صد گفتار « خلاصه آثار شهيد مرتضى مطهرى »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۱۲ -


11. ارزش سرمايه عمر

در ميان سخنان عالى و ارجمندى كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده، قسمت‏هايى هست كه مخاطب آن‏ها يك شخص معين است و اين قسمت‏ها، از جمله بيانات مفصل و طولانى حضرت صلى الله عليه و آله و سلم است و در كتب ضبط شده است. شايد علت اين كه يك شخص معينى مخاطب قرار داده شده، با اين كه آن سخنان، دستورالعمل‏هايى جامع و مفيد براى عموم است، اين است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خواسته آن شخص معين را مسؤول حفظ و ضبط آن حكمت‏ها و ابلاغ آن به ديگران قرار دهد، زيرا، از جمله كارهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين بود كه مردم را به حفظ و ضبط آن‏چه از وى مى‏شنيد، تشويق مى‏كرد و مى‏فرمود كه اين‏ها را به نسلهاى آينده منتقل كنيد، زيرا چه بسا كه حديثى به كسى منتقل شود كه دريافت كننده، بهتر از خبر دهنده، حقيقت حديث را دريابد،(275) به هر حال، يكى از اين سخنان كه خطاب به ابوذر غفارى است، اين است كه اى ابوذر! از آن بپرهيز كه خيالات و آرزوها سبب شود كه كار امروز را به فردا بيفكنى، زيرا تو متعلق به امروز هستى، نه روزهاى نيامده؛ در آن جا كه كار مفيد و لازم و خداپسندى مى‏خواهى انجام دهى تاخير را روا مدار. اى ابوذر! به عمرت بيشتر بخل بورز تا به مالت.

اين سخنان در زمينه غنيمت شدن عمر و فرصت زندگى است. جاى تاسف است كه در نظر بسيارى از مردم چيزى كم ارزش‏تر از وقت و عمر آنها وجود ندارد؛ در حالى كه طبق فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم انسان بايد نسبت به عمر خود بيش از مالش بخل بورزد.

دوره عمر بايد همچون دوره مدرسه باشد كه تمام ساعات و دقايق ارزش دارد و اگر دقايقى هم به زنگ تفريح اختصاص داده شده، به خاطر تجديد قوا براى ساعات ديگر است و لذا آن هم به اندازه ساعات درسى لازم و مفيد مى‏باشد.

اگر كسى مال فراوان به دست آورد و بى حساب خرج كند، همه به حال او حسرت مى‏خوريم؛ در حالى كه خود با سرمايه بزرگترى، يعنى عمرمان همان معامله را مى‏كنيم و متأثر نيستيم.

افرادى ديده مى‏شوند كه ذره‏اى به حقوق ديگران تجاوز نمى‏كنند و اگر كوچكترين مالى از كسى تلف كنند در صدد جبران بر مى‏آيند، اما همين افراد براى وقت ديگران ارزشى قائل نيستند. با اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايند: حرمت عمر بالاتر از حرمت مال است، زيرا جبران مال تلف شده ممكن است اما جبران عمر هدر رفته ممكن نيست.

قرآن كريم مى‏فرمايد: مردمى كه عمر خود را ضايع مى‏كنند، بعد از مرگ با التماس مى‏گويند: ما را به دنيا برگردان تا با عمل صالح جبران گذشته نماييم؛ اما جواب مى‏رسد كه راه برگشتى نيست.(276)

يكى از صفات مذموم از نظر دين، درازى آرزوست كه از مصاديق آن همان روحيه اتلاف وقت است، به اين پندار كه در آينده كوتاهى‏هاى خود را جبران كنيم؛ در حالى كه هيچ كس نمى‏تواند به يك لحظه بعد هم اطمينان داشته باشد.(277)

12. دنيا، مزرعه آخرت‏

طبق آيات قرآن، فيض پروردگار، عام و شامل است و هر موجودى را در راه خودش و مطابق استعداد او پرورش داده، تكميل مى‏كند؛ مثلا اگر كسى دنيا را بخواهد، به او مى‏دهند و اگر كسى طالب آخرت باشد،باز هم مطلوبش را به او مى‏دهند.

