عرفان حافظ

متفكر شهيد استاد مطهرى

- ۳ -


حافظ گلى است از بوستان معارف اسلامى
تا اينجا ما رسيديم به اين مطلب كه حافظ گلى است از يك بوستان ؛ بوستانى را شما در نظر بگيريد كه صدهزار متر مربع است و در آن دهها هزار گل وجود دارد و يك گلش حافظ است و آن بوستان ، بوستان معارف اسلامى است كه گسترده بوده ، نيمى از جهان را فراگرفته ، به زبانهاى مختلف ، تازه من عربى را آوردم ، در زبانهاى ديگر هم همين جور بوده ، اختصاص به آن ندارد. (اينكه ) ما حافظ را تنها از اين بوستان بچينيم ، بعد بخواهيم مطابق دل خودمان تفسير كنيم جور نيست ، حافظ را فقط بايد در داخل همان بوستانى كه رشد كرده - كه آن ، بوستان فرهنگ اسلامى است - مطالعه كنيم تا بتوانيم مطالعه كنيم . ما تا استادى حافظ را، استادهاى استادهاى حافظ را، جو حافظ را، فضايى كه حافظ در آن فضا تنفس كرده به دست نياوريم محال است (شناخت درستى از او پيدا كنيم ) و كار يك اديب نيست ؛ اشتباه اين است ، در عصر ما ادبا مى خواهند حافظ را شرح كنند. بزرگترين اديب جهان هم بيايد نمى تواند حافظ را شرح كند. حافظ را عارفى بايد شرح كند كه اديب هم باشد و به همين دليل اين بنده با تمام صراحت عرض مى كنم هيچ مدعى شرح حافظ نيستم چون نه عارفم نه اديب ، عارفى اديب مى بايد كه حافظ را شرح كند، آن هم اديب به معناى جامع علوم عصر و زمان حافظ، اديب زمان حافظ.

علت رمزگويى عرفا
برويم سراغ يك مطلب ديگر، و آن اين است كه حالا اين چه داعى اى بوده است كه اين آقايان عرفا بيايند حرفهاى خودشان را اينجور در پرده بگويند آنهم با يك پرده درى اينجورى ، پرده اى كه باز پرده درى هم در آن هست ، چرا با رمز حرف مى زنند، چرا سمبوليك حرف مى زنند؟ چرا حرف خودشان را صريح نمى گويند؟ ((چون صفيرى بشنوى از مرغ حق )) يعنى چه ؟! ((اصطلاحاتى است مر ابدال را)) يعنى چه ؟! چه بيمارى اى دارند كه حرف خودشان را واضح نمى گويند؟!

اينجا هم باز تفسيرهايى شده . بعضى اينجور تفسير كرده اند كه علت قضيه اين بوده كه در ابتدا عرفا حرفهاى خودشان را صريح مى گفتند، بعدها چون ديدند اين حرفهاى صريح و بى پرده و رك براى اينها دردسر درست مى كند، مجبور شدند كه حرفهايشان را در پرده بگويند براى اينكه اهل ظاهر، فقها و پيروان فقها مزاحمشان نشوند؛ اين بود كه حرفشان را در پرده گفتند. مرحوم دكتر قاسم غنى دو كتاب دارد، يكى به نام ((تاريخ تصوف در اسلام ))، و ديگرى - كه مى گويند چكيده افكار دكتر قاسم غنى است - به نام ((بحثى در تصوف )) كه وقتى انسان از اول تا آخرش را مطالعه مى كند مى بيند اين مرد چيزى از عرفان و تصوف درك نمى كرد، مطالعه زياد كرده ولى چيزى نمى دانسته . ايشان اصرار دارد كه مطلب را همين طور توجيه كند. اولا ايشان مدعى است ، خيال كرده - يك حرفى كه آقاى دكتر بدوى هم طرح كرد و رد كرد - كه اصلا اين عرفان اسلامى همه اش حرفهاى نو افلاطونيان است . (يك حرفى از فرنگيها شنيده بوده ، دنبال همان را گرفته ). بعد مى گويد بعد از اينكه اين فلسفه نو افلاطونيان در ميان مسلمين آمد به شكل عرفان :
((تصوف به شكلى در آمد كه مورد تكفير واقع شد و جماعتى از بزرگان صوفيه به زحمت افتادند و بعضى به قتل رسيدند و اين پيشامدها سبب شد كه صوفيان اسرار خود را از نامحرمان مكتوم بدارند و كلمات خود را مرموز و ذو وجوه ادا كنند، ظواهر شرع را رعايت نمايند و مخصوصا در صدد برآمدند كه عرفان و تصوف را به وسيله تفسير و تاءويل با قرآن و حديث تطبيق كنند و انصاف اين است كه از عهده اين مهم به خوبى برآمدند و پايه تاءويل را به جايى گذاشتند كه دست فيلسوفان تاءويل كننده تورات هم به آن نخواهد رسيد.))(50)

در جاى ديگر هم باز همين حرف را به گونه ديگرى مى گويد.

