9، 10، 11. هجرت و جهاد
دين مقدس اسلام از جنبه اجتماعى بر دو پايه هجرت و جهاد استوار است و قرآن كريم از اين دو موضوع با تقديس خاصى ياد مىكند. يعنى جدا شدن و خود را جدا كردن از آن چه به انسان چسبيده يا انسان خود را به آن چسبانيده است و جهاد يعنى درگيرى.
معنى اصطلاحى هجرت عبارت است از: دست كشيدن از خانمان و زندگى و كوچ كردن به خاطر نجات ايمان و به سرزمين ايمان رفتن. در نظر اغلب ما، هجرت صرفا يك حادثه تاريخ ياست كه در صدر اسلام رخ داده و تمام شده است؛ در حالى كه هجرت در اسلام يك حكم نسخ نشدنى و هميشه زنده است؛ يعنى هميشه امكان دارد شرايطى پيش آيد كه وظيفه يك مسلمان، هجرت باشد و براى همين است كه قرآن كريم اين قدر بر آن تأكيد دارد:
الذين آمنوا و هاجرو و جاهدوا، همانطور كه ايمان و جهاد اختصاص به صدر اسلام ندارد، هجرت نيز چنين است. اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز بر اين كه هجرت همچنان به حكم خود باقى است و به زمان و مكان معينى اختصاص ندارد، تصريح دارند كه الهجرة قائمة على حدها.
به هر حال معنى هجرت آن است كه اگر در شرايطى قرار گرفتيم كه ايمانمان در خطر است و امر داير است بر ماندن در خانه و كاشانه يا حفظ ايمان، بايد به خاطر حفظ ايمان خانه را ترك و هجرت كنيم. اين مسأله حتى بر هجرت از محلهاى به محله ديگر در يك شهر بزرگ نيز صدق مىكند.
اين خود مسألهاى است كه براى انسان، سفر بهتر است يا حضر؟
به طور كلى در اسلام، سفر ستوده شده است. آن پختگى كه مسافرت و هجرت از وطن در روح انسان ايجاد مىكند، هيچ عامل ديگرى ايجاد نمىكند، حتى كتاب خواندن. البته سفرى مفيد است كه انسان در حضر، سرمايههاى علمى كسب كرده باشد تا بتواند در سفرش حداكثر بهرهبردارى را بكند.
قرآن كريم نيز در آيات مختلفى امر به سير در زمين كرده است: قل سيروا فى الارض يا اولم يسيروا فى الارض.
شعرى به اميرالمؤمنين عليهالسلام منسوب است و در آن پنج فايده براى سفر ذكر شده است:
تغرب عن الاوطان فى طلب العلى
| |
و سافر ففى الاسفار خمس فوائد
|
تفرج هم و اكتساب معيشة
| |
و علم و آداب و صحبة ماجد
|
يعنى سفر كردن، غم و اندوه را از دل انسان برطرف مىكند و روح انسان زير بار سنگين غصهها براى مدتى آزاد مىگردد؛ در سفر مىتوان كسب معيشت كرد، كسب علم كرد، ممكن است در شهر ما عالمان بزرگى باشند، اما هر گلى بويى دارد؛ در سفر با آداب و عادات مردم ديگر برخورد مىكنيم و مىتوانيم آداب بهتر را برگزينيم؛ در سفر، توفيق همنشينى و مصاحبت مردان بزرگ دست مىدهد كه به روح كمال مىبخشد. البته در بيت قبل از اين مىفرمايند كه سفر بايد براى طلب فضيلتها و كمالها باشد، نه براى خوردن بهترين غذا و انجام بهترين عياشىها.
اين را هم بايد بگويم كه تاريخ نشان داده است، افراد علمى كه بعد از دوران پختگى به سير و سياحت پرداختهاند، كمال و پختگى خاصى دارند.
آيهاى در قرآن كريم است كه عذر كسانى كه براى توجيه گناهانشان به جبر محيط متمسك مىشوند را نمىپذيرد. به بعضى مردم مىگوييم: چرا در مجالس گناه شركت مىكنيد؟ مىگويند: اوضاع و شرايط اين جا اين چنين اقتضا مىكند، جبر محيط است، كارى نمىشود كرد.
