مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۴)

خدمات متقابل اسلام و ايران

- ۱۶ -


كتابسوزى ايران و مصر

از جمله مسائلى كه لازم است در روابط اسلام و ايران مطرح شود مساله كتابسوزى در ايران وسيله مسلمين فاتح ايران است.در حدود نيم قرن است كه به طور جدى روى اين مساله تبليغ مى‏شود،تا آنجا كه آنچنان مسلم فرض مى‏شود كه در كتب دبستانى و دبيرستانى و دانشگاهى و بالاخره در كتب درسى كه جز مسائل قطعى در آنها نبايد مطرح گردد و از وارد كردن مسائل مشكوك در اذهان ساده دانش آموزان و دانشجويان بايد خوددارى شود،نيز مرتب از آن ياد مى‏شود.اگر اين حادثه واقعيت تاريخى داشته باشد و مسلمين كتابخانه يا كتابخانه‏هاى ايران يا مصر را به آتش كشيده باشند،جاى اين هست كه گفته شود اسلام ماهيتى ويرانگر داشته نه سازنده،حداقل بايد گفته شود كه اسلام هر چند سازنده تمدن و فرهنگى بوده است اما ويرانگر تمدنها و فرهنگهايى هم بوده است.پس در برابر خدماتى كه به ايران كرده زيانهايى هم وارد كرده است و اگر از نظرى‏«موهبت‏»بوده،از نظر ديگر«فاجعه‏»بوده است.

در اطراف اين مساله كه واقعا در ايران كتابخانه‏ها بوده و تاسيسات علمى از قبيل دبستان و دبيرستان و دانشگاه وجود داشته و همه به دست مسلمانان فاتح به باد رفته است،آن اندازه گفته و نوشته‏اند كه براى برخى از افراد ايرانى كه خود اجتهادى در اين باب ندارند كم‏كم به صورت يك اصل مسلم در آمده است.

چند سال پيش يك شماره از مجله‏«تندرست‏»كه صرفا يك مجله پزشكى است‏به دستم رسيد. در آنجا خلاصه سخنرانى يكى از پزشكان بنام ايران در يكى از دانشگاههاى غرب درج شده بود.در آن سخنرانى پس از آنكه به مضمون اشعار معروف سعدى:«بنى آدم اعضاى يك پيكرند»اشاره كرده و اظهار داشته بود كه براى اولين مرتبه اين شاعر ايرانى انديشه جامعه ملل را پرورانده است،به سخنان خود اينچنين ادامه داده بود:

«يونان قديم مهد تمدن بوده است،فلاسفه و دانشمندان بزرگ مانند سقراط...داشته ولى آنچه بتوان به دانشگاه امروز تشبيه كرد در واقع همان است كه خسرو پادشاه ساسانى تاسيس كرد.و در شوش پايتخت ايران آن روز دار العلم بزرگى به نام‏«گندى شاپور»...اين دانشگاه سالها دوام داشت تا اينكه در زمان حمله اعراب به ايران مانند ساير مؤسسات ما از ميان رفت.و با آنكه دين مقدس اسلام صراحتا تاكيد كرده است كه علم را حتى اگر در چين باشد بايد به دست آورد،فاتحين عرب بر خلاف دستور صريح پيامبر اسلام حتى كتابخانه ملى ايران را آتش زدند و تمام تاسيسات علمى ما را بر باد دادند و از آن تاريخ تا مدت دو قرن،ايران تحت نفوذ اعراب باقى ماند.» (1)

از اين نمونه و از اين دست كه بدون ذكر هيچ گونه سند و مدركى مطالبى اينچنين گفته و نوشته مى‏شود فراوان است.ما پيش از آنكه به تحقيق تاريخى درباره اين مطلب بپردازيم و سخن افرادى را كه به اصطلاح يك سلسله ادله نيز رديف كرده‏اند نقد علمى نماييم،در پاسخ اين پزشك محترم كه چنين قاطعانه در يك مجمع پزشكى جهانى-كه على القاعده اطلاعات تاريخى آنها هم از ايشان بيشتر نبوده-اظهار داشته است،عرض مى‏كنيم:

اولا بعد از دوره يونان و قبل از تاسيس دانشگاه جندى شاپور در ايران،دانشگاه عظيم اسكندريه بوده كه با دانشگاه جندى‏شاپور طرف قياس نبوده است.مسلمين كه از قرن دوم هجرى و بلكه اندكى هم در قرن اول هجرى به نقل علوم خارجى به زبان عربى پرداختند،به مقياس زيادى از آثار اسكندرانى استفاده كردند.تفصيل آن را از كتب مربوط مى‏توان به دست آورد.

ثانيا دانشگاه جندى‏شاپور كه بيشتر يك مركز پزشكى بوده،كوچكترين آسيبى از ناحيه اعراب فاتح نديد و به حيات خود تا قرن سوم و چهارم هجرى ادامه داد.پس از آنكه حوزه عظيم بغداد تاسيس شد،دانشگاه جندى‏شاپور تحت الشعاع واقع گشت و تدريجا از بين رفت. خلفاى عباسى پيش از آنكه بغداد دارالعلم بشود،از وجود منجمين و پزشكان همين جندى‏شاپور در دربار خود استفاده مى‏كردند.ابن ماسويه‏ها و بختيشوع‏ها در قرن دوم و سوم هجرى فارغ التحصيل همين دانشگاه بودند.پس ادعاى اينكه دانشگاه جندى‏شاپور به دست اعراب فاتح از ميان رفت،از كمال بى اطلاعى است.

ثالثا دانشگاه جندى‏شاپور را علماى مسيحى كه از لحاظ مذهب و نژاد به حوزه روم(انطاكيه) وابستگى داشتند اداره مى‏كردند.روح اين دانشگاه مسيحى رومى بود نه زردشتى ايرانى.البته اين دانشگاه از نظر جغرافيايى و از نظر سياسى و مدنى جزء ايران و وابسته به ايران بود ولى روحى كه اين دانشگاه را به وجود آورده بود روح ديگرى بود كه از وابستگى اولياى اين دانشگاه به حوزه‏هاى غير زردشتى و خارج از ايران سرچشمه مى‏گرفت،همچنانكه برخى مراكز علمى ديگر در ما وراء النهر بوده كه تحت تاثير و نفوذ بوداييان ايجاد شده بود.البته روح ملت ايران يك روح علمى بوده است ولى رژيم موبدى حاكم بر ايران در دوره ساسانى رژيمى ضد علمى بوده و تا هر جا كه اين روح حاكم بوده مانع رشد علوم بوده است.به همين دليل در جنوب غربى و شمال شرقى ايران كه از نفوذ روح مذهبى موبدى بدور بوده،مدرسه و انواع علوم وجود داشته است و در ساير جاها كه اين روح حاكم بوده،درخت علم رشدى نداشته است.در ميان نويسندگان كتب ادبى و تاريخى و جغرافيايى درسى براى دبيرستانها كه غالبا بخشنامه‏وار مطالب بالا را تكرار مى‏كنند،مرحوم دكتر رضا زاده شفق-كه هم مردى عالم بود و هم از انصاف بدور نبود-تا حدى رعايت انصاف كرده است.مشار اليه در تاريخ ادبيات سال چهارم ادبى در اين زمينه چنين مى‏نويسد:

«در دوره ساسانى آثار دينى و ادبى و علمى و تاريخى از تاليفات و ترجمه بسيار بوده.نيز از اخبارى كه راجع به شعرا و آوازخوان‏هاى دربارى به ما رسيده است استنباط مى‏شود كه كلام منظوم(شعر)وجود داشته است.با وجود اين،از فحواى تاريخ مى‏توان فهميد كه آثار ادبى در ادوار قديم دامنه بسيار وسيع نداشته بلكه تا حدى مخصوص درباريان و روحانيان بوده است، و چون در اواخر دوره ساسانى اخلاق و زندگانى اين دو طبقه يعنى درباريان و روحانيان با وفور فتنه و فساد دربار و ظهور مذاهب گوناگون در دين فاسد شده بود،لهذا مى‏توان گفت اوضاع ادبى ايران نيز در هنگام ظهور اسلام درخشان نبوده و به واسطه فساد اين دو طبقه ادبيات نيز رو به سوى انحطاط مى‏رفته است.»

رابعا اين پزشك محترم كه مانند عده‏اى ديگر طوطى‏وار مى‏گويند«فاتحين عرب كتابخانه ملى ما را آتش زدند و تمام تاسيسات علمى ما را بر باد دادند»،بهتر بود تعيين مى‏فرمودند كه آن كتابخانه ملى در كجا بوده؟در همدان بوده؟در اصفهان بوده؟در شيراز بوده؟در آذربايجان بوده؟در نيشابور بوده؟در تيسفون بوده؟در آسمان بوده؟در زير زمين بوده؟در كجا بوده است؟ چگونه است كه ايشان و كسانى ديگر مانند ايشان كه اين جمله‏ها را تكرار مى‏فرمايند،از كتابخانه‏اى ملى كه به آتش كشيده شد اطلاع دارند اما از محل آن اطلاع ندارند؟

نه تنها در هيچ مدركى چنين مطلبى ذكر نشده و با وجود اينكه جزئيات حوادث فتوحات اسلامى در ايران و روم ضبط شده،نامى از كتابخانه‏اى در ايران اعم از اينكه به آتش كشيده شده باشد و يا به آتش كشيده نشده باشد در هيچ مدرك تاريخى وجود ندارد،بلكه مدارك خلاف آن را ثابت مى‏كند،مدارك مى‏گويند كه در حوزه زردشتى علاقه‏اى به علم و كتابت نبوده است.جاحظ هر چند عرب است ولى تعصب عربى ندارد،به دليل اينكه عليه عرب زياد نوشته است و ما عن قريب از او نقل خواهيم كرد.وى در كتاب المحاسن و الاضداد (2) مى‏گويد: «ايرانيان علاقه زيادى به نوشتن كتاب نداشتند،بيشتر به ساختمان علاقه‏مند بودند».در كتاب تمدن ايرانى به قلم جمعى از خاورشناسان (3) تصريح مى‏كند به عدم رواج نوشتن در مذهب زردشت در عهد ساسانى.

محققان اتفاق نظر دارند حتى تكثير نسخ اوستا ممنوع و محدود بود.ظاهرا وقتى اسكندر به ايران حمله كرد،از اوستا دو نسخه بيشتر وجود نداشته است كه يكى در استخر بوده و به وسيله اسكندر سوزانيده شده است.

نظر به اينكه درس و مدرسه و سواد و معلومات در آيين موبدى منحصر به درباريان و روحانيان بود و ساير طبقات و اصناف ممنوع بودند،طبعا علم و كتاب رشد نمى‏كرد،زيرا معمولا دانشمندان از طبقات محروم بر مى‏خيزند نه از طبقات مرفه.موزه گرزاده‏ها و كوزه‏گر زاده‏ها هستند كه بو على و ابوريحان و فارابى و محمد بن زكرياى رازى مى‏شوند نه اعيان زادگان و اشراف زادگان.و بعلاوه،همان طور كه مرحوم دكتر شفق ياد آور شده است اين دو طبقه هم در عهد ساسانى هر يك به گونه‏اى فاسد شده بودند و از طبقه فاسد انتظار آثار علمى و فرهنگى نمى‏رود.

بدون شك در ايران ساسانى آثار علمى و ادبى كما بيش بوده است.بسيارى از آنها در دوره اسلامى به عربى ترجمه شد و باقى ماند و بدون شك بسيارى از آن آثار علمى و ادبى از بين رفته است ولى نه به علت كتابسوزى يا حادثه‏اى از اين قبيل،بلكه به اين علت طبيعى و عادى كه هرگاه تحولى در فكر و انديشه مردم پديد آيد و فرهنگى به فرهنگ ديگر هجوم آورد و افكار و اذهان را متوجه خود سازد،به نحو افراط و زيانبار فرهنگ كهن مورد بى مهرى و بى توجهى واقع مى‏گردد و آثار علمى و ادبى متعلق به آن فرهنگ در اثر بى توجهى و بى علاقگى مردم تدريجا از بين مى‏رود.

نمونه اين را امروز در هجوم فرهنگ غربى به فرهنگ اسلامى مى‏بينيم.فرهنگ غربى در ميان مردم ايران‏«مد»شده و فرهنگ اسلامى از«مد»افتاده است،و به همين دليل در حفظ و نگهدارى آنها اهتمام نمى‏شود.نسخه‏هاى با ارزشى در علوم طبيعى،رياضى،ادبى،فلسفى، دينى در كتابخانه‏هاى خصوصى تا چند سال پيش موجود بوده و اكنون معلوم نيست چه شده و كجاست.قاعدتا در دكان بقالى مورد استفاده قرار گرفته و يا به تاراج باد سپرده شده است.مطابق نقل استاد جلال الدين همايى،نسخه‏هاى نفيسى از كتب خطى كه مرحوم مجلسى به حكم امكاناتى كه در زمان خود داشت از اطراف و اكناف جهان اسلامى در كتابخانه شخصى خود گرد آورده بود،در چند سال پيش با ترازو و كش و من به مردم فروخته شد.على القاعده هنگام فتح ايران كتابهايى كه بعضى از آنها نفيس بوده،در كتابخانه‏هاى خصوصى افراد وجود داشته است و شايد تا دو سه قرن بعد از فتح ايران هم نگهدارى مى‏شده است،ولى بعد از فتح ايران و اسلام ايرانيان و رواج خط عربى و فراموش شدن خط پهلوى كه آن كتابها به آن خط بوده است،آن كتابها براى اكثريت قريب به اتفاق مردم بلا استفاده بوده و تدريجا از بين رفته است.اما اينكه كتابخانه يا كتابخانه‏هايى بوده و تاسيسات علمى وجود داشته است و اعراب فاتح هنگام فتح ايران آنها را به عمد از بين برده باشند افسانه‏اى بيش نيست.

