15. درسى كه از فصل بهار بايد آموخت
يكى از حالات انسان اين است كه از يكنواختى ملول مىشود، در كمال اشتياق چيزى را طلب مىكند وقتى كه به آن رسيد كم كم به سردى گراييده احيانا شوقش به تنفر منتهى مىشود. بعضى گمان مىكنند اين خصيصه - كه وصال، مدفن عشق است - ذاتى بشر است، اما بعضى ديگر با نظر دقيقتر مىگويند: اگر چيزى واقعا مطلوب باشد، وصال آن، شخص را افسرده بكند؛ پس اينها محبوبهاى حقيقى نيستند و ما گمان اشتباه بردهايم، اما به هر حال مسلما انسان در اين دنيا طالب تجدد و تنوع است؛ خصوصا در جهت حيات و تازگى.
قرآن كريم مكررا از تجديد حيات زمين ياد كرده است كه براى بعضى، فصل حيات بخش بهار درسى آموزنده است، اما متاسفانه استفاده بعضى افراد از حد استفاده يك حيوان تجاوز نميكند و فقط به شكم پر كردن و عربده كشيدن مىپردازند.
عدهاى مىگويند: تنها چيزى قابل اعتماد و ايمان آوردن است كه مستقيما بشود آن را حس كرد، پس فقط طبيعت موجود است و ماوراى طبيعى، چيزى وجود ندارد؛ اينها حساب نكردهاند كه در خود طبيعت حقايق غير قابل انكارى است كه آنها را با حواس درك نكردهايم، بلكه از راه آثارشان آنها را شناختهايم كه حيات، يكى از آنهاست. اين كه حقيقت حيات و زندگى چيست، مطلبى است كه هنوز دانش بشر پرده از آن برنداشته و هيچ گاه هم برداشته نخواهد شد، مانند وجود، زيرا كه اصلا حقيقت حيات و حقيقت وجود يكى است؛ هر موجودى به اندازه حظ و بهرهاش از وجود، از حيات بهرهمند است. با اين حال آثار آنها از همه چيز نمايانتر است؛ يعنى در عين اين كه حقيقت وجود و حيات را نمىدانيم، آثار اين دو را به خوبى مىشناسيم.
قرآن گاهى كه مىخواهد از اين حقايق زير پرده ظواهر بحثى كند، مىگويد: اينها را اولوالالباب مىفهمند. لب به عقلى گويند كه از آن چه با او مخلوط شده، جدا گشته باشد؛ يعنى عقل خاص؛ مثل يك بادام كه هر چه رسيدهتر گردد، از پوستش جداتر شود؛ همين طور هر چه عقل كاملتر شود از مقهوريت وهم و حس و خيال بيرون مىآيد؛ هر چند كه مسلما دستگاه عقل و فكر از همين راه حس و حواس است كه قوام و مايه مىگيرد. پس به دو نكته بايد توجه كرد: اول اين كه راه رسيدن به معقولات از ميان محسوسات مىباشد و به همين علت است كه قرآن دعوت به تدبر در محسوسات مىكند.
ديگر اين كه اگرچه از راه محسوسات بايد به معقولات پى برد، اما نبايد در آنها توقف كرد، زيرا كه حواس محدودند؛ در حالى كه در قسمت باطن و روح اين حدود و قيود نيست؛ يعنى نامحدود، حس نمىشود، اما تعقل مىشود.
اكنون اگر با نظر عقلى به عالم هستى بنگريم، در مىيابيم كه در همه عالم وجود يك نظم و هماهنگى بين موجودات هست كه تمام عالم به منزله يك پيكر ديده مىشود. اين ارتباط نشان مىدهد كه يك مشيت و تدبير كلى بر همه عالم حكمفرماست كه به آن وحدت و هماهنگى مىدهد. اين همان برهان نظم است. ولى در خصوص جانداران، درس ديگرى هم هست، و آن اين كه خداوند به موجودات مرده حيات مىبخشد؛ يعنى علاوه بر نظم و نظام مادى به وجود آن، حقيقت و كمالى كه فاقد آن است، مىدهد؛ چنان كه در او عقل، شعور، ادراك، ذوق و عشق و... پيدا مىشود. اين است كه خدا را در موجودات زنده در لباس فياضيت و افاضه وجود و كمال و در لباس احيا و اماته مىبينيم.