اين حرف يك نامربوطى است . اتفاقا همين كه اينها در پرده گفته اند، در عين اينكه مدعاى خودشان را در پرده گفته اند، از نظر ظواهر از قدماى صوفيه - يعنى صوفيه قرن دوم ، سوم ، چهارم - بيشتر پرده درى كرده اند. اگر مساءله اينها مساله تقيه مى بود، اينها نبايد حرف خودشان را در زير پرده همان چيزهايى بگويند كه به حسب ظواهر شرع مكروه و مذموم است . خيلى حرف عجيبى است ! عذر بدتر از گناه كه مى گويند همين است . اينها در پرده حرف زدند، چگونه در پرده حرف زدند؟ همه مدعاى خودشان را به صورت چيزهايى گفتند كه يا كفر است يا فسق ! اين چه جور در پرده گفتن به آن منظور است (كه اهل ظاهر آنها را متهم به بى دينى نكنند)؟ اگر به يك زبان ديگرى مى گفتند كه مردم اشتباه مى كردند، مثلا بجاى اين حرفها كلماتى مانند وضو، غسل ، تيمم ، ركوع و سجود مى آورند و بعد مى گفتند مقصود ما از سجود فلان معناست ، از ركوع وفلان معنا، از وضو، از تيمم ...، (اين نظريه قابل توجيه بود)؛ اينها كه از اين الفاظ شرعى (يا) از الفاظ مقدس عرفى استفاده نكرده اند، از الفاظى استفاده كرده اند كه مفهوم ظاهرى اش يا فسق بوده يا كفر. ((دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم )) مى گويد دينم را باختم و خرسندم . آيا اين خواسته در پرده حرف بزند كه مردم عوام نفهمند؟ خيلى حرف عجيبى است ! تعجب مى كنم از اين آدم كه چطور چنين حرفى زده !بعضى ديگر از اين ناسيوناليستها چشمهايشان را باز كرده اند، خيال كرده اند كه اين حرفها اختصاص دارد به شعراى ايرانى و فارسى زبان و اين اصطلاحات هم فقط اصطلاح مى و مغ و مغبچه است و يك دفعه افتاده اند به اينكه بله ، يك چيز ديگر است و آن اين است كه اين شعراى ما در زير سلطه عرب و اسلام بودند، مى خواستند اظهار علاقه كنند به ايران قديم و ايران قبل از اسلام ، راهى نداشتند، چاره اى نداشتند، آمدند اين تعبيرات را آوردند براى اينكه اهل دل بفهمند كه اينها دارند علاقه نشان مى دهند به ايران قديم و ايران زمان ساسانى . يادم است يك وقتى اين كتاب عرفان و اصول مادى دكتر ارانى را مى خواندم ، در آنجا مسخره كرده بود آنهايى را كه اين حرفها را مى زنند و نقل كرده بود كه يك آقايى گفته كه اين شعر حافظ كه مى گويد:

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوى   مى خواند دوش درس ‍ مقامات معنوى

چون كلمه ((پهلوى )) اشاره به زبان پهلوى و مال ايران قبل از اسلام است مخصوصا از آن زبان مى گويد، دارد علاقه اش را به زرتشتى گرى نشان مى دهد و اين نشانه احساسات ملى شاعر است . دكتر هروى نوشته بود اگر اين طور است پس شعر بعدش هم كه مى گويد:

يعنى بيا كه آتش موسى نمود گل   تا از درخت نكته توحيد بشنوى اين هم

تمايل يهودى گرى شاعر است ! و شعر بعدش كه + مى گويد:
 
اين قصه عجب شنو از بخت واژگون   ما را بكشت يار به انفاس ‍ عيسوى

اين هم علامت مسيحى گرى شاعر است !! اين مزخرفات يعنى چه ؟ يك حرفهايى كه استعمار قرن نوزدهم تو كله ملتهاى اسلامى فرو كرده براى جدا كردن اينها از يكديگر، اينها حالا مى خواهند تا هزار سال پيش هم اين حرفها را ببرند. اينها دروغ محض است . هزار دليل تاريخى بر رد اينهاست و من در كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران در اين قضيه هم بحث كرده ام . پس قضيه چيست ؟ قضيه را از خود عرفا بايد بپرسيم . به عقيده من مطلب دو دليل داشته كه يك دليلش در كلمات عرفا نيامده است ولى حتما بى اثر نبوده و آن اين است كه : شعر و فصاحت و بلاغت و زيبايى بيان ، خودش يك وسيله اى است براى بهتر رساندن هر پيام ، حالا پيام هرچه مى خواهد باشد. يك نفر سياسى هم اگر بخواهد پيام سياسى خودش را به مردم برساند، با شعر و ادب و اين حرفها، با يك شعر خيلى عالى شما مى بيند به اندازه صد كتاب در مردم اثر مى گذارد، يعنى آن مطلب وقتى لباس خودش زيباى شعر را بپوشد بهتر اثر مى گذارد. خود قرآن كريم از همين معنا استفاده كرده . اعجاز قرآن كه در فصاحت و زيبايى اش هست ، يعنى قرآن هنر را در خدمت پيام الهى قرار داده و اين جهت قرآن هميشه عامل فوق العاده مؤ ثرى بوده در پيشرفت و پيشبرد قرآن . عرفا هم براى پيام عرفانى خودشان از زيبايى ادب ، از اين تشبيه ها، تمثيلها، شعرها، از اين رمزى سخن گفتن (استفاده كرده اند). اين مسلم مطالب را زيباتر مى كند تا اينكه مطالب را همين طور مكشوف و بى پرده بگويند، لطف ندارد؛ يعنى براى تبليغ حرف خودشان اين (وسيله ) را انتخاب كرده اند.

