عرفان و تصوف
يكى از علومى كه در دامن فرهنگ اسلامى زاده شد و رشد يافت و تكامل پيدا
كرد،علم عرفان است.
درباره عرفان از دو جنبه مىتوان بحث و تحقيق كرد:يكى از جنبه اجتماعى و
ديگر از جنبه فرهنگى.
عرفا با ساير طبقات فرهنگى اسلامى از قبيل
مفسرين،محدثين،فقها،متكلمين،فلاسفه،ادبا، شعرا...يك تفاوت مهم دارند و آن
اينكه علاوه بر اينكه يك طبقه فرهنگى هستند و علمى به نام عرفان به وجود
آوردند و دانشمندان بزرگى در ميان آنها ظهور كردند و كتب مهمى تاليف
كردند،يك فرقه اجتماعى در جهان اسلام به وجود آوردند با مختصاتى مخصوص به
خود،بر خلاف ساير طبقات فرهنگى از قبيل فقها و حكما و غيرهم كه صرفا طبقه
فرهنگى هستند و يك فرقه مجزا از ديگران به شمار نمىروند.اهل عرفان هرگاه
با عنوان فرهنگى ياد شوند با عنوان«عرفا»و هر گاه با عنوان اجتماعىشان
ياد شوند غالبا با عنوان«متصوفه»ياد مىشوند.
عرفا و متصوفه هر چند يك انشعاب مذهبى در اسلام تلقى نمىشوند و خود نيز
مدعى چنين انشعابى نيستند و در همه فرق و مذاهب اسلامى حضور دارند، در عين
حال يك گروه وابسته و به هم پيوسته اجتماعى هستند،يك سلسله افكار و
انديشهها و حتى آداب مخصوص در معاشرتها و لباس پوشيدنها و احيانا آرايش
سر و صورت و سكونت در خانقاهها و غيره،به آنها به عنوان يك فرقه مخصوص
مذهبى و اجتماعى رنگ مخصوص داده و مىدهد.و البته همواره(خصوصا در ميان
شيعه)عرفايى بوده و هستند كه هيچ امتياز ظاهرى با ديگران ندارند و در عين
حال عميقا اهل سير و سلوك عرفانى مىباشند و در حقيقت عرفاى حقيقى اين
طبقهاند،نه گروههايى كه صدها آداب از خود اختراع كرده و بدعتها ايجاد
كردهاند.
ما در اين بحثهاى تاريخى به جنبه اجتماعى و فرقهاى و در حقيقتبه
جنبه«تصوف»عرفان كارى نداريم،فقط از جنبه فرهنگى،آنهم از نظر تسلسل
تاريخى اين شاخه فرهنگى وارد بحث مىشويم،يعنى به عرفان به عنوان يك علم و
يك شاخه از شاخههاى فرهنگ اسلامى كه در طول تاريخ اسلام جريانى متصل و
بدون وقفه بوده است نظر داريم نه به عنوان يك روش و طريقه كه فرقهاى
اجتماعى پيرو آن هستند.
عرفان به عنوان يك دستگاه علمى و فرهنگى داراى دو بخش است:بخش عملى و
بخش نظرى.
بخش عملى عبارت است از آن قسمت كه روابط و وظايف انسان را با خودش و با
جهان و با خدا بيان مىكند و توضيح مىدهد.عرفان در اين بخش مانند اخلاق
است،يعنى يك«علم»عملى استبا تفاوتى كه بعدا اشاره خواهيم كرد.اين بخش از
عرفان علم«سير و سلوك»ناميده مىشود.در اين بخش از عرفان توضيح داده
مىشود كه«سالك»براى اينكه به قله منيع انسانيتيعنى«توحيد»برسد،از كجا
بايد آغاز كند و چه منازل و مراحلى را بايد به ترتيب طى كند و در منازل بين
راه چه احوالى براى او رخ مىدهد و چه وارداتى بر او وارد مىشود.و البته
همه اين منازل و مراحل بايد با اشراف و مراقبتيك انسان كامل و پخته كه
قبلا اين راه را طى كرده و از«رسم و راه منزلها»آگاه است صورت گيرد،و اگر
همت انسان كاملى بدرقه راه نباشد خطر گمراهى است.عرفا از انسان كاملى كه
ضرورتا بايد همراه«نوسفران»باشد،گاهى به«طاير قدس»و گاهى به«خضر»تعبير
مىكنند:
همتم بدرقه راه كن اى«طاير قدس» كه دراز است ره مقصد و من«نو سفرم»
ترك اين مرحله بى همرهى«خضر»مكن ظلمات استبترس از خطر گمراهى
البته توحيدى كه از نظر عارف قله منيع انسانيتبه شمار مىرود و آخرين
مقصد سير و سلوك عارف است،با توحيد مردم عامى و حتى با توحيد فيلسوف(يعنى
اينكه واجب الوجود يكى است نه بيشتر)از زمين تا آسمان متفاوت است.توحيد
عارف يعنى موجود حقيقى منحصر به خداست،جز خدا هر چه هست«نمود»است
نه«بود»،توحيد عارف يعنى«جز خدا هيچ نيست»،توحيد عارف يعنى طى طريق كردن
و رسيدن به مرحله جز خدا هيچ نديدن. اين مرحله از توحيد را مخالفان عرفا
تاييد نمىكنند و احيانا آن را كفر و الحاد مىخوانند،ولى عرفا معتقدند كه
توحيد حقيقى همين است و ساير مراتب توحيد خالى از شرك نيست.از نظر عرفا
رسيدن به اين مرحله كار عقل و انديشه نيست،كار دل و مجاهده و سير و سلوك و
تصفيه و تهذيب نفس است.
به هر حال اين بخش از عرفان،بخش عملى عرفان است،از اين نظر مانند علم
اخلاق است كه درباره«چه بايد»ها بحث مىكند با اين تفاوت كه:
اولا عرفان درباره روابط انسان با خودش و با جهان و با خدا بحث مىكند و
عمده نظرش درباره روابط انسان با خداست و حال آنكه همه سيستمهاى اخلاقى
ضرورتى نمىبينند كه درباره روابط انسان با خدا بحث كنند،فقط سيستمهاى
اخلاقى مذهبى اين جهت را مورد عنايت و توجه قرار مىدهند.
ثانيا سير و سلوك عرفانى-همچنانكه از مفهوم اين دو كلمه پيداست-پويا و
متحرك است،بر خلاف اخلاق كه ساكن است،يعنى در عرفان سخن از نقطه آغاز است و
از مقصدى و از منازل و مراحلى كه به ترتيب سالك بايد طى كند تا به سرمنزل
نهايى برسد.از نظر عارف واقعا و بدون هيچ شائبه مجاز،براى
انسان«صراط»وجود دارد و آن صراط را بايد بپيمايد و مرحله به مرحله و منزل
به منزل طى نمايد،و رسيدن به منزل بعدى بدون گذر كردن از منزل قبلى ناممكن
است.
لهذا از نظر عارف،روح بشر مانند يك گياه و يا يك كودك است و كمالش در
نمو و رشدى است كه طبق نظام مخصوص بايد صورت گيرد ولى در اخلاق صرفا سخن از
يك سلسله فضائل است از قبيل راستى،درستى،عدالت،عفت،احسان،انصاف،ايثار و
غيره كه روح بايد به آنها مزين و متحلى گردد.از نظر اخلاق،روح انسان مانند
خانهاى است كه بايد با يك سلسله زيورها و زينتها و نقاشيها مزين گردد بدون
اينكه ترتيبى در كار باشد كه از كجا آغاز شود و به كجا انتها يابد،مثلا از
سقف شروع شود يا از ديوارها و از كدام ديوار،از بالاى ديوار يا از پايين.در
عرفان بر عكس،عناصر اخلاقى مطرح مىشود اما به اصطلاح به صورت
ديالكتيكى،يعنى متحرك و پويا.
ثالثا عناصر روحى اخلاقى محدود استبه معانى و مفاهيمى كه غالبا آنها را
مىشناسند،اما عناصر روحى عرفانى بسى وسيعتر و گستردهتر است.در سير و سلوك
عرفانى از يك سلسله احوال و واردات قلبى سخن مىرود كه منحصرا به يك«سالك
راه»در خلال مجاهدات و طى طريقها دست مىدهد و مردم ديگر از اين احوال و
واردات بى خبرند.
بخش ديگر عرفان مربوط استبه تفسير هستى،يعنى تفسير خدا و جهان و
انسان.عرفان در اين بخش مانند فلسفه است و مىخواهد هستى را تفسير
نمايد،برخلاف بخش اول كه مانند اخلاق است و مىخواهد انسان را تغيير
دهد.همچنانكه در بخش اول با اخلاق تفاوتهايى داشت،در اين بخش با فلسفه
تفاوتهايى دارد.
عرفان و اسلام
عرفان،هم در بخش عملى و هم در بخش نظرى با دين مقدس اسلام تماس و اصطكاك
پيدا مىكند،زيرا اسلام مانند هر دين و مذهب ديگر(و بيشتر از هر دين و مذهب
ديگر)روابط انسان را با خدا و جهان و خودش بيان كرده و هم به تفسير و توضيح
هستى پرداخته است. قهرا اينجا اين مساله طرح مىشود كه ميان آنچه عرفان
عرضه مىدارد با آنچه اسلام بيان كرده است چه نسبتى برقرار است؟
البته عرفاى اسلامى هرگز مدعى نيستند كه سخنى ما وراى اسلام دارند،و از
چنين نسبتى سخت تبرى مىجويند.بر عكس،آنها مدعى هستند كه حقايق اسلامى را
بهتر از ديگران كشف كردهاند و مسلمان واقعى آنها مىباشند.عرفا چه در بخش
عملى و چه در بخش نظرى همواره به كتاب و سنت و سيره نبوى و ائمه و اكابر
صحابه استناد مىكنند.
ولى ديگران درباره آنها نظريههاى ديگرى دارند و ما به ترتيب آن
نظريهها را ذكر مىكنيم:
الف.نظريه گروهى از محدثان و فقهاى اسلامى.به عقيده اين گروه،عرفا عملا
پايبند به اسلام نيستند و استناد آنها به كتاب و سنت صرفا عوام فريبى و
براى جلب قلوب مسلمانان است و عرفان اساسا ربطى به اسلام ندارد.