در اين مورد سه دسته آيات در قرآن كريم مشاهده مىشود: يكى اينها را دلالتى بر توحيد آورده، ديگرى نمونهاى از معاد و در بعضى به هر دو منظور ذكر شده است.
16. قرآن و مسأله تفكر
يكى از اصول تعليمات قرآن كريم دعوت به فكر و تدبر است. تفكر اگر سطحى باشد، كار آسانى است اما فايدهاى بر آن مترتب نيست. ولى اگر علمى و با دقت كامل باشد كار مشكلى است، ولى در عوض بسيار مفيد بوده و سرمايه بزرگى براى روح بشر به شمار مىرود.
مايه تفكر، علم است. مىگويند امر به شىء امر به مقدمه آن هم هست، پس با دعوت به تفكر به سرمايه تفكر (كسب معلومات صحيح) نيز امر شده است. موضوعات تفكر را قرآن كريم مبهم نگذاشته، موضوعات را به طور كلى در آيه 164 بقره ذكر كرده: انّ فى خلق السموات و الارض، علم ستارهشناسى و اختلاف الليل و النهار زمينشناسى و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس؛ كشتيرانى و استفاده از تجارت و... در همه اينها آيات و نشانههايى از حكمت است اما براى كسانى كه تعقل و تفكر كنند.
مثلا اگر انسان كمى در عالم طبيعت تدبر كند، مىبيند كه اجزاى عالم مجموعا يك واحدى را به وجود آوردهاند. بين اجزاى هر مجموعهاى ممكن است ارتباط و وحدت و هماهنگى باشد و ممكن است نباشد؛ مثلا گله گوسفند، مجموعهاى است كه بين اجزايش هماهنگى نيست؛ در حالى كه ساختمان هر يك از آنها كه از ميلياردها سلول زنده تشكيل شده، مجموعهاى است كه روح و حيات واحدى دارد و هدف هر سلول، جزء و مقدمه است براى هدف كل مجموعه. اين وحدت در اجزاى يك موجود زنده و نيز اجراى عالم بيانگر آن است كه هر يك از اجزا، مقدمه و وسيلهاى است براى يك هدف كلىتر و عالىتر، و با تدبر بيشتر در اين مسأله انسان به خداى واحد و نيز هدفدارى جهان خلقت (معاد) پى مىبرد.
اما متاسفانه در تاريخ اسلام اكثريت مسلمين درست بر خلاف جهتى كه قرآن كريم مشخص كرده بود، رفتند. اگر كسى كتب متكلمين و موضوعات آنها را با موضوعاتى كه قرآن مردم را به مطالعه آنها تشويق كرده، مقايسه كمند، مىبيند كه آنها چقدر از تعليمات قرآن دور شدهاند. البته عده اندكى كه با روح تعاليم قرآن آشنا بودند و در موضوعات شايسته به تفكر پرداختند، همان كسانى هستند كه از مفاخر و مسلمين و بلكه از مفاخر بشريت به شمار مىروند.
17. استدلال قرآن به مسأله حيات بر توحيد
قرآن كريم گاهى مسأله حيات و موضوع زنده شدن در فصل بهار را آيه و شاهدى بر توحيد مىآورد و گاهى از آن به عنوان يك رستاخيز كوچك و نمونهاى از قيامت كبرا ياد مىكند. اين سنت جاريه الهى، يعنى احيا و اماته و بهار و خزان و طبيعت كه به ديدن آن عادت كردهايم، جلوهاى است از جلوههاى الهى، و در عين اين كه بسيارى از مسائل مربوط به حيات و كيفيت و ماهيت آن براى بشر مجهول و لا ينحل باقى مانده، مشاهده طبيعت و دقت در اين مرده و زنده شدن مىتواند درس ساده و مفيدى به انسان بدهد.