و ديگر اينكه (حرف اساسى اين است ، كه در شعرهاى شبسترى هم بود) آن معانى اساسا لفظ ندارد، الفاظ بشر كوتاه است از افاده اين معانى ، و تنها افرادى مى توانند اين معانى را درك كنند كه خودشان وارد اين دنيا باشند. اين است كه اينها تصريح مى كنند كه - به تعبير خودشان - عشق قابل بيان نيست ، زبان عشق زبان بيانى نيست . خود حافظ هم در خيلى جاها به اين مطلب تصريح مى كند، مثلا در يك جا مى گويد:

اى آنكه به تقرير و بيان دم زنى از عشق   ما با تو نداريم سخن ، خير و سلامت(51)

يك جاى ديگر صريح تر مى گويد:

سخن عشق نه آن است كه آيد به زبان   ساقيا مى ده و كوتاه كن اين گفت و شنفت

اين حرفى است كه اينها معتقدند كه اين معانى با بيان صريح گفتنى نيست ، فقط با رمز بايد گفته شود و افرادى هم مى توانند درك كنند كه اهل راه و اهل سلوك باشند، غير از اينها كسى نمى فهمد، به قول مولوى زبان مرغان است ، منطق الطير است ، فقط كسى مى داند كه علمناه منطق الطير باشد، ديگران اصلا نمى توانند در اين حريم وارد شوند. بنابراين با زبان خود گفتن ، زبان ندارد كه گفته شود، زبانش همينهاست ، يعنى زبان زبان رمز است كه اگر بخواهند به صورت غير رمزى بگويند همه به گمراهى و اشتباه مى افتند. اينها معتقدند كه اين راه را نه با قدم فكر و عقل مى شود پيمود، و نه با بيانى كه آن بيان مال فكر و عقل است مى توان تقرير كرد.

من سالها پيش بود كه (مطلبى ) به ذهنم آمد، هنوز هم به عقيده خودم باقى هستم : حافظ يك غزل عارفانه اى دارد كه خيلى عالى است . در اين غزل ، من خيلى شديد معتقدم كه حافظ مخاطبش بو على است در آخر اشارات . بوعلى در آخر اشارات نمطى دارد كه (نمط ما قبل آخر) به نام ((مقامات العارفين )) و انصاف اين است كه (اينكه ) يك حكيم توانسته مقامات العارفين را اينجور بيان كند خيلى عالى است ، واقعا شاهكارى است از اين حكيم ، ولى البته عارف قبول ندارد كه يك حكيم با قدم حكمت و فلسفه بتواند به معانى و رموز عرفان و سلوك پى ببرد و لذا فلسفه و عقل را از اين جهت كه به راز مطلب پى ببرد نفى مى كند.(52) مى گويد:

صوفى از پرتو مى راز نهانى دانست (53)   گوهر هر كس از اين لعل توانى دانست

بعد مى گويد:

قدر مجموعه گل (54) مرغ سحر داند و بس   كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست

((مرغ سحر)) مقصود همان روح عارف است كه سحر خيز است و ((سحر خيزى و مناجات )) است ، كه در موضوع سحر خيزى و مناجات سحر و گريه سحر، هيچ كس از حافظ بهتر سخن نگفته ، به قدرى سوزناك ، به قدرى موثر، و خودش مرد شب زنده دار و سحر خيزى بوده و مكرر تصريح مى كند كه من هر چه دارم از سحر خيزى دارم .
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست اينها از كتاب خواندن به دست نمى آيد، از كار مرغ سحر به دست مى آيد؛ از سلوك ، از مناجات ، از تهذيب نفس ، از تضرع ، از زارى ، از مناجات كردن ، از رفتن به درگاه الهى فقط، پيدا مى شود.

عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده   به جز از عشق تو باقى همه فانى دانست
آن شد اكنون كه ز ابناى عوام انديشم   محتسب نيز در اين عيش نهانى دانست
سنگ و گل را كند از يمن نظر لعل و عقيق   هركه قدر نفس باد يمانى دانست

آنگاه مى گويد:

اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى   ترسيم اين نكته به تحقيق ندانى دانست

اى ابوعلى كه از دفتر عقل ((مقامات العارفين )) مى نويسى ، ترسم اين نكته به تحقيق ندانى دانست .