ب.نظريه گروهى از متجددان عصر حاضر.اين گروه كه با اسلام ميانه خوبى
ندارند و از هر چيزى كه بوى«اباحيت»بدهد و بتوان آن را به عنوان نهضت و
قيامى درگذشته عليه اسلام و مقررات اسلامى قلمداد كرد به شدت استقبال
مىكنند،مانند گروه اول معتقدند كه عرفا عملا ايمان و اعتقادى به اسلام
ندارند بلكه عرفان و تصوف نهضتى بوده از ناحيه ملل غير عرب بر ضد اسلام و
عرب،در زير سرپوشى از معنويت.
اين گروه با گروه اول در ضديت و مخالفت عرفان با اسلام وحدت نظر دارند و
اختلاف نظرشان در اين است كه گروه اول اسلام را تقديس مىكنند و با تكيه به
احساسات اسلامى توده مسلمان،عرفا را«هو»و تحقير مىنمايند و مىخواهند به
اين وسيله عرفان را از صحنه معارف اسلامى خارج نمايند،ولى گروه دوم با تكيه
به شخصيت عرفا-كه بعضى از آنها جهانى است-مىخواهند وسيلهاى براى تبليغ
عليه اسلام بيابند و اسلام را«هو»كنند كه انديشههاى ظريف و بلند عرفانى در
فرهنگ اسلامى با اسلام بيگانه است و اين عناصر از خارج وارد اين فرهنگ گشته
است،اسلام و انديشههاى اسلامى در سطحى پايينتر از اين گونه انديشههاست.
اين گروه مدعى هستند كه استناد عرفا به كتاب و سنت صرفا تقيه و از ترس عوام
بوده است، مىخواستهاند به اين وسيله جان خود را حفظ كنند.
ج.نظريه گروه بى طرفها.از نظر اين گروه،در عرفان و تصوف خصوصا در عرفان
عملى و بالاخص آنجا كه جنبه فرقهاى پيدا مىكند،بدعتها و انحرافات زيادى
مىتوان يافت كه با كتاب الله و با سنت معتبر وفق نمىدهد،ولى عرفا مانند
ساير طبقات فرهنگى اسلامى و مانند غالب فرق اسلامى نسبتبه اسلام
نهايتخلوص نيت را داشتهاند و هرگز نمىخواستهاند بر ضد اسلام مطلبى گفته
و آورده باشند.ممكن است اشتباهاتى داشته باشند(همچنانكه ساير طبقات فرهنگى
مثلا متكلمين،فلاسفه،مفسرين،فقها اشتباهاتى داشتهاند)ولى هرگز سوء نيتى
نسبتبه اسلام در كار نبوده است.
مساله ضديت عرفا با اسلام از طرف افرادى طرح شده كه غرض خاص
داشتهاند،يا با عرفان و يا با اسلام.اگر كسى بى طرفانه و بى غرضانه كتب
عرفا را مطالعه كند(به شرط آنكه با زبان و اصطلاحات آنها آشنا
باشد)اشتباهات زيادى ممكن استبيابد ولى ترديد هم نخواهد كرد كه آنها
نسبتبه اسلام صميميت و خلوص كامل داشتهاند.
ما نظر سوم را ترجيح مىدهيم و معتقديم عرفا سوء نيت نداشتهاند.در عين
حال لازم است افراد متخصص و وارد در عرفان و در معارف عميق اسلامى،بى
طرفانه درباره مسائل عرفانى و انطباق آنها با اسلام بحث و تحقيق نمايند.
مسالهاى كه اينجا لازم است مطرح شود اين است كه آيا عرفان اسلامى از
قبيل فقه و اصول و تفسير و حديث است،يعنى از علومى است كه مسلمين مايهها و
مادههاى اصلى را از اسلام گرفتهاند و براى آنها قواعد و ضوابط و اصول كشف
كردهاند،و يا از قبيل طب و رياضيات است كه از خارج جهان اسلام به جهان
اسلام راه يافته است و در دامن تمدن و فرهنگ اسلامى وسيله مسلمين رشد و
تكامل يافته است،و يا شق سومى در كار است؟
عرفا خود شق اول را اختيار مىكنند و به هيچ وجه حاضر نيستند شق ديگرى
را انتخاب كنند.بعضى از مستشرقين اصرار داشته و دارند كه عرفان و
انديشههاى لطيف و دقيق عرفانى همه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه
يافته است.
گاهى براى آن ريشه مسيحى قائل مىشوند و مىگويند افكار عارفانه نتيجه
ارتباط مسلمين با راهبان مسيحى است،و گاهى آن را عكس العمل ايرانيها عليه
اسلام و عرب مىخوانند،و گاهى آن را دربست محصول فلسفه نو افلاطونى-كه خود
محصول تركيب افكار ارسطو و افلاطون و فيثاغورس و گنوسيهاى اسكندريه و آراء
و عقايد يهود و مسيحيان بوده است-معرفى مىكنند،و گاهى آن را ناشى از افكار
بودايى مىدانند،همچنانكه مخالفان عرفا در جهان اسلام نيز كوشش داشته و
دارند كه عرفان و تصوف را يكسره با اسلام بيگانه بخوانند و براى آن ريشه
غير اسلامى قائل گردند.
نظريه سوم اين است كه عرفان مايههاى اولى خود را(چه در مورد عرفان عملى
و چه در مورد عرفان نظرى)از خود اسلام گرفته است و براى اين مايهها قواعد
و ضوابط و اصول بيان كرده است و تحت تاثير جريانات خارج نيز(خصوصا
انديشههاى كلامى و فلسفى و بالاخص انديشههاى فلسفى اشراقى)قرار گرفته
است.
اما اينكه عرفا چه اندازه توانستهاند قواعد و ضوابط صحيح براى مايههاى
اولى اسلامى بيان كنند،آيا موفقيتشان در اين جهتبه اندازه فقها بوده
استيا نه،و چه اندازه مقيد بودهاند كه از اصول واقعى اسلام منحرف نشوند،و
همچنين آيا جريانات خارجى چه اندازه روى عرفان اسلامى تاثير داشته است،آيا
عرفان اسلامى آنها را در خود جذب كرده و رنگ خود را به آنها داده و در مسير
خود از آنها استفاده كرده است و يا بر عكس موج آن جريانات،عرفان اسلامى را
در جهت مسير خود انداخته است؟...اينها همه مطالبى است كه جداگانه بايد مورد
بحث و دقت قرار گيرد.آنچه مسلم است اين است كه عرفان اسلامى سرمايه اصلى
خود را از اسلام گرفته است و بس.
طرفداران نظريه اول-و كم و بيش طرفداران نظريه دوم-مدعى هستند كه اسلام
دينى ساده و بى تكلف و عمومى فهم و خالى از هر گونه رمز و مطالب غامض و غير
مفهوم و يا صعب الفهم است.اساس اعتقادى اسلام عبارت است از توحيد.توحيد
اسلام يعنى همچنانكه مثلا خانه سازندهاى دارد متغاير و متمايز از خود،جهان
نيز سازندهاى دارد جدا و منفصل از خود. اساس رابطه انسان با متاعهاى جهان
از نظر اسلام زهد است.زهد يعنى اعراض از متاعهاى فانى دنيا براى وصول به
نعيم جاويدان آخرت.از اينها كه بگذريم،به يك سلسله مقررات ساده عملى
مىرسيم كه فقه متكفل آنهاست.از نظر اين گروه،آنچه عرفا به
نام«توحيد»گفتهاند مطلبى است وراى توحيد اسلامى،زيرا توحيد عرفانى عبارت
است از وحدت وجود و اينكه جز خدا و شؤون و اسماء و صفات و تجليات او چيزى
وجود ندارد.سير و سلوك عرفانى نيز وراى زهد اسلامى است،زيرا در سير و سلوك
يك سلسله معانى و مفاهيم طرح مىشود از قبيل عشق و محبتخدا،فناى در
خدا،تجلى خدا بر قلب عارف كه در زهد اسلامى مطرح نيست.طريقت عرفانى نيز
امرى است وراى شريعت اسلامى،زيرا در آداب طريقت مسائلى طرح مىشود كه فقه
از آنها بى خبر است.
از نظر اين گروه،نيكان صحابه رسول اكرم كه عرفا و متصوفه خود را به آنها
منتسب مىكنند و آنها را پيشرو خود مىدانند زاهدانى بيش نبودهاند،روح
آنها از سير و سلوك عرفانى و از توحيد عرفانى بى خبر بوده است.آنها مردمى
بودهاند معرض از متاع دنيا و متوجه به عالم آخرت،اصل حاكم به روح آنها خوف
بوده و رجا،خوف از عذاب دوزخ و رجا به ثوابهاى بهشتى، همين و بس.
حقيقت اين است كه نظريه اين گروه به هيچ وجه قابل تاييد نيست.مايههاى
اولى اسلامى بسى غنىتر است از آنچه اين گروه-به جهل و يا به عمد-فرض
كردهاند.نه توحيد اسلامى به آن سادگى و بى محتوايى است كه اينها فرض
كردهاند و نه معنويت انسان در اسلام منحصر به زهد خشك است و نه نيكان
صحابه رسول اكرم آنچنان بودهاند كه توصيف شد و نه آداب اسلامى محدود
استبه اعمال جوارح و اعضا.
ما در اينجا اجمالا در حدى كه روشن شود كه تعليمات اصلى اسلام
مىتوانسته است الهام بخش يك سلسله معارف عميق در مورد عرفان نظرى و عملى
بوده باشد،مطالبى مىآوريم.
قرآن كريم در باب توحيد هرگز خدا و خلقت را به سازنده خانه و خانه قياس
نمىكند.قرآن خدا را خالق و آفريننده جهان معرفى مىكند و در همان حال
مىگويد ذات مقدس او در همه جا و با همه چيز هست: فاينما تولوا فثم وجه
الله (1) به هر طرف رو كنيد چهره خدا آنجاست، و نحن اقرب اليه
من حبل الوريد (2) [و ما از رگ گردن به او(انسان)نزديكتريم،] هو
الاول و الاخر و الظاهر و الباطن (3) اول همه اشياء اوست و آخر
همه اوست(از او آغاز يافتهاند و به او پايان مىيابند)،ظاهر و هويدا اوست
و در همان حال باطن و ناپيدا هم اوست،و آياتى ديگر از اين قبيل.
بديهى است كه اين گونه آيات،افكار و انديشهها را به سوى توحيدى برتر و
عاليتر از توحيد عوام مىخوانده است.در حديث كافى آمده است كه خداوند
مىدانست كه در آخر الزمان مردمانى متعمق در توحيد ظهور مىكنند،لهذا آيات
اول سوره حديد و سوره«قل هو الله احد»را نازل فرمود.