ماده در ذات خود فاقد حيات و مرده است. حقيقت حيات اگر چه از لحاظ قالب و حد تابع ماده است، ولى از بسيارى جهات قاهر و غالب و حاكم بر ماده است. اين طور نيست كه حيات از خواص ماده باشد، بلكه حيات از خود، خواص و تجلياتى دارد كه ماده به كلى فاقد آنهاست. مهمترين اين خواص و تجليات عبارتند از: جنبش، حركت، شعور، ادراك، شوق، ذوق، عشق، تدبير و... كه در ماده بى روح نمونه اين تجليات به هيچ وجه وجود ندارد. همه عالم آيينه جمال و كمال بارى تعالى است و به هر اندازه كه حيات و زندگى در مادهاى كاملتر باشد، شهادت و حكايت آن موجود حى و زنده، نسبت به خالق عليم و حكيم بيشتر و رساتر خواهد بود. مىفرمايد: براى شناخت خدا لازم نيست جاى دورى برويد، بلكه در حقيقت همين عمل احيا و اماته كه دائما در حال تكرار است، دقيق شويد تا خدا را در جلوه خلاقيت مستمر ببينيد.
بعضى خداوند را در ميان مجهولات خود جستجو مىكنند؛ يعنى هرگاه از عهده حل معمايى بر نيامدند، آن را به خدا ارجاع مىدهند. اما اين تصور، خطاست. گويى خداوند علتى است در عرض علل ديگر؛ مثلا عدهاى فرضيه تكامل داروين را دستاويز قرار مىدهند و مىگويند: هر جاندارى از جاندار قبلى حيات گرفته، تا به نوع اوليه مىرسيم كه آن با نفخه الهى به وجود آمده است. شك نيست كه جاندار اوليه با نفخه الهى به وجود آمده - مثل كل سلسله جانداران - اما نه اينكه فقط شروع كار با خدا باشد و بعد، خود به خود اين حيات از طريق ماده منتقل مىشود. قرآن كريم تصريح مىكند كه تمام افراد بشر با همان افاضه و نفخهاى خلق مىشوند كه آدم ابوالبشر با آن پا به عرصه حيات گذاشت و حيات موجودات مانند نور، فيض دايم و مستمرى است كه همواره از خداوند به عالم، در حال افاضه شدن است.
بايد توجه كنيم كه قرآن كريم در مسأله توحيد و براى اثبات خداوند ابدا به موضوع آغاز حيات متمسك نشده و نگفته: چون حيات آغازى دارد و چگونگى شروع حيات براى ما مجهول است، پس خداى خالقى هست. داستان حضرت آدم عليهالسلام هم در قرآن به منظور ديگرى غير از مسأله آغاز حيات بيان شده است.
اين داستان در صدد تذكر و تنبيه و نكات ديگرى است، مانند عظمت مقام انسان، مسجود ملائكه بودن او، دشمنى شيطان با او، خطر تكبر و سقوط از درجات عالى به واسطه تخلف از اوامر الهى، و ساير تعليماتى كه بيشتر جنبه اخلاقى و عرفانى دارد.
18. دعا
قطع نظر از اجر و پاداش و استجابتى كه بر دعا مترتب است، دعا اگر از حد لقلقه زبان بگذرد و روح انسان به اهتزاز در آيد، يك روحانيت بسيار عالى دارد. مثل اين است كه انسان خود را غرق در نور ببيند.
