منطق عملى ثابت
اگر چه ابتدا در نظر داشتم كه از امشب وارد يك يك از قسمتهاى
مختلف سيره رسول اكرم بشوم ولى مطلبى به نظر رسيد كه لازم دانستم
آن مطلب را در دنباله عرايض ديشب عرض كنم.ديشب عرض كردم
كه«سير»غير از«سيره»است.سير يعنى رفتار.هر كسى در عالم همچنانكه
گفتار دارد رفتار هم دارد.ولى سيره عبارت است از سبك و اسلوب و متد
خاصى كه افراد صاحب اسلوب و سبك و منطق در سير خودشان به كار
مىبرند.همه مردم سير دارند ولى همه مردم سيره ندارند،يعنى اينچنين
نيست كه همه مردم در رفتار خودشان از يك منطق خاص پيروى كنند و يك
سلسله اصول در رفتار خودشان داشته باشند كه آن اصول معيار رفتار
آنها باشد.براى افرادى كه فى الجمله با منطق آشنا هستند اين دو
جمله را عرض مىكنم و رد مىشوم:در منطق فكرى،همه مردم فكر
مىكنند،ولى همه مردم منطقى فكر نمىكنند.منطقى فكر كردن يعنى
انسان يك سلسله معيارها به نام«منطق»كه در علم منطق محرز است در
دست داشته باشد و تفكرش بر اساس آن معيارها باشد.افراد معدودى
هستند كه وقتى تفكر مىكنند اين حساب در دستشان هست كه تفكرشان
منطبق با آن معيارها و مقياسها باشد.همچنين افراد كمى پيدا مىشوند
كه رفتارشان منطق دارد يعنى بر اساس يك سلسله معيارهاى مشخصى است
كه از آن معيارها و اصول و مواضع هرگز جدا نمىشوند،و الا اكثر
مردم رفتارشان منطق ندارد!60 و همين طور كه فكرشان منطق ندارد و
هرج و مرج بر آن حاكم است،هرج و مرج بر رفتارشان هم حاكم است.
مطلب ديگرى را براى اينكه بحث ما ناقص نماند[به عرض
مىرسانم].اگر گاهى اصطلاحات علمى را ذكر مىكنم كوشش مىكنم كه
خيلى مختصر عرض كنم كه با وضع اكثريت مستمعين ما ناجور در
نيايد،ولى چون ذكر نكردن،نقص مطلب است ناچارم ذكر كنم.
تقسيم منطق
در حكمت و فلسفه اين حرف گفته شده است كه حكمتبر دو قسم
است:نظرى و عملى. الهيات،رياضيات(حساب،هندسه،هيئت،موسيقى)و
طبيعيات(فيزيك،حيوان شناسى،گياه شناسى)را مىگويند حكمت نظرى يا
فلسفه نظرى،و در مقابل،اخلاق،سياست و تدبير منزل را مىگويند حكمت
عملى.در منطق چنين سخنى گفته نشده است ولى مطلب صحيح ستيعنى
همچنانكه فلسفه بر دو قسم است:نظرى و عملى،منطق هم يعنى معيارهاى
بشر هم بر دو قسم است:معيارهاى نظرى(همان منطقهاى معمولى)و
معيارهاى عملى. معيارهاى عملى همان است كه ما نام آنها را«سيره»يا
روش مىگذاريم.
آيا مىتوان در عمل يك منطق ثابت داشت؟
قبلا گفتم كه بعضى افراد داراى منطقاند و بعضى نيستند.اينجا
اين مساله طرح مىشود-و مخصوصا جوانان ممكن است توجهشان جلب به
اين مطلب شود-كه آيا يك انسان مىتواند در عمل،در همه شرايط زمانى
و مكانى يك منطق داشته باشد،يك منطق ثابت محكم كه از منطق خودش
تجاوز نكند؟ما در باره پيغمبر اكرم چنين حرفى مىزنيم كه پيغمبر
اكرم مردى بود كه در عمل سيره داشت،روش و اسلوب داشت،منطق داشت،و
ما مسلمانان موظفيم كه سيره ايشان را بشناسيم،منطق عملى ايشان را
كشف كنيم براى اينكه از آن منطق در عمل استفاده كنيم.حال آيا يك
انسان مىتواند از اول تا آخر عمر يك منطق داشته باشد كه آن منطق
براى او اصل باشد و اصالت داشته باشد؟يا اصلا بشر نمىتواند يك
منطق ثابت داشته باشد،يعنى انسان تابع شرايط زمانى و مكانى و تابع
شرايط زندگى و مخصوصا تابع موضعگيرى طبقاتى است و در هر وضعى از
شرايط اجتماعى و اقتصادى كه باشد جبرا از يك منطق بالخصوصى پيروى
مىكند؟
اين يك مساله مهمى است كه در دنياى امروز مطرح است.ماركسيسم بر
اين اساس است. ماركسيسم كه براى فكر و عقيده و ايمان اصالتى در
مقابل شرايط اجتماعى و اقتصادى و مخصوصا موقعيت طبقاتى قائل نيست
مىگويد:اساسا يك انسان نمىتواند در شرايط مختلف يك جور فكر كند و
يك منطق را به كار ببرد،انسان در كاخ و در كوخ دو منطق دارد، در
كاخ يك جور فكر مىكند،در كوخ جور ديگرى،كاخ يك جور به انسان منطق
مىدهد،كوخ جور ديگرى.يك آدم محروم،يك آدمى كه هميشه در زير ظلم و
شكنجه و اختناق بوده است و انواع محروميتها را چشيده و مىچشد،خواه
ناخواه يك جور فكر مىكند يعنى وضع زندگىاش براى او يك جور فكر به
وجود مىآورد،اوست كه مىگويد عدالت،اوست كه مىگويد مساوات و
برابرى،اوست كه مىگويد آزادى.واقعا هم فكرش اين است چون وضعش
اقتضا مىكند كه اين طور فكر كند.همين آدم اگر وضعش تغيير كند،اين
آدم خاكنشين اگر كاخ نشين بشود و خاك كاخ بشود،شرايط خارجى براى
او تغيير مىكند و در اين صورت فكرش هم عوض مىشود و مىگويد كه
نه،اين حرفها كه مىگويند صحيح نيست،مصلحت هم طور ديگرى اقتضا
مىكند،مساوات چندان حرف درستى نيست،كمى جلوى آزاديها را هم بايد
گرفت،و عدالت را هم جور ديگرى تفسير مىكند.يعنى وضع زندگى كه خواه
ناخواه تغيير كرد،منافع و مصالحش كه تغيير كرد،چون انسان نمىتواند
از منافع و مصالح خودش دستبكشد[فكرش نيز تغيير مىكند].به حسب اين
مكتب،عقربه فكر بشر اين طور ساخته شده كه آن مغناطيسش منافع خودش
است،وقتى كه منافعش در جهت طبقه محروم است، اين عقربه به نفع طبقه
محروم مىگردد،وقتى كه منافعش عوض شد و او آمد به طبقه مرفه، عقربه
فكر هم خواه ناخواه و جبرا در جهت طبقه مرفه مىچرخد.