در مورد سير و سلوك و طى مراحل قرب حق تا آخرين منازل،كافى است كه برخى
آيات مربوط به«لقاء الله»و آيات مربوط به«رضوان الله»و آيات مربوط به
وحى و الهام و مكالمه ملائكه با غير پيغمبران-مثلا حضرت مريم-و مخصوصا آيات
معراج رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مورد نظر قرار دهيم.در قرآن
سخن از نفس اماره،نفس لوامه،نفس مطمئنه آمده است،سخن از علم افاضى و لدنى و
هدايتهاى محصول مجاهده آمده است: و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا
(4) .در قرآن از تزكيه نفس به عنوان يگانه موجب فلاح و رستگارى ياد
شده است: قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها (5) .
در قرآن مكرر از حب الهى ما فوق همه محبتها و علقههاى انسانى ياد شده
است.قرآن از تسبيح و تحميد تمام ذرات جهان سخن گفته است و به تعبيرى از آن
ياد كرده كه مفهومش اين است كه اگر شما انسانها«تفقه»خود را كامل كنيد،آن
تسبيحها و تحميدها را درك مىكنيد.بعلاوه،قرآن در مورد سرشت انسان مساله
نفخه الهى را طرح كرده است.
اينها و غير اينها كافى بوده كه الهام بخش معنويتى عظيم و گسترده در
مورد خدا و جهان و انسان و بالاخص در مورد روابط انسان و خدا بشود.
همچنانكه اشاره شد،سخن در اين نيست كه عرفاى مسلمين از اين سرمايهها
چگونه بهره بردارى كردهاند،درستيا نادرست،سخن درباره اظهار نظرهاى
مغرضانه گروهى غربى و غربزده است كه مىخواهند اسلام را از نظر معنويتبى
محتوا معرفى نمايند،سخن درباره سرمايه عظيمى در متن اسلام است كه
مىتوانسته الهام بخش خوبى در جهان اسلام باشد. فرضا عرفاى مصطلح نتوانسته
باشند استفاده صحيح كرده باشند،افراد ديگرى كه به اين نام مشهور نيستند
استفاده كردهاند.
بعلاوه،روايات و خطب و ادعيه و احتجاجات اسلامى و تراجم احوال اكابر
تربيتشدگان اسلام نشان مىدهد كه آنچه در صدر اسلام بوده است صرفا زهد خشك
و عبادت به اميد اجر و پاداش نبوده است.در روايات و خطب و ادعيه و
احتجاجات،معانى بسيار بلندى مطرح است. تراجم احوال شخصيتهاى صدر اول اسلام
از يك سلسله هيجانات و واردات روحى و روشن بينىهاى قلبى و سوزها و گدازها
و عشقهاى معنوى حكايت مىكند.ما اكنون يكى از آنها را ذكر مىكنيم:
در كافى مىنويسد:رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى پس از اداى
نماز صبح چشمش افتاد به جوانى رنگ پريده كه چشمانش در كاسه سرش فرو رفته و
تنش نحيف شده بود،در حالى كه از خود بى خود بود و تعادل خود را
نمىتوانستحفظ كند.پرسيد:«كيف اصبحت؟»حالت چگونه است؟گفت:«اصبحت موقنا»در
حال يقين بسر مىبرم.فرمود: لامتيقينت چيست؟عرض كرد:يقين من است كه مرا در
اندوه فرو برده و شبهاى مرا بيدار(در شب زندهدارى)و روزهاى مرا تشنه(در
حال روزه)قرار داده است و مرا از دنيا و ما فيها جدا ساخته تا آنجا كه گويى
عرش پروردگار را مىبينم كه براى رسيدن به حساب مردم نصب شده است و مردم
همه محشور شدهاند و من در ميان آنها هستم،گويى هم اكنون اهل بهشت را در
بهشت،متنعم و اهل دوزخ را در دوزخ معذب مىبينم،گويى هم اكنون با اين گوشها
آواز حركت آتش جهنم را مىشنوم.رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به
اصحاب خود رو كرد و فرمود:اين شخص بندهاى است كه خداوند قلب او را به نور
ايمان منور گردانيده است.آنگاه به جوان فرمود:حالتخود را حفظ كن كه از تو
سلب نشود.جوان گفت: دعا كن خداوند مرا شهادت روزى فرمايد.طولى نكشيد كه
غزوهاى پيش آمد و جوان شركت كرد و شهيد شد.
زندگى و حالات و كلمات و مناجاتهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
سرشار از شور و هيجان معنوى و الهى و مملو از اشارات عرفانى است.دعاهاى
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فراوان مورد استشهاد و استناد عرفا
قرار گرفته است.
امير المؤمنين على عليه السلام كه اكثريت قريب به اتفاق اهل عرفان و
تصوف سلسلههاى خود را به ايشان مىرسانند،كلماتش الهام بخش معنويت و معرفت
است.متاسفانه فعلا مجالى و لو براى ذكر نمونه نيست.
دعاهاى اسلامى،مخصوصا دعاهاى شيعى گنجينهاى از معارف است از قبيل دعاى
كميل، دعاى ابو حمزه،مناجات شعبانيه،دعاهاى صحيفه سجاديه.عاليترين
انديشههاى معنوى در اين دعاهاست.
آيا با وجود اينهمه منابع،جاى اين هست كه ما در جستجوى يك منبع خارجى
باشيم؟ نظير اين جريان را ما در موضوع حركت اجتماعى منتقدانه و معترضانه
ابوذر غفارى نسبتبه جباران زمان خودش مىبينيم.ابوذر نسبتبه تبعيضها و
حيف و ميلها و ظلم و جورها و بيدادگرىهاى زمان سخت معترض بود تا آنجا كه
تبعيدها كشيد و رنجهاى جانكاه متحمل شد و آخر الامر در تبعيدگاه و در
تنهايى و غربت از دنيا رفت.
گروهى از مستشرقين اين پرسش را طرح كردهاند كه محرك ابوذر كى بوده
است؟اين گروه در پى جستجوى عاملى از خارج دنياى اسلام براى تحريك ابوذر
هستند.جرج جرداق مسيحى در كتاب الامام على صوت العدالة الانسانية
مىگويد:من تعجب مىكنم از اين اشخاص،درست مثل اين است كه شخصى را در كنار
رودخانه يا لب دريا ببينيم و آنگاه بينديشيم كه اين شخص ظرف خويش را از
كدام بركه پر كرده است،در جستجوى بركهاى براى توجيه ظرف آب او باشيم و
رودخانه يا دريا را نديده بگيريم.ابوذر جز اسلام از كدام منبع ديگرى
مىتوانسته است الهام بگيرد؟كدام منبع به قدر اسلام مىتواند الهام بخش
ابوذرها باشد؟
عين آن جريان را در موضوع عرفان مىبينيم.مستشرقين در جستجوى منبعى غير
از اسلام هستند كه الهام بخش معنويتهاى عرفانى باشد،و اين درياى عظيم را
ناديده مىگيرند.آيا مىتوانيم همه اين منابع را اعم از قرآن و حديث و خطبه
و احتجاج و دعا و سيره انكار كنيم براى آنكه فرضيه بعضى از مستشرقين و
دنباله روهاى شرقى آنها درست در آيد؟!
خوشبختانه اخيرا افرادى مانند نيكلسون انگليسى و ماسينيون فرانسوى كه
مطالعات وسيعى در عرفان اسلامى دارند و مورد قبول همه هستند،صريحا اعتراف
دارند كه منبع اصلى عرفان اسلامى قرآن و سنت است.با نقل جملههايى از
نيكلسون اين بحث را پايان مىدهيم.وى مىگويد:
«در قرآن مىبينيم كه مىگويد:«خدا نور آسمانها و زمين است» (6)
،«او اولين و آخرين مىباشد» (7) ،«هيچ خدايى غير او
نيست» (8) ،«همه چيز به!559 غير او نابود مىشود» (9)
،«من در انسان از روح خود دميدم» (10) ،«ما انسان را
آفريديم و مىدانيم روحش با او چه مىگويد،زيرا ما از رگ گردن به او
نزديكتريم» (11) ،«به هر كجا رو كنيد همانجا خداست» (12)
،«به هر كس خدا روشنى ندهد،او بكلى نور نخواهد داشت» (13)
.محققا ريشه و تخم تصوف در اين آيات است و براى صوفيان اولى قرآن نه
فقط كلمات خدا بود،بلكه وسيله تقرب به او نيز محسوب مىشد. به وسيله عبادت
و تعمق در قسمتهاى مختلفه قرآن،مخصوصا آيات مرموزى كه مربوط به
عروج(معراج)است،متصوفه سعى مىكنند حالت صوفيانه پيغمبر را در خود ايجاد
نمايند.» (14)
و هم او مىگويد:
«اصول وحدت در تصوف،بيش از همه جا در قرآن ذكر شده و همچنين پيغمبر
مىگويد كه خداوند مىفرمايد:چون بنده من در اثر عبادت و اعمال نيك ديگر به
من نزديك شود من او را دوستخواهم داشت،بالنتيجه من گوش او هستم به طورى كه
او به توسط من مىشنود،و چشم او هستم به طورى كه او به توسط من مىبيند،و
زبان و دست او هستم به طورى كه او به توسط من مىگويد و مىگيرد.»
(15)
آنچه مسلم است اين است كه در صدر اسلام(لا اقل در قرن اول هجرى)گروهى به
نام«عارف»يا«صوفى»در ميان مسلمين وجود نداشته است.نام صوفى در قرن دوم
هجرى پيدا شده است.مىگويند اولين كسى كه به اين نام خوانده شده است ابو
هاشم صوفى كوفى است كه در قرن دوم مىزيسته است و هم اوست كه براى اولين
بار در رمله فلسطين صومعه(خانقاه)براى عبادت گروهى از عباد و زهاد مسلمين
ساخت (16) .تاريخ دقيق وفات ابو هاشم معلوم نيست.ابو هاشم استاد
سفيان ثورى متوفى در 161 بوده است.