انسان وقتى از غير خدا چيزى مىخواهد، احساس ذلت مىكند و وقتى از خدا مىخواهد، احساس عزت. پس دعا، هم طلب است و هم مطلوب. هر كسى از دل خود با خدا راه دارد. حتى شقىترين افراد در گرفتارىهايى كه اسباب مادى كاملا منقطع مىشود، به خدا پناه مىبرد. البته فرق است بين آنكه ميلى در وجود انسان باشد با اين كه انسان آن ميل را كاملا بشناسد و هدف آن را بداند. به همين دليل فرق است بين آن كه وقتى اسباب و علل از او منقطع مىشود و مضطر مىگردد، خدا را مىخواند و آن كه وقتى روحش به اختيار خود اوج بگيرد، خدا را مىخواند. براى نفس اولى كمالى نيست چون اضطرارا به سوى خدا مىرود؛ كمال نفس در اين است كه خودش خود را منقطع سازد و اوج بگيرد.
اما دعا را شرايطى است:
اول: واقعا طلب در وجود انسان پيدا شود. فرق است بين خواندن دعا و دعاى واقعى. روح انسان جزيى است از عالم وجود؛ اگر واقعا خواهش و احتياجى در وجودش پيدا شود، دستگاه عظيم خلقت او را مهمل نمىگذارد.
دوم: ايمان به رحمت بى منتهاى خدا و اين كه از ناحيه او هيچ منعى از فيض نيست، و قصور همه از ناحيه بنده است.
سوم: دعا بر خلاف نظام تكوين يا نظام تشريع نباشد، مثل اين كه دعا كند هرگز نميرد يا دعا كند نماز و روزه واجب نباشد، بلكه دعا بايد با نظام تكوين و تشريع هماهنگ باشد تا دستگاه خلقت به حكم تعادلى كه دارد و هر جا احتياجى هست فيض و مدد مىرساند، او را يارى و كمك كند.
چهارم: شؤون زندگى انسان با دعا هماهنگ باشد، مثل پاكدلى، روزى حلال و بر عهده نداشتن مظالم مردم.
پنجم: مورد دعا، نتيجه گناه نباشد، يعنى اگر به خاطر گناهى عقوبت شديم تا توبه نكرده، علل و موجبات آن را از بين نبريم، دعا حالت را عوض نمىكند.
ششم: بايد دعا مظهر حاجت باشد، نه جانشين فعاليت. دعا براى تحصيل توانايى است. مواردى كه انسان تمكن دارد كه از راه عمل و تدبير به هدف خود برسد، با اين حال كوتاهى مىكند و مىخواهد دعا را جانشين عمل قرار دهد، دعا بى فايده است. پس دعا مكمل و متمم عمل است نه جانشين آن.
آنها كه لذت دعا و انقطاع از خلق به خالق را چشيدهاند، هيچ لذتى را بر اين مقدم نمى دارند. فرق است بين علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين. انسان ممكن است خدا را كاملا بشناسد، ولى در زندگى خصوصى اثر عنايتهاى خاص الهى را نبيند، اين مرتبه علم اليقين است. ولى گاه عملا اثر توحيد را مشاهده مىكند؛ دعا مىكند و از غير خدا قطع اميد مىكند و اثر آن توكل و اعتماد را در زندگى خود مىبيند؛ اين مرتبه عين اليقين است.
آنها كه اهل توكلند و آثار دعاهاى خود را مشاهده مىكنند، از بهجتهايى بهرهمند مىشوند كه براى ما كمتر قابل تصور است. البته مرتبه بالاتر (حق اليقين) آن است كه دعا كننده، خود را مستقيما با ذات حق در تماس مىبيند، بلكه خودى نمى بيند و تنها خدا را مىبيند.
از بالاترين لذتها اين است كه انسان اثر هنر خود را ببيند و بارزترين مصداق آن اين است كه انسان اثر هنر ايمان خود را ببيند كه همان توجه و عنايت خداوند است. اين سرور و بهجت، از هر لذت ديگرى برتر است.