جهان مزرعه‏اى است كه در آن هيچ بذرى (هيچ عملى) گم نمى‏شود، بلكه پس از مدتى خود را بروز مى‏دهد و آشكار مى‏شود، و در اين مورد فرقى نمى‏كند كه عامل آن عمل، و بذرافشان اين مزرعه، مسلمان باشد يا غير مسلمان. هر كارى، خوب يا بد، از هر فاعلى باشد بالاخره نتيجه خود را ظاهر خواهد كرد.

پيامبران آمده‏اند كه راه و روش خوب عمل كردن و چگونگى بذر افشاندن در مزرعه جهان را به بشر بياموزند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به دختر عزيز خود مى‏فرمود:

خودت براى خودت عمل كن كه من نمى‏توانم تو را بى نياز كنم و تو نمى‏توانى ثمره عمل مرا بچينى.

على عليه‏السلام نيز در پاسخ كسى كه تقاضاى موعظه كرده بود، فرمود:

از آنها نباش كه بدون عمل، آرزوى رسيدن به (مقامات) اخروى را دارند.)(278) (279)

13. انسان، مربى خود

هر موجودى محتاج تربيت است و اساسا احتياج بيشتر به تربيت، دليل كمال بيشتر است؛ مثلا حيوانات تربيت و نگهدارى بيشترى نسبت به نباتات لازم دارند. انسان نيز نسبت به حيوانات و نباتات به دليل استعدادهاى بيشترى كه در وجودش نهفته، به تربيت و پرورش بيشترى نياز دارد و اين امر نشانه كمال اوست.

بعضى گمان دارند كه انسان مانند ساير موجودات، تنها بايد به دست ديگرى تربيت شود. البته در احتياج به مربى براى انسان شكى نيست ولى انسان مانند سنگ نيست كه همه آرايش و پيرايش آن را از سنگ تراش بخواهيم. انسان از آن جهت كه انسان است، عقل و اراده دارد و صد در صد مجبور و تحت تأثير عوامل خارجى قرار نمى‏گيرد، بلكه در نهايت كار، خود اوست كه درباره خود تصميم مى‏گيرد.

على عليه‏السلام مى‏فرمايد: از خودتان حساب بكشيد قبل از اين كه از شما حساب كشيده شود.(280)

اين سخن نشان‏دهنده آن است كه مربيان خارجى براى تربيت انسان كافى نيستند و هر كس بايد حالت مربى گرى نسبت به خود پيدا كند؛ يعنى دو شخصيت داشته باشد: فرمان ده و فرمان‏پذير؛ حساب كش و حساب ده. نفس لوامه كه در قرآن ذكر شده، همان بخش حساب كش شخصيت و روح آدمى است. البته اين از خصوصيات انسان است كه در خود نوعى دو گانگى شخصيت حس مى‏كند، اما اين دوگانگى، به معناى وجود دو شخصيت و دو روح نيست؛ بلكه به فرمايش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، انسان تركيبى از تمايلات و غرايز مختلف است و بدين مناسبت در او حالاتى شبيه دوگانگى شخصيت پديد مى‏آيد.(281)

14. محاسبه نفس‏

يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله اءنّ اله خبير بما تعملون(282)

آيه كريمه فوق،، دستور مراقبت بر خويشتن مى‏دهد و اعمال را چون متاعى در نظر گرفته كه از پيش فرستاده مى‏شود و آدمى بعدا به متاع خود ملحق مى‏گردد.

