يك عده اشعار ديگر هم بود كه
ما در گذشته صحبت كرديم . آنها هم عينا مثل همين شعرهاست كه اكنون عرض
مى كنيم .
در بعضى از اشعار، حافظ چيزى مى گويد كه (برخى ) چنين گمان كرده اند كه
(وى مى گويد) بله ، ما از راه فكر و فلسفه و اين حرفها رفتيم (غير از
اين هم كه ديگر راهى نيست )، به جايى نرسيديم ، ماءيوس شديم ، گفتيم
ديگر عمر را به اين حرفها نبايد تلف كرد، پس لااقل حالا كه به جايى نمى
رسيم ، از فرصت چند روزه عمر استفاده كنيم و خلاصه بزنيم به در عياشى .
از جمله بيت معروفى هست كه مى گويد:
حديث از مطرب و مى گوى و راز دهر كمتر جو
|
|
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
|
كه اول غزل اين است :
اگر آن ترك شيرازى به دست آرد دل ما را
|
|
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را |
ز عشق ناتمام ما
جمال يار مستغنى است |
|
به آب و رنگ و
خال و خط چه حاجت روى زيبا را |
(در مصرع اول ) مى خواهد بگويد جمال و زيباى او بى نياز از عشق ورزى
ماست ، او گلى است كه از نغمه سرايى بلبلها بى نياز است
ان
الله خلق الخلق حين خلقهم غنيا عن طاعتهم
(75) ، او بى نياز مطلق است از طاعت ما، از عشق
ورزى ما، از عبادت ما و از همه چيز.
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است
|
|
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زيبا را
|
من از آن حسن
روز افزون كه يوسف داشت دانستم |
|
كه عشق از پرده
عصمت برون آرد زليخا را |
اگر دشنام فرمايى و گر نفرين ، دعا
گوييم |
|
جواب تلخ مى زيبد لب لعل شكرخا را
|
يعنى اگر مرا برانى باز هم از تو نمى رنجم . مى خواهد بگويد كه در بلاى
تو هم نه فقط صابرم بلكه شاكرم .
نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوست تر دارند
|
|
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
|
آن پند چيست ؟
حديث از مطرب و مى گوى و راز دهر كمتر جو
|
|
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
|
اينجا حافظ چه مى خواهد بگويد؟ خيلى واضح است . در دهها شعر ديگر قرينه
دارد. ترجيح عالم عرفان است بر عالم فلسفه ، ترجيح راه عشق است بر راه
عقل . تنها حافظ اين حرف را نزده ، همه عرفا اين حرف را مى زنند.
اختلاف فيلسوف و عارف در اين است . فيلسوف هم مى خواهد به راز جهان پى
ببرد، عارف هم مى خواهد به راز جهان پى ببرد؛ او هم مى خواهد به حقيقت
برسد، اين هم مى خواهد به حقيقت برسد؛ اما فيلسوف بعد از سالهاى خيلى
زياد، آخر عمرش كه مى رسد مى بيند كه اظهار عجز مى كند مى گويد:
((معلومم شد كه هيچ معلوم نشد))
مى گويند از فخر رازى است ؛ يا بوعلى مى گويد:
دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت
|
|
يك موى ندانست ولى موى شكافت
|
اندر دل من هزار
خورشيد بتافت |
|
آخر به كمال ذره
اى راه نيافت |
يا خيام مى گويد:
آنان كه محيط فضل و آداب شدند |
|
در جمع علوم شمع اصحاب شدند |
ره زين شب تاريك
نبردند به روز |
|
گفتند فسانه اى
و در خواب شدند |
عارف مى خواهد بگويد كه اگر كسى خيال كند از راه حكمت و فلسفه كه راه
عقل و فكر است انسان به آن هدف خودش كه پى بردن به رمز و راز هستى است