19. دستگاه ادراكى بشر
بشر اشياء را از راه نقطه مخالف و مقابلشان مىشناسند تعرف الاشياء باضدادها، اگر چيزى نقطه مقابل نداشته باشد، بشر قادر نيست به وجود او پى برد؛ هر چند آن چيز در كمال ظهور باشد. مقصود، بيان يك نوع ضعف و نقصان در دستگاه فهم و ادراك بشرى است مثلا اگر ضلمت نبود، نور را درك نمىكرديم، اگر عجزى نبود، نمىفهميديم كه قدرتى هم وجود دارد، و اگر جهانى نبود، از خود علم غافل بوديم، به همين دليل است كه اغنيا حساسيت خود را نسبت به لذتها از دست مىدهند و فقرا نسبت به سختيها.
داستان ما، مثل ماهى است كه تا وقتى در آب است، به دنبال آب مىگردد و فقط وقتى آن را در مىيابد كه از آب بيرون بيفتد.
ذات اقدس احديت نور مطلق است، و از هر ظاهرى ظاهرتر، ولى نورى است كه ثابت است، افول و غروب ندارد، پس بشر از التفات و توجه به او غافل است:
يا من هو اختفى لفرط نوره
| |
الظاهر الباطن فى ظهوره
|
مىگويند خودشناسى مقدم بر خداشناسى، است، اين سخن از جهات متعددى درست است، نه از يك جهت. يك جهتش اين است كه بايد وضع دستگاه فكرى خود را شناخته، به ضعف و نقص آن پى برد تا خدا را به كمال و قوت نامحدود بشناسد و طمع نكند كه خدا را با خواص ظاهرى درك كند، چه اين كه محسوسات هم اگر يكنواخت باشند، قابل درك نيستند.
پس بشر محدود، خدا را با آثار محدودش مىشناسد: بدين علت قرآن كريم هم براى شناساندن خدا غالبا به حيات و آثار آن، زيبايىها و طراوتها، حسن تركيب، الهام، محبت و عاطفه و... استدلال مىكند و يا على عليهالسلام مورچه و خلقت ظريفش را شاهد و آيتى براى درك عظمت الهى معرفى مىنمايد.
20. انكارهاى بيجا
حديث معروفى است كه علم سه پله دارد: غرور (خودبينى)، تواضع (جهانبينى) و آخر اين كه شخص بفهمد كه هيچ چيزى نمىداند (بهت و حيرت).
انسان گاه به مال و مقام مغرور مىشود و دست به طغيان مىزند و گاه به علم مغرور مىشود؛ با اين فرق كه جنون ثروت و قدرت از زيادى آنهاست و جنون علم از نقص آن؛ به همين دليل، نداشتن علم، بهتر از داشتن علم ناقص است.
امام صادق عليهالسلام فرمودند:
خداوند دو پيمان از بشر گرفته است: تصديق بى جا و تكذيب بىجا نكند؛ يعنى در مواردى كه خدا دستورى نداده از پيش خود دستورى به نام خدا وضع نكند و تا علم و يقين ندارد كه چيزى حكم و دستور خداست، نگويد: دستور خداست. ديگر آن كه بر مسائلى كه احاطه ندارد به جاى گفتن نمىدانم و نمىفهمم تكذيب نكند.
منشأ اين تكذيبها در اين است كه انسان حد خود را نمىشناسد. راجع به محدوديت دستگاه فكرى بشرى گفتيم كه بعضى مسائل را كه نقطه مقابل ندارند انسان نمىتواند درك كند.
همچنين هر چيزى كه زياد و عادى شود اهميتش را از دست مىدهد. مردن و زنده شدن زمين - كه قبلا گفتيم كه قرآن اين را گاه به عنوان شهادت بر توحيد و گاه به عنوان نمونهاى از رستاخيز ياد آور مىشود - از همين قبيل است.
