خلاصه كتاب : بيست گفتار
1. عدالت از نظر على عليهالسلام
خداوند در سوره حديد هدف كلى اديان آسمانى را؛ برقرار شدن موازين عدالت ذكر مىكند: لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و در سوره نحل به عنون يك اصل از اصول ومبانى كلى اسلام و به عنوان معرفى روح اسلام به عدل، امر مىنمايد و از ستم، نهى مىكند.
إن الله يأمر بالعدل و الاحسان وإيتاء ذىالقربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى.
موضوع عدل، گذشته از اين كه در خود قرآن كريم، مكرر ذكر شده در تاريخ اسلام نيز چه از نظر علمى و چه از نظر عملى و اجتماعى فصلى طولانى دارد، به طورى كه ائمه ما عليهم السلام آن را جزء اصول مذهب قرار دادند كه نشان مىدهد: عدالت يك مسأله ساده كه صرفا در رديف ساير مسائل اخلاقى باشد، نيست. چون اميرالمؤمنين عليهالسلام در تاريخ، به عنوان مجسمه عدالت معرفى شده، لذا ما بحث عدالت را از ديدگاه ايشان پى مىگيريم تا ببينيم آن عدالتى كه موجب شهادت ايشان شد؛ قتل فى محرابه لشدة عدله چه عدالت است؟ آيا صرفا يك عدالت اخلاقى؛ نظير عدالت لازم براى امام جماعت است، بود؟ چنين عدالتى كه موجب شهادت نمىشود.
آن عدالتى كه قاتل حضرت على عليهالسلام شد، مربوط به فلسفه اجتماعى و طرز تفكر خاصى بود كه حضرت در عدالت اجتماعى اسلامى داشت؛ او نه تنها عادل بود، بلكه عدالتخواه و اصلاحطلب هم بود.
قيام به قسط و عدل غير از عادل بودن است؛ مثلا مىبينيم كه حضرت، عدل را بهتر از جود مىداند و معتقد است كه: العدل يضع الامور مواضعها، و الجود يخرجها من جهتها و العدل سائس عام و الجود عارض خاص.
اين كه جود و ايثار را نمىتوان مبناى اصلى زندگى عمومى قرار داد، هرگز طرز تفكر يك انسان با مقياسهاى فردى نيست. علماى اخلاق هم كه جود را بالاتر از عدل دانستهاند، از جنبه اخلاق شخصى به مطلب نگريستهاند كه واقعا هم با اين نظر، جود از عدل بالاتر است؛ زيرا جود علاوه بر عدل و عدم ظلم و تعدى، بخشش و ايثار، از حق خود را هم در بر دارد.
اما از نظر زندگى اجتماعى چطور عدل از جود بالاتر است؛ زيرا عدل، مانند پايههاى ساختمان و جود به منزله رنگ آميزى و نقاشى ساختمان است. بنابراين نه تنها جامعه را بر اساس جود و احسان نمىتوان اداره كرد و اساس جامعه بايد بر پايه محكم عدل باشد، بلكه جودهاى حساب نشده، روحيهها را تنبل و فاسد الاخلاق كرده، كارها را از مدار طبيعى خود خارج مىكند.
به هر حال خواستيم نشان دهيم كه اميرالمؤمنين عليهالسلام به عدل، بيشتر از جنبه اجتماعى مىنگريسته نه از جنبه فردى و شخصى.
در نحوه اعمال حكومت هم مىبينيم عدالت به صورت يك فلسفه اجتماعى مورد توجه خاص على عليهالسلام بوده است. آن حضرت، حتى فلسفه و علت پذيرفتن خلافت بعد از عثمان را به هم خوردن عدالت اجتماعى و تقسيم شدن مردم به دو طبقه سير سير و گرسنه گرسنه ذكر مىكند:
لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما أخذ الله على العلماء أن لا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس أولها و اتمام حجت هم مىكند كه من چنان به عدالت رفتار خواهم كرد كه اگر زمينهاى متعلق به عام مسلمين را كه عثمان به ديگران بخشيده، عدهاى جزء مهر زنانشان قرار داده باشند، باز آنها را پس خواهم گرفت.
