منتهى الامال
قسمت اول : باب ششم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۹ -


پـس فـرمـود: آگـاه بـاش كـه بـيـرون خـواهـم آورد بـه سـوى تـو صـحـيـفـه اى از دعـاى كـامـل كـه پـدرم حـفـظ كـرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصيت كرده مرا به نگاه داشتن و صـيـانـت آن و مـنـع نـمـودن آن را از غـيـر اهـلش . عـمـيـر گـفـت كـه پـدرم متوكل گفت برخاستم به سوى يحيى و سرش را بوسسيدم و گفتم به خدا سوگند يابن رسول اللّه كه من پرستش و بندگى مى كنم خدا را به دوستى شما در حيات و ممات ، پس افـكـند يحيى صحيفه اى را كه به او دادم به سوى پسرش كه با او بود و گفت بنويس اين دعا را به خط روشن خوب و عرضه كن آن را بر من شايد كه من حفظ كنم آن را پس به درسـتـى كـه مـن مـى طـلبـيـدم ايـن دعـا را از حـضـرت جعفر عليه السلام و نمى داد به من ، متوكل ابوعبداللّه صادق عليه السلام با من از پيش نفرموده بود كه دعا را به كسى ندهم . پـس يـحـيـى طـلب كـرد جـامـه دانـى و بـيـرون آورد از آن صـحـيـفـه قفل زده مهر كرده پس نگاه كرد به مهر آن و بوسيد آن را و گريست پس شكست آن مهر را و قـفـل را گـشود و صحيفه را باز كرد و بر چشم خود گذاشت و ماليد آن را بر روى خود و گـفـت : بـه خـدا قـسـم اى مـتـوكـل كـه اگـر نـبـود آنـچـه نـقـل كـردى از قـول پـسـر عمّم حضرت صادق عليه السلام كه من كشته مى شوم و بر دار كـشـيـده مـى شـوم هـمـانـا نـمـى دانـم ايـن صـحـيـفـه را بـه تـو و در دادن آن بـخـيـل بـودم و لكـن مـى دانـم كـه گفته او حق است ، فراگرفته است آن را از پدران خود عـليـهـم السـلام و هـمـانـا بـه زودى خـواهـد شـد. پـس تـرسـيـدم كـه بـيـفـتـد مـثـل ايـن عـلم در چنگ بنى اميه پس پنهان كنند آن را و ذخيره كنند آن را در خزانه هاى خود از بـراى خـود، پـس بـگـيـر ايـن صـحـيفه را و كفايت كن از براى من آن را و منتظر باشد پس هـرگـاه واقع شد آنچه بايد مابين من و اين قوم واقع شود پس اين صحيفه امانت است از من نزد تو تا اينكه برسانى آن را به دو پسر عمّم محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن بن حسين على عليه السلام چه ايشان قائم مقام من اند در اين امر بعد از من .

متوكل گفت : گرفتم صحيحفه را پس چون يحيى بن زيد كشته شد رفتم به سوى مدينه و مـلاقـات كـردم حـضـرت امـام صـادق عـليـه السـلام را و نـقـل كـردم بـراى آن حضرت حديث يحيى را، پس گريست آن حضرت و بسيار اندوهگين شد بـر حـال يـحيى و فرمود: خداوند رحمت كند پسر عم مرا و او را ملحق كند به پدران و اجداد او. بـه خـدا سـوگـنـد اى مـتـوكل منع نكرد مرا از دادن دعا به يحيى مگر همان چيزى كه مى ترسيد يحيى از آن بر صحيفه پدرش . اكنون كجا است آن صحيفه ؟ گفتم : اين است آن ، پـس گـشـود آن را و فـرمود: به خدا قسم ! اين خط عمويم زيد و دعاى جدم على بن الحسين عـليـهـمـا السـلام اسـت ، سـپـس فـرمـود بـه پـسـرش اسـمـاعـيـل كه برخيز اى اسماعيل و بياور آن دعايى را كه امر كرده بودم تو را به حفظ و صـيـانـت آن ، پـس ‍ اسـمـاعيل برخاست و بيرون آورد صحيفه اى را كه گويا همان صحيفه اسـت كـه يـحـيـى داده بـود آن را بـه من ، پس بوسيد آن را حضرت صادق عليه السلام و گـذاشـت آن را بر چشم خود و فرمود: اين خط پدرم و املاء جد من است در حضور من ، عرض ‍ كـردم : يـابن رسول اللّه ! اگر رخصت باشد مقابله كنم اين صحيفه را با صحيفه زيد و يـحـيـى ، پـس رخـصـت داد مـرا و فـرمـود كـه ديـدم مـن تـو را اهـل ايـن امـر، پس نگاه كردم ديدم كه آن دو صحيفه يكى اند و نيافتم يك حرفى كه با هم مـخـالفـت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبيدم از آن حضرت در دادن صحيفه به پسران عبداللّه بن حسن . فرمود:

( اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلى اَهْلِها ) ؛(142)

خـداونـد تـعـالى امـر مـى كـنـد شـمـا را كـه بـرسـانـيـد امـانـتـهـا را بـه اهل آن ، آرى بده اين صحيفه را به ايشان ، پس چون برخاستم براى ديدن ايشان حضرت فـرمـود بـه مـن كـه بر جاى خود باش ، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهيم چـون حـاضـر شـدنـد فـرمـود: ايـن مـيـراث پسرعمّ شما يحيى است از پدرش كه مخصوص سـاخـتـه اسـت شـما را به آن نه برادران خود را و ما شرطى مى كنيم با شما در باب اين صـحـيـفـه ، عـرض كـردنـد: خـدا تـو را رحـمـت كـنـد، بـفـرمـا كـه قـول تـو مـقـبـول و پـذيـرفـته است . فرمود: كه بيرون نبريد اين صحيفه را از مدينه ، گفتند: از براى چيست اين ؟ فرمود: پسرعمّ شما مى ترسيد براى اين صحيفه امرى را كه مـى تـرسـم مـن آن را بر شما، گفتند: او مى ترسيد بر آن هنگامى كه دانست كه كشته مى شـود، پـس حـضرت صادق عليه السلام فرمود كه شما نيز ايمن نباشيد به خدا سوگند كـه مـن مـى دانـم شـمـا به زودى خروج خواهيد كرد چنانكه او خروج كرد و كشته مى شويد همچنان كه او كشته شد. پس برخاستند و مى گفتند:

( لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ ) .(143)

ذكر احوال حسين ذوالدّمعة پسر دوم زيد شهيد و اولاد و اعقاب او

همانا حسين بن زيد مكنّى به ابوعبداللّه و ابوعاتقه و ملقب به ذوالدّمعة و ذوالعبرة است ، روزى كـه پـدرش كـشـتـه گـشـت هـفـت سـاله بـود، حـضـرت صادق عليه السلام او را به مـنـزل خـود برده و تبنّى و تربيت او فرمود و عالم وافرى به او عنايت نمود و دختر محمد بـن ارقـط بـن عبداللّه الباهر را به وى تزويج نمود، و او سيدى زاهد و عابد بود، و از كـثـرت گـريـستن او در نماز شب از خوف خداى تعالى او را ذوالدّمعة گفتند، و چون در آخر عمر نابينا شد او را مكفوف گفتند.

از حـضرت صادق و حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت مى كند و ابن ابى عمير و يونس بن عبدالرحمن و غير ايشان از او روايت مى كنند، تاج الدّين بن زهره در ذكر بيت زيد شـهـيـد، فـرمـوده : و از اعـاظـم ايـشـان اسـت حـسـيـن ذوالعـبـرة و ذوالدّمـعـة و او سـيدى بوده جـليـل القـدر شـيـخ اهـل خـويـش و كـريـم قـوم خـود. و بـود آن جـنـاب از رجـال بـنـى هـاشـم از جـهـت لسـان و بـيـان و عـلم و زهـد و فـضـل و احـاطـه بـه نـسب و ايام ناس روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام و وفات كرده سنه صد و سى و چهار انتهى .