ابو القاسم قشيرى كه خود از مشاهير عرفا و صوفيه است مىگويد اين نام
قبل از سال 200 هجرى پيدا شده است.نيكلسون نيز مىگويد اين نام در اواخر
قرن دوم هجرى پيدا شده است.از روايتى كه در كتاب المعيشة كافى،جلد پنجم
آمده است ظاهر مىشود كه در زمان امام صادق عليه السلام گروهى(سفيان ثورى و
عدهاى ديگر)در همان زمان يعنى در نيمه اول قرن دوم هجرى به اين نام خوانده
مىشدند.اگر ابو هاشم كوفى اولين كسى باشد كه به اين نام خوانده شده باشد و
او استاد سفيان ثورى متوفى در سال 161 هجرى هم بوده است،پس در نيمه اول قرن
دوم هجرى اين نام معروف شده بوده است،نه در اواخر قرن دوم(آنچنانكه نيكلسون
و ديگران گفتهاند)و ظاهرا شبههاى نيست كه وجه تسميه صوفيه به اين نام
پشمينه پوشى آنها بوده است(صوف پشم).صوفيه به دليل زهد و اعراض از دنيا،از
پوشيدن لباسهاى نرم اجتناب مىكردند و مخصوصا لباسهاى درشت پشمين
مىپوشيدند.
اما اينكه از چه وقت اين گروه خود را«عارف»خواندهاند،باز اطلاع دقيقى
نداريم.قدر مسلم اين است و از كلماتى كه از سرى سقطى متوفاى243 هجرى نقل
شده است (17) معلوم مىشود كه در قرن سوم هجرى اين اصطلاح شايع
و رايجبوده است،ولى در كتاب اللمع ابو نصر سراج طوسى-كه از متون معتبر
عرفان و تصوف است-جملهاى از سفيان ثورى نقل مىكند كه مىرساند در حدود
نيمه اول قرن دوم اين اصطلاح پيدا شده بوده است (18) .
!561 به هر حال در قرن اول هجرى گروهى به نام صوفى وجود نداشته است.اين
نام در قرن دوم پيدا شده است و ظاهرا در همين قرن،اين جماعتبه صورت
يك«گروه»خاص درآمدند،نه در قرن سوم(آنچنانكه عقيده بعضى است) (19)
.
در قرن اول هجرى هر چند گروهى خاص به نام عارف يا صوفى يا نام ديگر وجود
نداشته است،ولى اين دليل نمىشود كه خيار صحابه صرفا مردمى زاهد و عابد
بودهاند و همه در يك درجه از ايمان ساده مىزيستهاند و فاقد حيات معنوى
بودهاند(آنچنانكه معمولا غربيان و غربزدگان ادعا مىكنند).شايد بعضى از
نيكان صحابه جز زهد و عبادت چيزى نداشتهاند، ولى گروهى از يك حيات معنوى
نيرومند برخوردار بودهاند.آنها نيز همه در يك درجه نبودهاند.حتى سلمان و
ابوذر در يك درجه از ايمان نيستند،سلمان ظرفيتى از ايمان دارد كه براى
ابوذر قابل تحمل نيست.در احاديث زياد اين مضمون رسيده است:«لو علم ابوذر ما
فى قلب سلمان لقتله» (20) اگر ابوذر آنچه را كه در قلب سلمان
است مىدانست،او را(كافر مىدانست) و مىكشت.
اكنون به ذكر طبقات عرفا و متصوفه از قرن دوم تا قرن دهم مىپردازيم:
قرن دوم
1.حسن بصرى.تاريخ عرفان مصطلح،مانند كلام از حسن بصرى متوفى در 110 هجرى
آغاز مىشود.حسن بصرى متولد سال 22 هجرى است.عمر هشتاد و هشتسالهاى داشته
و نه قسمت از عمرش در قرن اول هجرى گذشته است.حسن بصرى البته به
نام«صوفى»خوانده نمىشده است،از آن جهت جزء صوفيه شمرده مىشود كه اولا
كتابى تاليف كرده به نام رعاية حقوق الله كه مىتواند اولين كتاب تصوف
شناخته شود.نسخه منحصر به فرد اين كتاب در آكسفورد است.
نيكلسون مدعى است كه:
«اولين مسلمانى كه روش حيات صوفيانه و حقيقى را نوشته حسن بصرى
است.طريقى كه نويسندگان اخير براى تصوف و وصول به مقامات عاليه شرح
مىدهند:اول توبه و پس از آن يك سلسله اعمال ديگر...كه هر كدام بايد براى
ارتقاء به مقام بالاترى به ترتيب عملى شود.» (21)
ثانيا خود عرفا بعضى از سلاسل طريقت را به حسن بصرى و از او به حضرت
امير عليه السلام مىرسانند،مانند سلسله مشايخ ابو سعيد ابو الخير
(22) .ابن النديم در الفهرست فن پنجم از مقاله پنجم،سلسله ابو
محمد،جعفر خلدى را نيز به حسن بصرى مىرساند و مىگويد:حسن هفتاد نفر از
اصحاب بدر را درك كرده است.
ثالثا بعضى از حكايات كه نقل شده است،مىرساند كه حسن بصرى عملا جزء
گروهى بوده است كه بعدها نام«متصوفه»يافتند.بعدا بعضى از آن حكايات را به
مناسبت نقل خواهيم كرد. حسن بصرى ايرانى الاصل است.
2.مالك بن دينار.اين مرد اهل بصره است.از كسانى بوده است كه كار زهد و
ترك لذت را به افراط كشانده است.داستانها از او در اين جهت نقل مىشود.وى
در سال 131 هجرى در گذشته است.
3.ابراهيم ادهم.اهل بلخ است.داستان معروفى دارد شبيه داستان معروف
بودا.گويند در ابتدا پادشاه بلخ بود و جرياناتى رخ داد كه تائب شد و در
سلسله اهل تصوف قرار گرفت.عرفا براى وى اهميت زياد قائلند.در مثنوى داستان
جالبى براى او آورده است.ابراهيم در حدود سال 161 هجرى در گذشته است.
4.رابعه عدويه.اين زن،مصرى الاصل و يا بصرى الاصل و از اعاجيب روزگار
است،و چون چهارمين دختر خانوادهاش بود«رابعه»ناميده شد.رابعه عدويه غير
از رابعه شاميه است كه او هم از عرفاست و معاصر جامى است و در قرن نهم
مىزيسته است.رابعه عدويه كلماتى بلند و اشعارى در اوج عرفان و حالاتى عجيب
دارد.داستانى درباره عيادت حسن بصرى و مالك بن دينار و يك نفر ديگر از او
نقل مىشود كه جالب است.رابعه در حدود 135 يا136 درگذشته است و بعضى
گفتهاند وفاتش در 180 يا 185 بوده است.
5.ابو هاشم صوفى كوفى.اهل شام است.در آن منطقه متولد شده و در همان
منطقه زيسته است.تاريخ وفاتش مجهول است.اين قدر معلوم است كه استاد سفيان
ثورى متوفاى 161 بوده است.ظاهرا اول كسى است كه به نام«صوفى»خوانده شده
است.سفيان گفته است:اگر ابو هاشم نبود،من دقايق ريا را نمىشناختم.
6.شقيق بلخى.شاگرد ابراهيم ادهم بوده است.بنابر نقل ريحانة الادب و غيره
از كتاب كشف الغمه على بن عيسى اربلى و از نور الابصار شبلنجى،در راه مكه
با حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ملاقات داشته و از آن حضرت مقامات و
كرامات نقل كرده است.در سال153 يا 174 يا 184 درگذشته است.
7.معروف كرخى.اهل كرخ بغداد است ولى از اينكه نام پدرش«فيروز»است،به
نظر مىرسد كه ايرانى الاصل است.اين مرد از معاريف و مشاهير
عرفاست.مىگويند پدر و مادرش نصرانى بودند و خودش به دستحضرت رضا عليه
السلام مسلمان شد و از آن حضرت استفاده كرد. بسيارى از سلاسل طريقت-بر حسب
ادعاى عرفا-به معروف كرخى و به وسيله او به حضرت رضا عليه السلام و از طريق
آن حضرت به ائمه پيشين تا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مىرسد و
بدين جهت اين سلسله را سلسلة الذهب(رشته طلايى)مىخوانند.ذهبىها عموما
چنين ادعايى دارند.وفات معروف در حدود سالهاى 200 تا206 بوده است.
8.فضيل بن عياض.اين مرد اصلا اهل مرو است.ايرانى عربنژاد است.مىگويند
در ابتدا راهزن بود.يك شب كه براى دزدى از ديوارى بالا رفت،يك آيه قرآن كه
از شب زندهدارى شنيد او را منقلب و تائب ساخت.كتاب مصباح الشريعه منسوب به
اوست و مىگويند آن كتاب يك سلسله درسهاست كه از امام صادق عليه السلام
گرفته است.محدث متبحر قرن اخير،مرحوم حاج ميرزا حسين نورى در خاتمه مستدرك
به اين كتاب اظهار اعتماد كرده است.فضيل در سال187 درگذشته است.
قرن سوم
1.بايزيد بسطامى(طيفور بن عيسى)از اكابر عرفا و اصلا اهل بسطام
است.مىگويند اول كسى است كه صريحا از فناء فى الله و بقاء بالله سخن گفته
است.با يزيد گفته است:«از بايزيدى خارج شدم مانند مار از پوست».بايزيد به
اصطلاح شطحياتى دارد كه موجب تكفيرش شده است.خود عرفا او را از
اصحاب«سكر»مىنامند،يعنى در حال جذبه و بى خودى آن سخنان را مىگفته
است.با يزيد در سال 261 در گذشته است.بعضى ادعا كردهاند كه سقاى خانه امام
صادق عليه السلام بوده است،ولى اين ادعا با تاريخ جور نمىآيد،يعنى با يزيد
عصر امام صادق عليه السلام را درك نكرده است.
2.بشر حافى.اهل بغداد است و پدرانش اهل مرو بودهاند.از مشاهير
عرفاست.او نيز در ابتدا اهل فسق و فجور بوده و بعد توبه كرده است.علامه حلى
در منهاج الكرامه داستانى نقل كرده است مبنى بر اينكه توبه او به دستحضرت
موسى بن جعفر عليه السلام صورت گرفته است و چون در حالى تشرف به توبه پيدا
كرد كه«حافى پابرهنه»بود،به بشر حافى معروف شد.بعضى علت«حافى»ناميدن او
را چيز ديگر گفتهاند.بشر حافى در سال226 يا227 درگذشته است.