معتقد بود كه نميتوان بناى محكم عدالت را بر پايههاى خراب و منحرف گذشتگان بنا نهاد؛ لذا بايد هر حق غصب شده گذشتهاى هم به صاحبش برگردد و مىفرمود: إن فى العدل سعة، و من ضاق عليه العدل فالجور عليه أضيق؛ به سبب همين عدالت بود كه از همان روز اول، بهانهجويىها و كنارهگيرىها شروع شد و عدهاى به اسم خونبهاى عثمان به جنگ با عدالت آمدند.
حتى در برابر تقاضاى دوستان كه مىگفتند: چند روزى از مساوات، صرف نظر كن تا پايههاى حكومتت محكم شود و بهتر بتوانى مخالفان را سركوب كنى، با كمال قاطعيت، مخالفت مىكند و مىفرمايد: حاضر نيستم حتى لحظهاى از سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه مبناى عدالت است، كناره گيرم و به حكومت امثال معاويه به عنوان كارگزار خود رضايت دهم.
على عليهالسلام حتى حاضر نبود كه نه خودش و نه كسى از نزديكانش از عنوان خلافت سوء استفاده كنند و حتى اگر به بازار هم مىرفت، كوشش مىكرد سراغ كسى برود كه او را نشناسد تا بين او و ديگران فرق نگذارد؛ معتقد بود مناصب اجتماعى تكليف است كه بنا به وظيفه بايد بر عهده گرفت، نه حق كه موجب بهره بردارى شود؛ بسيار به كارگزارانش درباره تواضع به مردم و احترام حقوق آنها و رعايت عدالت تأكيد مىكرد. اين چنين بود كه نام على عليهالسلام قرين عدالت شد تا آن جا كه حتى سرسختترين دشمنش، معاويه، وقتى وصف عدالت او را مىشنود، مىگويد: مادر روزگار، ناتوان است كه ديگر بار فرزندى مثل على عليهالسلام بياورد.
2. اصل عدل در اسلام
گاهى اين سؤال مطرح مىشود كه با وجود توصيههاى فراوان اسلام به عدل، چرا اين قدر جامعه اسلامى دچار بى عدالتى شد؟
به نظر ما علت اين امر، يكى سوءنيت مجريان عدالت و ديگرى تفسير اشتباه از عدالت بود.
در مورد مصيبت سوءنيت تاريخ به خوبى شهادت مىدهد كه از همان اوايل، در اثر قرار نگرفتن خلافت در مسير اصلى خود و تبعيض بين عرب و عجم و قريش و غير قريش و آزادى بى حد و حصر عدهاى در استفاده از بيت المال و محروميت ديگران و... مجريان نالايق، فروغ عدالت را خاموش كردند.
مصيبت ديگر، از سوى عدهاى وارد شد كه آثار تفسير اشتباه آنها از عدالت هنوز باقى است. چون اين نكته بسيار مهم است كه تا قانونى خوب تفسير نشود، حسن نيت مجريانش هم سودى نخواهد داد، لذا بيشتر به اين بحث مىپردازيم:
اصل اجتماعى عدل، يك ريشه كلامى دارد؛ زيرا يكى از مسائلى كلامى كه از ابتداى پيشاپيش اين علم همواره مطرح بوده، بحث عدل الهى است. اين بحث، متكلمين اسلامى را به دو دسته عدليه (شيعه و معتزله) و غير عدليه (اشاعره) تقسيم كرد.
اين مسأله در قسمت تكوينيات بدين شكل مطرح شد كه آيا خلقت و تكوين عالم بر مبناى عدالت است و هر كارى خدا بكند بر مقتضاى عدل است يا اين كه چون اراده و مشيت خدا مطلق و نامحدود است، خلقتش تابع هيچ قاعده و قانونى نمىتواند باشد، بلكه هر چه او بكند ميزان عدل است، نه هر چه مقتضاى عدل است، او مىكند.