ابراهيم پور داود كه درجه حسن نيتش روشن است و به قول مرحوم قزوينى با عرب و هر چه از ناحيه عرب است‏«دشمن‏»است،دست و پا كرده از گوشه و كنار تاريخ قرائنى بيابد و آن قرائن را كه حتى نام قرينه نمى‏توان روى آنها گذاشت(احيانا با تحريف در نقل)به عنوان‏«دليل‏»بر كتابسوزى اعراب فاتح در ايران و بر باد دادن تاسيسات علمى به كار ببرد.بعد از او و تحت تاثير او افرادى كه لااقل از بعضى از آنها انتظار نمى‏رود كه تحت تاثير اين موهوم قرار گيرند از او پيروى كرده‏اند.

مرحوم دكتر معين از آن جمله است (4) .مرحوم دكتر معين در كتاب مزديسنا و ادب پارسى آنجا كه نتايج‏حمله عرب به ايران را ذكر مى‏كند متعرض اين مطلب شده و بيشتر آنچه آورده از پور داود است.آنچه به عنوان دليل ذكر كرده عبارت است از:

«1.سرجان ملكم انگليسى در تاريخش اين قضيه را ذكر كرده است.

2.در جاهليت عرب مقارن ظهور اسلام مردم بى سواد و امى بودند.مطابق نقل واقدى،در مكه مقارن بعثت‏حضرت رسول فقط‏17 تن از قريش با سواد بودند.آخرين شاعر بدوى عرب‏«ذوالرمة‏»با سواد بودن خود را پنهان مى‏كرد و مى‏گفت قدرت نوشتن در ميان ما بى ادبى شمرده مى‏شود (5) .

3.جاحظ در كتاب البيان و التبيين نقل كرده كه روزى يكى از امراى قبيله قريش كودكى را ديد كه به مطالعه كتاب سيبويه مشغول است.فرياد برآورد كه‏«شرم بر تو باد!اين شغل آموزگاران و گدايان است‏».در آن روزگار آموزگارى يعنى تعليم اطفال در ميان عرب بسيار خوار بود زيرا حقوق آنان شصت درهم بيش نبود و اين مزد در نظر ايشان ناچيز بود (6) .

4.ابن خلدون در فصل‏«العلوم العقلية و اصنافها»(از مقدمه تاريخش)گويد:وقتى كشور ايران فتح شد كتب بسيارى در آن سرزمين به دست تازيان افتاد.سعد بن ابى وقاص بن عمر بن الخطاب در خصوص آن كتب نامه نوشت و در ترجمه كردن آنها براى مسلمانان خصت‏خواست.عمر بدو نوشت كه آن كتابها را در آب افكند،چه اگر آنچه در آنهاست راهنمايى است‏خدا ما را به رهنماتر از آن هدايت كرده است،و اگر گمراهى است‏خدا ما را از شر آن محفوظ داشته.بنابراين آن كتابها را در آب يا در آتش افكندند و علوم ايرانيان كه در آن كتب مدون بود از ميان رفت و به دست ما نرسيد (7) .ابو الفرج ابن العبرى در مختصر الدول و عبد اللطيف بغدادى در كتاب الافادة و الاعتبار و قفطى در تاريخ الحكماء در شرح حال يحيى نحوى،و حاج خليفه در كشف الظنون و دكتر صفا در تاريخ علوم عقلى از سوختن كتب اسكندريه توسط عرب سخن رانده‏اند،(يعنى اگر ثابت‏شود كه اعراب فاتح،كتابخانه اسكندريه را سوخته‏اند،قرينه است كه در هر جا كتابخانه‏اى مى‏يافته‏اند مى‏سوخته‏اند.پس بعيد نيست در ايران هم چنين كارى كرده باشند)ولى شبلى نعمان در رساله‏اى به عنوان‏«كتابخانه اسكندريه‏»ترجمه فخر داعى،و همچنين آقاى(مجتبى)مينوى در مجله‏«سخن‏»74،صفحه 584 اين قول را(كتابسوزى اسكندريه را)رد كرده‏اند.

5.ابوريحان بيرونى در الآثار الباقية درباره خوارزم مى‏نويسد كه:«چون قتيبة بن مسلم دوباره خوارزم را پس از مرتد شدن اهالى فتح كرد،اسكجموك را بر ايشان والى گردانيد،و قتيبه هر كس كه خط خوارزمى مى‏دانست و از اخبار و اوضاع ايشان آگاه بود و از علوم ايشان مطلع، بكلى فانى و معدوم الاثر كرد و ايشان را در اقطار ارض متفرق ساخت و لذا اخبار و اوضاع ايشان به درجه‏اى مخفى و مستور مانده است كه به هيچ وجه وسيله‏اى براى شناختن حقايق امور در آن كشور بعد از ظهور اسلام در دست نيست‏» (8) .ايضا ابوريحان در همان كتاب نويسد: «و چون قتيبه بن مسلم نويسندگان ايشان(خوارزميان)را هلاك كرد و هربدان ايشان را بكشت و كتب و نوشته‏هاى آنان را بسوخت،اهل خوارزم امى ماندند و در امورى كه محتاج اليه ايشان بود فقط به محفوظات خود اتكا كردند،و چون مدت متمادى گرديد و روزگار دراز بر ايشان بگذشت امور جزئى مورد اختلاف را فراموش كردند و فقط مطالب كلى مورد اتفاق در حافظه آنان باقى ماند (9) .

6.داستان كتابسوزى عبد الله بن طاهر كه دولتشاه سمرقندى در تذكرة الشعرا آورده است.»

اينها مجموع به اصطلاح دلايلى است كه مرحوم دكتر معين بر كتابسوزى در ايران اقامه كرده است.در ميان اين ادله تنها دليل چهارم كه از زبان ابن خلدون نقل شده،بعلاوه با داستان كتابسوزى اسكندريه كه ابن العبرى و بغدادى و قفطى آن را نقل كرده‏اند و با آنچه حاجى خليفه در كشف الظنون آورده مورد تاييد قرار گرفته است قابل بررسى است.

دليل هفتمى هم هست كه مرحوم دكتر معين متعرض آن نشده ولى جرجى زيدان و بعضى نويسندگان ايرانى،فراوان آن را ياد آورى مى‏كنند و دليل بر ضديت عرب با كتاب و كتابت و علم گرفته مى‏شود،و آن اينكه خليفه دوم به شدت جلو كتابت و تاليف كتاب را گرفته و با طرح شعار«حسبنا كتاب الله‏»(ما را قرآن بس است)به شدت تاليف و تصنيف را ممنوع اعلام كرده بود و هر كس دست‏به چنين كارى مى‏زد،جرم شناخته مى‏شد.

اين ممنوعيت تا قرن دوم ادامه يافت و در قرن دوم به حكم جبر زمان شكسته شد.

بديهى است مردمى كه به خودشان لااقل تا صد سال اجازه تاليف و تصنيف ندهند،محال است كه به تاليفات و تصنيفات اقوام مغلوبه اجازه ادامه وجود در آن مدت داده باشند.

ما نخست ادله‏اى كه مرحوم دكتر معين آورده‏اند به استثناى دليل چهارم ايشان،نقد و بررسى مى‏كنيم و سپس به هفتمين دليل مى‏پردازيم.آنگاه به تفصيل وارد چهارمين دليل دكتر معين مى‏شويم.

اما دليل اول،يعنى گفته‏هاى سرجان ملكم.اينها همانهاست كه ما قبلا تحت عنوان‏«اظهار نظرها»و تحت عنوان‏«مزديسنا و ادب پارسى‏»نقل كرديم و بى اعتبارى آنها را روشن نموديم. سرجان ملكم ظاهرا در قرن‏13 هجرى مى‏زيسته و ناچار گفته‏هايش درباره حادثه‏اى كه در حدود سيزده قرن با او فاصله تاريخى دارد بايد به يك سند تاريخى مستند باشد و نيست. بعلاوه او آنچنان تعصب ضد اسلامى خود را آشكار ساخته است كه كوچكترين اعتبارى به گفته‏اش باقى نمى‏ماند.

او مدعى است كه پيروان پيامبر عربى شهرهاى ايران را با خاك يكسان كردند(دروغى كه در قوطى هيچ عطارى پيدا نمى‏شود).عجب است كه مرحوم دكتر معين گفتار سراسر نامربوط سرجان ملكم را به عنوان يك دليل ذكر مى‏نمايد.

اما مساله‏«اميت‏»و بى سوادى عرب جاهلى مطلبى است كه خود قرآن هم آن را تاييد كرده است،ولى اين چه دليلى است؟!آيا اينكه عرب جاهلى بى سواد بوده،دليل است كه عرب اسلامى كتابها را سوزانيده است؟بعلاوه،در فاصله دوره جاهلى و دوره فتوحات اسلامى كه ربع قرن تقريبا طول كشيد،يك نهضت قلم وسيله شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه به وجود آمد كه حيرت آور است.

اين عرب جاهلى به دينى رو آورد كه پيامبر آن دين‏«فديه‏»برخى اسيران را كه خواندن و نوشتن مى‏دانستند،«تعليم‏»اطفال مسلمين قرار داد.پيامبر آن دين برخى اصحاب خود را به تعليم زبانهاى غير عربى از قبيل سريانى و عبرى و فارسى تشويق كرد.خود گروهى در حدود بيست نفر«دبير»داشت و هر يك يا چند نفر را مسؤول دفتر و كارى قرار داد (10) .اين عرب جاهلى به دينى رو آورد كه كتاب آسمانى‏اش به قلم و نوشتن سوگند ياد كرده است (11) و وحى آسمانى‏اش با«قرائت‏»و«تعليم‏»آغاز گشته است (12) .آيا روش پيغمبر و تجليل قرآن از خواندن و نوشتن و دانستن در عرب جاهلى كه مجذوب قرآن و پيغمبر بود،تاثيرى در ايجاد حس خوش بينى نسبت‏به كتاب و كتابت و علم و فرهنگ نداشته است؟!

اما داستان تحقير قريش و ساير عربان آموزگارى و معلمى را مى‏گويند:قريش و عرب تعليم اطفال را خوار مى‏شمردند و كار معلمى را پست مى‏شمردند،بلكه اساسا سواد داشتن را ننگ مى‏دانستند.

اولا در خود آن بيان تصريح شده كه كار معلمى به علت كمى در آمد خوار شمرده شده است، يعنى همان چيزى كه امروز در ايران خودمان شاهد آن هستيم.آموزگاران و دبيران و روحانيان جزء طبقات كم در آمد جامعه‏اند و احيانا بعضى افراد به همين جهت تغيير شغل و مسؤوليت مى‏دهند.

اگر يك آموزگار يا دبير يا روحانى جوان به خواستگارى دخترى برود و آن دختر،خواستگارى هم از كسبه و يا طبقه مقاطعه كار و بساز و بفروش هر چند بى سواد داشته باشد،خانواده دختر ترجيح مى‏دهند كه دختر خود را به آن كاسب يا مقاطعه كار بدهند تا آن آموزگار يا دبير يا روحانى.چرا؟آيا به علت اينكه علم و معنويت را خوار مى‏شمرند؟البته نه،ربطى به تحقير علم ندارد،دختر به چنين طبقه‏اى دادن قدرى فداكارى مى‏خواهد و همه آماده اين فداكارى نيستند.

عجبا،مى‏گويند به دليل اينكه فردى از قريش كتابخوانى كودكى را تحقير كرده پس عرب مطلقا دشمن علم و كتابت‏بوده،پس به هر جا پايش رسيده كتابها را آتش زده است.اين درست مثل اين است كه بگويند به دليل اينكه عبيد زاكانى اديب و شاعر ايرانى گفته است:

اى خواجه مكن تا بتوانى طلب علم كاندر طلب را تب يك روزه بمانى رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز تا داد خود از مهتر و كهتر بستانى

پس مردم ايران عموما دشمن علم و مخالف سواد آموزى هستند و هر جا كتاب و كتابخانه به دستشان بيفتد آتش مى‏زنند،و بر عكس طرفدار مطربى و مسخرگى مى‏باشند،يا بگويند به دليل اينكه ابو حيان توحيدى در اثر فقر و تنگدستى تمام كتابهاى خود را سوزانيد،پس مردم كشورش دشمن علم و سوادند.

اما آنچه ابو ريحان درباره خوارزم نقل كرده است،هر چند مستند به سندى نيست و ابوريحان مدرك نشان نداده است،ولى نظر به اينكه ابو ريحان مردى است كه علاوه بر ساير فضايل،محقق در تاريخ است و به گزاف سخن نمى‏گويد و فاصله زمانى زيادى ندارد-زيرا او در نيمه دوم قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم مى‏زيسته است و خوارزم در زمان وليد بن عبد الملك در حدود سال‏93 فتح شده است و بعلاوه خود اهل خوارزم بوده است-بعيد نيست كه درست‏باشد.

اما آنچه ابوريحان نقل كرده،اولا مربوط به خوارزم و زبان خوارزمى است نه به كتب ايرانى كه[به]زبان پهلوى يا اوستايى بوده است.

و ثانيا خود ابوريحان در مقدمه كتاب صيدله يا صيدنه كه هنوز چاپ نشده،درباره زبانها و استعداد آنها براى بيان مفاهيم علمى بحث مى‏كند و زبان عربى را بر فارسى و خوارزمى ترجيح مى‏دهد و مخصوصا درباره زبان خوارزمى مى‏گويد:اين زبان به هيچ وجه قادر براى بيان مفاهيم علمى نيست،اگر انسان بخواهد مطلبى علمى با اين زبان بيان كند،مثل اين است كه شترى بر ناودان آشكار شود (13) .

بنابراين اگر واقعا يك سلسله كتب علمى قابل توجه به زبان خوارزمى وجود داشت،امكان نداشت كه ابو ريحان تا اين اندازه اين زبان را غير وافى معرفى كند.كتابهايى كه ابوريحان اشاره كرده،يك عده كتب تاريخى بود و بس.رفتار قتيبة بن مسلم با مردم خوارزم-كه در دوره وليد بن عبد الملك صورت گرفته نه در دوره خلفاى راشدين-اگر داستان اصل داشته باشد و خالى از مبالغه باشد (14) ،رفتارى ضد انسانى و ضد اسلامى بوده و با رفتار ساير فاتحان اسلامى كه ايران و روم را فتح كردند و غالبا صحابه رسول خدا و تحت تاثير تعليمات آن حضرت بودند تباين دارد.عليهذا كار او را كه در بدترين دوره‏هاى خلافت اسلامى(دوره امويان)صورت گرفته نمى‏توان مقياس رفتار مسلمين در صدر اسلام كه ايران را فتح كردند قرار داد.

