7. رهبرى نسل جوان
در جامعه اسلامى، افراد مسؤول يكديگرند: كلكم راع و كلكم مسؤول عن رعيته. به همين دليل مسؤول نسلهاى آينده هم هستند؛ لذا بايد اين دين و اين هدايتى را كه به آنها رسيده به نسلهاى آينده برسانند و آنها را براى پذيرش و استفاده آن آماده كنند. چيزى كه اين بحث را به صورت يك مسأله در مىآورد اين است كه رهبرى يك فرد يا يك نسل در همه جا و در همه وقتى يكسان نيست، بلكه شكلها و كيفيتهاى گوناگونى دارد و وسايلى كه براى اين هدف به كار گرفته مىشود، در هر زمانى با زمان ديگر متفاوت است. اين امر، مانند نماز و روزه، تعبدى محض نيست؛ كه مكلف به انجام آنها به شكل خاصى باشيم و اگر نتيجه هم نداد، از ما رفع مسؤوليت شده باشد. بلكه مسؤوليت آن، از نوع مسؤوليت نتيجه است؛ يعنى از ما نتيجه خواسته شده؛ با هر شكل و مقدمهاى كه باشد.
مطلبى كه در اين زمينه بايد بدان توجه داشت، مسأله نسبى و موقت بودن وسيلههاست. يك چيز كه در جايى وسيله هدايت است، چه بسا در جاى ديگر وسيله ضلالت گردد. منطقى كه يك پيرزن را مؤمن مىكند، چه بسا يك جوان تحصيل كرده را گمراه كند. ما كتب بسيارى داريم كه در گذشته، صدها و هزاران نفر را هدايت كرده، اما امروز كتب ديگرى لازم است و آن كتب، چه بسا امروز مايه شك و گمراهى مردم گردد.
قرآن كريم هم مىفرمايد: ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن و هدايت كردن را به يك وسيله منحصر نمىداند. براى عدهاى كه فكرشان پرورش يافته است، بايد حكمت (سخن متقن و غير قابل خدشه) آورد؛ اكثر مردم كه در مرحله دل و احساس به سر مىبرند، راه جذبشان موعظه نيكو و اندرزهاى دلپسند است؛ و براى آن دسته از معاندين هم كه فقط براى مجادله آمدهاند، بايد از جدل استفاده كرد، اما از طريق انصاف خارج نشد.
تفاوتهايى هم كه در معجزات و روشهاى تبليغ پيامبران مىبينيم، به همين علت است؛ زيزرا هر زمانى بيان و معجزه خاصى مىطلبد: زمان موسى عليهالسلام سحر رواج داشته، بايد قدرتى ببينند كه به سحر غلبه كند و زمانى عيسى عليهالسلام هم كه بازار طب گرم بوده، بايد كارى باشد كه اطبا از انجامش عاجز باشند. لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس على قدر عقولهم
از معجزات نبوت اين است كه هر چه علم پيشرفت مىكند و نسلهاى بعدى با فهم بهترى مىآيند، كلام معصومين و آيات قرآن را بهتر مىفهمند. بر عكس مكاتب فلسفى كه هر چه شاگرد به زمان استاد نزديكتر شده باشد بهتر مىتواند كلام و منظور او را دريابد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمود: نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم يبلغه رب حامل فقه غير فيه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه
و دقيقا به همين دليل است كه معتقديم رهبرى نسل جوان با رهبرى نسلهاى قبلى متفاوت است.
ضمنا توجه شود كه مقصود ما از نسل جوان، حتما طبقه جوان نيست، بلكه طبقهاى است كه در اثر تحصيلات و آشنائى با تمدن جديد، داراى طرز تفكر خاصى شده است، خواه پير باشد يا جوان. ولى چون اكثر اين طبقه را جوانان تشكيل مىدهند؛ لذا مىگوئيم: نسل جوان. به هر حال براى هدايت اين نسل بايد آگاه به زمان بود: العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس؛
چرا كه در مسأله هدايت و رهبرى، كيفيت و تاكتيك عمل در زمانها و براى اشخاص مختلف، متفاوت است.
درباره اين نسل، دو طرز تفكر شايع است و معمولا دو جور قضاوت مىشود. برخى آنها را مردمى خام، مغرور، گرفتار هوا و هوس و داراى هر عيب مىبينند و لذا هميشه به اين نسل، دهن كجى كرده، ناسزا مىگويند. اما از نظر خود نسل جوان به عكس است: خود را مجسمه هوش و فطانت و آرمانهاى عالى مىبينند و گروه قبل را نادان و احمق.
البته از نظر كلى، يك نسل نسبت به نسل پيش مىتواند صالح يا منحرف باشد و قرآن هم نمونهاى براى هر دوى اينها ذكر كرده تا كسى نگويد كه نسل جديد، حتما از نسل قبلى فاسدتر يا كاملتر است؛ درباره نسل صالح مىفرمايد: و وصينا الانسان بوالديه احسانا حملته امه كرها و وضعته كرها و حمله و فصاله ثلثون شهرا حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و اصلح لى فى ذريتى انى تبت اليك و انى من المسلمين.