مى رسد اشتباه مى كند، راه عشق را بايد طى كند كه راه عرفان و سلوك است
. در راه عقل ، انسان خودش يك جا ايستاده فكرش مى خواهد كار كند، در
راه عشق انسان به تمام وجودش به سوى او پرواز مى كند. اين است كه مى
گويد:
حديث از مطرب و مى گوى و راز دهر كمتر جو
|
|
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
|
تازه عارف هم دنبال راز دهر نمى رود، دنبال خود آن اصل مطلب مى رود ولى
او را كه پيدا كرد راز دهر هم برايش كشف شده ؛ و بعلاوه با اشعار قبل :
زعشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است
|
|
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زيبا را
|
با اين حرفها آيا اصلا مى شود احتمال داد كه مقصودش اين حرف مهملى است
كه اينها دارند به اين شعر حافظ نسبت مى دهند؟
و باز اشعار ديگرى در همين زمينه حافظ دارد. حافظ با دو طايفه در اين
مساءله اختلاف نظر دارد، گاهى فيلسوف را مخاطب قرار مى دهد و مى گويد
از فلسفه انسان به جايى نمى رسد، گاهى زاهد را، مى خواهد بگويد از زهد
خشك و عبادت خشك انسان به جايى نمى رسد، راه فقط راه عشق است . مثلا در
يك شعرش مى گويد:
نشوى واقف يك نكته ز اسرار وجود |
|
تا نه سرگشته شوى دايره امكان را
|
اين سرگشتگى همان سرگشتگى عشق يعنى جنون عشق است : تا از اين راه وارد
نشوى امكان ندارد (به سرى از اسرار وجود واقف شوى ). گاهى خطاب به زاهد
مى گويد:
برو اى زاهد خودبين كه ز چشم من و تو
|
|
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
|
((من و تو)) كه مى گويد،
انسان خودش را هميشه قاطى مى كند، اين ((من و تو))
يعنى تو. در اشعار زيادى تصريح مى كند كه فقط يك نفر عارف است كه مى
تواند به راز پى ببرد. مثلا مى گويد:
راز درون پرده ز دندان مست پرس
(76) |
|
كاين حال نيست زاهد عاليمقام را
|
در اين زمينه اشعار زيادى است كه خودش تصريح مى كند به اين مطلب كه از
طريق عرفان ، انسان موفق به حل معماى هستى و جهان مى شود ولى از راه
حكمت يا از راه زهد خشك انسان به جايى نمى رسد. عرفا هميشه با اين دو
طايفه طرف بوده اند: زاهدهاى خشك - مخصوصا رياكاران كه ديگر واويلاست -
و ديگر فلاسفه . اين يك مساءله بود در جهان بينى عرفانى .
انسان در عرفان
مساءله ديگر مساءله انسان است كه قبلا عرض كرديم . در حافظ راجع
به ((بينش عرفانى درباره انسان
)) زياد سخن آمده و خيلى عالى . باز نظر عارف درباره انسان با
نظر فيلسوف خيلى متفاوت است . انسان در عرفان خيلى مقام عالى دارد، به
تعبير خود عرفا مظهر تام و تمام خداست ، آئينه تمام نماى حق است و حتى
آنها انسان را عالم كبير و عالم را عالم صغير يا انسان صغير مى نامند
كه قبلا به اين مطلب اشاره كرديم . حافظ در اينجا كه مى خواهد بگويد
انسان مظهر تام و مظهر اتم و مظهر جميع اسماء و صفات الهى است ، از
انسان به ((جام جم ))
تعبير مى كند، يعنى از يك افسانه اى استفاده مى كند (گاهى در شعر (از
افسانه ) استفاده مى كنند)؛ مى گويند جمشيد يك جامى داشت كه جهان نما
بود، وقتى به آن جام نگاه مى كرد تمام جهان را مى ديد. مى خواهند
بگويند قلب انسان ، روح انسان ، معنويت انسان همان جام جهان نماست .