داستان طلبه و اقتدا در نماز
در قديم يك حرفهايى را ما به عنوان شوخى و متلك تلقى
مىكرديم،حالا مىبينيم بعضىها اصلا براى اينها فلسفه درست
كردهاند،مىگويند اينها شوخى نيستبلكه جدى است.يك شوخى بود كه
طلبههاى مشهد مىكردند،مىگفتند طلبهاى مىگفته است:من هميشه به
آن آقايى كه به من پول بدهد اقتدا مىكنم و نماز من صحيح است.هر كس
به من پول بدهد به همو اقتدا مىكنم و نماز من قطعا صحيح
است.مىگفتند:اگر هر كس به تو پول بدهد به او اقتدا مىكنى،پس تو
براى پول اقتدا مىكنى.مىگفت:هر كس كه به من پول ندهد چون به من
پول نمىدهد عقيدهام اين مىشود كه او فاسق است و آن وقت اگر من
پشتسرش نماز بخوانم نمازم باطل است.اما همان ساعتى كه به من پول
بدهد،پول كه به دستم مىآيد مىبينم عقيدهام هم تغيير كرد،از همان
ساعت عقيدهام اين مىشود كه آن آقا عادل است و آن وقت كه نماز
مىخوانم نمازم هم درست است.چون عقيده من تابع پول من است،اگر پول
به من بدهد عقيدهام واقعا اين مىشود كه او عادل است،و اگر ندهد
عقيدهام واقعا اين مىشود كه او فاسق است.بنابر اين من بايد هميشه
هر كس كه به من پول ندهد پشتسرش نماز نخوانم چون نمازم باطل است،و
هر كه به من پول بدهد پشتسرش نماز بخوانم و نمازم درست است.
ما اين را هميشه به صورت يك شوخى تلقى مىكرديم.حالا مىبينيم
نه،اين خودش كم و بيش يك فلسفهاى است در دنيا كه عقربه فكر بشر
آنچنان ساخته شده است كه نمىتواند در غير جهت منافع و مصالح خودش
فكر كند،جبر تاريخ است،جبر اقتصاد است،و غير از اين براى او امكان
ندارد.
نمونههاى تاريخى ناقض اين نظريه
اين هم يك حرفى است ولى ادعاست،و اينچنين ادعاها را ما از كجا
مىتوانيم بفهميم كه آيا درست استيا نادرست؟ما در عمل بايد
بفهميم.واقعا برويم تجربه كنيم ببينيم آيا همين طور است؟بايد روى
افراد بشر تجربه كنيم ببينيم واقعا افراد بشر وجدانشان اينقدر
ملعبه منافعشان است؟واقعا بشر چنين ساختمانى دارد؟وجدان بشر تا اين
حد ملعبه منافع اوست؟ آيا اين منتهاى اهانتبه بشر نيست؟آيا اين
نظريه يك نظريه صد در صد ضد انسانى نيست؟ مىرويم مىگرديم.انصافا
بينى و بين الله كه مطلب از اين قبيل نيست.در مورد آنهايى كه منطق
ندارند،آنهايى كه ايمان ندارند بدون شك همين طور است،ولى نمىشود
گفتبشر الزاما و اجبارا چنين است،به دليل صدها موردى كه بر ضد آن
پيدا مىكنيم.