مىگوييم: اگر اين جا بمانى، ايمان خود و خانوادهات از دست مىرود، مىگويد: چه كار كنم؟ خانه و كاشانهام اين جاست!
قرآن كريم مىفرمايد: اءنّ الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم، قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها.
اينها وقتى با روسياهى ملائكه را ملاقات مىكنند، عذر مىآورند كه محيطشان فاسد بود، ولى ملائكه اين عذر را نمىپذيرند و مىگويند: مگر زمين خدا فراخ نبود؟ آيا همه دنيا مثل محيط شما بود؟ پس چرا هجرت نكرديد؟
از هجرت تعبير ديگرى هم شده است: المهاجر من هجر السيئات.
متاسفانه برخى از صوفيان افراطى اين معنى را دستاويز قرار داده، مىگويند كه هجرت فقط مربوط به اخلاق است و اين كه خدا فرموده: و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله؛
منظور از خانه خود، خانه نفس است و هجرت به خدا؛ يعنى خروج از خودپرستى.
مانند همين مسأله در مورد جهاد پيش آمده كه به المجاهد جاهد نفسه تمسك كردهاند و جهاد را فقط جهاد با نفس دانستهاند و بس.
ما منكر هجرت از سيئات و جهاد با نفس نيستيم، اما اشكال اين جاست كه بعضى به بهانه اين كه هجرت، همان هجرت از گناهان و جهاد، همان جهاد با نفس است، هجرت و جهاد ظاهرى را كنار گذاشتهاند و گفتهاند: ما به جاى اين كه خانه و زن و بچه را رها كنيد، در خانه مىنشينيم و گناهان را رها مىكنيم و مهاجر هم مىشويم؛ بجاى آن كه زحمت مبارزه با دشمنان دين را تحمل كنيم، در خانه نشسته، سر به جيب مراقبت فرو برده، با نفس خود جهاد مىكنيم و از آنها هم بالاتريم!
در حالى كه اسلام دو هجرت دارد و دو جهاد؛ و هر كس يكى را به بهانه ديگرى نفى كند، از تعليمات اسلامى منحرف شده است. از نظر معنوى و روحانى، درجاتى هست كه براى وصول به هر يك روش خاصى را بايد در پيش گرفت و هيچ يك جاى ديگرى را نمىگيرد، لذا نه هجرت علمى جاى هجرت از سيئات را پر مىكند و نه بالعكس و همين طور در مورد جهاد.
اما ببينيم تكليف افراد در شرايط مختلف چيست، چون هميشه شرايط هجرت يا جهاد براى همگان مهيا نيست. بنا به فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تكليف يك مسلمان اين است كه در نيت جدى و قصد واقعى او، هميشه چنين چيزى باشد كه اگر وظيفه ايجاب كند، به هجرت يا جهاد بپردازد. من لم يغز و لم يحدث نفسه بغز و مات على شعبة من النفاق.
انتظار ظهور نيز مثل همين هجرت و جهاد است. انتظار فرج داشتن كه افضل اعمال است، يعنى در انتظار ركاب امام بودن و جنگيدن و احيانا شهيد شدن؛ يعنى آرزوى واقعى و حقيقى جهاد در راه حق داشتن؛ نه اين كه منتظر شويم تا امام (عج) با اصحابشان ظهور كنند و امنيت و آزادى كامل برقرار كنند، بعد به ما بگويند: بفرما!
در مورد هجرت ظاهرى و جهاد اسلامى بايد به نكتهاى هم توجه كرد كه هدف از اينها فقط و فقط بايد خدا باشد. كسى كه از اين سر دنيا به آن سر برود و تمام زندگى خود را هم رها كند، اگر هدفش خدا نباشد كمترين ارزشى ندارد:
من كانت هجرته الى الله و رسوله فهجرته الى الله و رسوله و من كانت هجرته الى مال يصيبه ام امرأة يصيبها فهجرته الى ما هجر اليه.