در قسمت ديگر كه مربوط به نظام تشريع است، نيز اين سوال مطرح شد كه بلاشك آنچه بدان امر شده، خوب و آنچه از آن نهى شده، بد است؛ اما آيا چون خوبىها خوب و بديها بد بوده، اسلام بدانها امر و نهى كرده يا چون اسلام بدانها امر و نهى كرده يكى خوب و ديگرى بد شده است و مثلا اگر شارع، امر به دروغ و نهى از راستى مىكرد، دروغ خوب و راستى بد مىشد؟
اينجا بود كه علماى اسلامى دو دسته شدند و مسأله حسن و قبح عقلى پيش آمد. طرفداران حسن و قبح عقلى گفتند: فرمان شارع، تابع صلاح و فساد واقعى اشياء است و مخالفان گفتند كه حسن و قبح اشياء، تابع دستورات شرعى است. درباره عدل و ظلم هم كه مربوط به حقوق مردم است، مطابق نظر عدليه، ذى حق بودن و ذى حق نبودن بذاته يك حقيقت خارجى است و قبل از اسلام هم، حق و ذى حقى وجود داشته، منتهى اسلام دستوراتش را طورى تنظيم كرد، كه حق به ذى حق برسد.
اما مطابق نظر دوم، عدل و ظلم، حقيقتى مستقل ندارند و تابع چگونگى قانونى هستند كه شارع، وضع مىكند.
نتيجه و اثر عملى بحث فوق در مسأله دخالت عقل و علم در استنباط احكام اسلامى آشكار مىشود.اگر نظريه اول را بپذيريم كه حق و عدالت و حس و قبح واقعى و عقلى وجود دارد و شارع بر اساس اين واقعيات، قانون وضع مىكند؛ آن جا كه حكم صريح عقلى پيش مىآيد، ما به آن تمسك مىكنيم و مىگوييم: كل ما حكم به العقل حكم به الشرع و ديگر تابع فرم و شكل صورى نمىشويم و حتى اگر در جايى ظاهر يك دليل نقلى را مخالف حكم صريح عقل ديديم، باز به حكم عقل تمسك مىكنيم و كلا عقل را به عنوان يك راهنما در درك صلاح و فساد احكام و اعمال مختلف، خواهيم پذيرفت. اما اگر به نظريه دوم معتقد شديم، عقل به هيچ وجه نمىتواند راهنماى ما گردد و بايد به صورت و شكل ظاهرى احكام، تعصب بورزيم و نام همان شكل و صورت را مصلحت و عدل بناميم؛ كه ديگر عدل يك فرض خيالى خواهد شد، نه يك حقيقت خارجى.
قرآن كريم اين حالت دوم را كه هر زشتى و قبحى را، اگر نام دين بر آن گذاشته شد، به عنوان امرى دينى قبول كنيم، به شدت مذمت كرده مىفرمايد:
و إذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آبائنا و الله أمرنا بها قل إن الله لا يأمر بالفحشاء أتقولون على الله ما لا تعلمون، قل امر ربى بالقسط
شرم آور است كه همان منكران حسن و قبح عقلى براى حرفهاى خود در انكار عدل الهى به استدلال پرداختند و به خيال خود نمونههايى از بى عدالتى در خلقت و آفرينش ذكر كردند و در تشريعيات و قوانين دينى هم قائل به تناقضها و تبعيضها شدند و... از آن شرمآورتر اينكه پس از يك قرن مباحثه و مجادله و خونريزى، عاقبت، عده مخالف عقل فائل آمدند و متوكل عباسى هم بنا بر مصالح خود از آنها حمايت كرد و لذا متوكل با اين كه فرد شرير و ستمگرى بود در نزد عامه مردم كه فكر غير عدليه و تعبد خشك را مىپسنديدند، محبوبيت يافت و به نظر آنها وى با تعطيل مباحثات علمى و عقيدتى، دين خدا را يارى كرد.
قرنها قبل در يونان باستان نيز چنين بحثى در موضوع حق پيدا شد؛ البته بدين شكل كه عدهاى در جواب اين كه آيا حقيقتى در عالم خارج واقع است و ادراكات ما تابع آن حقيق است يا حقايق عالم، همگى تابع فكر و ذهن ماست، معتقد شدند كه مقياس همه چيز، انسان است و حقيقت هم ساخته اوست. اين عده در تاريخ به نام سوفسطاييان يا شكاكان خوانده شدند.