براى نسل صالح، پنج خصوصيت ذكر مىكند: اول، روحيه شكرگزارى و قدردانى نسبت به نعمتهاى الهى و موهبتهاى الهى. دوم، اهل كار و عملند و از خدا توفيق عمل مفيد و صالح مىخواهند. سوم، اين كه به نسل آينده و اصلاح آن توجه دارند. چهارم، حالت توجه و بازگشت از تقصير و كوتاهيهائى را دارند كه در گذشته صورت گرفته است. پنجم، حالت تسليم به حق و به مقرراتى كه خداوند در تكوين و يا تشريع قرار داده است و تخلف از آنها موجب نابودى است.
بعد درباره نسل فاسد و منحرف مىفرمايد: و الذى قال لوالديه اف لكما ا تعداننى ان اخرج و قد خلت القرون من قبلى و هما يستغيثان الله ويلك آمن ان وعد الله حق فيقول ما هذا الا اساطير الاولين يك نسل خاصى كه با دانستن دو كلمه ديگر به هيچ چيز پاىبند نيست، پدر و مادر را تحقير مىكند و به عقايد آنها مىخندد و... .
حال ببينيم نسل جوان ما چطور است؟ نسل جوان ما مزايائى دارد و عيوبى؛ يعنى اگر چه يك انحرافات فكرى و اخلاقى دارد اما يك نوع ادراكات و احساسات و آرمانهاى عالى دارد كه در گذشته نبود؛ اين نسل از درى كه نشانه بيدارى است، برخوردار مىباشد.
پيشرفتهاى دنيا در زمينههاى علمى، اقتصادى، سياسى، نظامى و حركتهاى عدالت جويانه را مىبيند و مىگويد: چرا ما بايد اين قدر عقب مانده باشيم. نسل قديم، سنگينيبار تسلطهاى خارجى را بر روى دوش خود احساس نمىكرد و نسل جديد احساس مىكند.
در قديم، سطح فكر مردم پايين بود؛ لذا كمتر دچار شك مىشدند، اما طبيعى است كه وقتى سطح فكر او بالا رفت، سؤالات بيشتر و مهمترى برايش مطرح مىشود كه البته اين، علامت رشد است. به هر حال، تا درد اين نسل را درك نكنيم، جلو انحرافاتش را نمىتوانيم بگيريم، و اتفاقا ديگران از راه شناخت دردشان، اينها را منحرف كردهاند.
مكاتب الحادى چون كمونيسم متوجه شدند كه اينها احتياج دارند به يك مكتب فكرى آماده و منظم كه آرمانهاى اجتماعى بزرگى داشته باشند و به سؤالات آنها پاسخ دهد؛ و ديگر توجه ندارند كه اين اصول، چقدر محكم و متقن است؛ و با ارائه چنين مكتبى جسم و روح اينها را به خدمت گرفتند.
اما نكته ديگر اين است كه نسل كهن بايد خود را اصلاح كند. ما امروز از اين نسل جديد گله داريم كه چرا با وجود داشتن تحصيلات عالى، از خواندن قرآن عاجز است، اما آيا مگر ما اقدامى براى آشنايى آنها با قرآن كردهايم؟
گذشته از اينها نسل قديم بود كه قرآن را متروك و مهجور كرد؛ امروزه اگر كسى مفسر قرآن، باشد نزد ما اهميت چندانى ندارد، اما اگر كفايه آخوند خراسانى را بداند، يك شخص محترم و با شخصيت به شمار مىآيد. لذا مىبينيم اگر كسى عمرش را صرف قرآن بكند؛ از نان و شخصيت و احترام و... مىافتد، اما در همان جا هزاران شخص تشخيص پيدا مىكنند كه كفايه را چهار لا بلدند - يعنى هم خودش را، هم ردش را، هم رد ردش را و...، اگر نسل كهن به قرآن جفا نكرده بود، قطعا نسل جديد منحرف نمىشد؛ بايد همه به سوى قرآن باز گرديم تا زير سايه آن بتوانيم به سعادت حقيقى راه يابيم.
8 و 9. خطابه و منبر
موضوع بحث خطابه و منبر است. خطابه يعنى سخنرانى و منبر يعنى سخنرانى دينى، پس بحث درباره خطابه دينى و به عبارت ديگر پيوند خطابه با اسلام است.
اين پيوند مىتواند از چند نظر مورد توجه قرار گيرد: يكى از اين نظر كه خطابه يك فن و هنر است و مثل ساير هنرها مىتواند اثر اجتماعى داشته باشد؛ يعنى به كمك يا به جنگ يك عقيده و فكر بيايد.
اتفاقا از اين نظر خطابه عامل اجتماعى بزرگى محسوب مىشود و مىبينيم كه اسلام، در دامن خود خطباى بزرگى را پرورش داده است. ديگر از جهت پيشرفتى است كه اسلام در خطابه ايجاد كرده است؛ همانگونه كه نظير اين تحول، در شعر و نويسندگى عرب به خوبى مشهود است. اگر خطابه هاى عرب جاهلى را ببينيم و آن را با خطابههاى بعد از اسلام مقايسه كنيم، خطبههاى جاهليت را تنها حاوى معانى بسيار ساده و ابتدايى خواهيم يافت؛ در حالى كه در خطبههاى بعد از اسلام، مانند خطبههاى پيامبر و اميرالمؤمنين - صلوات الله عليهما و آلهما - همهگونه مسائلى چون مسائل اجتماعى، حكمتهاى بزرگ، مسائل اخلاقى و... مشاهده مىشود.
