صد گفتار « خلاصه آثار شهيد مرتضى مطهرى »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۶ -


5. تفاوتهاى بجا و تفاوتهاى بيجا

آيا هر تفاوتى كه در جامعه بين افراد باشد، مخالف عدالت است، يا آن كه به مقتضاى عدالت، افراد نسبت به يكديگر نبايد تفاوت بى جا داشته باشند؟ در صورت دوم ملاك بجا بودن و بيجا بودن چيست؟ اين سوالهايى است كه در اين گفتار مى‏خواهيم به آنها پاسخ دهيم، اما ابتدا تشبيهى را در مورد جامعه و افراد آن مطرح مى‏كنيم و سپس به پاسخ سوالها مى‏پردازيم.

در مورد جامعه، بهترين و جامع‏ترين تشبيه، تشبيه آن به يك پيكر زنده است. كه هم جامعه و هم پيكر زنده داراى اعصابى هستند كه هر يك شغلها و وظايف گوناگونى انجام مى‏دهند. يكى فرمان مى‏دهد، يكى اجرا مى‏كند، يكى عالى است، يكى دانى و...، پيكر و جامعه هر دو داراى بيمارى و سلامت، تولد و رشد، انحطاط و مرگ هستند. ميان پيكر و جامعه قدر مشترك‏هاى ديگرى هم هست؛ اما با وجود همه اين شباهت‏ها پيكر و جامعه با هم فرقهايى دارند.

يك فرق، اين است كه اعضاى پيكر، مانند چشم و گوش و دست و پا محل ثابت و مقام معلومى دارند كه تغيير در آن ممكن نيست. اما افراد اجتماع، برخلاف اعضاى يك پيكر هر يك مى‏توانند وظايف مختلفى انجام دهند و لذا محل ثابت و مقام معلومى ندارند؛ همچنين اعضا و جوارح، عقل و اراده مستقلى ندارند و مسخر آن روحى هستند كه بر پيكر حكم فرماست؛ اما روح اجتماعى چنين تسلط و سيطره‏اى بر افراد جامعه ندارد. اين مسأله هم كه انسان، مدنى بالطبع است به اين معناست كه انسان بر خلاف نباتات و حيوانات، استعدادهايى دارد كه تنها در زندگى اجتماعى به كمال مى‏رسد، نه اين كه زندگى اجتماعى براى انسان، مانند حيوانى از قبيل زنبور عسل و مورچه و... امرى است غريزى و طبيعى كه از انتخاب و اختيار او بيرون است. بنابراين انسان زندگى اجتماعى را به حكم عقل و اراده انتخاب كرده و مقهور هيچ نيروى غريزى يا روح اجتماعى نيست.

بنابر اين به طور خلاصه فرق پيكر و جامعه اين است كه در پيكر به طور طبيعى تقسيم كار شده و جاى هر عضو تعيين شده است، اما در اجتماع، ميدان عمل براى همه باز است و اين كار بايد به دست خود بشر انجام شود و خودشان كارها را تقسيم و درجه‏بندى كنند؛ در اين جا هيچ اكراه و اجبارى در كار نيست و همه آزادند كه در اين ميدان مسابقه شركت كنند و هر كس متناسب با ذوق و استعداد و متناسب با لياقت و فعاليت خود، شغل و مقامى را به دست آورد. عده‏اى گمان مى‏كنند لازمه زندگى، جنگ و جدال و دشمنى است؛ لذا گفته‏اند: زندگى، تنازع بقاست. اما تعبير درست اين است كه زندگى مسابقه بقاست.

افراد جامعه مانند شركت كنندگان در يك مسابقه ورزشى هستند كه حق شركت در مسابقه دارند و از روز اول هم مشخص نيست كه در اين مسابقه چه كسى برنده ميشود و بر سكوى افتخار مى‏ايستد، بلكه از آن ميان بعضى‏ها در اثر تمرين و پشتكار، برنده مسابقه مى‏شوند. در همه شؤون اجتماعى هم به مردم اختيار داده شده كه در مسابقه شركت كنند و در صورتى كه اجتماع منظم و داراى حسن جريان باشد، مواهب اجتماعى به افرادى تعلق مى‏گيرد كه لياقت و شايستگى بيشترى از خود نشان داده‏اند و اين همان است كه قبلا گفتيم در اسلام حق و تكليف، دوش به دوش هم هستند ليس للانسان الا ما سعى.(139)

نكته ديگر اين است كه امور مورد مسابقه در اجتماع، چيزهايى است كه به حال بشر مفيد باشد؛ مانند علم و تقوا و فضيلت و كار و توليد و... .