به هر حال آنجا كه احتمال مى‏رود كه در ايران تاسيسات علمى و كتابخانه وجود داشته است، تيسفون يا همدان يا نهاوند يا اصفهان يا استخر يا رى يا نيشابور يا آذربايجان است،نه خوارزم، زبانى كه احتمال مى‏رود به آن زبان كتابهاى علمى وجود داشته زبان پهلوى است نه زبان خوارزمى.در دوره اسلام كتابهاى ايرانى كه به عربى ترجمه شد از قبيل كليله و دمنه وسيله ابن مقفع و قسمتى از منطق ارسطو وسيله او يا پسرش،از زبان پهلوى بوده نه زبان خوارزمى يا زبان محلى ديگر.

كريستن سن مى‏نويسد:

«عبد الملك بن مروان دستور داد كتابى از پهلوى به عربى ترجمه كردند.» (15)

اينكه با حمله يك يورشگر،آثار علمى زبانى بكلى از ميان برود و مردم يكسره به حالت‏«اميت‏»و بى سوادى و بى خبرى از تاريخ گذشته‏شان برآيند،ويژه زبانهاى محدود محلى است.بديهى است كه هرگز يك زبان محدود محلى نمى‏تواند به صورت يك زبان علمى درآيد و كتابخانه‏اى حاوى انواع كتب پزشكى،رياضى،طبيعى،نجومى،ادبى،مذهبى با آن زبان تشكيل شود.

اگر زبانى به آن حد از وسعت‏برسد كه بتواند كتابخانه از انواع علوم تشكيل دهد،با يك يورش مردمش يكباره تبديل به مردمى امى نمى‏گردند.حمله‏اى از حمله مغول وحشتناكتر نبوده است،قتل عام به معنى حقيقى در حمله مغول رخ نمود،كتابها و كتابخانه‏ها طعمه آتش گرديد،ولى هرگز اين حمله وحشتناك نتوانست آثار علمى به زبان عربى و فارسى را بكلى از ميان ببرد و رابطه نسل بعد از مغول را با فرهنگ قبل از مغول قطع نمايد،زيرا آثار علمى به زبان عربى و حتى به زبان فارسى گسترده‏تر از اين بود كه با چندين قتل عام مغول از بين برود.پس معلوم است كه آنچه در خوارزم از ميان رفته جز يك سلسله آثار ادبى و مذهبى زردشتى كه از محتواى اين نوع كتب مذهبى آگاهى داريم نبوده است،و ابو ريحان هم بيش از اين نگفته است.دقت در سخن ابو ريحان مى‏رساند كه نظرش به كتب تاريخى و مذهبى است.

اما داستان كتابسوزى عبد الله بن طاهر.اين داستان شنيدنى است و عجيب است كه مرحوم دكتر معين اين داستان را به عنوان دليل يا قرينه‏اى بر كتابسوزى ايران وسيله اعراب فاتح ايران آورده است.عبد الله پسر طاهر ذو اليمينين سردار معروف ايرانى زمان مامون است كه فرماندهى لشكر خراسان را در جنگ ميان امين و مامون،پسران هارون الرشيد به حمايت مامون بر عهده داشت و بر على بن عيسى كه عرب بود و فرماندهى سپاه عرب را به حمايت از امين داشت پيروز شد و بغداد را فتح كرد و امين را كشت و ملك هارونى را براى مامون مسلم كرد.

خود طاهر شخصا ضد عرب بود.به علان شعوبى كه در بيت الحكمه هارون كار مى‏كرد و كتابى در«مثالب عرب‏»يعنى در ذكر زشتيها و عيبهاى عرب نوشت،سى هزار دينار يا سى هزار درهم جايزه داد (16) .پسرش عبد الله كه كتابسوزى مستند به اوست،سر سلسله طاهريان است، يعنى براى اولين بار وسيله او خراسان اعلام استقلال كرد و يك دولت مستقل ايرانى تشكيل گرديد.

عبد الله مانند پدرش طبعا روحيه ضد عرب داشت.در عين حال شگفتى تاريخ و شگفتى اسلام را ببينيد:همين عبد الله ايرانى ضد عرب كه از نظر قوت و قدرت به حدى رسيده كه در مقابل خليفه بغداد اعلام استقلال مى‏كند،كتابهاى ايرانى قبل از اسلام را به عنوان اينكه با وجود قرآن همه اينها بيهوده است مى‏سوزاند.

«روزى شخصى به دربار عبد الله بن طاهر در نيشابور آمد و كتابى فارسى از عهد كهن تقديم داشت.چون پرسيدند چه كتابى است؟پاسخ داد:داستان وامق و عذر است و آن قصه شيرين را حكما به رشته تحرير آورده و به انوشيروان اهدا نموده‏اند.امير گفت:ما قرآن مى‏خوانيم و نيازى به اين كتب نداريم.كلام خدا و احاديث ما را كفايت مى‏كند.بعلاوه اين كتاب را مجوسان تاليف كرده‏اند و در نظر ما مطرود و مردود است.سپس بفرمود تا كتاب را به آب انداختند و دستور داد هر جا در قلمرو او كتابى به زبان فارسى به خامه مجوس كشف شود نابود گردد.» (17)

چرا چنين كرد؟من نمى‏دانم،به احتمال فراوان عكس العمل نفرتى است كه ايرانيان از مجوس داشتند.به هر حال اين كار را عبد الله بن طاهر ايرانى كرد نه عرب.آيا مى‏توان كار عبد الله را به حساب همه ايرانيان گذاشت كه اساسا چنين تفكرى داشتند كه هر كتابى غير از قرآن به دستشان مى‏افتاد مى‏سوختند؟باز هم نه.

كار عبد الله كار ناپسندى بوده است،اما دليل مدعاى ماست كه گفتيم هرگاه فرهنگى مورد هجوم فرهنگ ديگر قرار مى‏گيرد،پيروان و علاقه‏مندان به فرهنگ جديد به نحو افراط و زيانبارى آثار فرهنگ كهن را مورد بى اعتنايى قرار مى‏دهند.ايرانيان كه از فرهنگ جديد اسلامى سخت‏به وجد آمده بودند علاقه‏اى نسبت‏به فرهنگ كهن نشان ندادند بلكه در فراموشانيدن آن عمد به كار بردند.

از ايرانيان رفتارهايى نظير رفتار عبد الله بن طاهر كه در عين تنفر از تعصب عربى كه مى‏خواهد خود را به عنوان يك نژاد و يك خون بر مردم تحميل كند،نسبت‏به اسلام تعصب ورزيده‏اند و اين تعصب را عليه آثار مجوسيت‏به كار برده‏اند،فراوان ديده مى‏شود.

و اگر مقصود از استدلال به كتابسوزى عبد الله بن طاهر اين است كه چنين كارهايى در جهان سابقه دارد،احتياجى به چنين استدلالى نيست.جهان شاهد كتابسوزيها بوده و هست. در عصر ما احمد كسروى جشن كتابسوزان داشت.مسيحيان در فاجعه اندلس و قتل عام مسلمانان هشتاد هزار كتاب را به آتش كشيدند (18) .جرجى زيدان مسيحى اعتراف دارد كه صليبيان مسيحى در حمله به شام و فلسطين سه ميليون كتاب را آتش زدند (19) .تركان در مصر كتابسوزى كردند (20) .

سلطان محمود غزنوى در رى كتابسوزى كرد (21) .مغول كتابخانه مرو را آتش زدند (22) . زردشتيان در دوره ساسانى كتابهاى مزدكيه را آتش زدند (23) .اسكندر كتب ايرانى را آتش زد (24) . روم آثار ارشميدس رياضيدان معروف را طعمه آتش ساخت (25) .بعدا درباره آتش سوزى كتابخانه اسكندريه وسيله مسيحيان بحث‏خواهيم كرد.

جرج سارتون در تاريخ علم مى‏گويد:

«پروتاگوراس سوفسطايى يونانى در يكى از كتابهاى خود درباره حق و حقيقت‏بحث كرد و گفت:و اما خدايان،نمى‏توانم بگويم هستند و نمى‏توانم بگويم نيستند.بسيار چيزهاست كه ما را از فهم اين مطلب مانع مى‏شود.اولين آنها تاريكى خود موضوع است،و ديگر اينكه عمر آدمى كوتاه است.» (26)

سارتون مى‏گويد:

«همين مطلب باعث‏شد كه كتابهاى او را در سال چهار صد و يازده پيش از ميلاد در وسط ميدان شهر سوزاندند و اين نخستين نمونه ثبت‏شده كتابسوزى در تاريخ است.» (27)

و اما داستان ممنوع بودن تاليف و تصنيف در جهان اسلام كه در آغاز وسيله خليفه دوم اعلام شد و تا صد سال ادامه يافت،اين داستان نيز شنيدنى است.هر چند ما در بخش سوم اين كتاب كه به بيان خدمات ايرانيان به اسلام مى‏پردازيم،در بخش خدمات فرهنگى تحت عنوان‏«تدوين و تاليف از كى شروع شد؟»درباره اين مطلب توضيح خواهيم داد ولى ناچاريم در اينجا اشاره كنيم كه آنچه به خليفه دوم منسوب است،مربوط است‏به كتابت احاديث نبوى.

از صدر اسلام ميان عمر و بعضى صحابه ديگر از يك طرف،و على عليه السلام و بعضى صحابه ديگر از طرف ديگر در تدوين و كتابت احاديث نبوى اختلاف نظر وجود داشت.

گروه اول كه عمر در راس آنها بود استماع و ضبط و نقل احاديث را بلا مانع مى‏دانستند،اما كتابت و تدوين آنها را مكروه مى‏شمردند به عذر اينكه با قرآن مشتبه نشود و يا اهتمام به حديث جاى اهتمام به قرآن را نگيرد،ولى گروه دوم كه على عليه السلام در راس آنها بود از آغاز به كتابت و تدوين احاديث نبوى تشويق و ترغيب كردند.عامه به پيروى از خليفه دوم تا يك قرن به تدوين حديث نپرداخت،اما پس از يك قرن عامه نيز از نظر على عليه السلام پيروى كرد و نظر عمر منسوخ گشت،و به همين جهت‏شيعه يك قرن پيش از عامه موفق به جمع و تدوين حديث‏شد.

پس مطلب اين نيست كه تصنيف و تاليف در ميان عرب مطلقا و درباره هر موضوع ممنوع بوده است و مردمى كه به خودشان اجازه تاليف و تصنيف نمى‏دادند، به طريق اولى تاليفات و تصنيفات ديگران را معدوم مى‏كردند.اين ممنوعيت‏يا مكروهيت اولا مربوط به احاديث نبوى بوده نه چيز ديگر،ثانيا در ميان عامه بوده و شيعه هرگز چنين روشى درباره حديث نداشته است،و به هر حال ربطى به مساله مخالفت‏با كتاب و نوشته ندارد.

جرجى زيدان در تاريخ تمدن اسلام و دكتر ذبيح الله صفا در تاريخ علوم عقلى در اسلام سخنى در اين زمينه دارند كه دريغ است نقل و نقد نشود.دكتر صفا مى‏نويسد:

«اعتقاد عرب،مانند اعتقاد همه مسلمانان آن بود كه‏«ان الاسلام يهدم ما قبله‏»(اسلام ما قبل خود را منهدم مى‏سازد)و به همين سبب در اذهان مسلمين چنين رسوخ كرده بود كه جز به قرآن به چيزى نظر نكنند زيرا قرآن ناسخ همه كتب و اسلام ناسخ همه اديان است.پيشوايان شرع مبين هم مطالعه هر كتاب و حتى هر كتاب دينى را غير از قرآن ممنوع داشته بودند.

گويند روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در دست عمر ورقه‏اى از تورات مشاهده كرد و چنان غضبناك شد كه آثار غضب بر چهره او آشكار گرديد،و آنگاه گفت:«الم اتكم بها بيضاء نقية و الله لو كان موسى حيا ما وسعه الا اتباعى‏»(آيا شريعتى درخشان و پاكيزه براى شما نياوردم؟به خدا سوگند اگر موسى خود زنده مى‏بود راهى جز پيروى از من نداشت).و نيز به همين سبب بود كه پيغمبر فرمود:«لا تصدقوا اهل الكتاب و لا تكذبوهم و قولوا امنا بالذى انزل علينا و انزل اليكم و الهنا و الهكم واحد».(اهل كتاب را در آنچه به نام دين مى‏گويند نه تصديق كنيد و نه تكذيب.بگوييد به آنچه بر ما فرود آمده و آنچه به سوى شما آمده(نه آنچه از پيش خود ساخته‏ايد)ايمان داريم،معبود ما و شما يكى است).

از جمله احاديث معروف در اين عهد اين بود كه:«كتاب الله فيه خبر ما قبلكم و نبا ما بعدكم و حكم ما بينكم‏»(در كتاب خدا حكايت گذشتگان پيش و پيشگويى آينده شما و قانون حاكم ميان شما هست).نطق قرآن كريم به اين حقيقت كه‏«و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين‏»(تر و يا خشكى نيست مگر آنكه در كتابى روشن وجود دارد)طبعا مايه تحكيم چنين عقيدتى مى‏شد و نتيجه اين اعتقاد،اكتفا به قرآن و احاديث و انصراف از همه كتب و آثار بود...» (28)

من حقيقتا از اين مردان فاضل در شگفتم.آيا اينان نمى‏دانند كه جمله‏«الاسلام يهدم ما قبله‏»ناظر به اين بوده و هست كه با آمدن اسلام تمام قوانين و رسوم و عادات گذشته ملغى است؟همه مسلمانان از صدر اسلام تا كنون از اين جمله‏ها جز اين نفهميده‏اند.اين جمله اعلام بى اعتبار بودن مراسم دينى جاهليت،اعم از جاهليت‏شرك يا جاهليت اهل كتاب است و ربطى به غير مراسم و سنن مذهبى ندارد،همچنانكه مفهوم جمله‏«الاسلام يجب ما قبله‏»اين است كه اسلام روى گذشته را مى‏پوشاند و عطف به ما سبق نمى‏كند،مثلا جنايتى كه اگر در اسلام واقع شود قصاص يا ديه خاص دارد،اگر قبل از اسلام شخصى و در زمان شرك او صورت گرفته باشد و او بعد مسلمان شده باشد،اسلام عطف به ما سبق نمى‏كند.همه مسلمانان از اين جمله‏ها اين معانى را فهميده و مى‏فهمند.اينها كجا و معانى من در آوردى اين نويسندگان كجا؟!