على عليه السلام
نويسنده عربى هستبه نام على الوردى كه اصلا عراقى است،استاد
دانشگاه بوده و در حدود بيستسال پيش كتابهايى از او منتشر شد كه
بعضى از آنها به فارسى هم ترجمه شد.او شيعه است ولى در عين حال
تمايلات ماركسيستى دارد.در كتاب خودش،هم تمايل مذهبى شيعى دارد و
هم تمايل ماركسيستى،و چون در عين حال كمى تمايل مذهبى دارد مانعى
نيست كه در بعضى از موارد بر ضد ماركسيسم حرف بزند.مىگويد:انصاف
اين است كه على عليه السلام در زندگى خود اين اصل ماركس را نقض كرد
كه يك انسان نمىتواند در كاخ و در كوخ يك جور فكر كند،خواه ناخواه
فكرش عوض مىشود و آن عقربه فكرش در جهت وضع اجتماعىاش تغيير
مىكند.تاريخ على عليه السلام نشان داد كه مطلب از اين قبيل
نيست،به جهت اينكه ما على را در دو وضع طبقاتى اجتماعى مختلف
مىبينيم،در آن حد نزديك به صفر و در آن نقطه اوج كه از آن بالاتر
نيست.يعنى يك روز ما على را مىبينيم به صورت يك كارگر،به صورت يك
سرباز ساده فقير،به صورت يك كسى كه صبح از خانه خودش حركت مىكند و
مىرود براى مثلا قنات جارى كردن،درخت كشت كردن،زراعت كردن و
احيانا مزدورى كردن،زحمت كشيدن و مزد گرفتن به صورت يك كارگر.على
را ما در قيافه يك كارگر مىبينيم،مىبينيم يك جور فكر مىكند.همين
على بعدها كه اسلام توسعه پيدا مىكند[و اموال زيادى در اختيار
مسلمين قرار مىگيرد،و حتى در زمان خلافت همان طور فكر
مىكند].البته وقتى اسلام توسعه پيدا كرد،دنياى اسلام ثروتمند شد و
غنايم به سوى آن سرازير شد.اين را ما هم قبول داريم كه آنگاه كه
سيل ثروت به دنيا اسلام ريخت،ايمان صدها نفر از مسلمين را هم با
خودش برد.ما اصل تاثير را در باره بسيارى از افراد انكار نمىكنيم،
ولى گفتيم اين را به صورت اصل كلى قبول نمىكنيم.زبير يك مسلمان با
ايمان بود.زبير را چه فاسد كرد؟ثروت هنگفت و غنايم بى حساب كه به
دامنش ريخت و شد صاحب هزار اسب، هزار غلام و چندين خانه:يك خانه در
مصر،يك خانه در كوفه و يك خانه در مدينه.طلحه را چه فاسد
كرد؟همينها.ولى اگر اين اصل كلى صحيح مىبود بايد تمام اصحاب
پيغمبر-العياذ بالله-در يك مسير قرار بگيرند و همين قدر كه پول و
مقام آمد،اين سيل پول و مقام همه را يك جور حركتبدهد.ولى ما
مىبينيم در اين ميان استوانههايى هستند كه اين سيلهاى عظيم كه
حركت كرد و آمد،نتوانست آنها را تكان بدهد.
سلمان
نه تنها اين جاه و مقامها و اين ثروتهاى فوق العاده على را
نتوانست تكان بدهد،شاگردانش را هم نتوانست تكان بدهد.مگر سلمان را
توانستيك ذره عوض كند؟سلمان حاكم مدائن همان سلمان عهد پيغمبر
است.سلمانى كه خليفه او را در مدائن به عنوان حاكم معين كرده است
چون ايرانى است و مدائن هم به اصطلاح پايتخت ايران قديم بوده است و
سياستخليفه اقتضا مىكند كه مسلمانى را از خود ايرانيها بفرستد تا
آنها از جنبه نژادى وحشت نكنند و نگويند چرا غير نژاد ما به اينجا
آمده است،و ببينند از نژاد خودشان يك فرد صد در صد مؤمن آمده،در
مقرى كه انوشيروان حكومت مىكرده،در مقرى كه خسرو پرويز حكومت
مىكرده با هزارها غلام و هزارها كنيز،در آنجا كه يزدگرد بوده كه
نوازشگرانش چندين هزار نفر بودند و ده دوازده هزار نفر زن فقط در
حرمش حبس و گرفتار بودند،آرى همين سلمان ايرانى تربيتشده به تربيت
اسلام،از اول تا آخر تاريخ حكومتش تمام اثاث زندگىاش را فقط يك
كولهبار تشكيل مىدهد،يعنى وقتى مىخواهد اثاثش را جمع كند خودش
مىتواند به پشتش بگيرد حركت كند از آنجا برود،بعد از اينكه
فتوحاتى رخ داده و غنايم زيادى آمده است.
