منتهى الامال
قسمت اول : باب ششم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۱۰ -


و بـالجـمـله ؛ عـيسى به همين حال بود تا وفات يافت . و او را چند نفر مخصوص بود كه پـوشـيـده بر امر او مطلع بودند: يكى ابن علاّق صيرفى ، و ديگر ( حاضر ) ، و سـوم صـبـاح زعـفـرانى ، و چهارم حسن بن صالح . و مهدى در صدد بود كه اگر عيسى را نمى يابد لااقل بر اين چند تن ظفر يابد تا هنگامى كه بر ( حاضر ) ظفر يافت و او را در مـحـبس انداخت و به هر حيله كه بايد و شايد خواست تا مگر از عيسى و اصحاب او از ( حاضر ) خبر گيرد او كتمان كرد و بروز نداد تا او را كشتند، و چون عيسى دنيا را وداع كرد دو طفل صغير از او بماند، و صباح كفالت ايشان مى نمود.

و نـقـل شده كه صباح به حسن ، گفت : اكنون كه عيسى وفات كرد چه مانع است كه ما خود را ظـاهـر كـنـيـم و خـبر موت عيسى را به مهدى رسانيم تا او راحت شود و ما نيز از خوف او ايـمـن شـويـم ، چـه آنـكـه طـلب كـردن مـهـدى مـا را بـه جـهـت عـيـسـى اسـت الحـال كـه او بـمـرد ديـگر با ما كارى ندارد. حسن گفت : نه واللّه ! چشم دشمن خدا را به مرگ ولى اللّه فرزند نبى اللّه روشن نخواهم كرد، همانا يك شبى كه من به حالت ترس بـه پـايـابـن بـرم بـهـتـر اسـت از جـهـاد و عـبـادت يـك سـال ، صـبـاح گفت : چون دو ماه از موت عيسى بگذشت حسن بن صالح نيز از دنيا بگذشت آنگاه من احمد و زيد كودكان يتيم عيسى را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون به بغداد رسيدم كودكان را در خانه اى سپردم و خود با جامه كهنه به دارالخلافه مهدى شدم چـون به آنجا رسيدم گفتم من صباح زعفرانى مى باشم و اذن بار طلبيدم خليفه مرا طلب كـرد و چـون بـر او داخـل شدم گفت : تويى صباح زعفرانى ؟ گفتم : بلى ، گفت : لاحَيّاكَ اللّهُ وَلابَيّاكَ اللّهُ وَ لا قَرَّبَ دارَكَ اى دشمن خدا تويى كه مردم را به بيعت دشمن من عيسى مـى خـوانـدى ؟ گـفـتـم : بـلى ، گـفـت : پس به پاى خود به سوى مرگ آمدى . گفتم : اى خليفه ! من از براى شما بشارتى دارم و هم تعزيتى ، گفت : بشارت و تعزيت تو چيست ؟ گفتم : اما بشارت تو به مرگ عيسى بن زيد است و اما تعزيت نيز براى موت عيسى است ؛ چه آنكه عيسى پسرعم و خويش تو بود.

مـهـدى چـون ايـن بـشـنـيد سجده شكر به جاى آورد، پس از آن پرسيد كه عيسى كى وفات كـرد؟ گـفـتـم : تـا بـه حـال دو مـاه اسـت ، گـفـت : چـرا تـا بـه حال مرا خبر ندادى ؟ گفتم : حسن بن صالح نمى گذاشت تا آنكه او نيز بمرد من به سوى تو آمم ، مهدى چون خبر مرگ حسن شنيد سجده ديگر به جاى آورد و گفت : الحمدللّه كه خدا شـر او را از مـن كـفـايـت كـرد؛ چـه آنكه او سخت ترين دشمنان من بود، آنگاه گفت : اى مرد! هـرچـه خـواهـى از مـن بـخـواه كـه حـاجـت تـو بـرآورده خـواهـد شـد و مـن تـو را از مـال دنـيـا بـى نـيـاز خـواهـم كرد، گفتم : به خدا سوگند كه من از تو چيزى نمى طلبم و حـاجـتـى نمى خواهم جز يك حاجت ، گفت : آن كدام است ؟ گفتم : كفالت يتيمان عيسى بن زيد اسـت و به خدا قسم است اگر من چيزى مى داشتم كه بتوانم آنها را كفالت كنم اين حاجت را نـيـز از تو نمى طلبيدم و ايشان را به بغداد نمى آوردم . پس شرحى از عيسى و كودكان او نقل كردم و گفتم : شايسته است كه شما در حق اين كودكان يتيم گرسنه كه نزديك است هلاك شوند پدرى كنى و ايشان را از گرسنگى و پريشانى برهانى .

