مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۴)

خدمات متقابل اسلام و ايران

- ۲۶ -


عرفان و تصوف

يكى از علومى كه در دامن فرهنگ اسلامى زاده شد و رشد يافت و تكامل پيدا كرد،علم عرفان است.

درباره عرفان از دو جنبه مى‏توان بحث و تحقيق كرد:يكى از جنبه اجتماعى و ديگر از جنبه فرهنگى.

عرفا با ساير طبقات فرهنگى اسلامى از قبيل مفسرين،محدثين،فقها،متكلمين،فلاسفه،ادبا، شعرا...يك تفاوت مهم دارند و آن اينكه علاوه بر اينكه يك طبقه فرهنگى هستند و علمى به نام عرفان به وجود آوردند و دانشمندان بزرگى در ميان آنها ظهور كردند و كتب مهمى تاليف كردند،يك فرقه اجتماعى در جهان اسلام به وجود آوردند با مختصاتى مخصوص به خود،بر خلاف ساير طبقات فرهنگى از قبيل فقها و حكما و غيرهم كه صرفا طبقه فرهنگى هستند و يك فرقه مجزا از ديگران به شمار نمى‏روند.اهل عرفان هرگاه با عنوان فرهنگى ياد شوند با عنوان‏«عرفا»و هر گاه با عنوان اجتماعى‏شان ياد شوند غالبا با عنوان‏«متصوفه‏»ياد مى‏شوند.

عرفا و متصوفه هر چند يك انشعاب مذهبى در اسلام تلقى نمى‏شوند و خود نيز مدعى چنين انشعابى نيستند و در همه فرق و مذاهب اسلامى حضور دارند، در عين حال يك گروه وابسته و به هم پيوسته اجتماعى هستند،يك سلسله افكار و انديشه‏ها و حتى آداب مخصوص در معاشرتها و لباس پوشيدن‏ها و احيانا آرايش سر و صورت و سكونت در خانقاهها و غيره،به آنها به عنوان يك فرقه مخصوص مذهبى و اجتماعى رنگ مخصوص داده و مى‏دهد.و البته همواره(خصوصا در ميان شيعه)عرفايى بوده و هستند كه هيچ امتياز ظاهرى با ديگران ندارند و در عين حال عميقا اهل سير و سلوك عرفانى مى‏باشند و در حقيقت عرفاى حقيقى اين طبقه‏اند،نه گروههايى كه صدها آداب از خود اختراع كرده و بدعتها ايجاد كرده‏اند.

ما در اين بحثهاى تاريخى به جنبه اجتماعى و فرقه‏اى و در حقيقت‏به جنبه‏«تصوف‏»عرفان كارى نداريم،فقط از جنبه فرهنگى،آنهم از نظر تسلسل تاريخى اين شاخه فرهنگى وارد بحث مى‏شويم،يعنى به عرفان به عنوان يك علم و يك شاخه از شاخه‏هاى فرهنگ اسلامى كه در طول تاريخ اسلام جريانى متصل و بدون وقفه بوده است نظر داريم نه به عنوان يك روش و طريقه كه فرقه‏اى اجتماعى پيرو آن هستند.

عرفان به عنوان يك دستگاه علمى و فرهنگى داراى دو بخش است:بخش عملى و بخش نظرى.

بخش عملى عبارت است از آن قسمت كه روابط و وظايف انسان را با خودش و با جهان و با خدا بيان مى‏كند و توضيح مى‏دهد.عرفان در اين بخش مانند اخلاق است،يعنى يك‏«علم‏»عملى است‏با تفاوتى كه بعدا اشاره خواهيم كرد.اين بخش از عرفان علم‏«سير و سلوك‏»ناميده مى‏شود.در اين بخش از عرفان توضيح داده مى‏شود كه‏«سالك‏»براى اينكه به قله منيع انسانيت‏يعنى‏«توحيد»برسد،از كجا بايد آغاز كند و چه منازل و مراحلى را بايد به ترتيب طى كند و در منازل بين راه چه احوالى براى او رخ مى‏دهد و چه وارداتى بر او وارد مى‏شود.و البته همه اين منازل و مراحل بايد با اشراف و مراقبت‏يك انسان كامل و پخته كه قبلا اين راه را طى كرده و از«رسم و راه منزلها»آگاه است صورت گيرد،و اگر همت انسان كاملى بدرقه راه نباشد خطر گمراهى است.عرفا از انسان كاملى كه ضرورتا بايد همراه‏«نوسفران‏»باشد،گاهى به‏«طاير قدس‏»و گاهى به‏«خضر»تعبير مى‏كنند:

همتم بدرقه راه كن اى‏«طاير قدس‏» كه دراز است ره مقصد و من‏«نو سفرم‏» ترك اين مرحله بى همرهى‏«خضر»مكن ظلمات است‏بترس از خطر گمراهى

البته توحيدى كه از نظر عارف قله منيع انسانيت‏به شمار مى‏رود و آخرين مقصد سير و سلوك عارف است،با توحيد مردم عامى و حتى با توحيد فيلسوف(يعنى اينكه واجب الوجود يكى است نه بيشتر)از زمين تا آسمان متفاوت است.توحيد عارف يعنى موجود حقيقى منحصر به خداست،جز خدا هر چه هست‏«نمود»است نه‏«بود»،توحيد عارف يعنى‏«جز خدا هيچ نيست‏»،توحيد عارف يعنى طى طريق كردن و رسيدن به مرحله جز خدا هيچ نديدن. اين مرحله از توحيد را مخالفان عرفا تاييد نمى‏كنند و احيانا آن را كفر و الحاد مى‏خوانند،ولى عرفا معتقدند كه توحيد حقيقى همين است و ساير مراتب توحيد خالى از شرك نيست.از نظر عرفا رسيدن به اين مرحله كار عقل و انديشه نيست،كار دل و مجاهده و سير و سلوك و تصفيه و تهذيب نفس است.

به هر حال اين بخش از عرفان،بخش عملى عرفان است،از اين نظر مانند علم اخلاق است كه درباره‏«چه بايد»ها بحث مى‏كند با اين تفاوت كه:

اولا عرفان درباره روابط انسان با خودش و با جهان و با خدا بحث مى‏كند و عمده نظرش درباره روابط انسان با خداست و حال آنكه همه سيستمهاى اخلاقى ضرورتى نمى‏بينند كه درباره روابط انسان با خدا بحث كنند،فقط سيستمهاى اخلاقى مذهبى اين جهت را مورد عنايت و توجه قرار مى‏دهند.

ثانيا سير و سلوك عرفانى-همچنانكه از مفهوم اين دو كلمه پيداست-پويا و متحرك است،بر خلاف اخلاق كه ساكن است،يعنى در عرفان سخن از نقطه آغاز است و از مقصدى و از منازل و مراحلى كه به ترتيب سالك بايد طى كند تا به سرمنزل نهايى برسد.از نظر عارف واقعا و بدون هيچ شائبه مجاز،براى انسان‏«صراط‏»وجود دارد و آن صراط را بايد بپيمايد و مرحله به مرحله و منزل به منزل طى نمايد،و رسيدن به منزل بعدى بدون گذر كردن از منزل قبلى ناممكن است.

لهذا از نظر عارف،روح بشر مانند يك گياه و يا يك كودك است و كمالش در نمو و رشدى است كه طبق نظام مخصوص بايد صورت گيرد ولى در اخلاق صرفا سخن از يك سلسله فضائل است از قبيل راستى،درستى،عدالت،عفت،احسان،انصاف،ايثار و غيره كه روح بايد به آنها مزين و متحلى گردد.از نظر اخلاق،روح انسان مانند خانه‏اى است كه بايد با يك سلسله زيورها و زينتها و نقاشيها مزين گردد بدون اينكه ترتيبى در كار باشد كه از كجا آغاز شود و به كجا انتها يابد،مثلا از سقف شروع شود يا از ديوارها و از كدام ديوار،از بالاى ديوار يا از پايين.در عرفان بر عكس،عناصر اخلاقى مطرح مى‏شود اما به اصطلاح به صورت ديالكتيكى،يعنى متحرك و پويا.

ثالثا عناصر روحى اخلاقى محدود است‏به معانى و مفاهيمى كه غالبا آنها را مى‏شناسند،اما عناصر روحى عرفانى بسى وسيعتر و گسترده‏تر است.در سير و سلوك عرفانى از يك سلسله احوال و واردات قلبى سخن مى‏رود كه منحصرا به يك‏«سالك راه‏»در خلال مجاهدات و طى طريق‏ها دست مى‏دهد و مردم ديگر از اين احوال و واردات بى خبرند.

بخش ديگر عرفان مربوط است‏به تفسير هستى،يعنى تفسير خدا و جهان و انسان.عرفان در اين بخش مانند فلسفه است و مى‏خواهد هستى را تفسير نمايد،برخلاف بخش اول كه مانند اخلاق است و مى‏خواهد انسان را تغيير دهد.همچنانكه در بخش اول با اخلاق تفاوتهايى داشت،در اين بخش با فلسفه تفاوتهايى دارد.

عرفان و اسلام

عرفان،هم در بخش عملى و هم در بخش نظرى با دين مقدس اسلام تماس و اصطكاك پيدا مى‏كند،زيرا اسلام مانند هر دين و مذهب ديگر(و بيشتر از هر دين و مذهب ديگر)روابط انسان را با خدا و جهان و خودش بيان كرده و هم به تفسير و توضيح هستى پرداخته است. قهرا اينجا اين مساله طرح مى‏شود كه ميان آنچه عرفان عرضه مى‏دارد با آنچه اسلام بيان كرده است چه نسبتى برقرار است؟

البته عرفاى اسلامى هرگز مدعى نيستند كه سخنى ما وراى اسلام دارند،و از چنين نسبتى سخت تبرى مى‏جويند.بر عكس،آنها مدعى هستند كه حقايق اسلامى را بهتر از ديگران كشف كرده‏اند و مسلمان واقعى آنها مى‏باشند.عرفا چه در بخش عملى و چه در بخش نظرى همواره به كتاب و سنت و سيره نبوى و ائمه و اكابر صحابه استناد مى‏كنند.

ولى ديگران درباره آنها نظريه‏هاى ديگرى دارند و ما به ترتيب آن نظريه‏ها را ذكر مى‏كنيم:

الف.نظريه گروهى از محدثان و فقهاى اسلامى.به عقيده اين گروه،عرفا عملا پايبند به اسلام نيستند و استناد آنها به كتاب و سنت صرفا عوام فريبى و براى جلب قلوب مسلمانان است و عرفان اساسا ربطى به اسلام ندارد.