ابوذر
على الوردى مىگويد:زندگى على نظريه ماركس را نقض كرد.من
مىگويم:زندگى سلمان هم نظريه ماركس را نقض كرد،زندگى ابوذر هم
نظريه ماركس را نقض كرد.مگر ابوذر تا اواسط دوره عثمان نبود؟در
همان زمانى كه ديگران پولهاى صد هزار دينار و جايزههاى صد هزار
درهم از خليفه مىگرفتند،جيبهايشان را پر مىكردند و براى خودشان
رمههاى گوسفند و گلههاى اسب و غلامها و كنيزها درست
مىكردند،ابوذر بود و امر به معروف و نهى از منكر،و جز امر به
معروف و نهى از منكر چيز ديگرى نداشت.عثمان هر چه كوشش كرد اين
زبانى را كه ضررش از صدها شمشير براى عثمان بيشتر بود ببندد،نشد.به
شام تبعيدش كرد نشد، آورد كتكش زد نشد.غلامى داشت،يك كيسه پول به
او داد و گفت:اگر بتوانى اين كيسه پول را به ابوذر بدهى،قانعش كنى
كه اين پول را از ما بگيرد تو را آزاد مىكنم.غلام چرب زبان آمد
پيش ابوذر،هر كار كرد و هر منطقى به كار برد ابوذر گفت:پول چيست كه
به من مىدهد؟اين اول بايد روشن باشد.اگر سهم مرا مىخواهد به من
بدهد،سهم ديگران را چطور؟سهم ديگران را مىدهد كه حالا مىخواهد
سهم مرا بدهد؟اگر سهم ديگران است كه دزدى است، اگر سهم من است پس
كو سهم ديگران؟اگر مال ديگران را بدهد مال من را هم بدهد،
مىپذيرم.اما چرا تنها به من مىخواهد بدهد؟هر كار كرد قبول
نكرد.آخر اين غلام از يك راه دينى و مذهبى وارد شد،گفت:ابوذر!آيا
تو دلت نمىخواهد يك بنده آزاد بشود؟گفت:چرا، خيلى هم دلم
مىخواهد.گفت:من غلام عثمانم،عثمان با من شرط كرده كه اگر تو اين
پول را بگيرى مرا آزاد كند.محض اينكه من آزاد بشوم اين پول را
بگير.اين پول را بگير نه براى خودت بلكه براى اينكه من آزاد
بشوم.گفت:خيلى دلم مىخواهد تو آزاد بشوى ولى خيلى متاسفم كه اگر
اين پول را بگيرم،تو آزاد شدهاى ولى خودم غلام عثمان شدهام.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله
على الوردى مىگويد:زندگى عملى على اين نظريه را نقض كرد.من عرض
مىكنم نه تنها زندگى على اين نظريه را نقض كرد،قبل از على زندگى
پيغمبر آن را نقض كرد.پيغمبر شعب ابى طالب را ببينيد و پيغمبر روز
وفات را ببينيد.پيغمبر شعب ابى طالب،اوست و يك جمع قليل از اصحاب
كه در درهاى محبوسند،آب،غذا و احتياجات ديگر به آنها نمىرسد و
آنچنان بر آنان سخت است كه بعضى از مسلمينى كه در مكه اسلامشان را
مخفى كرده بودند با بعضى مسلمينى كه در شعب بودند و بالخصوص على
عليه السلام[رابطه برقرار كرده بودند و در]آن تاريكيهاى شب از
گوشهها مىرفتند و انبان غذايى مىآوردند و مسلمين هر كدام اندكى
مىخوردند،همين قدر كه سد جوعشان بشود.اين پيغمبر بعد مىرسد به
سال دهم هجرى، در سال دهم هجرى حكومتهاى جهان رويش حساب مىكنند و
در مقابل او احساس خطر مىكنند،نه تنها تمام جزيرة العرب تحت نفوذ
اوست و به صورت يك قدرت تمام در آمده است،بلكه سياسيين جهان پيش
بينى مىكنند كه اين قدرت عن قريب از جزيرة العرب سرريز مىكند و
متوجه آنها خواهد شد.در همان حال پيغمبر سال دهم!66 هجرت با پيغمبر
سال دهم بعثت كه دارد از شعب ابى طالب بيرون مىآيد،يك ذره از نظر
روحيه فرق نكرده است.
در حدود سال دهم هجرت كه برو و بيا زياد است و شهرت پيغمبر در
همه جا پيچيده است، يك عرب بيابانى مىآيد خدمت پيغمبر.وقتى كه
مىخواهد با پيغمبر حرف بزند،روى آن چيزهايى كه شنيده رعب پيغمبر
او را مىگيرد،زبانش به لكنت مىافتد.پيغمبر ناراحت مىشود:از ديدن
من زبانش به لكنت افتاد؟!فورا او را در بغل مىگيرد و مىفشارد كه
بدنش بدن او را لمس كند:برادر!«هون عليك»آسان بگو،از چه
مىترسى؟من از آن جبابرهاى كه تو خيال كردهاى
نيستم:«لستبملك».من پسر آن زنى هستم كه با دستخودش از پستان بز
شير مىدوشيد.من مثل برادر تو هستم،هر چه مىخواهد دل تنگتبگو.
آيا اين وضع،اين قدرت،اين نفوذ،اين توسعه و اين امكانات يك ذره
توانسته است روح پيغمبر را تغيير بدهد؟ابتدا.عرض كردم كه تنها
پيغمبر چنين نيست،پيغمبر و على مقامشان خيلى بالاتر از اين
حرفهاست،بايد برويم سراغ سلمانها،ابوذرها،عمارها،اويس قرنىها و
صدها نفر امثال اينها.
شيخ انصارى
بياييم جلوتر،برويم سراغ شيخ انصارىها.مىبينيم مردى كه مىشود
مرجع كل فى الكل شيعه،آن روزى كه مىميرد با آن ساعتى كه به صورت
يك طلبه فقير دزفولى به نجف رفته هيچ فرق نكرده است.وقتى كه
مىروند خانهاش را نگاه مىكنند مىبينند مثل فقيرترين مردم زندگى
مىكند.يك نفر به او مىگويد آقا تو خيلى هنر مىكنى،اينهمه وجوه
به دست تو مىآيد هيچ دستبه آن نمىزنى.مىگويد چه هنرى
كردهام؟مىگويند هنر از اين بالاتر؟ مىگويد:حد اكثر كار من كار
خركچيهاى كاشان است كه مىروند تا اصفهان و بر مىگردند.آيا
خركچيهاى كاشان كه پول به آنها مىدهند كه برويد از اصفهان كالا
بخريد بياييد كاشان،هيچ وقتشما ديدهايد كه به پول مردم خيانت
كنند؟من يك امينم،حق ندارم[در مال مردم ستببرم].اين مساله مهمى
نيست كه خيلى به نظرتان مهم آمده.آنچنان مقام مرجعيتيك ذره
نمىتواند روح اين مرد بزرگ را تحت تسخير خودش قرار بدهد.