مـهـدى چـون حـال يـتـيمان عيسى را شنيد بى اختيار بگريست چندان كه اشك چشمش سرازير شـد، گـفـت : اى مـرد خـدا! خـدا جـزاى خـيـر دهـد تـو را خـوب كـردى كـه حـال ايـشـان را براى من نقل كردى و حق ايشان را ادا نمودى همانا فرزندان عيسى نيز مانند فـرزنـدان مـن انـد اكنون برو و ايشان را به نزد من آر، گفتم : از براى ايشان امان است ؟ گفت : بلى در امان خدا و در امان من و در ذمّه من و ذمّه پدران من مى باشند ، و من پيوسته او را قسم مى دادم و از او امان مى گرفتم كه مبادا اگر ايشان را براى او آورم آسيبى به ايشان رسـانـد و مـهـدى هـم ايـشـان را امـان مـى داد تـا آنـكـه در پـايـان كـلام گـفـت : اى حـبيب من ! اطـفـال كـوچـك را چه تقصير است كه من ايشان را آسيبى برسانم ، همانا آنكه با سلطنت من مـعارض بود پدر ايشان بود. و اگر او نيز به نزد من مى آمد و با من منازعت نمى كرد مرا بـا وى كـارى نـبـود تـا چـه رسـد بـه كـودكـان يـتـيـم ، الحال برخيز و برو و ايشان را به نزد من آر خداى جزاى خيرت دهد و از تو هم استدعا مى كـنم كه عطاى مرا قبول كنى ، گفتم : من چيزى نمى خواهم . آنگاه رفتم و كودكان عيسى را حـاضـر كـردم ، چـون مـهـدى ايـشـان را بـديـد به حال ايشان رقت كرد و ايشان را به خود چـسـبـانـيـد و امـر كـرد كـنـيـزكـى را كـه پـرسـتـارى ايـشـان كـنـد و چـنـد نـفـر هـم مـوكـل خـدمـت ايـشـان نـمـود و من نيز در هر چندى از حال ايشان تحقيق مى كردم و پيوسته در دارالخلافه بودند تا زمانى كه محمدامين مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بيرون شدند و زيد به مرض از دنيا بگذشت و احمد مختفى و متوارى گشت .(153)

ذكر اولاد و اعقاب عيسى بن زيد شهيد

همانا عيسى بن زيد را از چهار فرزند اعقاب به يادگار ماند: احمدالمختفى و زيد و محمد و حـسين غضارة و حسين جد على بن زيد بن الحسين است كه در ايام مهتدى باللّه خروج كرد در كـوفـه ، جـمـاعـتـى از عـوام و اعـراب كـوفـه بـا او بـيـعـت كـردنـد. مـهـتـدى شـاه بـن مـيـكـال را بـا لشـكـرى عـظيم به جنگ او فرستاد خبر گوشزد لشكر على گرديد متوحش شدند؛ چه آنكه عدد ايشان به دويست سوار مى رسيد. على چون وحشت ايشان را بديد گفت : هـمـانـا اى مـردم ! ايـن لشـكـر مـرا مـى طـلبند و با غير من كارى ندارند من بيعت خود را از گردن شما برداشتم پى كار خود رويد و مرا با ايشان گذاريد، گفتند: به خدا قسم كه ما چنين نخواهيم كرد، چون لشكر شاه بن ميكال رسيد لشكر على را فزعى غالب شد، على گفت : اى مردم ! به خود بمانيد و تماشاى شجاعت من نماييد.