مطلبى كه توضيح داده شد بزرگترين معناى حقوق اجتماعى اسلام است كه مانند چراغى روشن، راهنماى مادر همه مسائل است. از اين جا پاسخ سوال‏هاى فوق معلوم مى‏شود كه معنى عدالت اين نيست كه همه مردم از هر نظر در يك حد و در يك درجه باشند. جامعه، خود مانند يك پيكر داراى مقامات و درجاتى است كه اين مقامات بايد درجه بندى و تقسيم بندى شود كه تنها راه آن، آزاد گذاشتن افراد و فراهم كردن زمينه مسابقه است. همين كه پاى مسابقه به ميان آمد به موجب اين كه استعدادها و مقدار فعاليت‏ها در همه يكسان نيست، اختلاف و تفاوت به ميان مى‏آيد و يكى جلو مى‏افتد و يكى عقب مى‏ماند.

مقتضاى عدالت اين است كه تفاوتهايى كه خواه و ناخواه در اجتماع هست، تابع استعدادها و لياقت‏ها باشد. اگر استعدادها و لياقت‏ها را در جامعه يا يك كلاس درس ناديده بگيريم و به همه امتياز مساوى بدهيم، ظلم كرده‏ايم، همچنين اگر امتياز و تفاوت قائل شويم، اما ملاك امتياز را چيزى غير از استعداد و لياقت افراد قرار دهيم، باز هم ظلم كرده‏ايم. اين است معنى تفاوت‏هاى بجا و تفاوت‏هاى بى جا و اين است معنى آن جمله كه در تعريف عدالت گفته‏اند: العدالة اعطاء كل ذى حق، حقه؛(140) لذا وقتى از على عليه‏السلام سوال مى‏شود: عدل بهتر است يا جود؟ ايشان مى‏فرمايد: عدل؛ زيرا العدل يضع الامور مواضعها؛(141) عدل هر چيز را در محل خود قرار مى‏دهد اما جود، اشياء را از محل خود خارج مى‏كند.

على عليه‏السلام نفرمود: عدل همه را در يك رديف قرار مى‏دهد و فرقى ميان آن‏ها نمى‏گذارد. به نظر اسلام، مردم هيچ امتياز طبقاتى از نظر رنگ و جنس و خون نسبت به يكديگر ندارند و تفاوت و تقدم آن‏ها فقط بر مبناى تقوا و عمل است. قرآن كريم در اين زمينه مى‏فرمايد: أم نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى اعرض أم نجعل المتقين كألفجار. (142)

يكى از شاهكارهاى خلقت، اختلاف طبيعى افراد و تفاوت استعدادهاى آنهاست، به ويژه اين كه اگر كسى در يك جهت، امتياز و برترى طبيعى دارد، در جهت ديگر، شخص ديگرى بر او برترى دارد، و نتيجه اين شده كه همه انسان‏ها محتاج يكديگرند. با توجه به اين اختلاف طبيعى افراد، مساوات حقيقى اين است كه امكانات مساوى براى همه افراد، در همه زمينه‏ها فراهم باشد و ميدان براى همه به طور مساوى باز باشد، تا هر كس در پرتو لياقت و استعداد و فعاليت خود به كمال لايق برسد؛ مثلا بايد براى همه افراد جامعه، امكان تحصيل، فراهم باشد. در مقابل تفاوت‏هاى بجا كه اشاره شد تبعيض و تفاوت ناروا اين است كه از لحاظ امكانات و شرايط عمل، همه افراد مساوى نباشند ، و براى يكى امكان بالا رفتن و نردبان ترقى باشد و براى ديگرى نباشد.