ب.نظريه گروهى از متجددان عصر حاضر.اين گروه كه با اسلام ميانه خوبى ندارند و از هر چيزى كه بوى‏«اباحيت‏»بدهد و بتوان آن را به عنوان نهضت و قيامى درگذشته عليه اسلام و مقررات اسلامى قلمداد كرد به شدت استقبال مى‏كنند،مانند گروه اول معتقدند كه عرفا عملا ايمان و اعتقادى به اسلام ندارند بلكه عرفان و تصوف نهضتى بوده از ناحيه ملل غير عرب بر ضد اسلام و عرب،در زير سرپوشى از معنويت.

اين گروه با گروه اول در ضديت و مخالفت عرفان با اسلام وحدت نظر دارند و اختلاف نظرشان در اين است كه گروه اول اسلام را تقديس مى‏كنند و با تكيه به احساسات اسلامى توده مسلمان،عرفا را«هو»و تحقير مى‏نمايند و مى‏خواهند به اين وسيله عرفان را از صحنه معارف اسلامى خارج نمايند،ولى گروه دوم با تكيه به شخصيت عرفا-كه بعضى از آنها جهانى است-مى‏خواهند وسيله‏اى براى تبليغ عليه اسلام بيابند و اسلام را«هو»كنند كه انديشه‏هاى ظريف و بلند عرفانى در فرهنگ اسلامى با اسلام بيگانه است و اين عناصر از خارج وارد اين فرهنگ گشته است،اسلام و انديشه‏هاى اسلامى در سطحى پايين‏تر از اين گونه انديشه‏هاست. اين گروه مدعى هستند كه استناد عرفا به كتاب و سنت صرفا تقيه و از ترس عوام بوده است، مى‏خواسته‏اند به اين وسيله جان خود را حفظ كنند.

ج.نظريه گروه بى طرفها.از نظر اين گروه،در عرفان و تصوف خصوصا در عرفان عملى و بالاخص آنجا كه جنبه فرقه‏اى پيدا مى‏كند،بدعتها و انحرافات زيادى مى‏توان يافت كه با كتاب الله و با سنت معتبر وفق نمى‏دهد،ولى عرفا مانند ساير طبقات فرهنگى اسلامى و مانند غالب فرق اسلامى نسبت‏به اسلام نهايت‏خلوص نيت را داشته‏اند و هرگز نمى‏خواسته‏اند بر ضد اسلام مطلبى گفته و آورده باشند.ممكن است اشتباهاتى داشته باشند(همچنانكه ساير طبقات فرهنگى مثلا متكلمين،فلاسفه،مفسرين،فقها اشتباهاتى داشته‏اند)ولى هرگز سوء نيتى نسبت‏به اسلام در كار نبوده است.

مساله ضديت عرفا با اسلام از طرف افرادى طرح شده كه غرض خاص داشته‏اند،يا با عرفان و يا با اسلام.اگر كسى بى طرفانه و بى غرضانه كتب عرفا را مطالعه كند(به شرط آنكه با زبان و اصطلاحات آنها آشنا باشد)اشتباهات زيادى ممكن است‏بيابد ولى ترديد هم نخواهد كرد كه آنها نسبت‏به اسلام صميميت و خلوص كامل داشته‏اند.

ما نظر سوم را ترجيح مى‏دهيم و معتقديم عرفا سوء نيت نداشته‏اند.در عين حال لازم است افراد متخصص و وارد در عرفان و در معارف عميق اسلامى،بى طرفانه درباره مسائل عرفانى و انطباق آنها با اسلام بحث و تحقيق نمايند.

مساله‏اى كه اينجا لازم است مطرح شود اين است كه آيا عرفان اسلامى از قبيل فقه و اصول و تفسير و حديث است،يعنى از علومى است كه مسلمين مايه‏ها و ماده‏هاى اصلى را از اسلام گرفته‏اند و براى آنها قواعد و ضوابط و اصول كشف كرده‏اند،و يا از قبيل طب و رياضيات است كه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه يافته است و در دامن تمدن و فرهنگ اسلامى وسيله مسلمين رشد و تكامل يافته است،و يا شق سومى در كار است؟

عرفا خود شق اول را اختيار مى‏كنند و به هيچ وجه حاضر نيستند شق ديگرى را انتخاب كنند.بعضى از مستشرقين اصرار داشته و دارند كه عرفان و انديشه‏هاى لطيف و دقيق عرفانى همه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه يافته است.

گاهى براى آن ريشه مسيحى قائل مى‏شوند و مى‏گويند افكار عارفانه نتيجه ارتباط مسلمين با راهبان مسيحى است،و گاهى آن را عكس العمل ايرانيها عليه اسلام و عرب مى‏خوانند،و گاهى آن را دربست محصول فلسفه نو افلاطونى-كه خود محصول تركيب افكار ارسطو و افلاطون و فيثاغورس و گنوسيهاى اسكندريه و آراء و عقايد يهود و مسيحيان بوده است-معرفى مى‏كنند،و گاهى آن را ناشى از افكار بودايى مى‏دانند،همچنانكه مخالفان عرفا در جهان اسلام نيز كوشش داشته و دارند كه عرفان و تصوف را يكسره با اسلام بيگانه بخوانند و براى آن ريشه غير اسلامى قائل گردند.

نظريه سوم اين است كه عرفان مايه‏هاى اولى خود را(چه در مورد عرفان عملى و چه در مورد عرفان نظرى)از خود اسلام گرفته است و براى اين مايه‏ها قواعد و ضوابط و اصول بيان كرده است و تحت تاثير جريانات خارج نيز(خصوصا انديشه‏هاى كلامى و فلسفى و بالاخص انديشه‏هاى فلسفى اشراقى)قرار گرفته است.

اما اينكه عرفا چه اندازه توانسته‏اند قواعد و ضوابط صحيح براى مايه‏هاى اولى اسلامى بيان كنند،آيا موفقيتشان در اين جهت‏به اندازه فقها بوده است‏يا نه،و چه اندازه مقيد بوده‏اند كه از اصول واقعى اسلام منحرف نشوند،و همچنين آيا جريانات خارجى چه اندازه روى عرفان اسلامى تاثير داشته است،آيا عرفان اسلامى آنها را در خود جذب كرده و رنگ خود را به آنها داده و در مسير خود از آنها استفاده كرده است و يا بر عكس موج آن جريانات،عرفان اسلامى را در جهت مسير خود انداخته است؟...اينها همه مطالبى است كه جداگانه بايد مورد بحث و دقت قرار گيرد.آنچه مسلم است اين است كه عرفان اسلامى سرمايه اصلى خود را از اسلام گرفته است و بس.

طرفداران نظريه اول-و كم و بيش طرفداران نظريه دوم-مدعى هستند كه اسلام دينى ساده و بى تكلف و عمومى فهم و خالى از هر گونه رمز و مطالب غامض و غير مفهوم و يا صعب الفهم است.اساس اعتقادى اسلام عبارت است از توحيد.توحيد اسلام يعنى همچنانكه مثلا خانه سازنده‏اى دارد متغاير و متمايز از خود،جهان نيز سازنده‏اى دارد جدا و منفصل از خود. اساس رابطه انسان با متاعهاى جهان از نظر اسلام زهد است.زهد يعنى اعراض از متاعهاى فانى دنيا براى وصول به نعيم جاويدان آخرت.از اينها كه بگذريم،به يك سلسله مقررات ساده عملى مى‏رسيم كه فقه متكفل آنهاست.از نظر اين گروه،آنچه عرفا به نام‏«توحيد»گفته‏اند مطلبى است وراى توحيد اسلامى،زيرا توحيد عرفانى عبارت است از وحدت وجود و اينكه جز خدا و شؤون و اسماء و صفات و تجليات او چيزى وجود ندارد.سير و سلوك عرفانى نيز وراى زهد اسلامى است،زيرا در سير و سلوك يك سلسله معانى و مفاهيم طرح مى‏شود از قبيل عشق و محبت‏خدا،فناى در خدا،تجلى خدا بر قلب عارف كه در زهد اسلامى مطرح نيست.طريقت عرفانى نيز امرى است وراى شريعت اسلامى،زيرا در آداب طريقت مسائلى طرح مى‏شود كه فقه از آنها بى خبر است.

از نظر اين گروه،نيكان صحابه رسول اكرم كه عرفا و متصوفه خود را به آنها منتسب مى‏كنند و آنها را پيشرو خود مى‏دانند زاهدانى بيش نبوده‏اند،روح آنها از سير و سلوك عرفانى و از توحيد عرفانى بى خبر بوده است.آنها مردمى بوده‏اند معرض از متاع دنيا و متوجه به عالم آخرت،اصل حاكم به روح آنها خوف بوده و رجا،خوف از عذاب دوزخ و رجا به ثوابهاى بهشتى، همين و بس.

حقيقت اين است كه نظريه اين گروه به هيچ وجه قابل تاييد نيست.مايه‏هاى اولى اسلامى بسى غنى‏تر است از آنچه اين گروه-به جهل و يا به عمد-فرض كرده‏اند.نه توحيد اسلامى به آن سادگى و بى محتوايى است كه اينها فرض كرده‏اند و نه معنويت انسان در اسلام منحصر به زهد خشك است و نه نيكان صحابه رسول اكرم آنچنان بوده‏اند كه توصيف شد و نه آداب اسلامى محدود است‏به اعمال جوارح و اعضا.

ما در اينجا اجمالا در حدى كه روشن شود كه تعليمات اصلى اسلام مى‏توانسته است الهام بخش يك سلسله معارف عميق در مورد عرفان نظرى و عملى بوده باشد،مطالبى مى‏آوريم.

قرآن كريم در باب توحيد هرگز خدا و خلقت را به سازنده خانه و خانه قياس نمى‏كند.قرآن خدا را خالق و آفريننده جهان معرفى مى‏كند و در همان حال مى‏گويد ذات مقدس او در همه جا و با همه چيز هست: فاينما تولوا فثم وجه الله (1) به هر طرف رو كنيد چهره خدا آنجاست، و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (2) [و ما از رگ گردن به او(انسان)نزديكتريم،] هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن (3) اول همه اشياء اوست و آخر همه اوست(از او آغاز يافته‏اند و به او پايان مى‏يابند)،ظاهر و هويدا اوست و در همان حال باطن و ناپيدا هم اوست،و آياتى ديگر از اين قبيل.

بديهى است كه اين گونه آيات،افكار و انديشه‏ها را به سوى توحيدى برتر و عاليتر از توحيد عوام مى‏خوانده است.در حديث كافى آمده است كه خداوند مى‏دانست كه در آخر الزمان مردمانى متعمق در توحيد ظهور مى‏كنند،لهذا آيات اول سوره حديد و سوره‏«قل هو الله احد»را نازل فرمود.