پس شمشير از نيام كشيد و اسب خود را در ميان آن لشكر عظيم دوانيد و بر ايشان از يمين و يـسـار شمشير زد تا آنكه از ميان لشكر بيرون شد و بر فراز تلّى رفت ، ديگرباره از پـشـت ايـشـان درآمـد و بر ايشان حمله كرد لشكر از ترس براى او كوچه مى دادند تا به مـكـان اول خـود عـود نـمـود و دو سـه كـرّت ايـن چـنـيـن حـمـله كـرد بـر ايـشـان ، لشـكـر او دل قوى شدند و بر لشكر شاه بن ميكال حمله كردند، لشكر شاه هزيمتى شنيع نمودند و عـلى بن زيد فتح كرد، و ببود تا در ايام معتمد در بصره ناجم او را با طاهر بن محمد بن ابوالقاسم بن حمزة بن حسن بن عبيداللّه بن العباس ابن اميرالمؤ منين عليه السلام و طاهر بـن احـمـد بـن القـاسـم بن محمد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السلام گردن زد.(154)

ذكر احمد بن عيسى بن زيد و ناجم صاحب زنج

احـمد بن عيسى بن زيد مردى عالم و فقيه و بزرگ و زاهد و صاحب كتابى در فقه بوده و مـادرش عـاتـكـه دخـتـر فـضـيـل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب هـاشـمـيـه بـوده و تـولدش در سـال يـك صـد و پـنـجـاه و هـشـتـم و وفـاتـش در سـال دويـسـت و چـهـلم روى داد. در پـايـان روزگـار نـابـيـنـا گـشـت و چـنـانـكـه در ذيـل وفـات پـدرش عـيـسـى اشـارت رفـت از آن هـنـگام كه او را به مهدى تسليم كردند در دارالخـلافـه مـى زيست تا زمان رشيد، صاحب ( عمدة الطالب ) گفته كه نزد رشيد مـى زيـست تا كبير شد و خروج نمود پس او را ماءخوذ و محبوس داشتند پس خلاص ‍ گشت و پـنـهـان گـرديـد و بـبـود تـا در بـصـره وفـات نـمـود و ايـن هـنـگـام روزگـارش از هشتاد سال گذشته بود و از اين روى او را مختفى مى ناميدند انتهى .(155)

و زوجـه اش خـديـجه دختر على بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام است و او مادر محمد پسرش است كه مردى وجيه و فاضل بوده و در بغداد در حبس وفات يافت .

مؤ لف گويد: از كسانى كه خود را به احمد مختفى نسبت داده صاحب زنج است ادعا مى كرده كه من على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليه السلام مى باشم و جـمـاعـتى او را ( دعّى آل ابوطالب ) مى گفتند و در توقيع حضرت امام حسن عسكرى عـليـه السـلام اسـت : ( صاحِبُ الزَّنْجِ لَيْسَ مِنْ اَهْلَ الْبَيْتِ ) (156) و اصـلش از يـكـى از قـراء رى بـود و بـه مـذهـب ازراقـه و خـوارج ميل داشت و تمام گناهان را شرك مى دانست و انصار و اصحابش زنجى بودند.

در ايـام خلافت مهتدى باللّه سه روز به آخر ماه رمضان مانده سنه دويست و پنجاه و پنجم در حـدود بـصـره خـروج كـرد پـس از آن به سوى بصره شده و بصره را مالك گرديد و جـمـاعـت ( زنـگ عـ( را براى انگيزش فتنه و غوغا برآشفت و آن جماعت در آن هنگام در بـصـره و اهـواز و نـواحـى اهـواز جـمـعـى بـزرگ بـودنـد و اهـل ايـن نواحى اين جماعت را مى خريدند و در املاك و ضياع و باغستان خود به خدمت ماءمور مـى سـاخـتـنـد و جـماعتى از اعراب ايشان نيز او را متابعت مى كردند و از وى افعالى ظهور يـافـت كه هيچ كس پيش از وى چنين نكرده بود و زمان المعتمد على اللّه ابوالعباس احمد بن مـتـوكل برادرش صلحة بن متوكل كه ملقب به موفق و قائم به امر خلافت بود به جنگ وى بـيـرون شـد و پيوسته به حيلت و تدبير جنگ و گريز مى كرد تا او را بكشت و مردم را از شـر او آسـوده كـرد و مـدت ايـام تـسـلط و قـهـر صـاحـب زنـج چـهـارده سال و چهار ماه بود.