يك جامعه عادلانه هرگز اين طور نيست كه كسى محكوم و پايين مانده باشد و كسى ديگر، با همه بى‏لياقتى، به درجات و مقامات بالا برسد، مصداق اين عدالت را در جامعه صدر اسلام مى‏بينيم كه در آن غلامان و غلامزادگان دانشمند و متقى، مانند عبدالله بن مسعود به سيادت و بزرگوارى رسيدند و شخصيت‏هاى نالايقى، مانند ابوجهل و ابولهب به خاك ذلت نشستند.

نكته ديگر اين است كه اگر پذيرفتيم، هميشه بايد در جامعه، شرايط يك مسابقه فراهم باشد و به حكم اين مسابقه كه در ميدان كار و تكليف و فضيلت صورت مى‏گيرد، امتيازات و حقوق اختصاصى به افراد تعلق مى‏گيرد، بايد قبول كنيم براى افراد، حقوق اختصاصى و مالكيت اختصاصى وجود خواهد داشت. نمى‏توان گفت: هر چه هست، جامعه است و فرد، هيچ حق و اصالتى ندارد. اسلام نيز در عين مبارزه با امتيازات طبقاتى و در عين اين كه مصلحت جامعه را بر مصلحت فرد مقدم مى‏شمارد، اما حقوق و امتيازات واقعى افراد را ناديده نمى‏گيرد.

لذا جامعه بى طبقه اسلام يعنى جامعه‏اى بى تبعيض؛ يعنى جامعه‏اى كه امتيازات موهوم، در آن اعتبار است و برترى اشخاص نسبت به هم مربوط به عمل و تقواى آن‏هاست.

اين مطلب در شيوه بزرگوارانه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر معصومين عليهم السلام قابل مشاهده است كه همواره سعى مى‏كردند تفاوت‏ها و اختلافهاى موهوم را كه ربطى به فضايل نداشت، از بين ببرند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عنايت داشت كه در مجالس به صورت حلقه و دور هم بنشيند؛ تا مجلس بالا و پايين نداشته باشد.

دستور مى‏داد كه هر وقت وارد مجلسى مى‏شويد، هر جا خالى است همان جا بنشينيد و نقطه معينى را جاى خود حساب نكنيد. اگر خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد مجلسى مى‏شد، مانع مى‏شد جلوى پايش بلند شوند؛ حاضر نبود، وقتى سواره است پياده‏اى همراهش حركت كند، به روى خاك مى‏نشست و...

ممكن است همه اين‏ها را تفسير اخلاقى بكنيم و نشانه تواضع و فروتنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدانيم، مسلما سيره و شيوه زندگانى آن حضرت جنبه اخلاقى و فروتنى دارد اما قراين نشان مى‏دهد كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به جنبه اجتماعى اين قضايا هم توجه داشته است كه همين آداب و عادات كه كوچك به نظر مى‏رسد، چقدر در دور شدن دل‏ها از هم تأثير دارد و همين موارد، منشأ تفاوت‏هايى بى جا در حقوق اجتماعى مى‏گردد. لذا حكايات زيادى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه اطهار عليهم السلام مى‏شنويم كه سعى داشتند اين عادات و اختلاف‏هاى ظاهرى و كوچك را هم از ميان ببرند.(143)

6. رزاقيت الهى‏

ممكن است در ذهن بعضى اين شبهه باشد كه چون ما موحد هستيم و خداوند را خالق و رزاق مى‏دانيم و در قرآن با صراحت بيان شده كه هيچ جنبده‏اى بر روى زمين نيست، مگر آنكه خداوند، رزق و روزى او را به عهده گرفته است.(144) لزومى ندارد درباره رزق و روزى خود و مردم فكر كنيم و در كارى كه مربوط به خداست، تكليف معين نماييم؛ بلكه وظيفه ما توكل و اعتماد به رزاقيت خداوند است.

مى‏توان اين شبهه را به اجمال، چنين پاسخ داد كه اولاً واجب بودن سعى و كوشش براى كسب روزى، ثانياً تلاش بزرگان دينى براى احقاق حقوق مردم و رساندن آن‏ها به رزق خود، ثالثاً دستور به انفاق و صدقه و... مواردى است كه نشان مى‏دهد پرداختن به اين امور با اعتقاد به رزاقيت خداوند منافات ندارد.