در مورد سير و سلوك و طى مراحل قرب حق تا آخرين منازل،كافى است كه برخى آيات مربوط به‏«لقاء الله‏»و آيات مربوط به‏«رضوان الله‏»و آيات مربوط به وحى و الهام و مكالمه ملائكه با غير پيغمبران-مثلا حضرت مريم-و مخصوصا آيات معراج رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مورد نظر قرار دهيم.در قرآن سخن از نفس اماره،نفس لوامه،نفس مطمئنه آمده است،سخن از علم افاضى و لدنى و هدايتهاى محصول مجاهده آمده است: و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا (4) .در قرآن از تزكيه نفس به عنوان يگانه موجب فلاح و رستگارى ياد شده است: قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها (5) .

در قرآن مكرر از حب الهى ما فوق همه محبتها و علقه‏هاى انسانى ياد شده است.قرآن از تسبيح و تحميد تمام ذرات جهان سخن گفته است و به تعبيرى از آن ياد كرده كه مفهومش اين است كه اگر شما انسانها«تفقه‏»خود را كامل كنيد،آن تسبيحها و تحميدها را درك مى‏كنيد.بعلاوه،قرآن در مورد سرشت انسان مساله نفخه الهى را طرح كرده است.

اينها و غير اينها كافى بوده كه الهام بخش معنويتى عظيم و گسترده در مورد خدا و جهان و انسان و بالاخص در مورد روابط انسان و خدا بشود.

همچنانكه اشاره شد،سخن در اين نيست كه عرفاى مسلمين از اين سرمايه‏ها چگونه بهره بردارى كرده‏اند،درست‏يا نادرست،سخن درباره اظهار نظرهاى مغرضانه گروهى غربى و غربزده است كه مى‏خواهند اسلام را از نظر معنويت‏بى محتوا معرفى نمايند،سخن درباره سرمايه عظيمى در متن اسلام است كه مى‏توانسته الهام بخش خوبى در جهان اسلام باشد. فرضا عرفاى مصطلح نتوانسته باشند استفاده صحيح كرده باشند،افراد ديگرى كه به اين نام مشهور نيستند استفاده كرده‏اند.

بعلاوه،روايات و خطب و ادعيه و احتجاجات اسلامى و تراجم احوال اكابر تربيت‏شدگان اسلام نشان مى‏دهد كه آنچه در صدر اسلام بوده است صرفا زهد خشك و عبادت به اميد اجر و پاداش نبوده است.در روايات و خطب و ادعيه و احتجاجات،معانى بسيار بلندى مطرح است. تراجم احوال شخصيتهاى صدر اول اسلام از يك سلسله هيجانات و واردات روحى و روشن بينى‏هاى قلبى و سوزها و گدازها و عشقهاى معنوى حكايت مى‏كند.ما اكنون يكى از آنها را ذكر مى‏كنيم:

در كافى مى‏نويسد:رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى پس از اداى نماز صبح چشمش افتاد به جوانى رنگ پريده كه چشمانش در كاسه سرش فرو رفته و تنش نحيف شده بود،در حالى كه از خود بى خود بود و تعادل خود را نمى‏توانست‏حفظ كند.پرسيد:«كيف اصبحت؟»حالت چگونه است؟گفت:«اصبحت موقنا»در حال يقين بسر مى‏برم.فرمود: لامت‏يقينت چيست؟عرض كرد:يقين من است كه مرا در اندوه فرو برده و شبهاى مرا بيدار(در شب زنده‏دارى)و روزهاى مرا تشنه(در حال روزه)قرار داده است و مرا از دنيا و ما فيها جدا ساخته تا آنجا كه گويى عرش پروردگار را مى‏بينم كه براى رسيدن به حساب مردم نصب شده است و مردم همه محشور شده‏اند و من در ميان آنها هستم،گويى هم اكنون اهل بهشت را در بهشت،متنعم و اهل دوزخ را در دوزخ معذب مى‏بينم،گويى هم اكنون با اين گوشها آواز حركت آتش جهنم را مى‏شنوم.رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب خود رو كرد و فرمود:اين شخص بنده‏اى است كه خداوند قلب او را به نور ايمان منور گردانيده است.آنگاه به جوان فرمود:حالت‏خود را حفظ كن كه از تو سلب نشود.جوان گفت: دعا كن خداوند مرا شهادت روزى فرمايد.طولى نكشيد كه غزوه‏اى پيش آمد و جوان شركت كرد و شهيد شد.

زندگى و حالات و كلمات و مناجاتهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سرشار از شور و هيجان معنوى و الهى و مملو از اشارات عرفانى است.دعاهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فراوان مورد استشهاد و استناد عرفا قرار گرفته است.

امير المؤمنين على عليه السلام كه اكثريت قريب به اتفاق اهل عرفان و تصوف سلسله‏هاى خود را به ايشان مى‏رسانند،كلماتش الهام بخش معنويت و معرفت است.متاسفانه فعلا مجالى و لو براى ذكر نمونه نيست.

دعاهاى اسلامى،مخصوصا دعاهاى شيعى گنجينه‏اى از معارف است از قبيل دعاى كميل، دعاى ابو حمزه،مناجات شعبانيه،دعاهاى صحيفه سجاديه.عاليترين انديشه‏هاى معنوى در اين دعاهاست.

آيا با وجود اينهمه منابع،جاى اين هست كه ما در جستجوى يك منبع خارجى باشيم؟ نظير اين جريان را ما در موضوع حركت اجتماعى منتقدانه و معترضانه ابوذر غفارى نسبت‏به جباران زمان خودش مى‏بينيم.ابوذر نسبت‏به تبعيضها و حيف و ميل‏ها و ظلم و جورها و بيدادگرى‏هاى زمان سخت معترض بود تا آنجا كه تبعيدها كشيد و رنجهاى جانكاه متحمل شد و آخر الامر در تبعيدگاه و در تنهايى و غربت از دنيا رفت.

گروهى از مستشرقين اين پرسش را طرح كرده‏اند كه محرك ابوذر كى بوده است؟اين گروه در پى جستجوى عاملى از خارج دنياى اسلام براى تحريك ابوذر هستند.جرج جرداق مسيحى در كتاب الامام على صوت العدالة الانسانية مى‏گويد:من تعجب مى‏كنم از اين اشخاص،درست مثل اين است كه شخصى را در كنار رودخانه يا لب دريا ببينيم و آنگاه بينديشيم كه اين شخص ظرف خويش را از كدام بركه پر كرده است،در جستجوى بركه‏اى براى توجيه ظرف آب او باشيم و رودخانه يا دريا را نديده بگيريم.ابوذر جز اسلام از كدام منبع ديگرى مى‏توانسته است الهام بگيرد؟كدام منبع به قدر اسلام مى‏تواند الهام بخش ابوذرها باشد؟

عين آن جريان را در موضوع عرفان مى‏بينيم.مستشرقين در جستجوى منبعى غير از اسلام هستند كه الهام بخش معنويتهاى عرفانى باشد،و اين درياى عظيم را ناديده مى‏گيرند.آيا مى‏توانيم همه اين منابع را اعم از قرآن و حديث و خطبه و احتجاج و دعا و سيره انكار كنيم براى آنكه فرضيه بعضى از مستشرقين و دنباله روهاى شرقى آنها درست در آيد؟!

خوشبختانه اخيرا افرادى مانند نيكلسون انگليسى و ماسينيون فرانسوى كه مطالعات وسيعى در عرفان اسلامى دارند و مورد قبول همه هستند،صريحا اعتراف دارند كه منبع اصلى عرفان اسلامى قرآن و سنت است.با نقل جمله‏هايى از نيكلسون اين بحث را پايان مى‏دهيم.وى مى‏گويد:

«در قرآن مى‏بينيم كه مى‏گويد:«خدا نور آسمانها و زمين است‏» (6) ،«او اولين و آخرين مى‏باشد» (7) ،«هيچ خدايى غير او نيست‏» (8) ،«همه چيز به!559 غير او نابود مى‏شود» (9) ،«من در انسان از روح خود دميدم‏» (10) ،«ما انسان را آفريديم و مى‏دانيم روحش با او چه مى‏گويد،زيرا ما از رگ گردن به او نزديكتريم‏» (11) ،«به هر كجا رو كنيد همانجا خداست‏» (12) ،«به هر كس خدا روشنى ندهد،او بكلى نور نخواهد داشت‏» (13) .محققا ريشه و تخم تصوف در اين آيات است و براى صوفيان اولى قرآن نه فقط كلمات خدا بود،بلكه وسيله تقرب به او نيز محسوب مى‏شد. به وسيله عبادت و تعمق در قسمتهاى مختلفه قرآن،مخصوصا آيات مرموزى كه مربوط به عروج(معراج)است،متصوفه سعى مى‏كنند حالت صوفيانه پيغمبر را در خود ايجاد نمايند.» (14)

و هم او مى‏گويد:

«اصول وحدت در تصوف،بيش از همه جا در قرآن ذكر شده و همچنين پيغمبر مى‏گويد كه خداوند مى‏فرمايد:چون بنده من در اثر عبادت و اعمال نيك ديگر به من نزديك شود من او را دوست‏خواهم داشت،بالنتيجه من گوش او هستم به طورى كه او به توسط من مى‏شنود،و چشم او هستم به طورى كه او به توسط من مى‏بيند،و زبان و دست او هستم به طورى كه او به توسط من مى‏گويد و مى‏گيرد.» (15)

آنچه مسلم است اين است كه در صدر اسلام(لا اقل در قرن اول هجرى)گروهى به نام‏«عارف‏»يا«صوفى‏»در ميان مسلمين وجود نداشته است.نام صوفى در قرن دوم هجرى پيدا شده است.مى‏گويند اولين كسى كه به اين نام خوانده شده است ابو هاشم صوفى كوفى است كه در قرن دوم مى‏زيسته است و هم اوست كه براى اولين بار در رمله فلسطين صومعه(خانقاه)براى عبادت گروهى از عباد و زهاد مسلمين ساخت (16) .تاريخ دقيق وفات ابو هاشم معلوم نيست.ابو هاشم استاد سفيان ثورى متوفى در 161 بوده است.