و او مـردى قـسـى القـلب و ذمـيـم الا فـعال بود و در سفك دماء مسلمانان و اسر نساء و كشتن زنـان و اطـفـال و غـارت كـردن امـوال خـوددارى نـكـرد. و نقل شده كه در يك واقعه در بصره سيصد هزار نفس از مردم بكشت و فتنه او بر مردم سخت عظيم بود.(157)

حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيه خود مكرر اشاره فرموده به صاحب زنج و گرفتاريهاى اهل بصره .

از جمله فرموده :

( يا اَحْنَفُ كَاَنّى بِهِ وَقَدْ سارَ بِالْجَيْشِ الَّذى لايَكوُنَ لَهُ غُبارَ [وَ لا لَجَبٌ] وَ لا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ وَلا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ وَ يُثيروُنَ اْلاَرْضَ بِاَقْدامِهِمْ كَاَنَّها اَقْدامُ النَّعامِ.(158))

سـيـد رضـى رضـى اللّه عـنـه فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اين خطبه اشاره به ( صاحب زنج ) فرموده و معنى كلام آن حضرت آن است كه اى احنف ! گويا مـى نـگـرم او را كـه با سپاهى سير مى كند كه نه گرد و غبارى و نه صدايى و نه آواز سـلاح و لگـامـى دارد بـا قـدمهاى خويشتن زمين را بر هم مى شورانند و گامهاى آنها مانند قدمهاى شترمرغ است .

مؤ لف گويد: كه در اوائل ظهور صاحب زنج كه زنگيان به او پناهنده گشتند و جمعيت وى بـسـيـار گـشـت مورخين نوشته اند كه در تمامى سپاه او به غير از سه شمشير نبود. چون بـه آهـنـگ بـصـره شـد بـه قـريـه مـعـروف به كرخ رسيد بزرگان قريه به ديدار او بـشـتـافـتـند و لوازم پذيرايى به جاى آوردند و صاحب الزنج آن شب با ايشان به پاى بـرد و چـون بـامـداد شد اسبى كميت از بهرش از آن قريه هديه كردند و آن اسب را زين و لگان نبود و از هيچ كجا به دست نيامد سپس ريسمانى بر او استوار كردند و سوار شدند و هم با ريسمان از ليف دهانش بستند.

ابـن ابـى الحـديـد مـى گـويـد ايـن داسـتـان مـصـدق قول حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است كه فرموده :

كَاَنّى بِهِ قَدْ سارَ فِى الْجَيْشِ الَّذى لَيْسَ لَهُ غُبارٌ وَ لالَجَبٌ الخ .(159)

پس از آن حضرت به احنف ، مى فرمايد:

( وَيْلٌ لِسِكَكِمُ الْعامِرَةِ وَ الدُّوْرِ الْمُزَخْرَفَةِ الَّتى لَها اَجْنِحَةٌ كَاَجْنِحَةِ النُّسوُرِ وَ خَراطيمُ كَخَراطيمُ الْفيلَةِ مِنْ اَولئِكَ الَّذينَ لايُنْدَبُ قَتيلُهُمْ وَ لا يُفتَقَدُ عائِبُهُمْ. )

مـى فـرمايد: اى احنف ! واى بر كوى و بر زنهاى آبادان شما و خانه هاى آراسته و زينت و نـگـار كـرده كـه بـالهـا دارد مـانـنـد بـالهـاى كـركـس و خـرطـومـهـا مـانـنـد خـرطـوم فـيـل از چـنـيـن گـروهى كه نه بر كشته ايشان كسى ندبه مى كند و نه گمشده ايشان را كـسـى جـسـتجو مى كند، چون كه زنگيان عبيد و غريب بودند و كسى نداشتند كه بر ايشان نـدبـه كـنـد يا از نابود شدن ايشان جايش خالى بماند، و شايد مراد از اين بالها رواشن بـاشـد يـا اخـشـاب و بـورياهايى كه بيرون عمارتها از سقفها آويزان مى كنند كه درها و ديـوارهـا را از صـدمـه بـاران و تـابـش آفـتـاب نـگـهـدارد. و خـرطـوم خـانه ها، ناودانهاى متصل به ديوار است تا به زمين كه قير بر آنها ماليده اند و بسيار شبيه است به خرطوم فـيـل و حـضـرت امـيـرالمـؤ منين عليه السلام به اين فرمايش اشاره مى فرمايد به خراب شدن و سوختن اين عمارت در فتنه صاحب زنج .