نظير همان جوابهايى كه به سوفسطاييان داده شد، امروز مىتوان به مخالفان حسن و قبح عقلى كه شكاكان يدينى هستند ارائه نمود.
به هر حال در جنگ بين جمود و روشن انديشى، جمود پيروز شد كه همواره از اين راه، خسارتهاى معنوى فراوانى به اسلام وارد آمده است.
پيدايش خوارج و قتل اميرالمؤمنين عليهالسلام هم نمونهاى از همين جمود و جهالت و ركود فكرى بود. خوارج در صفين از اطاعت على عليهالسلام سرباز زدند و به علت تعصبهاى جاهلانه و همانطور كه مقتضيات سبك مغزى و كم عقلى است، در عقايد خود بسيار تنگ نظرى به خرج دادند و مثلا مرتكب گناه كبيره را كافر مىدانستند و يا امر به معروف را حتى اگر اصلا اثر نبخشد و به كشته شدن خودشان هم بينجامد، واجب مىدانستند؛ در حالى كه آمر به معروف بايد هم در دين بصيرت داشته باشد و معروف و منكر را تشخيص دهد و هم در عمل؛ يعنى بداند آن جا كه مفسدهاى عظيم مترتب است، نبايد امر و نهى كرده اصلا وضع اين قانون به خاطر رواج معروف و محو شدن منكر است؛ اگر در جايى احتمال تأثير نمىرود و خون انسان هم هدر مىرود، نبايد امر به معروف و نهى از منكر كرد؛ اما آنها به خاطر تعصب خود خشك خود اين امر را تعبدى محض مىدانستند و با علم به اين كه خونشان هم هدر مىرود، عمل به آن را واجب مىشمردند. و از اين راه مصائب فراوانى براى اسلام پديد آوردند.
3. مبانى اوليه حقوق از نظر اسلام
يكى از نتايج بحث قبل، اين مىشود كه بنا بر نظريه اول كه دستورات اسلامى تابع حسن و قبح واقعى اشياء است، ما مىتوانيم يك فلسفه اجتماعى اسلامى و يك رشته مبانى حقوق اسلامى داشته باشيم و ببينيم كه اسلام، چه چيزى را مبناى ذى حق بودن مىداند و بر طبق چه مبنايى قانون وضع كرده است، تا آن مبنا را در تمام موارد، راهنماى خود قرار دهيم؛ ولى بنا بر نظريه دوم، اسلام فلسفه اجتماعى و اصول و مبنانى حقوقى ندارد، و در همه احكام، تعبد محض حكمفرماست. حال ببينيم براى ما كه شيعه هستيم و اصل عدل را از ضروريات مذهبمان مىدانيم، مبانى اوليه حقوق اسلامى چيست؟
طبق جهانبينى اسلامى در بين انسان و مواهب عالم رابطه غايى وجود دارد؛ يعنى تمام مواهب عالم، براى انسان آفريده شده است، اما به اعتقاد مكاتب مادى كه هيچ نوع رابطه غايى بين اشياء را قبول ندارند، تمام موجودات از هم بيگانه هستند.
در قرآن كريم، مكرر تصريح شده كه مواهب عالم براى انسان آفريده شده است: خلق لكم ما فى الارض جميعا قطع نظر از تصريح قرآن كريم اگر در خود نظام عالم هم بنگريم، متوجه يك رابطه غايى بين جماد و نبات و بين جماد و نبات و حيوان و بين اين سه و انسان مىشويم كه اين رابطه خصوصا با توجه به هماهنگى موجودات مختلف در امر تغذيه واضح مىگردد و به قول اميرالمؤمنين عليهالسلام: لكل ذى رمق قوت و لكل حبة آكل؛ بين خورنده و خوراكى در متن خلقت وجود دارد؛ يعنى از يك طرف يك سلسله مواد غذايى هست و از طرفى حيوانات، طورى خلق شدهاند كه فقط با آن مواد غذايى مىتوانند زندگى كنند، پس خود خلقت نشان ميدهد كه اينها براى هم آفريده شدهاند. رابطه انسان و كل جهان هم همين طور است، لذا مىگوييم: در جهان بينى اسلامى بين حق و ذى حق رابطه غايى وجود دارد.