جهاد اسلامى هم صرف شمشير زدن و جنگيدن با دشمن اسلام نيست، بلكه شمشير زدن بايد در راه خدا باشد تا جهاد محسوب گردد و الا اگر كسى در صفوف مسلمين از همه بهتر بجنگد، اما قصدش شهرت، افتخار و قهرمان شدن و... باشد اصلا ارزشى ندارد. خداوند تعالى آن جا كه اجر مهاجر را خود بر عهده گرفته، دو قيد آورده است: هجرت جسمانى كه جسمش از شهرى به شهر ديگر منتقل شود و هجرت روحانى كه روحش از مرحله خودخواهى و خودپرستى به مرحله اخلاص ترقى كند:
و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله.
پس معلوم شد كه هجرت، نجات دادن ايمان خود و خانواده خود است و جهاد، نجات دادن ايمان جامعه و شايد بهترين مصداق جمع هر دوى اينها امام حسين عليهالسلام باشد.
هجرت و جهاد علاوه بر جنبه اجتماعى، تأثير اخلاقى خاصى نيز در روى انسان دارد و در تربيت و تكميل آن مؤثر است. اگر اينها نباشند جز اسارت و زبونى براى انسان چيزى باقى نمىماند.
گفتيم كه از هجرت تعبير معنوى هم شده است. اين نشان مىدهد كه هجرت منحصر به آزادى از اسارت عوامل جغرافيايى نيست، بلكه آزادى از اسارت آن خصلتها و عادتهاى روحى كه به انسان چسبيده است، را هم در بر مىگيرد.
گاه براى انسان يك عادت جسمى يا روحى پيدا مىشود، مانند بسيارى از عادتها و رسوم بى منطق در جامعه ما كه متاسفانه در خانمها رواج بيشترى دارد؛ مثل قند ساييدن روى سر عروس، علت را مىپرسيم: مىگويند: رسم است و كارى نمىشود كرد. البته نبايد با هر چه سنت است صرفا از اين جهت كه سنت است و قديمى است، مخالفت كرد ولى نبايد اين قدر هم اسير عرفها بود، با هر چه منطق دارد، موافقت كن، و با هر چه بى دليل است، مخالفت كن.
پس هجرت احيا و پرورش شخصيت انسان است؛ براى رهايى از عوامل زبونى و اسارت و جدا شدن از پليدىهاى مادى و معنوى كه انسان را احاطه كرده است. جهاد نيز مانند هجرت است. انسان همانطور كه نبايد اسير و زبون محيط خود باشد، نبايد اسير و زبون موانع نيز باشد.
فلسفه زهد و ترك دنياى على عليهالسلام هم همين آزادى بود. او مىخواست نه در جنگهاى مسلحانه مغلوب عمر بن عبدودها شود و نه در جنگ با نفس مغلوب هوا و هوس گردد؛ لذا مىفرمود:
لو شئت لاهتديت الطريق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز و لكن هيهات أن يغلبنى هواى... اليك عنى يا دنيا حبلك على غاربك، قد انسللت من مخالبك و افلت من حبائلك.
اينها همه يعنى اين كه من در مقابل اين فلك و هر آن چه زير آن است مىايستم، خود را اسير و ذليل و زبون هيچ موجودى نمىكنم. اين چنين است تأثيرات تربيتى و اخلاقى هجرت و جهاد در روح انسان.
12. بزرگى و بزرگوارى روح
بحثى در مورد انسان مطرح است كه اگر كسى داراى روحى بزرگ شود، خواه ناخواه تن او به زحمت مىافتد، و فقط آن بدنهايى از آسايش كامل و خواب و خوراك خوش برخوردارند كه روحهاى حقير و كوچك داشته باشند.
در اين جا مىخواهيم اين بحث را كمى بشكافيم و مخصوصا نشان دهيم كه بزرگى، غير از بزرگوارى است؛ هر بزرگوارى بزرگ است، اما هر بزرگى بزرگوارى نيست.