اما مطلبى كه موضوع بحث ما را تشكيل مىدهد، به دليل پيوند محكمترى است كه ميان دين و خطابه واقع شده؛ و آن اين است كه چرا خطابه و سخنرانى، جزء متن دين قرار گرفت؟ و حال كه چنين است، چه استفادههايى از آن مىتوانيم بكنيم؟
خطابه در يك مورد جزء فرائض است؛ نماز جمعه. نماز جمعه كه واجبى است كه در كنار ساير فرائض مثل روزه، حج و...، همان نماز ظهر روز جمعه است، با اين تفاوت كه اولا واجب است كه به جماعت خوانده شود و تا دو فرسخ از جوانب، همه مردم بايد در آن شركت داشته باشند و ثانيا به جاى چهار ركعت دو ركعت دارد كه دو خطبه جاى آن دو ركعت را مىگيرد. در بيان اهميت حضور مردم در اجتماع روز جمعه همين بس كه به نص آيات قرآن كريم، معامله كردن و خريد و فروش بعد از اذان ظهر روز جمعه حرام است.
و حتى واجب است كه زندانيان را تحت الحفظ براى نماز جمعه و حضور در اين اجتماع مهم حاضر كنند. منظور اصلى از اجتماع روز جمعه، همان شنيدن خطبههاست. هر خطبه مشتمل بر حمد و ثناى الهى، درود بر خاتم انبيا صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه دين عليهم السلام، يك سلسله مطالب اخلاقى و اجتماعى و در آخر قرائت سورهاى از قرآن.
امام جمعه داراى برخى شرايط صورى است، مانند اين كه بايد عمامه بر سر داشته و در طول خطبهها ايستاده باشد و به سلاحى مانند شمشير يا نيزه تكيه كند، اما مسأله مهم وظايف امام جمعه در ايراد خطبه نماز است.
اولين وظيفه خطيب جمعه اين است كه بايد مردم را موعظه كند و ياد خدا را در آنها زنده نگه دارد، مصلحت مردم را به آنها خاطرنشان سازد و آنها را از اوضاع و احوال جامعه اسلامى و دنيا با خبر سازد.
درباره موعظه؛ خطابهاى است كه صرفا به منظور تسكين شهوات و هواهاى نفسانى ايراد مىشود و بيشتر، جنبه منع و ردع دارد؛ منع مردم از هواپرستى، شهوتپرستى، رباخوارى، رياكارى و تذكر مرگ و قيامت و نتايج اعمال در دنيا و آخرت و... البته چنين مجالس وعظى كه در ميان ما بالنسبه رايج است، از بقاياى مجالسى است كه متصوفه ابتكار كردهاند - كه خوب كارى هم كردهاند - و از آن جا كه بناى متصوفه بر تهذيب و تزكيه نفس خود بود، خطباى كنونى هم كه صوفى نيستند، بيشتر به كلام خود جنبه زهد و مبارزه با هوا و هوس مىدهند.
در اين جا لازم به ذكر است كه هيچ كس از موعظه بى نياز نيست. ممكن است فردى از تعليم فرد ديگرى بى نياز باشد اما از موعظه او خير؛ زيرا دانستن، يك مطلب است و متذكر شدن و تحت تأثير تلقين يك نفر واعظ مؤمن متقى قرار گرفتن مطلب ديگر؛ لذا حتى اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز به برخى از آصحابش مىفرمود: مرا موعظه كن كه در شنيدن اثرى است كه در دانستن نيست.
وظيفه دوم امام جمعه، مصالحگويى است، امام رضا عليهالسلام در اين باره مىفرمايند: و توقيفهم على ما اراد من مصلحة دينهم و دنياهم.
بايد دانست كه مصلحت گويى، به مراتب از موعظهگويى مشكلتر است؛ به اين دليل كه اولا موعظه كردن تنها نياز به صفاى قلب دارد و در موعظه، اگر خود شخص اهل عمل و اخلاص باشد، همان بازگو كردن كلمات بزرگان كافى است، اما براى گفتن مصالح عالى دينى و دنيوى مردم علم و اطلاع زيادى لازم است؛ هم علم به مبانى دينى و شناخت كامل اسلام و آگاهى به روح تعليمات اسلامى و قدرت تفكيك ميان ظاهر و باطن اسلام، و هم شناخت جامعه و اوضاع دنيا و خطرات بيگانگان و پيشبينى اعمال دشمنان و تغيير و تحولات جهان (كه هدايت بدون قدرت پيشبينى امكانپذير نيست)؛ امام جمعه بايد بفهمد كجا سنگر است سنگر بگيرد و چه فرصتى پيش آمده تا از آن استفاده كند؛ در يك كلام، هم اسلام شناس باشد و هم از اوضاع دنيا و جريانات اجتماعى كاملا مطلع باشد.
