15. مكتب انسانيت
همواره يكى از مسائل مورد بحث انسان، خود او بوده است. مفهوم كلمه انسانيت همواره با نوعى قدس و تعالى همراه است، چنان كه شؤون خاص مافوق حيوانى انسان نظير دانش، عدالت، آزادى و وجدان اخلاقى به عنوان مقدسات شناخته شده و اجمالا انسان و انسانيت را مقدس شمرده و مىشمرند هر چند كه برخى از اين مقدسات گاه مورد انكار قرار گرفتهاند.
در قرون اخير با پيشرفتهاى عظيم علمى، انسانيت از آن مقام قداست سابق خود سقوط كرد؛ مخصوصا با رد نظر هيات بطلميوسى كه زمين را مركز جهان مىدانست، ديگر كسى جرأت نكرد انسان را مركز دايره امكان بداند، و كم كم با تحقيقات بيولوژيكى در مسأله تحول انواع، انسان آسمانى نژاد، ميمون نژاد شد؛ و بعد معتقد شدند كه آن چه به نام دانش و هنر و اخلاق و ساير جنبههاى ماوراء طبيعى به انسان نسبت داده مىشود يك مكانيزم و شكل پيچيدهترى از فعاليت حيوانهاست؛ بعد هم با يك تحليل صد در صد علمى! آخرين ضربه را بر پيكر انسانيت زدند و گفتند: هيچ تفاوتى ميان اين موجود پرمدعا و گياهان و حتى جمادات از نظر تار و پود نيست و تفاوت آنها در نظم و شكل آنهاست؛ انسان ماشينى است مثل ساير ماشينهاى ديگر و البته كمى پيچيدهتر! و بدين سان حتى مقام خليفة اللهى و روح و نفخه الهى را در انسان منكر شدند.
اما با همه اينها ارزشهاى انسانى، جز در فلسفههاى معدودى به طور كامل محكوم نشد و از اواسط قرن نوزدهم به بعد بار ديگر انسانيت ظهور كرد و اصالتى يافت؛ اما اين بار نه به صورت يك آيت بزرگ الهى و دريچه معنويت، بلكه به صورت مكتب انسانپرستى؛ يعنى انسانيت خواست از نو قداست و شرافت خود را باز يابد و باز هدف فعاليتها واقع شود، اما اين بار منهاى جنبه الهى خود و بدون آن كه از نفخت فيه روحى و هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا سخنى به ميان آيد يا حتى در جنبه تحركات انسانى از انگيزههاى درونى وى هم بحثى شود و هم در عين حال انسان و شعور انسانى، مقدس و محترم باشد و اينجاست كه تناقض بزرگى در زندگى و بلكه در فكر و منطق بشر به وجود آمد كه قابل حل كردن نيست؛ زيرا آن چه باعث شرافت و قداست انسان مىشود، مسلما جسم او نيست، بلكه دارا بودن ارزشهاى انسانى است و مىدانيم كه همه انسانها از نظر دارا بودن ارزشهاى انسانى، يكسان نيستند و از محققين هم كسى پيدا نمىشود كه بگويد: به همه انسانها بايد به يك چشم نگريست.