نوع ديگر رابطه، رابطه فاعلى است؛ يعنى ذى حق، خودش حق را براى خود پديد مىآورد؛ مثل كسى كه درختى مىكارد، حق دارد از ميوه آن استفاده كند، پس اين رابطه نيز ايجاد حق مىكند. بعد از قبول اين كه همه مردم مخلوق خدا هستند و بالقوه حق يكسانى در بهره بردارى از مواهب خلقت دارند، مسأله تكليف پيش مىآيد؛ يعنى در اثر انجام تكاليف از سوى انسانهاى مختلف حقوق مختلفى براى آنها فعليت يافته، هر كس به حق اختصاصى خود مىرسد.
در اين جا تفاوت نظام زندگى انسانى با ساير جانداران مشخص مىشود. حيوانات كه به حكم غريزه زندگى مىكنند، صرف مخلوقيت، حق آنها را مسلم مىكند، اما انسان كه عقل و اراده دارد تا تكليف و وظيفه خود را انجام ندهد، نمىتواند از حق خدادادى خود سوءاستفاده كند، البته آن جا هم كه هنوز تكليفى متوجه انسان نشده، حق ثابت ومسلم است؛ مثل حق شير خوردن طفل كه هيچ تكليفى بر عهده وى نمىآورد.
بنابراين به طور كلى در انسان، حق و تكليف، تلازم دارد و اگر كسى حقى دارد و در مقابلش تكليفى هم دارد. لا يجرى لاحد إلا جرى عليه، و لا يجرى عليهإلا جرى له؛ لذا مىبينيم كه به فرمايش اميرالمؤمنين عليهالسلام حتى حق داشتن زمين و بهايم هم بر عهده انسان تكليفى در حفظ آنها مىآورد.
اينجا خوب است به يكى از تفاوتهاى مبانى حقوقى اسلامى كه بر اساس علت غائى مبتنى است، با مبانى حقوقى مادى اشاره كنيم. طبق مبانى حقوقى غير الهى، حقوق، تنها و تنها با فعاليت و توليد كار و صنعت ايجاد مىشود؛ اما در اسلام براى بينوايان واقعى، حقى در اموال ديگران منظور شده است: فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم؛ زيرا بنا به رابطه غائى، چون زمين براى همه قرار داده شده، نه براى بعضى، پس آن كسى را كه واقعا قدرت كار كردن ندارد، نبايد از سفره نعمت الهى محروم كرد.
احترام فوق العادهاى كه اسلام به عدالت مىگذارد، به خاطر همين احترام حقوق است و اين شدت احترام اسلام به حقوق عمومى، مهمترين عامل پيشرفت نهضت اسلامى بوده است؛ عامل ديگر اين است كه در اسلام، حقوق پيشبينى شده از منتهاى لطافت و باريكبينى برخوردارند؛ چنان كه حضرت اميرا عليهالسلام همسفر خود را مقدارى مشايعت مىكند؛ زيرا معتقد است كه مصاحبت با يكديگر هم حقى بر گردن انسان مىآورد.
4. احترام حقوق و تحقير دنيا
با توجه به مسائلى كه در گفتار قبل بيان شد، اين شبهه مطرح مىشود كه چگونه در اسلام، حقوق، اين قدر معتبر است؛ در حالى كه منطق اسلام بر اساس تحقير دنيا مىباشد و حقوق مردم نسبت به يكديگر نيز مربوط به شؤون همين دنياى تحقير شده مىباشد.
پاسخ اين است كه اولا معنى بى ارزش بودن دنيا در نظر دين، معلوم شود. هر چيزى خودش براى خودش با ارزش است؛ اما از نظر رابطه با چيزهاى ديگر تأثير مثبت و منفى در آنهاست كه نسبت به آنها با ارزش يا بى ارزش مىشود.