3.سرى سقطى.اهل بغداد است.نمىدانيم اصلا كجايى بوده است.وى از دوستان و
همراهان بشر حافى بوده است.سرى سقطى اهل شفقتبه خلق خدا و ايثار بوده
است.ابن خلكان در وفيات الاعيان نوشته است كه سرى گفت:سى سال است كه از يك
جمله«الحمد لله»كه بر زبانم جارى شد استغفار مىكنم.گفتند:چگونه؟گفت:شبى
حريقى در بازار رخ داد.بيرون آمدم ببينم كه به دكان من رسيده يا نه.به من
گفته شد به دكان تو نرسيده است.گفتم: «الحمد لله».يكمرتبه متنبه شدم كه
گيرم دكان من آسيبى نديده باشد،آيا نمىبايست من در انديشه مسلمين باشم؟
سعدى به همين داستان(با اندك تفاوت)اشاره مىكند آنجا كه مىگويد:
شبى دود خلق آتشى برفروخت شنيدم كه بغداد نيمى بسوخت يكى شكر گفت اندر
آن خاك و دود كه دكان ما را گزندى نبود جهانديدهاى گفتش اى بوالهوس تو را
خود غم خويشتن بود و بس پسندى كه شهرى بسوزد به نار اگر خود سرايتبود بر
كنار
سرى شاگرد و مريد معروف كرخى و استاد و دايى جنيد بغدادى است.سخنان
زيادى در توحيد و عشق الهى و غيره دارد و هم اوست كه مىگويد:«عارف مانند
آفتاب بر همه عالم مىتابد و مانند زمين بار نيك و بد را به دوش مىكشد و
مانند آب مايه زندگى همه دلهاست و مانند آتش به همه پرتو افشانى
مىكند».سرى در سال 245 يا 250 در سن نود و شتسالگى درگذشته است.
4.حارث محاسبى.بصرى الاصل است و از دوستان و مصاحبان جنيد بوده است.از
آن جهت او را«محاسبى»خواندهاند كه به امر مراقبه و محاسبه اهتمام تام
داشت.معاصر احمد بن حنبل است.احمد حنبل چون دشمن علم كلام بود،او را به
واسطه ورودش در علم كلام طرد كرد و همين سبب اعراض مردم از او شد.حارث در
سال243 درگذشته است.
5.جنيد بغدادى.اصلا اهل نهاوند است.عرفا و متصوفه او را«سيد
الطائفه»مىخوانند، همچنانكه فقهاى شيعه شيخ طوسى را«شيخ
الطائفه»مىخوانند.جنيد يك عارف معتدل به شمار مىرود.برخى شطحيات كه از
ديگران شنيده شده،از او شنيده نشده است.او حتى لباس اهل تصوف به تن نمىكرد
و در زى علما و فقها بود.به او گفتند:به خاطر ياران هم كه هست«خرقه»(لباس
اهل تصوف)بپوش.گفت:اگر مىدانستم كه از لباس كارى ساخته است،از آهن گداخته
جامه مىساختم اما نداى حقيقت اين است كه:«ليس الاعتبار بالخرقة،انما
الاعتبار بالحرقة»يعنى از خرقه كارى ساخته نيست،«حرقه آتش دل»لازم
است.جنيد خواهرزاده و مريد و شاگرد سرى سقطى و هم شاگرد حارث محاسبى بوده
است.گويند در سال297 در نود سالگى در گذشت.
6.ذوالنون مصرى.وى اهل مصر است.در فقه شاگرد مالك بن انس،فقيه معروف
بوده است. جامى او را رئيس صوفيان خوانده است.هم اول كسى است كه رمز به كار
برد و مسائل عرفانى را با اصطلاحات رمزى بيان كرد كه فقط كسانى كه واردند
بفهمند و ناواردها چيزى نفهمند. اين روش تدريجا معمول شد،معانى به صورت غزل
و با تعبيرات سمبوليك بيان شد.برخى معتقدند كه بسيارى از تعليمات فلسفه نو
افلاطونى وسيله ذوالنون وارد عرفان و تصوف شد (23) . ذوالنون در
فاصله سالهاى 240-250 درگذشته است.
7.سهل بن عبد الله تسترى.از اكابر عرفا و صوفيه و اصلا اهل شوشتر
است.فرقهاى از عرفا كه اصل را بر مجاهده نفس مىدانند،به نام
او«سهليه»خوانده مىشوند.در مكه معظمه با ذوالنون مصرى ملاقات داشته
است.وى در سال283 يا293 درگذشته است (24) .
8.حسين بن منصور حلاج.اصلا اهل بيضاء از توابع شيراز است ولى در عراق
رشد و نما يافته است.حلاج از جنجالىترين عرفاى دوره اسلامى است.شطحيات
فراوان گفته است.به كفر و ارتداد و ادعاى خدايى متهم شد.فقها تكفيرش كردند
و در زمان مقتدر عباسى به دار آويخته شد.خود عرفا او را به افشاى اسرار
متهم مىكنند.حافظ مىگويد:
گفت آن يار كزو گشتسردار بلند جرمش اين بود كه اسرار هويدا مىكرد
بعضى او را مردى شعبده باز مىدانند.خود عرفا او را تبرئه مىكنند و
مىگويند سخنان او و بايزيد كه بوى كفر مىدهد،در حال سكر و بى خودى بوده
است.عرفا از او به عنوان«شهيد»ياد مىكنند.حلاج در سال306 يا309 به دار
آويخته شد (25) .
قرن چهارم
1.ابو بكر شبلى.شاگرد و مريد جنيد بغدادى بوده و حلاج را نيز درك كرده و
از مشاهير عرفاست.اصلا خراسانى است.در كتاب روضات الجنات و ساير كتب
تراجم،اشعار و كلمات عارفانه زيادى از او نقل شده است.خواجه عبد الله
انصارى گفته است:«اول كسى كه به رمز سخن گفت ذوالنون مصرى بود.جنيد كه
آمد،اين علم را مرتب ساخت و بسط داد و كتابها در اين علم تاليف كرد،و چون
نوبتبه شبلى رسيد اين علم را به بالاى منابر برد».شبلى در بين سالهاى
334-344 در87 سالگى درگذشته است.
2.ابو على رودبارى.نسب به انوشيروان مىبرد و ساسانىنژاد است.مريد جنيد
بوده و فقه را از ابو العباس بن شريح و ادبيات را از ثعلب آموخت.او را جامع
شريعت و طريقت و قيقتخواندهاند.در سال 322 درگذشته است.
3.ابو نصر سراج طوسى،صاحب كتاب معروف اللمع كه از متون اصيل و قديم و
معتبر عرفان و تصوف است.در سال 378 در طوس درگذشته است.بسيارى از مشايخ
طريقتشاگرد بلاواسطه يا مع الواسطه او بودهاند.بعضى مدعى هستند كه
مقبرهاى كه در پايين خيابان مشهد به نام قبر پير پالاندوز معروف است،مقبره
همين ابو نصر سراج است(سراج زينساز). كمكم اين كلمه به پالاندوز تغيير
شكل داده است.
4.ابو الفضل سرخسى.اين مرد اهل خراسان و شاگرد و مريد ابو نصر سراج و
استاد ابو سعيد ابو الخير عارف بسيار معروف بوده است.در سال 400 هجرى
درگذشته است.
5.ابو عبد الله رودبارى.اين مرد خواهرزاده ابو على رودبارى است و از
عرفاى شام و سوريه به شمار مىرود.در سال369 درگذشته است.
6.ابو طالب مكى.شهرت بيشتر اين مرد به واسطه كتابى است كه در عرفان و
تصوف تاليف كرده استبه نام«قوت القلوب».اين كتاب چاپ شده و از متون اصيل
و قديم عرفان و تصوف است.ابو طالب اصلا از بلاد جبل ايران است و در اثر
اينكه سالها در مكه مجاور بوده،به عنوان«مكى»معروف شده است.وى در سال 385
يا386 درگذشته است.
قرن پنجم
1.شيخ ابو الحسن خرقانى.يكى از معروفترين عرفاست.عرفا داستانهاى شگفتبه
او نسبت مىدهند،از جمله مدعى هستند كه بر سر قبر بايزيد بسطامى مىرفته و
با روح او تماس مىگرفته و مشكلات خويش را حل مىكرده است.
مولوى مىگويد:
بوالحسن بعد از وفات بايزيد از پس آن سالها آمد پديد گاه و بيگه نيز
رفتى بى فتور بر سر گورش نشستى با حضور تا مثال شيخ پيشش آمدى تا كه
مىگفتى شكالش حل شدى
مولوى در مثنوى زياد از او ياد كرده است و مىنمايد كه ارادت وافرى به
او داشته است. مىگويند با ابو على سينا فيلسوف معروف و ابو سعيد ابو الخير
عارف معروف ملاقات داشته است.وى در سال 425 درگذشته است.
2.ابو سعيد ابو الخير نيشابورى.از مشهورترين و با حالترين عرفاست.
رباعيهاى نغز دارد.از وى پرسيدند:تصوف چيست؟گفت:«تصوف آن است كه آنچه در سر
دارى بنهى و آنچه در دست دارى بدهى و از آنچه بر تو آيد بجهى».با ابو على
سينا ملاقات داشته است.روزى بو على در مجلس وعظ ابو سعيد شركت كرد.ابو سعيد
درباره ضرورت عمل و آثار طاعت و عصيتسخن مىگفت.بو على اين رباعى را به
عنوان اينكه ما تكيه بر رحمتحق داريم نه بر عمل خويشتن،انشا كرد:
ماييم به عفو تو تولا كرده و ز طاعت و معصيت تبرا كرده آنجا كه عنايت تو
باشد،باشد نا كرده چو كرده،كرده چون نا كرده
ابو سعيد فى الفور گفت:
اى نيك نكرده و بديها كرده وانگه به خلاص خود تمنا كرده بر عفو مكن تكيه
كه هرگز نبود ناكرده چو كرده،كرده چون ناكرده (26)
اين رباعى نيز از ابو سعيد است:
فردا كه زوال شش جهتخواهد بود قدر تو به قدر معرفتخواهد بود در حسن
صفت كوش كه در روز جزا حشر تو به صورت صفتخواهد بود
ابو سعيد در سال 440 هجرى درگذشته است.
3.ابو على دقاق نيشابورى.جامع شريعت و طريقتبه شمار مىرود.واعظ و مفسر
قرآن بود.از بس در مناجاتها مىگريسته او را«شيخ نوحهگر»لقب دادهاند.در
سال 405 يا 412 درگذشته است.
4.ابو الحسن على بن عثمان هجويرى غزنوى،صاحب كتاب كشف المحجوب كه از كتب
مشهور اين فرقه است و اخيرا چاپ شده است.در سال 470 درگذشته است.