همچنانكه حديث عمر به روشنى فرياد مى‏كند كه رسول خدا فرموده است‏با آمدن قرآن و شريعت‏ختميه،تورات و شريعت موسى منسوخ است.پس پيغمبر مطالعه هر كتاب حتى كتب دينى را منع نفرمود،مطالعه خصوص كتابهاى آسمانى منسوخ گذشته را منع كرد.آن حضرت براى اينكه مسلمانان شرايع منسوخ گذشتگان را با شريعت اسلام نياميزند آنها را از مطالعه تورات منع فرمود.اينكه پيغمبر فرمود آنچه از اهل كتاب مى‏شنويد نه تصديق كنيد و نه تكذيب نيز ناظر به قصص دينى و احيانا احكام دينى است.حضرت با اين جمله‏ها به آنها فهمانيد كه در دست اهل كتاب راست و دروغ به هم آميخته است،چون شما اهل تشخيص نيستيد،نه تصديق كنيد مباد كه دروغى را تصديق كرده باشيد،و نه تكذيب كنيد مباد كه راستى را تكذيب كرده باشيد.كما اينكه جمله‏«در قرآن حكايت گذشتگان،پيشگويى آينده و قانون حاكم ميان شما هست‏»كه در نهج البلاغه نيز آمده است،ناظر به حكايات دينى،آينده اخروى و قوانين مذهبى است و مقصود اين است:با آمدن قرآن شما به كتاب آسمانى ديگرى نياز نداريد.

!290 از همه مضحكتر تمسك به آيه و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين (29) است كه تا آنجا كه من اطلاع دارم يك نفر از مفسرين هم اين آيه را مربوط به قرآن ندانسته است،همه آن را به لوح محفوظ تفسير كرده‏اند.

تصور مسلمين از اين آيه و از آن احاديث هرگز آن چيزى نبوده كه اين آقايان فرض كرده و نتيجه گرفته‏اند كه اين آيه و آن احاديث زمينه فكرى به مسلمين مى‏داده كه غير قرآن هر كتابى را در هر فنى و هر علمى از بين ببرند.

اكنون نوبت آن است كه به نقد دليل چهارم مرحوم دكتر معين بپردازيم.ايشان به شكلى نقل كرده‏اند كه گويى ابن خلدون قاطعانه درباره كتابسوزى ايران نظر داده است و گويى در نقل ابو الفرج ابن العبرى و عبد اللطيف بغدادى و قفطى و حاجى خليفه هم هيچ گونه خللى نيست،در صورتى كه ايشان قطعا مى‏دانسته‏اند كه محققين اروپا اخيرا بى پايگى و بى اساسى كتابسوزى اسكندريه را وسيله مسلمين به وضوح به اثبات رسانيده‏اند ولى ايشان تنها به نقل انكار شبلى نعمان و مينوى قناعت كرده و رد شده‏اند،بدون اينكه به دليلهاى قاطع آنها توجه كنند.

اكنون ما به طور خلاصه نظريات محققين را درباره كتابسوزى اسكندريه به اضافه نكاتى كه به نظر خود ما رسيده نقل مى‏كنيم،سپس به نقد آنچه به ابن خلدون و حاجى خليفه درباره كتابسوزى ايران نسبت داده شده مى‏پردازيم.

غالبا مدعيان كتابسوزى در ايران به كتابسوزى اسكندريه استناد مى‏كنند.بديهى است كه اگر بى سوادى عرب جاهليت،تحقير آموزگارى وسيله فردى از قريش،كتابسوزى عبد الله بن طاهر ايرانى،كتابسوزى قتيبة بن مسلم در خوارزم صد سال بعد از فتوحات اوليه اسلامى، دليل كتابخانه سوزى اعراب فاتح ايران باشد،كتابسوزى اسكندريه وسيله شخصيت عاقل و با هوشى نظير عمرو بن العاص-كه طبق نقل از محضر فيلسوف آن روز اسكندريه بهره مى‏برده و با او معاشرت داشته-آنهم به فرمان مستقيم خليفه از مركز مدينه،نه پيش خود(آنچنانكه قتيبة بن مسلم در خوارزم كرد)به طريق اولى دليل كتابخانه سوزى در ايران بايد شمرده شود.لهذا هميشه از طرف اين گروه كتابسوزى اسكندريه با آب و تاب فراوان نقل مى‏شود.

مقدمتا بايد بگوييم كه تاريخ اسلام و فتوحات اسلامى چه به طور عموم و چه به طور خصوص(يعنى فتوحات يك منطقه خاص)از اواخر قرن دوم تدوين شده و آن كتب در اختيار ماست.راجع به فتح اسكندريه بالاخص،علاوه بر مورخين اسلامى چند نفر مسيحى نيز فتح اين شهر را به دست اعراب با تفصيل فراوان نقل كرده‏اند.در هيچ يك از كتب اسلامى يا مسيحى يا يهودى و غير اينها كه قبل از جنگهاى صليبى تاليف شده،نامى از كتابسوزى اسكندريه يا ايران در ميان نيست.تنها در اواخر قرن ششم هجرى و اوايل قرن هفتم است كه براى اولين بار عبد اللطيف بغدادى كه مردى مسيحى است در كتابى به نام الافاده و الاعتبار فى الامور المشاهدة و الحوادث المعاينة بارض مصر(كه موضوع آن امور و حوادثى است كه شخصا مشاهده كرده است و در حقيقت‏سفر نامه است)آنجا كه عمودى را به نام‏«عمود السوادى‏»در محل سابق كتابخانه اسكندريه توصيف مى‏كرده گفته است:

«و گفته مى‏شود كه اين عمود يكى از عمودهايى است كه بر روى آنها رواقى استوار بوده و ارسطو در اين رواق تدريس مى‏كرده و دارالعلم بوده و در اينجا كتابخانه‏اى بوده كه عمرو عاص به اشاره خليفه آن را سوخته است.»

عبد اللطيف بيش از اين نمى‏خواسته بگويد كه در افواه مردم(و لا بد مسيحيان هم كيش او) چنين شايعه‏اى بر سر زبانهاست‏بدون آنكه بخواهد آن را تاييد كند،زيرا سخن خود را با«و يذكر»(چنين گفته مى‏شود،چنين بر سر زبانهاست)آغاز كرده است.همه مى‏دانيم كه در نقل روايت تاريخى يا حديثى،ناقل اگر سندى داشته باشد مطلب را با ذكر سند نقل مى‏كند، آنچنانكه طبرى از مورخين و همچنين غالب محدثين انجام مى‏دهند.بهترين نوع نقل همين نوع است،خواننده را امكان مى‏دهد كه در صحت و سقم نقل تحقيق كند و اگر سند را صحيح يافت‏بپذيرد.و اگر ناقل بدون ذكر سند و ماخذ نقل كند،دو گونه است:گاهى به صورت ارسال مسلم نقل مى‏كند،مثلا مى‏گويد در فلان سال فلان حادثه واقع شد،و گاه مى‏گويد:گفته مى‏شود،يا گفته شده است،يا چنين مى‏گويند كه در فلان سال فلان حادثه واقع شد.اگر به صورت اول بيان شود نشانه اين است كه خود گوينده به آنچه نقل كرده اعتماد دارد ولى البته ديگران به اين گونه نقلها كه مدرك و ماخذ و سند نقل نشده اعتماد نمى‏كنند.علماى حديث چنين احاديثى را معتبر نمى‏شمارند.محققين اروپايى نيز به نقلهاى تاريخى بدون مدرك و ماخذ اعتنايى نمى‏كنند و آن را غير معتبر مى‏شمارند.!292 حداكثر اين است كه مى‏گويند فلان شخص چنين نقلى در كتاب خود كرده اما ماخذ و مدرك نشان نداده،يعنى اعتبار تاريخى ندارد.

اما اگر به صورت دوم بيان شود كه خود ناقل به صورت‏«گويند»يا«چنين مى‏گويند»يا«گفته شده است‏»و امثال اينها(به اصطلاح با صيغه فعل مجهول)بيان[كند]نشان اين است كه حتى خود گوينده نيز اعتبارى براى اين نقل قائل نيست.عده‏اى معتقدند كه كلمه‏«قيل‏»(گفته شده است)در نقلها،تنها نشانه عدم اعتماد ناقل نيست،اشاره به بى اعتبارى آن نيز هست.

عبد اللطيف اين داستان را به صورت سوم نقل كرده كه لااقل نشانه آن است كه خود او به آن اعتماد نداشته است.بعلاوه،بعيد است كه عبد اللطيف اين قدر بى اطلاع بوده كه نمى‏دانسته است ارسطو پايش به مصر و اسكندريه نرسيده،تا چه رسد كه در آن رواق تدريس كرده باشد، بلكه اساسا اسكندريه بعد از ارسطو تاسيس شده،زيرا اسكندريه بعد از حمله اسكندر به مصر تاسيس شد.طرح اين شهر در زمان اسكندر ريخته شد و شايد هم در زمان او آغاز به ساختمان شد و تدريجا به صورت شهر در آمد.ارسطو معاصر اسكندر است.

پس خواه عبد اللطيف شخصا به اين نقل اعتماد داشته و خواه نداشته است،اين نقل ضعف مضمونى دارد،يعنى مشتمل بر مطلبى است كه از نظر تاريخى قطعا دروغ است و آن تدريس ارسطو در رواق است.اگر يك نقل و يك روايت مشتمل بر چند مطلب باشد كه برخى از آنها قطعا دروغ باشد،نشانه اين است كه باقى هم از همين قبيل است.سوخته شدن كتابخانه اسكندريه وسيله مسلمين،از نظر اعتبار نظير تدريس ارسطو در آن محل است.

پس نقل عبد اللطيف،هم ضعف سند دارد زيرا فاقد سند و مدرك است،و هم ضعف مضمونى دارد زيرا مشتمل بر يك دروغ واضح است،و هم ضعف بيانى دارد زيرا به گونه‏اى بيان شده كه نشان مى‏دهد خود او هم به آن اعتماد ندارد.

علاوه بر همه اينها،اگر عبد اللطيف در عصر فتح اسكندريه مى‏زيست(قرن اول هجرى)و يا لااقل در عصر مورخينى مى‏زيست كه فتوحات اسلامى از جمله فتح اسكندريه را به طريق روايت از ديگران در كتب خود گرد آورده‏اند(قرن دوم تا چهارم هجرى)،اين احتمال مى‏رفت كه اتفاقا عبد اللطيف با افرادى برخورده كه بى واسطه يا مع الواسطه شاهد جريان بوده‏اند و براى عبد اللطيف نقل كرده‏اند و ديگران به چنين افرادى بر نخورده‏اند،ولى عبد اللطيف كتاب خود را در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم تاليف كرده است (30) ،يعنى با حادثه فتح اسكندريه كه در حدود سالهاى‏17 و 18 هجرى واقع شده نزديك به ششصد سال فاصله دارد و در همه اين ششصد سال در هيچ كتاب تاريخى و از زبان هيچ مورخى اعم از مسلمان و مسيحى و يهودى و غيره ديده و شنيده نشده،يكمرتبه بعد از اين مدت طولانى در كتاب عبد اللطيف ديده مى‏شود.اين جهت،نقل عبد اللطيف را از حد يك نقل بى سند(و به اصطلاح‏«خبر مرسل‏»)هم پايين‏تر مى‏برد و به صورت نقلى در مى‏آورد كه قرائن خارجى بر دروغ بودن آن هست.

از همه اينها بالاتر اينكه تواريخ شهادت مى‏دهند كه اساسا كتابخانه اسكندريه چندين بار قبل از آنكه اسكندريه به دست مسلمانان فتح شود مورد تاراج و يغما و حريق واقع شده و هنگامى كه مسلمين اسكندريه را فتح كردند اساسا كتابخانه‏اى به صورت سابق وجود نداشت و تنها كتابهايى در دست افرادى بوده كه مسلمين در قرنهاى دوم تا چهارم هجرى از آن كتابها استفاده كردند.

اينجا بار ديگر مثل معروف مصداق پيدا مى‏كند كه شخصى گفت:«امامزاده يعقوب را گرگ بر روى مناره دريد».ديگرى گفت:امامزاده نبود و پيغمبرزاده بود،يعقوب نبود و يوسف بود،بالاى مناره نبود و ته چاه بود،تازه اصل مطلب دروغ است،گرگ يوسف را ندريد.من اينجا زمام سخن را به ويل دورانت،مورخ معروف جهانى تاريخ تمدن مى‏دهم.ويل دورانت مى‏گويد:

«از جمله دلايل ضعف اين روايت(روايت عبد اللطيف)اين است كه:

1.قسمت مهم كتابخانه اسكندريه را مسيحيان متعصب به دوران اسقف‏«توفينس‏»به سال 392 ميلادى(در حدود 250 سال قبل از فتح اسكندريه به دست مسلمين)سوزانيده بودند.