اگر انسان به درون خودش نفوذ كند، اگر درهاى درون به روى انسان باز
بشود، از درون خودش تمام عالم (را شهود مى كند). درون انسان دروازه اى
است به روى همه هستى و همه جهان ، چون از اينجا اين در به روى حق باز
مى شود و حق را كه انسان ببيند همه چيز را مى بيند. حافظ در اينجا خيلى
شاهكار به خرج داده ، يكى آن غزل معروفش است كه مى گويد:
سالها دل طلب جام جم از ما مى كرد
|
|
وانچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد |
گوهرى كز صدف
كون و مكان بيرون است
(77) |
|
طلب از گمشدگان
لب دريا مى كرد
|
بيدلى در همه
احوال خدا با او بود |
|
او نمى ديدش و
از دور خدايا مى كرد(78)
|
مشكل
خويش بر پير مغان بردم دوش |
|
كو به تاءييد نظر حل معما مى كرد
|
ديدمش خرم و
خندان قدح باده به دست
|
|
واندر آن آينه
صد گونه تماشا مى كرد
|
((قدح باده )) بدون شك
يعنى قلب خودش ، يعنى (پير مغان ) در قلب خودش مطالعه مى كرد.
گفتم اين جام جهان بين به تو كى داد حكيم
|
|
گفت آن روز كه اين گنبد مينا مى كرد
|
از اينجاها آدم مى فهمد كه جام حافظ، مى حافظ، پير مغان ، اينها چه
معنى مى دهد.
اين همه شعبده ها عقل كه مى كرد اينجا
|
|
سامرى پيش عصا و يد بيضا مى كرد
|
اين تحقير عقل است در مقابل عشق چه مى تواند بكند؟ عقل ، سامرى است در
مقابل عشق كه موسى است .
گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند |
|
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد
|
داستان حلاج را مى خواهد بگويد كه او رسيده بود به همان مرحله اى كه
پير مغان رسيده بود كه در آنجا ديگر خودش فانى بود و او خود را نمى
ديد، او ((انا)) كه مى
گفت او حلاج نبود كه ((انا))
مى گفت ، او ذات حق بود كه ((انا))
مى گفت ولى مردم كه نمى توانستند تحمل كنند. اين سر را او نبايد آشكار
مى كرد و آشكار كرد و غيرت حق او را به دار آويخت . ((جرمش
)) مى خواهد بگويد جرمش پيش حق اين بود نه جرمش
پيش مردم .
گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند |
|
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد |
فيض روح القدس
ار باز(79)
مدد فرمايد |
|
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد |
اگر فيض الهى ، عنايت الهى برسد (ديگران هم آنچه را كه حضرت مسيح انجام
مى داد انجام مى دهند)؛ آن معجزه هاى عيسوى در اثر اتصال به حق است .
آنكه چون غنچه دلش راز حقيقت بنهفت
|
|
ورق خاطر از اين نكته محشّى مى كرد
|
آن كه اسرار پنهان داشت ، در حاشيه قلبش اين نكته ها با نوشته بود. در
اين زمينه هم باز حافظ اشعار ديگرى دارد، مساءله مظهريت اتم انسان كه
در عرفان باب بسيار وسيعى است و حافظ هم بسيار در اين موضوع سخن گفته
كه همين شعرش در اينجا كافى است .
انسان قبل الدنيا
يكى ديگر از مسائل جهان بينى عرفانى در زمينه انسان ، مساءله
انسان قبل الدنيا است . در ديد عرفانى ، انسان يك موجود خاكى نيست ، بر
خلاف ديدهاى مادى و برخى از ديدهاى فلسفى كه (مى گويند) طبيعت است و
بعد در طبيعت يك فعل و انفعال هايى شد و انسان به وجود آمد و روح و
روان انسان هم شيئى است مولود اين ؛ نه ، در جهان بينى عرفانى انسان يك
موطنى قبل از اين دنيا دارد، البته نه به آن معناى افلاطونى كه حتما
اينجور باشد كه روح انسان به همين صورت شخصى و فردى در يك جهان ديگرى
بوده ، مثل مرغى كه مى آيد در آشيانه جا مى گيرد و مى خواهد برود، نه ،
مى خواهد بگويد اصلش از آنجاست ، پرتوى است كه از آنجا تابيده و بعد به
آنجا هم بازگشت مى كند. اين هم در اشعار حافظ زياد آمده است . حالا
اشعارش را برايتان مى خوانم . غزل خيلى عالى اى دارد كه مى گويد:
ما بدين در نه پى حشمت و جاه آمده ايم
|
|
از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم
|
اشاره به داستان آدم است با تعبير عرفانى اش ، داستان عصيان آدم و
رانده شدنش و...