اما اين مكتب جديد انسانيت براى مطلق بشريت يك حيثيت ذاتى قابل احترام و تقديس قائل شد و معتقد بود بايد تعليم و تربيتها و به فعليت رساندن قواى انسان، بر مبناى اين حيثيت و شرافت ذاتى پايهريزى شود. اما برخى سؤالات هست كه هر مكتبى كه طرفدار انسانيت باشد، بايد به آنها پاسخ دهد؛ در حالى كه بنابر منطق اين مكتب جديد، پاسخى براى آن سؤالات نمىتوان يافت:
اول: مسأله آزادى و اختيار و مسؤوليت و رسالت انسان است. از نظر اسلام، اينها كاملا اصالت دارند و خداوند تعالى در قرآن كريم جبر را در وجود بشر بر خلاف ساير موجودات نفى كرده: انا هدينا السبيل اما شاكرا و اما كفورا و او را به صورت موجود آزادى آفريده و با تفويض مقام خليفة اللهى انى جاعل فى الارض خليفة رسالت و مسؤوليت سنگينى بر دوش او نهاده است؛ كليد شناخت همه چيزها را به او داده: و علم آدم الاسماء كلها
و كل عالم و حتى فرشتگان را در پيش انسان، خاضع و مطيع گرديده است: و اذا قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس يا هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا پس اين مسائل با اعتقاد خدا كاملا قابل حل است، اما اگر خدا را كنار بگذاريم چطور؟ اين مسألهاى است كه طرفداران مكتب جديد انسانيت بايد پاسخ دهند.
مسئله دوم، مسأله سعادت و لذت انسان است. انسان دنبال لذت مىرود اما اين لذتها را در كجا بايد جستجو كند؟ از درون خود يا بيرون خود؟ يا هر دو؟ و در اين صورت به چه نسبتى؟ البته اين كه انسان، اشياء خارجى را به كلى رها كند و مثل بعضى مكاتب افراطى در هند بگويد: اساسا لذتها را بايد از درون جست، درست نيست؛ اما مگر مىتوان مطلقا لذتهاى درونى را نفى كرد؟ در اين صورت اين مكاتب منكر خدا چه توجيهى براى اين لذتها دارند؟ آيا انسان دريچه و دروازه دنياى معنويت است يا نه؟ اگر نيست پس اين لذتهاى معنوى چيست؟ و اگر هست، آيا معنويت بدون دين قابل توجيه است؟ معنويت و انسانيت، دو امر تفكيكناپذيرند و همانطور كه نمىتوانيم به دين و معنويات بچسبيم و انسانيت را رها كنيم، نمىشود براى انسانيت قداستى منهاى دين و معنويات قائل شويم.
مسأله ديگر، درباره انسان دوستى و احسان و فداكارى است. در وجود چنين حسى نمىتوان ترديد كرد، انسان در عين اين كه خودخواه است و براى حفظ بقاى خود فعاليت مىكند، تمام هستى او خودخواهى نيست، بلكه خيرخواهى براى ديگران هم هست و اين، مظهر انسانيت و نمايشگر اصالت انسانيت است. به طور كلى حس تحسين نيكان و تنفر از بدان در همه وجود دارد، هر كسى نسبت به اصحاب امام حسين عليهالسلام احساس احترام و نسبت به يزيديان احساس نفرت مىكند. اينجا ديگر نمىشود مسأله طبقه را پيش كشيد و گفت: ما از طبقه اينهاييم، پس طرفدار اينها و مخالف دشمنانشان مىباشيم.
اين جا ديگر من و تنفر در ميان نيست. بلكه حقيقت در ميان است. به خاطر پيوندى كه با نيكىها داريم، شهيدان كربلا را تحسين مىكنيم و از دشمنان آنها متنفريم. اينجا من شخصى نيست، بلكه كلى و نوعى است.
مكتب انسانيت بايد به اين سوال جواب دهد كه اينها چيست؟ و از كجا پيدا شده؟ و همچنين مسائل ديگرى از قبيل عشق صادقانه بشر به سپاسگزارى.
حال مىپرسيم اين انسان كه در او چنين اصالتهايى وجود دارد، آيا واقعا تار و پودش همان تار و پود جماد است؟ يك ماشين، هر قدر عظيم و پيچيده باشد و ميلياردها قطعات منظم داشته باشد، باز فقط يك موجود عظيم و شگفت آور و فوق العاده است؛ اما هرگز شريف و مقدس نيست. وقتى اين اصالت ارزشهاى انسان مشخص شد، اصالت خود انسان هم مشخص مىشود.
