط دوره عثمان نبود؟در همان زمانى كه ديگران پولهاى صد هزار دينار و جايزه‏هاى صد هزار درهم از خليفه مى‏گرفتند،جيبهايشان را پر مى‏كردند و براى خودشان رمه‏هاى گوسفند و گله‏هاى اسب و غلامها و كنيزها درست مى‏كردند،ابوذر بود و امر به معروف و نهى از منكر،و جز امر به معروف و نهى از منكر چيز ديگرى نداشت.عثمان هر چه كوشش كرد اين زبانى را كه ضررش از صدها شمشير براى عثمان بيشتر بود ببندد،نشد.به شام تبعيدش كرد نشد، آورد كتكش زد نشد.غلامى داشت،يك كيسه پول به او داد و گفت:اگر بتوانى اين كيسه پول را به ابوذر بدهى،قانعش كنى كه اين پول را از ما بگيرد تو را آزاد مى‏كنم.غلام چرب زبان آمد پيش ابوذر،هر كار كرد و هر منطقى به كار برد ابوذر گفت:پول چيست كه به من مى‏دهد؟اين اول بايد روشن باشد.اگر سهم مرا مى‏خواهد به من بدهد،سهم ديگران را چطور؟سهم ديگران را مى‏دهد كه حالا مى‏خواهد سهم مرا بدهد؟اگر سهم ديگران است كه دزدى است، اگر سهم من است پس كو سهم ديگران؟اگر مال ديگران را بدهد مال من را هم بدهد، مى‏پذيرم.اما چرا تنها به من مى‏خواهد بدهد؟هر كار كرد قبول نكرد.آخر اين غلام از يك راه دينى و مذهبى وارد شد،گفت:ابوذر!آيا تو دلت نمى‏خواهد يك بنده آزاد بشود؟گفت:چرا، خيلى هم دلم مى‏خواهد.گفت:من غلام عثمانم،عثمان با من شرط كرده كه اگر تو اين پول را بگيرى مرا آزاد كند.محض اينكه من آزاد بشوم اين پول را بگير.اين پول را بگير نه براى خودت بلكه براى اينكه من آزاد بشوم.گفت:خيلى دلم مى‏خواهد تو آزاد بشوى ولى خيلى متاسفم كه اگر اين پول را بگيرم،تو آزاد شده‏اى ولى خودم غلام عثمان شده‏ام.

پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله

على الوردى مى‏گويد:زندگى عملى على اين نظريه را نقض كرد.من عرض مى‏كنم نه تنها زندگى على اين نظريه را نقض كرد،قبل از على زندگى پيغمبر آن را نقض كرد.پيغمبر شعب ابى طالب را ببينيد و پيغمبر روز وفات را ببينيد.پيغمبر شعب ابى طالب،اوست و يك جمع قليل از اصحاب كه در دره‏اى محبوسند،آب،غذا و احتياجات ديگر به آنها نمى‏رسد و آنچنان بر آنان سخت است كه بعضى از مسلمينى كه در مكه اسلامشان را مخفى كرده بودند با بعضى مسلمينى كه در شعب بودند و بالخصوص على عليه السلام[رابطه برقرار كرده بودند و در]آن تاريكيهاى شب از گوشه‏ها مى‏رفتند و انبان غذايى مى‏آوردند و مسلمين هر كدام اندكى مى‏خوردند،همين قدر كه سد جوعشان بشود.اين پيغمبر بعد مى‏رسد به سال دهم هجرى، در سال دهم هجرى حكومتهاى جهان رويش حساب مى‏كنند و در مقابل او احساس خطر مى‏كنند،نه تنها تمام جزيرة العرب تحت نفوذ اوست و به صورت يك قدرت تمام در آمده است،بلكه سياسيين جهان پيش بينى مى‏كنند كه اين قدرت عن قريب از جزيرة العرب سرريز مى‏كند و متوجه آنها خواهد شد.در همان حال پيغمبر سال دهم!66 هجرت با پيغمبر سال دهم بعثت كه دارد از شعب ابى طالب بيرون مى‏آيد،يك ذره از نظر روحيه فرق نكرده است.