ثانياً اخلاص بسيار لازم است كه دقيقا همان چيزى را كه از مصالح دينى و دنيوى مىفهمد به مردم بگويد. فرق است بين مصلحتگويى و مزاج گويى؛ علت اين كه هميشه مخالفان پيامبران در عصر آنها بيش از مريدانشان بودهاند، آن است كه آنها با نقاط ضعف مردم مبارزه مىكردند و مىخواستند آن عيوب و نقاط ضعف را اصلاح كنند و از بين ببرند، مصلحت مردم را رعايت مىكردند، نه ميل و هوس آنها را.
در باب اخلاص نكته ديگرى هم بايد گفت كه نبايد منبر، كرسى و دلالى شخصيتها شود، حال چه شخصيتهاى سياسى يا روحانى و يا صاحب مجلس .
دستور بعدى امام رضا عليهالسلام كه بيانگر سومين وظيفه امام جمعه مىباشد، عبارت است از:
و يخبرهم بما ورد عليهم من الافاق من الاحوال التى فيها المضره و المنفعة؛
يعنى خطيب بايد جريانهايى را كه در نقاط دور دست جامعه اسلامى واقع مىشود و مردم بيخبرند، به آنان بگويد؛ و مردم را از اوضاع خارجى و داخلى مطلع گرداند. بايد آنها را خبر كند كه در دنيا بر سر مسلمانان چه مىآيد، نه اين كه فاجعهاى مثل فاجعه اندلس پيش آيد (كه اين مركز تمدن اسلامى را پانصد سال پيش از مسلمين گرفتند و صدها هزار نفر را كشتند يا سوزاندند و...)، اما تا همين چند وقت پيش در هيچ كتابى نه تنها ابراز همدردى و اظهار تاسفى، بلكه حتى نامى از اين حادثه نمىبينيم.
از جمله مهمترين چيزهايى كه باعث رواج خطابه و منبر در كشور ما بوده، حادثه عاشورا و توصيههاى ائمه دين درباره برپا كردن مجالس عزادارى سيدالشهدا عليهالسلام است. از اين رو شايسته است اشارهاى به اين مجالس داشته باشيم. با همه نقايصى كه در اين مجالس وجود دارد، خوشبختانه مردم، احساساتى بسيار پاك نسبت به سيدالشهدا عليهالسلام دارند و گريههاى آنها واقعا از روى تاثر قلبى است، اما متاسفانه اين منبع عظيم مردمى كه بسيار قيمتى مىباشد، تا به حال در كشورمان بى استفاده مانده است و اگر بخواهيم اين كشور را اصلاح كنيم، بهترين و نزديكترين راه، بهره بردارى صحيح از منابر اين مجالس است. البته بايد قبلا اصلاح مهمى در زمينه مرثيهها صورت گيرد: اولاً مرثيهخوانها به فلسفه واقعى عزادارى براى امام حسين عليهالسلام و اصلا فلسفه خود قيام سيدالشهدا عليهالسلام كه حقطلبى و مبارزه با ظلم و ظالم است توجه كنند و يادآور شوند كه آن چه در ذهن عوام شايع شده كه امام حسين عليهالسلام شهيد شد كه گناه امت بخشيده شود، نه تنها موافق خواست امام حسين عليهالسلام نيست، بلكه خطرناكترين عامل براى بى اثر كردن آن قيام است.
ثانياً: توجه كنند كه در مرثيهها به ذكر حقايق بپردازند؛ نه اين كه معلوماتشان منحصر باشد به آن چه در لسان الذاكرين و صدر الواعظين[ آمده است! وانگهى براى استفاده بهتر از اين منابر، مناسب است كه در اين جا هم مانند خطبه روز جمعه عمل شود؛ يعنى سخنرانان هم به موعظه كردن بپردازند، هم بيان مصالح، و هم توجه دادن به اوضاع و احوال اجتماعى مسلمين.
به هر حال، هر دولت و مقامى سخن گويى دارد، دين اسلام هم بايد سخنگو داشته باشد و سخنگوى دين، خطبا و اهل منبرند. نماز جمعه و كرسى حسين بن على عليهالسلام اگر اين طور باشد، مىتواند حافظ اسلام باشد. فلسفه عزادارى براى ايشان، احياى اين مطلب است و الا گريه ما براى امام عليهالسلام چه فايدهاى دارد؟ او مىخواهد نامش و مكتبش و هدفش زنده باشد و با ياد او با هر باطل و ظلم و فساد و فحشايى بجنگيم و زير لواى او در راه حق مبارزه كنيم.
10 - مشكل اساسى در سازمان روحانيت
كسانى كه آرزوى اعتلاى آئين مبين اسلام دارند و درباره علل ترقى و انحطاط مسلمين در گذشته دور و نزديك مىانديشند، نمىتوانند درباره دستگاه رهبرى آن؛ يعنى سازمان مقدس روحانيت، بىتفاوت باشند و آرزوى ترقى و اعتلاء آن را در سر نداشته، از مشكلات و نابسامانيهاى آن نگران نباشند.
هر كس كه خود را در برابر اسلام مسؤول مىشمارد خود به خود نسبت به سازمان رهبرى آن نيز احساس مسؤوليت مىكند.