و ابـوالفـرج نـقـل كـرده كه حسين ذوالدّمعة در محاربه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حـسن با منصور، حاضر بود پس از آن از ترس منصور متوارى و پنهان شد، و روايت كرده از پـسـرش يحيى بن حسين كه مادرم به پدرم گفت : چه شده كه گريه بسيار مى كنى ؟ گفت : آيا آن دو تير و آتش جهنم براى من سرورى گذاشتند كه مانع شود مرا از گريستن ، و مـرادش از دو تـيـر، آن دو تـيـرى بـود كه برادرش يحيى و پدرش ‍ زيد به آن شهيد گشتند.(144)

بـالجـمـله ؛ حـسـيـن در سـال يـكـصـد و سـى و پـنـج بـه قـولى يـك صـد و چـهـل وفـات كرد و دخترش را مهدى عباسى تزويج كرده و او را اعقاب بسيار است از جمله : ابـوالمـكـارم مـحـمـد بـن يـحـيى بن نقيب ابوطالب حمزة بن محمد بن حسين بن محمد بن حسن الزّاهد بن ابوالحسن يحيى بن الحسين بن زيد شهيد است كه قرآن را محفوظ داشت ، و همچنين هر يك از پدرانش تا اميرالمؤ منين عليه السلام . و يحيى بن الحسين ذوالدّمعة همان است كه در سنه دويست و هفت يا دويست و نه در بغداد وفات كرد و ماءمون بر وى نماز گذاشت .

و از جـمـله اعـقاب حسين ذوالدّمعة ، يحيى بن عمر است كه در ايام مستعين باللّه خليفه دوازده عباسى به قتل رسيد.

ذكر قتل يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد شهيد و ذكر بعضى اعقاب او

يـحـيـى بـن عـمـر مـكـنـّى بـه ابـوالحـسـيـن و مـادرش امـّالحـسـن دخـتـر حـسين بن عبداللّه بن اسـمـاعـيـل بـن عـبـداللّه بـن جـعـفـر طـيـّار رضـى اللّه عـنـه اسـت ، در ايـام مـتـوكـل در خـراسـان خـروج كـرد او را مـاءخـوذ داشـتـنـد و بـه نـزد متوكل بردند، متوكل امر كرد تا او را تازيانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افكندند و مـدتـى مـحـبـوس بـمـانـد تا او را رها كردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتى در بغداد بـمـانـد آنـگـاه بـه جانب كوفه كوچ كرد و در ايام خلافت مستعين خروج كرد، و هنگامى كه اراده خروج كرد ابتدا نمود به زيارت قبر حضرت امام حسين عليه السلام و با جماعت زوار اراده خـود را بـگـفـت جماعتى از ايشان با وى همداستان شدند و به ( قريه شاهى ) آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به كوفه رفتند.

اصحاب او مردم كوفه را به بيعت او دعوت كردند و پيوسته ندا در دادند كه اَيُّهَا النّاسُ اَجـيـبـُوا داعـِىَ اللّهِ خـلق كـثـيـرى در بـيـعـت او داخـل شـدنـد چـون روز ديـگـر بـشـد آنـچـه امـوال در بـيت المال كوفه بود يحيى بگرفت و در ميان مردم پخش كرد و پيوسته در ميان ايـشـان بـه عـدل و داد رفـتـار مـى نـمـود و مـردم كـوفـه از جـان و دل او را دوست مى داشتند، عبداللّه بن محمود كه از جانب خليفه در كوفه بود لشكر خود را جـمـع كـرد و بـه جـنـگ يـحيى بيرون شد، يحيى يك تنه بر او حمله نمود و ضربتى بر صورتش زده و او را با لشكرش هزيمت داد. و يحيى مردى قوى و شجاع و دلير بود.