در حدود سال دهم هجرت كه برو و بيا زياد است و شهرت پيغمبر در همه جا پيچيده است، يك عرب بيابانى مى‏آيد خدمت پيغمبر.وقتى كه مى‏خواهد با پيغمبر حرف بزند،روى آن چيزهايى كه شنيده رعب پيغمبر او را مى‏گيرد،زبانش به لكنت مى‏افتد.پيغمبر ناراحت مى‏شود:از ديدن من زبانش به لكنت افتاد؟!فورا او را در بغل مى‏گيرد و مى‏فشارد كه بدنش بدن او را لمس كند:برادر!«هون عليك‏»آسان بگو،از چه مى‏ترسى؟من از آن جبابره‏اى كه تو خيال كرده‏اى نيستم:«لست‏بملك‏».من پسر آن زنى هستم كه با دست‏خودش از پستان بز شير مى‏دوشيد.من مثل برادر تو هستم،هر چه مى‏خواهد دل تنگت‏بگو.

آيا اين وضع،اين قدرت،اين نفوذ،اين توسعه و اين امكانات يك ذره توانسته است روح پيغمبر را تغيير بدهد؟ابتدا.عرض كردم كه تنها پيغمبر چنين نيست،پيغمبر و على مقامشان خيلى بالاتر از اين حرفهاست،بايد برويم سراغ سلمانها،ابوذرها،عمارها،اويس قرنى‏ها و صدها نفر امثال اينها.

شيخ انصارى

بياييم جلوتر،برويم سراغ شيخ انصارى‏ها.مى‏بينيم مردى كه مى‏شود مرجع كل فى الكل شيعه،آن روزى كه مى‏ميرد با آن ساعتى كه به صورت يك طلبه فقير دزفولى به نجف رفته هيچ فرق نكرده است.وقتى كه مى‏روند خانه‏اش را نگاه مى‏كنند مى‏بينند مثل فقيرترين مردم زندگى مى‏كند.يك نفر به او مى‏گويد آقا تو خيلى هنر مى‏كنى،اينهمه وجوه به دست تو مى‏آيد هيچ دست‏به آن نمى‏زنى.مى‏گويد چه هنرى كرده‏ام؟مى‏گويند هنر از اين بالاتر؟ مى‏گويد:حد اكثر كار من كار خركچيهاى كاشان است كه مى‏روند تا اصفهان و بر مى‏گردند.آيا خركچيهاى كاشان كه پول به آنها مى‏دهند كه برويد از اصفهان كالا بخريد بياييد كاشان،هيچ وقت‏شما ديده‏ايد كه به پول مردم خيانت كنند؟من يك امينم،حق ندارم[در مال مردم ست‏ببرم].اين مساله مهمى نيست كه خيلى به نظرتان مهم آمده.آنچنان مقام مرجعيت‏يك ذره نمى‏تواند روح اين مرد بزرگ را تحت تسخير خودش قرار بدهد.

پس ما اين مساله را كه آيا بشر مى‏تواند در منطق عملى يك منطق ثابت و يكنواخت داشته باشد و تغيير نكند،از كجا مى‏توانيم كشف كنيم؟بايد روى افراد مطالعه كنيم.آقاى ماركس اشتباه كرده،مطالعاتش ناقص بوده روى افرادى نظير مروان حكم و عثمان و زبير و طلحه-كه اينها مال تاريخ اسلام‏اند-و هزارها امثال اينها كه در دنيا بوده‏اند مطالعه داشته، روى آدمهاى حسابى مطالعه نداشته كه اين حرف را زده است.اگر روى آدمهاى حسابى مطالعه مى‏داشت هرگز چنين حرفى نمى‏زد.

پس اين اصلى است كه افرادى در دنيا هستند،و پيغمبر اكرم در راس آنها،كه اينها داراى سيره و منطق عملى هستند،داراى يك سلسله معيارها هستند كه از آن معيارها تخلف نمى‏كنند،يعنى شرايط اجتماعى،اوضاع اقتصادى و موقعيتهاى طبقاتى قادر نيست آن اصول را از آنها بگيرد.