بشر در موارد بسيار و از جمله؛ در مورد صفات خداوند به انسان‏انگارى دست مى‏زند؛ يعنى خداوند را كه داراى صفاتى مانند: علم، حيات قرآن قدرت، تكلم و... مى‏باشد، موجودى مانند خود و آن صفات را شبيه صفات انسانى تصور مى‏كند؛ و از اين جمله است صفت رزاقيت خداوند.

اما بايد متذكر بود كه اگر انسانى كفيل رزق و عهده دار مخارج كسى شد، به يك نحو است و اگر خداوند كافل و ضامن روزى موجودات بود، به نحو ديگر، ما خود، جزيى از نظام عالم هستيم، اما خداوند، آفريننده نظام است. خداوندى كه خالق است، رزاق نيز هست. رزاقيت چنين خداوندى شؤون و ويژگى‏هاى خاص خود دارد؛ مثلا جهازات تغذيه كه در گياه و حيوان است، و ميل و غريزه‏اى كه جانوران را به سوى مواد غذايى مى‏كشاند، همه از شؤون رزاقيت خداوند است. پس اگر اين صفت الهى نبود، جذب و دفع و هضم و لذت و ميل و غريزه و علاقه به حفظ ذات و حفظ حقوق نيز در موجوداتى كه به دنبال رزق خداوند هستند، وجود نداشت و در نهايت، هيچ گياه و حيوان و انسانى نمى‏توانست، زندگى كند.

رزق و روزى، به معناى اعم، چيزى جز مددگيرى موجودات از همديگر و در نهايت مددگيرى همه از خداوند، نيست و بايد صفت رزاقيت و روزى رسانى را چنين فهميد كه اولاً خداوند اسباب و لوازم اين مددگيرى را درون موجودات خلق كرده است و ثانياً به مقتضاى نياز و حاجت هر يك از موجودات، رزق و روزى خاصى در خارج قرار داده كه گاهى دست يافتن به آن‏ها به راحتى، ممكن است و گاهى حصول و تحصيل روزى، قدرى مشكل مى‏باشد.

مطالعه در آثار آفرينش، با نظم و ترتيب حيرت‏انگيز آن نشان مى‏دهد كه واقعا در متن خلقت، بعضى از موجودات به عنوان رزق و روزى براى بعضى ديگر به وجود آمده‏اند، مانند نوزاد و شير مادر و يا زمين‏هاى مرده و باران؛ از طرفى حركت و تلاش براى كسب روزى نيز در تمام جانداران مشاهده مى‏شود، مانند مورچه‏اى كه با جثه كوچك خود همواره در روى زمين در حال جنبش است تا به لانه‏سازى و جمع آورى و ذخيره آذوقه بپردازد.

پس ضرب المثل هر آن كس كه دندان دهد، نان دهد نبايد بدين معنى بگيريم كه صرف دندان داشتن كافى است، تا نان پخته و آماده بر سر سفره انسان حاضر شود؛ بلكه معناى آن فهم ارتباط ميان روزى و روزى خور و وسايل تحصيل روزى است كه از مهمترين وسايل تحصيل روزى در مورد انسان به كار انداختن عقل و فكر است و همه اين‏ها از شؤون رزاقيت خداوند مى‏باشد و بر ما لازم است كه بعد از داشتن اين مطلب، در راه تحصيل روزى كوشش كنيم و به خداوند هم كه خالق اين راه است توكل كنيم.

توكل، حركت و تلاش به مقتضاى حق و اعتماد به خداوند است. معناى توكل اين نيست كه قواى وجودى خود را تعطيل كنيد و گوشه‏اى بنشينيد و انتظار داشته باشيد، خداوند وظيفه شما را انجام دهد. پس نبايد توكل را نقطه مقابل سعى و تلاش بدانيم. توكل، اتكا و اعتماد به تاييد و تضمين خداوند است؛ در حالى كه مى‏دانيم سكون و توقف و تنبلى،تأييد نمى‏خواهد. و اساسا اين امور، اثر و نتيجه ندارد تا قابل تضمين باشد. با مطالعه و دقت در آيات قرآن مى‏بينيم كه توكل، به صورت يك امر مثبت ذكر شده است؛ يعنى توكل در جايى معنا دارد كه سعى و تلاش از سوى كسى باشد؛ يعنى راهى هست، پر رنج و مشقت كه احتمالا پيمودن آن اراده را سست مى‏كند و اين جاست كه توكل، معنا پيدا مى‏كند.