اين نوع ارزش نسبى، خود دو گونه است: گاه مىگوييم:
پول از نظر انسان و براى انسان با ارزش است و گاه ارزش پول براى انسان را در مقايسه با ارزش علم يا سلامت در نظر مىگيريم.
اكنون مىگوييم: ارزش يك ريگ يا يك پشه از نظر انسان، هيچ است؛ زيرا بود و نبودش براى وى تأثيرى ندارد، لذا حقى كه به چنين چيز بىارزشى تعلق مىگيرد، باارزش است، اما همين پول در مقايسه با شرافت و مناعت براى يك نفر، ارزش خود را از دست مىدهد، وقتى اميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمايد: و الله لو أعطيت اعقاليم السبعة بما تحت أفلاكها على أن أعصى الله فى نملة أسلبها جلب شعيره ما فعلته
نمىخواهد ارزش دنيا را پايين آورد؛ بلكه ارزش حق و عدالت را بالا مىبرد. مىخواهد بگويد: ظلم اين قدر بزرگ است كه ظلم به اين كوچكى (ظلم به مورچه) هم به تمامى دنيا نمىارزد.
دنيا هم كه از نظر دين، بى ارزش است، همين بى ارزشى مقايسهاى است؛ يعنى نمىارزد كه به خاطرش اصول اخلاقى و اجتماعى و انسانيت خود را از دست بدهيد. دنيا را اگر بذاته در نظر بگيريم، بسيار با ارزش است: الدنيا مزرعة الاخرة يا مسجد أحباء الله، و متجر أولياء اللهپس دين، نخواسته ارزش دنيا را پايين آورد؛ بلكه مىخواهد ارزش معنويت و تقوا و حقوق اجتماعى را بالا ببرد.
ثانياً مىخواهد جامعه اسلامى باقى بماند و بقاى جامعه، جز با حفظ حقوق مردم و رعايت عدالت امكان ندارد: الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم.
حتى قرآن كريم مىفرمايد: اگر عدالت اجتماعى در جامعهاى برقرار باشد، خدا مردم آن را به سبب كفر هم هلاك نمىكند: ما كان ربك ليهلك القرى بظلم و أهلها مصلحون
بنابر اين اهميت دادن به حقوق اجتماعى صحيح و بجاست.
ثالثا بالفرض هم دنيا از نظر دين، شر مطلق باشد، مىدانيم كه هدف انبيا پاكيزه كردن روح مردم است؛ آنها آمدهاند تا مردم را به اعمال خوب تشويق كرده، از اعمال زشت باز دارند؛ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بعثت لاتمم مكارم الاخلاق.
مسلم است كه در صورت حفظ حقوق مردم و عدم تبعيض و وجود تعادل در جامعه، عقايد و اخلاق پاك و صفاى قلب و اعمال خوب، بيشتر و زمينه معاصى و اخلاق و عقايد ناپاك كمتر مىشود. هيچ عاقلى نخواهد گفت كه هر چه جامعه از نظر حق و عدالت آشفتهتر باشد، زمينه براى عقايد پاك و تزكيه نفس، بهتر است؛ حداكثر اين است كه بگويد: بود و نبود عدالت و رعايت حقوق، ربطى به اين امور ندارد در حالى كه ابدا چنين نيست و ما ثابت مىكنيم كه عدالت و رعايت حقوق اجتماعى تأثير مستقيمى در تحقق اهداف انبيا و اديان الهى دارد.
مىدانيم كه تعاليم دينى، سه قسمند:
اعتقادات، اخلاقيات و دستورهاى عملى؛ حال بايد نشان دهيم كه اوضاع اجتماعى و عدالت يا عدم آن در جامعه در هر سه مرحله تأثير دارد.