جهان بينى و ايدئولوژى حافظ مطابق ظاهر اشعار او

فرضيه سوم : حافظ اشعارش را در ادوار مختلف عمر خود گفته است
به اينجا رسيديم كه بعضى ديگر آمدند گفتند حافظ اين اشعار را در ادوار مختلفى از عمر خودش گفته است و ادوار را همين كردند، گفتند آن اشعارى كه دلالت مى كند بر لاابالى گرى هاى حافظ، بر دم غنيمت شمردن ها و شرابخواريها و شاهدبازيها، اينها مال دوره جوانى است ، خوب جوانى است ديگر، به قول سعدى : ((در عنفوان جوانى چنانكه افتد و دانى ...)(55)
و ممكن است كسى بگويد روحيه ايرانيها اغلب همين جور است كه در جوانى لامذهب اند و در پيرى مسلمان مى شوند؛ حافظ هم آن شعرهايش ‍ كه دلالت مى كند بر ميخوارگى و شاهدبازى و لاابالى گرى ، همه راست و جدى است و مال دوره جوانى اوست و آن اشعارى كه دلالت مى كند بر پاكى و تقوا و فناء فى اللفه و سير و سلوك و مراقبه و محاسبه و گريه هاى سحر و اين حرفها، اينها هم همه جدى و راست است و مال دوره آخر عمرش است .
يك كسى به نام محمد على بامداد - كه من او را نمى شناختم - كتابى نوشته به نام ((حافظ شناسى )). ايشان جدى است در اين قضيه كه اينطور است . اولا اين به قول طلبه ها يك جمع تبرعى است يعنى يك توجيه بلا دليل است . خوب ، ممكن است ايشان احتمال بدهد اما يك توجيهى است كه دليل ندارد. پس بايد گفت احتمال هست ، نه به صورت جد (كه ) حتما ايچنين بوده ، و بلكه دلايل بر خلاف اين است يعنى اگر ما باشيم و ظاهر اشعار حافظ اين توجيه كافى نيست ، زيرا در همان اشعارى كه دلالت مى كند بر عياشى و شرابخوارى و عيش نقد و از اين حرفها، قرائنى هست كه مربوط به زمان پيرى است . مثلا اين شعر حافظ را خود همين آقاى بامداد هم گويا جزو شعرهاى لاابالى گرانه حافظ (دانسته است ):

اگر آن ترك شيرازى به دست آرد دل ما را   به خال هندويش ‍ بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقى مى باقى كه در جنت نخواهى يافت   كنار آب ركناباد و گلگشت مصلا را
فغان ، كاين لوليان شوخ شيرين كار شهر آشوب   به آب و رنگ و خال وخط چه حاجت روى زيبا را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است   چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را

بعد مى گويد:

نصيحت گوش كن كه از جان دوست تر دارند   جوانان سعادتمند بند پير دانا را

شعرهاى ديگرى از اين واضح تر هم ما زياد داريم ، مثلا مى گويد:

پيرانه سرم عشق جوانى به سر افتاد   وان راز كه در دل بنهفتم به در افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير   اى ديده نگه كن كه به دام كه در افتاد

در جاى ديگر مى گويد:

جامى بده كه باز به شادى روى شاه   پيرانه سر هواى جوانى است در سرم

در جاى ديگر مى گويد:

ديدى دلا كه آخر پيرى و زهد و علم   با من چه كرد ديده معشوقه باز من

خوب ، با اين تصريحاتى كه خودش مى كند چطور ما مى توانيم اين توجيه را به اين شكل بپذيريم ؟

فرضيه چهارم : اشعار حافظ يكدست است و ظاهر آن حقيقت است
توجيه چهارم توجيهى است كه بسيارى از نويسندگان زمان ما در واقع براى اينكه توجيهى از حافظ براى خودشان پيدا كرده باشند ذكر مى كنند كه نه ، اصلا اين حرفها ندارد، توجيه و تاءويل نمى خواهد، ظاهر اشعار حافظ كه اين همه مى ستايى و مى پرستى كرده و از شاهد و شاهدبازى و از عيش و از دم غنيمت شمردن سخن گفته است ، همه حقيقت است و هرچه در اين زمينه ها گفته اصلا فكر حافظ همين بوده و آن حرفهاى عارفانه كه حافظ در فلان شعر فلان نظر عرفانى را گفته يا در فلان شعر ديگر فلان مقام عرفانى را گفته ، اينها توجيه و تاءويل است ، كسانى كه به شهر حافظ علاقه مى ورزيده اند و حافظ و شعر حافظ را دوست داشته اند و نمى خواستند حافظ را به صورت يك فاسق و فاجر و مرد لاابالى معرفى كنند، ناچار آمده اند به توجيه و تاءويل شعرهايش پرداختند، نه شعر حافظ همين است ، باطن و ظاهرش همين است ، اولا شعر او جدى است نه تخيل و شعر به معناى منطقى (بر خلاف نظر اول ) و يك گونه و يكدست هم هست از اول تا آخر (برخلاف نظر امثال براون كه مى گويند در حالات مختلف خودش گفته و بر خلاف نظر كسى كه گفته است در دو دوره از عمرش اين شعرها را گفته )، همه يكدست است و مقصود هم همين است .
يك وقت مقاله اى گويا در اطلاعات خواندم . آقاى محيط طباطبايى مقاله اى نوشته بودند تحت عنوان اينكه : چه اصرارى هست بر اينكه ما حافظ را بى دين بدانيم ؟ بعد شواهد و ادله اى تاريخى ذكر كرده بود كه اينجور نبوده و اصلا تاريخ زمان حافظ او را يك مرد متدين مى شناسد، و ايشان معتقد است كه حافظ را در عصر خودش و عصرهاى بعد شيعه هم مى دانستند. يكى دو روز بعد ديديم كه يك نفر از همين نويسندگان مجلات ، مقاله اى نوشته و عكس خودش را هم چاپ كرده - كه حافظ اگر آن عكس را مى ديد وحشت مى كرد!- كه آقا ارزش حافظ در همين عصيان حافظ است ، در همين است كه اصلا پايبند اصول و مقررات زمان خودش - و به قول او عادات زمان - نبوده ؛ تمام ارزش حافظ در همين پشت پا زدن به اينها بوده است .