2.در مدت پنج قرن (31) كه از وقوع تا ثبت‏حادثه مفروض در كتاب عبد اللطيف فاصله بود،هيچ يك از مورخان درباره آن سخن نياورده‏اند در صورتى كه‏«اوتكيوس‏»مسيحى كه به سال 322 هجرى(933 ميلادى) اسقف بزرگ اسكندريه بود،فتح اين شهر را به دست عربان با تفصيل فراوان نقل كرده است.به همين جهت غالب مورخان اين قضيه را نمى‏پذيرند و آن را افسانه مى‏پندارند.نابودى كتابخانه اسكندريه كه به تدريج انجام شد از حوادث غم انگيز تاريخ جهان بود.» (32)

ويل دورانت مراحل تدريجى نابودى اين كتابخانه را وسيله مسيحيان در تاريخ تمدن ذكر كرده است.علاقه‏مندان مى‏توانند به مجلدات ششم و نهم و يازدهم ترجمه فارسى تاريخ تمدن مراجعه كنند.

گوستاولوبون در تمدن اسلام و عرب مى‏گويد:

«سوزانيدن كتابخانه اسكندريه كه آن را به فاتحين اسلام نسبت داده‏اند جاى بسى تعجب است كه يك چنين افسانه موهومى چگونه در اين مدت متمادى به شهرت خود باقى مانده است و آن را تلقى به قبول نموده‏اند.ولى امروز بطلان اين عقيده به ثبوت پيوسته و معلوم و محقق گرديده است كه خود نصارى پيش از اسلام همچنانكه همه معابد و خدايان اسكندريه را با كمال اهتمام منهدم نموده‏اند،كتابخانه مزبور را نيز سوزانيده بر باد دادند،چنانكه در زمان فتح اسلام از كتابهاى مزبور چيزى باقى نمانده بود تا آن را طعمه حريق سازند.

شهر اسكندريه از زمان بناى آن كه در 332 پيش از ميلاد صورت گرفته تا زمان فتح مسلمين يعنى تا مدت هزار سال،يكى از شهرهاى معظم و مهم دنيا به شمار مى‏رفت.

در عصر ملوك بطالسه تمام حكما و فلاسفه دنيا در اين شهر جمع شده،مدارس و كتابخانه‏هاى مهمى تاسيس كرده بودند ولى آن ترقيات علمى آنقدر دوام پيدا نكرد،چندانكه در سال 48 قبل از مسيح روميان تحت‏سردارى‏«سزار»به اسكندريه حمله برده لطمه زيادى به حيات علمى آن وارد ساختند.اگر چه در سلطنت روميان دوباره اين شهر ترقى كرده اهميتى بسزا پيدا نمود،لكن اين ترقى موقتى بوده است،زيرا در اهالى،جنون مناقشات مذهبى پيدا شده و با وجود جلوگيرى‏هاى سفاكانه امپراطوران روم،روزانه بر شدت آن مى‏افزود تا زمانى كه ديانت مسيح مذهب رسمى مملكت قرار گرفت.آن وقت تئودور حكم كرد تمام معابد و مجسمه‏هاى خدايان و كتابخانه‏هاى بت‏پرستان (33) را با خاك يكسان نمودند.» (34)

شهر اسكندريه كه هم اكنون از شهرهاى معتبر مصر است‏به وسيله اسكندر رومى در چهار قرن قبل از ميلاد مسيح ساخته و يا طرح ريزى شد و به همين جهت نام اسكندريه يافت.

خلفاى اسكندر در مصر كه آنها را«بطالسه‏»مى‏خوانند،در آن شهر موزه و كتابخانه و در حقيقت‏«آكادمى‏»تاسيس كردند كه به صورت يك حوزه علمى عظيم درآمد.بسيارى از دانشمندان اسكندريه با اكابر يونان برابرى مى‏كنند و از مشاهير علمى جهان‏اند.

حوزه اسكندريه از قرن سوم و دوم قبل از ميلاد آغاز شده و تا قرن چهارم بعد از ميلاد ادامه يافت.مصر به طور كلى در دوره اسكندر و خلفايش زير نفوذ سياسى يونان بود.بعد كه تمدن يونانى به افول گراييد و ميان روم-كه مركزش رم فعلى در ايطاليا بود-با يونان جنگ در گرفت و روم بر يونان غلبه كرد،مصر و اسكندريه نيز تحت نفوذ سياسى روم واقع شد.دولت روم در حدود چهار قرن بعد از ميلاد منقسم شد به روم شرقى كه مركزش قسطنطينيه(استانبول فعلى)بوده و روم غربى كه مركزش رم در ايطاليا بوده است.روم شرقى به مسيحيت گراييد و مسيحيت،هم روى تمدن يونان و هم روى تمدن روم اثر منفى گذاشت،و قرون وسطاى غربى كه دوره انحطاط غرب است تقريبا از همين وقت(از انقسام روم به شرقى و غربى)آغاز مى‏شود.

پس از گرايش روم شرقى به مسيحيت،سايه مسيحيت-كه تدريس علوم و فلسفه را بر خلاف اصول دين مسيح مى‏دانست و علما و فلاسفه را كافر و گمراه و گمراه كننده مى‏شمرد-بر حوزه اسكندريه سنگينى كرد و دستبردها و تاراجها و سوزانيدنهاى متناوب اين كتابخانه بار ديگر بعد از حمله سزار در 48 ميلادى آغاز گشت.

قسطنطين اول،امپراطور روم شرقى اولين امپراطورى است كه به مسيحيت گراييد. ژوستى‏نين از اخلاف قسطنطين،در قرن ششم ميلادى حوزه آتن را رسما تعطيل كرد و قبلا در قرن چهارم حوزه اسكندريه تعطيل و يا تضعيف كامل شده بود.تعطيل حوزه آتن در سال‏529 ميلادى صورت گرفت،يعنى چهل و يك سال قبل از تولد رسول اكرم و هشتاد و يك سال قبل از بعثت ايشان و نود و چهار سال قبل از هجرت و صد و پنج‏سال قبل از رحلت ايشان و صد و بيست و اند سال قبل از فتح اسكندريه به دست مسلمين.

از مجموع آنچه گفتيم معلوم شد كه اين كتابخانه را بت پرستان و مشركان تاسيس كردند و مسيحيان آن را از بين بردند،ولى بعد از جنگهاى صليبى ميان مسيحيان و مسلمين كه در حدود دويست‏سال طول كشيد(قرن پنجم و ششم هجرى)مسيحيان از يك طرف با تمدن و فرهنگ اسلامى آشنا شدند و اين تمدن به آنها آگاهى داد،و از طرف ديگر پس از شكست نهايى از مسلمين سخت كينه مسلمين را در دلهاى خود پختند و به جنگ اعصاب عليه مسلمين دست زدند.آن اندازه عليه اسلام و قرآن و رسول اكرم و مسلمانان شايعه ساختند كه موجب شرمسارى متمدنهاى مسيحى قرون جديده است و مى‏بينيم كه به جبران مافات‏«عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن‏» (35) مى‏نويسند.شايعه كتابسوزى‏ها وسيله مسلمين جزء همين شايعات است كه احيانا برخى از مسلمين نيز از قرن هفتم به بعد بدون اينكه شايعه‏ها را بدانند،به صورت‏«شايع است‏»يا«گفته مى‏شود»يا«چنين روايت مى‏شود»در كتابهاى خود منعكس كرده‏اند،غافل از آنكه سازنده شايعه مسيحيان صليبى مى‏باشند و انگيزه‏شان بد نام كردن مسلمين است.و در قرن اخير كه استعمار،برانگيختن احساسات ملى مسلمين را عليه اسلام و مسلمين صدر اول در صدر برنامه خود قرار داده،امثال پور داود اين افسانه را به صورت يك حادثه تاريخى در آوردند و به نقلهايى نظير نقل عبد اللطيف پر و بال دادند و به صورت يك نقل تاريخى به خورد دانش آموزان و دانشجويان بى خبر دادند.

تا اينجا سخن عبد اللطيف را نقل و بررسى كرديم.اكنون به نقد سخن ابو الفرج ابن العبرى بپردازيم.

ابو الفرج يك طبيب يهودى است كه در سال‏623 هجرى در ملطيه(آسياى صغير)تولد يافته و پدرش دين يهود را ترك كرده و به نصرانيت گراييده است.ابو الفرج نيز آغاز تحصيلات خود را به فراگرفتن اصول نصرانيت گذرانده است.او به زبان سريانى و عربى آشنايى كامل داشته است.تاريخى مبسوط به زبان سريانى نوشته كه ماخذ آن كتب سريانى،عربى،يونانى بوده است.در آن كتاب ذكرى از كتابسوزى مسلمين در اسكندريه وجود ندارد و خلاصه‏اى از آن كتاب به عربى به نام مختصر الدول نوشت كه مى‏گويند همه نسخه‏هاى آن ناتمام و ناقص است،و عجب اين است كه مى‏گويند با اينكه مختصر الدول خلاصه آن تاريخ مفصل سريانى است مشتمل بر مطالبى است كه در اصل مفصل سريانى نيست،از جمله آنها داستان كتابسوزى اسكندريه وسيله مسلمين است.

كتاب مختصر الدول را مردى به نام‏«دكتر پوكوك‏»كه پروفسور كالج اكسفورد بوده و از اشخاصى است كه در نشر اكاذيب عليه مسلمين دست داشته است،طبع و نشر كرده و به زبان لاتين هم ترجمه نموده است.از آن وقت و به وسيله اين كتاب و اين شخص شايعه كتابسوزى مسلمين در اسكندريه در اروپا رواج يافت،تا آنكه در قرون اخيره وسيله محققين اروپايى امثال گيبون و كريل و گوستا و لوبون و ديگران اين شايعه تكذيب شد (36) .

داستان كتابسوزى در كتاب مختصر الدول به اين شكل آمده است:

«در آن زمان،يحيى نحوى كه به زبان ما به‏«غرماطيقوس‏»يعنى نحوى ملقب بوده است،در ميان عرب مقام شهرت را حائز گرديد.مشاراليه ساكن اسكندريه بوده است و مذهبا نصرانى و جزء فرقه يعقوبى بود و مخصوصا عقيده ساورى(؟)را تاييد مى‏نمود.او در آخر مذهب تنصر را ترك گفته و تمام علماى نصاراى مصر نزد او جمع شده نصيحت نمودند كه از كفر و زندقه بيرون آيد ولى او قبول ننمود.وقتى كه علما مايوس شدند وى را از مناصبى كه دارا بود انداختند،و او تا مدتى به همين حال باقى و زنده بود تا آنكه عمرو بن عاص(فرمانده مسلمين در فتح مصر)وارد مصر گرديد.

روزى يحيى نزد وى حاضر شد.عمرو از مقام علم و فضل او واقف گرديده و خيلى از او احترام نمود.فاضل مشاراليه شروع به يك رشته سخنان حكيمانه‏اى نمود كه اعراب ابدا با آن آشنا نبودند.سخنان مزبور در دماغ عمرو فوق العاده مؤثر واقع گرديده فريفته وى شد.نظر به اينكه عمرو از اشخاص با هوش و عاقل و فكور بود مصاحبت وى را اختيار نمود و هيچ وقت او را از خودش جدا نمى‏ساخت.

يك روز يحيى به عمرو اظهار داشت كه هر چه در اسكندريه هست در تصرف شما مى‏باشد، البته آنچه براى شما مفيد مى‏باشد ما را به آن كارى نيست ولى چيزهايى كه چندان محل حاجت‏شما نيست‏خواهش مى‏كنم كه آنها را به خود ما واگذار كنيد كه استحقاق ما به آنها بيشتر مى‏باشد.عمرو پرسيد كه آنها چيستند؟در جواب گفت:كتب حكمت و فلسفه مى‏باشند كه در كتابخانه دولتى ذخيره شده‏اند.

عمرو اظهار داشت كه من در اين باب بايد از خليفه(عمر)دستور بخواهم و الا از خودم نمى‏توانم قبلا اقدامى كنم.چنانكه عين واقعه را به خليفه اطلاع داده و كسب تكليف نمود،در جواب نوشت:اگر اين كتابها موافق با قرآن مى‏باشند هيچ ضرورتى به آنها نيست و اگر مخالف با قرآن‏اند تمام آنها را بر باد ده.

بعد از وصول اين جواب،عمرو شروع به انهدام كتابخانه نموده مقرر داشت كه بين حماميهاى اسكندريه كتابها را تقسيم كردند و از اين رو در مدت شش ماه تمام كتب را سوزانيده بر باد داد.و آنچه واقع شده بدون استعجاب قبول نما.» (37)

متاسفانه با اين توصيه و خواهش جناب ابو الفرج(اگر واقعا اين قضيه را او خود آورده باشد)و يا استدعاى جناب پروفسور پوكوك،اين افسانه نه با استعجاب و نه بدون استعجاب قابل قبول نيست.گذشته از آنچه در نقد سخن عبد اللطيف گفتيم- كه يك روايت تاريخى بدون ذكر سند و ماخذ و مدرك به هيچ وجه قابل قبول نيست،بويژه كه بعد از ششصد سال اين نقل بى سند و بى ماخذ مطرح شود و قبلا احدى از آن و لو بدون سند و ماخذ ذكرى نكرده است و بعلاوه گفتيم از نظر محققان اين مطلب به ثبوت رسيده كه اساسا در موقع فتح اسكندريه به دست مسلمين از كتابخانه چيزى باقى نمانده بود و موضوع از اصل منتفى بوده است-دلايل و قرائن ديگرى عليه اين گزارش وجود دارد:

اولا در اين داستان،قهرمان يحيى نحوى فيلسوف معروف است.طبق اسنادى كه اخيرا تحقيق شده وى در حدود صد سال قبل از فتح اسكندريه در گذشته است و ملاقات وى با عمرو افسانه است (38) .عجيب اين است كه شبلى نعمان با اينكه مى‏نويسد كه وى يكى از حكماى هفتگانه‏اى است كه در اثر فشار ژوستى‏نين از روم به ايران آمدند و خسرو انوشيروان از آنها پذيرايى كرد،اصل ملاقات يحيى با عمرو را مورد تاييد قرار مى‏دهد،توجه نمى‏كند كه از مهاجرت آن حكما به ايران تا فتح اسكندريه بيش از صد و بيست‏سال فاصله است،عادتا امكان ندارد يحيى كه در حدود صد و بيست‏سال قبل از فتح اسكندريه حكيمى نامبردار و معروف بوده است،هنگام فتح اسكندريه به صورت يكى از نديمان عمرو به حيات خود ادامه دهد.بنابر اين نقلهايى كه ملاقات يحيى با عمرو را ذكر كرده‏اند،هر چند نامى از كتابخانه نبرده‏اند بى اساس است.