انسان كمتر توجه دارد كه متاع اصلى سعادت و شقاوت ما، طرز كار و فكر و نيت و اخلاق ماست، لذا عمل خود را ساده مى‏گيرد؛ در حالى كه آخرت صرفا خانه عمل و محل تجسم اعمال است. بدين علت، علماى اخلاق دستور محاسبه نفس داده‏اند. محاسبه نفس، يعنى از نفس خود حساب كشيدن كه: چه كار كردى و چه كار نكردى و چرا؟

ممكن است كسى تصور كند محاسبه نفس، كار مرتاضان و سالكان است، نه مردم عادى. مسلما اين فكر اشتباه است، زيرا قرآن كريم و اولياى دين او دستور را به تمام مؤمنين داده‏اند؛ پس هر كه ذره‏اى ايمان به قيامت و تجسم اعمال دارد بايد از خود حساب بكشد. اساسا حساب كشيدن از خود يك وظيفه عقلانى است؛ هر كس بايد به اعمال خود توجه كند و حساب كند كه آيا در فعاليت گذشته موفق بوده يا خير، و اگر شكست خورده، علت چيست.

عالى‏ترين مظهر عقل و تربيت صحيح، خطايابى از خويشتن است. فرق مؤمن حقيقى و غير مؤمن در اين است كه مؤمن با محاسبه نفس، خطاى خود را تكرار نمى‏كند اما غير مؤمن هر چه شكست بخورد، عبرت نمى‏گيرد.(283)

15. ظلم به نفس

آياتى در قرآن هست مبنى بر اين كه انسان‏ها به خودشان ظلم مى‏كنند. دو چيز مى‏تواند علت ظلم به نفس باشد: يكى غفلت و جهالت، دوم شهرت.

گاه ممكن است انسان به خيال خيرخواهى كارى كند، ولى حقيقتا از روى جهالت به خود ضرر بزند، و گاه ممكن است كه عالما و عامدا به خود بدى كند. در مورد دوم براى ايجاد نشدن اشكال اتحاد فاعل و قابل (كه چگونه موجودى مى‏تواند به خود ضرر برساند)، مطلب را اين طور بيان مى‏كنيم كه انسان هم عقل دارد و هم شهوت، و گاه به خاطر شهوت، عقل خود را زير پا مى‏گذارد؛ كسى كه مخالف عقلش عمل مى‏كند، در حقيقت به ضرر خود رفتار كرده است، زيرا عقل هميشه خير انسان را مى‏خواهد؛ مانند كسى كه مى‏داند دروغ فعل قبيحى است و موجب عتاب وجدان و عذاب جاودان مى‏شود، اما در عين حال براى رسيدن به منافع مادى مختصرى، دروغ مى‏گويد. چنين است كه قرآن بشر را ظالم به نفس خويشتن معرفى مى‏كند.(284)

16. توبه

توبه، رجوع و بازگشت واقعى بنده به سوى خداست كه طبق فرمايش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، حتى اگر يك لحظه قبل از مردن هم باشد، مورد پذيرش خداوند قرار مى‏گيرد.

مهمترين ركن توبه، پشيمانى از كار زشت و تصميم به ترك گناه است. البته اين پشيمانى و ندامت دو نوع است: كاذب و حقيقى.

هر انسان خطاكارى كه كيفر را جلوى چشم خود ببيند، قطعا پشيمان شده، آرزو مى‏كند كاش چنان خطايى نمى‏كردم. اين پشيمانى كاذب است و سودى ندارد. ندامت و تصميم به ترك گناه، وقتى توبه محسوب مى‏شود كه انسان گناه را نقد و حاضر، و كيفر را نسيه و غايب ببيند و در آن حال، به ملاحظه كيفر يا پاداش آينده يا احساس زشتى گناه از ارتكاب آن منصرف شود.

اگر اين انصراف از گناه و خطا، جدى باشد، حتما خداوند متعال به رحمت واسعه خود آن را مى‏پذيرد. معلوم مى‏شود كه تنها در دو موقف است كه توبه پذيرفته نمى‏شود: يكى در همين دنيا وقتى كه كيفر شخص فرا رسيده باشد و ديگر در جهان آخرت كه هم كيفر حاضر است، و هم بساط عمل برچيده شده است.