ابـوالفـرج از قـوت او نـقـل كـرده كـه او را عـمـوى ثقيل بود از آهن هرگاه بر يكى از غلامان و كنيزانش خشم مى كرد آن عمود را بر گردن او مى پيچيد و كسى نمى توانست او را باز كند مگر خودش كه او را باز مى كرد.(145)

و بـالجـمله ؛ خبر يحيى در بلاد و امصار شايع شد، چون خبر او به بغداد رسيد محمد بن عـبـداللّه بـن طـاهـر، پـسرعمّ خود حسين بن اسماعيل را با جماعتى از لشكر به دفع يحيى فـرسـتـاد. بـغـداديـيـن بـه كـره و بـى رغـبـتـى بـه حـرب يحيى بيرون شدند؛ چه آنكه اهل بغداد در باطن به يحيى ميل داشتند.

بـالجـمـله ؛ بعد از حروب و وقايعى مابين يحيى و لشكر حسين در ( قريه شاهى ) تلاقى شد و جنگ مابين دو طرف پيوسته گشت و هيضم كه يكى از سرهنگان لشكر يحيى بـود هـنـگـامـى كـه تـنـور جـنـگ تـافـتـه شـد بـگـريـخـت و لشـكـر يـحـيـى را دل بـشكست و لشكر دشمن قوت گرفت ، يحيى چون هزيمت هيضم را بديد قدم مردانگى را اسـتوار داشت و پيوسته جنگ كرد تا زخم بسيارى برداشت و از كار افتاد و سعد ضبابّى نـزديـك شـد و سـرش را از تـن بـريـد و بـه نـزد حـسـيـن بـن اسماعيل برد. و از كثرت جراحت و زخم كه بر صورتش رسيده بود كسى درست او را نمى شـنـاخـت . پـس آن سـر را بـه جـانـب بـغـداد بـه نـزد مـحـمـد بـن عـبـداللّه بـن طـاهـر حمل دادند پس آن را به سامره براى مستعين فرستاد، ديگرباره به بغداد آوردند در بغداد نصب كردند.

مـردم بـغـداد ضـجـّه كـشـيـدنـد و انـكـار قـتـل او نـمـودنـد؛ چـه آنـكـه در بـاطـن مـيـل داشـتـنـد بـه جـهـت آنـچـه از يـحيى مشاهده كرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذ مال و كفّ از دماء [ خون ريزى ] و بسيارى عدل و احسان او. پس جماعتى بر محمد بن عبداللّه بـن طـاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنيت گفتند، و ابوهاشم جعفرى نيز بر محمد داخـل شـد و گـفـت : اَيُّهـَا اْلاَمـيـر! آمـدم تـو را تـهـنـيـت گـويـم بـه چـيـزى كـه اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم زنـده بود بايد او را تعزيت گفت ! محمد او را جوابى نگفت ، پس ابوهاشم بيرون آمد و اين شعر بگفت :

يا بَنى طاهِر كُلُوهُ وَبِيّا اِنَّ لَحْمَ النَّبِىِّ غَيْرُ مَرِي
اِنَّ وِتْرا يَكُوُنَ طالِبَهُ اللّهُ لَوِتْرٌ نَجاحُهُ بِالْحَرِىِّ

پـس مـحمد امر كرد اسيران اهل بيت يحيى را به جانب خراسان كوچ دهند و گفت سرهاى اولاد پيغمبر در هر خانه اى كه باشد باعث زوال نعمت آن خانه مى شود.

ابـوالفـرج از ابـن عـمـّار حـديـث كـرده كـه هـنـگـامـى كـه اسـيـران اهـل بيت يحيى و اصحاب او را به بغداد مى آوردند به سختى تمام با پاى برهنه ايشان را مى دوانيدند و هرگاه يكى از ايشان از كثرت خستگى و تعب عقب مى ماند او را گردن مى زدنـد، و تـا آن زمـان شـنـيـده نـشـده بـود كـه بـا اسـيـرى بـا ايـن نـحـو بـدرفـتـارى كنند.(146)

و بالجمله ؛ در همان ايامى كه در بغداد بودند مكتوب مستعين باللّه رسيد كه اسيران را از بند و حبس رها كنند، پس محمد بن طاهر همگى را رها كرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطه يـحـيـى را كـه او را در حـبس بداشت تا در محبس وفات كرد، پس ‍ جنازه او را در خرابه اى افكندند و ديوارى بر روى او خراب كردند.