چرا در گذشته حوزههاى علميه ما جامع رشتههاى مختلف علوم از تفسير و تاريخ و حديث و فقه و اصول و فلسفه و كلام و ادبيات و حتى طب و رياضى بود ولى امروز به صورت دانشكده فقه درآمده و ساير رشتهها از رسميت افتاده است؟ چرا افراد بيكار و مزاحم، اين قدر در محيط مقدس روحانيت زيادند؟ چرا برنامههاى تحصيلى ما مطابق احتياجات، تنظيم نمىشود؟ چرا بازار القاب و عناوين، اينقدر رايج است، اما مجله و كتاب مفيد به قدر كافى نداريم؟ چرا زعماى صالح و روشنفكر ما، همين كه در رأس كارها قرار مىگيرند، قدرت اصلاح از آنها سلب مىگردد و گويى انديشههاى اصلاحى خود را فراموش مىكنند؟ و...
در اين بحث مىخواهيم بيان كنيم كه علت العلل اين معضلات، سنت و روشى است كه تدريجا در طرز استفاده از سهم امام در پيش گرفته شده و به دستگاه روحانيت، سازمان مخصوصى داده و در نتيجه، باعث مشكلات و نواقص فراوانى گرديده است.
بعضى مىپندارند صلاح و فساد يك اجتماع، تنها بستگى دارد به صلاح و عدم صلاح افراد افراد مهم، خصوصا زعماى آن. اينها هنگامى كه متوجه بعضى مفاسد اجتماعى مىشوند، چاره كار را تنها در آوردن يك زعيم صالح مىدانند؛ و آنان به نوعى اصالت فردى رسيدهاند.
شايد اولين بار چنين نظريه را افلاطون در بحث مدينه فاضله خود مطرح كرده باشد؛ از حكماى اسلامى نيز، فارابى در اين بحث، پيرو افلاطون است. اما با كمى تدبر متوجه خواهيم شد كه تأثير و اهميت سازمان و تشكيلات و رژيم اجتماعى، از تأثير و اهميت زعما، بيشتر است و در درجه اول بايد درباره سازمان صالح انديشيد، بعد زعماى صالح. نظامات اجتماعى نسبت به افراد اجتماع، مانند خيابانها و كوچههاى يك شهر است نسبت به مردم آن، و مردم مجبورند از همين خيابانها و كوچهها حركت كنند؛ حداكثر آزادى عمل مردم، در انتخاب نزديكترين راه بين اين راههاست.حال اگر شهرى بدون نقشه و حساب، توسعه يافته باشد، افراد چارهاى ندارند كه رفت و آمد خود را با وضع موجود تطبيق دهند مگر آن كه تغييراتى در وضع كوچه و خيابانها پديد آورند.
همچنين اگر زعماى صالح، در رأس سازمانهايى كه نواقصى دارند قرار بگيرند، تفاوت آنها با ديگران به اندازه آن است كه كسى از ميان خيابانهاى پرپيچ و خم و نامنظم يك شهر نزديكترين راه را برگزيند. به اين بيان، اگر بخواهيم توجيهى براى نظر افلاطون و فارابى بتراشيم بايد بگوييم: آنها به آن افراد صالحى اهميت دادهاند كه حاكم بر سازمانهاى اجتماعى باشند نه محكوم آنها.
محيط حوزههاى علوم دينى ما، مزايا و نواقص مخصوص به خود دارد؛ از جمله مزايايش اين است كه: محيط، محيط صفا و صميميت و اخلاص و معنويت است و امتيازى جز امتياز علمى و تقوائى در آن جا مطرح نيست؛ محيط زهد و قناعت است و از مجالس شبنشينى و عياشى كه در ساير طبقات هست خبرى نيست؛ روابط استاد و شاگرد، صميمى و احترامآميز است و شاگردان، احترام استاد را در حضور و غياب او، با كمال ادب حفظ مىكنند؛ عادت طلاب بر فهم درست و تعمق و تفكر مباحثه است، بر خلاف محصلين جديد كه عادت به حفظ كردن و طوطى وار ياد گرفتن كردهاند؛ هدف آنها، گرفتن دانشنامه نيست و انتخاب استاد، با خود شاگردان است، از طرفى هر كس كه استعدادى داشته باشد، مىتواند كتابهاى پايينتر را تدريس كند كه همين، باعث تعمق بيشتر روى مطالب مىشود و از طرف ديگر، چون قانون انتخاب اصلح در مورد استادان رخ مىدهد و طلاب، ضمن آزمايشها، استاد بهتر را بر مىگزينند، جلو افتادن افراد هم طبق همين قانون انتخاب اصلح صورت مىگيرد و كسى كه استعداد بهترى دارد، مىتواند سريعتر رشد كند.