پس در واقع، توبه و انصراف در آخرت قابل تحقق نيست، نه اين كه محقق شود ولى مورد قبول واقع نگردد؛ هر چند كه ممكن است بعد از مرگ بسته مى‏شود مگر در سه مورد: موسسات خيريه برجاى مانده، اثر علمى سودمند و فرزند صالح.(285)

17. استغنا و بى نيازى، حافظ كرامت آدمى‏

حضرت على عليه‏السلام مى‏فرمايند:

اگر به كسى نيكى كنى، وى را بنده خويش كرده‏اى و اگر از كسى استغنا ورزى، در هر مقامى كه باشى تو نيز مثل اويى و اگر دست نياز به سوى كسى دراز كنى، همچون بنده و زير دست او گشته‏اى.(286)

عزت و آزادى بزرگترين موهبت انسان است و هيچ ذلتى بالاتر از اين نيست كه انسان مجبور باشد عقيده و اراده ديگران را به جاى عقيده و اراده خود به كار بندد و به هوا و هوس و آرزوهاى ديگران احترام بگذارد. آزاد مردان، مردن شرافتمندانه را بر زندگى با ذلت و خوارى ترجيح مى‏دهند.

احتياج و دست نياز پيش كسى دراز كردن، شرافت آدمى را لكه‏دار مى‏كند و استغنا و بى نيازى، حافظ عزت و شرافت آدمى در مقابل ديگران است. از همين جا مى‏توان فهميد چرا معصومين عليهم السلام، اين قدر بر ارزش و اهميت كسب و كار و آن چه انسان را از احتياج به غير بى نياز ميكند، تأكيد كرده‏اند.(287)

18. حقيقت زهد

عده‏اى زهد را دست شستن از دنيا مى‏دانند؛ در حالى كه معنى حقيقى آن، به كار بردن اصول خاصى در زندگى مبنى بر تقدم فضايل معنوى و اخلاقى بر مطامع مادى است. البته عده‏اى گان مى‏كنند كه آن چه مذموم است، محبت و علاقه به دنياست نه خود دنيا؛ اين كه بگوييم علاقه به دنيا بد است يا خود دنيا، فرق دارد. در واقع علاقه انسان به زن و فرزند و مال و مقام هم مانند اين امور، مخلوق و آفريده خداوند است و بنابر حكمت خدا مى‏دانيم خلق هيچ موجودى عبث و بيهوده نيست. پس اين علاقه و محبت به دنيا هم كه به طور فطرى در نهاد همه افراد است نه تنها مذموم نمى‏باشد، بلكه لازم و ممدوح است و خود انبيا و اوليا نيز از آن سرشار بودند.

اگر كسى علاقه‏اى به هيچ كس و به هيچ چيز نداشته باشد و همه را صرفا از آن جهت كه مخلوق خدا هستند دوست داشته باشد، اين بى‏علاقگى نشانه نقص اوست. اگر اين نوع علاقه و محبت به امور دنيوى نباشد، معنا نداشت خداوند ابراهيم عليه‏السلام را با دستور ذبح فرزندش امتحان كند، زيرا در آن صورت فرقى ميان يك گوسفند و فرزند انسان نخواهد بود.

بنابراين، بايد گفت: منظور از علاقه مذموم به دنيا، دلخوشى و سرگرم بودند و اكتفا به آن و غفلت از ماوراى آن است و گرنه علاقه به امور دنيا، سنت الهى و وسيله حركت و جريان زندگى است و اگر اين نوع محبت‏ها نباشد زمينه و انگيزه‏اى براى زندگى باقى نمى‏ماند.