پس ما اين مساله را كه آيا بشر مىتواند در منطق عملى يك منطق
ثابت و يكنواخت داشته باشد و تغيير نكند،از كجا مىتوانيم كشف
كنيم؟بايد روى افراد مطالعه كنيم.آقاى ماركس اشتباه كرده،مطالعاتش
ناقص بوده روى افرادى نظير مروان حكم و عثمان و زبير و طلحه-كه
اينها مال تاريخ اسلاماند-و هزارها امثال اينها كه در دنيا
بودهاند مطالعه داشته، روى آدمهاى حسابى مطالعه نداشته كه اين حرف
را زده است.اگر روى آدمهاى حسابى مطالعه مىداشت هرگز چنين حرفى
نمىزد.
پس اين اصلى است كه افرادى در دنيا هستند،و پيغمبر اكرم در راس
آنها،كه اينها داراى سيره و منطق عملى هستند،داراى يك سلسله
معيارها هستند كه از آن معيارها تخلف نمىكنند،يعنى شرايط
اجتماعى،اوضاع اقتصادى و موقعيتهاى طبقاتى قادر نيست آن اصول را از
آنها بگيرد.
برهان و شعر
در منطق نظرى،ما برهان داريم و شعر.برهان نظير دلايلى است كه در
رياضيات براى مطلب اقامه مىكنند.يك دانش آموز كه دارد رياضيات
مىخواند و مثلا احكام مثلث را برايش بيان مىكنند،وقتى مىگويند
مجموع زواياى يك مثلث مساوى استبا 180 درجه و محال است كه برابر
بشود با 181 درجه يا179 درجه،برايش برهان ذكر مىكنند.برهان را كه
مىگويند مىبيند درست است.آيا معلم رياضيات چنين قدرتى دارد كه
اختيار دست او باشد:يك دفعه دلش مىخواهد برهان اقامه كند بر اينكه
زواياى مثلث مساوى استبا دو قائمه يعنى 180 درجه،چنين برهانى
اقامه مىكند،يك دفعه هم برهان ديگرى اقامه مىكند كه مجموع زواياى
مثلث مساوى استبا مثلا 120 درجه؟اختيار با او نيست.مبادى عقلى
نظرى به اختيار انسان نيست،بشر بايد تابع آنها باشد.اگر اينشتين را
هم در دنيا بياورند و بخواهد آن طور كه برهان اقامه كند،يك دانش
آموز مىتواند او را محكوم كند،چرا؟چون دارد حرف زور مىزند و حرف
زور را عقل نمىپذيرد.چيزى را كه عقل نمىپذيرد قويترين افراد دنيا
هم نمىتواند بر خلافش حرف بزند چون حساب،حساب برهان است.
اما مىرويم سراغ شعر.شعر يعنى چيزى كه مثل موم در اختيار انسان
است.انسان مىتواند براى هر چيزى مطابق ميل خودش با تشبيه و
استعاره و تخيل يك!68 چيزى بسازد.شعر است ديگر،منطق و برهان كه
نيست.مثلا به شاعر مىگويند فلان چيز را مدح كن،مدح مىكند.همان را
بگويند مذمت كن،مذمت مىكند.فردوسى يك روز از سلطان محمود خوشش
مىآيد،او را مدح مىكند چه مدحى!:
جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همى ميش و گرگ
يك روز هم از او بدش مىآيد و مىرنجد،مىگويد:
اگر مادر شاه بانو بدى مرا سيم و زر تا به زانو بدى همانا كه شه
نانوازاده است بهاى ته نان به من داده است
به يك شاعر بگو مسافرت را مدح كن،مىگويد بله مسافرت خوب است،يك
جا بودن يعنى چه؟ !
درخت اگر متحرك بدى ز جاى به جاى نه جور اره كشيدى و نه جفاى
تبر
اين درخت كه مىبينى هى مىآيند به آن اره مىكشند و تبر
مىزنند،چون يك جا نشسته. اگر مسافر بود اين طور نبود.مىگويى بيا
بر عكس،شعر بگو در مدح اينكه آدم خوب ستسرجايش باشد،سنگين
باشد،اين سو و آن سو نرود،مىگويد بله اين كوه را كه با اينهمه
عظمت مىبينيد چون سرجايش است،اما اين باد كه مىبينيد هيچ كس به
آن اعتنا نمىكند چون دائما حركت مىكند.اين جور شعر گفتن يعنى با
تخيل چيزى را به چيز ديگر تشبيه كردن.اشتباه نشود،شعر به معناى
تخيل را مىگويم،هر نظمى را من شعر نمىگويم،كلام منظوم را
نمىگويم،شعر به اصطلاح منطق را مىگويم،يعنى با تخيل مسائل را جور
كردن. تخيل،مقياس و ميزان ندارد.يكى از سلاطين دشمنى داشت كه مدتها
مخفى بود تا بالاخره او را گير آورد و به دار كشيد و مدتها هم
بالاى دار بود.شاعرى كه به اصطلاح مريد آن شخص به دار زده شده بود
قصيدهاى در مدح او گفت و در ميان مردم پخش كرد و كسى نفهميد كه
گويندهاش كيست.البته بعدها معلوم شد.در يك شعرش مىگفت:
علو فى الحياة و فى الممات لعمرى ذاك احدى المحكمات
گفت:به به،در زندگى والا مىزيست،در مردگى هم بالا مىزيست.همان
كه او را دار زده بود گفت:دلم مىخواست كسى مرا به دار مىكشيد و
اين شعر را در مدح من مىگفتند.شعر است ديگر،همه جور مىشود گفت.