ما در وسط نظامهايى بسيار كوچكتر و بسيار بزرگتر قرار گرفتهايم و از هيچ طرف نمىدانيم كه به كجا مىرسيم. از طرف كوچكتر به نظام سلول و مولكول و اتم و... و از طرف بزرگتر به منظومه شمسى و كهكشانها و...، كرمى كه در يك سيب پيدا مىشود و پس از مدتى مىميرد، طبعا محدوده ادراك او خيلى كمتر از ادراكات انسان است، به همين نحو است حالت انسان نسبت به عوالم بزرگتر از مدار زندگى او، پس بر انسان لازم است كه قبل از هر چيزى حد فكرى خود را از اين جنبه كه حد فكر بشر چقدر است و نيز از جنبه ميزان معلومات شخصى آن بسنجد و در همان حدود، نفى و اثبات يا تصديق و انكار كند تا از خطا و لغزش مصون بماند.
خلاصه كتاب : آزادى معنوى
1 و 2. آزادى معنوى
موجودات زنده براى رشد و تكامل به سه چيز نيازمندند: تربيت، امنيت و آزادى. منظور از تربيت وجود آن سلسله عاملهايى است كه لازمه رشد است، مانند نور و حرارت براى گياه، و غذا براى حيوان، امنيت، يعنى كه يك قوه خارجى لوازم و وسائل حيات يك موجود زنده را از او نگيرد.
سوم چيز، آزادى است كه چه بسا يك موجود زنده عوامل تربيت و امنيت را داشته باشد، ولى در عين حال موانعى جلو رشدش را بگيرند، پس آزادى، يعنى نبودن مانع و انسان آزاد كسى است كه مىتواند با موانع مسير رشد و تكامل خود مبارزه كند و آنها را از ميان بردارد.
آزادى، خود بر دو قسم است: آزادى اجتماعى و آزادى معنوى. آزادى اجتماعى آن است كه در اجتماع عدهاى مانع رشد و تكامل انسان نشوند، جلو فعاليتهاى او را نگيرند و محصول درخت وجود او را به خودشان اختصاص ندهند. در طول تاريخ جلوگيرى از آزادى ديگران و استثمار آنها دو شكل داشته است: گاهى رسما به شكل برده و بنده خود قرار دادن بوده و گاهى به شكل ميدان كار و فعاليت را از كسى گرفتن.
به نص قرآن مجيد، يكى از اهداف مهم انبيا رها كردن انسانها از اسارت يكديگر و برقرارى آزادى اجتماعى مىباشد؛ و آيه و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله اشاره به همين آزادى اجتماعى است. دنياى امروز تا اين جاى كار با منطق اسلام موافق است و اعلاميه جهانى حقوق بشر هم بر همين نوع آزادى تكيه دارد.
اما نوع ديگر آزادى، آزادى معنوى است كه وجه افتراق مكتب انبيا با مكاتب بشرى مىباشد. انبيا آمدهاند تا علاوه بر آزادى اجتماعى، به انسانها آزادى معنوى بدهند. آزادى اجتماعى، آزادى انسان است از قيد و بند ديگران؛ و آزادى معنوى، يعنى آزادى انسان از خودش. اما اين يعنى چه؟ بايد گفت كه انسان بر خلاف ساير موجودات داراى يك شخصيت مركب است: هم جنبه مادى دارد و هم جنبه الهى. خداوند در قرآن كريم در مورد خلقت آدم مىفرمايد: كه آدم را از خاك آفريدم (جبنه مادى) و سپس از روح خود در او دميدم (جنبه الهى): سويته و نفخت فيه من روحى.
بهترين دليل مركب بودن شخصيت انسان از و جنبه مادى و الهى، اين است كه گاه انسان خودش قاضى خودش مىشود و با محاسبه نفس عليه خود حكم صادر مىكند. يا اين كه مىگويند: فلانى آدم با انصافى است؛ يعنى ميتواند بى طرفانه در مورد خود قضاوت كند و اگر خودش مقصر است، عليه خود رأى بدهد.