هـمـانـا مـورخـيـن نـقـل كـرده انـد كـه در روز جـمـعـه هـفـدهـم شوال سنه دويست و پنجاه و هفت صاحب زنج داخل بصره شد و مردم بصره را بكشت و مسجد جامع و خانه هاى مردم را آتش زد و در روز جمعه و شب شنبه پيوسته مردم را كشت و خانه ها را آتش زد تا آنكه جويها را از خون روان گشت و كوى و بازار خونگسار گرديد و كوشك و گـلستان ، گورستان گرديد و خانه ها و هركجا كه رهگذر انسان يا چارپايان بود با هر اسب و اثاث و متاعى بود به جمله بسوخت .

( وَاتَّسـَعَ الْحـَريـقُ مـِنَ الْجـَبـَلِ اِلَى الْجَبَلِ وَ عَظُمِ الْخَطْبُ وَ عَمَّهَا الْقَتْلُ وَ النَّهْبُ وَ اْلاِحْراقُ. )

پـس از ايـن قتل عام ، مردم را امان دادند و گفتند هركه حاضر شود در امان است ، هنگامى كه مردم جمع شدند بناى غدر نهادند و شمشير در ميان ايشان نهادند و صداى مردم به شهادت جـارى و خونشان در زمين سارى بود، كشتند هركس را كه ديدند. در بصره كه هركه مالدار بـود اول مـال او را مـى گـرفـتـنـد يـعـنـى شـكـنـجـه مـى كـردنـد او را تـا ظـاهـر كـنـد مال خود را و ناگهان او را مى كشتند و هركه فقير بود بدون فرصت در همان وقت او را مى كـشـتـنـد تـا آنـكـه نـقـل شـده كـه هـركـس از مـردم بـصـره بـه حـيـل مـخـتـلفـه جـان بـه سـلامـت بـبـرد در آن ابار و چاهها كه را سراها كنده بودند پنهان گـرديـده و چـون تاريكى شب جهان را فرو مى گرفت از ظلمت چاه طلوع مى كردند، و چون مـاءكـولى مـوجـود نـبـود نـاچـار از گوشت سگ و موش و گربه كار خورش و خوردنى مى سـاخـتـنـد و چـون خـورشـيـد طـلوع مـى كرد به چاه غروب مى نمودند و به همين گونه مى گـذرانـيدند چندان كه از آن حيوانات نيز چيزى به جاى نماند و بر هيچ چيز دست نيافتند ايـن وقـت نـگران بودند تا از همگنان و هم جنسان خود هر كس از گرسنگى بمردى ديگران از گـوشـتـش زنـدگـى گـرفـتـى و هـركـس را قـدرت بـودى رفيق خود را بكشتى و او را بـخـوردى و چـنـان سـخـتـى كـار بـر مـردم شـدت كرد كه زنى را ديدند كه سر بر دست گـرفـتـه و مـى گـريـد از سبب آن پرسيدند گفت : مردم دور خواهرم جمع شدند تا بميرد گـوشـت او را بخوردند هنوز خواهمر نمرده بود كه او را پاره پاره كردند و گوشت او را قـسـمـت نـمـودنـد و از گـوشـت او قـسمتى به من ندادند جز سرش و در اين قسمت بر من ظلم نمودند!(160)

مـؤ لف گـويـد: معلوم شد فرمايش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در آن خطبه شريفه كه فرموده :

( فـَوَيـْلٌ لَكِ يـا بـَصـْرَةُ مِنْ جَيْشٍ مِنْ نِقَمِ اللّهِ لارَهَجَ لَهُ وَ لاحِسَّ وَ سَيُبْتَلى اَهْلُكِ بِالْمَوْتِ الاَحْمَرِ وَالْجُوعِ الاَغْبَرِ: )

واى بـر تـو اى بـصـره ! از لشـكـرى كه نقمت و شكنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبش ندارد، چه سياه زنگى را چون ديگر لشكرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مركب بسيار نبود و زود بـاشـد اى بـصـره كـه اهـل تـو، بـه مـرگ احـمـر و جوع اغبر مبتلا شوند، يعنى به قـتـل و قحط تباه گردند.(161) و اين كلمات حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام معجزه بزرگى است .