همت بزرگ نشانه روح بزرگ، و همت كوچك نشانه روح كوچك است. اين مطلب در هر موضوعى صادق است؛ مثلا در مسير علم، همتها متفاوت است. يكى به داشتن يك ديپلم و بيسواد نبودن، بسنده مىكند و كسى مثل ابوريحان بيرونى، حتى در لحظات آخر عمرش هم دنبال كسب علم و دانش است. يا در مورد ثروت بعضى هستند كه اصلا هيچ همتى در تهيه ثروت ندارد و فقط مىخواهند شكمشان سير شود و لو از راه نوكرى و دريوزگى باشد و گاه به خاطر همين بى همتى كسى را كه براى كسب مال تلاش مىكند، تحقير مىكنند و دم از تقوا و زهد مىزنند؛ در حالى كه كسى كه دنبال ثروت است اگر چه به خاطر حرص و دنياپرستى، بهتر از آن فرد دون همت و گدا صفت است كه مال و ثروت را با نكبت و دريوزگى از دست ديگرى مىگيرد. فقط يك زاهد واقعى كه مرد همت باشد - مثل اميرالمؤمنين عليهالسلام - مىتواند آن دنيادوست را مذمت كند، نه يك فرد بى همت و حقير.
يا در مورد جاهطلبى، كسانى مانند اسكندر و نادر، بزرگ هستند. همان اسكندر و نادر ستمگر نمىتوانند در جاهطلبى بزرگ باشند و تنشان آسايش داشته باشد.
مىگويند: كه نادر گاه تا ده روز كفشش را از پا در نمىآورد؛ يعنى اصلا فرصت نمىكرد. در اغلب موارد فوق مىبينيم كه اگر چه روحشان بزرگ است، اما بزرگوار نيستند؛ بلكه يك خودپرستى آنها را بدين راه كشانده است.
اما گاه انسان دنبال يك نوع بزرگى هست كه بازگشتش به خودپرستى نباشد. مىخواهد آدم بزرگى باشد، اما دنبال اين نيست كه از فلان آدم بزرگتر باشد و ديگران مطيع او گردند؛ بلكه روحش در مقابل پليديها احساس بزرگى مىكند و شرافتى در خود درك مىكند كه مانع تن دادن به پستىها مىگردد؛ مثلا يك بزرگى كه بزرگوار نيست، مىخواهد خودش شير باشد و ديگران گوسفند تا بتواند همه را بدرد، اما يك بزرگوار مىخواهد همه انسانها شير شوند تا كسى طعمه ديگرى نگردد.
احساس عزت و كرامت نفس در قرآن كريم به همين معناست. على عليهالسلام كه نمونه كامل چنين بزرگوارى است، ريشه تمام اخلاق رذيله را دنائت و پستى نفس مىداند و مىفرمايد:
اكرم نفسك عن كل دنيه و انْ ساقتك الى الرغالب، فانك لن تعتاض بما تبدل من نفسك عوضا. يا ازرى بنفسه من استشعر الطمع و رضى بالذل من كشف ضره و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه.
در اينجا خوب است نكتهاى ياد آور شويم كه: تعليمات عرفا و متصوفه اگر چه نكات برجسته بسيارى دارد، ولى يكى از اشتباهات مهمشان كه باعث خسارتهاى زيادى شده است، اين كه در مسأله مبارزه با نفس، حساب از دستشان بيرون رفته است و پنداشتهاند: اسلام، كشتن نفس را به صورت امرى مطلق مىخواهد؛ در حالى كه اسلام طرفدار منهدم كردن نوعى خود و زنده كردن نوع ديگر از خود است. اسلام مىخواهد كه ما خود حيوانى را فراموش كنيم، اما در عوض خود انسانى را زنده كنيم و اصلا فراموشى اين خود را كه باعث شرافت و عزت در انسان است، خطاى عظيمى مىداند. و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم.