نمونه بارز اين تأثير اين است كه در ادبيات خودمان در لابهلاى انديشههاى عالى بسيارى از شعرا، باز گاهگاهى اعتقاد به بخت يا به بدبينى روزگار مشاهده مىشود؛ آن جا كه مسأله شانس پيش مىآيد، همه چيز، اعم از علم و عقل و فعاليت و هنر و صنعت و... از كار مىافتد:
اگر به هر سر مويت دو صد هنر باشد
| |
هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد
|
علت شيوع چنين عقيده باطلى، آن است كه گذشتگان ما مرتب در جامعه خود شاهد تبعيضها، هرج و مرجها و بى عدالتىها بودهاند يكى با كار و تلاش بسيار، عمرى در محروميت به سر مىبرد و ديگرى بيكار و در عين حال برخوردار و مرفه بود. همچنين است مسأله شكايت از روزگار.
وقتى كسى در اطراف خود، فقط ظلم و ستم ببيند و علت را تشخيص ندهد يا تشخيص دهد و نتواند بگويد، عقده دلش را روى چرخ كجمدار و فلك كج رفتار پياده مىكند و اين چنين يك نوع بدبينى و سوء ظن به كل آفرينش پيدا مىشود؛ مىبينيم كه بى عدالتى و عدم رعايت حقوق اجتماعى اثر مستقيمى در ايجاد عقايد باطل و انحرافى دارد.
وقتى در خانوادهاى غذا يا ميوه و شيرينى يا لباس و... ميان اهل خانه تقسيم مىشود، هر يك از بچهها اگر ببيند سهم او از ديگرى كمتر است، ناراحت مىشود؛ قهر و گريه مىكند و به علت احساس مظلوميت در صدد انتقام بر مىآيد.
البته در ميان خانه، پدر و مادر كه فكرشان در سطح بالاترى است از اين كه ميوه و شيرينى به آنها نرسد يا كمتر برسد، احساس حقارت و مظلوميت نمىكنند. در جامعه ما هم عيناً همينطور است؛ يعنى افراد استثنايى كه در حكم پدر امت هستند، در عين مظلوميت و محروميت، داراى افكار والدين هستند كه از بى عدالتى جامعه متأثر نمىشوند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه در جنگ احد پيشانى و دندان مباركش را شكسته بودند دعا مىكند: اللهم اهد قومى فانهم لا يعلمون.
با كنار گذاشتن افراد استثنايى، تبعيض در ميان افراد جامعه باعث مىشود در يك طبقه حسد و كينه و انتقام و دشمنى
و در طبقه ديگر كم حوصلگى نسبت به كار و استقامت نداشتن و اسراف و تبذير پيدا مىشود و اين اوضاع و احوالى است كه در اثر بى عدالتى در ميان مردم پيدا مىشود. مسلما اگر جامعه و سازمان اجتماعى و مقررات و حقوق اجتماعى، موزون و متعادل باشد، اخلاق شخصى و فردى، موزون و متعادل نخواهد بود؛ هم طبقه محروم، اهل كينه و نفرت مىشوند و هم طبقه ممتاز بى هنر و كم حوصله و پرخرج.
همان طور كه قبلا گفتيم: راز موفقيت اسلام، دو چيز است:
يكى ايجاد وحدت و اتحاد ميان دلها به وسيله عقيده و ايمان و ديگرى، برداشتن تبعيض و تفاوت و سعى در راه مساوات و برابرى؛ يكى در تعالوا إلى كلمة سواء بيننا و بينكم ألا نعبدإلا الله و لا نشرك به شيئا و ديگر اين كه و لا يتخذ بعضنا بعضا.
وقتى عدالت در عقايد و اخلاق مردم تأثير داشته باشد، يقينا در اعمال آنها هم مؤثر است؛ زيرا هر كس مطابق عقيده و حالات روحى خود عمل مىكند: قل كل يعمل على شاكلته.
مسأله فقر به ويژه اگر با احساس محروميت و حسرت كشيدن نسبت به تجملات عدهاى ديگر باشد، سبب انواع تقلب و دزدى و رشوه و خيانت به اموال عمومى مىشود. على عليهالسلام خطاب به محمد حنفيه مىفرمايد: اى فرزند! من از فقر بر تو مىترسم. از آن به خدا پناه ببر كه همانا فقر، موجب نقصان دين و پريشانى عقل و موجب ملامت و تحقير ديگران است.