قرآن از قول پيامبران الهى مى‏گويد: ما در اين راه از نيروى باطل نمى‏ترسيم و بر خداوند توكل و اعتماد مى‏كنيم،(145) يا آيه شريفه فاذا عزمت فتوكل على الله،(146) به اين معناست كه وقتى تصميمى گرفتى، با توكل بر خداوند كار خود را دنبال كن.(147)

7. امام صادق عليه السلام‏

ميلاد امام صادق عليه‏السلام در 17 ربيع الاول سال 81 هجرى، زمان خلافت عبدلملك بن مروان اموى و شهادت آن حضرت در 25 شوال سال 148 هجرى، زمان خلافت منصور عباسى مى‏باشد.

از طرف مادر، نسبت آن حضرت به ابوبكر مى‏رسيد. امام صادق عليه‏السلام شيخ الائمه است عمر بلندترى نسبت به ساير ائمه نصيب ايشان شد(65 سال). اين عمر بلند و مسأله انتقال خلافت از امويان به عباسيان، فرصتى ايجاد كرد كه امام عليه‏السلام به تاسيس حوزه علمى عظيمى بپردازد.

از نظر شيعيان كه معتقد به امامت ائمه عليهم السلام بوده‏اند ايشان اوصياى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مفسر حقايق قرآن و اسلام مى‏باشند؛ گويى كه تا 260 سال بعد از هجرت (سال شهادت امام حسن عسكرى عليه‏السلام)، خود شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنده بوده‏اند، البته نه در لباس نبوت، بلكه در لباس يك فرد مسلمان عادى و عامل به وظايف كه در تمام اين مدت على رغم همه تحولات و تغييرات و اختلاف شرايط و اوضاع و مقتضيات، وظيفه خود را متناسب با هر دوره‏اى بدون خطا و اشتباه انجام داده‏اند.

اما از آن جايى كه در سيره ائمه اطهار عليهم السلام امورى هست كه ظاهرا با يكديگر تناقض و تعارض دارند، بايد در پى علت اين تعارض و اختلاف بر آمد، زيرا در غير اين صورت، نوعى هرج و مرج اخلاقى و اجتماعى ايجاد مى‏شود و هر كس خبر و حديث دلخواه خود را متمسك قرار خواهد داد و عمل يكى از پيشوايان دين را كه در مورد معين و زمان معينى انجام شده، دليل راه و روش خود قلمداد مى‏كند؛ مثلا كسى كه به زهد و قناعت افراطى ميل دارد، سيره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و شيوه زندگانى حضرت على عليه‏السلام را دليل خود قرار مى‏دهد و كسى كه بيشتر اهل رفاه و تجمل است، نمونه‏هايى از زندگانى امام حسن مجتبى عليه‏السلام و امام صادق عليه‏السلام را به عنوان مويد خود بر مى‏شمرد و....

اگر عصمت ائمه اطهار عليهم السلام را قبول كرديم و پذيرفتيم كه حقيقت آنها نور واحدى است كه در زمان‏هاى مختلف تجلى پيدا كرده، بايد نتيجه بگيريم كه اين تعارضات و اختلاف‏هاى ظاهرى، در واقع درس و تعليمى است از سوى آن‏ها، بر ماست كه سر هر يك از تعليمات آن‏ها را دريابيم. اكنون به چند مورد از اين تعارضات ظاهرى و راه حل آن‏ها اشاره مى‏كنيم:

زهد:

نبايد چنين تصور كرد كه زهد از دنيا و پرهيز از توسعه رزق، به طور مطلق از انسان‏ها خواسته شده و در تمام زمان‏ها و شرايط، بايد از نعمت‏هاى دنيا احتراز نمود. بايد دانست استفاده از نعمت‏هاى دنيا ذاتا زشت و ناپسند نيست و اگر در سيره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امام على عليه‏السلام در اين موارد، سختگيرى فراوانى مشاهده مى‏شود، علل ديگرى داشته است، مانند فقر عمومى كه مردم گرفتار آن بودند و آن دو بزرگوار به عنوان پيشوا و زعيم بر خود واجب مى‏دانستند در حد فقيرترين مردم زندگى كنند. بنابراين بايد اصول ثابت و متغير را از هم جدا كرد.