در اين جا سوال ديگرى مطرح ميش ود كه آيا انسان، تنها ذرهاى نور است در يك جهان بى نهايت ظلمانى و به قول يك اروپايى در ميان اقيانوسى زهر، كه اين قطره شيرين و گوارا به طور تصادفى پديد آمده، يا نه، اين قطره شيرين نماينده اقيانوسى شيرين است و اين ذره نور، نماينده جهان نور است؟
اينجاست كه رابطه اصالت انسان، با خدا روشن مىشود: الله نور السموات و الارض خداى اسلام، غير از محرك اول ارسطوست كه موجودى جدا و اجنبى از جهان باشد.
خداى اسلام، هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن است. تا گفتيد خدا تمام اصالتهاى انسان، مفهوم و معنى پيدا مىكند و مىفهميد كه اگر شما يك ذره نور هستيد، به خاطر اين است كه جهانى از نور وجود دارد و پرتوى از او در جان شماست.
ضمنا بايد گفت: آن سقوطى هم كه آنها براى انسان قائل شدند، يك مغالطه است. ابطال هيات بطلميوسى چه ربطى به نفى شامخ انسان - از نظر هدف مسير خلقت بودن - دارد؟ انسان هدف جهان است؛ چه در مركز مادى آن باشد، چه در گوشه آن؛ چه وى را خلق الساعه بدانيم و چه از نسل حيوانات ديگر. در نفخت فيه روحى هم قرآن نگفت كه خاك انسان، خاك خدايى و نژادش نژاد خدايى است، بلكه فقط بر جنبه الهى او تأكيد كرد.
در پايان مىگوييم كه اسلام، يك مكتب انسانى است بر اساس مقياسهاى انسانى. در اسلام ابدا تبعيضهاى غلط بر مبناى خون و نژاد و زبان و... وجود ندارد. تنها ملاك امتياز انسانها را همان ارزشهاى انسانى مىداند و از آن جهت، براى اين ارزشها اصالت قائل است كه براى خود انسان اصالت قائل است و از آن جهتد براى انسان كه براى جهان اصالت قائل است؛ يعنى به خداوندى قادر و متعال قائل و معترف است. لذا تنها مكتب انسانيتى كه مىتواند بر اساس يك منطق صحيح وجود داشته باشد، اسلام است و ديگر مكتب انسانيتى در جهان وجود ندارد.
خلاصه كتاب : حكمتها و اندرزها
1. خداشناسى مبناى انسانيت
اميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمايد: آغاز و پايه اول دين، شناختن خداست. اگر دين را به يك كتاب علمى تشبيه كنيم كه داراى فصلها و قضايا و مسايل و... است، بايد بگوييم كه آن چه به منزله اصل اولى و اساس دين است، خداشناسى است. اگر بخواهيم مطالب يك كتاب را به صورت كشكول جمع آورى كنيم، فرق نمىكند كدام مطلب را در صفحه اول يا دوم يا... بنويسيم و در چنين كتابهايى فرق هم ندارد كه از اول كتاب، مطالعه را آغاز كنيم يا از آخر و وسط آن، اما اگر بخواهيم يك كتاب علمى تاليف كنيم و به ترتيب منطقى پيش برويم، در مورد دين بايد از پايه توحيد و خداشناسى آغاز كرد و تا اين اصل در روح تاسيس نشود، ساير قسمتها اساسى نخواهد داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز تبليغ دين را از همين كلمه لا اله الا الله آغاز كرد.
حالا مىخواهيم بگوييم كه خداشناسى، نه فقط اول دين است، بلكه اول پايه و مايه انسانيت است. اگر بنا شود انسانيت روى اصل پايدارى بنا شود آن اصل، اصل توحيد است. ما مىگوييم: انسانيت حكم مىكند كه رحم و مروت داشته باشيم نيكوكار باشيم، در راه خدمت به نوع فداكارى كنيم، به حقوق ديگران تعدى نكنيم،...؛ حال اگر از ما بپرسند چه چيزى ما را قانع مىكند كه منافع شخصى خود را فداى اين امور كنيم، آيا با چشمپوشى از مسأله خداشناسى مىتوانيم به اين سؤال جوابى بدهيم؟ مسلما خير؛ پس انسانيت از خداشناسى جدا نمىشود؛ يا خداشناسى است يا سقوط در حيوانيت و منفعت پرستى.