پس سخن در اكتفا و توقف بر دنياست كه نه تنها موجب پيشرفت نيست و باعث ركود و سكون مى‏شود كه موجب خرابى خود همين زندگى هم هست؛ شكم‏پرستى، شهوت‏پرستى، جاه پرستى و ديگر مظاهر دلخوشى و توقف بر دنيا هرگز نمى‏توانند جهان را نظم داده، اداره كنند. اگر شخصى اسير اين امور نبود مى‏تواند دنيا را تسخير كند و الا خود مسخر آن مى‏شود. همه پستى‏هاى اخلاقى ناشى از دنياپرستى، و همه فضايل ناشى از زهد به دنياست، آن هم زهد واقعى نه زهد به معنى ضعف و منفى بافى و ريزه خوارى سفره دنياپرستان؛ يعنى انسانى كه فوق درجه دنياپرستان است، از فراق دنيا نمى‏ترسد و از كم و بيش آن باكى ندارد.

فداكاران جهان، اولين خاصيت روحى‏شان اين بود كه زاهد به معناى صحيح كلمه بودند. خود شخصى على عليه‏السلام كه مجموعه‏اى از فضايل بشرى همچون عدالت و تقوا و شجاعت و حريت و سخا و كرم و وفا و مروت بود، همه به خاطر اين بود كه به دنيا بى اعتنا بود؛ يعنى خود و كرامت نفس خود را از دنيا برتر ميدانست.

در وصيت به امام حسن عليه‏السلام مى‏فرمايد: خودت را از كارهاى پست، محترم‏تر و بالاتر بشمار، مطامع ممكن است به تو چشمك بزنند، ولى تو اعتنا نكن، كه اگر خودت و شرافتت و كرامتت را فروختى چيزى جاى او را پر نخواهد كرد...(288) (289)

19. ساده‏زيستى و پرهيز از تكلف‏

يكى از اصول زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ساده زيستى بود؛ يعنى در عين اين كه مقيد بود هميشه پاكيزه و نظيف و معطر باشد، اما ساده و بى تكلف جامه مى‏پوشيد؛ همچنين بى تكلف سخن مى‏گفت و ساده و بى تكلف غذا مى‏خورد.

در حديث است كه: بدترين دوستان كسى است كه در معاشرت او بايد خود را به زحمت و تكلف انداخت. شك نيست كه بايد اصولى بر زندگى انسانى حكمفرما باشد، اما بين اصول زندگى با قيود و تكلفات دست و پا گير فرق است. اسلام دينى است كه نه افراط را مى‏پسندد و نه تفريط را.

عده‏اى از مردم به علت تنبلى و يا لااباليگرى، نسبت به آداب اجتماعى بى توجهند و عده‏اى ديگر بر عكس، خود را محبوس عادت و رسوم و اسير هزاران قيد براى هر يك از اعمال و رفتار ساده خود كرده‏اند و بدين وسيله موجب اتلاف ساعت‏ها از عمر خويش مى‏شوند. مقيد شدن به زندگى متكلفانه ناشى از ضعف شخصيت است. آن‏ها كه در خود حقارت روح و نوعى عقب ماندگى احساس مى‏كنند، سعى دارند با اين كارها و تظاهر به بعضى صفات و ارزش‏ها شخصيت ناقص خود را جبران كنند. اما شخصى كه از بزرگوارى روح برخوردار است نيازى به تظاهر و القاب و عناوين ندارد.

نكته مهم ديگر اين است كه در كار و فعاليت و سازندگى در زندگى با روحيه تكلف سازگار نيست. چه اين كه هر يك از تكلفات موجب اتلاف مقدار زيادى از وقت و نيز مشغوليت فكر و ذهن افراد مى‏شود و آنها را از تلاش و نيل به ترقيات واقعى باز مى‏دارد.(290)