و بـالجـمـله ؛ يـحيى مردى شريف و ورع و ديّن و خيّر و كثيرالا حسان و عطوف و رؤ ف بر رعـيـت و حـامـى اهـل بيت خود از طالبيين بود، و پيوسته با ايشان نيكى و احسان مى نمود و لهـذا قـتل او در قلوب مردم از خاصّه و عامّه و صغير و كبير و قريب و بعيد سخت اثر كرد و شـهـادتـش در حـدود سـنـه دويست و پنجاه واقع شد و جماعت بسيارى او را مرثيه گفتند، از جمله بعض شعراى آن عصر گفته :

بَكَتِ الْخَيْلُ شَجْوَها(147) بَعْدَ يَحْيى وَ بَكاهْ الْمُهَنَّدُ الْمَصْقُولُ
وَ بَكاهُ الْعِراقُ شَرْقا وَ غَربا وَ بَكاهُ الْكِتابُ وَ التَّنْزيلُ
وَ الْمُصَّلى وَ الْبَيْتُ وَ الرُّكْن وَ الْحِجْرُ جَميعا لَهُ عَلَيْهِ عِويلُ
كَيْفَ لَمْ تَسْقُطِ السِّماءُ عَلَيْنا يَوْمَ قالُوا اَبُوالْحُسَيْنِ قَتيلُ
وَ بَناتُ النَّبىِّ يَنْدُبْنَ شَجْوا مُوْجِعاتٌ دُمُوعُهُنَّ هُمُولُ
وَ يُرَثّينَ(148) لِلرَّزيَّةِ بَدْرا فَقْدُهُ مُفْظِعٌ عَزيزٌ جَليلُ
قَطَعَتْ وَجْهُهُ سُيُوفُ الاَعادى بِاَبِى وَجْهُهُ الْوَسيُم الْجَميلُ
قَتْلُهُ مُذْكِرٌ لِقَتْلِ عَلِي وَ حُسَيْنٍ يَوْمَ اوُذِى الرَّسُولُ
صَلَواتُ الاِلهِ وَقْفا عَلَيْهِمْ ما بَكى مُوْجِعٌ وَحَنَّ ثَكُولُ

و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است : سيد اجل نسّابه علامه نحرير بهاءالدين على بن غياث الديـن عـبـدالكريم نيلى نجفى ابن عبدالحميد بن عبداللّه بن احمد بن حسن بن على بن محمد بن على بن غياث الدين عالم تقى . و او همان است كه جمعى از اعراب در شط سواره بر او حـمـله كـردنـد و لبـاسـهـاى او را ربـودنـد و خـواسـتـنـد سـراويـل او را بـربـايـنـد مـانـع شـد او را شـهـيـد كـردنـد. ابـن سـيـد جلال الدين عبدالحميد كه محمد بن جعفر المشهدى در ( مزار كبير ) از او روايت مى كند ابـن عـالم فاضل محدث عبداللّه التقى النّسابة ابن نجم الدين اسامه نقيب عراق ابن نقيب شـمـس ‍ الديـن احـمـد بـن نـقـيـب ابـوالحـسـيـن عـلى بـن سـيـد فـاضـل نـسـّاب ابـوطـالب مـحـمـد بـن ابـوعـلى عـمـر الشـريـف رئيـس جـليـل امـيـر حـاج بـود و در سنه سيصد و سى و نهم حجرالا سود به دست او به جاى خود بـرگـشـت . و در واقـعـه قـرامـطـه كـه به مكه آمدند و حجرالا سود را كندند و به كوفه بردند و چندى او را در ستون هفتم مسجد نصب كردند.