داستان ملاقات يحيى با عمرو در روايت ابو الفرج نظير داستان تدريس ارسطو در اسكندريه در روايت عبد اللطيف است،وضاعان و قصه پردازان به انطباق قصه با تاريخ توجه نكرده‏اند.

ثانيا در متن قصه آمده است كه پس از آنكه دستور خليفه به نابودى كتابها رسيد،عمرو كتابها را به حمامهاى اسكندريه تقسيم كرد و تا مدت شش ماه خوراك حمامهاى اسكندريه بود،و با توجه به اينكه اسكندريه در آن وقت‏بزرگترين شهر مصر و يكى از بزرگترين شهرهاى جهان آن روز بوده است و خود عمرو در گزارشى كه با اعجاب فراوان براى خليفه از اين شهر مى‏دهد مى‏نويسد:«در اين شهر چهار هزار حمام،چهار هزار عمارت عالى،چهل هزار يهودى جزيه پرداز،چهار صد تفريحگاه دولتى،دوازده هزار سبزى فروش كه سبزى تازه مى‏فروشند وجود دارد»،بايد چنين فرض كنيم كه در مدت شش ماه چهار هزار حمام از اين كتابها گرم مى‏شده‏اند،يعنى آنقدر كتاب بوده است كه اگر يك حمام را مى‏خواستند با آن گرم كنند براى قريب به هفتصد هزار روز يعنى در حدود دو هزار سال آن حمام كافى بود.عجيب‏تر آنكه طبق آنچه در متن گزارش ابو الفرج آمده،همه آن كتابها در حكمت و فلسفه بوده نه در موضوع ديگر.اكنون خوب است كمى بينديشيم آيا از آغاز پيدايش تمدن تا امروز كه قرنهاست صنعت چاپ پيدا شده و در شكل سرسام آورى نسخه بيرون مى‏دهد،اين اندازه كتاب حكمت و فلسفه كه براى سوخت چهار هزار حمام در مدت شش ماه كافى باشد وجود داشته است؟

باز خوب است‏بينديشيم چنين كتابخانه‏اى چه مساحتى را اشغال كرده بوده است؟كتابها به صورت انبار شده مانند انبار كاه گندم نبوده،بلكه به صورت چيده شده در قفسه‏ها بوده،زيرا مورد استفاده مردم بوده است،و لهذا در گزارشى كه از يك كشيش مسيحى در قرن چهارم بعد از ميلاد رسيده كه از ناحيه امپراطور وقت مامور شده بود كتابخانه را از بين ببرد،چنين آمده كه:«من قفسه‏هاى آن را در آن وقت از كتاب بكلى خالى يافتم‏» (39) .يك رواق كه آقاى عبد اللطيف هم آن را مشاهده كرده بوده كه هيچ،مساحت‏يك شهر هم شايد براى چنين كتابخانه‏اى كافى نباشد.

امروز كتابخانه‏هاى بسيار بزرگ در اثر پيشرفت صنعت چاپ و وجود امكانات بى سابقه در تاريخ بشر،در جهان خصوصا آمريكا و شوروى وجود دارد،همچنانكه شهرهاى بسيار بزرگ و بى سابقه در تاريخ بشر در جهان امروز وجود دارد.من باور ندارم امروز هم كتابخانه‏اى وجود داشته باشد كه كتابهايش براى گرم كردن حمامهاى شهرى كه آن كتابخانه در آنجا ست‏براى مدت شش ماه كفايت كند.

!301 اينها همه دليل افسانه بودن اين داستان است و تنها در دنياى افسانه‏ها نظيرى برايش مى‏توان يافت.گويند مردى در وصف شهر هرات كه مدعى بود روزگارى فوق العاده بزرگ و پر جمعيت‏بوده داد سخن مى‏داد،كار را به جايى رسانيد كه گفت:در آن وقت در هرات بيست و يك هزار احمد يك چشم كله‏پز وجود داشته است!!!با توجه به اينكه همه نامشان احمد نبوده و همه احمد نام‏ها يك چشم نبوده‏اند و همه احمدهاى يك چشم كله‏پز نبوده‏اند،پس اگر فقط عدد احمدهاى يك چشم كله‏پز به بيست و يك هزار نفر مى‏رسيده،حساب كنيد و ببينيد عدد سايرين چقدر بوده است؟!اگر اولين و آخرين را روى زمين جمع كنيم قطعا باز هم كافى نيست.

داستان ابو الفرج چيزى شبيه داستان احمد يك چشم كله‏پز است.لذا نويسندگان دائرة المعارف انگليسى بنابر نقل شبلى نعمان قصه ابو الفرج را جزء فكاهيات به حساب آورده‏اند.

ثالثا همان طورى كه شبلى نعمان و برخى محققان غربى گفته‏اند،در آن عصر كتابها از وست‏بوده و ابدا به درد سوخت نمى‏خوردند و بدين جهت آنها را براى سوخت‏به كار بردن يك كار لغو و بيهوده ديگرى بوده.شبلى نعمان از شخصى به نام مسيو در پير نقل مى‏كند كه گفته: «ما يقين داريم كه حماميان اسكندريه تا وقتى كه براى سوخت مواد ديگرى حاضر داشتند هيچ وقت كتابهايى را كه روى پوست تدوين يافته به مصرف سوخت نمى‏رسانيدند و سخن اينجاست كه قسمت اعظم كتب مزبوره از پوست تشكيل يافته بودند» (40) .

رابعا اگر چنين كتابخانه‏اى در اسكندريه بود،قطعا عمرو در گزارش خود از اين شهر به خليفه كه در تواريخ مضبوط است نامى هم از آن مى‏برد.در آن گزارش از تفريحگاه‏هاى دولتى و سبزى فروش‏هاى شهر سخن به ميان آمده اما از كتابخانه سخنى نيست.

خامسا اسكندريه پس از فتح وسيله عمرو عاص،قرار داد صلح با مسلمين بست و مردم آنجا«اهل ذمه‏»به شمار مى‏رفتند و مقررات‏«اهل ذمه‏»درباره آنها اجرا مى‏شد،يعنى جان و مال و ناموس و حتى معابد و آزادى عبادتشان محترم بود و حكومت اسلامى خود را ضامن و مسؤول آنها مى‏دانست.عمرو بن عاص در عهدنامه خود با مردم مصر چنين نوشت:«اين پيمان امنيتى است كه عمرو به مردم مصر مى‏دهد كه جان و خون و اموال و مساكن و ساير امورشان در امان است‏» (41) و طبق آنچه از معجم البلدان نقل شده،تصريح شده است كه:«زمين مردم مصر،اموال و سرمايه‏هاى آن مردم همه متعلق به خودشان است و كسى حق تعرض ندارد» (42) .

به طور كلى مى‏دانيم كه سيره مسلمين با اهل كتاب همواره اينچنين بوده كه آنها را پس از فتح در«ذمه‏»خود قرار مى‏دادند و از آنها جزيه مى‏گرفتند و در مقابل اين جزيه عهده‏دار امنيت جان و مال و حيثيت و معابد آنها مى‏شدند.در اسكندريه نيز چنين شد.اگر در نقل ابو الفرج آمده بود كه مسلمانان هنگام فتح اسكندريه قبل از عقد پيمان صلح با مردم آنجا چنين كارى كرده بودند تا حدى قابل قبول بود،اما گزارش ابو الفرج مى‏گويد اين جريان مدتها بعد از فتح اسكندريه،در اثر تذكرى كه از طرف يحيى نحوى داده شد رخ داده است.اينكه مسلمين بعد از قرار صلح دست‏به چنين كارى بزنند مخالف سيره و سنت آنهاست.

سادسا آنچه از احوال عمرو و عمر اطلاع داريم اين جريان را تاييد نمى‏كند.اما عمرو شخصا مردى مدبر و با هوش و مستقل الفكر بوده و اگر نظر خاصى داشت‏به هر شيوه‏اى بود بر عمر تحميل مى‏كرد.تواريخ مى‏نويسد كه عمر چندان رغبتى به فتح مصر نشان نمى‏داد و عمرو عاص نظر خود را بر او تحميل كرد،تا آنجا كه مى‏گويند از عمر كسب اجازه كرد اما پيش از آنكه اجازه برسد حمله را شروع كرد.اگر چنين مى‏بود كه در متن قصه آمده كه يحيى نحوى به صورت نديم و معاشر عمرو در آمده بود و عمرو به حكم عقل و هوش ذاتى از سخنان حكيمانه يحيى لذت مى‏برد و استفاده مى‏كرد،عمرو در نامه خود به عمر طورى گزارش مى‏داد كه كتابخانه مورد علاقه دوست دانشمندش محفوظ بماند،نه اينكه به كسب اجازه ساده‏اى قناعت كند و به محض رسيدن نامه خليفه بدون آنكه بار ديگر نامه‏اى بنويسد فورا در جلو چشم دوست دانشمندش كتابهايى را كه از جان براى دوستش عزيزتر بود طعمه آتش نمايد.بعلاوه،سيره عمرو در اسكندريه سيره يك فاتح علاقه‏مند به اصلاح و عمران و آبادى بوده است نه سيره يك جبار و ستمگر از قبيل قتيبه بن مسلم.ويل دورانت مى‏نويسد:

«عمرو با عدالت‏حكومت كرد.قسمتى از مالياتهاى گزاف را به پاك كردن كانالها و تعمير پلها و تجديد معبر آبى كه به روزگار سلف نيل را به بحر احمر مى‏پيوسته بود (43) اختصاص داد و كشتيها از مديترانه به اقيانوس هند راه توانستند يافت.اين معبر آبى بار ديگر به سال 114 هجرى(732 ميلادى)از شن پر شد و متروك ماند.» (44)

از فردى كه فكر اجتماعى‏اش در اين سطح بوده است نمى‏توان باور كرد كه كتابخانه‏اى را آتش بزند.

و اما عمر هر چند مردى خشن بوده است،ولى احدى در هوش و دور انديشى او ترديد ندارد. عمر براى اينكه همه مسؤوليتها را شخصا بر عهده نگيرد و بعلاوه از فكر و انديشه ديگران استمداد جويد،معمولا در مسائل مهم خصوصا در سياست‏خارجى حكومتش شورا تشكيل مى‏داد و به مشورت مى‏پرداخت كه در كتب تاريخ مسطور است و به دو نمونه‏اش به تناسب در نهج البلاغه اشاره شده است.در هيچ تاريخى ديده نشده كه عمر درباره كتابخانه اسكندريه شورايى تشكيل داده باشد و با كسى مشورت كرده باشد.بسيار بعيد است كه چنين تصميمى را بى مشورت اتخاذ كرده باشد.بعلاوه،اگر عمر چنين انديشه‏اى مى‏داشت كه ما با وجود قرآن به هيچ كتاب ديگر احتياج نداريم،قطعا اين انديشه ديگر را هم داشت كه با وجود مساجد احتياج به معبد ديگر نداريم.پس چرا در قراردادهاى خود كليساها و كنسيه‏ها و حتى آتشكده‏ها را تحمل مى‏كند و بلكه دولت اسلامى را متعهد حفظ و نگهدارى آنها در ازاى شرايط ذمه مى‏داند؟

سابعا فرضا عمرو بن العاص چنين دستورى داده باشد،آيا باورى است كه مردم مسيحى و يهودى اسكندريه بدون هيچ عكس العمل مخالفى آن كتابها را كه محصول فرهنگ و تاريخشان بوده،مانند انبار هيزم تحويل بگيرند و بسوزانند و حتى مخفيانه آن كتابها را در نبرند و مخفى نسازند؟!

اما نقل قفطى،عينا همان است كه ابو الفرج نقل كرده است.همه ايرادهايى كه بر نقل ابو الفرج وارد است‏بر اين نيز وارد است.و همچنانكه ابو الفرج در كتاب تاريخ مفصل خود كه به سريانى نوشته اين قصه را نياورده و اما در مختصر الدول كه به عربى است و خلاصه آن است آورده و اين مايه شگفتى است،قفطى نيز در كتابى كه در تاريخ مصر نوشته (45) ذكرى از اين قصه عجيب نكرده است،اما در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء كه تاريخ فلاسفه است در ذيل احوال يحيى نحوى اين قصه را بدون ذكر هيچ مدركى آورده است.بنابر اين در نقل قفطى نيز يحيى نحوى يكى از دو قهرمان قضيه است و همه آن كتابها كه در حكمت و فلسفه بوده به قدرى بوده كه چهار هزار حمام را در مدت شش ماه گرم كرده است.

قفطى مدعى است كه يحيى نحوى در ابتدا«كشتيران‏»بوده،در سن چهل و پنج‏سالگى عشق تحصيل به سرش زده و بعد،هم فيلسوف شده و هم پزشك و هم اديب و هم به مقام اسقفى اسكندريه رسيده است.

در موضوع يحيى نحوى نوعى ابهام در تاريخ هست.آنچه مسلم است مردى فيلسوف و اسقف در دوره قبل از اسلام به نام يحيى نحوى وجود داشته است و همان است كه بر رد ابرقلس و ارسطو و در دفاع از اصول مسيحيت كتاب نوشته و بوعلى در نامه معروفش به ابوريحان بيرونى از او به زشتى ياد مى‏كند و مدعى است كه او نه از روى عقيده بلكه به خاطر عوام فريبى مردم نصارى آن كتابها را نوشته است.از طرف ديگر،ابن النديم در الفهرست از يحيى نحوى نام مى‏برد كه با عمرو بن العاص ملاقات داشته است،بدون ذكرى از كتابخانه اسكندريه.در كتاب معتبر صوان الحكمة ابو سليمان منطقى مى‏نويسد.او در زمان عثمان و معاويه ديده شده است.عليهذا يا نقل ابن النديم و ابو سليمان بى اساس است و يا آن كس كه در زمان عمرو بن العاص و معاويه بوده است‏يحيى نام ديگرى بوده غير آن كه شخصيتى محسوب مى‏شود و شروح زيادى بر كتب ارسطو و غيره نوشته و اسقف اسكندريه بوده است. بعيد نيست كسانى كه داستان كتابخانه اسكندريه را ساخته‏اند،از ذكر نام يحيى نحوى در كلام ابن النديم و ابو سليمان استفاده كرده و داستان را پرداخته‏اند.به هر حال،آنچه مسلم است‏يحيى نحوى اسكندرانى فيلسوف و پزشك و شارح ارسطو و اسقف معروف اسكندريه، دوره عمرو عاص و معاويه را درك نكرده است.