در اين زمينه هم كتاب خيلى نوشته اند (فعلا نمى خواهم اسمى ببرم ، لزومى هم ندارد)، مقاله خيلى نوشته اند در مجلات زياد راجع به حافظ بحث كرده اند و همه قضاوتها هم در همين زمينه بوده است .

فرضيه پنجم : اشعار حافظ يكدست است و همه عارفانه است
نظر ديگر اين است كه حافظ از اول تا آخر يكدست است و همه هم عارفانه است و تمام آن شعرهايى هم كه در كمال صراحت در زمينه هاى ضد عرفانى گفته شده است ، يك سلسله اصطلاحات است كه عرفا و شعراى اين گونه دارند و مقصودشان از مى ، از شاهد، از زلف ، از خط، از خال ، از هر چه كه در اين زمينه ها هست ، يك معانى ديگرى است . اگر به اينها بگوييم به چه دليل شما اين حرف را مى زنيد؟ خواهند گفت كه اولا بعضى اشعار حافظ در كمال صراحت و بدون هيچ گونه توجيهى معانى عرفانى را در حد اعلى گفته كه همين قدر اگر ما آن را به صورت يك شعريعنى همين جور گفتن تنها - ندانيم و جدى بدانيم (كه فرض بر اين است ) آنها را ديگر به هيچ شكل نمى توانيم به معانى جسمانى و مادى توجيه كنيم .
به عبارت ديگر به قول اصوليين و فقها، اگر ما در كلام يك نفر كه مطمئن هستيم تناقض نخواسته بگويد، يك مطلب را خواسته بگويد، مطلبى را مى بينيم كه ظاهرش متناقض هست ، اگر يكى ظاهر باشد و ديگرى اظهر، ظاهر را به اظهر حمل مى كنيم نه اظهر را به ظاهر، يعنى اظهر را قرينه ظاهر مى گيريم نه ظاهر را اظهر، و بعلاوه خود حافظ در اشعار خودش ‍ گاهى به اين تصريح مى كند كه شعر من معرفت است (56) ، مثلا:

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است   آفرين بر نفس دلكش ‍ و لطف سخنش

اين هم البته يك نظر است . ما آن سه نظر را كه رد كرديم ، حتى نظر اول را اگر يادتان باشد عرض كردم ما نمى توانيم دليلى منطقى اقامه كنيم بر ضد آن كه حافظ فقط يك شاعر بوده و غير از شعر هدفى و ايده اى نداشته ، يك صنعتگر و يك نقاش بوده است ؛ ولى در مجموع اشعار حافظ - مخصوصا شعرهاى عرفانى و آن سوز و گدازهاى عجيب - يك نفر آشنا با شعر حافظ نمى تواند بپذيرد كه اين شعرها كار يك صنعتگر بى روح است ، اما كسى هم اگر بگويد من قبول ندارم ، با دليل هم نمى شود حرفش ‍ را رد كرد.

خوب ، اگر ما مانديم و اين دو بيان (كه هر دو معتقد به ) يك گونگى حافظ (هستند ولى ) با صد و هشتاد درجه اختلاف ، يا كاملا از اين طرف و يا كاملا از آن طرف . ما تاءويل معنوى قائل نيستند، مى گويند همين ظواهر مادى را بايد گرفت ، بلكه آن عرفانياتش همه الفاظ بى (محتواست )، خوب ، ما حالا مى خواهيم روى آن تحقيق كنيم ، مى خواهيم ببينم اگر ما حافظ را اين جور بدانيم چه از آب درمى آيد. اول بياييم روى اين فرضيه ؛ ما كه نبايد تعصب به خرج بدهيم ، شايد هم حافظ اينجور بوده ، حالا اگر اينجور بوده ببينيم چه از آب درمى آيد و حافظ اين گونه چه جور موجودى هست ؟