و بـه ايـن واقعه اشاره كرده بود حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيّه خود كه روزى در كوفه فرمود: لابُدَّ اَنْ يُصْلَبَ فِى هذِهِ السّارِيَةِ؛ نيست چاره اى از آن كه آويخته شـود در ايـن سـتـون و اشاره فرمود به ستون هفتم ؛ و اين قصه طولانى است . و اين سيد جـليـل هـمـان اسـت كـه قـبـّه جـدش امـيـرالمـومـنـيـن عـليـه السـلام را بـنـا كـرد از خـلّص مـال خـود. ابـن يـحـيـى النـّسـابـه نـقيب النّقباء القائم به كوفه ابن الحسين النّسابة النّقيب الطّاهر ابن ابى عاتقة احمد محدّث ابن ابى على عمر بن يحيى بن الحسين ذوالدّمعة ابن زيد الشّهيد ابن امام زين العابدين عليه السلام .

و بـالجـمـله ؛ بـهـاءالديـن عـلى مذكور جلالت شاءنش بسيار و مناقبش بى شمار و از جمله تاءليفات شريفه او است كه نقده اخبار و سدنه آثار بر آن ركون و اعتماد نموده ، و از آن نـقـل كـرده انـد مـانـنـد ( كـتـاب انوار المضيئة والدّر النّضيد ) و ( كتاب سرور اهـل الا يـمان فى علامات ظهور صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه ) و ( كتاب الغيبة و الا نصاف فى الرّد على صاحب الكشّاف ) و ( شرح مصباح صغير شيخ ) و غير ذلك .

اسـتـاد شـيـخ حـسـن بـن سليمان حلّى صاحب ( مختصر البصائر ) و ابن فهد حلّى و تـلمـيـذ شـيـخ شـهـيـد و فـخـرالمـحـقـقـيـن و سـيـد عـمـيـدالدّيـن اسـت و جـد او مـحـمد الشريف الجـليـل ابـن عـمـر بـن يـحيى بن الحسين النّسابه ابن ابى عاتقه احمد محدث است و احمد مـحـدث هـمـان اسـت كـه صـاحـب ( عمدة الطّالب ) در حق او گفته كه او مردى وجيه و مـتمول بود و هيچيك از علويين را آن مقدار اموال و املاك و زراعت و فلاحت نبود، بعضى گفته اند در يك سال به تنهايى هفتاد و هشت هزار جريب زمين را زراعت مى فرمود.

و از غـرائب حـكـايـت او ايـن اسـت كه وقتى در ديوان جلوس فرموده بود و مطهّر بن عبداللّه وزيـر عـزّالدّولة بـن بـويـه در ديـوان حـاضـر بـود در ايـن حـال تـوقـيع به او رسيد كه رسول قرامطه به كوفه مى رسد و شايسته چنان است كه بـراى تـهـيـه اسـبـاب دفـاع او چـيـزى به كوفه مكتوب شود. مطهر بن عبداللّه وزير آن تـوقـيع را به شريف نشان داد و به او اشارت كرد كه يكى را به عنوان اين خدمت به آن شخص رسول به كوفه روانه دارد و منزل و مايحتاج او را فراهم كند از آن پس وزير به بـعـض مـهـمـات ديـوان مـشـغـول گـرديـد و سـاعـتـى بـه آن حـال بـود. چـون مـلتـفـت گـشـت شـريـف را فـارغ البـال و آسـوده خـيـال بـر جـاى خود نشسته ديد و از روى تعجب گفت كه اى شريف ! اين امر و قضيه از آن امـور نـبـاشـد كـه بـه تـهـاون و تـكـاسـل بـگـذرد. شـريف گفت : همانا من به جانب كوفه رسول بفرستادم و جواب بازآمد كه در تهيه اسباب كار هستند، وزير از اين امر تعجب كرد و از وى از چـگـونگى امر پرسيدن گرفت ، شريف او را خبر داد كه او را در بغداد مرغهاى كوفى و در كوفه طيور بغداديه است و چون تو به آنچه راءى زدى مرا اشارت فرمودى مـن فـرمان كردم تا به توسط مرغ به كوفه مكتوب بفرستد و هم اكنون خبر باز رسيد كـه آن مـكـتـوب بـه كـوفـه وصـول يـافـت و ايـنـك بـه اطـاعـت امـر مشغول هستند.(149)