برهان و شعر

در منطق نظرى،ما برهان داريم و شعر.برهان نظير دلايلى است كه در رياضيات براى مطلب اقامه مى‏كنند.يك دانش آموز كه دارد رياضيات مى‏خواند و مثلا احكام مثلث را برايش بيان مى‏كنند،وقتى مى‏گويند مجموع زواياى يك مثلث مساوى است‏با 180 درجه و محال است كه برابر بشود با 181 درجه يا179 درجه،برايش برهان ذكر مى‏كنند.برهان را كه مى‏گويند مى‏بيند درست است.آيا معلم رياضيات چنين قدرتى دارد كه اختيار دست او باشد:يك دفعه دلش مى‏خواهد برهان اقامه كند بر اينكه زواياى مثلث مساوى است‏با دو قائمه يعنى 180 درجه،چنين برهانى اقامه مى‏كند،يك دفعه هم برهان ديگرى اقامه مى‏كند كه مجموع زواياى مثلث مساوى است‏با مثلا 120 درجه؟اختيار با او نيست.مبادى عقلى نظرى به اختيار انسان نيست،بشر بايد تابع آنها باشد.اگر اينشتين را هم در دنيا بياورند و بخواهد آن طور كه برهان اقامه كند،يك دانش آموز مى‏تواند او را محكوم كند،چرا؟چون دارد حرف زور مى‏زند و حرف زور را عقل نمى‏پذيرد.چيزى را كه عقل نمى‏پذيرد قويترين افراد دنيا هم نمى‏تواند بر خلافش حرف بزند چون حساب،حساب برهان است.

اما مى‏رويم سراغ شعر.شعر يعنى چيزى كه مثل موم در اختيار انسان است.انسان مى‏تواند براى هر چيزى مطابق ميل خودش با تشبيه و استعاره و تخيل يك!68 چيزى بسازد.شعر است ديگر،منطق و برهان كه نيست.مثلا به شاعر مى‏گويند فلان چيز را مدح كن،مدح مى‏كند.همان را بگويند مذمت كن،مذمت مى‏كند.فردوسى يك روز از سلطان محمود خوشش مى‏آيد،او را مدح مى‏كند چه مدحى!:

جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همى ميش و گرگ

يك روز هم از او بدش مى‏آيد و مى‏رنجد،مى‏گويد:

اگر مادر شاه بانو بدى مرا سيم و زر تا به زانو بدى همانا كه شه نانوازاده است بهاى ته نان به من داده است

به يك شاعر بگو مسافرت را مدح كن،مى‏گويد بله مسافرت خوب است،يك جا بودن يعنى چه؟ !

درخت اگر متحرك بدى ز جاى به جاى نه جور اره كشيدى و نه جفاى تبر

اين درخت كه مى‏بينى هى مى‏آيند به آن اره مى‏كشند و تبر مى‏زنند،چون يك جا نشسته. اگر مسافر بود اين طور نبود.مى‏گويى بيا بر عكس،شعر بگو در مدح اينكه آدم خوب ست‏سرجايش باشد،سنگين باشد،اين سو و آن سو نرود،مى‏گويد بله اين كوه را كه با اينهمه عظمت مى‏بينيد چون سرجايش است،اما اين باد كه مى‏بينيد هيچ كس به آن اعتنا نمى‏كند چون دائما حركت مى‏كند.اين جور شعر گفتن يعنى با تخيل چيزى را به چيز ديگر تشبيه كردن.اشتباه نشود،شعر به معناى تخيل را مى‏گويم،هر نظمى را من شعر نمى‏گويم،كلام منظوم را نمى‏گويم،شعر به اصطلاح منطق را مى‏گويم،يعنى با تخيل مسائل را جور كردن. تخيل،مقياس و ميزان ندارد.يكى از سلاطين دشمنى داشت كه مدتها مخفى بود تا بالاخره او را گير آورد و به دار كشيد و مدتها هم بالاى دار بود.شاعرى كه به اصطلاح مريد آن شخص به دار زده شده بود قصيده‏اى در مدح او گفت و در ميان مردم پخش كرد و كسى نفهميد كه گوينده‏اش كيست.البته بعدها معلوم شد.در يك شعرش مى‏گفت:

علو فى الحياة و فى الممات لعمرى ذاك احدى المحكمات

گفت:به به،در زندگى والا مى‏زيست،در مردگى هم بالا مى‏زيست.همان كه او را دار زده بود گفت:دلم مى‏خواست كسى مرا به دار مى‏كشيد و اين شعر را در مدح من مى‏گفتند.شعر است ديگر،همه جور مى‏شود گفت.