اما حاج خليفه.اين مرد از متاخرين است و در قرن يازدهم هجرى مى‏زيسته است.او يك كتابشناس و فهرست نويس است نه مورخ.كتاب معروف او كشف الظنون است كه فهرست كتب است و در فن خود با ارزش مى‏باشد.جمله‏اى كه از او نقل شده دو قسمت است.قسمت اول اين است كه‏«عرب در صدر اسلام علومى را كه مورد توجه قرار مى‏داد سه قسمت‏بود:زبان، ديگر احكام شريعت،سوم پزشكى كه اندكى قبلا هم از آن بهره داشت و بعلاوه مورد نيازش بود،ولى به علوم ديگر نمى‏پرداخت زيرا نمى‏خواست پيش از آنكه پايه‏هاى اسلام استوار شود علوم بيگانه در ميان مردم رايج گردد».

سخن حاج خليفه تا اينجا سخن درستى است.ما در بخش‏«خدمات ايران به اسلام‏»آغاز و كيفيت نشو و نماى علوم را در اسلام بررسى خواهيم كرد.علوم اسلامى از قرائت،فقه،دستور زبان آغاز گشت.در ابتدا توجهى به علوم فلسفى يا طبيعى يا رياضى نبود.تدريجا به اين علوم توجه شد.قسمت دوم سخن حاج خليفه اين است:«حتى گفته مى‏شود كه عرب هنگام فتح شهرها كتابهايى كه به دست مى‏آورد مى‏سوخت‏».

مى‏بينيم كه حاج خليفه نيز با اينكه مورخ نيست،نكته‏اى را كه اهل نقل و روايت رعايت مى‏كنند رعايت كرده است،نگفته است كه عرب هنگام فتح شهرها كتابها را مى‏سوزانيد كه اظهار نظر و تاييد در قضيه محسوب شود،مى‏گويد:«گفته مى‏شود چنين...».شك ندارد كه در زمان حاج خليفه كه در قرن يازدهم بوده چنين سخنى گفته مى‏شده است.چهار قرن بوده كه اين سخن گفته مى‏شده و طبعا قرن به قرن بيشتر بر سر زبانها مى‏آمده است.مثل اين است كه ما امروز بگوييم گفته مى‏شود و بسيار هم گفته مى‏شود كه مسلمانان صدر اول هر جا كتابى مى‏يافتند مى‏سوختند.اگر ما امروز چنين سخن بگوييم دروغ نگفته‏ايم،چنانكه ديديم از زمان عبد اللطيف و ابو الفرج و قفطى شروع شد.

پس حاج خليفه علاوه بر اينكه مانند عبد اللطيف و ديگران سندى و ماخذى ذكر نكرده است،چيز تازه‏اى نگفته است،آنچه را كه در افواه در زمانش گفته مى‏شده با صيغه فعل مجهول(و يروى)به نشانه غير قابل اعتماد بودن منعكس كرده است.

بعد از عبد اللطيف افراد ديگرى عين عبارت عبد اللطيف را در كتابهاى خود منعكس كرده‏اند كه چون معلوم است نقل سخن عبد اللطيف است قابل بحث و!306 بررسى نيست. مثلا مقريزى كتابى در تاريخ مصر نوشته كه به نام‏«خطط مقريزى‏»معروف است.وى آنجا كه مانند يك مورخ فتح اسكندريه را ذكر كرده نامى از كتابسوزى نبرده است،اما آنجا كه به توصيف‏«عمود السوارى‏»-كه عبد اللطيف هم عبارت معروف خود را در ذيل توصيف آن گفته است-مى‏رسد،عين عبارت عبد اللطيف را حرف به حرف تكرار مى‏كند.اين خود مى‏رساند كه مقريزى كوچكترين اعتمادى به اين نقل نداشته است والا لااقل اين را در ضمن فتح اسكندريه مى‏آورد و يا لفظ‏«و يذكر»(چنين گفته مى‏شود)را مى‏انداخت.

اكنون نوبت آن است كه به نقد سخن ابن خلدون كه درباره خصوص كتابسوزى در ايران سخن گفته است‏بپردازيم.اگر به اصل عبارت ابن خلدون مراجعه نكنيم و به نقل پور داود در يشتها كه آقاى دكتر معين از آنجا نقل كرده‏اند اعتماد كنيم،بايد بگوييم ابن خلدون كه خود يك مورخ است و او را با عبد اللطيف كه صرفا يك طبيب است و مى‏خواسته سفرنامه بنويسد يا ابو الفرج كه او نيز طبيب است و يا حاج خليفه فهرست نويس و حتى با قفطى تاريخ الحكمانويس نبايد مقايسه كرد،او خود يك مورخ و مؤلف تاريخ عمومى است،بنابر اين اگر به ضرس قاطع اظهار نظر كند و لو مدرك نشان ندهد بايد گفت‏سند و ماخذى در كار بوده است.

ولى متاسفانه ابن خلدون نيز اظهار نظر نكرده و به صورت فعل مجهول بيان كرده است.او هم سخن خود را با جمله‏«و لقد يقال‏»آغاز كرده است(همانا چنين گفته مى‏شود).بعلاوه،ابن خلدون در صدر سخنش جمله‏اى اضافه كرده كه بيشتر موجب ضعف قضيه مى‏شود.او بعد از آنكه طبق اصل اجتماعى خاص خودش(كه مورد قبول ديگران نيست و آن اينكه هر جا كه ملك و عمران گسترش يافته باشد علوم عقلى خواه ناخواه گسترش مى‏يابد)نتيجه مى‏گيرد كه در ايران كه ملك و عمران گسترش عظيم يافته بوده است نمى‏تواند علوم عقلى گسترش نيافته باشد،مى‏گويد:«و همانا گفته مى‏شود كه اين علوم از ايرانيان به يونانيان رسيد آنگاه كه اسكندر دارا را كشت و بر ملك كيانى تسلط يافت و بر كتابها و علوم بى حد و حصر آنها استيلا يافت و چون سرزمين ايران فتح شد و در آنجا كتب فراوان ديدند،سعد وقاص به عمر نامه نوشت...».

چنانكه مى‏دانيم اينكه اسكندر از ايران كتابهايى به يونان برده باشد و بعد از فتح ايران به دست اسكندر يونانيان به علوم تازه‏اى دست‏يافته باشند،مطلبى است!307 كه هيچ تاريخى آن را ياد نكرده است و هيچ اساسى ندارد.آقاى پور داود در اينجا دغلى فرموده،قسمت اول را كه هم مشتمل بر فعل مجهول‏«و لقد يقال‏»است و هم مشتمل بر داستان مجعول حمل كتب و علوم ايران به يونان است‏حذف كرده است و به نتيجه گيرى پرداخته است.

ماخذ شايعه‏اى كه ابن خلدون اشاره كرده با ماخذ شايعه كتابسوزى اسكندر على الظاهر دو تاست.شايعه كتابسوزى اسكندريه را مسيحيان ساخته‏اند براى آنكه اين جنايت را از گردن خودشان كه عامل اصلى هستند بر دارند و به گردن مسلمين بيندازند،ولى ماخذ شايعه‏اى كه ابن خلدون اشاره كرده است على الظاهر«شعوبيه‏»اند.خود ابن خلدون نيز خالى از تمايل شعوبى و ضد عربى نيست.

شعوبيان ايرانى شعارشان اين بود:«هنر نزد ايرانيان است و بس‏».از ظاهر عبارت ابن خلدون شايد بشود استفاده كرد كه مى‏خواسته‏اند مدعى شوند همه علوم يونان از ايران است،در صورتى كه مى‏دانيم اسكندر در زمان ارسطو به ايران حمله كرد و تمدن و فرهنگ يونان در آن وقت در اوج شكوفايى بود.

مطلب ديگر اين است كه آنچه تاكنون از ابن خلدون نقل شده از مقدمه اوست كه كتابى است فلسفى و اجتماعى.تاكنون نديده‏ايم كه اين مطلب را كسى از خود تاريخ او كه به نام العبر و ديوان المبتدا و الخبر است نقل كرده باشد.ابن خلدون اگر براى اين قصه ارزش تاريخى قائل بود،بايد در آنجا نقل كرده باشد.

متاسفانه تاريخ ابن خلدون در اختيارم نيست،ولى اگر چيزى در آنجا مى‏بود بسيار بعيد است كه رندان غافل مانده باشند.اگر چنين مطلبى در خود تاريخ ابن خلدون بود،از آنجا نقل مى‏شد و نه از مقدمه.بايد به خود تاريخ ابن خلدون مراجعه شود.

در مورد كتابخانه اسكندريه،علاوه بر نبودن ماخذ و علاوه بر اينكه ناقلها به صورت فعل مجهول كه نشانه بى اعتمادى است نقل كرده‏اند،يك سلسله قرائن خارجى هم بر دروغ بودن قضيه بود،از آن جمله اينكه تاريخ مى‏گويد اين كتابخانه قرنها قبل از اسلام به باد رفته است.

در مورد كتابسوزى ايران نيز برخى قرائن خارجى در كار است.يكى اينكه اساسا تاريخ وجود كتابخانه‏اى را در ايران ضبط نكرده است،بر خلاف كتابخانه اسكندريه كه وجود چنين كتابخانه‏اى در سالهاى ميان سه قرن قبل از ميلاد تا حدود!308 چهار قرن بعد از ميلاد قطعى تاريخ است.اگر در ايران كتابخانه‏هايى وجود مى‏داشت،فرضا سوختن آنها ضبط نشده بود،اصل وجود كتابخانه ضبط مى‏شد خصوصا با توجه به اينكه مى‏دانيم اخبار ايران و تاريخ ايران بيش از هر جاى ديگر در تواريخ اسلامى وسيله خود ايرانيان يا اعراب ضبط شده است.

ديگر اينكه در ميان ايرانيان يك جريان خاص پديد آمد كه ايجاب مى‏كرد اگر كتابسوزى در ايران رخ داده باشد حتما ضبط شود و با آب و تاب فراوان هم ضبط شود و آن جريان شعوبيگرى است.شعوبيگرى هر چند در ابتدا يك نهضت مقدس اسلامى عدالتخواهانه و ضد تبعيض بود،ولى بعدها تبديل شد به يك حركت نژاد پرستانه و ضد عرب.ايرانيان شعوبى مسلك،كتابها در مثالب و معايب عرب نوشتند و هر جا نقطه ضعفى از عرب سراغ داشتند با آب و تاب فراوان مى‏نوشتند و پخش مى‏كردند،جزئياتى از لابلاى تاريخ پيدا مى‏كردند و از سير تا پياز فروگذار نمى‏كردند.

اگر عرب چنين نقطه ضعف بزرگى داشت كه كتابخانه‏ها را آتش زده بود خصوصا كتابخانه ايران را،محال و ممتنع بود كه شعوبيه كه در قرن دوم هجرى اوج گرفته بودند و بنى العباس به حكم سياست ضد اموى و ضد عربى كه داشتند به آنها پر و بال مى‏دادند درباره‏اش سكوت كنند،بلكه يك كلاغ را صد كلاغ كرده و جار و جنجال راه مى‏انداختند،و حال آنكه شعوبيه تفوه به اين مطلب نكرده‏اند و اين خود دليل قاطعى است‏بر افسانه بودن قصه كتابسوزى ايران.

سخن ما درباره كتابسوزى ايران و اسكندريه به پايان رسيد.خلاصه سخن اين شد كه تا قرن هفتم هجرى يعنى حدود ششصد سال بعد از فتح ايران و مصر،در هيچ مدركى(چه اسلامى و چه غير اسلامى)سخن از كتابسوزى مسلمين نيست.براى اولين بار در قرن هفتم اين مساله طرح مى‏شود.كسانى كه طرح كرده‏اند اولا هيچ مدرك و ماخذى نشان نداده‏اند و طبعا از اين جهت نقلشان اعتبار تاريخى ندارد،و اگر هيچ ضعفى جز اين يك ضعف نبود،براى بى اعتبارى نقل آنها كافى بود.

تازه همه آنها به استثناى ابو الفرج و قفطى وجود شايعه‏اى را بر زبانها روايت كرده‏اند نه وقوع حادثه را،و در شريعت روايت و قانون نقل تاريخى،هر گاه مورخ به جاى نقل حادثه‏اى،«بر سر زبانها بودن‏»آن حادثه را نقل كند،يعنى به جاى آنكه!309 بگويد چنين حادثه‏اى واقع شده بگويد«گفته مى‏شود چنين حادثه‏اى واقع شده‏»نشانه اين است كه حتى خود گوينده اعتمادى به وقوع آن حادثه ندارد.

و بعلاوه،نقلهاى قرن هفتم كه ريشه و منبع ساير نقلهاست‏يعنى نقل عبد اللطيف و ابو الفرج و قفطى در متن خود مشتمل بر دروغهاى قطعى است كه سند بى اعتبارى آنهاست.

و علاوه بر همه اينها،چه در مورد ايران و چه در مورد اسكندريه قرائن خارجى وجود دارد كه فرضا اين نقلها ضعف سندى و مضمونى نمى‏داشت،آنها را از اعتبار مى‏انداخت.

ممكن است‏براى خواننده محترم اين تصور پديد آيد كه ما درباره اين مطلب به اطناب سخن رانديم و كار نقد را به اسراف كشانديم،همين مختصر كه در اينجا گفته شد كافى بود و حداكثر اندكى بيشتر تفصيل داده مى‏شد.