لذا اميرالمؤمنين عليهالسلام هم با وجود آن همه تأكيد بر مبارزه با هواى نفس، اين اندازه بر عزت و كرامت نفس مؤمن اصرار مىورزند و در آن اندك احاديثى كه از فرزندشان امام حسين عليهالسلام باقى است نيز مىبينيم كه تقريبا بر هيچ نكتهاى به اندازه بزرگوارى روح تأكيد ندارند، در خطابههايى كه در ابتداى حركت و يا در مكه خوانده، همانند اين كه انى لا ارى الموت الا السعادة، و الحيوة مع الظالمين الا برما؛ چه در سخنرانىهايش براى اصحابش در ميانه راه؛ مثلا الا ترون اءنّ الحق لا يعمل به و أن الباطل لا يتناهى عنه؟ ليرغب المومن فى لقاء الله محقا؛ چه در برابر فرستاده ابن زياد كه پيشنهاد بيعت با يزيد داده بود، كه فرمود: لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد.
و چه، حتى در واپسين لحظات حياتش، كه حمله دشمن به خيمهها را ديد و فرمود:
ويلكم يا شيعة آل ابى سفيان! اءن لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم
13. ايمان به غيب
در عرف به كسى مؤمن مىگويند كه مرد عابد و متعبدى باشد و علاوه بر واجبات زياد به مستحبات ظاهرى بپردازد، و كسى را كه چنين نباشد، آدم مؤمن و مقدسى نمىدانند، اما اصطلاح قرآن چيز ديگرى است. مؤمن در اصطلاح قرآن؛ يعنى صاحب ايمان، و ايمان مربوط به قلب و اعتقاد است.
خداوند تعالى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد كه به اين اعراب باديهنشين كه هنوز ايمان در قلبشان راسخ نشده، بگو: شما ايمان نداريد، بلكه فقط اسلام آوردهايد و شهادتين را بر زبان راندهايد: قالت الاعراب آمنا قل لم تومنوا و لكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم. پس ايمان واقعيت و حقيقتى مربوط به روح انسان است نه مربوط به بدن و زبان وى. اما به چه چيز ايمان بايد آورد؟ خدا، پيامبر، معاد، صفات خدا يا...؟
قرآن همه اينها را در يك كلمه جمع كرده است: الذين يومنون بالغيب. اكنون ببينيم غيب چيست كه مؤمن را از غير مؤمن جدا مىكند؟
غيب در لغت به معنى پنهان و مخفى است. البته در اين جا هر چيز پنهانى منظور قرآن كريم نمىباشد؛ مثلا اگر ما ايمان داشته باشيم و اطلاع پيدا كنيم كه زير اين زمين كه بر آن نشستهايم فلان معدن هست، اين را ايمان به غيب نمىگويند. برخى چيزها در اين عالم با حواس ما قابل ادراكند؛ مثلا ما پشت ديوار را نمىبينيم، اما نمىتوانيم از آن جا خبر كسب كنيم، آن جا برويم و ببينيم.
چنين چيزهايى كه انسان بتواند با حواس خود درك كند، جزء غيب محسوب نيست، بلكه آنها را جزء آشكار مىدانند. غيب، عبارت است از اين كه انسان اعتراف كند كه در عالم هستى حقايق و واقعيتهايى هست كه من با جسم ظاهرى و حواس مادى خود نمىتوان آنها را درك كنم و لو اين كه نزد من حاضر باشند.
براى تقريب به ذهن مىگوييم: مثلا امروزه كشف شده كه علاوه بر امواج صوتى كه انسان مىتواند بشنود، امواج مختلف ديگرى وجود دارد كه با حواس ظاهرى ما درك نمىشود، مثل امواج راديويى. حال بسيار جاهلانه است كسى همه اينها را انكار كند و بگويد: من فقط به چيزى كه با حواس ظاهرىام درك كنم، ايمان دارم
اكنون ببينيم آيا معنى الذين يومنون بالغيب همين قدر است كه ايمان داشته باشيم خدا و ملائكه و... وجود دارند و بس؟ خير. بلكه ايمان به غيب آن وقت تحقق مىيابد كه انسان، ايمانى هم به رابطه ميان خودش با غيب و مددهاى غيبى داشته باشد. يكى از تفاوتهاى ميان فلسفه و دين در همين جاست كه در اغلب فلسفهها، حداكثر خدايى جداى از عالم، و غيبى جداى از شهادت را اثبات مىكند. مثل يك ستاره شناس كه كشف كند در منظومه شمسى، فلان ستاره هم وجود دارد؛ ولى به من چه مربوط؟ اما در دين، آن رابطه غيب و شهادت است.