در مورد زهد مى‏توان به دو اصل ثابت اشاره كرد: اول اين كه يك نفر مسلمان بايد زندگى و معيشت خود را با زندگى عموم افراد جامعه تطبيق دهد. لذا امام صادق عليه‏السلام در عين اين كه زندگى نسبتا راحتى داشتند و استفاده از نعمت‏هاى الهى را بر خود و خاندان خود توسعه داده بودند، هنگام قحطى، ذخيره گندم خانه را فروخته، مانند مردم به طور روزانه از نان جو و گندم استفاده مى‏نمودند.

اصل ثابت ديگر اين است كه بايد معنى زهد را عزت و مناعت طبع و بلندى نظر و بى اعتنايى به دنيا و فدا نكردن اخلاق و فضيلت در برابر امور عادى بدانيم، نه گوشه‏گيرى و فرار از مسؤوليت‏هاى اجتماعى.

با در نظر گرفتن اين دو اصل ثابت و با توجه به شرايط خاص در زمان هر يك از معصومين عليهم السلام در مى‏يابيم كه هيچ تعارضى ميان سيره و روش زندگانى ايشان وجود ندارد و اتفاقا خود همين اختلاف و تعارض ظاهرى سيره، به كمك بياناتى كه از پيشوايان دين رسيده، براى ما روشن مى‏كند كه از نظر اسلام در باب معيشت و لوازم زندگى چيزهايى هست كه اصول ثابت و تغييرناپذير به شمار مى‏رود و چيزهايى هست كه اين طور نيست.

قيام و انقلاب يا سكوت و تقيه:

ممكن است تعارض ديگرى به ذهن بيايد كه چرا امام حسين عليه‏السلام على رغم حكايت قراين از شهيد شدن ايشان، دست به قيام زد، اما امام صادق عليه‏السلام با آن كه به سراغشان هم رفتند، اعتنا ننمود و قيام نكرد. آگاهى از اوضاع سياسى و اجتماعى عصر امام صادق عليه‏السلام اين تعارض را مرتفع مى‏كند.

از نظر اوضاع سياسى بايد توجه كرد كه علويين دو دسته بودند:

بنى الحسين و در رأسشان امام صادق عليه‏السلام، و بنى الحسن كه در رأسشان محمد بن عبدالله (نفس زكيه) بود. عباسيين هم كه دنيا طلب بودند و به دنبال مقام، دو مبلغ بزرگ داشتند: يكى عرب به نام ابوسلمه خلال و ديگرى ايرانى به نام ابومسلم خراسانى. ابوسلمه دو نامه نوشت: يكى به امام صادق عليه‏السلام و ديگرى به نفس زكيه. امام صادق عليه‏السلام دعوت او را نپذيرفت، اما نفس زكيه على رغم مخالفت امام عليه‏السلام، دعوت او را قبول كرد كه اين امر در نهايت به كشته شدن ابوسلمه و نفس زكيه و فرزندانش به دست سفاح انجاميد.

نكته ديگر، اوضاع خاص اجتماعى زمان امام صادق عليه‏السلام بود كه به علت پيچيدگى‏ها و ابهامات فكرى و روحى در جامعه اسلامى، چندين جبهه مبارزه به وجود آمده بود و يا زمان سيدالشهدا عليه‏السلام كه تنها جبهه، جبهه مبارزه با دستگاه فاسد خلافت بود، فرق داشت.