منطق عملى افراد هم اين طور است:بعضى در منطق عملى مانند برهان‏اند يعنى سفت و محكم،اصول و مبادئى را كه پيروى مى‏كنند هيچ قدرتى نمى‏تواند از آنها بگيرد،زور محال است،طمع محال است،شرايط اجتماعى محال است،اوضاع اقتصادى محال است،وضع طبقاتى محال است،اصولى محكم مثل اصول برهانى،مثل اصول رياضى كه به اختيار فرد نيست كه بخواهد تغيير بدهد،دلبخواهى نيست،به عاطفه مربوط نيست.اينچنين اصول محكمى دارند.پيغمبر صلى الله عليه و آله يعنى كسى كه چنين اصولى دارد،على عليه السلام يعنى كسى كه چنين اصولى دارد،حسين عليه السلام يعنى كسى كه چنين اصولى دارد،بلكه پيروان اينها:سلمان يعنى كسى كه چنين اصولى دارد،ابوذر،عمار و مقداد يعنى كسانى كه چنين اصولى دارند،شيخ مرتضى انصارى يعنى كسى كه چنين اصولى دارد.اما يك عده از مردم اصولشان در زندگى مثل اصول فكرى يك شاعر است:پول به او بده فكرش عوض مى‏شود،وعده به او بده فكرش عوض مى‏شود،چون فكر او مبدا و اصل ندارد.پس يكى از عمده مطلبهايى كه ما در مقدمه سيره پيغمبر اكرم بايد روى آن بحث كنيم اين است كه اصلا آيا مكتب اسلام چنين مكتبى هست كه[طبق آن]انسان چنان فطرت و سرشت و ساختمانى دارد كه همچنان كه مى‏تواند در منطق نظرى از منطقى پولادين و غير قابل تغيير پيروى كند،در منطق عملى هم مى‏تواند به پايه‏اى برسد كه هيچ قدرتى نتواند او را متزلزل كند:

«كالجبل الراسخ لا تحركه العواصف.» (1)

اينكه در باب ايمان گفته‏اند:مؤمن مانند كوه است كه هيچ باد تندى قدرت ندارد او را از جا حركت‏بدهد[به همين معنى است].آن بادهاى تند چيست؟بادهاى تند،يكى همينهاست.يك نفر را محروميت از جا تكان مى‏دهد،ديگرى را رفاه از جا تكان مى‏دهد: و من الناس من يعبد الله على حرف فان اصابه خير اطمان به و ان اصابته فتنة انقلب على وجهه خسر الدنيا و الآخرة . (2)

قرآن مى‏گويد بعضى از مردم راه ايمان و حق را تا وقتى مى‏روند كه منافعشان هم در آن راه تامين بشود،همين قدر كه ضرر ببينند به آن پشت مى‏كنند.اينها ايمان نيست.

تعريف زهد

جمله‏اى دارد مولاى متقيان على عليه السلام در نهج البلاغه در تعريف زهد كه ديگر بهتر از اين نمى‏شود گفت.تعريف زهد را از على بايد ياد گرفت.مى‏فرمايد:«الزهد كله بين كلمتين من القرآن‏» (3) زهد در دو جمله قرآن بيان شده(يعنى زهد،اين خشكه مقدس بازى‏ها نيست،زهد به روح انسان مربوط است)آنجا كه در سوره حديد مى‏فرمايد: لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم (4) اينكه برسيد به اين مرحله كه اگر دنيايى كه داريد از شما گرفته شد غمزده نشويد،غم دنيا شما را نگيرد،و اگر چيزى نداريد،دنيا يكمرتبه به شما رو بياورد،شادى زده نشويد،و به عبارت ديگر اگر تمام دنيا در دست‏شماست،چنانچه آن را از شما بگيرند تو همان آدم باشى كه هيچ چيز نداشته باشى،و همه دنيا را هم به تو بدهند تو همان آدم باشى. على زهد را همان چيزى تعريف مى‏كند كه امثال ماركس نمى‏توانند در مورد بشر تصور كنند. آنها مى‏گويند اصلا محال است‏بشر بتواند آنچنانكه على زهد را تعريف كرده زاهد باشد،يعنى بشر آنچنان شخصيت عاليى داشته باشد كه ما فوق طبقات و منافع قرار بگيرد.ولى مكتب اسلام بر اين اساس است.مكتب اسلام يا به اصطلاح امروز امانيزم اسلام،اصالة الانسان اسلام، انسان راستين اسلام بر اين اساس است كه انسان مى‏تواند زاهد بشود اما نه آن زاهدهايى كه ما اسمشان را مى‏گذاريم زاهد،بلكه زاهدى كه على تعريف كرده كه: «لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم‏» .