ذكر محمد بن زيد بن الا مام زين العابدين عليه السلام و اعقاب او

مـحـمـد بـن زيـد كـوچـكـترين فرزندان زيد شهيد است و او را در عراق اعقاب بسيار بوده ، كـنـيـتـش ابـوجـعـفـر، فـضـلى بـسـيـار و نـبـالتـى بـه كمال داشت ، و قصه اى از فتوت و جوانمردى او معروف است كه ( داعى كبير ) آن را بـراى سـادات و عـلويـيـن نـقـل كـرده كـه آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طريق رفتار نـمايند، و ما آن قصه را در ذكر اولاد حضرت امام حسن عليه السلام نگارش داديم به آنجا رجوع شود.

و پسرش محمد بن محمد بن زيد همان است كه در ايام ابوالسّرايا يا در سنه صد و نود و نـه بـعـد از وفـات مـحـمـد بـن ابـراهـيـم طـبـاطبا مردم با وى بيعت كردند و آخرالا مر او را گـرفـتـه بـه نـزد مـاءمـون در مـرو فـرسـتـادنـد و در آن وقـت بـيـسـت سـال داشـت ، ماءمون تعجب كرد از صغر سن او، با وى گفت : ( كَيْفَ رَاَيْتَ صُنْعَ اللّهِ بِاْبِنِ عَمَّكَ؟ ) محمد گفت :

رَاَيْتُ اَمينَ اللّهِ فِى الْعَفْوِ وَالْحِلْمِ وَ كانَ يَسيرا عِنْدَهُ اَعْظَمُ الْجُرْمِ

گـويـنـد چـهل روز در مرو بود آنگاه ماءمون او را زهر خورانيد و جگرش پاره پاره شده در طـشـت مـى ريـخت و او نظر مى كرد به آنها و خلالى در دست داشت و آنها را مى گردانيد. و مـادرش فـاطـمه دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب بوده است .

و پسر ديگرى جعفر بن محمد بن زيد مردى عالم و فقيه و اديب و شاعر و آمر به معروف و نـاهـى از مـنـكـر بـوده در كـلاجـر نيشابور به خاك رفته ، كذا فى بعض ‍ المشجّرات ، و ظاهرا او است پدر احمد سكّين كه بيايد ذكرش بعد از اين .

و بـدان كـه از احـفاد محمد بن زيد است ، سيد اجل وحيد عصره و فريد دهره صدرالدّين على بـن نـظام الدّين احمد بن مير محمد معصوم مدنى مشهور به سيد عليخان شيرازى جامع جميع كمالات و علوم ، صاحب مؤ لفات نفيسه مانند ( شرح صمديه ) و ( شرح صحيفه ) و ( سلافة ) و ( انوار الربيع ) و ( سلوة الغريب ) و غير ذلك . وفـاتـش سـنـه هزار و صد و نوزده در شيراز واقع شده و قبرش در شاه چراغ نزديك قبر سـيـد اجـل سـيـد مـاجـد است ، پدران سيد عليخان همگى علما و فضلا و محدثين بوده اند، در كـتـاب ( سـلافـة العـصـر من محاسن اءعيان العصر ) در ترجمه والدش نظام الدين احمد، فرمود:

( اَمـامُ ابْنُ اِمامٍ وَ هُمامُ ابْنُ هُمامُ هَلُمَّ جَرّا اَلى اَنْ اُجاوِزَ الْمَجَرَّةَ مَجَرّا لا اَقِفُ عَلى حَدٍّ حَتّى اِنـْتـهـِىَ اِلى اَشـْرَفِ جـَدٍّ وَ كـَفـى شـاهـِدا عـَلى هـذا الْمـَرامـِ قَوْل اَحَدِ اَجْدادِهِ الْكِرامِ لَيْسَ فى نَسَبِنا اِلاّ ذُوفَضْلٍ وَ حِلْمٍ حَتّى نَقِفَ عَلى بابِ مَدينَةِ الْعِلْمِ.(162))