20. حق و تكليف

طبق بيان قرآن كريم، فقط انسان قادر به قبول امانت الهى است و منظور از اين امانت در آيات قرآن، تكليف و مسؤوليت عظيم انسان است. انسان از هر قيد و بندى مى‏تواند آزاد باشد جز قيد انسانيت و اخلاق؛ و لازمه مقيد بودن به انسانيت قبول تكاليف و رعايت حقوق ديگر موجودات است؛ يعنى همانطور كه آدمى معتقد است كه چون كاملتر از ساير موجودات آفريده شده پس حق دارد از تمام جمادات و نباتات و حيوانات موجود در طبيعت انواع استفاده‏ها را ببرد، عيناً به همين دليل، حقوقى از همه اين اشيا بر عهده او قرار مى‏گيرد؛ يعنى گر چه به حكم استعداد و شايستگى فطرى، استحقاق بزرگى براى استفاده از مواهب خلقت دارد، اما به خاطر همان حق، تكليف و مسؤوليت عظيمى نيز نسبت به همه موجودات تحت اختيار خود دارد، چه رسد به مسؤوليت‏هاى مهم او نسبت به انسان‏هاى ديگر، مانند مسؤوليت در برابر پدر و مادر و همسر و فرزند و خويشاوند و معلم و همسايه و همكيش و... اغلب ما كلمه حق و حقيقت را زياد به كار مى‏بريم و خود را بسيار اهل حق مى‏دانيم؛ در حالى كه حقيقتا اين دو واژه را نمى‏شناسيم؛ شناخت حق، تشخيص دين خود نسبت به ديگران است و اين كه بدانيم از آن‏ها چه حقوقى بر عهده ماست، و شناخت حقيقت يعنى تصور كردن نظام هستى همان طور كه هست، نه اين كه در ذهن خودگرفتار خيالات و اوهامى شويم كه فرسنگها از واقعيت دور است. اگر هستى را آن طور كه هست، شناختيم و به حقوقى كه بر عهده ماست، آشنا شديم، آن وقت است كه مى‏توانيم ادعا كنيم كه هم اهل حقيم و هم اهل حقيقت.(291)

21. خصوصيات حق از نظر على عليه‏السلام‏

22. حقوق مردم بر يكديگر

على عليه‏السلام در خطبه 241 نهج البلاغه، خصوصيات حق را چنين بيان مى‏فرمايند:

1) حق در مقام توصيف، ساده‏ترين و در مقام عمل، مشكل‏ترين كارهاست. بنابراين بايد متوجه اختلاف ميان گفتن حق و عمل به آن باشيم و هنگام قضاوت درباره اشخاص، ملاك خود را عمل آن‏ها قرار دهيم نه گفتارشان.

2) حق دو طرفه است؛ يعنى همان طور كه ما نسبت به اشخاص و اشياى ديگر حق داريم، آن‏ها نيز نسبت به ما حقى دارند. در مقابل حق و بهره، دِين و تكليف وجود دارد و تنها ذات اقدس خداوند از اين قاعده دو طرف بودن حق مستثناست، زيرا او غنى و مالك مطلق است و هر چه از ذات او به موجودات مى‏رسد همه احسان و تفضل است و سراسر وجود مخلوقات نسبت به او مديون است و اگر چه خداوند، پاداش دادن به بندگان شايسته را به عنوان حق آن‏ها بر خود ذكر كرده، ولى اين هم از باب تفضل است و تكاليفى را هم كه بر بندگان واجب كرده، خود از آنها سودى نمى‏برد و فقط به خاطر مصلحت خود بندگان است.

مهمترين نوع رابطه حق و تكليف، حقوق والى و مردم نسبت به يكديگر است. براى اصلاح جامعه و دين، صلاح والى به تنهايى كافى نيست. بلكه عامه مردم هم بايد هوشيار و خواستار حق باشند. از حقوق مردم بر والى اين است كه به واسطه حكومت مغرور نشود، ميان خود و مردم فاصله ايجاد نكند. با آن‏ها مشورت نمايد و ميان آن‏ها به عدالت رفتار كند. از معانى دو طرفه بودن حق اين است كه به نفع كسى جارى نمى‏شود مگر اين كه عليه او نيز جارى مى‏شود.