ابو القاسم قشيرى كه خود از مشاهير عرفا و صوفيه است مى‏گويد اين نام قبل از سال 200 هجرى پيدا شده است.نيكلسون نيز مى‏گويد اين نام در اواخر قرن دوم هجرى پيدا شده است.از روايتى كه در كتاب المعيشة كافى،جلد پنجم آمده است ظاهر مى‏شود كه در زمان امام صادق عليه السلام گروهى(سفيان ثورى و عده‏اى ديگر)در همان زمان يعنى در نيمه اول قرن دوم هجرى به اين نام خوانده مى‏شدند.اگر ابو هاشم كوفى اولين كسى باشد كه به اين نام خوانده شده باشد و او استاد سفيان ثورى متوفى در سال 161 هجرى هم بوده است،پس در نيمه اول قرن دوم هجرى اين نام معروف شده بوده است،نه در اواخر قرن دوم(آنچنانكه نيكلسون و ديگران گفته‏اند)و ظاهرا شبهه‏اى نيست كه وجه تسميه صوفيه به اين نام پشمينه پوشى آنها بوده است(صوف پشم).صوفيه به دليل زهد و اعراض از دنيا،از پوشيدن لباسهاى نرم اجتناب مى‏كردند و مخصوصا لباسهاى درشت پشمين مى‏پوشيدند.

اما اينكه از چه وقت اين گروه خود را«عارف‏»خوانده‏اند،باز اطلاع دقيقى نداريم.قدر مسلم اين است و از كلماتى كه از سرى سقطى متوفاى‏243 هجرى نقل شده است (17) معلوم مى‏شود كه در قرن سوم هجرى اين اصطلاح شايع و رايج‏بوده است،ولى در كتاب اللمع ابو نصر سراج طوسى-كه از متون معتبر عرفان و تصوف است-جمله‏اى از سفيان ثورى نقل مى‏كند كه مى‏رساند در حدود نيمه اول قرن دوم اين اصطلاح پيدا شده بوده است (18) .

!561 به هر حال در قرن اول هجرى گروهى به نام صوفى وجود نداشته است.اين نام در قرن دوم پيدا شده است و ظاهرا در همين قرن،اين جماعت‏به صورت يك‏«گروه‏»خاص درآمدند،نه در قرن سوم(آنچنانكه عقيده بعضى است) (19) .

در قرن اول هجرى هر چند گروهى خاص به نام عارف يا صوفى يا نام ديگر وجود نداشته است،ولى اين دليل نمى‏شود كه خيار صحابه صرفا مردمى زاهد و عابد بوده‏اند و همه در يك درجه از ايمان ساده مى‏زيسته‏اند و فاقد حيات معنوى بوده‏اند(آنچنانكه معمولا غربيان و غربزدگان ادعا مى‏كنند).شايد بعضى از نيكان صحابه جز زهد و عبادت چيزى نداشته‏اند، ولى گروهى از يك حيات معنوى نيرومند برخوردار بوده‏اند.آنها نيز همه در يك درجه نبوده‏اند.حتى سلمان و ابوذر در يك درجه از ايمان نيستند،سلمان ظرفيتى از ايمان دارد كه براى ابوذر قابل تحمل نيست.در احاديث زياد اين مضمون رسيده است:«لو علم ابوذر ما فى قلب سلمان لقتله‏» (20) اگر ابوذر آنچه را كه در قلب سلمان است مى‏دانست،او را(كافر مى‏دانست) و مى‏كشت.

اكنون به ذكر طبقات عرفا و متصوفه از قرن دوم تا قرن دهم مى‏پردازيم:

قرن دوم

1.حسن بصرى.تاريخ عرفان مصطلح،مانند كلام از حسن بصرى متوفى در 110 هجرى آغاز مى‏شود.حسن بصرى متولد سال 22 هجرى است.عمر هشتاد و هشت‏ساله‏اى داشته و نه قسمت از عمرش در قرن اول هجرى گذشته است.حسن بصرى البته به نام‏«صوفى‏»خوانده نمى‏شده است،از آن جهت جزء صوفيه شمرده مى‏شود كه اولا كتابى تاليف كرده به نام رعاية حقوق الله كه مى‏تواند اولين كتاب تصوف شناخته شود.نسخه منحصر به فرد اين كتاب در آكسفورد است.

نيكلسون مدعى است كه:

«اولين مسلمانى كه روش حيات صوفيانه و حقيقى را نوشته حسن بصرى است.طريقى كه نويسندگان اخير براى تصوف و وصول به مقامات عاليه شرح مى‏دهند:اول توبه و پس از آن يك سلسله اعمال ديگر...كه هر كدام بايد براى ارتقاء به مقام بالاترى به ترتيب عملى شود.» (21)

ثانيا خود عرفا بعضى از سلاسل طريقت را به حسن بصرى و از او به حضرت امير عليه السلام مى‏رسانند،مانند سلسله مشايخ ابو سعيد ابو الخير (22) .ابن النديم در الفهرست فن پنجم از مقاله پنجم،سلسله ابو محمد،جعفر خلدى را نيز به حسن بصرى مى‏رساند و مى‏گويد:حسن هفتاد نفر از اصحاب بدر را درك كرده است.

ثالثا بعضى از حكايات كه نقل شده است،مى‏رساند كه حسن بصرى عملا جزء گروهى بوده است كه بعدها نام‏«متصوفه‏»يافتند.بعدا بعضى از آن حكايات را به مناسبت نقل خواهيم كرد. حسن بصرى ايرانى الاصل است.

2.مالك بن دينار.اين مرد اهل بصره است.از كسانى بوده است كه كار زهد و ترك لذت را به افراط كشانده است.داستانها از او در اين جهت نقل مى‏شود.وى در سال 131 هجرى در گذشته است.

3.ابراهيم ادهم.اهل بلخ است.داستان معروفى دارد شبيه داستان معروف بودا.گويند در ابتدا پادشاه بلخ بود و جرياناتى رخ داد كه تائب شد و در سلسله اهل تصوف قرار گرفت.عرفا براى وى اهميت زياد قائلند.در مثنوى داستان جالبى براى او آورده است.ابراهيم در حدود سال 161 هجرى در گذشته است.

4.رابعه عدويه.اين زن،مصرى الاصل و يا بصرى الاصل و از اعاجيب روزگار است،و چون چهارمين دختر خانواده‏اش بود«رابعه‏»ناميده شد.رابعه عدويه غير از رابعه شاميه است كه او هم از عرفاست و معاصر جامى است و در قرن نهم مى‏زيسته است.رابعه عدويه كلماتى بلند و اشعارى در اوج عرفان و حالاتى عجيب دارد.داستانى درباره عيادت حسن بصرى و مالك بن دينار و يك نفر ديگر از او نقل مى‏شود كه جالب است.رابعه در حدود 135 يا136 درگذشته است و بعضى گفته‏اند وفاتش در 180 يا 185 بوده است.

5.ابو هاشم صوفى كوفى.اهل شام است.در آن منطقه متولد شده و در همان منطقه زيسته است.تاريخ وفاتش مجهول است.اين قدر معلوم است كه استاد سفيان ثورى متوفاى 161 بوده است.ظاهرا اول كسى است كه به نام‏«صوفى‏»خوانده شده است.سفيان گفته است:اگر ابو هاشم نبود،من دقايق ريا را نمى‏شناختم.

6.شقيق بلخى.شاگرد ابراهيم ادهم بوده است.بنابر نقل ريحانة الادب و غيره از كتاب كشف الغمه على بن عيسى اربلى و از نور الابصار شبلنجى،در راه مكه با حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ملاقات داشته و از آن حضرت مقامات و كرامات نقل كرده است.در سال‏153 يا 174 يا 184 درگذشته است.

7.معروف كرخى.اهل كرخ بغداد است ولى از اينكه نام پدرش‏«فيروز»است،به نظر مى‏رسد كه ايرانى الاصل است.اين مرد از معاريف و مشاهير عرفاست.مى‏گويند پدر و مادرش نصرانى بودند و خودش به دست‏حضرت رضا عليه السلام مسلمان شد و از آن حضرت استفاده كرد. بسيارى از سلاسل طريقت-بر حسب ادعاى عرفا-به معروف كرخى و به وسيله او به حضرت رضا عليه السلام و از طريق آن حضرت به ائمه پيشين تا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مى‏رسد و بدين جهت اين سلسله را سلسلة الذهب(رشته طلايى)مى‏خوانند.ذهبى‏ها عموما چنين ادعايى دارند.وفات معروف در حدود سالهاى 200 تا206 بوده است.

8.فضيل بن عياض.اين مرد اصلا اهل مرو است.ايرانى عرب‏نژاد است.مى‏گويند در ابتدا راهزن بود.يك شب كه براى دزدى از ديوارى بالا رفت،يك آيه قرآن كه از شب زنده‏دارى شنيد او را منقلب و تائب ساخت.كتاب مصباح الشريعه منسوب به اوست و مى‏گويند آن كتاب يك سلسله درسهاست كه از امام صادق عليه السلام گرفته است.محدث متبحر قرن اخير،مرحوم حاج ميرزا حسين نورى در خاتمه مستدرك به اين كتاب اظهار اعتماد كرده است.فضيل در سال‏187 درگذشته است.

قرن سوم

1.بايزيد بسطامى(طيفور بن عيسى)از اكابر عرفا و اصلا اهل بسطام است.مى‏گويند اول كسى است كه صريحا از فناء فى الله و بقاء بالله سخن گفته است.با يزيد گفته است:«از بايزيدى خارج شدم مانند مار از پوست‏».بايزيد به اصطلاح شطحياتى دارد كه موجب تكفيرش شده است.خود عرفا او را از اصحاب‏«سكر»مى‏نامند،يعنى در حال جذبه و بى خودى آن سخنان را مى‏گفته است.با يزيد در سال 261 در گذشته است.بعضى ادعا كرده‏اند كه سقاى خانه امام صادق عليه السلام بوده است،ولى اين ادعا با تاريخ جور نمى‏آيد،يعنى با يزيد عصر امام صادق عليه السلام را درك نكرده است.

2.بشر حافى.اهل بغداد است و پدرانش اهل مرو بوده‏اند.از مشاهير عرفاست.او نيز در ابتدا اهل فسق و فجور بوده و بعد توبه كرده است.علامه حلى در منهاج الكرامه داستانى نقل كرده است مبنى بر اينكه توبه او به دست‏حضرت موسى بن جعفر عليه السلام صورت گرفته است و چون در حالى تشرف به توبه پيدا كرد كه‏«حافى پابرهنه‏»بود،به بشر حافى معروف شد.بعضى علت‏«حافى‏»ناميدن او را چيز ديگر گفته‏اند.بشر حافى در سال‏226 يا227 درگذشته است.