و از جـمـله پـدران او اسـت اسـتـاد البشر والعقل الحادى عشر غياث الدّين منصور دشتكى كه قاضى نوراللّه در ( مجالس ) در ترجمه او فرموده : خاتم الحكماء و غوث العلماء الا مير غياث الدّين منصور شيرازى آنكه ارسطو و افلاطون بلكه حكماى دهر و قرون اگر در زمـان آن قـبـله اهل ايمان بودندى مفاخرت و مباهات به انخراط در سلك مستفيدان و ملازمان مجلس عاليش نمودندى انتهى .(163)

گـويند در بيست سالگى از ضبط علوم فارغ گرديده و در چهارده سالگى داعيه مناظره با علامه دوانى در خود ديده ، در سنه نهصد و سى و شش كه زمان سلطنت در كفّ با كفايت شـاه طـهـماسب صفوى بود آن جناب به صدارت عظمى رسيد ملقب به صدر صدور ممالك گرديد، و در سنه نهصد و سى و هشت جناب خاتم المجتهدين محقق كركى از عراق عرب به تـبريز آمد و از جانب سلطان نهايت احترام مى ديد به امير غياث الّين مذكور در طريقه محبت مـسـلوك فـرمـود. گـويـند كه اين دو بزرگوار با هم قرار دادند كه در يك هفته جناب محقق ( كـتـاب شـرح تـجـريـد ) را نزد مير بخواند و در هفته ديگر جناب مير ( كتاب قـواعـد ) را از جـنـاب مـحـقـق اسـتـفـاده نـمـايـد. مـدتـى بـر ايـن مـنـوال گذشت تا آنكه مفسدين سخنى چينى كردند و مابين اين دو بزگوار را به هم زدند، پـس جـنـاب مـيـر، از مـنـصـب صـدارت اسـتـعـفـا و عـود بـه شـيـراز نمود و در سنه نهصد و چـهـل و هـشت به رحمت ايزدى پيوست و در جوار مزار پدر بزرگوارش به خاك رفت ، و آن جـنـاب را مـنـصـنـفـات بسيار است كه ذكرش در اينجا مهم نيست و والد ماجدش سيد الحكماء و المدقّقين ابوالمعالى صدرالّين محمد بن ابراهيم است كه معروف به صدرالدّين كبير كه قـاضـى نـوراللّه در تـرجـمـه او فـرموده : آباء و اجداد امجاد او تا حضرت ائمه معصومين عليهم السلام همگى حافظ احاديث و حامل علوم شرعيه بوده اند انتهى .(164) از مـاءثـر او، مـدرسـه رفـيـعـه منصوريه است در شيراز، در سنه نهصد و سه از دنيا رحلت بفرمود.

و از جـمـله اجـداد ايـشان است نصرالدّين ابوجعفر احمد سكّين كه مقرب به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام بوده و آن حضرت ( فقه الرضا ) را به خط مبارك خويش براى او نـوشـتـه و آن كـتـاب شـريـف در جـمـله كتب سيد عليخان در بلاد مكه معظمه بوده چنانكه صاحب رياض فرموده ، و سيد صدرالدّين محمّد مذكور فرموده :

( ثُمَّ اِنَّ اَحْمَدَ السِّكين جَدّى صَحِبَ الاِ مامَ الرِّضا عليه السلام مِنْ لَدُنْ كَانَ بِالْمَدينَةِ اِلى اَنْ اُشـْخـِصَ تَلْقاءَ خُراسانَ عَشْرَ سِنينَ فَاَخَذَ مِنْهُ الْعِلْمَ وَ اِجازَتُهُ عِنْدى فَاَحْمَدُ يَرْوى عَنِ الاِمامِ الرِّضا عليه السلام عَنْ آبائِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَنْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم وَ هذَا الاَسْنادُ اَيْضَا مِمّا اَتَفَرَّدُ بِهِ لايُشْرِكُنى فيهِ اَحَدٌ وَ قَدْ خَصَّنِىَ اللّهُ تَعالىَ بِذلِكَ وَ الْحَمْدُللّهِ. )

ذكر حسين بن الامام زين العابدين عليه السلام و بعض اعقاب او

شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه حـسـيـن بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام سـيدى فـاضـل و صـاحـب ورع بـوده و روايـت كـرده حـديث بسيار از پدر بزرگوار و از عمه اش ‍ فـاطمه بنت الحسين عليه السلام و از برادرش حضرت امام محمّدباقر عليه السلام ، احمد بن عيسى از پدرش حديث كرده كه گفت : مى ديدم حسين بن على را كه دعا مى كرد من با خود مـى گـفـتـم كـه دست خود را از دعا پايين نمى آورد تا مستجاب شود دعاى او در تمامى خلق .(165)