رهرو منزل عشقيم و ز سر حد عدم |
|
تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
|
گفتيم عارف هستى را مولود عشق مى داند
كنت
كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف .
سبزه خط تو ديدم و ز بستان بهشت |
|
به طلبكارى اين مهر گياه آمده ايم
|
ما از آنجا آمده ايم اينجا.
با چنين گنج كه شد خازن او روح امين
(80) |
|
به گدايى به در خانه شاه آمده ايم
|
در عين حال آمده ايم اينجا كامل شويم ، به فعليت برسيم و برگرديم .
لنگر حلم تو اى كشتى توفيق كجاست |
|
كه در اين بحر كرم غرق گناه آمده ايم |
آبرو مى رود اى
ابر خطاپوش ببار |
|
كه به ديوان عمل
نامه سپاه آمده ايم |
در يك غزل ديگرش همين مساءله ((انسان قبل الدنيا))
را به اين صورت مى گويد:
فاش مى گويم و از گفته خود دلشادم |
|
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم |
نيست بر لوح دلم
جز الف قامت دوست |
|
چه كنم حرف دگر
ياد نداد استادم |
طاير گلشن قدسم
چه دهم شرح فراق |
|
كه در اين دامگه
حادثه چون افتادم |
من ملك بودم و
فردوس برين جايم بود |
|
آدم آورد در اين
دير خراب آبادم |
البته اين كه ((آدم آورد))
از نظر عارف يك نقص است كه مقدمه كمال است ، يك عصيانى است كه منجر به
مغفرت و توبه و بازگشت مى شود. اصلا كمال آدم در عصيان بود ولى نه در
عصيان از آن جهت كه عصيان است . عصيان اگر عصيان باشد و متوقف بشود، آن
نزول است و انحطاط و سقوط، ولى اگر منجر به توبه و بازگشت بشود، آن
كمال است .
سايه طوبى و دلجويى حور و لب حوض
|
|
به هواى سر كوى تو برفت از يادم
|
آنچه كه در آنجا بود همه را فراموش كرديم ، حالا اينجا به جاى خيلى
بالاتر مى رويم . در غزل ديگرى همين مطلب را مى گويد، و حافظ روى اين
مطلب خيلى تكيه دارد:
چه گويمت كه به ميخانه دوش مست و خراب |
|
سروش عالم غيبم چه مژده داده است
|
كه اى بلند نظر
شاهباز سدره نشين |
|
نشيمن تو نه اين
كنج محنت آباد است
|
تو را ز كنگره
عرش مى زنند صفير |
|
ندانمت كه در
اين دامگه چه افتاده است |
باز غزل ديگر:
حجاب چهره جان مى شود غبار تنم
(81) |
|
خوشا دمى كه از اين چهره پرده برافكنم
(82) |
من حقيقتا تعجب مى كنم از يك عده مردمى كه مثل اينكه دستى و دستگاهى
هست كه حالا هر جور هست امثال حافظ را به يك شكلى مسخ كنند كه از اين
راه و به اين وسيله بالاخره به جاى اينكه فكر مردم را بالا ببرند و
تعالى بدهند، مردم را به سوى فساد تباهى و انحراف سوق بدهند. مى گويند
اصلا حافظ معتقد به معاد و عالم بعد از مرگ نبوده ؛ حالا خود بيچاره چه
مى گويد، آنها چه مى گويند.