اما در عين حال نواقصى هم دارد:
طلاب، كنكور ورودى ندارند؛ لذا گاه، افراد بىصلاحيت وارد مىشوند و چون امتحانى در كار نيست، بعضى پيش از طى مراتب پايين، گام به مراتب بالاتر مىگذارند و تحصيلاتشان متوقف و خودشان دلسرد مىگردند؛ طلاب، استعداد يابى نمىشوند؛ لذا كسى كه در رشتههاى خاصى استعداد دارد، ممكن است در مسير ديگرى بيفتد و استفاده كامل از وجودش نشود؛ رشتههاى تحصيلى اخيرا بسيار محدود شده و همه در فقه هضم شده و خود فقه هم در مجرائى افتاده كه از صد سال پيش، از تكامل باز ايستاده است؛ آزادى بىحد و حصر در استفاده از لباس روحانيت، وسيله شده براى سوء استفاده افراد بى علم و تقوا كه گاه موجب آبروريزى هم مىشوند؛ روش غلطى در خواندن ادبيات عرب دارند، چنان كه بعد از سالها تحصيل قواعد اين زبان، خود اين زبان را ياد نمىگيرند، نه در حد تكلم و نه در حد نوشتن يا خواندن متون فصيح عربى؛ افراط در مباحثه و شيوع علم اصول، در عين اينكه يك نوع قدرت و هوشيارى در انديشه طلاب ايجاد مىكند، طرز تفكر آنها را از واقع بينى در مسائل اجتماعى دور مىكند و روش فكرى آنها حالت جدلى مىدهد، خصوصا كه منطق تعقلى ارسطويى، به قدر كافى تدريس نمىشود؛ اما مهمترين نقصى كه وجود دارد و بحث اصلى ما درباره آن است، مربوط مىشود به نظام مالى و طرز ارتزاق روحانيين.
در اينكه معاش روحانيين بهتر است كه از چه راه تأمين شود، چند نظر هست:
عدهاى معتقدند كه روحانيت همان طور كه در زمان معصومين عليهم اسلام مرسوم بوده، بايد مانند ساير طبقات، كار و درآمدى براى خود داشته باشند و قسمتى از وقت خود را صرف تهيه امر معاش و قسمتى را صرف شؤون روحانى، اعم از تحصيل و تحقيق و تأليف و تدريس و تبليغ و افتاء و ارشاد كنند. و اگر كسى مىخواهد اين شؤون را بر عهده گيرد اما سربار اجتماع گردد، بهتر كه از اول، وارد نشود.
حقيقت اين است كه افرادى زندگى خود را از راه ديگر تأمين كنند و با اين حال متصدى شؤون روحانى بشوند بسيار خوب است؛ اما نمىتوان گفت: همه افراد بايد چنين باشند، زيرا با توسعه روز افزون علوم، ديگر چنين چيزى مقدور نيست.
در صدر اسلام، احتياج اين قدر نبوده، اما امروزه وسعت شبههها و هجوم معاندين، اقتضا مىكند كه عدهاى تمام وقت خود را براى دفاع از اسلام و جوابگويى به احتياجات مردم صرف كنند. البته برخى شؤون روحانى كه فعلا مرسوم است از قبيل امام جماعت، نه يك شأن مخصوص روحانى است و نه كسى حق دارد به بهانه آن، سربار اجتماع باشد.
فرض ديگر اين كه روحانيت، بودجه مخصوص خود را از اوقاف و صدقات جاريه تأمين كند؛ همان طور كه در تمام دستگاههاى روحانى جهان - غير از شيعه - چنين روشى معمول است. متاسفانه به عللى، بسيارى از اين موقوفات به صورت ملك شخصى در آمده، برخى ديگر در اختيار روحانىنمايانى است كه به نفع دستگاههايى عليه مصالح عالى اسلام و مسلمين فعاليت مىكنند و برخى هم در اختيار اوقاف است و به شكل ديگر تضييع مىگردد. فقط موارد كمى باقى مىماند كه به مصرف حقيقى و شرعى مىرسد.
اگر وضع اوقاف سر و سامان يابد، نه تنها بودجه عادى روحانيت را تأمين خواهد كرد كه كمك بزرگى به دين و فرهنگ و اخلاق عمومى خواهد بود، اما اگر با اين شكل فعلى جز فاسد پرورى و ايجاد بدبينى نسبت به روحانيت سود چندانى ندارد.
فرض ديگر، استفاده از سهم امام عليه السلام است. طبق نظر شيعه، از آيه خمس استفاده مىشود كه در اسلام، قانونى مالى وضع شده كه براى اداره سازمان رهبرى دينى استفاده مىشود. خمس به غنائم جنگى، معادن، عوائد خالص سالانه و... تعلق مىگيرد كه هر كس بايد بعد از وضع هزينههاى شخصى يك پنجم اينها را در اختيار دستگاه رهبرى دينى قرار دهد و نيمى از خمس، سهم امام ناميده مىشود؛ كه مصرفش در حفظ و ابقاء دين است و در حال حاضر، يگانه بودجهاى است كه سازمان روحانيت ما را مىچرخاند و تأثير زيادى در همه شؤون دينى ما دارد. روحانيين براى وصول اين بودجه كه نوعى ماليات است، هيچ الزامى به وجود نمىآورند و اين، خود مردم مؤمنند كه با كمال رضايت، خمس اموالشان را به روحانيان مورد اعتماد خويش مىپردازند.
امتياز روحى سهم امام بر بودجه اوقاف، ضميمه شدن عواطف و تواضع و اظهار ارادت پرداخت كنندگان است و اختصاص سهم امام از طرف عامه مردم به كسى، تابع تشخيص و حسن ظن آنهاست كه چه بسا در تشخيص، ممكن است اشتباه كنند.