پس نتيجه اين شد كه سيره يعنى منطق عملى غير از منطق نظرى است،و مى‏شود انسان على رغم شرايط اجتماعى و اقتصادى و موقعهاى طبقاتى مختلف داراى يك منطق ابت‏باشد.يعنى تز اسلام اين است و تربيت‏شدگان واقعى اسلام هم نشان دادند كه بشر مى‏تواند چنين باشد.

متدولوژى

گفتيم كه در منطق عملى،مثل منطق نظرى،سبكها و متدها مختلف است،يعنى راه حل‏هايى كه افراد جستجو مى‏كنند فرق مى‏كند.به عنوان مثال گفتيم يكى منطقش منطق زور است،ديگرى منطقش منطق محبت و اخلاق و رافت است،سومى منطقش منطق دور انديشى و تدبير است،چهارمى منطقش منطق سرعت و تصميم فورى و معطل نشدن است، يكى ديگر منطقش منطق نيرنگ و فريب است،يكى منطقش منطق تماوت و مرده‏وشى است،و مثال زديم.اكنون در تتمه سخنم همين قدر عرض كنم كه در منطق نظرى،عده‏اى تابع منطق قياسى بودند،عده‏اى تابع منطق تجربى و حسى شدند و عده‏اى تابع منطق آمارى.قياسيها تجربيها را نفى مى‏كردند،تجربيها قياسيها را نفى مى‏كردند،و وضع به همين موال بود.در عصر اخير،از كارهاى بسيار خوبى كه شد اين بود كه علمى به نام‏«متدولوژى‏»يعنى علم متد شناسى به وجود آمد.اين علم مى‏گويد:آنها كه مى‏گويند متد تجربى و متد قياسى و متدهاى ديگر را نفى مى‏كنند اشتباه مى‏كنند،آنها هم كه مى‏گويند متد تجربى و متد قياسى را نفى مى‏كنند اشتباه مى‏كنند،آن هم كه مثلا مى‏گويد متد ديالكتيكى و نه استاتيكى اشتباه مى‏كند.عمده اين است كه انسان جايش را بشناسد:كجا جاى اسلوب قياسى است،كجا جاى اسلوب تجربى،و كجا جاى آن ديگرى.اين مقدمه را براى اين عرض كردم كه در منطق عملى هم عينا مطلب از همين قرار است.در منطق نظرى بعضى از اسلوبها به كلى طرد شد چون آنها اسلوب علمى نبود،مثل اينكه انسان در مسائل علمى بخواهد به گفته‏هاى ديگران حتى بزرگان اعتماد كند و مثلا بگويد فلان مطلب را چون ارسطو گفته ديگر نمى‏شود غير از اين باشد،گفته هيچ عالمى حجت نيست.

سعد و نحس ايام

در منطق عملى هم بسيارى از سبكها از اساس منسوخ است،اسلام هم آنها را منسوخ مى‏داند.مثلا آيا پيغمبر در كارها و در متد خودش از سعد و نحس ايام استفاده مى‏كرد؟اين خودش مساله‏اى است.ما برويم سيره پيغمبر را از اول تا آخر ببينيم،تمام كتبى را كه شيعه و سنى در تاريخ پيغمبر نوشته‏اند مطالعه كنيم ببينيم آيا پيغمبر اكرم در روش و متد خودش يكى از چيزهايى كه از آن استفاده مى‏كرد مساله سعد و نحس ايام بود يا نه؟مثلا آيا مى‏گفت امروز دوشنبه است‏براى مسافرت خوب نيست‏يا امروز سيزده عيد نوروز است،هر كس بيرون نرود گردنش مى‏شكند آنهم از سيزده جا نه از يك جا؟!آيا چنين حرفهايى هست؟در سيره على عليه السلام چطور؟در سيره ائمه عليهم السلام چطور؟ما هرگز نمى‏بينيم كه پيغمبر يا ائمه اطهار خودشان در عمل از اين حرفها يك ذره استفاده كرده باشند،بلكه عكسش را مى‏بينيم.در نهج البلاغه هست كه وقتى كه على عليه السلام تصميم گرفت‏برود به جنگ خوارج،اشعث قيس-كه آن وقت جزو اصحاب بود-با عجله و شتابان آمد،يا امير المؤمنين! خواهش مى‏كنم صبر كنيد،حركت نكنيد،براى اينكه يكى از خويشاوندان من كه منجم ست‏يك حرفى دارد و مى‏خواهد به عرض شما برساند.فرمود:بگو بيايد.آمد.گفت:يا امير المؤمنين!من منجمم و متخصص شناختن سعد و نحس ايام.من در حسابهاى خودم به اينجا رسيده‏ام كه اگر شما الآن حركت كنيد برويد به جنگ قطعا شكست مى‏خوريد،و شما و اكثريت اصحاب شما كشته خواهند شد.فرمود:هر كس كه تو را تصديق كند پيغمبر را تكذيب كرده،اين مزخرفات چيست كه مى‏گويى؟!اصحاب من!«سيروا على اسم الله‏»بگوييد به نام خدا،به خدا اعتماد و توكل كنيد و حركت كنيد برويد.على رغم نظر اين شخص،همين الآن حركت كنيم برويم.و مى‏دانيم كه در هيچ جنگى على عليه السلام به اندازه اين جنگ فاتح نشد.