قرآن كريم درباره كسانى كه درخت خداشناسى در زمين روحشان روييده باشد، مثلى ذكر مىكند.
شاخههاى اين درخت عبارت است از: اعتقاد به نبوت و ولايت، اعتقاد به حقانيت جهان و اين كه اجر نيكوكاران و كيفر بدكاران از بين نمىرود و... و ميوههاى اين درخت عبارت است از: شرافت، كرامت، عفت، تقوا و سعادت. و مثل ديگر در مورد اعتقادات باطل است كه مثل درختى بى ريشه ثبات ندارد و با اندك بادى بر زمين مىافتد؛ مثل افرادى كه به نام حمايت از قوم يا مسلك و مكتبى تحت تأثير پارهاى از القائات قرار مىگيرند و احساسات كاذب پيدا مىكنند و گاه در آن راه جان مىبازند؛ اما همين كه به كل فعاليت و تلاشهاى خود مىانديشند، منطقى براى اعمال خود نمىيابند، زيرا درخت اخلاق و رفتار و احساسات آنها داراى ريشه خداشناسى نيست. پس فقط اعتقاد به خداست كه مىتواند جاى انسانيت و اعمال صالح قرار گيرد و جانشين منطق منفعتپرستى گردد.
2. خداشناسى، پايه و اساس دين
حضرت على عليهالسلام مىفرمايند: اول و ابتداى دين، خداشناسى است. اصل خداشناسى، اصلى است ثابت كه بقيه اصول دين (مثل نبوت و معاد) و فروع دين (مثل نماز و روزه) و اخلاق (مثل عدل و احسان) شاخههاى آن اصل ثابت هستند. شاخه و برگها و ميوههاى دين، اگر بر اصل خداشناسى استوار باشند، خوب و مفيد و شيرين خواهند بود و گرنه فايدهاى را كه بايد ببخشند، نخواهند داشت.
به عنوان مثال عدهاى درباره پيامبران غلو كردند و آنها را خدايان كوچك پنداشتند. اين عقيده باطل از آن جا پيدا شده كه شناسايى صحيح خدا براى اين عده حاصل نشده بود. اگر كسى اندكى آشنا به عظمت ذات احديت باشد، بشرى را كه حتى مالك نفس خود و اختياردار نفع و ضرر و موت و حيات خود نيست، شريك خدا يا خداى كوچك به حساب نمىآورد و يا عدهاى مرتكب زشتىها مىشدند و مىگفتند: خدا اين طور دستور داده است. اگر اصل خداشناسى اين مردم درست بود و خدا را به عدل و حكمت و ديگر اسماء حسنى شناخته بودند، هرگز اعمال زشت خود را منطبق با موازين دينى و دستورات الهى نمىدانستند.
نسبت خداشناسى به دين مثل نسبت شناخت حروف به فهم كلمات است؛ كسى مىتواند كلمات دين (يعنى قوانين و دستورات دينى) را بخواند و بفهمد كه حروف آن را بشناسد (يعنى خداشناس باشد) اولاً به خطا مىافتد.
البته بايد به خاطر داشت، خداشناسى نسبت به دين در عين اين كه اول دين است وسط و آخر دين هم هست و لذا اگر انسان موحد واقعى باشد، واجد همه فضيلتها خواهد بود.
3. دين، پشتوانه سعادت
اولين شرط بقا و سعادت هر موجود زنده، توافق و هماهنگى او با محيط است. توافق با محيط در مورد انسان از دو بعد قابل توجه است: هم محيط طبيعى؛ يعنى آب و هوا و سرما و گرما و... بايد مناسب زندگى انسان باشد و هم محيط اجتماعى.