در زمان امام صادق عليه‏السلام يك نهضت علمى و فكرى و فرهنگى عظيمى نيز در ميان مسلمين آغاز و مذاهب گوناگون در اصول و فروع دين پيدا شد و در اين زمان، زد و خورد امويها و عباسيها هم فرصتى ايجاد كرد، تا امام صادق عليه‏السلام اين جبهه علمى را رهبرى كند و به حل معضلات علمى و تربيت شاگرد بپردازد و شاهد هستيم بزرگان زنادقه و دهريين و ساير فرقه‏هاى كلامى و حتى امامان ديگر فرق فقهى، چون ابوحنيفه و مالك، به محضر امام عليه‏السلام آمده، پاسخ مى‏گرفتند.

بنابراين، اين جريان‏هاى علمى در زمان آن حضرت ايجاب مى‏كرد كه امام عليه‏السلام بيشترين اهتمام خود را در اين صحنه قرار دهد. پس در مورد هر يك از ائمه اطهار عليهم السلام بايد توجه كرد كه در هر زمانى، ايشان مصلحت اسلام و مسلمين را در نظر مى‏گرفتند و كارى را انجام مى‏دادند كه مفيدترين اثر را داشته باشد.(148)

8. امام موسى بن جعفر عليه السلام‏

بنابر مشهور ولادت موسى بن جعفر عليه‏السلام در اواخر عهد اموى (128 ق) و وفات آن حضرت در زندان هارون الرشيد، خليفه عباسى (183 ق) واقع شد. مدت عمر آن حضرت كه سالهاى آخر آن در زندان سپرى شد، پنجاه و پنج سال بود و آن حضرت در زندان در اثر سم در گذشت.

شيخ مفيد درباره آن حضرت مى‏گويد: او عابدترين، فقيه‏ترين، بخشنده‏ترين و بزرگ‏منش‏ترين مردم زمان خود بود: بسيار به سراغ فقرا مى‏رفت و مخفيانه به آنها پول و آذوقه مى‏رساند، قرآن خواندنش حزن مطبوعى به دل مى‏داد و مردم مدينه به او لقب زين المجتهدين داده بودند.

هنگامى كه هارون در سال 179 در حين سفر حج دستور دستگيرى امام را صادر كرد، و مخفيانه ايشان را به عيسى بن جعفر عباسى حاكم بصره تحويل داد و زندانى كرد، مردم مدينه بسيار متأثر شدند و شهر يك پارچه غلغله شد، لذا هارون براى به اشتباه انداختن مردم، دستور داد محملى سرپوشيده به طرف كوفه - كه مركز شيعيان، و جاى امنى بود - روانه كردند، تا ذهن مردم متوجه كوفه شده، از سلامت امام مطمئن شدند.

پس از يك سال كه امام در زندان بصره بود، عيسى، حاكم بصره در جواب منفى به هارون كه خواستار قتل امام توسط عيسى بود، نوشت

نوشت: در مدت يك سال چيزى جز عبادت و طلب رحمت و مغفرت از اين مرد نديده است و حتى در دعاهايش نفرينى به او و هارون نكرده، لذا حاضر نيست در خون چنين كسى شركت كند و اگر امام را از او تحويل نگيرند، او را رها خواهد كرد.

هارون دستور داد امام عليه‏السلام را از بصره به بغداد، در زندان فضل بن ربيع، بردند، اما فضل بن ربيع نيز حاضر به ريختن خون امام نشد، پس امام، تحويل فضل بن يحيى برمكى، و در يكى از اتاقهاى خانه او، زندانى شد، فضل بن يحيى كه مواظب اعمال آن حضرت بود و از وى چيزى جز نماز و دعا و تلاوت قرآن و روزه و عبادات نديده بود و مقام امام را محترم مى‏داشت و موجب آسايش حضرت را فراهم كرده بود، حاضر به قتل امام نشد.

هارون سخت متغير شدو دستور داد تحقيق كنند كه اگر امام در خانه فضل در رفاه است، مقدمات تازيانه زدن به فضل را فراهم كنند و چنين شد و فضل بن يحيى تازيانه خورد و هارون در مجلس عمومى خطاب به مردم گفت كه فضل را لعن كنند و چنين كردند.