3.سرى سقطى.اهل بغداد است.نمى‏دانيم اصلا كجايى بوده است.وى از دوستان و همراهان بشر حافى بوده است.سرى سقطى اهل شفقت‏به خلق خدا و ايثار بوده است.ابن خلكان در وفيات الاعيان نوشته است كه سرى گفت:سى سال است كه از يك جمله‏«الحمد لله‏»كه بر زبانم جارى شد استغفار مى‏كنم.گفتند:چگونه؟گفت:شبى حريقى در بازار رخ داد.بيرون آمدم ببينم كه به دكان من رسيده يا نه.به من گفته شد به دكان تو نرسيده است.گفتم: «الحمد لله‏».يكمرتبه متنبه شدم كه گيرم دكان من آسيبى نديده باشد،آيا نمى‏بايست من در انديشه مسلمين باشم؟

سعدى به همين داستان(با اندك تفاوت)اشاره مى‏كند آنجا كه مى‏گويد:

شبى دود خلق آتشى برفروخت شنيدم كه بغداد نيمى بسوخت يكى شكر گفت اندر آن خاك و دود كه دكان ما را گزندى نبود جهانديده‏اى گفتش اى بوالهوس تو را خود غم خويشتن بود و بس پسندى كه شهرى بسوزد به نار اگر خود سرايت‏بود بر كنار

سرى شاگرد و مريد معروف كرخى و استاد و دايى جنيد بغدادى است.سخنان زيادى در توحيد و عشق الهى و غيره دارد و هم اوست كه مى‏گويد:«عارف مانند آفتاب بر همه عالم مى‏تابد و مانند زمين بار نيك و بد را به دوش مى‏كشد و مانند آب مايه زندگى همه دلهاست و مانند آتش به همه پرتو افشانى مى‏كند».سرى در سال 245 يا 250 در سن نود و شت‏سالگى درگذشته است.

4.حارث محاسبى.بصرى الاصل است و از دوستان و مصاحبان جنيد بوده است.از آن جهت او را«محاسبى‏»خوانده‏اند كه به امر مراقبه و محاسبه اهتمام تام داشت.معاصر احمد بن حنبل است.احمد حنبل چون دشمن علم كلام بود،او را به واسطه ورودش در علم كلام طرد كرد و همين سبب اعراض مردم از او شد.حارث در سال‏243 درگذشته است.

5.جنيد بغدادى.اصلا اهل نهاوند است.عرفا و متصوفه او را«سيد الطائفه‏»مى‏خوانند، همچنانكه فقهاى شيعه شيخ طوسى را«شيخ الطائفه‏»مى‏خوانند.جنيد يك عارف معتدل به شمار مى‏رود.برخى شطحيات كه از ديگران شنيده شده،از او شنيده نشده است.او حتى لباس اهل تصوف به تن نمى‏كرد و در زى علما و فقها بود.به او گفتند:به خاطر ياران هم كه هست‏«خرقه‏»(لباس اهل تصوف)بپوش.گفت:اگر مى‏دانستم كه از لباس كارى ساخته است،از آهن گداخته جامه مى‏ساختم اما نداى حقيقت اين است كه:«ليس الاعتبار بالخرقة،انما الاعتبار بالحرقة‏»يعنى از خرقه كارى ساخته نيست،«حرقه آتش دل‏»لازم است.جنيد خواهرزاده و مريد و شاگرد سرى سقطى و هم شاگرد حارث محاسبى بوده است.گويند در سال‏297 در نود سالگى در گذشت.

6.ذوالنون مصرى.وى اهل مصر است.در فقه شاگرد مالك بن انس،فقيه معروف بوده است. جامى او را رئيس صوفيان خوانده است.هم اول كسى است كه رمز به كار برد و مسائل عرفانى را با اصطلاحات رمزى بيان كرد كه فقط كسانى كه واردند بفهمند و ناواردها چيزى نفهمند. اين روش تدريجا معمول شد،معانى به صورت غزل و با تعبيرات سمبوليك بيان شد.برخى معتقدند كه بسيارى از تعليمات فلسفه نو افلاطونى وسيله ذوالنون وارد عرفان و تصوف شد (23) . ذوالنون در فاصله سالهاى 240-250 درگذشته است.

7.سهل بن عبد الله تسترى.از اكابر عرفا و صوفيه و اصلا اهل شوشتر است.فرقه‏اى از عرفا كه اصل را بر مجاهده نفس مى‏دانند،به نام او«سهليه‏»خوانده مى‏شوند.در مكه معظمه با ذوالنون مصرى ملاقات داشته است.وى در سال‏283 يا293 درگذشته است (24) .

8.حسين بن منصور حلاج.اصلا اهل بيضاء از توابع شيراز است ولى در عراق رشد و نما يافته است.حلاج از جنجالى‏ترين عرفاى دوره اسلامى است.شطحيات فراوان گفته است.به كفر و ارتداد و ادعاى خدايى متهم شد.فقها تكفيرش كردند و در زمان مقتدر عباسى به دار آويخته شد.خود عرفا او را به افشاى اسرار متهم مى‏كنند.حافظ مى‏گويد:

گفت آن يار كزو گشت‏سردار بلند جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى‏كرد

بعضى او را مردى شعبده باز مى‏دانند.خود عرفا او را تبرئه مى‏كنند و مى‏گويند سخنان او و بايزيد كه بوى كفر مى‏دهد،در حال سكر و بى خودى بوده است.عرفا از او به عنوان‏«شهيد»ياد مى‏كنند.حلاج در سال‏306 يا309 به دار آويخته شد (25) .

قرن چهارم

1.ابو بكر شبلى.شاگرد و مريد جنيد بغدادى بوده و حلاج را نيز درك كرده و از مشاهير عرفاست.اصلا خراسانى است.در كتاب روضات الجنات و ساير كتب تراجم،اشعار و كلمات عارفانه زيادى از او نقل شده است.خواجه عبد الله انصارى گفته است:«اول كسى كه به رمز سخن گفت ذوالنون مصرى بود.جنيد كه آمد،اين علم را مرتب ساخت و بسط داد و كتابها در اين علم تاليف كرد،و چون نوبت‏به شبلى رسيد اين علم را به بالاى منابر برد».شبلى در بين سالهاى 334-344 در87 سالگى درگذشته است.

2.ابو على رودبارى.نسب به انوشيروان مى‏برد و ساسانى‏نژاد است.مريد جنيد بوده و فقه را از ابو العباس بن شريح و ادبيات را از ثعلب آموخت.او را جامع شريعت و طريقت و قيقت‏خوانده‏اند.در سال 322 درگذشته است.

3.ابو نصر سراج طوسى،صاحب كتاب معروف اللمع كه از متون اصيل و قديم و معتبر عرفان و تصوف است.در سال 378 در طوس درگذشته است.بسيارى از مشايخ طريقت‏شاگرد بلاواسطه يا مع الواسطه او بوده‏اند.بعضى مدعى هستند كه مقبره‏اى كه در پايين خيابان مشهد به نام قبر پير پالاندوز معروف است،مقبره همين ابو نصر سراج است(سراج زين‏ساز). كم‏كم اين كلمه به پالاندوز تغيير شكل داده است.

4.ابو الفضل سرخسى.اين مرد اهل خراسان و شاگرد و مريد ابو نصر سراج و استاد ابو سعيد ابو الخير عارف بسيار معروف بوده است.در سال 400 هجرى درگذشته است.

5.ابو عبد الله رودبارى.اين مرد خواهرزاده ابو على رودبارى است و از عرفاى شام و سوريه به شمار مى‏رود.در سال‏369 درگذشته است.

6.ابو طالب مكى.شهرت بيشتر اين مرد به واسطه كتابى است كه در عرفان و تصوف تاليف كرده است‏به نام‏«قوت القلوب‏».اين كتاب چاپ شده و از متون اصيل و قديم عرفان و تصوف است.ابو طالب اصلا از بلاد جبل ايران است و در اثر اينكه سالها در مكه مجاور بوده،به عنوان‏«مكى‏»معروف شده است.وى در سال 385 يا386 درگذشته است.

قرن پنجم

1.شيخ ابو الحسن خرقانى.يكى از معروفترين عرفاست.عرفا داستانهاى شگفت‏به او نسبت مى‏دهند،از جمله مدعى هستند كه بر سر قبر بايزيد بسطامى مى‏رفته و با روح او تماس مى‏گرفته و مشكلات خويش را حل مى‏كرده است.

مولوى مى‏گويد:

بوالحسن بعد از وفات بايزيد از پس آن سالها آمد پديد گاه و بيگه نيز رفتى بى فتور بر سر گورش نشستى با حضور تا مثال شيخ پيشش آمدى تا كه مى‏گفتى شكالش حل شدى

مولوى در مثنوى زياد از او ياد كرده است و مى‏نمايد كه ارادت وافرى به او داشته است. مى‏گويند با ابو على سينا فيلسوف معروف و ابو سعيد ابو الخير عارف معروف ملاقات داشته است.وى در سال 425 درگذشته است.

2.ابو سعيد ابو الخير نيشابورى.از مشهورترين و با حال‏ترين عرفاست. رباعيهاى نغز دارد.از وى پرسيدند:تصوف چيست؟گفت:«تصوف آن است كه آنچه در سر دارى بنهى و آنچه در دست دارى بدهى و از آنچه بر تو آيد بجهى‏».با ابو على سينا ملاقات داشته است.روزى بو على در مجلس وعظ ابو سعيد شركت كرد.ابو سعيد درباره ضرورت عمل و آثار طاعت و عصيت‏سخن مى‏گفت.بو على اين رباعى را به عنوان اينكه ما تكيه بر رحمت‏حق داريم نه بر عمل خويشتن،انشا كرد:

ماييم به عفو تو تولا كرده و ز طاعت و معصيت تبرا كرده آنجا كه عنايت تو باشد،باشد نا كرده چو كرده،كرده چون نا كرده

ابو سعيد فى الفور گفت:

اى نيك نكرده و بديها كرده وانگه به خلاص خود تمنا كرده بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود ناكرده چو كرده،كرده چون ناكرده (26)

اين رباعى نيز از ابو سعيد است:

فردا كه زوال شش جهت‏خواهد بود قدر تو به قدر معرفت‏خواهد بود در حسن صفت كوش كه در روز جزا حشر تو به صورت صفت‏خواهد بود

ابو سعيد در سال 440 هجرى درگذشته است.

3.ابو على دقاق نيشابورى.جامع شريعت و طريقت‏به شمار مى‏رود.واعظ و مفسر قرآن بود.از بس در مناجاتها مى‏گريسته او را«شيخ نوحه‏گر»لقب داده‏اند.در سال 405 يا 412 درگذشته است.

4.ابو الحسن على بن عثمان هجويرى غزنوى،صاحب كتاب كشف المحجوب كه از كتب مشهور اين فرقه است و اخيرا چاپ شده است.در سال 470 درگذشته است.