گاهى انسان گناه مىكند و بعد خودش را ملامت مىكند. اين ملامت و عذاب وجدان نشانگر اين است كه شخصيت او دو جنبه دارد.
حال آزادى معنوى؛ يعنى آزاد كردن جنبههاى معنوى و الهى انسان از حكومت و سيطره جنبههاى مادى؛ مثلا همه ما براى زندگى احتياج درايم به خوراك، پوشاك، مسكن، پول و... اما گاه در يك دو راهى قرار مىگيريم كه يا بايد شرافت و عزت و سيادت خود را حفظ كنيم و با فقر بسازيم، يا از عزت و آقايى خود صرف نظر كنيم و تن به يك مذلت بدهيم تا در عوض نعمتهاى مادى زيادى برايمان فراهم شود. مىبينيم كه بسيارى از افراد، هرگز حاضر نيستند تن به ذلت دهند، اگر چه ماديات زيادى از دست بدهند و در مقابل، بعضىها تحمل مقاومت در برابر وسوسههاى دنيوى ندارند و تسليم مىشوند، هر چند در عمق وجودشان احساس سرشكستگى مىكنند.
وقتى جنبههاى معنوى والهى انسان مغلوب جنبههاى مادى او مىشود مىتوان اين حالت را بردگى معنوى ناميد. بردگى معنوى گاه به صورت ذليل شدن نزد شخص ديگر و گاهى هم از آن بدتر، بردگى انسان نسبت به مال و ثروت است. البته نه اين كه حقيقتا انسان بنده و برده جماد شود، بلكه در واقع بنده خصايص حيوانى خود مىشود؛ يعنى حيوانيتش انسانيت او را به بندگى مىگيرد. همچنين ممكن است انسان برده شهوات خود شود و يا برده خشم يا منفعتطلبى خود.
معنى آزادى معنوى كه از اهداف مهم انبيا مىباشد، اين است كه نگذارند شرافت و انسانيت و عقل و وجدان انسان اسير شهوت و خشم و منفعتطلبى و ساير جنبههاى حيوانى او بشود. انسان مىتواند آزادى اجتماعى داشته باشد، اما از نظر معنوى اسير حيوانيت خود باشد.
در اين جا مناسب است به سوال ديگرى بپردازيم كه چرا گاهى بشر آزادى اجتماعى را محترم نمىشمرد و به حقوق ديگران تجاوز مىكند؟ به خاطر نادانى؟ خير؛ اتفاقا بشر از روى دانش حق ديگران را سلب مىكند. لذا مىبينيم كه با پيشرفت علم نه تنها احترام بشر به حقوق ديگران بيشتر نشده، بلكه راههاى بهترى براى استثمار ديگران پيدا كرده است. عامل اين ظلم و سلب آزادىها، حس منفعتطلبى است، لذا نه علم مىتواند جلوى حرص او را بگيرد و نه تغيير قوانين. آن چه مىتوانسته و مىتواند جلو استثمار ديگران را بگيرد تقوا، يعنى آزادى درونى است.
مىتوان گفت: بزرگترين ضايعه عمر ما اين مىباشد كه انسانها تنها از آزادى مفهوم آزادى اجتماعى را مىفهمند و به سراغ آزادى معنوى نمىروند، لذا به آزادى اجتماعى هم نمىرسند؛ در حالى كه مهمترين برنامه انبيا آزادى معنوى و تزكيه نفس است. انبيا نه تنها مظلوم را براى رسيدن به آزادى اجتماعى تشويق مىكنند، بلكه ظالم را هم با آزادى معنوى به قيام عليه خود مىخوانند. يعنى انبيا نشان دادهاند كه حق هم گرفتنى است و هم دادنى.