5.خواجه عبد الله انصارى.عربنژاد و از اولاد ابو ايوب انصارى صحابى
بزرگوار معروف است.
خواجه عبد الله يكى از معروفترين و متعبدترين عرفاست.كلمات قصار و
مناجاتها و همچنين رباعيات نغز و با حالى دارد.شهرتش بيشتر به واسطه
همانهاست.از كلمات اوست:
«در طفلى،پستى!در جوانى،مستى!در پيرى،سستى!پس كى خدا پرستى؟» و هم از
كلمات اوست:
«بدى را بدى كردن سگسارى است،نيكى را نيكى كردن خرخارى است،بدى را نيكى
كردن كار خواجه عبد الله انصارى است.»
اين رباعى نيز از اوست:
عيب استبزرگ بركشيدن خود را از جمله خلق برگزيدن خود را از مردمك ديده
ببايد آموخت ديدن همه كس را و نديدن خود را
خواجه عبد الله در هرات متولد و در همان جا در سال 481 درگذشته و دفن
شده است و از اين جهتبه«پير هرات»معروف است.خواجه عبد الله كتب زياد
تاليف كرده،معروفترين آنها كه از كتب درسى سير و سلوك است و از پختهترين
كتب عرفان است كتاب منازل السائرين است. بر اين كتاب شرحهاى زياد نوشته شده
است.
6.امام ابو حامد محمد غزالى طوسى.از معروفترين علماى منقول بود.رئيس
جامع نظاميه بغداد شد و عاليترين پست روحانى زمان خويش را حيازت كرد،اما
احساس كرد نه آن معلومات و نه آن مناصب روحش را اشباع نمىكند.از مردم مخفى
شد و به تهذيب و تصفيه نفس مشغول شد.ده سال در بيت المقدس دور از چشم
آشنايان به خود پرداخت.در همان وقتبه عرفان و تصوف گراييد و ديگر تا آخر
عمر زير بار منصب و پست نرفت.كتاب معروف احياء علوم الدين را بعد از دوره
رياضت تاليف كرد و در سال 505 در طوس كه وطن اصلىاش بود درگذشت.
قرن ششم
1.عين القضاة همدانى.از پرشورترين عرفاست.مريد احمد غزالى برادر كوچكتر
محمد غزالى-كه او نيز از عرفاست-بوده است.كتب زياد تاليف كرد.اشعار آبدارى
دارد كه خالى از شطحيات نيست.بالاخره تكفيرش كردند و كشتند و جسدش را
سوختند و خاكسترش را بر باد دادند.در حدود سالهاى 525-533 كشته شد.
2.سنايى غزنوى،شاعر معروف.اشعار او از عرفانى عميق برخوردار است.مولوى
در مثنوى گفتههاى او را طرح و شرح مىكند.در نيمه اول قرن ششم!570 درگذشته
است.
3.احمد جامى،معروف به ژنده پيل.از مشاهير عرفا و متصوفه است.قبرش در
تربت جام(نزديك سرحد ايران و افغانستان)معروف است.از اشعار او در باب خوف و
رجا اين دو بيتى است:
غره مشو كه مركب مردان مرد را در سنگلاخ باديه پيها بريدهاند نوميد هم
مباش كه رندان جرعه نوش ناگه به يك ترانه به منزل رسيدهاند
و هم او در رعايت اعتدال در امر انفاق و امساك گفته است:
چون تيشه مباش و جمله بر خود متراش چون رنده ز كار خويش بى بهره مباش
تعليم ز اره گير در كار معاش چيزى سوى خود مىكش و چيزى مىپاش
احمد جامى در حدود سال536 درگذشته است.
4.عبد القادر گيلانى.تولدش در شمال ايران بوده و در بغداد نشو و نما
يافته و در همانجا دفن شده است.بعضى او را اهل«جيل»بغداد دانستهاند نه
اهل«جيلان»(گيلان).از شخصيتهاى جنجالى جهان اسلام است.سلسله قادريه از
سلاسل صوفيه منسوب به اوست.قبرش در بغداد معروف و مشهور است.او از كسانى
است كه دعاوى و بلند پروازىهاى زياد از او نقل شده است. وى از سادات حسنى
است.در سال 560 يا 561 درگذشته است.
5.شيخ روزبهان بقلى شيرازى كه به«شيخ شطاح»معروف است،زيرا شطحيات زياد
مىگفته است.اخيرا بعضى كتب او وسيله مستشرقين چاپ و منتشر شده است.اين مرد
در سال606 در گذشته است.
قرن هفتم
اين قرن عرفاى بسيار بلند قدرى پرورانده است.ما عدهاى از آنها را به
ترتيب تاريخ وفاتشان نام مىبريم:
1.شيخ نجمالدين كبراى خوارزمى.از مشاهير اكابر عرفاست.بسيارى از سلاسل
به او منتهى مىشود.وى شاگرد و مريد و داماد شيخ روزبهان بقلى شيرازى بوده
است.شاگردان و دست پروردگان زيادى داشته است،از آن جمله استبهاءالدين
ولد،پدر مولانا مولوى رومى.در خوارزم مىزيست.زمانش مقارن استبا حمله
مغول.هنگامى كه مغول مىخواستحمله كند، براى نجمالدين كبرى پيام فرستادند
كه شما و كسانتان مىتوانيد از شهر خارج شويد و خود را نجات دهيد.نجمالدين
پاسخ داد:من در روز راحت در كنار اين مردم بودهام،امروز كه روز سختى
آنهاست از آنها جدا نمىشوم.خود مردانه سلاح پوشيد و همراه مردم جنگيد تا
شهيد شد.اين حادثه در سال616 واقع شده است.
2.شيخ فريدالدين عطار نيشابورى.از اكابر درجه اول عرفاست.در نثر و نظم
تاليف دارد. تذكرة الاولياء او كه در شرح حال عرفا و متصوفه است و از امام
صادق عليه السلام آغاز مىكند و به امام باقر عليه السلام ختم مىنمايد،از
جمله مآخذ و مدارك محسوب مىشود و شرق شناسان اهميت فراوان به آن
مىدهند.همچنين كتاب منطق الطير او يك شاهكار عرفانى است.
مولوى درباره او و سنايى گفته است:
عطار روح بود و سنايى دو چشم او ما از پى سنايى و عطار مىرويم
و هم او گفته است:
هفتشهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم يك كوچهايم
مقصود مولوى از هفتشهر عشق،هفت وادىاى است كه خود عطار در منطق الطير
شرح داده است.
محمود شبسترى در گلشن راز مىگويد:
مرا از شاعرى خود عار نايد كه در صد قرن چون عطار نايد
عطار شاگرد و مريد شيخ مجدالدين بغدادى از مريدان و شاگردان شيخ
نجمالدين كبرى بوده است،و همچنين صحبت قطبالدين حيدر را-كه او نيز از
مشايخ اين عصر است و در تربتحيدريه مدفون است و انتساب آن شهر به اوست-نيز
درك كرده است.
عطار مقارن فتنه مغول درگذشت و به قولى به دست مغولان در حدود
سالهاى626-628 كشته شد.
3.شيخ شهابالدين سهروردى زنجانى،صاحب كتاب معروف عوارف المعارف كه از
متون خوب عرفان و تصوف است.نسب به ابو بكر مىرساند.گويند هر سال به!572
زيارت مكه و مدينه مىرفت.با عبدالقادر گيلانى ملاقات و مصاحبت داشته است.
شيخ سعدى شيرازى و كمالالدين اسماعيل اصفهانى شاعر معروف،از مريدان او
بودهاند. سعدى در مورد او مىگويد:
مرا شيخ داناى مرشد شهاب دو اندرز فرمود بر روى آب يكى اينكه در نفس
خودبين مباش دگر آنكه در جمع بدبين مباش
اين سهروردى غير از شيخ شهابالدين سهروردى فيلسوف مقتول معروف به شيخ
اشراق است كه در حدود سالهاى 581-590 در حلب به قتل رسيد.سهروردى عارف در
حدود سال 632 درگذشته است.
4.ابن الفارض مصرى.از عرفاى طراز اول محسوب است.اشعار عربى عرفانى در
نهايت اوج و كمال ظرافت دارد.ديوانش مكرر چاپ شده و فضلا به شرحش
پرداختهاند.يكى از كسانى كه ديوان او را شرح كرده عبد الرحمن جامى،عارف
معروف قرن نهم است.اشعار عرفانى او در عربى با اشعار عرفانى حافظ در زبان
فارسى قابل مقايسه است.محيىالدين عربى به او گفت: خودت شرحى بر اشعارت
بنويس.او گفت:كتاب فتوحات مكيه شما شرح اين اشعار است.ابن فارض از افرادى
است كه احوالى غير عادى داشته،غالبا در حال جذبه بوده است و بسيارى از
اشعار خود را در همان حال سروده است.ابن الفارض در سال 632 درگذشته است.
5.محيىالدين عربى حاتمى طايى اندلسى.از اولاد حاتم طايى است.در اندلس
تولد يافته،اما ظاهرا بيشتر عمر خود را در مكه و سوريه گذرانده است.شاگرد
شيخ ابو مدين مغربى اندلسى از عرفاى قرن ششم است.سلسله طريقتش با يك واسطه
به شيخ عبد القادر گيلانى سابق الذكر مىرسد.
محيىالدين-كه احيانا با نام«ابن العربى»نيز خوانده مىشود-مسلما
بزرگترين عرفاى اسلام است،نه پيش از او و نه بعد از او كسى به پايه او
نرسيده است.به همين جهت او را«شيخ اكبر»لقب دادهاند.عرفان اسلامى از بود
ظهور،قرن به قرن تكامل يافت،در هر قرنى-چنانكه اشاره شد-عرفاى بزرگى ظهور
كردند و به عرفان تكامل بخشيدند و بر سرمايهاش افزودند. اين تكامل تدريجى
بود،ولى در قرن هفتم به دست محيىالدين عربى«جهش»پيدا كرد و به نهايت
كمال خود رسيد.محيىالدين عرفان را وارد مرحله جديدى كرد كه سابقه نداشت.
بخش دوم عرفان،يعنى بخش علمى و نظرى و فلسفى آن وسيله محيىالدين پايه
گذارى شد.