اين حديث در وسائل است:عبد الملك بن اعين مى‏آيد خدمت امام صادق عليه السلام.عبد الملك برادر زراره است و خودش هم از راويان بزرگ و مرد عالمى است.او نجوم خوانده بود و به همين جهت‏به اين چيزها عمل مى‏كرد.كم كم احساس كرد براى خودش مصيبت درست كرده،مثلا از خانه بيرون مى‏آيد،يك وقت مى‏بيند كه امروز قمر در عقرب است،اگر بروم چنين خواهد شد،يك روز مى‏بينيد فلان ستاره از جلويش در آمد.كم كم خود بيچاره‏اش احساس كرد كه دست و پايش به كلى بسته شده است.روزى آمد خدمت امام صادق عليه السلام و عرض كرد:!73 يا ابن رسول الله!من به نجوم احكامى مبتلا شده‏ام (5) .من كتابهايى در اين زمينه دارم و كم كم احساس مى‏كنم كه مبتلا شده‏ام،اصلا گرفتار شده‏ام و تا به اين كتابها مراجعه نكنم در هيچ كارى نمى‏توانم تصميم بگيرم.تكليف من چيست؟امام صادق با تعجب فرمود:تو از اصحاب ما،تو راوى روايات ما به اين چيزها عمل مى‏كنى؟!بله يا ابن رسول الله.فرمود:الآن بلند شو برو منزل،به محض رسيدن،تمام اين كتابها را آتش بزن،و ديگر نبينم كه حتى به يك كلمه از اين حرفها عمل كرده‏اى.

على رغم يك سلسله روايات كه در اين زمينه هست،ما يك سلسله روايات ديگر داريم كه در تفسير الميزان در ذيل يكى از آيات سوره فصلت فى ايام نحسات (6) ذكر شده است.از مجموع رواياتى كه از اهل بيت اطهار رسيده است اين مطلب استنباط مى‏شود كه اين امور يا اساسا اثر ندارد و يا اگر هم اثر دارد توكل به خدا و توكل به پيغمبر و اهل بيت پيغمبر اثر اينها را از بين مى‏برد.بنا بر اين يك مسلمان،شيعه واقعى،در عمل به اين امور اعتنا نمى‏كند،اگر مى‏خواهد به مسافرت برود،صدقه بدهد،به خدا توكل كند،به اولياى خدا توسل بجويد و به هيچ يك از اين امور اعتنا نكند.از همه بالاتر اين است كه شما ببينيد در تاريخ پيغمبر و ائمه اطهار آيا يك دفعه هم اتفاق افتاده كه خود آنها به اين مسائل عمل كنند؟!«سيره‏»يعنى چنين چيزها.آيا آنها در منطق عملى خودشان از اين جور امور استفاده كرده‏اند يا نه؟