منطق عملى افراد هم اين طور است:بعضى در منطق عملى مانند
برهاناند يعنى سفت و محكم،اصول و مبادئى را كه پيروى مىكنند هيچ
قدرتى نمىتواند از آنها بگيرد،زور محال است،طمع محال است،شرايط
اجتماعى محال است،اوضاع اقتصادى محال است،وضع طبقاتى محال
است،اصولى محكم مثل اصول برهانى،مثل اصول رياضى كه به اختيار فرد
نيست كه بخواهد تغيير بدهد،دلبخواهى نيست،به عاطفه مربوط
نيست.اينچنين اصول محكمى دارند.پيغمبر صلى الله عليه و آله يعنى
كسى كه چنين اصولى دارد،على عليه السلام يعنى كسى كه چنين اصولى
دارد،حسين عليه السلام يعنى كسى كه چنين اصولى دارد،بلكه پيروان
اينها:سلمان يعنى كسى كه چنين اصولى دارد،ابوذر،عمار و مقداد يعنى
كسانى كه چنين اصولى دارند،شيخ مرتضى انصارى يعنى كسى كه چنين
اصولى دارد.اما يك عده از مردم اصولشان در زندگى مثل اصول فكرى يك
شاعر است:پول به او بده فكرش عوض مىشود،وعده به او بده فكرش عوض
مىشود،چون فكر او مبدا و اصل ندارد.پس يكى از عمده مطلبهايى كه ما
در مقدمه سيره پيغمبر اكرم بايد روى آن بحث كنيم اين است كه اصلا
آيا مكتب اسلام چنين مكتبى هست كه[طبق آن]انسان چنان فطرت و سرشت و
ساختمانى دارد كه همچنان كه مىتواند در منطق نظرى از منطقى
پولادين و غير قابل تغيير پيروى كند،در منطق عملى هم مىتواند به
پايهاى برسد كه هيچ قدرتى نتواند او را متزلزل كند:
«كالجبل الراسخ لا تحركه العواصف.» (1)
اينكه در باب ايمان گفتهاند:مؤمن مانند كوه است كه هيچ باد
تندى قدرت ندارد او را از جا حركتبدهد[به همين معنى است].آن
بادهاى تند چيست؟بادهاى تند،يكى همينهاست.يك نفر را محروميت از جا
تكان مىدهد،ديگرى را رفاه از جا تكان مىدهد: و من الناس من يعبد
الله على حرف فان اصابه خير اطمان به و ان اصابته فتنة انقلب على
وجهه خسر الدنيا و الآخرة . (2)
قرآن مىگويد بعضى از مردم راه ايمان و حق را تا وقتى مىروند
كه منافعشان هم در آن راه تامين بشود،همين قدر كه ضرر ببينند به آن
پشت مىكنند.اينها ايمان نيست.
تعريف زهد
جملهاى دارد مولاى متقيان على عليه السلام در نهج البلاغه در
تعريف زهد كه ديگر بهتر از اين نمىشود گفت.تعريف زهد را از على
بايد ياد گرفت.مىفرمايد:«الزهد كله بين كلمتين من القرآن»
(3) زهد در دو جمله قرآن بيان شده(يعنى زهد،اين خشكه مقدس
بازىها نيست،زهد به روح انسان مربوط است)آنجا كه در سوره حديد
مىفرمايد: لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم
(4) اينكه برسيد به اين مرحله كه اگر دنيايى كه داريد از شما
گرفته شد غمزده نشويد،غم دنيا شما را نگيرد،و اگر چيزى نداريد،دنيا
يكمرتبه به شما رو بياورد،شادى زده نشويد،و به عبارت ديگر اگر تمام
دنيا در دستشماست،چنانچه آن را از شما بگيرند تو همان آدم باشى كه
هيچ چيز نداشته باشى،و همه دنيا را هم به تو بدهند تو همان آدم
باشى. على زهد را همان چيزى تعريف مىكند كه امثال ماركس
نمىتوانند در مورد بشر تصور كنند. آنها مىگويند اصلا محال
استبشر بتواند آنچنانكه على زهد را تعريف كرده زاهد باشد،يعنى بشر
آنچنان شخصيت عاليى داشته باشد كه ما فوق طبقات و منافع قرار
بگيرد.ولى مكتب اسلام بر اين اساس است.مكتب اسلام يا به اصطلاح
امروز امانيزم اسلام،اصالة الانسان اسلام، انسان راستين اسلام بر
اين اساس است كه انسان مىتواند زاهد بشود اما نه آن زاهدهايى كه
ما اسمشان را مىگذاريم زاهد،بلكه زاهدى كه على تعريف كرده كه:
«لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم» .
پس نتيجه اين شد كه سيره يعنى منطق عملى غير از منطق نظرى است،و
مىشود انسان على رغم شرايط اجتماعى و اقتصادى و موقعهاى طبقاتى
مختلف داراى يك منطق ابتباشد.يعنى تز اسلام اين است و تربيتشدگان
واقعى اسلام هم نشان دادند كه بشر مىتواند چنين باشد.