3) براى رسيدن به حقوق بايد تعاون و همكارى داشت و انجام اين مهم، تمام افراد عالى و دانى را فرا مى‏خواند و هيچ كس از مساعدت ديگران در به تحقيق رساندن حقوق بى نياز نيست. هيچ كس مافوق همفكرى و همكارى با ديگران نيست و همانطور هيچ كس مادون همفكرى و همكارى ديگران نيست.

4) اهل حق از انتقاد و اعتراض صحيح ناراحت نمى‏شوند. كسى كه شنيدن حق براى او سنگين است مسلما و به طريق اولى، عمل به حق برايش ثقيل‏تر است و اين، بهترين ملاك شناخت كذب مدعى حق است. البته براى هر انتقاد صحيح دو شرط لازم است: اول حسن نيت و خيرخواهى منتقد و ديگر حسن تشخيص و اهل علم و درك بودن او.(292)

23. دوران خلافت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام

دوره خلافت كوتاه اميرالمؤمنين عليه‏السلام پر از فتنه و آشوبهايى بود كه تخم آن سالها پيش كاشته شده بود و افراد فرصت طلب و ماجراجو نيز كه به دنبال فرصت و بهانه مى‏گشتند، خون عثمان - خليفه مقتول - را بهانه فتنه‏انگيزى‏هاى ديگرى قرار دادند.

از طرفى عامه مردم، جز على عليه‏السلام كسى را نمى‏خواستند و حتى در زمان زندگى عثمان عده‏اى مى‏گفتند: على بايد زمام امور را به دست گيرد، لذا عثمان از حضرت خواهش كرد، مدتى مدينه را ترك كند تا مردم او را فراموش كنند، حضرت قبول كرد، بعد دو مرتبه عثمان حضرت را براى ميانجيگرى و حل اختلافاتش با مردم احضار كرد و على عليه‏السلام پيشنهادهاى خيرخواهانه‏اى به او كرد كه اگر اطرافيانش اجازه مى‏دادند بپذيرد، كشته نمى‏شد، بار ديگر عثمان از حضرت خواهش كرد، از مدينه خارج شود و اين قضيه چند بار تكرار شد، تا آن جا كه روزى حضرت به عبدالله بن عباس فرمود:

به خدا قسم آن قدر از عثمان حمايت كردم كه مى‏ترسم گناهكار باشم.(293)

عثمان كه تحت تأثير اطرافيان اموى خود، مثل مروان حكم، به خواسته‏هاى مردم و نصايح على عليه‏السلام بى توجه بود، بالاخره كشته شد و مردم به تنگ آمده از مظالم حكام گذشته، با ازدحام و اصرار زياد خواستار زعامت على عليه‏السلام شدند. اميرالمؤمنين عليه‏السلام در دوره خلافتش مورد دو اتهام بى اساس كه از آنها كاملا مبرا بود، واقع شد. عجيب اين كه متهم كنندگان كسانى بودند كه خودشان مسؤول مستقيم آن جريانات بودند: يكى داستان قتل عثمان و ديگرى داستان حكمين.

در داستان قتل عثمان، هيچ كس به اندازه اميرالمؤمنين با خيرخواهى، براى خوابانيدن فتنه سعى نكرد ولى اطرافيان نگذاشتند، عثمان پيشنهادهاى اميرالمؤمنين را بپذيرد. عثمان در بحران‏ها مكرر از معاويه كمك خواست، ولى معاويه كه موقعيت را، براى زعامت و حكومت خود مناسب مى‏ديد به تقاضاهاى پى در پى عثمان ترتيب اثر نداد و منتظر خبر مرگ عثمان شد.