حجاب چهره جان مى شود غبار تنم |
|
خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم |
چنين قفس نه
سزاى چو من خوش الحانى است |
|
روم به روضه
رضوان كه مرغ آن چمنم |
تا آنجا كه مى گويد:
اگر ز خون دلم بوى شوق مى آيد(83) |
|
عجب مدار كه همدرد نافه ختنم |
جدا شدنش از آنجا (را بيان مى كند). مى خواهد بگويد اين نافه ختن
(البته در عالم شعر اين تشبيه را به كار مى برند) اين بوى خوشش را از
چه دارد؟ از اين كه هم جوار آهو بوده ، مدتى در زير شكم آهو - اين
موجود زيبا كه ضرب المثل زيبايى است - بوده ؛ اگر تو از خون دل من بوى
مشك مى شنوى آخر من يك روزى با او بوده ام .
طراز پيرهن زركشم مبين چون شمع |
|
كه سوزهاست نهانى درون پيرهنم |
در يك غزل ديگر در همين زمينه مى گويد:
چل سال بيش رفت كه من لاف مى زنم |
|
كز چاكران پير مغان كمترين منم |
هرگز به يمن عاطف پير
مى فروش |
|
ساغر تهى نشد ز مى صاف
روشنم |
مى خواهد بگويد در تمام اين مدتى كه من در سلوك بودم هميشه فيض مى
گرفتم و الهامات و اشراقات و مكاشفات داشته ام .
از جاه عشق و دولت رندان پاكباز |
|
پيوسته صدر مصطبه ها بود مسكنم |
در شاءن من به دردكشى ظن
بد مبر |
|
كآلوده گشت جامه ولى
پاكدامنم |
اين ((آلوده گشت جامه ولى پاكدامنم
)) همان مساءله بدنامى است ، (حالا اگر فرصتى
شد، در مساءله نيكنامى و بدنامى سخن خواهيم گفت ) يعنى شكستن نام و ننگ
، يك روشى اندكى شبيه ملامتى كه شايد در حافظ هم بوده ، يعنى تظاهر
كردن به يك چيزهايى برخلاف آنچه كه هست ، يعنى خوب باشد و به بدى
درميان عوام تظاهر كند. اين يك روشى بوده كه اينها داشته اند، حالا اين
روش خوب يا بد، من كار ندارم ، ولى چنين روشى بوده .
تا آنجا كه مى گويد:
شهباز دست پادشهم اين چه حالت است |
|
كز ياد برده اند هواى نشيمنم |
البته اين يك شعر را انسان احتمال مى دهد كه در آن واحد دو معنى داشته
باشد، هم نظر داشته باشد به پادشاه زمان خودش ، روابط انسانى خودش با
او را بخواهد بيان كند، و هم در عين حال معنى عرفانى خودش را مى گيرد.
اين هم يك مساءله .
غربت انسان در جهان
به دنبال اين مساءله درباره انسان ، يك مساءله ديگر درميان عرفا
مطرح است كه تابع اين مساءله است و آن مساءله اى است كه به نام
((غربت انسان در جهان ))
طرح مى شود. مى بينيد در ادبيات عرفانى ، انسان در دنيا حكم يك فردى را
دارد كه در بلاد غربت بسر مى برد، چه جور احساس غربت مى كند؟ احساس
بيگانگى مى كند؟ احساس عدم تجانس مى كند؟ بعد از هزار سال كه عرفا اين
حرفها را زده اند حالا تازه فرنگيها در فلسفه هاى جديد مساءله غربت
انسان را مطرح كرده اند آنهم به يك شكل كثيف پليدى ؛ ولى احساس واقعا
در انسان هست ، مساءله اينكه انسان در اين جهان يك نوع احساس بيگانگى
با همه اين عالم مى كند و يك نوع احساس غربت در همه عالم مى كند؛ چرا؟
مى گويند براى اين است كه ما، آنكه ((ما))ى
واقعى ماست كه همان روح الهى ، ((و نفخت فيه من
روحى )) هست ، از جاى ديگر به جاى اينجا افاضه
شده و بايد برگردد، وطن اصلى اش اينجا نيست ، وطن اصلى اش جاى ديگر است
، از جاى ديگر آمده و بايد به آنجا برگردد، پس وطنش اينجا نيست ، اينجا
وطن سنگ است ، وطن خاك است ، وطن كلوخ است ، وطن گياه است ، وطن سگ است
، وطن حيوان است ، يعنى موجودات صد در صد طبيعى ، ولى ما يك موجود صد
در صد طبيعى نيستيم ، آن واقعيت ما واقعيت ماوراء الطبيعى است ، وطن
اصلى ما آنجاست ، ما را از آنجا جدا كرده اند. اين است كه ما در اينجا
غريب هستيم . آنوقت در اين موضوع چه سخنان عالى و لطيفى گفته اند!