بعضى از حيوانات نيز زندگى اجتماعى دارند اما چون بر اساس غريزه عمل مىكنند با مشكلى مواجه نيستند؛ در حالى كه انسان خود شرايط اجتماعى خود را انتخاب مىكند و مىسازد. در ايجاد اين شرايط و محيط مناسب، دو جنبه مهم بايد لحاظ شود: اولاً هر قانون اجتماعى بايد موافق احتياجات انسان باشد؛ يعنى بر مبناى عدالت اجتماعى و حفظ منافع فرد در جامع وضع شود؛ ثانياً زندگى تك تك انسانها هم بايد با قوانين اجتماعى و آداب و عادات رايج، سازگار باشد و اين سازگارى حاصل نمىشود مگر با تسليم و رضا به مصالح جمع و چشمپوشى از منافع شخصى در مقابل مصلحت كل جامعه.
اينجاست كه اهميت دين در تأمين سعادت بشر مشخص مىشود كه در ايجاد محيط مناسب در جهت نيل به سعادت هم براى سازگارى جامعه با افراد و ايجاد عدالت اجتماعى دستوراتى داده و هم در انطباق روحيه هر يك از افراد با مصالح عالى اجتماع تلاش نموده به طورى كه بدون اعتقاد به خدا، چشمپوشى از منافع شخصى هيچ منطق موجهى ندارد.
4. بردگان و آزادگان
حضرت على عليهالسلام مىفرمايند:
مردم دنيا دو دستهاند: عدهاى در اين بازار، خود را [به پول و مقام و هوس و... ]مىفروشند و برده دنيا مىشوند، و عدهاى خود را مىخرند [شخصيت حقيقى خود را يافته، بزرگوارى و عزت نفس ذخيره مىكنند] و آزاد مىسازند.
بعضى مىپندارند همين كه مملوك ديگرى نيستند، آزادند؛ نمىدانند كه اسارت هزار شكل دارد. نمىدانند اسارت طمع و هوا و هوس و عادات جاهلانه بودن نيز به نوبه خود، نوعى بردگى است.
يوسف صديق عليهالسلام سالها از نظر جسمانى برده بود، اما همو اثبات كرد كه آقاتر و آزادتر از او در مصر وجود ندارد. آزاده كسى است كه روح او در بند چيزى نباشد؛ همانطور كه در تاريخ، بسيارى از افراد از لحاظ قانون ظاهرى اسلام غلام و برده بودند ولى آزادترين روح را داشتند.
قرآن كريم مىفرمايد: زيان ديدگان واقعى خودباختگانند، آنها كه شخصيت انسانى خود را از دست دادهاند.
امام صادق عليهالسلام مىفرمايد: تنها يك گوهر، بهاى اين نفس گرانبهاست و آن خود خداوند مىباشد.
5. ياد خدا، تنها آرامش جان
همانطور كه اسلام گاهى از ناحيه جسم و بدن خود، دچار عوارض خوب و بد مىشود، در ناحيه روح نيز گاهى مبتلا به يك رشته عوارض و حالات مشابه مىگردد. هر چند تن و روح از جهاتى متفاوتند (به عنوان مثال تن حجم و وزن محدود دارد و دچار پيرى و مرگ مىشود و...؛ در حالى كه روح چنين نيست) اما از بسيارى از جهات مشابه يكديگرند؛ مثلا بدن براى اين كه شاداب بماند، به غذاها و آشاميدنىهايى احتياج دارد، روح نيز به سهم خود غذا مىخواهد و غذايش، علم و ايمان و يقين است. همانطور كه بدن در اثر نرسيدن غذاى كافى پژمرده مىشود، روح نيز پژمردگى و افسردگى دارد و مثل بدن محتاج معالجه و دارو مىگردد. روح انسان احتياج دارد به محبت ديدن و محبت كردن، احتياج دارد به نظم اخلاقى، به فهم و معرفت و دانش، و به تكيهگاه محكمى كه در كارها به او توكل كند.