اميرالمؤمنين در پاسخ معاويه كه آن حضرت را متهم به قتل عثمان مى‏كرد، در نامه‏اى مى‏نويسد:

تو آن قوت كه آن وقت كه به نفع عثمان بود، نامى از نصرت او نبردى اما وقتى كه نام او سبب پيشرفت كار خودت شده است، فرياد وا عثمانا بلند كرده‏اى.(294)

على عليه‏السلام در مورد كسانى مثل طلحه، زبير، عمروعاص، معاويه و كسان ديگر كه خون عثمان را بهانه فتنه‏جويى قرار داده بودند، مكرر مى‏فرمود: اينها حقى را مطالبه مى‏كنند كه خودشان ترك كردند و قصاص خونى را مى‏خواهند كه خودشان ريختند.(295)

تهمت يا اعتراض بى اساس ديگر به حضرت، موضوع حكمين بود. در جنگ صفين در حالى كه كار به نفع اميرالمؤمنين در حال خاتمه بود، عمروعاص و معاويه با حيله گرى، قرآن‏ها را بر سر نيزه كردند و گفتند كه: كتاب خدا بين ما و شما حكم كند و عده‏اى متعصب جاهل نيز در لشكر اميرالمؤمنين فريب خوردند و گفتند: هدف ما همين بود كه قرآن حاكم باشد، پس جنگ بايد متوقف شود و رو در روى اميرالمؤمنين ايستادند و حاضر به ادامه جنگ نشدند. بعد قرار شد دو نفر حكم يا داور معين شوند كه باز در انتخاب حكم، اختيار را از حضرت سلب كردند و شخصى را كه خودشان مايل بودند و حضرت صلاحيت او را انكار مى‏كرد، حكم قرار دادند و بعد از اين كه نماينده آن‏ها فريب خورد، فهميدند كه اشتباه كرده‏اند؛ لذا خودشان توبه كردند و از على عليه‏السلام نيز خواستند كه اقرار به گناه و توبه كند. همين اشخاص جهل و تعصب را به هم آميختند و خوارج را تشكيل دادند و از پشت به هدف‏هاى اميرالمؤمنين خنجر زده، دشمن سرسخت او شدند.

درباره منشأ و ريشه اين فتنه‏ها و علت اصلى اين كه جامعه اسلامى بعد از آن اتحاد و اجتماع و تا حد زيادى خلوص نيت، چرا و چگونه گرفتار تشتت و تفرق شد، خود اميرالمؤمنين در نهج البلاغه بياناتى دارد كه مطابق با آن، نطفه اين فتنه‏ها را بايد در مستى و طغيان ناشى از ثروت يك عده و نيز كينه و عقده انتقام در ميان عده‏اى ديگر، جستجو كرد، زيرا بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، به دنبال فتوحات بسيار، ثروتهاى بى حسابى به دست مسلمين افتاد كه تقسيم آن اموال عادلانه صورت نگرفت و تخم فتنه‏ها همين جا كاشته شد و بعد هم اشخاص نامناسبى از امويان زمام كارها را به دست گرفتند و مظالم زيادى واقع شد و عده‏اى را نعمت باد آورده و رنج نبرده مست كرد و عده‏اى محروم و مظلوم نيز، عكس العمل انتقال نشان دادند و كشمكش شروع شد.

وقتى على عليه‏السلام به خلافت رسيد، اولين سخنرانى‏هاى ايشان درباره همين موضوع - سكر ثروت‏ها و انتقام تبعيض‏ها - و برنامه دولت آن حضرت، اصلاحات داخلى در همين زمينه‏ها بود. مخالفين حضرت نيز راهى و بهانه‏اى، جز موضوع خون عثمان براى مخالفت نداشتند و با استفاده از جهل مردم، آن را بهانه كردند.

يك عامل بزرگ كه در همه اين جريان‏ها، فتنه انگيزى‏ها، تهمت‏ها و آتش افروزى‏ها بسيار مؤثر است، جهالت و بى خبرى عامه مردم مى‏باشد و اميرالمؤمنين عليه‏السلام از جهالت و نادانى مردم به خدا شكايت مى‏كند. جهالت است كه انبوه عظيم مردم را، ملعبه فكر و اراده عده‏اى دنياپرست زيرك قرار مى‏دهد.(296)