و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است سيد اجل بهاءالشّرف نجم الدين ابوالحن محمد بن الحسن بن احمد بن على بن محمد بن عمر بن يحيى ابن الحسين النّسابة بن احمد المحّدث ابن عمر بـن يـحـيـى بـن الحـسين ذوالدّمعة كه در اول صحيفهة كامله اسمش هست و عميدالرؤ ساء از او روايـت مـى كـنـد و جـمـاعـت بـسيارى غير از عميدالرؤ ساء نيز از او روايت مى كنند مانند ابن سـكـون و جـعـفـر بـن عـلى والد شيخ محمد بن المشهدى و شيخ هبة اللّه بن نما و غير ايشان عليهم الرّضوان .

ذكر عيسى پسر سوم زيد بن على بن الحسين عليه السلام

هـمـانـا عـيـسـى بـن زيـد مـكـنـّى اسـت بـه ابـويـحـيـى و مـلقـب اسـت بـه مـوتـم الا شـبـال و اين لقب از آن يافت كه وقتى شيرى را كه داراى بچگان بود و سر راه بر مردم گرفته بود بكشت از آن وقت لقب موتم الا شبال يافت يعنى يتيم كننده شيربچگان .

ابـوالفـرج سـتـايـش بـليـغـى از او نـمـوده و گـفـتـه كـه او مـردى جـليـل القـدر و صـاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده ، و از حضرت صادق عليه السلام و بـرادر آن حـضـرت عـبـداللّه محمد عليه السلام و از پدر خود زيد بن على عليه السلام و غيرهم روايت مى كرد و علماء عصر او مقدم او را مبارك مى شمردند.(150)

و سـفـيـان ثـورى را بـا او ارادتى تام بود و او را به زيادت تعظيم و احترام مى نمود و لكـن موافق روايتى مدح او محل نظر است چه سوء ادبى و جسارتى از او بالنّسبة به امام زمان خود حضرت صادق عليه السلام ظاهر گشته .

و بـالجـمله ؛ عيسى در واقعه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن حاضر بود و چون آن دو تـن كـشـتـه شـدند عيسى از مرم اعتزال جست و در كوفه در خانه على بن صالح بن حىّ مـتوارى گشت و نسبش را از مردم پوشيده داشت تا وفات يافت و در ايامى كه عيسى پنهان بـود يـحـيـى بـن حسين بن زيد و به قول صاحب ( عمدة الطالب ) محمد بن محمد بن زيد به پدر گف كه دوست دارم مرا بر عمويم دلالت كنى و بگويى در كجا است تا او را مـلاقات كنم ، همانا قبيح است بر من كه من چنين عمويى داشته باشم و او را ديدار ننمايم . پـدر گـفـت : اى پـسـرجـان ! ايـن خـيال از سر به در كن ؛ چه آنكه عموى تو عيسى خود را پـنـهـان كـرده اسـت و دوسـت نـدارد كـه شناخته شود و مى ترسم اگر تو را به سوى او دلالت كـنـم و بـه نـزد او روى بـه سـخـتـى افـتـد و مـنـزل خـود را تـغيير دهد، يحيى در اين باب مبالغه و اصرار كرد تا آنكه پدر را راضى نمود كه مكان عيسى را نشان دهد.