بعضى از مردم در خود احساس ناراحتى و افسردگى مىكنند؛ در حالى كه در ظاهر، همه اسباب و وسايل زندگى و رفاه و آسايش را دارند و علت اين نارضايتى را درك نمىكنند. اين عده بايد بدانند كه يك سلسله احتياجات معنوى آنها بر آورده نشده است. بايد اعتراف كنند كه ايمان هم يكى از حوايج فطرى، بلكه بالاترين احتياج است و اگر نور خدا را در درون خود مشاهده كنيم و ياد او را همواره در روح و جانمان زنده نگه داريم، آن وقت است كه معناى سعادت و آرامش و لذت حقيقى را درك كنيم.
6. دين، يگانه رام كننده نفس اماره
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گروهى را به جهادى فرستادند، آنها رفتند و پيروز برگشتند و در بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آنها استقبال كرد و به آنها چنين خوش آمد گفت: مرحبا به گروهى كه از مبارزه كوچك برگشتهاند و هنوز مبارزه بزرگى در پيش دارند.
آنها فكر كردند بايد با سپاه ديگرى بجنگند و پرسيدند كه آن مبارزه كدام است؟ فرمود: آن صحنه، صحنه مبارزه با نفس اماره است.
در حديث ديگرى نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: شيطان من به دست من اسلام آورد و رام شد.
اين دو حديث از يك جنگ درونى و يك جبههبندى داخلى در وجود انسان خبر مىدهد و نيز اين كه خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در وجود خود اين جبههبندى را به هم زده و به جاى آن صلح و صفا برقرار كرده است. اين يك حقيقتى است كه روانشناسان اعتراف دراند كه انسان به دلايلى، گاه حالتى پيدا ميكند كه يك نوع آشفتگى و ناهماهنگى در افكار و احساساتش پيدا مىشود و روحيهاش تجزيه مىشود به دو جبهه، لذا گاه اشخاصى ديده مىشوند كه از آنها كارهاى كاملا مخالف و تضاد سر مىزند: گاه مهربانند، گاه قسى القلب؛ گاه ديندارند و گاه فاسق؛ و... علت اين همه ناهماهنگى در عمل، ناهماهنگى در افكار و احساسات است و لذا علاج اين آشفتگى روحى نيز ايجاد هماهنگى ميان انواع افكار و انواع احساسات است؛ مثلا يكى از عوارض آشفتگى روحى، ايجاد جنگ و درگيرى با ديگران خواهد بود، زيرا آن كه با خود در جنگ است نمىتواند با ديگران در صلح باشد. در اين جا بار ديگر احتياج به دين به عنوان مهاركننده اين احساسات آشفته و لگام زننده بر نفس اماره مشاهده مىشود كه اين كار از عهده هر قدرت ديگرى خارج است؛ حتى عقل و هوش آدمى نمىتواند سركشىهاى نفسانى را آرام كند. در تعبيرات دينى نيز منظور از حركت در صراط مستقيم همين است كه بين افكار و احساسات، يعنى بين قوه عاقله و قوه خيال هماهنگى و سازگارى ايجاد شود.
7. راه سعادت
قرآن كريم ميفرمايد: هرگاه مىخواهيد وارد خانهاى شويد، از در آن خانه وارد شويد. مسلما اين دستور قرآن محدود به خانههاى مسكونى و ساختمانهاى معمولى نيست، بلكه در مورد زندگى و مسائل معنوى نيز جارى مىباشد؛ يعنى انسان بايد درهاى سعادت را بشناسد و سعى كند از درهاى ورودى و راه مستقيم آن، وارد شود.
بسيارى از انسانها پشت ديوارهاى زندگى معطل هستند و سرگردانى و تحير خود را به حساب حساسيت و قوت ذهن خود مىگذارند كه: اين ما هستيم كه به دروغ بودن سعادت و پوچ بودن زندگى پى بردهايم!