تصديق مى‏كنم كه اگر قصه كتابسوزى صرفا به عنوان يك حادثه تاريخى در محيط تحقيق بخواهد بررسى شود نيازى به اينهمه تفصيل ندارد،اما خواننده محترم بايد توجه داشته باشد كه اين داستان را از محيط تحقيق و جو بررسى علمى خارج كرده و از آن يك‏«سوژه‏»براى‏«تبليغ‏»ساخته‏اند.براى محققين بى طرف اعم از مسلمان و غير مسلمان،بى اساسى اين داستان امرى مسلم و قطعى است ولى گروههايى كه به نوعى خود را در تبليغ اين قصه ذى نفع مى‏دانند دست‏بردار نيستند،كوشش دارند از راههاى مختلف اين داستان را وسيله تبليغ قرار دهند.تبليغ كتابسوزى در ايران و در اسكندريه تدريجا به صورت يك‏«دستور»و يك‏«شيوه حمله‏»در آمده است.

شبلى نعمان در رساله كتابخانه اسكندريه مى‏گويد:

«محققين نامى اروپا مانند گيبون،كارليل،گدفرى،هكتور،رنان،سيدلو و غير اينها غالب روايات بيهوده‏اى را كه در اروپا راجع به اسلام و مسلمين انتشار يافته بودند،غلط و بى اساس دانسته و صراحتا آنها را رد و انكار كرده‏اند،ولى در تاليفات و روايات عامه هنوز از شهرت آنها كاسته نشده است.و بايد دانست از ميان شايعاتى كه گفتيم يكى هم شايعه سوزانيدن كتابخانه اسكندريه است.اروپا اين قضيه را با يك صداى غريب و آهنگ مهيبى انتشار داده است كه واقعا حيرت انگيز مى‏باشد.كتب تاريخ،رمان،!310 مذهب،منطق و فلسفه و امثال آن هيچ كدام از اثر آن خالى نيست(براى اينكه اين قصه در اذهان رسوخ پيدا كند در هر نوع كتاب به بهانه‏اى آن را گنجانيده‏اند،حتى در كتب فلسفه و منطق).حتى يك سال در امتحان ساليانه اونيورسيته كلكته هند(كه تحت نظر انگليسيها بود)در اوراق سؤاليه متعلق به منطق كه چندين هزار نسخه چاپ شده،حل مغالطه ذيل را سؤال نموده بودند:اگر كتابها موافق با قرآن است ضرورتى به آنها نيست و اگر موافق نيست همه را بسوزان.» (46)

شبلى نعمان بعد اين سؤال را طرح مى‏كند كه چه سياستى در كار است،آيا اين نوعى همدردى و دلسوزى درباره كتابهايى است كه سوخته شده يا مطلب ديگرى در كار است؟اگر دلسوزى است چرا نسبت‏به كتابسوزى‏هاى مسلم و بسى مهيبتر كه در فتح اندلس و جنگهاى صليبى وسيله خود مسيحيان صورت گرفته هيچ وقت دلسوزى نمى‏شود؟!

شبلى خودش اينچنين پاسخ مى‏گويد كه علت اصلى اين است كه اين كتابخانه را خود مسيحيان قبل از اسلام از بين بردند و اكنون با تبليغ فراوان طورى وانمود مى‏كنند كه اين كتابخانه را مسلمين از بين بردند نه آنها.هدف اصلى پوشانيدن روى جرم خودشان است.

علتى كه شبلى ذكر مى‏كند يكى از علل قضيه است و تنها در مورد كتابخانه اسكندريه صدق مى‏كند،علت‏يا علل ديگرى در كار است،مساله اصلى استعمار است.استعمار سياسى و اقتصادى آنگاه توفيق حاصل مى‏كند كه در استعمار فرهنگى توفيق به دست آورده باشد.بى اعتقاد كردن مردم به فرهنگ خودشان و تاريخ خودشان شرط اصلى اين موفقيت است. استعمار دقيقا تشخيص داده و تجربه كرده است كه فرهنگى كه مردم مسلمان به آن تكيه مى‏كنند و ايدئولوژى كه به آن مى‏نازند فرهنگ و ايدئولوژى اسلامى است،باقى همه حرف است و از چهار ديوار كنفرانسها و جشنواره‏ها و كنگره‏ها و سمينارها هرگز بيرون نمى‏رود و به متن توده نفوذ نمى‏يابد.پس مردم از آن اعتقاد و از آن ايمان و از آن اعتماد و حسن ظن بايد تخليه شوند تا آماده ساخته شدن طبق الگوهاى غربى گردند.

!311 براى بدبين كردن مردم به آن فرهنگ و آن ايدئولوژى و پيام آوران آنها چه از اين بهتر كه به نسل جديد چنين وانمود شود كه مردمى كه شما مى‏پنداريد رسالت نجات و رهايى و رهبرى بشريت‏به سعادت را داشتند و به اين نام به كشورهاى ديگر حمله مى‏بردند و رژيمهايى را سرنگون مى‏كردند،خود به وحشيانه‏ترين كارها دست زده‏اند و اين هم نمونه‏اش.

بنابراين خواننده محترم تعجب نخواهد كرد كه[در]سؤالات امتحانيه ساليانه اونيورسيته كلكته هند كه به دست انگليسيها اداره مى‏شده است،براى حل مغالطه منطقى سؤالى پيدا نمى‏شده جز متن فرمان مجعول كتابسوزى،و براى يك نويسنده ايرانى هم كه مبانى فلسفه براى سال ششم دبيرستانها مى‏نويسد و هر سالى دهها هزار نسخه از آن چاپ مى‏شود و در اختيار دانش آموزان بى خبر و ساده دل ايرانى قرار مى‏گيرد،آنجا كه درباره قياس استثنايى در منطق بحث مى‏شود،عليرغم فشارهايى كه نويسنده بر مغز خود مى‏آورد هيچ سؤال ديگرى به ذهن نمى‏رسد جز همان سؤالى كه طراحان انگليسى در انيورسيته كلكته طرح كردند و ناچار مى‏شود مساله را به اين صورت طرح كند:

«ممكن است قياس استثنايى در عين حال منفصله و متصله يعنى مركب باشد.مثال اين گونه قياس قول معروف منسوب به پيشواى عرب است كه چون خواست‏سوزاندن كتابخانه ساسانيان را مدلل و موجه كند چنين استدلال كرد:اين كتابها يا موافق قرآن‏اند و يا مخالف آن،اگر موافق قرآن‏اند وجودشان زائد است،اگر مخالف آن هستند نيز وجودشان زائد و مضر است و هر چيز زائد و مضر بايد از بين برده شود،پس در هر صورت اين كتابها بايد سوخته شوند.» (47)

چند سال پيش در مؤسسه اسلامى حسينيه ارشاد دو سخنرانى ايراد كردم كه عنوانش‏«كتابسوزى اسكندريه‏»بود،و بى پايگى آن را روشن كردم.يادم هست كه بعد از پايان آن سخنرانيها از مؤمن مقدسى نامه‏اى دريافتم به اين مضمون كه تو چه داعى دارى كه دروغ بودن اين قصه را اثبات كنى؟!بگذار اگر دروغ هم هست مردم بگويند،زيرا دروغى است‏به مصلحت و تبليغى است عليه عمر بن الخطاب و عمرو بن العاص.

اين مؤمن مقدس گمان كرده بود كه اينهمه بوق و كرنا كه از اروپا تا هند را پر كرده،كتابها در اطرافش مى‏نويسند و رمانها برايش مى‏سازند و براى آنكه مسلم و قطعى تلقى شود در كتب منطق و فلسفه و سؤالات امتحانيه آن را مى‏گنجانند،به خاطر احساسات ضد عمرى يا ضد عمرو بن العاصى است و يا قربة الى الله و براى خدمت‏به عالم تشيع و بى آبرو كردن مخالفان امير المؤمنين على عليه السلام است.اين اشخاص نمى‏دانند كه در جوى كه اين مسائل مطرح مى‏شود مساله اسلام مطرح است و بس،و نمى‏دانند كه در جهان امروز سلاح مؤثر عليه يك كيش و يك آيين بحثهاى كلامى و استدلالهاى منطقى ذهنى نيست،در جهان امروز طرح طرز برخورد پيروان يك كيش در جريان تاريخ با مظاهر فرهنگ و تمدن،مؤثرترين سلاح له يا عليه آن كيش و آن آيين است.


پى‏نوشتها:

1- مجله‏«تندرست‏»،سال 24،شماره 2.

2- ص 4.

3- ص‏187.

4- مرحوم دكتر معين هنگامى كه كتاب خدمات متقابل تاليف مى‏شد(1349)به حال سكته و در قيد حيات بود و اكنون كه اين فصل يعنى فصل‏«كتابسوزى‏»الحاق مى‏شود(1357)7 سال است كه در گذشته است،غفر الله له.

5- نقل از تجليات ايرانى،ص‏36 و37.

6- نقل از تاريخ ادبيات دكتر صورتگر از انتشارات مؤسسه وعظ و خطابه،ص 10.

7- نقل از پور داود در يشتها،ج 2/ص 20.

8- نقل از پور داود در يشتها،ج 2/ص 21-23،عبارت از محمد قزوينى است.

9- نقل از الاثار الباقية،ص 30.

10- رجوع شود به رساله‏«پيامبر امى‏»،نوشته مرتضى مطهرى.

11- ن و القلم و ما يسطرون (قلم/1).

12- اقرا باسم ربك الذى خلق،خلق الانسان من علق،اقرا و ربك الاكرم،الذى علم بالقلم،علم الانسان ما لم يعلم‏»علق/1-5).

13- رجوع شود به كتاب بررسيهايى درباره ابوريحان بيرونى نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى،مقاله آقاى مجتبى مينوى.

14- آقاى دكتر زرين‏كوب در كارنامه اسلام.ص‏36 اصل قصه را مشكوك دانسته‏اند.

15- ايران در زمان ساسانيان،ص‏86.

16- احمد امين،ضحى الاسلام،ج 1/ص 64.

17- تاريخ ادبيات مستر براون،جلد اول،ترجمه على پاشا صالح،صفحه 510،نقل از دولتشاه سمرقندى.

18- تاريخ اندلس،تاليف مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتى و تاريخ تمدن اسلام جرجى زيدان، ترجمه فارسى،ج‏3/ص 65.

19- تاريخ تمدن اسلام،ج‏3/ص 65.

20- تاريخ تمدن،ويل دورانت،ج 11/ص 224.

21- جرجى زيدان،تاريخ تمدن اسلام،ج‏3/ص‏66.

22- ويل‏دورانت،تاريخ تمدن،ج 11/ص 315.

23- كريستن سن،ايران در زمان ساسانيان،ص 385.ايضا تمدن ايرانى به قلم جمعى از خاورشناسان.

24- الفهرست ابن النديم،چاپ قاهره،ص 351.

25- همان،ص‏386.

26- تاريخ علم،ترجمه احمد آرام،ص 271.

27- همان.

28- دكتر ذبيح الله صفا،تاريخ علوم عقلى در اسلام،ص 32.تقريبا همين بيان در جلد سوم تاريخ تمدن اسلام تاليف جرجى زيدان،ترجمه فارسى،صفحات 54 و 55 آمده است.

29- انعام/59.

30- در سال‏603 از تاليف آن فارغ شده است،شبلى نعمان،رساله‏«فتح اسكندريه‏»،ص 28.

31- بلكه قريب به شش قرن.

32- تاريخ تمدن،ترجمه فارسى،ج 11/ص‏219.

33- كتابخانه معروف اسكندريه وسيله مردمى كه آنها را مشرك و بت پرست مى‏دانند تاسيس شد.

34- تاريخ تمدن اسلام و عرب،چاپ چهارم،صفحات‏263-265(خلاصه).

35- كتابى به همين نام‏«جان ديون پورت‏»تاليف كرد كه وسيله آقاى حاج سيد غلامرضا سعيدى به فارسى ترجمه شد.جان ديون پورت در آن كتاب(صفحه 22)موضوع كتابسوزى اسكندريه را طرح و به شدت تكذيب مى‏كند.

36- اين قسمت از رساله‏«كتابخانه اسكندريه‏»تاليف شبلى نعمان،صفحات 14 و 15 و 38 اقتباس شد.

37- شبلى نعمان،رساله‏«كتابخانه اسكندريه‏»،صفحات‏16-18.

38- عجيب اين است كه آقاى دكتر ذبيح الله صفا با اينكه در صفحه‏6 تاريخ علوم عقلى در اسلام مى‏گويد:«يحيى نحوى از شخصيات بزرگ مدرسه اسكندريه در اواخر قرن پنجم و نيمه اول قرن ششم(در حدود يك قرن قبل از هجرت نبوى)بوده‏»و در صفحه 18 آن كتاب تصريح مى‏كند:«مى‏گويند تا فتح مصر به دست عمرو بن العاص(641 ميلادى)زنده بود و اما چنانكه از قرائن تاريخى بر مى‏آيد اين مرد از رجال اواخر قرن پنجم و نيمه اول قرن ششم ميلادى است و زنده بودنش از اواخر قرن پنجم تا اواسط قرن هفتم بكلى دور از عادت و عقل است‏»،در عين حال خلاصه همين داستان را كه دو قهرمانش يحيى نحوى و عمرو بن العاص مى‏باشند به عنوان دليل بر كتابسوزى اسكندريه آورده است!!!

39- شبلى نعمان،كتابخانه اسكندريه،ص 50.

40- همان،ص‏53-56.

41 و 42-همان.

43- من درست نمى‏دانم،ظاهرا اين معبر آبى همان است كه بار ديگر در قرون جديد باز شد و اكنون به نام كانال سوئز معروف است.

44- تاريخ تمدن،ترجمه فارسى،ج 11/ص 220.

45- جرجى زيدان،تاريخ تمدن،ج‏3،ترجمه فارسى،ص 64.

46- شبلى نعمان،كتابخانه اسكندريه،ص‏6.

47- دكتر على اكبر سياسى،مبانى فلسفه،ص 254.