داستان طوطى را در مثنوى شنيده ايد كه مى گويد يك تاجرى بود و يك طوطى
داشت (و طوطى را معمولا از هندوستان مى آورند)، وقتى كه مى خواست (به
هندوستان ) برود بچه ها را جمع كرد، از جمله طوطى هم آنجا بود، گفت
حالا هر سفارشى داريد بگوييد تا وقتى از سفر برمى گردم براى شما سوغاتى
بياورم . هر كسى يك چيزى گفت و طوطى گفت من حرفى ندارم غير از اينكه
آنجا وقتى مى روى در باغستانها، طوطيها را كه مى بينى ، ففط بگو كه شما
هم يك نفرى از خودتان ، يكى كه هم جنس شماست اينجا نزد من در قفس است
و شرح حال مرا براى آنها بازگو كن ، من سفارش ديگرى ندارم ، آنوقت اگر
آنها پيغامى داشتند پيغامشان را براى من بياور. او رفت و سفرش را انجام
داد و بعد براى اين كه پيغام طوطى را رسانده باشد رفت در جنگلى كه طوطى
خيلى زياد بود و در مقابل طوطيها ايستاد و حرفش را زد كه بله من طوطى
اى دارم اينچنين و وضعش اينطور است و من يك قفسى اين گونه برايش تهيه
كرده ام و وقتى خواستم بيايم چنين پيغامى داد، حالا اگر شما پيغامى
داريد بگوييد. مى گويد تا اين را گفتم ديدم تمام اين طوطيها مثل اينكه
ناگهان سكته كردند و مردند، از روى درختها افتادند روى زمين . اى بابا
اين چه كارى بود من كردم . باعث مرگ هزارها طوطى شدم ! وقتى كه برگشت
سوغاتيها را آورد، به طوطى رسيد طوطى گفت آيا پيغام مرا رساندى ؟ گفت
بله رساندم ولى خيلى بد شد. گفت چى شد؟ گفت تا گفتم ، همه آنها يكجا
مردند. اين هم تا شنيد همان جايى كه بود همان طور از غصه افتاد و مرد.
عجب كارى ! باز يك مرگ ديگرى ! غصه اش افزون شد چون طوطى عزيزش مرد،
ولى ديگر كارى نمى شد كرد، پاى طوطى را گرفت و آن را از قفس بيرون
انداخت ؛ تا انداخت بيرون ، طوطى پرواز كرد و رفت . معلوم شد آن درس
بوده ، گفتند تو اگر مى خواهى از اين آزاد شوى بايد بميرى .