عرفاى بعد از او عموما ريزهخوار.سفره او هستند.محيىالدين علاوه بر
اينكه عرفان را وارد مرحله جديدى كرد،يكى از اعاجيب روزگار است.انسانى
است«شگفت»و به همين دليل اظهار عقيدههاى متضادى دربارهاش شده است.برخى
او را ولى كامل،قطب الاقطاب مىخوانند و بعضى ديگر تا حد كفر تنزلش
مىدهند.گاهى مميتالدين و گاهى ماحى الدينش مىخوانند. صدر المتالهين
فيلسوف بزرگ و نابغه عظيم اسلامى،نهايت احترام براى او قائل است،
محيىالدين در ديده او از بو على سينا و فارابى بسى عظيمتر است.محيىالدين
بيش از دويست كتاب تاليف كرده است.بسيارى از كتابهاى او و شايد همه
كتابهايى كه نسخه آنها موجود است(در حدود سى كتاب)چاپ شده است.مهمترين
كتابهاى او يكى فتوحات مكيه است كه كتابى استبسيار بزرگ و در حقيقتيك
دائرة المعارف عرفانى است.ديگر كتاب فصوص الحكم است كه گر چه كوچك است ولى
دقيقترين و عميقترين متن عرفانى است، شروح زياد بر آن نوشته شده است.در هر
عصرى شايد دو سه نفر بيشتر پيدا نشده باشد كه قادر به فهم اين متن عميق
باشد.محيىالدين در سال 638 در دمشق درگذشت و همان جا دفن شد.قبرش در شام
هم اكنون معروف است.
6.صدرالدين محمد قونوى،اهل قونيه(تركيه)و شاگرد و مريد و پسر زن
محيىالدين عربى.با خواجه نصيرالدين طوسى و مولوى رومى معاصر است.بين او و
خواجه نصير مكاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است.ميان او و
مولوى در قونيه كمال صفا و صميميت وجود داشته است.قونوى امامت جماعت
مىكرده و مولوى به نماز او حاضر مىشده است و ظاهرا-همچنانكه نقل
شده-مولوى شاگرد او بوده و عرفان محيىالدينى را كه در گفتههاى مولوى
منعكس است از او آموخته است.گويند روزى وارد محفل قونوى شد.قونوى از مسند
حركت كرد و آن را به مولوى داد كه بر آن بنشيند.مولوى ننشست و گفت:جواب خدا
را چه بدهم كه بر جاى تو تكيه زنم؟قونوى مسند را به دور انداخت و گفت:مسندى
كه تو را نشايد، ما را نيز نشايد.
قونوى بهترين شارح افكار و انديشههاى محيىالدين است.شايد اگر او نبود
محيىالدين قابل درك نبود.كتابهاى قونوى از كتب درسى حوزههاى فلسفه و
عرفان اسلامى در شش قرن اخير است.كتابهاى معروف قونوى عبارت است از:مفتاح
الغيب،نصوص،فكوك.قونوى در سال 672(سال فوت مولوى و خواجه نصيرالدين طوسى)و
يا سال673 درگذشته است.
7.مولانا جلالالدين محمد بلخى رومى معروف به مولوى،صاحب كتاب جهانى
مثنوى.از بزرگترين عرفاى اسلام و از نوابغ جهان است.نسبش به ابو بكر
مىرسد.مثنوى او دريايى است از حكمت و معرفت و نكات دقيق معرفة الروحى و
اجتماعى و عرفانى.در رديف شعراى طراز اول ايران است.مولوى اصلا اهل بلخ
است.در كودكى همراه پدرش از بلخ خارج شد.پدرش او را با خود به زيارت بيت
الله برد.با شيخ فريدالدين عطار در نيشابور ملاقات كرد.پس از مراجعت از مكه
همراه پدر به قونيه رفت و آنجا رحل اقامت افكند.مولوى در ابتدا مردى بود
عالم و مانند علماى ديگر همطراز خود به تدريس اشتغال داشت و محترمانه
مىزيست،تا آنكه با شمس تبريزى عارف معروف برخورد،سخت مجذوب او گرديد و ترك
همه چيز كرد. ديوان غزلش به نام شمس است.در مثنوى مكرر با سوز و گداز از او
ياد كرده است.
مولوى در سال 672 درگذشته است.
8.فخرالدين عراقى همدانى،شاعر و غزلسراى معروف.شاگرد صدرالدين قونوى و
مريد و دست پرورده شهابالدين سهروردى سابق الذكر است.در سال 688 درگذشته
است.
قرن هشتم
1.علاءالدوله سمنانى.نخستشغل ديوانى داشت.كناره گرفت و در سلك عرفا در
آمد و تمام ثروت خود را در راه خدا داد.كتب زيادى تاليف كرده است.در عرفان
نظرى عقايد خاص دارد كه در كتب مهم عرفان طرح مىشود.در سال736 درگذشته
است.خواجوى كرمانى شاعر معروف،از مريدان او بوده و در وصفش گفته است:
هر كو به ره على عمرانى شد چون خضر به سرچشمه حيوانى شد از وسوسه عادت
شيطان وارست مانند علادوله سمنانى شد
2.عبد الرزاق كاشانى.از محققين عرفاى اين قرن است.فصوص محيىالدين و
منازل السائرين خواجه عبد الله را شرح كرده است و هر دو چاپ شده و مورد
مراجعه اهل تحقيق است.بنا به نقل صاحب روضات الجنات در ذيل احوال شيخ عبد
الرزاق لاهيجى،شهيد ثانى از عبد الرزاق كاشانى ثناى بليغ كرده است.بين او و
علاءالدوله سمنانى در مسائل نظرى عرفان كه وسيله محيىالدين طرح شده است
مباحثات و مشاجراتى بوده است.وى در سال 735 درگذشته است.
3.خواجه حافظ شيرازى.حافظ عليرغم شهرت جهانىاش،تاريخ زندگىاش چندان
روشن نيست.قدر مسلم اين است كه مردى عالم و عارف و حافظ و مفسر قرآن كريم
بوده است.خود مكرر به اين معنى اشاره كرده است:
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنى كه اندر سينه دارى عشقت رسد به
فريادگر خود به سان حافظ قرآن زبر بخوانى با چهارده روايت ز حافظان جهان كس
چو بنده جمع نكرد لطائف حكمى با نكات قرآنى
با اينكه اينهمه در اشعار خود از پير طريقت و مرشد سخن گفته است،معلوم
نيست كه مرشد و مربى خود او كى بوده است.اشعار حافظ در اوج عرفان است و
كمتر كسى قادر است لطايف عرفانى او را درك كند.همه عرفايى كه بعد او
آمدهاند اعتراف دارند كه او مقامات عاليه عرفانى را عملا طى كرده است.برخى
از بزرگان بر برخى از بيتهاى حافظ شرح نوشتهاند،مثلا محقق جلالالدين
دوانى فيلسوف معروف قرن نهم هجرى رسالهاى در شرح اين بيت:
پير ما گفتخطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
تاليف كرده است.حافظ در سال 791 درگذشته است (27) .
4.شيخ محمود شبسترى،آفريننده منظومه عرفانى بسيار عالى موسوم به گلشن
راز.اين منظومه يكى از كتب عرفانى بسيار عالى به شمار مىآيد و نام سراينده
خويش را جاويد ساخته است.شرحهاى زيادى بر آن نوشته شده است.شايد از همه
بهتر شرح شيخ محمد لاهيجى است كه چاپ شده است و در دسترس است.مرگ شبسترى در
حدود سال 720 واقع شده است.
5.سيد حيدر آملى.يكى از محققين عرفاست.كتابى دارد به نام جامع الاسرار
كه از كتب دقيق عرفان نظرى است و اخيرا به نحو شايستهاى چاپ شده است.كتاب
ديگر او نصالنصوص در شرح فصوص است.وى معاصر فخر المحققين حلى فقيه معروف
است.سال وفاتش دقيقا معلوم نيست.
6.عبد الكريم جيلى،صاحب كتاب معروف الانسان الكامل.بحث«انسان كامل»به
شكل نظرى اولين بار وسيله محيىالدين عربى طرح شد و بعد مقام مهمى در عرفان
اسلامى يافت. صدرالدين قونوى شاگرد و مريد محيىالدين،در كتاب مفتاح الغيب
فصل مشبعى در اين زمينه بحث كرده است.تا آنجا كه اطلاع داريم دو نفر از
عرفا كتاب مستقل به اين نام تاليف كردهاند:يكى عزيزالدين نسفى از عرفاى
نيمه دوم قرن هفتم و ديگر همين عبد الكريم جيلى، و هر دو به اين نام چاپ
شده است.جيلى در سال 805 در 38 سالگى در گذشته است.بر ما روشن نيست كه عبد
الكريم اهل جيل بغداد بوده يا اهل جيلان(گيلان).
قرن نهم
1.شاه نعمت الله ولى.اين مرد نسب به على عليه السلام مىبرد و از معاريف
و مشاهير عرفا و صوفيه است.سلسله نعمة اللهى در عصر حاضر از معروفترين
سلسلههاى تصوف است.قبرش در ماهان كرمان مزار صوفيان است.گويند 95 سال عمر
كرد و در سال 820 يا827 يا 834 درگذشت.اكثر عمرش در قرن هشتم گذشته و با
حافظ شيرازى ملاقات داشته است.اشعار زيادى در عرفان از او باقى است.
2.صائنالدين على تركه اصفهانى.از محققين عرفاست.در عرفان نظرى
محيىالدينى يد طولا داشته است.كتاب تمهيد القواعد وى-كه اكنون در دست است
و چاپ شده است-دليل تبحر او در عرفان است و مورد استفاده و استناد محققين
بعد از وى است.
3.محمد بن حمزه فنارى رومى.از علماى كشور عثمانى است.مردى جامع بوده است
و كتب زياد تاليف كرده است.شهرت او به عرفان به واسطه كتاب مصباح الانس وى
است كه شرح كتاب مفتاح الغيب صدرالدين قونوى است.شرح كردن كتب محيىالدين
عربى و يا صدرالدين قونوى كار هر كسى نيست،فنارى اين كار را كرده است و
محققين عرفان كه پس از وى آمدهاند،ارزش اين شرح را تاييد كردهاند.اين
كتاب در تهران با چاپ سنگى با حواشى مرحوم آقا ميرزا هاشم رشتى(از عرفاى
محقق صد ساله اخير)چاپ شده است.متاسفانه به علتبدى چاپ،مقدارى از حواشى
مرحوم آقا ميرزا هاشم غير مقرو است.