5.خواجه عبد الله انصارى.عرب‏نژاد و از اولاد ابو ايوب انصارى صحابى بزرگوار معروف است.

خواجه عبد الله يكى از معروفترين و متعبدترين عرفاست.كلمات قصار و مناجاتها و همچنين رباعيات نغز و با حالى دارد.شهرتش بيشتر به واسطه همانهاست.از كلمات اوست:

«در طفلى،پستى!در جوانى،مستى!در پيرى،سستى!پس كى خدا پرستى؟» و هم از كلمات اوست:

«بدى را بدى كردن سگسارى است،نيكى را نيكى كردن خرخارى است،بدى را نيكى كردن كار خواجه عبد الله انصارى است.»

اين رباعى نيز از اوست:

عيب است‏بزرگ بركشيدن خود را از جمله خلق برگزيدن خود را از مردمك ديده ببايد آموخت ديدن همه كس را و نديدن خود را

خواجه عبد الله در هرات متولد و در همان جا در سال 481 درگذشته و دفن شده است و از اين جهت‏به‏«پير هرات‏»معروف است.خواجه عبد الله كتب زياد تاليف كرده،معروفترين آنها كه از كتب درسى سير و سلوك است و از پخته‏ترين كتب عرفان است كتاب منازل السائرين است. بر اين كتاب شرحهاى زياد نوشته شده است.

6.امام ابو حامد محمد غزالى طوسى.از معروفترين علماى منقول بود.رئيس جامع نظاميه بغداد شد و عاليترين پست روحانى زمان خويش را حيازت كرد،اما احساس كرد نه آن معلومات و نه آن مناصب روحش را اشباع نمى‏كند.از مردم مخفى شد و به تهذيب و تصفيه نفس مشغول شد.ده سال در بيت المقدس دور از چشم آشنايان به خود پرداخت.در همان وقت‏به عرفان و تصوف گراييد و ديگر تا آخر عمر زير بار منصب و پست نرفت.كتاب معروف احياء علوم الدين را بعد از دوره رياضت تاليف كرد و در سال 505 در طوس كه وطن اصلى‏اش بود درگذشت.

قرن ششم

1.عين القضاة همدانى.از پرشورترين عرفاست.مريد احمد غزالى برادر كوچكتر محمد غزالى-كه او نيز از عرفاست-بوده است.كتب زياد تاليف كرد.اشعار آبدارى دارد كه خالى از شطحيات نيست.بالاخره تكفيرش كردند و كشتند و جسدش را سوختند و خاكسترش را بر باد دادند.در حدود سالهاى 525-533 كشته شد.

2.سنايى غزنوى،شاعر معروف.اشعار او از عرفانى عميق برخوردار است.مولوى در مثنوى گفته‏هاى او را طرح و شرح مى‏كند.در نيمه اول قرن ششم!570 درگذشته است.

3.احمد جامى،معروف به ژنده پيل.از مشاهير عرفا و متصوفه است.قبرش در تربت جام(نزديك سرحد ايران و افغانستان)معروف است.از اشعار او در باب خوف و رجا اين دو بيتى است:

غره مشو كه مركب مردان مرد را در سنگلاخ باديه پيها بريده‏اند نوميد هم مباش كه رندان جرعه نوش ناگه به يك ترانه به منزل رسيده‏اند

و هم او در رعايت اعتدال در امر انفاق و امساك گفته است:

چون تيشه مباش و جمله بر خود متراش چون رنده ز كار خويش بى بهره مباش تعليم ز اره گير در كار معاش چيزى سوى خود مى‏كش و چيزى مى‏پاش

احمد جامى در حدود سال‏536 درگذشته است.

4.عبد القادر گيلانى.تولدش در شمال ايران بوده و در بغداد نشو و نما يافته و در همان‏جا دفن شده است.بعضى او را اهل‏«جيل‏»بغداد دانسته‏اند نه اهل‏«جيلان‏»(گيلان).از شخصيتهاى جنجالى جهان اسلام است.سلسله قادريه از سلاسل صوفيه منسوب به اوست.قبرش در بغداد معروف و مشهور است.او از كسانى است كه دعاوى و بلند پروازى‏هاى زياد از او نقل شده است. وى از سادات حسنى است.در سال 560 يا 561 درگذشته است.

5.شيخ روزبهان بقلى شيرازى كه به‏«شيخ شطاح‏»معروف است،زيرا شطحيات زياد مى‏گفته است.اخيرا بعضى كتب او وسيله مستشرقين چاپ و منتشر شده است.اين مرد در سال‏606 در گذشته است.

قرن هفتم

اين قرن عرفاى بسيار بلند قدرى پرورانده است.ما عده‏اى از آنها را به ترتيب تاريخ وفاتشان نام مى‏بريم:

1.شيخ نجم‏الدين كبراى خوارزمى.از مشاهير اكابر عرفاست.بسيارى از سلاسل به او منتهى مى‏شود.وى شاگرد و مريد و داماد شيخ روزبهان بقلى شيرازى بوده است.شاگردان و دست پروردگان زيادى داشته است،از آن جمله است‏بهاءالدين ولد،پدر مولانا مولوى رومى.در خوارزم مى‏زيست.زمانش مقارن است‏با حمله مغول.هنگامى كه مغول مى‏خواست‏حمله كند، براى نجم‏الدين كبرى پيام فرستادند كه شما و كسانتان مى‏توانيد از شهر خارج شويد و خود را نجات دهيد.نجم‏الدين پاسخ داد:من در روز راحت در كنار اين مردم بوده‏ام،امروز كه روز سختى آنهاست از آنها جدا نمى‏شوم.خود مردانه سلاح پوشيد و همراه مردم جنگيد تا شهيد شد.اين حادثه در سال‏616 واقع شده است.

2.شيخ فريدالدين عطار نيشابورى.از اكابر درجه اول عرفاست.در نثر و نظم تاليف دارد. تذكرة الاولياء او كه در شرح حال عرفا و متصوفه است و از امام صادق عليه السلام آغاز مى‏كند و به امام باقر عليه السلام ختم مى‏نمايد،از جمله مآخذ و مدارك محسوب مى‏شود و شرق شناسان اهميت فراوان به آن مى‏دهند.همچنين كتاب منطق الطير او يك شاهكار عرفانى است.

مولوى درباره او و سنايى گفته است:

عطار روح بود و سنايى دو چشم او ما از پى سنايى و عطار مى‏رويم

و هم او گفته است:

هفت‏شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم يك كوچه‏ايم

مقصود مولوى از هفت‏شهر عشق،هفت وادى‏اى است كه خود عطار در منطق الطير شرح داده است.

محمود شبسترى در گلشن راز مى‏گويد:

مرا از شاعرى خود عار نايد كه در صد قرن چون عطار نايد

عطار شاگرد و مريد شيخ مجدالدين بغدادى از مريدان و شاگردان شيخ نجم‏الدين كبرى بوده است،و همچنين صحبت قطب‏الدين حيدر را-كه او نيز از مشايخ اين عصر است و در تربت‏حيدريه مدفون است و انتساب آن شهر به اوست-نيز درك كرده است.

عطار مقارن فتنه مغول درگذشت و به قولى به دست مغولان در حدود سالهاى‏626-628 كشته شد.

3.شيخ شهاب‏الدين سهروردى زنجانى،صاحب كتاب معروف عوارف المعارف كه از متون خوب عرفان و تصوف است.نسب به ابو بكر مى‏رساند.گويند هر سال به!572 زيارت مكه و مدينه مى‏رفت.با عبدالقادر گيلانى ملاقات و مصاحبت داشته است.

شيخ سعدى شيرازى و كمال‏الدين اسماعيل اصفهانى شاعر معروف،از مريدان او بوده‏اند. سعدى در مورد او مى‏گويد:

مرا شيخ داناى مرشد شهاب دو اندرز فرمود بر روى آب يكى اينكه در نفس خودبين مباش دگر آنكه در جمع بدبين مباش

اين سهروردى غير از شيخ شهاب‏الدين سهروردى فيلسوف مقتول معروف به شيخ اشراق است كه در حدود سالهاى 581-590 در حلب به قتل رسيد.سهروردى عارف در حدود سال 632 درگذشته است.

4.ابن الفارض مصرى.از عرفاى طراز اول محسوب است.اشعار عربى عرفانى در نهايت اوج و كمال ظرافت دارد.ديوانش مكرر چاپ شده و فضلا به شرحش پرداخته‏اند.يكى از كسانى كه ديوان او را شرح كرده عبد الرحمن جامى،عارف معروف قرن نهم است.اشعار عرفانى او در عربى با اشعار عرفانى حافظ در زبان فارسى قابل مقايسه است.محيى‏الدين عربى به او گفت: خودت شرحى بر اشعارت بنويس.او گفت:كتاب فتوحات مكيه شما شرح اين اشعار است.ابن فارض از افرادى است كه احوالى غير عادى داشته،غالبا در حال جذبه بوده است و بسيارى از اشعار خود را در همان حال سروده است.ابن الفارض در سال 632 درگذشته است.

5.محيى‏الدين عربى حاتمى طايى اندلسى.از اولاد حاتم طايى است.در اندلس تولد يافته،اما ظاهرا بيشتر عمر خود را در مكه و سوريه گذرانده است.شاگرد شيخ ابو مدين مغربى اندلسى از عرفاى قرن ششم است.سلسله طريقتش با يك واسطه به شيخ عبد القادر گيلانى سابق الذكر مى‏رسد.

محيى‏الدين-كه احيانا با نام‏«ابن العربى‏»نيز خوانده مى‏شود-مسلما بزرگترين عرفاى اسلام است،نه پيش از او و نه بعد از او كسى به پايه او نرسيده است.به همين جهت او را«شيخ اكبر»لقب داده‏اند.عرفان اسلامى از بود ظهور،قرن به قرن تكامل يافت،در هر قرنى-چنانكه اشاره شد-عرفاى بزرگى ظهور كردند و به عرفان تكامل بخشيدند و بر سرمايه‏اش افزودند. اين تكامل تدريجى بود،ولى در قرن هفتم به دست محيى‏الدين عربى‏«جهش‏»پيدا كرد و به نهايت كمال خود رسيد.محيى‏الدين عرفان را وارد مرحله جديدى كرد كه سابقه نداشت. بخش دوم عرفان،يعنى بخش علمى و نظرى و فلسفى آن وسيله محيى‏الدين پايه گذارى شد.