نقد فرضيه چهارم
بعضى قسمتهاى اين فرضيه مربوط مى شود به فكر حافظ، يعنى به جهان بينى حافظ (كه طبق اين فرضيه ) يك نوع جهان بينى مادى (خواهد بود) و يا (او) يك شكاك (خواهد بود) آنهم شك بسيار بسيار تلخى ، تحير (شديدى )؛ با اين شك و ترديد و تحير نمى تواند چيزى از راز عالم بفهمد و مخصوصا هرچه هم مواجه مى شود، بيشتر در او تلقين بى ايمانى مى كند و در نتيجه براى اينكه از زهر فكرهاى مسموم خودش نجات پيدا كند به مى پناه مى برد، كه بسيارى از ميخوارگان همين طور هستند، در اثر شدت گرفتارى ، آنهايى كه غم و غصه زيادى دارند يا در عشق شكست مى خورند يا يك شكستهاى ديگرى ، بعد به حالتى در مى آيند كه خودشان براى خودشان غير قابل تحمل اند، وقتى خودشان براى خودشان غير قابل تحمل شدند يعنى عقلشان ، فكرشان ، انديشه شان براى خودشان غير قابل تحمل شد، براى اينكه اين انديشه مزاحم را از خودشان دور كنند، به آن ضد انديشه يعنى ((مى )) پناه مى برند كه دمى بياسايند، درست همان كه گفت : ((كالمستجير من المضاء بالنار))(57) . گفت در جهنم عقربهايى هست كه مردم از آنها به مارها پناه مى برند.

جهان بينى حافظ طبق اين نظريه

1.جبرى گرى
همين اشخاصى كه اين فكر را دارند، يكى از چيزهايى كه در موضوع حافظ مى گويند - كه قهرا او را عجيب بى تاب مى كرده - مساءله جبرى گرى است ، يعنى معتقد بوده كه بشر هيچ گونه اختيارى ندارد و جبر مطلق حكمفرماست . در آن رساله انسان و سرنوشت گفته ام انسان وقتى احساس كند آزاد نيست اين امر خيلى رنجش مى دهد، خصوصا اگر احساس كند كه اين عدم آزاداش در مقابل يك قدرتى است كه انديشه تخلف در مقابل او را هم نمى شود در مغز راه داد. مى گويند بسيارى از اشعار حافظ منعكس كننده همين آزارى است كه از فكر جبرگرى خودش ‍ مى برده است ، مثل شعر معروفش :

رضا به داده بده و ز جبين گره بگشاى   كه بر من و تو در اختيار نگشا دست
من اگر خارم و گر گل چمن آرايى هست   كه به هر دست كه مى پروردم مى رويم
مكن در اين چمنم سر زنش به خودرويى   چنانكه پرورشم مى دهند مى رويم
در كار گلاب و گل حكم ازلى اين بود   كاين شاهد بازارى وان پرده نشين باشد

در جاى ديگر شعرى مى گويد (كه ) در واقع مى خواهد بگويد آنهايى كه به مقامات رسيدند هم هنرى نكردند چون آنها نرسيده اند، آنها را رسانده اند:

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد   ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد

يا:

گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض   ورنه هر سنگ و گلى لؤ لؤ و مرجان نشود

كه باز شعرهايى (هست ) كه آن شعرها را دليل بر جبرى بودن حافظ گرفته اند. همان طور كه گفتم فكر جبرى گرى خود به خود هر نوع نشاط و اميدى را از انسان سلب مى كند و قهرا نتيجه اين فكر گزنده گدازنده اين است كه در آخر كار به مى و مى پرستى و خلاصه فرامش كردن خود منتهى مى شود.

2. حيرت
ديگر، كه باز مربوط به جهان بينى حافظ مى شود، مساءله حيرت است ، نمى دانم ، نمى فهمم ، سر در نمى آورم ، براى چه ، از كجا آمدم و براى چه اينجا هستم و به كجا مى روم :

عيان نشد كه چرا آمدم كجا رفتم   دريغ و درد كه غافل ز كار خويشتنم
چو هر دردى كه گشودم رهى به حيرت داشت   از اين سپس من و رندى و وضع بى خبرى

آن علاج و دوايش را هم پشت سرش گفته ، هر راهى رفتم ، حكمت و فلسفه و منطق و ديانت و... هرجا كه رفتم آخرش ديدم حيرت اندر حيرت است ، گفتم همه را رها كن ، عمر ارزش اين حرفها را ندارد، برويم در عالم بى خبرى :

از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود   زنهار از اين بيابان وين راه بى نهايت
چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش   زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

يا در همان غزل ((اگر آن ترك شيرازى به دست آرد دل ما را)) يك شعرش اين است :

حديث از مطرب و مى گوى و راز دهر كمتر جو   كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
ساقيا جام مى ام ده كه نگارنده غيب   نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد
وجود ما معمايى است حافظ   كه تحقيقش فسون است و فسانه
ز سر غيب كس آگاه نيست قصه مخوان   كدام محرم دل ره در اين حرم دارد
در كارخانه اى كه ره عقل و فضل نيست   فهم ضعيف راءى فضولى چرا كند
برو اى زاهد خودبين كه ز چشم من و تو   راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
حديث چون و چرا دردسر دهد اى دل   پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمى 
گفتى ز سر عهد ازل يك سخن بگو   آنگه بگويمت كه دو پيمانه در كشم

3.پوچى گرايى
بالاتر، مساءله پوچى گرايى است (نيهيليسم )، اين ديگر تقريبا شك و حيرت نيست ، بالاتر از شك و حيرت است ، اندكى زير صفر هم هست :

جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچ است   هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
حاصل كار گه كون و مكان اينهمه نيست   باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست
پنج روزى كه در اين مرحله مهلت دارى   خوش بياساى زمانى كه زمان اينهمه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى   فرصتى دان كه ز لب تا به دهان اينهمه نيست

4.انكار قيامت
اشعار ديگرى حافظ دارد كه از آنها بوى انكار قيامت فهميده مى شود كه اساسا معلوم نيست آخر كارى و قيامتى باشد و آدم نبايد فكرش را به اين جور چيزها متوجه كند، مثل اين شعر معروفش :

خوشتر از فكر مى و جام چه خواهد بودن   تا ببينم كه سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد كه ايام نماند   گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن
باده خور، غم مخور و پند مقلد منيوش   اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دسترنج تو همان به كه شود صرف به كام   دانى آخر كه به ناكام چه خواهد بودن

يا در آن شعرى كه مى گويد:

دانى كه چيست دولت ، ديدار يار ديدن   در كوى او گدايى بر خسروى گزيدن

آنجا كه مى گويد:

بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار   كاخر ملول گردى از دست و لب گزيدن
فرصت شمار صحبت كز اين دو راهه منزل   چون بگذرم ديگر نتوان بهم رسيدن

پس يوم الجمعى كه روز رسيدن به يكديگر است و يوم الحشرى كه روز رسيدن همه به يكديگر است ، در كار نيست : ((چون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن )).
تا اينجا شعرها جهان بينى حافظ را تقريبا نشان مى دهد. در اين جهان بينى تنها چيزى كه باقى مانده ، انكار خداست كه صريح ديده نمى شود اگرنه ، چيزهايى كه تقريبا در همان حد است (وجود دارد)، انكار معاد يا خود همان شك در اين جهت ، چيزى است كه با توحيد هم پرى سازگار نيست . از اينكه بگذريم ، مى آييم سراغ چيزهايى كه به منزله نتيجه اين جهان بينى است ، نتيجه اين افكار است ؛ به اصطلاح آن جهان بينى اوست ، اين ايدئولوژى اوست ؛ يعنى بر اساس آن فكر دستورى مس دهد: حالا كه كار جهان هيچ است ، حالا كه جبر مطلق است ، حالا كه سر از اسرار كون نمى شود درآورد، حالا كه اصلا كى مى داند ما در يك وقتى به همديگر مى رسيم يا نمى رسيم ، و بلكه گاهى به صورت جزم مى گويد اصلا دو مرتبه به همديگر نخواهيم رسيد، اين اصول جهان بينى كه محرز شد، حالا وقت نتيجه گيرى است .

ايدئولوژى حافظ طبق اين نظريه

الف . دم غنيمت شمردن
يكى از نتيجه گيريها آن چيزى است كه حافظ به صورت ((دم )) بيان مى كند، كمااينكه اين مساءله ((دم )) در شعر خيام هم زياد است كه دم را - يعنى زمان حال را - غنيمت بشمار، نه فكر گذشته بكن نه فكر آينده ، نه غصه گذشته را بخور كه چرا چنين شد، و نه غصه آينده ، فكر گذشته و فكر آينده تو را از عيش نقد باز مى دارد و براى اينكه حداكثر استفاده را از اين عمر موقت كوتاه ببرى نه فكر گذشته كن نه فكر آينده ، دم غنيمت بشمار، و چقدر در شعر حافظ اين مساءله حال و دم آمده :

اى دل شباب رفت و نچيدى گلى ز عيش   پيرانه سر مكن هنرى ننگ و نام را
در عيش نقد كوش كه چون آبخور نماند   آدم بهشت روضه دارالسلام را
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت   ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست   ساقى كجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار   كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست

اينجا باز انجام كار و قيامت هم هست .

گر ز مسجد تبه خرابات شدم خرده مگير   مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

مى گويد پاى وعظ واعظ را رها كرديم ، آن دير نمى شود، فكر آن چيزى باش كه وقتش مى گذرد.

اى دل از عشرت امروز به فردا فكنى   مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد

نقد را كه آدم به نسيه نمى فروشد.

ماه شعبان منه از دست قدح كاين خورشيد   از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت   كه به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
گفت گل رويت بپژمرد آخر   وين طراوت در او نماند باز

در جاى ديگر مى گويد:

صبا به تهنيت پير مى فروش آمد   كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد

(كه از آن غزلهاى بسيار عالى حافظ است ).

هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاى   درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار   كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

شعرهاى بعدش خيلى عالى و عجيب عرفانى است ، آنها را در جاى خودش خواهم گفت .