دين از طرفى ما را وادار به كار و كوشش مىكند و از طرف ديگر مىگويد كه پيوندهاى معنوى ميان غيب و ايجاد هست: تو تصميم بگير، اما بر خدا توكل كن، در زمان مناسب مدد غيبى هم مىرسد. خود وحى نيز مدد غيبى است، دران جا كه عقل به تنهايى بدان راه نمىيابد.
بايد توجه كرد كه بر خلاف پندار بسيارى از بى خبران، ايمان به غيب آن نيست كه در خانه بنشينى و دست روى دست بگذارى تا مدد غيبى برايت برسد و خوراك و پوشاك و... بياورد؛ بلكه قانون و شرايطى دارد و شخص بايد به غيب و به مددهاى غيبى در شرايطى معين ايمان داشته باشد.
امروزه عدهاى از روشنفكران دنيا معتقدند كه بشر دوران خودش را تمام كرده و وقت انقراضش فرا رسيده است. اگر بخواهيم بر مبناى علل ظاهرى نظر دهيم، حق با چنين كسانى است كه به آينده دنيا بدبينند. زيرا در گذشته خطرناكترين مردم هم اگر بزرگترين قدرتهاى وقت را داشت، حداكثر مىتوانست صدهزار آدم را بكشد يا شهرى را آتش بزند؛ ولى امروز، تمدن بشرى به جايى رسيده كه اگر يك قدرت درجه اول دنيا جنون آنى به سرش بزند، تمام بشريت را با فشار دادن دكمهاى مىتواند نابود كند؛ به قول صدر اعظم آلمان اگر جنگ جهانى سوم رخ دهد، ديگر غالب و مغلوبى نخواهد بود و همه از ميان خواهند رفت. اما اگر با مقياسهاى بزرگتر و الهى بسنجيم و به غيب ايمان داشته باشيم، مىبينيم كه چنين چيزى نيست. با اعتقاد به دين، ما خيالمان راحت است كه بشريت قرار نيست به كلى نيست و نابود شود؛ آيندهاى در پيش است كه عقلها كامل مىگردد، زمين ذخيره هايش را بيرون مىريزد، و در كل جهان صلح و صفا و عدالت به معنى واقعى برقرار مىگردد. اين معنى ايمان به غيب و مددهاى غيبى است؛ منتهى مددها براى شخصى به مقياس شخصى، و براى اجتماع كوچك به مقياس اجتماعى، و براى جهان بشريت به مقياس جهانى خواهد بود.
14. معيار انسانيت چيست؟
در اين جا قصد دارم مسألهاى مطرح كنم كه ذهن شما را به تفكر وادارد؛ يعنى اين بحث بيشتر جنبه طرح سوال دارد. مىخواهيم بدانيم ميزان و معيار انسانيت چيست. اگر از نظر زيستشناسى بررسى كنيم، فقط جسم انسان مطرح مىشود و لذا هيچ تفاوتى ميان افراد بشر در انسانيت وجود ندارد و امام حسين عليهالسلام همانقدر انسان است كه يزيد. اما از ديدگاه علوم انسانى، علوم اخلاقى و علوم اجتماعى يك انسان ممكن است كامل باشد يا ناقص، قابل ستايش باشد يا قابل نكوهش و... اين مسأله بسيار مهمى است كه از قديم از اديان و مذاهب مطرح بوده و امروز از نظر مكاتب مادى هم مورد بحث قرار گرفته، به طورى كه هر مكتب معيارى براى انسانيت مىدهد.
شايد بعضى، ملاك و معيار انسانيت را در آگاهى و علم بدانند و بگويند:
كسى انسانتر است كه از دانش بيشترى بهرهمند باشد. اما اگر كمى دقت كنيم اين ملاك را نخواهيم پذيرفت؛ مثلا همه ما ابوذر را بسيار انسانتر از معاويه مىدانيم در حالى كه معلوم نيست، علم اكتسابى ابوذر بيش از معاويه باشد. در اين زمينه شايد بتوان گفت: علم شرطى براى انسانيت است، اما نه شرط كافى.