اين عده طورى پرورش يافتهاند كه براى احساس رنج آمادهاند، ولى نسبت به خوشى و سعادت بى حس و مردهاند؛ و در زندگى تنها رنج و ناكامى و عدم موفقيت آن را درك مىكنند. طبق بيان قرآن، مردم بى ايمان اساسا زنده نيستند و فقط اگر كسى ايمان و ميل به معنويت پيدا كرد و نيكوكار شد، زنده مىشود و چنين كسى است كه مىفهمد معناى زندگى و سعادت چيست و زندگى بى هدف نيست و راه سعادت كدام است. هدف پيامبران و اديان الهى هم اين بوده كه ما را زنده كنند و راه سعادت را به ما نشان دهند.
منتهاى سعادت اين است كه آدمى در ناحيه عقل و فكر، داراى محكمترين اطمينانها و در ناحيه احساسات، داراى پاكترين نيتها و در ناحيه عمل، داراى نيكوترين اعمال باشد.
8. اركان سعادت بشر
طبق بيان قرآن كريم در سوره عصر، اركان نجات انسان از زيانكارى در چهار چيز است:
1. اساسىترين ركن حيات انسان، ايمان است خداوند خور و خواب و خشم و شهوت، متكى به غريزه است. اما اعمال انسان منحصر به اين موارد نمىشود.
اولين فرق انسان با حيوان در زندگى اجتماعى اوست كه سبب شده انسان در زندگى با ديگران، هم بهرههاى فراوان ببرد و هم وظايف و تكاليفى در قبال اين بهرهها داشته باشد. آنجا كه پاى انجام وظايف اجتماعى در ميان است، ديگر غريزه و طبيعت حكمفرما نيست و نمىتواند نقطه اتكا قرار گيرد؛ زيرا معمولا انجام اين امور بر خلاف ميل و غريزه است؛ مثل امانت دارى و فداكارى. اينجاست كه نياز به نقطه اتكايى براى ارضاى روح در انجام اين فعاليتها احساس مىشود و آن نقطه اتكا، فقط ايمان است.
2. ركن ديگر عمل صالح است. گاه مردمى پيدا مىشوند كه به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و كتب آسمانى ايمان داشته باشند، ولى در اثر بعضى انحرافات و اشتباهات گمان مىكنند كه تنها ايمان داشتن كافى است و عمل اهميت چندانى ندارد، با برخى عمل مىكنند و عملشان هم متكى به ايمان و عقيده است. ولى در تشخيص عمل اشتباه مىكنند و چه بسيار ديده مىشود كه مردم از روى عقيده و ايمان زحمتها مىكشند، اما بيهوده، و كوچكترين اثر نيكى بر اعمال آنها مترتب نيست.
3. ركن سوم سعادت بشر تشويق ديگران به ملازمت ايمان و عمل صالح است تا جامعه تحت تأثير تلقين كارهاى خير، به سوى سعادت حركت كند.
4. ركن چهارم، توصيه افراد به صبر و استقامت است تا در مقابل ناملايمات شكست نخورند و با صبر و پايدارى به سعادت برسند.
9. ايمان و عمل صالح
يكى از عباراتى كه در قرآن كريم بسيار زياد ذكر شده، تركيب ايمان و عمل صالح است و اين كثرت كاربرد نشانگر توجه قرآن به اين دو عامل و نقش آنها در سعادت بشرى است.
در مورد ركن ايمان بايد به چند نكته توجه كرد:
اول اين كه ايمان به عنوان نقطه اتكايى براى بشر ضرورت دارد و بى توجهى به اين عامل موجب آشفتگى و پريشانى افكار و احساسات آدمى مىشود.
نكته دوم اين كه، متعلق ايمان بايد امر مقدسى باشد تا انسان آن را شايسته خضوع و فداكارى ببيند و با روى آوردن به آن، در زندگى مردد و مذبذب نباشد.