پس امام را به سندى بن شاهك كه مردى غير مسلمان و فوق العاده ستمگر بود تحويل بدهند. روزى در زندان زندى، هارون مامورى فرستاد تا از احوال امام كسب اطلاع كند، مأمور گفت: خليفه مرا فرستاد، تا احوالى از تو بپرسم، امام فرمود: از طرف من به او بگو هر روز، كه از اين روزهاى سخت بر من مى‏گذرد، يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى‏شود، تا روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى‏شوند.

حال حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام شبيه يوسف صديق عليه‏السلام است. يوسف به جرم محبوبيت نزد پدر، به چاه انداخته شد و به جرم پاكى و تقوا و حق‏شناسى روانه زندان عزيز گرديد و موسى بن جعفر عليه‏السلام، به جرم علاقه و توجه مردم و اعتقاد به اين كه او از هارون شايسته‏تر است، سالها زندانى شد، با اين تفاوت كه يوسف را از زندان آزاد كردند، اما دستگاه هارونى از روى حسادت، امام عليه‏السلام را به شهادت رساند.(149)

تاريخ جهان پر از كشته‏شدن‏هاى شرافتمندانه و زندان رفتن‏ها و زجر و شكنجه‏ديدن‏ها در راه حق است. اين گونه گرفتارى‏ها و بلايا، نه تنها مايه فخر خود آن بزرگان، بلكه سند افتخار بشريت است. مادامى كه زندان، به علت جنايت و كار زشتى نباشد، جايگاه و مكان خوبى براى مردان است. اگر كسى دزدى، خيانت يا شرارتى كرده و عدالت او را به زندان انداخته، آن كار و اين زندانى شدن هر دو، مايه سرافكندگى و عار است، ولى اگر شخص به جرم شخصيت و عظمت و به واسطه حق گويى و حق خواهى و ايستادگى در مقابل ظلم و استبداد به زندان مى‏رود، مايه افتخار و مباهات است.

اين گونه سختيها و فشارها وسيله‏اى براى تكميل و تهذيب بيشتر نفس و خالص شدن گوهر وجود انسان است، همانگونه كه هيچ چيز به اندازه تنعم و نازپروردگى روحيه انسان را ضعيف، اخلاق را فاسد و در زندگى بدبخت و ناتوان نمى‏كند.

تا تعين در هم نريزد و خرد نشود، تكامل حاصل نمى‏شود، اين تعينات و حصارها در اثر تضاد و تصادم‏هايى كه در طبيعت، بين عوامل مختلف رخ مى‏دهد، مى‏ريزد و به اين وسيله موانع از بين مى‏رود و فيض حق دوام پيدا مى‏كند. شدايد و سختيها و مشكلات، روح را ورزش مى‏دهند، قهرمان مى‏آفرينند نبوغ مى‏بخشند، باعث تهييج نيرو و بروز قدرت مى‏گردند و نوابغ عظيم و نهضت‏هاى بزرگ به دنيا تحويل داده‏اند. رشد و بارورى وجود آدمى جز در صحنه گرفتارى‏ها و مقابله با شدايد و مشكلات حاصل نمى‏شود.(150)

در تاريخ دينى و مذهبى ما چنين نمونه‏هايى بسيار است؛ تاريخ نشان مى‏دهد كه حوادث خونين و مصايب بى نظير كربلا، زينب كبرا عليهما السلام را - كه مايه افتخار جهان است - به صورت پولاد آبديده در آورد، زينبى كه از شام به مدينه بازگشت، يا زينبى كه از مدينه خارج شد، يكى نبود. آن چه پس از حوادث كربلا و اسارت، از شخصيت زينب بروز و ظهور يافته، با پيش از آن فرق دارد.

حوادث كربلا بود كه در مجلس يزيد، به زبان زينب چنان خطابه غرا و آتشينى جارى كرد. اين شدايد است كه نهضت‏هاى بزرگ به دنيا تحويل داده است.

در پايان با صلوات بر امام موسى بن جعفر عليهماالسلام، گفتار خود را با يكى از كلمات آن حضرت خطاب به بعضى شيعيان ختم مى‏كنيم:

اى فلان، اتق الله، و قل الحق و انْ كان فيه هلاكك، فان فيه نجاتك، و دع الباطل و انْ كان فيه نجاتك، فان فيه هلاكك.(151)