البته تا صد سال پيش كه وسايل جديد ارتباطى پديد نيامده بود، معمولا وجوه شرعى هر شهر به علماى همان شهر داده مىشد و غالبا در همانجا مصرف مىشد ولى با پيدايش وسائل جديد ارتباطى، وجوهات، كم كم به همان كسى داده مىشود كه مرجع تقليد است و مراجع، علاوه بر اينكه مركز توجه عواطف بودند و امرشان مطاع بود، در نتيجه رسيدن سهم امام، امكانات جديدى براى اداره و توسعه حوزههاى علميه يافتند و كم كم زعامتهاى بزرگ هم پديد آمد؛ تا در قرن اخير براى اولين بار، مرحوم آية الله ميرزا محمدحسن شيرازى (صاحب فتواى تحريم تنباكو) زعامت كلى پيدا كرد و اولين مظهر اين قدرت و رياست شد.
تاكنون كيفيت مصرف آن، كاملا به نظر شخصى كه وجوه به دست او مىرسد بستگى دارد و لذا خوب به مصرف رسيدنش، بستگى دارد به ميزان زهد و تقواى وى، حسن تشخيص او، و امكانات و قدرت حسن اجراى او.
سهم امام بدين شيوه محاسن و معايبى دارد. حسنش اين است كه پشتوانهاش فقط ايمان و عقيده مردم است و چون مجتهدين شيعه بودجه خود را از دولت دريافت نمىكنند، استقلالشان در برابر دولتها محفوظ بوده، همواره قدرتى در برابر قدرت دولتها بودهاند و توانستهاند با انحرافات دولتها مبارزه كنند.
اما عيبش هم در همين است كه چون بايد و حسن ظن عوام را حفظ كنند، ناگزيرند سليقه و عقيده عوام را رعايت كنند و دچار عوامزدگى مىشوند.
اگر روحانيت ايران را با مصر مقايسه كنيم، مىبينيم كه در همين جهت، هر يك امتيازى بر ديگرى دارد؛ رئيس جامع ازهر به خاطر نداشتن بودجه مستقل - و نيز طرز تفكرى كه درباره اولى الامر دارند - از طرف رئيس جمهور انتخاب مىشود و لذا نمىتواند در مقابل دولت بايستد؛ در حالى كه رئيس حوزه علميه مىتواند در قضيهاى همچون مسأله تنباكو دولت را به زانو درآورد. اما از سوى ديگر روحانى مصرى چون معاش خود را به دست مردم نمىبيند، مجبور نيست به خاطر عوام، حقايق را كتمان كند. شيخ شلتوتى مىتواند طلسم هزار سالهاى را بشكند، اما روحانيت ما در اثر آفت عوامزدگى نميتواند پيشرو و هادى قافله باشد و مجبور است در عقب قافله شركت كند.
ويژگى عوام اين است كه به چيزى خو مىگيرد؛ بدون اين كه حق و باطل را تميز دهد؛ هميشه طرفدار حفظ وضع موجود است و با هر نوى به بهانه بدعت، مخالفت مىكند. اگر اين آفت در روحانيت ما نبود، كاملا روشن مىشد كه اسلام، در هر زمانى واقعا تازه است و حتى عميقترين سيستمهاى اجتماعى قرن، قادر به رقابت با آن نيست.
حكومت عوام، منشأ رواج فراوان ريا و تظاهر و كتمان حقايق و شيوع عناوين شده، روحانيان آزادمرد ما را دلخون كرده و مىكند؛ و روحانيت عوامزده ما چارهاى ندارد از اين كه همواره سكون و مردگى را بر تحريك و پويايى ترجيح دهد كه در تاريخ معاصر خود نيز شاهد موارد متعددى بودهايم كه حتى مراجع ما نيز از ترس عوام، از اقدامات اصلاحى خود منصرف شدهاند.
حال، چاره چيست؟ كار معيشت را نمىتوان ساده گرفت. معيشت از اركان اساسى حيات است كه اگر مختل باشد در ساير شؤون حياتى اثر مىگذارد. البته همواره افراد استثنايى بودهاند كه در شرايط سخت، عوض نشدهاند؛ اما سخن در افراد عادى و معمولى است.
با نياز شديدى كه به متخصصين محض در كار دين داريم، نمىتوانيم بگوييم: روحانيت ما بودجه عمومى نداشته باشد و از دسترنج خود زندگى كند. اگر هم متكى به دولت باشد، اگر چه حريتش محفوظ مىماند، اما قدرت را از كف مىدهد و اگر به مردم متكى باشد، قدت به دست مىآورد، اما محكوم است كه حريتش را از دست بدهد.
به نظر ما صرف اتكاى بودجه روحانيت ايران به عقيده مردم، سبب ضعف آن نشده، بلكه سازمان نداشتن اين بودجه سبب اين نقص بزرگ شده و مىتوان با سازمان دادن به آن، اين نقص را رفع كرد؛ تا روحانيت شيعه، هم قدرت داشته باشد هم حريت. اين سازمان دادن، مىتواند چنين باشد كه با ايجاد صندوق مشترك و دفتر و حساب در مراكز روحانيت به گونهاى عمل كرد كه احدى از روحانيون، مستقيما از دست مردم ارتزاق نكند، بلكه هر كس به تناسب خدمتى كه انجام مىدهد از آن صندوق؛ كه در اختيار مراجع و روحانيون رده اول است، معاش خود را دريافت كند.