متدولوژى
گفتيم كه در منطق عملى،مثل منطق نظرى،سبكها و متدها مختلف
است،يعنى راه حلهايى كه افراد جستجو مىكنند فرق مىكند.به عنوان
مثال گفتيم يكى منطقش منطق زور است،ديگرى منطقش منطق محبت و اخلاق
و رافت است،سومى منطقش منطق دور انديشى و تدبير است،چهارمى منطقش
منطق سرعت و تصميم فورى و معطل نشدن است، يكى ديگر منطقش منطق
نيرنگ و فريب است،يكى منطقش منطق تماوت و مردهوشى است،و مثال
زديم.اكنون در تتمه سخنم همين قدر عرض كنم كه در منطق نظرى،عدهاى
تابع منطق قياسى بودند،عدهاى تابع منطق تجربى و حسى شدند و عدهاى
تابع منطق آمارى.قياسيها تجربيها را نفى مىكردند،تجربيها قياسيها
را نفى مىكردند،و وضع به همين موال بود.در عصر اخير،از كارهاى
بسيار خوبى كه شد اين بود كه علمى به نام«متدولوژى»يعنى علم متد
شناسى به وجود آمد.اين علم مىگويد:آنها كه مىگويند متد تجربى و
متد قياسى و متدهاى ديگر را نفى مىكنند اشتباه مىكنند،آنها هم كه
مىگويند متد تجربى و متد قياسى را نفى مىكنند اشتباه مىكنند،آن
هم كه مثلا مىگويد متد ديالكتيكى و نه استاتيكى اشتباه
مىكند.عمده اين است كه انسان جايش را بشناسد:كجا جاى اسلوب قياسى
است،كجا جاى اسلوب تجربى،و كجا جاى آن ديگرى.اين مقدمه را براى اين
عرض كردم كه در منطق عملى هم عينا مطلب از همين قرار است.در منطق
نظرى بعضى از اسلوبها به كلى طرد شد چون آنها اسلوب علمى نبود،مثل
اينكه انسان در مسائل علمى بخواهد به گفتههاى ديگران حتى بزرگان
اعتماد كند و مثلا بگويد فلان مطلب را چون ارسطو گفته ديگر نمىشود
غير از اين باشد،گفته هيچ عالمى حجت نيست.
سعد و نحس ايام
در منطق عملى هم بسيارى از سبكها از اساس منسوخ است،اسلام هم
آنها را منسوخ مىداند.مثلا آيا پيغمبر در كارها و در متد خودش از
سعد و نحس ايام استفاده مىكرد؟اين خودش مسالهاى است.ما برويم
سيره پيغمبر را از اول تا آخر ببينيم،تمام كتبى را كه شيعه و سنى
در تاريخ پيغمبر نوشتهاند مطالعه كنيم ببينيم آيا پيغمبر اكرم در
روش و متد خودش يكى از چيزهايى كه از آن استفاده مىكرد مساله سعد
و نحس ايام بود يا نه؟مثلا آيا مىگفت امروز دوشنبه استبراى
مسافرت خوب نيستيا امروز سيزده عيد نوروز است،هر كس بيرون نرود
گردنش مىشكند آنهم از سيزده جا نه از يك جا؟!آيا چنين حرفهايى
هست؟در سيره على عليه السلام چطور؟در سيره ائمه عليهم السلام
چطور؟ما هرگز نمىبينيم كه پيغمبر يا ائمه اطهار خودشان در عمل از
اين حرفها يك ذره استفاده كرده باشند،بلكه عكسش را مىبينيم.در نهج
البلاغه هست كه وقتى كه على عليه السلام تصميم گرفتبرود به جنگ
خوارج،اشعث قيس-كه آن وقت جزو اصحاب بود-با عجله و شتابان آمد،يا
امير المؤمنين! خواهش مىكنم صبر كنيد،حركت نكنيد،براى اينكه يكى
از خويشاوندان من كه منجم ستيك حرفى دارد و مىخواهد به عرض شما
برساند.فرمود:بگو بيايد.آمد.گفت:يا امير المؤمنين!من منجمم و متخصص
شناختن سعد و نحس ايام.من در حسابهاى خودم به اينجا رسيدهام كه
اگر شما الآن حركت كنيد برويد به جنگ قطعا شكست مىخوريد،و شما و
اكثريت اصحاب شما كشته خواهند شد.فرمود:هر كس كه تو را تصديق كند
پيغمبر را تكذيب كرده،اين مزخرفات چيست كه مىگويى؟!اصحاب
من!«سيروا على اسم الله»بگوييد به نام خدا،به خدا اعتماد و توكل
كنيد و حركت كنيد برويد.على رغم نظر اين شخص،همين الآن حركت كنيم
برويم.و مىدانيم كه در هيچ جنگى على عليه السلام به اندازه اين
جنگ فاتح نشد.
اين حديث در وسائل است:عبد الملك بن اعين مىآيد خدمت امام صادق
عليه السلام.عبد الملك برادر زراره است و خودش هم از راويان بزرگ و
مرد عالمى است.او نجوم خوانده بود و به همين جهتبه اين چيزها عمل
مىكرد.كم كم احساس كرد براى خودش مصيبت درست كرده،مثلا از خانه
بيرون مىآيد،يك وقت مىبيند كه امروز قمر در عقرب است،اگر بروم
چنين خواهد شد،يك روز مىبينيد فلان ستاره از جلويش در آمد.كم كم
خود بيچارهاش احساس كرد كه دست و پايش به كلى بسته شده است.روزى
آمد خدمت امام صادق عليه السلام و عرض كرد:!73 يا ابن رسول الله!من
به نجوم احكامى مبتلا شدهام (5) .من كتابهايى در اين
زمينه دارم و كم كم احساس مىكنم كه مبتلا شدهام،اصلا گرفتار
شدهام و تا به اين كتابها مراجعه نكنم در هيچ كارى نمىتوانم
تصميم بگيرم.تكليف من چيست؟امام صادق با تعجب فرمود:تو از اصحاب
ما،تو راوى روايات ما به اين چيزها عمل مىكنى؟!بله يا ابن رسول
الله.فرمود:الآن بلند شو برو منزل،به محض رسيدن،تمام اين كتابها را
آتش بزن،و ديگر نبينم كه حتى به يك كلمه از اين حرفها عمل كردهاى.