عرفاى بعد از او عموما ريزه‏خوار.سفره او هستند.محيى‏الدين علاوه بر اينكه عرفان را وارد مرحله جديدى كرد،يكى از اعاجيب روزگار است.انسانى است‏«شگفت‏»و به همين دليل اظهار عقيده‏هاى متضادى درباره‏اش شده است.برخى او را ولى كامل،قطب الاقطاب مى‏خوانند و بعضى ديگر تا حد كفر تنزلش مى‏دهند.گاهى مميت‏الدين و گاهى ماحى الدينش مى‏خوانند. صدر المتالهين فيلسوف بزرگ و نابغه عظيم اسلامى،نهايت احترام براى او قائل است، محيى‏الدين در ديده او از بو على سينا و فارابى بسى عظيمتر است.محيى‏الدين بيش از دويست كتاب تاليف كرده است.بسيارى از كتابهاى او و شايد همه كتابهايى كه نسخه آنها موجود است(در حدود سى كتاب)چاپ شده است.مهمترين كتابهاى او يكى فتوحات مكيه است كه كتابى است‏بسيار بزرگ و در حقيقت‏يك دائرة المعارف عرفانى است.ديگر كتاب فصوص الحكم است كه گر چه كوچك است ولى دقيقترين و عميقترين متن عرفانى است، شروح زياد بر آن نوشته شده است.در هر عصرى شايد دو سه نفر بيشتر پيدا نشده باشد كه قادر به فهم اين متن عميق باشد.محيى‏الدين در سال 638 در دمشق درگذشت و همان جا دفن شد.قبرش در شام هم اكنون معروف است.

6.صدرالدين محمد قونوى،اهل قونيه(تركيه)و شاگرد و مريد و پسر زن محيى‏الدين عربى.با خواجه نصيرالدين طوسى و مولوى رومى معاصر است.بين او و خواجه نصير مكاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است.ميان او و مولوى در قونيه كمال صفا و صميميت وجود داشته است.قونوى امامت جماعت مى‏كرده و مولوى به نماز او حاضر مى‏شده است و ظاهرا-همچنانكه نقل شده-مولوى شاگرد او بوده و عرفان محيى‏الدينى را كه در گفته‏هاى مولوى منعكس است از او آموخته است.گويند روزى وارد محفل قونوى شد.قونوى از مسند حركت كرد و آن را به مولوى داد كه بر آن بنشيند.مولوى ننشست و گفت:جواب خدا را چه بدهم كه بر جاى تو تكيه زنم؟قونوى مسند را به دور انداخت و گفت:مسندى كه تو را نشايد، ما را نيز نشايد.

قونوى بهترين شارح افكار و انديشه‏هاى محيى‏الدين است.شايد اگر او نبود محيى‏الدين قابل درك نبود.كتابهاى قونوى از كتب درسى حوزه‏هاى فلسفه و عرفان اسلامى در شش قرن اخير است.كتابهاى معروف قونوى عبارت است از:مفتاح الغيب،نصوص،فكوك.قونوى در سال 672(سال فوت مولوى و خواجه نصيرالدين طوسى)و يا سال‏673 درگذشته است.

7.مولانا جلال‏الدين محمد بلخى رومى معروف به مولوى،صاحب كتاب جهانى مثنوى.از بزرگترين عرفاى اسلام و از نوابغ جهان است.نسبش به ابو بكر مى‏رسد.مثنوى او دريايى است از حكمت و معرفت و نكات دقيق معرفة الروحى و اجتماعى و عرفانى.در رديف شعراى طراز اول ايران است.مولوى اصلا اهل بلخ است.در كودكى همراه پدرش از بلخ خارج شد.پدرش او را با خود به زيارت بيت الله برد.با شيخ فريدالدين عطار در نيشابور ملاقات كرد.پس از مراجعت از مكه همراه پدر به قونيه رفت و آنجا رحل اقامت افكند.مولوى در ابتدا مردى بود عالم و مانند علماى ديگر همطراز خود به تدريس اشتغال داشت و محترمانه مى‏زيست،تا آنكه با شمس تبريزى عارف معروف برخورد،سخت مجذوب او گرديد و ترك همه چيز كرد. ديوان غزلش به نام شمس است.در مثنوى مكرر با سوز و گداز از او ياد كرده است.

مولوى در سال 672 درگذشته است.

8.فخرالدين عراقى همدانى،شاعر و غزلسراى معروف.شاگرد صدرالدين قونوى و مريد و دست پرورده شهاب‏الدين سهروردى سابق الذكر است.در سال 688 درگذشته است.

قرن هشتم

1.علاءالدوله سمنانى.نخست‏شغل ديوانى داشت.كناره گرفت و در سلك عرفا در آمد و تمام ثروت خود را در راه خدا داد.كتب زيادى تاليف كرده است.در عرفان نظرى عقايد خاص دارد كه در كتب مهم عرفان طرح مى‏شود.در سال‏736 درگذشته است.خواجوى كرمانى شاعر معروف،از مريدان او بوده و در وصفش گفته است:

هر كو به ره على عمرانى شد چون خضر به سرچشمه حيوانى شد از وسوسه عادت شيطان وارست مانند علادوله سمنانى شد

2.عبد الرزاق كاشانى.از محققين عرفاى اين قرن است.فصوص محيى‏الدين و منازل السائرين خواجه عبد الله را شرح كرده است و هر دو چاپ شده و مورد مراجعه اهل تحقيق است.بنا به نقل صاحب روضات الجنات در ذيل احوال شيخ عبد الرزاق لاهيجى،شهيد ثانى از عبد الرزاق كاشانى ثناى بليغ كرده است.بين او و علاءالدوله سمنانى در مسائل نظرى عرفان كه وسيله محيى‏الدين طرح شده است مباحثات و مشاجراتى بوده است.وى در سال 735 درگذشته است.

3.خواجه حافظ شيرازى.حافظ عليرغم شهرت جهانى‏اش،تاريخ زندگى‏اش چندان روشن نيست.قدر مسلم اين است كه مردى عالم و عارف و حافظ و مفسر قرآن كريم بوده است.خود مكرر به اين معنى اشاره كرده است:

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنى كه اندر سينه دارى عشقت رسد به فريادگر خود به سان حافظ قرآن زبر بخوانى با چهارده روايت ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد لطائف حكمى با نكات قرآنى

با اينكه اينهمه در اشعار خود از پير طريقت و مرشد سخن گفته است،معلوم نيست كه مرشد و مربى خود او كى بوده است.اشعار حافظ در اوج عرفان است و كمتر كسى قادر است لطايف عرفانى او را درك كند.همه عرفايى كه بعد او آمده‏اند اعتراف دارند كه او مقامات عاليه عرفانى را عملا طى كرده است.برخى از بزرگان بر برخى از بيتهاى حافظ شرح نوشته‏اند،مثلا محقق جلال‏الدين دوانى فيلسوف معروف قرن نهم هجرى رساله‏اى در شرح اين بيت:

پير ما گفت‏خطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد

تاليف كرده است.حافظ در سال 791 درگذشته است (27) .

4.شيخ محمود شبسترى،آفريننده منظومه عرفانى بسيار عالى موسوم به گلشن راز.اين منظومه يكى از كتب عرفانى بسيار عالى به شمار مى‏آيد و نام سراينده خويش را جاويد ساخته است.شرحهاى زيادى بر آن نوشته شده است.شايد از همه بهتر شرح شيخ محمد لاهيجى است كه چاپ شده است و در دسترس است.مرگ شبسترى در حدود سال 720 واقع شده است.

5.سيد حيدر آملى.يكى از محققين عرفاست.كتابى دارد به نام جامع الاسرار كه از كتب دقيق عرفان نظرى است و اخيرا به نحو شايسته‏اى چاپ شده است.كتاب ديگر او نص‏النصوص در شرح فصوص است.وى معاصر فخر المحققين حلى فقيه معروف است.سال وفاتش دقيقا معلوم نيست.

6.عبد الكريم جيلى،صاحب كتاب معروف الانسان الكامل.بحث‏«انسان كامل‏»به شكل نظرى اولين بار وسيله محيى‏الدين عربى طرح شد و بعد مقام مهمى در عرفان اسلامى يافت. صدرالدين قونوى شاگرد و مريد محيى‏الدين،در كتاب مفتاح الغيب فصل مشبعى در اين زمينه بحث كرده است.تا آنجا كه اطلاع داريم دو نفر از عرفا كتاب مستقل به اين نام تاليف كرده‏اند:يكى عزيزالدين نسفى از عرفاى نيمه دوم قرن هفتم و ديگر همين عبد الكريم جيلى، و هر دو به اين نام چاپ شده است.جيلى در سال 805 در 38 سالگى در گذشته است.بر ما روشن نيست كه عبد الكريم اهل جيل بغداد بوده يا اهل جيلان(گيلان).

قرن نهم

1.شاه نعمت الله ولى.اين مرد نسب به على عليه السلام مى‏برد و از معاريف و مشاهير عرفا و صوفيه است.سلسله نعمة اللهى در عصر حاضر از معروفترين سلسله‏هاى تصوف است.قبرش در ماهان كرمان مزار صوفيان است.گويند 95 سال عمر كرد و در سال 820 يا827 يا 834 درگذشت.اكثر عمرش در قرن هشتم گذشته و با حافظ شيرازى ملاقات داشته است.اشعار زيادى در عرفان از او باقى است.

2.صائن‏الدين على تركه اصفهانى.از محققين عرفاست.در عرفان نظرى محيى‏الدينى يد طولا داشته است.كتاب تمهيد القواعد وى-كه اكنون در دست است و چاپ شده است-دليل تبحر او در عرفان است و مورد استفاده و استناد محققين بعد از وى است.

3.محمد بن حمزه فنارى رومى.از علماى كشور عثمانى است.مردى جامع بوده است و كتب زياد تاليف كرده است.شهرت او به عرفان به واسطه كتاب مصباح الانس وى است كه شرح كتاب مفتاح الغيب صدرالدين قونوى است.شرح كردن كتب محيى‏الدين عربى و يا صدرالدين قونوى كار هر كسى نيست،فنارى اين كار را كرده است و محققين عرفان كه پس از وى آمده‏اند،ارزش اين شرح را تاييد كرده‏اند.اين كتاب در تهران با چاپ سنگى با حواشى مرحوم آقا ميرزا هاشم رشتى(از عرفاى محقق صد ساله اخير)چاپ شده است.متاسفانه به علت‏بدى چاپ،مقدارى از حواشى مرحوم آقا ميرزا هاشم غير مقرو است.