اگر وضع اصلاح شود هم مراجع تقليد آزاد خواهند شد و هم مساجد، از صورت دكه كسب و در آمد، خارج خواهند شد و ديگر چنين ننگى براى جامعه شيعه نخواهد بود كه در مساجد بزرگ، هر كسى در گوشهاى اقامه جماعت كند!
شايد كسى فكر كند كه در اين بحث از اثر شگفتانگيز ايمان و تقوا غافل بودهايم و اين گفتهها فقط در مورد سازمانهاى اجتماعى دنيايى، صادق است؛ نه در سازمان روحانيت كه افراد متقى تشكيل شده است.
اما مىگويم چنين نيست؛ البته ايمان و تقوا بسيارى از مشكلات را حل مىكند؛ در سازمانهاى دولتى با همه تشكيلات عريض و طويلشان شاهد اين همه اختلاس هستيم؛ ما قبول داريم كه قدرت معنويت و دين است كه با اين همه بىنظمى، مانع متلاشى شدن روحانيت ما شده است، اما ما مىگوييم: بنا نيست كه ما ايمان و تقوا را جانشين همه چيز بدانيم؛ همان طور كه ايمان نمىتواند جانشين علم شود، نمىتواند جاى نظم و انضباط - كه يكى از اصول مقدس زندگى بشرى است - را بگيرد.
اگر ايمان، بعضى مفاسد بى نظمى را از بين برده، يادمان باشد كه بى نظمى در معيشت روحانيت، به مقياس بيشترى، اركان ايمان را متزلزل كرده است. موجب بسى تاسف است كه مردم ببينند، اطرافيان برخى مراجع تقليد، با اختلاسهاى كلان سهم امام زندگى بسيار مرفهى براى خود درست كردهاند، آيا اين مسأله به روحانيت ضربه نمىزند.
وعظ و تبليغ هم كه يكى ديگر از رشتههاى وابسته به روحانيت است، به نوعى ديگر گرفتار عوامزدگى است و آن، نه به خاطر سهم امام، بلكه به اين خاطر است كه اين كار رسما به صورت يك شغل در آمده است.
موضوعى كه همه انبياء به نقل قرآن از آن امتناع مىكردند، در ميان ما جارى و معمول است و معلوم است كه وقتى چيزى همچون عرضه كالا براى فروش شد، ديگر تابع ميل و خواسته مصرف كننده خواهد بود؛ نه تابع مصلحت وى.
من منكر وجود خطباى صالح و مصلحت انديش و خدمات آنها نيستم؛ بلكه مىگويم: سازمان روحانيت بايد خودش گروهى خطيب و واعظ با برنامه صحيح تربيت كند و زندگى آنها را اداره كند و آنها مزد و اجرى از رسالت خود نخواهند. اين عده آزادانديش، كافى است كه ديگران هم از آنها پيروى كنند.
اگر به خواست خدا مشكل مالى سازمان روحانيت ما حل شود، ساير نواقص به دنبال آن حل خواهد شد و اگر ما نكنيم، روزگار خواهد كرد.
سخنان ما بدين معنى نيست كه در افراد روحانى ما نسبت به ساير طبقات، نقيصهاى هست. بلكه خود اين سخنان، دليل آن است كه نويسنده، هر انتظارى دارد، از اينها دارد. منظور نويسنده اين است كه با سازمان صحيح دادن به روحانيت، راه عملى شدن هدفهاى مقدس آنها فراهم گردد. به نظر من مادام كه اصلاح اساسى صورت نگرفته، وظيفه افراد اصلاح طلب، اين است كه زندگى خود را از شغل ديگرى تأمين كنند تا بتوانند آزاد فكر كنند و آزاد بگويند و مقدمات يك اصلاح اساسى را فراهم نمايند.
امروز ملت ما تشنه اصلاحات نابسامانيهاست و از طرفى مدعيان اصلاحطلبى كه - علاقهاى به ديانت ندارند - زيادند و در كمين احساسات نو و بلند نسل امروزند. اگر روحانيت به حاجتهاى صحيح اين ملت پاسخ مثبت ندهد، ملت به سوى آن قبلههاى نوظهور متوجه خواهد شد.
عدهاى معتقدند سر و سامان دادن به سازمان روحانيت آرزويى بيهوده و همچون زنده كردن مرده است؛ اما من بر عكس، معتقدم كه روحانيت ما از لحاظ هسته اصلى از زندهترين دستگاههاست؛ درخت آفت زده است كه بايد آن را حفظ كرد، با آفاتش مبارزه كرد. نظر كسانى كه آن را درخت خشكيدهاى مىدانند كه بايد ريشه كن شود، مردود مىدانم و تز اسلام منهاى روحانيت را همواره يك تز استعمارى دانستهام و معتقدم هيچ چيز نمىتواند جانشين روحانيت ما بشود و حاملان فرهنگ اصيل و عميق اسلامى، تنها در ميان اين گروه يافت مىشوند. عقيده و اميدم به اصلاح روحانيت را از از اطلاعاتى كه درباره معارف غنى اسلام و شخصيتهاى لايق اين دستگاه دارم، الهام گرفتهام و عملا اين اصلاح واجب را نه تنها دور نمىدانم بلكه كاملا نزديك و قريب الوقوع مىبينم: انهم يرونه بعيدا و نريه قريبا