على رغم يك سلسله روايات كه در اين زمينه هست،ما يك سلسله
روايات ديگر داريم كه در تفسير الميزان در ذيل يكى از آيات سوره
فصلت فى ايام نحسات (6) ذكر شده است.از مجموع رواياتى
كه از اهل بيت اطهار رسيده است اين مطلب استنباط مىشود كه اين
امور يا اساسا اثر ندارد و يا اگر هم اثر دارد توكل به خدا و توكل
به پيغمبر و اهل بيت پيغمبر اثر اينها را از بين مىبرد.بنا بر اين
يك مسلمان،شيعه واقعى،در عمل به اين امور اعتنا نمىكند،اگر
مىخواهد به مسافرت برود،صدقه بدهد،به خدا توكل كند،به اولياى خدا
توسل بجويد و به هيچ يك از اين امور اعتنا نكند.از همه بالاتر اين
است كه شما ببينيد در تاريخ پيغمبر و ائمه اطهار آيا يك دفعه هم
اتفاق افتاده كه خود آنها به اين مسائل عمل كنند؟!«سيره»يعنى چنين
چيزها.آيا آنها در منطق عملى خودشان از اين جور امور استفاده
كردهاند يا نه؟
در خراسان يك چيزى معروف است كه من در بعضى از شهرستانهاى ايران
ديدهام هست و در بعضى ديگر نيست،و استاد بزرگوار ما مرحوم حاج
ميرزا على آقا شيرازى ريشه آن را به دست داد كه اين چه بوده و از
كجا پيدا شده است.در ولايت ما-به اصطلاح-فريمان خيلى شايع بود و
شايد هنوز هم هست كه مىگفتند:اگر شخصى بخواهد به مسافرت
برود،چنانچه اول كسى كه به او بر مىخورد سيد باشد،اين امر نحس است
و او قطعا از آن سفر بر نمىگردد، ولى اگر غربتى به او بربخورد،اين
سفر سفر ميمونى است.واقعا اين جور معتقد بودند.مرحوم حاج ميرزا على
آقا شيرازى گفت اين يك ريشهاى دارد:در دوره بنى العباس،سادات
را-كه بيچارهها،اولاد پيغمبر،مخفى بودند-در خانه هر كس گير
مىآوردند،نه تنها خود آنها بلكه تمام آن خاندان از بين
مىرفتند.كم كم اين فكر براى مردم پيدا شد كه سيد نحس به اين
معناست،نحس سياسى است نه نحس فلكى،يعنى يك سيد در خانه هر كسى آمد
او ديگر خانه خراب است.اين نحس سياسى كم كم در فكر مردم تبديل به
نحس تكوينى و فلكى شد. بعد بنى العباس هم كه از بين رفتند،كم كم
زنها و بچهها و مردم ساده لوح گفتند اصلا سيد نحس استخصوصا در
مسافرت.
براى خود من اتفاق افتاد:سفر دوم يا سومى بود كه مىخواستم به
قم بروم.از منزلمان كه بيرون آمديم سوار اسب شدم چون در دو فرسخى
مهمان بوديم و از آنجا مىخواستيم سوار ماشين بشويم و برويم.دوستان
براى بدرقه آمده بودند و ما هم در منزل با مرحومه والده و ديگران
خداحافظى كرديم و آمديم بيرون.خيلى هم علاقه داشتم كه زودتر
بيايم.سوار اسب كه شدم يك وقت ديدم سيدى از جلو دارد مىآيد.گفتم
خدا نكند زنها بفهمند كه اگر بفهمند نخواهند گذاشتبروم.خدا خدا
مىكردم،ايستادم.سيد آمد جلوى اسب من را گرفت، مىخواست از من
بپرسد كه شما كه مىرويد به آن ده-كه اسمش رامان بود-آيا از رامان
يكسره مىرويد قم يا بر مىگرديد اينجا و از اينجا سوار ماشين
مىشويد و مىرويد؟گفت:آقا ان شاء الله ديگر بر
نمىگرديد.گفتم:نه،ان شاء الله ديگر بر نمىگردم.با خود گفتم اگر
اين به گوش زنها برسد كه سيد جلو آمده و بعد هم گفته ان شاء الله
كه ديگر بر نمىگردى،محال استبگذارند من بروم.اما رفتم و برگشتم و
حالا دارم با شما حرف مىزنم،سى سال هم از آن زمان مىگذرد.
يك فرد مسلمان نبايد فكر خودش را با اين موهومات خسته كند.پس
توكل براى چيست؟ما، هم دم از توكل مىزنيم،هم دم از توسل و هم از
گربه سياه مىترسيم.آدمى كه مىگويد توكل و بالخصوص مىگويد توسل و
ولايت،ديگر نبايد اين حرفها را بزند.آن كه مىگويد ولايت، مىگويد
اگر توسل دارى به اين مهملات اعتماد نكن.پس هر يك از اينها خودش يك
اصلى است:غدر و نيرنگ،و نيز استفاده از وهمها در سيره پيغمبر اكرم
ملغى است.
باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله...
پروردگارا ما را قدردان اسلام و قرآن قرار بده،انوار معرفت و
محبتخودت را در قلبهاى ما بتابان،محبت و معرفت پيغمبر و آل
پيغمبرت را در دلهاى ما جايگزين!75 بفرما،حاجات مشروعه ما را
برآور،اموات ما مشمول عنايت و رحمتخودت بفرما.
و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان
2- حج/11.
3- نهج البلاغه،حكمت439.
4- حديد/23.
5- البته نجوم رياضى غير از نجوم احكامى است.اشتباه نشود،دو
نجوم داريم.نجوم رياضى يعنى حساب خسوف و كسوف و امثال اينها،و جزء
رياضيات است.نجوم احكامى است كه بى اعتبار است.
6- فصلت/16.