ساقيا عشرت امروز به فردا مفكن   يا زديوان قضا خط امانى به من آر

يا يك نامه از آنجا بياور كه اين وقت تلف نمى شود، عوضش را مى دهند

اعتمادى نيست بر كار جهان   بلكه بر گردون گردان نيز هم
عاشق از قاضى بترسد مى بيار   بلكه از يرغوى ديوان نيز هم

((يرغو)) اصطلاع مغولى بوده كه براى عدليه و استناطاق و اين حرفها مى گفتند.
بالاتر از اين ، از بعضى شعرهاى حافظ كاملا استفاده مى شود كه او اين مساءله عيش نقد و اين حرفها را يم نوع لاابالى گرى و لاقيدى گرى خاصى توجيه مى كند، به شكل عجيبى . توضيح اينكه حافظ در زندگى اش معلوم نيست كه چكاره بوده است . اغلب از همان مقدمه اى كه محمد گل اندام نوشته است استنباط مى كنند. يك جمله اى آنجا هست كه نسخ متعدد نوشته و به دو تعبير گفته اند. از يك تعبير استفاده مى شود كه شغل دولت داشته است . مى گويد او نمى رسيد كه ديوان خودش را تنظيم كند از مطالعه كشاف و مصباح و مطالع و مفتا و... بعد يك جمله اى دارد كه اين جمله را نسخ ، متعدد نوشته اند بنابر يك تعبير مى رساند كه شغل دولت داشته ، ولى البته هيچ معلوم نيست كه اينطور باشد. از بعضى شعرهاى حافظ معلوم مى شود كه اين مساءله ((دم غنيمت شمردن )) فقط مربوط به خودش هم نيست ، درست مثل اين كارمندهاى لاابالى دولت كه يك ماه مى روند كارمندى مى كنند منتظر اول ماهند كه بيايد، تا حقوق را مى گيرند چند روزه آن را صرف عياشى و الدنگى مى كنند و بعد تا آخر ماه با جيب خالى (راه مى روند) مى گويد:

رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد   وظيفه گر برسد مصرفش ‍ گل است و نبيد(58)

و نظير اين باز هم هست .

حالا ببينيد حافظى كه اينها ساخته اند چه مكتبى به ما تحويل مى دهد و ما از او چه مى توانيم بياموزيم ؟!

ب .شاهد بازى
يكى ديگر از آن چيزهايى كه استفاده مى شود مساءله شاهد بازى است . در ديوان حافظ ((شاهد)) زياد آمده ، شراب و شاهد اين قدر آمده كه الى ماشاءالله ، كه ديگر احتياجى ندارد (نمونه بياوريم )؛ مثل كلمه مى و مى پرستى و اين چيزهاست كه آن هم اينقدر هست كه ديگر احتياجى به اينكه ماشعرى بخواهيم برايش بخوانيم نيست . اينهايى كه حافظ را به اين شكل توجيه كرده اند مى گويند بله ، حافظ شاهد باز بوده ، اهل عشق بوده و بايد هم باشد؛ و بعضى كار را به آنجا رسانده اند كه حتى خصوصيات عشق بازى هاى حافظ را هم خواسته اند از روى شعرهايش به دست آورند. يكى از همين نويسندگان اين گونه ، در كتابى كه اخيرا منتشر شده چنين استنباط كرده است كه حافظ در مساءله عشق و زن و اين حرفها خلاصه آن شهامتى را كه يك آدم جسور بايد داشته باشد (نداشته ) (مى گويند: ((الحياء مانع الرزق )) خجالتى بودن خالصه ... آدم اگر بخواهد برسد بايد پر رو هم باشد). او چنين استنباط كرده كه حافظ در مساءله زن كم رو بوده ، هم يك دل پر عشقى داشته و هم آن حالت جسورى را نداشته و زنها هم از اين جور مردها بدشان مى آيد زن هم مردى را مى خواهد كه جسور و پررو باشد و از اين جهت اين بيچاره هميشه در سوز گداز بوده و كمتر به عشق خودش مى رسيده است ، و او چنين استنباط كرده كه گاهى زنها هم سر به سر او مى گذاشتند ولى در اينجا مطلب ديگرى هست كه همه مفسران اين گونه حافظ سكوت كرده اند و آن اين است كه اصلا آيا در همه ديوان حافظ دليلى هست كه آن شاهدى كه حافظ مى گويد زن بوده ؟ آيا زن بوده يا بچه بوده ؟ درباره اين ، ديگر اين مفسران سكوت كرده اند. اتفاقا اگر بنا باشد كه تفسير همين ظواهر را بگيريم ، بدون شك شاهد حافظ بچه بوده و اساسا يك جا هم ما دليل نداريم كه شاهد حافظ زن بوده . همان شاخ نباتى هم كه برايش ساخته اند از تيپ بچه ها بوده . در بعضى اشعارش تعبير ((مغبچه )) دارد. مغبچه مغبچه است ، اين ديگر هيچ گونه توجيهى ندارد:

گر چنين جلو كند مغبچه باده فروش   خاكروب در ميخانه كنم مژگان را

جاى ديگر مى گويد:

اى نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اى   كت خون ما حلالتر از شير مادر است

در يك شعر معروفش كه شيراز را مدح مى كند - كه معلوم مى شود آن بچه هم شيرازى بوده - مى گويد:

خوشا شيراز و وضع بى مثالش   خداوندا نگه دار از زوالش

تا آنجا كه مى گويد:

گر آن شيرين پسر خونم بريزد   دلا چون شير مادر كن حلالش