نظر ديگرى كه طرفداران بيشترى دارد، ملاك انسانيت را خلق وخوى انسانى مىداند، نه دانش و معتقد است انسانهايى در جهان هستند كه علم زيادى دارند، اما اسير خلق و خوى حيوانى مىباشند و ملاك انسانيت خلق و خوى انسانى است. تفاوت اين دو نظر در آن جاست كه اولى به آموزشهاى انسانى و مسأله تعليم مربوط بوده و دومى به پرورشهاى انسانى و مسأله تربيت. اما در همين جا نيز بحث فراوانى است كه كدام خلق و خوى؟ و نظريات متعددى مطرح شده است:
بعضى آن خويى را كه معيار انسانيت است، محبت و انساندوستى مىدانند كه نام انى در منطق دين ايثار است. جمله مشهور: براى ديگران همان را بپسند كه براى خود دوست دارى و براى ديگران همان را مپسند كه براى خود نمىپسندى كه در تمام اديان جهان يافت مىشود، اشاره به همين معنا دارد. در اين بين در مكتب مسيحيت و هندو، فقط بر اين اصل آن هم به صورت مطلق تكيه مىكنند. البته با اين اصل، مسائل تا حد زيادى حل مىشوند؛ مثلا مىگوييم: معاويه انسانى بود فقط در فكر خودش و براى خودش. اما ابوذر با اين كه مىتوانست سكوت كند و بهترين شرايط زندگى برايش فرام شود، به خاطر جلوگيرى از پايمال شدن حقوق مردم، قيام كرد و جان خود را در اين راه از دست داد.
نظريه ديگر بر اراده يعنى اراده مسلط كننده انسان بر نفس خود تأكيد مىكند؛ به عبارت ديگر معيار انسانيت را تسلط بر نفس مىداند و مىگويد: كارهاى انسان بايد بر اساس عقل باشد نه بر اساس ميل.
ميل، يك كشش و جاذبه درونى است كه انسان را به خواستههاى دنيايى مىكشاند، اما اراده بيشتر جنبه درونى دارد و بر اساس عقل و فكر عمل مىكند. اخلاقيون قديم بيشترى تأكيدشان روى همين مسأله تقويت اراده بوده است.
معيار ديگر، آزادى است؛ يعنى انسان را آن اندازه انسان مىدانند كه هيچ چيزى را تحمل نكند و همه چيز را آزادانه انتخاب كند. مكتب اگزيستانسياليسم بيشتر بر اين مورد تكيه مىكند.در اسلام اگر چه آزادى و خصوصا آزادگى روح از قيود و هوسهاى نفسانى لازمه انسانيت شمرده شده، اما آزادى را تنها معيار انسانيت نمىداند؛ مخصوصا با تعبيرى كه مكاتب مادى امروزى مىكنند و آزادى را فقط آزادى اجتماعى مىدانند.
معيار ديگرى كه براى انسانيت ذكر كردهاند، مسؤوليت و تكليف است و اين مطب بيشتر از زمان كانت شروع شده است. مىگويند: انسان كسى است كه در مقابل انسانهاى ديگر احساس مسؤوليت كند و خود را در برابر جامعه خويش مسؤول بداند. (اين غير از مسأله محبت است.) البته در مورد اين مسؤوليت و نيز آزادى بحث است كه ريشههاى آن در چيست و چگونه مىتوان آنها را به دست آورد. فقط قدر مسلم اين است كه مسؤوليت با حرف تمام نمىشود، بايد شخص در وجدان خود احساس مسؤوليت كند.
مكتب افلاطون در اين زمينه بر مسأله زيبايى تأكيد مىكند و مى گويد: آن چيزى انسانى است كه زيبا باشد و معتقد است اگر عدالت و امثال آن هم نيك شمرده شدهاند به اين دليل است كه منشأ توازن و زيبايى هستند و اين حس زيبايىخواهى بشر است كه او را به دنبال عدالت، آزادى و محبت و... مىفرستد.