و از سـعـيـد ـ صـاحـب حسن بن صالح ـ مروى است كه هيچ كس را نديده بودم كه از حسن بن صـالح بـيـمـناكتر از خداى باشد تا هنگامى كه به مدينه طيبه درآمدم و حسين بن على بن الحـسـيـن عـليـه السـلام را بـديدم و از وى خائفتر و به آن درجه از خداى بيمناك نديدم از شـدت بـيم و خوف چنان نمودى كه گويا او را به آتش در برده ، ديگر باره اش بيرون آورده اند.(166)

يـحـيـى بن سليمان بن حسين از عمش ابراهيم بن الحسين از پدرش حسين بن على بن الحسين عليه السلام روايت كرده كه حسين گفت : ابراهيم بن هشام مخزومى والى مدينه بود و در هر جـمـعـه مـا را بـه مسجد رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلم نزديك منبر جمع كردى و بـر مـنـبـر بالار فتى و اميرالمؤ منين عليه السلام را ناسزا گفتى ، حسين مى گويد: پس روزى در آنـجـا حـاضـر شدم در وقتى كه آن مكان از جمعيت پر شده بود من خود را به منبر چسبانيدم پس مرا خواب ربود در آن حال ديدم كه قبر شريف پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم شـكـافـتـه شـد و مـردى با جامه سفيد نمايان گشت ، به من گفت : اى ابوعبداللّه ! مـحـزون نـمـى كـنـد تو را آنچه اين مى گويد؟ گفتم : بلى واللّه ، گفت : چشمهاى خود را بـگـشـا و بـبين خدا با او چه مى كند، پس ديدم ابراهيم بن هشام را در حالتى كه به على عـليـه السـلام بـد مـى گـفـت نـاگاه از بالاى منبر به زير افتاد و بمرد لعنة اللّه عليه .(167)

مـؤ لف گويد: پيش از اين دانستى كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام را دو پسر بـوده بـه نـام حـسين و آنكه كوچكتر بوده حسين اصغرش مى گفتند و فرمايش شيخ مفيد در تـوصـيـف حـسـيـن مـعـلوم نـيـسـت كـه كـدام يـك مـراد او اسـت لكـن شـيـخ مـادر ( مـسـتـدرك الوسـائل عـ( و بعضى ديگر، فرمايش او را بر حسين اصغر وارد كرده اند، به هر جهت آن حـسـيـن كـه صـاحـب اولاد و اعقاب است ، حسين اصغر است كه كنيه اش ابوعبداللّه بوده و مـردى عـفيف و محدث و فاضل بوده و جماعتى از وى روايت حديث كرده اند از جمله عبداللّه بن المـبـارك و مـحـمـّد بن عمر واقدى شيعى است در سنه صد پنجاه و هفت به سن شصت و چهار سالگى وفات كر و در بقيع به خاك رفت .

و او را چـنـد پـسـر بـوده يـكـى عـبـداللّه پـدر قـاسـم اسـت كـه رئيـس و جـليـل بـوده و ديـگـر حـسـن بـن حـسـيـن اسـت كـه مـردى مـحـدث نـزيـل مكه بوده و در ارض روم وفات كرده و ديگر ابوالحسين على بن حسين است كه او را از رجال بنى هاشم مى شمردند و صاحب فضل و لسان و بيان و سخاوت بوده و از اخلاق او نـقـل شـده كـه چـون طـعـام بـرايـش حـاضـر مـى كـردنـد صـداى سـائل كـه بـلنـد مى شد طعام خود را به سائل مى داد ديگرباره طعام براى او حاضر مى كـردنـد بـاز صـداى سـائل مـى شـنـيـد آن طـعـام را بـه سـائل مـى داد. لاجـرم در وقـت غـذا خـوردن او زوجـه اش كـنـيـزى را مـى فرستاد به نزد در بـايـسـتـد تـا سـائل پـيـدا شـود و بـه او چـيـزى دهـد كـه سائل صدا نكند تا على آن طعام را بخورد.

next page

fehrest page

back page