بمير اى دوست قبل از مرگ اگر مى زندگى خواهى
|
|
كه ادريس از چنين مردن بهشتى گشت پيش از ما
|
موتوا قبل ان تموتوا.(84)
اخرجوا من الدنيا قلوبكم من قبل ان تخرج منها ابدانكم .(85)
فهميد از مردن است كه به حيات واقعى مى رسد. انسان تا از طبيعت نميرد -
كه خود حافظ در اين زمينه سخنان زيادى دارد - به حقيقت زنده نمى شود:
تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون |
|
كجا به طريقت گذر توانى كرد |
عرض اين است : اين طوطى از آن طوطيستان (به اصطلاح ) آمده بود، در قفس
و غريب بود؛ اين ضرب المثل انسان است كه جهان ديگر آمده و اين جهان
براى او قفس است . خودش گفت :
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانيست
|
|
روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم
|
اين است كه عرفا بحث بسيار شيرينى دارند راجع به غربت انسان . جامى
قطعه اى دارد كه مى گويد:
دلا تا كى در اين كاخ مجازى
|
|
كنى مانند طفلان خاكبازى
|
تويى آن دست
پرور مرغ گستاخ
|
|
كه بودت آشيان
بيرون از اين كاخ
|
چرا زان آشيان
بيگانه گشتى
|
|
چو دونان مرغ
اين ويرانه گشتى
|
خليل آسا دم از
ملك يقين زن
|
|
نواى لااحب الا
فلين زن |
و باز در اين زمينه مولوى خيلى عالى گفته ، اصلا ديباچه مثنوى با ناله
غربت انسان آغاز مى شود:
بشنو از نى چون حكايت مى كند |
|
از جداييها شكايت مى كند |
چه تمثيل عالى اى است ! اين ناله نى ، اين ناله اى كه به قول او شور در
همه جهان فكنده و همه را به تب حركت و به طرب و هيجان مى آورد، ناله
چيست ؟ ناله غربت است ، ناله شوق است ، ناله هجران است ، ناله ميل به
بازگشت است : من يك تكه چوب هستم ؛ چون مرا از نيستان بريدند و به
اينجا آوردند اين ناله غربت است كه در ميان شما تنها مانده ام ، شما يك
عده انسانها هستيد، يك عده سنگ و كلوخ و از اين حرفها، من كه اينجا نى
اى نمى بينم ، من بايد برگردم به نيستان ، من ميان شما غريبم .
بشنو از نى چون حكايت مى كند
|
|
از جداييها شكايت مى كند |
كز نيستان تا
مرا ببريده اند |
|
از نفيرم مرد و
زن ناليده اند |
سينه خواهم شرحه
شرحه از فراق |
|
تا بگويم شرح
درد اشتياق |
كه اين ديباچه مثنوى انصافا شاهكارى است اما اگر انسان رموز عرفانى را
بداند، و تا انسان به كتب عرفا (آشنا نباشد) آنهم نه به كتابهاب فارسى
كه كار ادبياتى هاست (ادبياتى هاى ما مى روند چهار تا ديوان شعر را مى
خوانند، خيال مى كنند كه با رموز عرفانى آشنا هستند)، تا انسان كتب
علمى عرفانى - چه آنها كه در سير و سلوك نوشته شده و چه آنها كه در
عرفان به اصطلاح فلسفى نوشته شده مثل كتابهاى محيى الدين را درست
نخواند نمى تواند مثنوى يا حافظ را بفهمد، محال و ممتنع است ، اصلا درك
اينها كار اديب ادبياتى به هيچ شكل نيست .
يك تشبيه شيرين ديگرى مولوى راجع به غربت انسان كرده است كه عجيب است .
مثلى آورده از فيل هندوستان . نمى گويند فيل را از هندوستان مى آورند؟
و هميشه به سر فيل مى كوبند تا حواسش به اينجا باشد، همين قدر اين را
از سرش برداريد به ياد هندوستان مى افتد، و مى گويند فيل وقتى مى خوابد
هندوستان را خواب مى بيند، چرا؟ براى اينكه اصلش از هندوستان است ، از
آنجا آمده ، حب الوطن است .(86)
مى گويد كه فيل هميشه هندوستان خواب مى بيند، ولى الاغ كه هيچوقت
هندوستان خواب نمى بيند، چون الاغ چنين سابقه ذهنى ندارد، وطنش آنجا
نيست . آنوقت مى خواهد بگويد اينكه انسان آرزوى جاودانى و خلود دارد و
اينكه انسان جهان را با خودش بيگانه و آرزوهاى خودش را آنچنان وسيع مى
بيند كه تمام جهان براى آرزوهاى او كوچك است علتش اين است كه اينها همه
آن يادگارهايى است كه از جهان ديگر دارد و آنچه در اينجا بصورت آرزو در
انسان جلوه مى كند مثل آن چيزى است كه در عالم خواب بر فيل جلوه مى
كند. فيل آنچه كه در بيدارى ديده و به يادش هست وقتى مى خوابد همان را
خواب مى بيند، انسان آنچه كه در جهان ماقبل الطبيعه مى ديده است و با
آن آشنايى دارد، در اين دنيا كه براى او مثل خواب است - چون
الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا(87)
- به صورت آرزوها، ميلها، دردها، شوقها و هيجانها در روحش منعكس مى
شود. غير انسان اينچنين نيست . (خيلى عالى است ). آنوقت مى گويد:
پيل بايد تا چو خسبد اوستان |
|
خواب ببيند خطه هندوستان |
خر نبيند هيچ
هندستان به خواب |
|
كو ز هندستان
نكرده است اقتراب |
ذكر هندستان كند
پيل از طلب |
|
پس مصور گردد آن
ذكرش به شب |
مى خواهد بگويد اين حالتى كه در انسان هست مولود آن سابقه اى است كه از
آنجا آمده است . حافظ هم در اين زمينه ديدم مى گويد:
كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين
|
|
نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
|
باز انسان را مثل مرغى مى داند كه از آشيانه خودش آواره شده آمده در
خرابه ، آن آشيانه است اين خرابه ؛ در منطق حافظ، انسان مرغ بيرون از
آشيانه و جا گرفته در خرابه است .