در خراسان يك چيزى معروف است كه من در بعضى از شهرستانهاى ايران ديده‏ام هست و در بعضى ديگر نيست،و استاد بزرگوار ما مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى ريشه آن را به دست داد كه اين چه بوده و از كجا پيدا شده است.در ولايت ما-به اصطلاح-فريمان خيلى شايع بود و شايد هنوز هم هست كه مى‏گفتند:اگر شخصى بخواهد به مسافرت برود،چنانچه اول كسى كه به او بر مى‏خورد سيد باشد،اين امر نحس است و او قطعا از آن سفر بر نمى‏گردد، ولى اگر غربتى به او بربخورد،اين سفر سفر ميمونى است.واقعا اين جور معتقد بودند.مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى گفت اين يك ريشه‏اى دارد:در دوره بنى العباس،سادات را-كه بيچاره‏ها،اولاد پيغمبر،مخفى بودند-در خانه هر كس گير مى‏آوردند،نه تنها خود آنها بلكه تمام آن خاندان از بين مى‏رفتند.كم كم اين فكر براى مردم پيدا شد كه سيد نحس به اين معناست،نحس سياسى است نه نحس فلكى،يعنى يك سيد در خانه هر كسى آمد او ديگر خانه خراب است.اين نحس سياسى كم كم در فكر مردم تبديل به نحس تكوينى و فلكى شد. بعد بنى العباس هم كه از بين رفتند،كم كم زنها و بچه‏ها و مردم ساده لوح گفتند اصلا سيد نحس است‏خصوصا در مسافرت.

براى خود من اتفاق افتاد:سفر دوم يا سومى بود كه مى‏خواستم به قم بروم.از منزلمان كه بيرون آمديم سوار اسب شدم چون در دو فرسخى مهمان بوديم و از آنجا مى‏خواستيم سوار ماشين بشويم و برويم.دوستان براى بدرقه آمده بودند و ما هم در منزل با مرحومه والده و ديگران خداحافظى كرديم و آمديم بيرون.خيلى هم علاقه داشتم كه زودتر بيايم.سوار اسب كه شدم يك وقت ديدم سيدى از جلو دارد مى‏آيد.گفتم خدا نكند زنها بفهمند كه اگر بفهمند نخواهند گذاشت‏بروم.خدا خدا مى‏كردم،ايستادم.سيد آمد جلوى اسب من را گرفت، مى‏خواست از من بپرسد كه شما كه مى‏رويد به آن ده-كه اسمش رامان بود-آيا از رامان يكسره مى‏رويد قم يا بر مى‏گرديد اينجا و از اينجا سوار ماشين مى‏شويد و مى‏رويد؟گفت:آقا ان شاء الله ديگر بر نمى‏گرديد.گفتم:نه،ان شاء الله ديگر بر نمى‏گردم.با خود گفتم اگر اين به گوش زنها برسد كه سيد جلو آمده و بعد هم گفته ان شاء الله كه ديگر بر نمى‏گردى،محال است‏بگذارند من بروم.اما رفتم و برگشتم و حالا دارم با شما حرف مى‏زنم،سى سال هم از آن زمان مى‏گذرد.

يك فرد مسلمان نبايد فكر خودش را با اين موهومات خسته كند.پس توكل براى چيست؟ما، هم دم از توكل مى‏زنيم،هم دم از توسل و هم از گربه سياه مى‏ترسيم.آدمى كه مى‏گويد توكل و بالخصوص مى‏گويد توسل و ولايت،ديگر نبايد اين حرفها را بزند.آن كه مى‏گويد ولايت، مى‏گويد اگر توسل دارى به اين مهملات اعتماد نكن.پس هر يك از اينها خودش يك اصلى است:غدر و نيرنگ،و نيز استفاده از وهمها در سيره پيغمبر اكرم ملغى است.

باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله...

پروردگارا ما را قدردان اسلام و قرآن قرار بده،انوار معرفت و محبت‏خودت را در قلبهاى ما بتابان،محبت و معرفت پيغمبر و آل پيغمبرت را در دلهاى ما جايگزين!75 بفرما،حاجات مشروعه ما را برآور،اموات ما مشمول عنايت و رحمت‏خودت بفرما.

و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان


پى‏نوشتها:

1- نهج البلاغه،خطبه‏37،با اندكى اختلاف.

2- حج/11.

3- نهج البلاغه،حكمت‏439.

4- حديد/23.

5- البته نجوم رياضى غير از نجوم احكامى است.اشتباه نشود،دو نجوم داريم.نجوم رياضى يعنى حساب خسوف و كسوف و امثال اينها،و جزء رياضيات است.نجوم احكامى است كه بى اعتبار است.

6- فصلت/16.