4.شمسالدين محمد لاهيجى نوربخشى،شارح گلشنراز محمود شبسترى.معاصر مير
صدرالدين دشتكى و علامه دوانى بوده و در شيراز مىزيسته و مطابق آنچه قاضى
نور الله در مجالس المؤمنين نوشته است صدرالدين دشتكى و علامه دوانى-كه هر
دو از حكماى برجسته عصر خود بودند-نهايت احترام و تجليل از وى
مىكردهاند.وى مريد سيد محمد نوربخش بوده و سيد محمد نوربخش شاگرد ابن فهد
حلى بوده كه ذكرش در تاريخچه فقها گذشت.لاهيجى در شرح گلشنراز صفحه 698
سلسله فقر خود را كه از سيد محمد نوربخش شروع و به معروف كرخى مىرسد و سپس
به حضرت امام رضا عليه السلام و ائمه پيشين تا حضرت رسول صلى الله عليه و
آله و سلم منتهى مىشود،ذكر مىكند و نام اين سلسله را«سلسلة
الذهب»مىنهد.
شهرت بيشتر لاهيجى به واسطه همان شرح گلشنراز است كه از متون عالى
عرفان به شمار مىرود.لاهيجى به طورى كه در مقدمه كتابش مىنويسد در
سال877 آغاز به تاليف كرده است.تاريخ دقيق وفاتش معلوم نيست،ظاهرا قبل از
سال 900 بوده است.
5.نورالدين عبد الرحمن جامى.عربنژاد است و نسب به حسن شيبانى فقيه
معروف قرن دوم هجرى مىبرد.جامى شاعرى توانا بوده است.او را آخرين شاعر
بزرگ عرفانى زبان فارسى مىدانند.در ابتدا«دشتى»تخلص مىكرده است،ولى چون
در ولايت جام از توابع مشهد متولد شده و مريد احمد جامى(ژنده پيل)هم بوده
است،تغيير تخلص داده و به«جامى»متخلص شده است.مىگويد:
مولدم جام و رشحه قلمم جرعه جام شيخ الاسلامى است (28) زين
سبب در جريده اشعار به دو معنى تخلصم جامى است
جامى در رشتههاى مختلف:نحو،صرف،فقه،اصول،منطق،فلسفه،عرفان تحصيلات عالى
داشته و كتب زياد تاليف كرده است،از آن جمله استشرح فصوص الحكم
محيىالدين،شرح لمعات فخرالدين عراقى،شرح تائيه ابن فارض،شرح قصيده برده در
مدح حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم،شرح قصيده ميميه فرزدق در مدح
حضرت على بن الحسين عليه السلام،لوايح،بهارستان كه به روش گلستان سعدى
است،نفحات الانس در شرح احوال عرفا. جامى مريد طريقتى بهاءالدين نقشبند
مؤسس طريقه نقشبنديه است،ولى همچنانكه محمد لاهيجى با اينكه مريد طريقتى
سيد محمد نوربخش بوده استشخصيت فرهنگى تاريخىاش بيش از اوست،جامى نيز با
اينكه از اتباع بهاءالدين نقشبند شمرده مىشود شخصيت فرهنگى و تاريخىاش به
درجاتى بيش از بهاءالدين نقشبند است.لهذا ما كه در اين تاريخچه مختصر نظر
به جنبه فرهنگى عرفان داريم نه جنبه طريقتى آن،محمد لاهيجى و عبد الرحمن
جامى را اختصاص به ذكر داديم.جامى در سال 898 در 81 سالگى درگذشته است.
اين بود تاريخچه مختصر عرفان از آغاز تا پايان قرن نهم.از اين به بعد به
نظر ما عرفان شكل و وضع ديگرى پيدا مىكند.تا اين تاريخ شخصيتهاى علمى و
فرهنگى عرفانى،همه جزء سلاسل رسمى تصوفاند و اقطاب صوفيه شخصيتهاى بزرگ
فرهنگى عرفان محسوب مىشوند و آثار بزرگ عرفانى از آنهاست.از اين به بعد
شكل و وضع ديگرى پيدا مىشود:
اولا ديگر اقطاب متصوفه،همه يا غالبا آن برجستگى علمى و فرهنگى كه
پيشينيان داشتهاند ندارند.شايد بشود گفت كه تصوف رسمى از اين به بعد بيشتر
غرق آداب و ظواهر و احيانا بدعتهايى كه ايجاد كرده است مىشود.
ثانيا عدهاى كه داخل در هيچيك از سلاسل تصوف نيستند،در عرفان نظرى
محيىالدينى متخصص مىشوند،كه در ميان متصوفه رسمى نظير آنها پيدا
نمىشود.مثلا صدر المتالهين شيرازى متوفى در سال 1050 و شاگردش فيض كاشانى
متوفى در 1091 و شاگرد شاگردش قاضى سعيد قمى متوفى در1103 آگاهىشان از
عرفان نظرى محيىالدينى بيش از اقطاب زمان خودشان بوده است،با اينكه جزء
هيچيك از سلاسل تصوف نبودهاند.اين جريان تا زمان ما ادامه داشته است،مثلا
مرحوم آقا محمد رضا حكيم قمشهاى و مرحوم آقا ميرزا هاشم رشتى از علما و
حكماى صد ساله اخير،متخصص در عرفان نظرىاند بدون آنكه خود عملا جزء سلاسل
متصوفه باشند.
به طور كلى از زمان محيىالدين و صدرالدين قونوى-كه عرفان نظرى پايه
گذارى شد و عرفان شكل فلسفى به خود گرفت-بذر اين جريان پاشيده شد.مثلا محمد
بن حمزه فنارى سابق الذكر شايد از اين گروه باشد.ولى از قرن دهم به بعد اين
وضع يعنى پديد آمدن قشرى متخصص در عرفان نظرى كه يا اصلا اهل عرفان عملى و
سير و سلوك نبودهاند و يا اگر بودهاند-و غالبا كم و بيش بودهاند-از
سلاسل صوفيه رسمى بر كنار بودهاند،كاملا مشخص است.
ثالثا از قرن دهم به بعد ما در جهان شيعه به افراد و گروههايى بر
مىخوريم كه اهل سير و سلوك و عرفان عملى بودهاند و مقامات عرفانى را به
بهترين وجه طى كردهاند بدون آنكه در يكى از سلاسل رسمى عرفان و تصوف وارد
باشند و بلكه اعتنايى به آنها نداشته و آنها را كلا يا بعضا تخطئه
مىكردهاند.
از خصوصيات اين گروه كه ضمنا اهل فقاهت هم بودهاند،وفاق و انطباق كامل
ميان آداب سلوك و آداب فقه است.اين جريان نيز تاريخچهاى دارد كه فعلا مجال
آن نيست.
ضمنا از اين تاريخچه روشن شد كه اين شاخه فرهنگى(عرفان)مانند ساير
شاخهها تمام جهان اسلام را در برگرفته است،از اندلس و مصر و سوريه و روم
گرفته تا خوارزم.البته در اين شاخه نيز سهم ايرانيان از نظر كميت قطعا
بيشتر است.عرفاى بزرگ و طراز اول،هم در ميان ايرانيان ظهور كردهاند و هم
در غير ايرانيان.
2- ق/16.[در نسخه اصلى در مورد اين آيه شريفه سبق قلم صورت گرفته و بخشى
از آيه و طبعا ترجمه آن به صورت نادرست آمده بود.قرائن كلام نشان مىدهد كه
مراد همين آيه است و لذا اصلاح گرديد.]
3-حديد/3.
4- عنكبوت/69.
5- شمس/9 و 10.
6- الله نور السموات و الارض (نور/35).
7- هو الاول و الاخر (حديد/3).
8- لا اله الا هو (بقره/163).
9- كل من عليها فان (الرحمن/26).
10- و نفخت فيه من روحى (حجر/29).
11- و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من
حبل الوريد (ق/16).
12- فاينما تولوا فثم وجه الله (بقره/115).
13- و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور (نور/40).
15- ترجمه اين حديث قدسى است:«لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى اذا
احببته،فاذا احببته كنتسمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه
الذى ينطق به ويده الذى يبطش بها»(اصول كافى،ج 2/ص 352 با اندكى اختلاف).
16- تاريخ تصوف در اسلام،تاليف دكتر قاسم غنى،صفحه19.در همين كتاب،صفحه
44 از كتاب صوفيه و فقراى ابن تيميه نقل مىكند كه اول كسى كه دير كوچكى
براى صوفيه ساخت، بعضى از پيروان عبد الواحد بن زيد بودند.عبد الواحد از
اصحاب حسن بصرى است.اگر ابو هاشم صوفى از پيروان عبد الواحد باشد،تناقضى
ميان اين دو نقل نيست.
17- تذكرة الاولياء شيخ عطار.
18- اللمع،ص427.
19- دكتر غنى،تاريخ تصوف در اسلام.
20- سفينة البحار محدث قمى،ماده«سلم».
21- ميراث اسلام،ص 85.ايضا رجوع شود به محاضرات دكتر عبد الرحمن بدوى در
دانشكده الهيات و معارف اسلامى در سال تحصيلى 52-53.نكته قابل توجه اين است
كه بسيارى از كلمات نهج البلاغه،در آن رساله هست.اين نكته با توجه به اينكه
بعضى از صوفيه سلسله اسناد خود را از طريق حسن بصرى به حضرت امير عليه
السلام مىرسانند،بيشتر قابل توجه است و مساله قابل تحقيق است.
22- تاريخ تصوف در اسلام،ص 462،نقل از كتاب حالات و سخنان ابو سعيد ابو
الخير.
23- تاريخ تصوف در اسلام،ص 55.
24- طبقات الصوفيه،ابو عبدالرحمن سلمى،ص206.
25- در مقدمه چاپ هشتم علل گرايش به ماديگرى بحث نسبتا مبسوطى درباره
حلاج كردهايم و نظريه بعضى از ماترياليستهاى معاصر را كه كوشيدهاند او
را«ماترياليست»معرفى كنند رد كردهايم.
26- نامه دانشوران،ذيل احوال بو على سينا.
27- حافظ در حال حاضر محبوبترين چهره شعراى فارسى زبان در ايران است.
ماترياليستهاى فرصت طلب سعى كردهاند از حافظ نيز چهرهاى ماترياليست و
لااقل شكاك بسازند و از محبوبيت او در راه اهداف ماترياليستى خود سود
جويند.ما در مقدمه چاپ هشتم علل گرايش به ماديگرى درباره حافظ نيز
مانند«حلاج»از اين نظر بحث كردهايم.
28- احمد جامى،شيخ الاسلام لقب داشته است.