در جاى ديگر كه به اصطلاح آن را (( آهوى وحشى
)) مى نامند - و زياد هم هست - يك اشعار دوبيتى
دوبيتى دارد كه غزل نيست كه همه رديف و قافيه داشته باشد، در آنجا به
نظر من حافظ تمام سعيش همين است كه غربت انسان را نشان بدهد، انسان را
تشبيه مى كند به آن آهوى وحشى يعنى آهوى غير اهلى - كه او را گرفته اند
و از خيل آهوان جدا مانده است ، مى گويد:
الا اى آهوى وحشى كجايى |
|
مرا با توست چندين آشنايى |
دو تنها و دو
سرگردان دو بى كس |
|
دد و دامت كمين
از پيش و از پس |
بيا تا حال
يكديگر بدانيم |
|
مراد هم بجوييم
ار توانيم |
كه مى بينم كه
اين دشت مشوش |
|
چراگاهى ندارد
خرم و خوش
(88) |
كه خواهد شد
بگوييد اى رفيقان |
|
رفيق بى كسان يار غريبان |
غريب فقط با غريب مى تواند رفيق باشد. آن شعر معروف امرء القيس چنين
است :
اجارتنا انا غريبان هيهنا |
|
و كل غريب للغريب نسيب |
يعنى غريب با غريب قوم و خويش است ، دو تا غريب وقتى همديگر را پيدا مى
كنند مثل اين است كه دو تا قوم و خويش هستند.
كه خواهد شد بگوييد اى رفيقان |
|
رفيق بى كسان يار غريبان |
مگر خضر مبارك
پى در آيد |
|
ز يمن همتش كارى
گشايد |
مگر وقت وفا
پروردن آمد |
|
كه فالم ((لا تذرنى فردا))
آمد |
اين ((لاتذرنى فردا)) در
تعبير عرفانى يعنى خدايا مرا در طبيعت باقى نگذار، يعنى به من توفيق
بده كه از سراى طبيعت عبور كنم . اگر انسان در طبيعت بماند و نتواند
خودش را به ماوراء طبيعت برگرداند، در واقع در تبعيدگاه و در غربت بسر
برده است ، مثل ((سيبرى ))
است .
چنينم هست ياد از پير دانا
|
|
فراموشم نشد هرگز همانا |
كه روزى رهروى
در سرزمينى
|
|
به لطفش گفت
رندى ره نشينى |
كه اى سالك چه
در انبانه دارى
|
|
بيا دامى بنه گر
دانه دارى
(89) |
جوابش داد گفتا
دام دارم |
|
ولى سيمرغ مى بايد شكارم
|
من با اين دام غير از سيمرغ كه پادشاه مرغان است چيز ديگر شكار نمى كنم
. مى دانيد سيمرغ ضرب المثل خداوند است . اصلا منطق الطير عطار در همين
زمينه سيمرغ است كه مقصودش خداست . حافظ هم گاهى تعبير به
((عنقا)) مى كند، خيلى
جاها دارد و...(90)