4.شمس‏الدين محمد لاهيجى نوربخشى،شارح گلشن‏راز محمود شبسترى.معاصر مير صدرالدين دشتكى و علامه دوانى بوده و در شيراز مى‏زيسته و مطابق آنچه قاضى نور الله در مجالس المؤمنين نوشته است صدرالدين دشتكى و علامه دوانى-كه هر دو از حكماى برجسته عصر خود بودند-نهايت احترام و تجليل از وى مى‏كرده‏اند.وى مريد سيد محمد نوربخش بوده و سيد محمد نوربخش شاگرد ابن فهد حلى بوده كه ذكرش در تاريخچه فقها گذشت.لاهيجى در شرح گلشن‏راز صفحه 698 سلسله فقر خود را كه از سيد محمد نوربخش شروع و به معروف كرخى مى‏رسد و سپس به حضرت امام رضا عليه السلام و ائمه پيشين تا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منتهى مى‏شود،ذكر مى‏كند و نام اين سلسله را«سلسلة الذهب‏»مى‏نهد.

شهرت بيشتر لاهيجى به واسطه همان شرح گلشن‏راز است كه از متون عالى عرفان به شمار مى‏رود.لاهيجى به طورى كه در مقدمه كتابش مى‏نويسد در سال‏877 آغاز به تاليف كرده است.تاريخ دقيق وفاتش معلوم نيست،ظاهرا قبل از سال 900 بوده است.

5.نورالدين عبد الرحمن جامى.عرب‏نژاد است و نسب به حسن شيبانى فقيه معروف قرن دوم هجرى مى‏برد.جامى شاعرى توانا بوده است.او را آخرين شاعر بزرگ عرفانى زبان فارسى مى‏دانند.در ابتدا«دشتى‏»تخلص مى‏كرده است،ولى چون در ولايت جام از توابع مشهد متولد شده و مريد احمد جامى(ژنده پيل)هم بوده است،تغيير تخلص داده و به‏«جامى‏»متخلص شده است.مى‏گويد:

مولدم جام و رشحه قلمم جرعه جام شيخ الاسلامى است (28) زين سبب در جريده اشعار به دو معنى تخلصم جامى است

جامى در رشته‏هاى مختلف:نحو،صرف،فقه،اصول،منطق،فلسفه،عرفان تحصيلات عالى داشته و كتب زياد تاليف كرده است،از آن جمله است‏شرح فصوص الحكم محيى‏الدين،شرح لمعات فخرالدين عراقى،شرح تائيه ابن فارض،شرح قصيده برده در مدح حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم،شرح قصيده ميميه فرزدق در مدح حضرت على بن الحسين عليه السلام،لوايح،بهارستان كه به روش گلستان سعدى است،نفحات الانس در شرح احوال عرفا. جامى مريد طريقتى بهاءالدين نقشبند مؤسس طريقه نقشبنديه است،ولى همچنانكه محمد لاهيجى با اينكه مريد طريقتى سيد محمد نوربخش بوده است‏شخصيت فرهنگى تاريخى‏اش بيش از اوست،جامى نيز با اينكه از اتباع بهاءالدين نقشبند شمرده مى‏شود شخصيت فرهنگى و تاريخى‏اش به درجاتى بيش از بهاءالدين نقشبند است.لهذا ما كه در اين تاريخچه مختصر نظر به جنبه فرهنگى عرفان داريم نه جنبه طريقتى آن،محمد لاهيجى و عبد الرحمن جامى را اختصاص به ذكر داديم.جامى در سال 898 در 81 سالگى درگذشته است.

اين بود تاريخچه مختصر عرفان از آغاز تا پايان قرن نهم.از اين به بعد به نظر ما عرفان شكل و وضع ديگرى پيدا مى‏كند.تا اين تاريخ شخصيتهاى علمى و فرهنگى عرفانى،همه جزء سلاسل رسمى تصوف‏اند و اقطاب صوفيه شخصيتهاى بزرگ فرهنگى عرفان محسوب مى‏شوند و آثار بزرگ عرفانى از آنهاست.از اين به بعد شكل و وضع ديگرى پيدا مى‏شود:

اولا ديگر اقطاب متصوفه،همه يا غالبا آن برجستگى علمى و فرهنگى كه پيشينيان داشته‏اند ندارند.شايد بشود گفت كه تصوف رسمى از اين به بعد بيشتر غرق آداب و ظواهر و احيانا بدعتهايى كه ايجاد كرده است مى‏شود.

ثانيا عده‏اى كه داخل در هيچيك از سلاسل تصوف نيستند،در عرفان نظرى محيى‏الدينى متخصص مى‏شوند،كه در ميان متصوفه رسمى نظير آنها پيدا نمى‏شود.مثلا صدر المتالهين شيرازى متوفى در سال 1050 و شاگردش فيض كاشانى متوفى در 1091 و شاگرد شاگردش قاضى سعيد قمى متوفى در1103 آگاهى‏شان از عرفان نظرى محيى‏الدينى بيش از اقطاب زمان خودشان بوده است،با اينكه جزء هيچيك از سلاسل تصوف نبوده‏اند.اين جريان تا زمان ما ادامه داشته است،مثلا مرحوم آقا محمد رضا حكيم قمشه‏اى و مرحوم آقا ميرزا هاشم رشتى از علما و حكماى صد ساله اخير،متخصص در عرفان نظرى‏اند بدون آنكه خود عملا جزء سلاسل متصوفه باشند.

به طور كلى از زمان محيى‏الدين و صدرالدين قونوى-كه عرفان نظرى پايه گذارى شد و عرفان شكل فلسفى به خود گرفت-بذر اين جريان پاشيده شد.مثلا محمد بن حمزه فنارى سابق الذكر شايد از اين گروه باشد.ولى از قرن دهم به بعد اين وضع يعنى پديد آمدن قشرى متخصص در عرفان نظرى كه يا اصلا اهل عرفان عملى و سير و سلوك نبوده‏اند و يا اگر بوده‏اند-و غالبا كم و بيش بوده‏اند-از سلاسل صوفيه رسمى بر كنار بوده‏اند،كاملا مشخص است.

ثالثا از قرن دهم به بعد ما در جهان شيعه به افراد و گروههايى بر مى‏خوريم كه اهل سير و سلوك و عرفان عملى بوده‏اند و مقامات عرفانى را به بهترين وجه طى كرده‏اند بدون آنكه در يكى از سلاسل رسمى عرفان و تصوف وارد باشند و بلكه اعتنايى به آنها نداشته و آنها را كلا يا بعضا تخطئه مى‏كرده‏اند.

از خصوصيات اين گروه كه ضمنا اهل فقاهت هم بوده‏اند،وفاق و انطباق كامل ميان آداب سلوك و آداب فقه است.اين جريان نيز تاريخچه‏اى دارد كه فعلا مجال آن نيست.

ضمنا از اين تاريخچه روشن شد كه اين شاخه فرهنگى(عرفان)مانند ساير شاخه‏ها تمام جهان اسلام را در برگرفته است،از اندلس و مصر و سوريه و روم گرفته تا خوارزم.البته در اين شاخه نيز سهم ايرانيان از نظر كميت قطعا بيشتر است.عرفاى بزرگ و طراز اول،هم در ميان ايرانيان ظهور كرده‏اند و هم در غير ايرانيان.

 

پى‏نوشتها:

1- بقره/115.

2- ق/16.[در نسخه اصلى در مورد اين آيه شريفه سبق قلم صورت گرفته و بخشى از آيه و طبعا ترجمه آن به صورت نادرست آمده بود.قرائن كلام نشان مى‏دهد كه مراد همين آيه است و لذا اصلاح گرديد.]

3-حديد/3.

4- عنكبوت/69.

5- شمس/9 و 10.

6- الله نور السموات و الارض (نور/35).

7- هو الاول و الاخر (حديد/3).

8- لا اله الا هو (بقره/163).

9- كل من عليها فان (الرحمن/26).

10- و نفخت فيه من روحى (حجر/29).

11- و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (ق/16).

12- فاينما تولوا فثم وجه الله (بقره/115).

13- و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور (نور/40).

14- كتاب ميراث اسلام،مجموعه‏اى از مقالات مستشرقين درباره اسلام،ص 84.

15- ترجمه اين حديث قدسى است:«لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى اذا احببته،فاذا احببته كنت‏سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به ويده الذى يبطش بها»(اصول كافى،ج 2/ص 352 با اندكى اختلاف).

16- تاريخ تصوف در اسلام،تاليف دكتر قاسم غنى،صفحه‏19.در همين كتاب،صفحه 44 از كتاب صوفيه و فقراى ابن تيميه نقل مى‏كند كه اول كسى كه دير كوچكى براى صوفيه ساخت، بعضى از پيروان عبد الواحد بن زيد بودند.عبد الواحد از اصحاب حسن بصرى است.اگر ابو هاشم صوفى از پيروان عبد الواحد باشد،تناقضى ميان اين دو نقل نيست.

17- تذكرة الاولياء شيخ عطار.

18- اللمع،ص‏427.

19- دكتر غنى،تاريخ تصوف در اسلام.

20- سفينة البحار محدث قمى،ماده‏«سلم‏».

21- ميراث اسلام،ص 85.ايضا رجوع شود به محاضرات دكتر عبد الرحمن بدوى در دانشكده الهيات و معارف اسلامى در سال تحصيلى 52-53.نكته قابل توجه اين است كه بسيارى از كلمات نهج البلاغه،در آن رساله هست.اين نكته با توجه به اينكه بعضى از صوفيه سلسله اسناد خود را از طريق حسن بصرى به حضرت امير عليه السلام مى‏رسانند،بيشتر قابل توجه است و مساله قابل تحقيق است.

22- تاريخ تصوف در اسلام،ص 462،نقل از كتاب حالات و سخنان ابو سعيد ابو الخير.

23- تاريخ تصوف در اسلام،ص 55.

24- طبقات الصوفيه،ابو عبدالرحمن سلمى،ص‏206.

25- در مقدمه چاپ هشتم علل گرايش به ماديگرى بحث نسبتا مبسوطى درباره حلاج كرده‏ايم و نظريه بعضى از ماترياليستهاى معاصر را كه كوشيده‏اند او را«ماترياليست‏»معرفى كنند رد كرده‏ايم.

26- نامه دانشوران،ذيل احوال بو على سينا.

27- حافظ در حال حاضر محبوبترين چهره شعراى فارسى زبان در ايران است. ماترياليستهاى فرصت طلب سعى كرده‏اند از حافظ نيز چهره‏اى ماترياليست و لااقل شكاك بسازند و از محبوبيت او در راه اهداف ماترياليستى خود سود جويند.ما در مقدمه چاپ هشتم علل گرايش به ماديگرى درباره حافظ نيز مانند«حلاج‏»از اين نظر بحث كرده‏ايم.

28- احمد جامى،شيخ الاسلام لقب داشته است.