نكته سوم اين كه، امر مقدسى كه متعلق ايمان قرار مىگيرد، بايد مافوق همه حقايق باشد تا ايمان به او تمام حقايق را در بر گيرد؛ ايمان به خدا ايمان به همه حقايق است.
ركن دوم عمل است؛ البته نه مطلق عمل، بلكه عمل صالح. انسان روحى دارد و بدنى كه ايمان لازمه روح او و عمل ثمره بدن اوست. در جهان خارج، يك ذره و يك قطره هم بى كار نيست و از جمله انسان و تمام اعضا و جوارح و حواس او نيز همواره در حال كار و فعاليت است. اما چون انسان مختار است ميدان عمل وسيعترى دارد؛ يعنى مىتواند خوب عمل كند يا بد؛ در راه سعادت قدم بردارد يا در راه شقاوت؛ بدين جهت احتياج به راهنمايى و هدايت دارد، اگر روح را به حال خود بگذاريم، گامى به جلو بر نمىدارد. اما اگر آن را از لحاظ فكر تحت نظم و قاعده در بياوريم، آن وقت است كه روح عمل صالح انجام خواهد داد.
پس سعادت انسان دو ركن اصلى دارد: ركن ايمان و ركن عمل، اما نه مطلق ايمان و نه مطلق عمل. بلكه ايمان به حقيقتى مقدس كه شامل ايمان به همه حقايق باشد؛ يعنى ايمان به ذات خداوند كه مبدأ همه كمالات است، و عمل صالح و شايسته كه موجب كمال انسان بشود.
10. خوارى معصيت و عزت طاعت
مال و عشيره و قدرتهاى اجتماعى گر چه انسان را تا حدى بى نياز مىكنند و بر عزت او مىافزايند، اما چون اين امور، مادى و محدودند، همه مردم نمىتوانند آن قدر از آنها به دست آورند كه بى نياز شوند. خداوند عزت و بى نيازى ديگرى در ميان مردم تقسيم كرده كه همه مىتوانند با اندكى معرفت و رحمت هر قدر كه بخواهند از آن برخوردار شوند كه آن عزت، تحصيل اصول محكمى در زندگى بر مبناى خداشناسى و تقوا و ديانت است. كسى كه چنين باشد، چون داراى شخصيت اخلاقى و معنوى است، خود به خود در نظر همه مردم محترم و عزيز مىشود و داراى عظمت و جلال و مهابتى خواهد بود و در عين حال هر وقت نيازى پيدا كند همه مردم او را مثل خود و برادر خود دانسته و در زندگى آنها شريك خواهد شد.
توصيه دين به قناعت و پرهيز از حرص و طمع هم نه بدان معناست كه ما راه تنبلى در پيش بگيريم و تن به هيچ كارى ندهيم، بلكه مراد اين است كه اگر كسى عمر خود را در جمع مال و منال و كسب مقام صرف كند و فرصتى براى پرداختن به امور معنوى باقى نگذارد (و حتى فرصت نكند از اندوختههاى مالى خود استفاده كند)؛ در حقيقت هم رنج دنيا را برده و هم شقاوت اخرى را نصيب خود كرده است. على عليهالسلام مىفرمايند:
عجب از مردمى كه در دنيا به خاطر بخل و خست همچون فقرا زندگى مىكنند و در آخرت بايد مانند ثروتمندان حساب پس دهند.
اگر محور آرزوهاى انسان حوايج مادى و حرص دنيا باشد، هيچ گاه به آنها نمىرسد، زيرا هر قدمى كه بردارد، آرزويى بزرگتر برايش پيدا مىشود. چنين شخصى هميشه مضطرب است و هيچ وقت آرامش خاطر و اطمينان كه رمز سعادت است، به او دست نمىدهد، ولى امور معنوى روح بشر را قانع مىكند و به او رضايت خاطر مىدهد.