حـسـيـن گـفت : اى پسر! اگر خواهى عموى خود را ملاقات كنى از مدينه به كوفه سفر كن چـون بـه كـوفـه رسـيـدى از مـحله بنى حىّ پرسش نما، چون اين دانستى برو به فلان كـوچـه ، و آن كـوچـه را براى او وصف كرد، چون به آن كوچه رسيدى خانه اى بينى به فـلان صـفت و فلان نشانى ، آن خانه عموى تست ؛ لكن تو بر در خانه منشين بلكه برو در اوايـل كـوچـه بـنـشـيـن تـا وقـت مغرب ، آنگاه مردى بينى بلند قامت به سن كهولت كه صـورت نـيكويى دارد و آثار سجده در جبهه [پيشانى ] او نمايان است . جبّه اى از پشم در بر دارد و شترى در پيش انداخته از سقّايى برگشته و به هر قدمى كه بر مى دارد و مى نـهـد ذكـر خـدا را بـه جا مى آورد و اشك از چشمان او فرو مى ريزد همان شخص ‍ عموى تو عـيـسـى اسـت ، چـون او را ديـدى بـرخـيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور و عمويت ابـتـدا از تـو وحشت خواهد كرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساكن شود. پس زمان كمى با او ملاقات مى كنى و مجلس خد را با او طولانى مكن كه مبادا كسى شما را ببيند و او را بشناسد آنگاه او را وداع كن و ديگر به نزد او مرو وگرنه از تو نيز پنهان خواهد شد و بـه مـشـقـّت خـواهـد افتاد، يحيى گفت : آنچه فرمودى اطاعت خواهم كرد، پس تجهيز سفر كرده با پدر وداع نموده به جانب كوفه روان شد.

چـون به كوفه رسيده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بنى حىّ پرسش نمود و آن خانه را كه پدرش وصف كرده بود پيدا نمود، پس در بيرون كوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتى كه آفتاب غروب كرد، ناگاه مردى را ديد كه شترى در پيش انداخته و مـى آيـد بـه همان اوصافى كه پدرش نشانى داده بود و هر قدمى كه بر مى دارد و مى گـذارد لبـهـايـش بـه ذكـر خـدا حـركـت مـى كند و اشك از ديدگانش فرو مى ريزد، يحيى بـرخـاسـت و بـر او سلام كرد و با او معانقه نمود. يحيى گفت چون چنين كردم عمويم مانند وحـشـى كـه از انـسـى وحشت كند از من وحشت كرد، گفتم : اى عمو! من يحيى بن حسين بن زيد پـسـر بـرادر تـو مـى باشم . چون اين از من شنيد مرا به سينه چسبانيد و چنان گريست و حـالش منقلب شد كه گفتم الحال سكته خواهد كرد، چون قدرى به خويشتن آمد شتر خود را بـخـوابـانـيـد و بـا مـن بـنـشـسـت و از احـوال خـويـشـان و اهـل بـيـت خود از مردان و زنان و كودكان يك يك پرسيد و من حالات ايشان را براى او شرح دادم و او مـى گـريـسـت . آنـگـاه كـه از حـال ايـشـان مـطـلع شـد حـال خـود را بـراى مـن نـقـل كـرد و گـفـت : اى پـسـرك ! اگـر از حـال مـن خواسته باشى بدان كه من نسب و حال خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر را كـرايـه كـرده هـر روز بـه سقّايى مى روم و آب بار مى كنم و براى مردم مى برم و آنچه تـحـصـيـل كـردم اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مانده باشد در وجه قوت خـود صـرف مـى كنم و اگر روزى مانعى براى من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آب كـشـى بـيـرون روم آن روز را قـوتـى نـدارم كـه صـرف كـنـم لاجرم از كوفه به صحرا بـيـرون يـم شـوم و از فـضـول بـقـول ، يـعـنـى بـرگ كـاهـو و پـوسـت خـيـار و امثال اينها كه مردم دور افكنده اند جمع مى كنم و آن را قوت و غذاى خود مى گردانم ، و در ايـن مـدت كـه پـنهان گشته ام در همين خانه منزل كرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته و چندى كه در اين خانه ماندم دختر خود را به من تزويج كرد و حق تعالى از او دخترى به من كـرامـت فرمود، چون به حدّ بلوغ رسيد مادرش به من گفت كه دختر را به پسر فلان سقّا كـه هـمسايه ما است تزويج كن ؛ زيرا كه به خواستگارى او آمده اند. من او را پاسخ ندادم زوجه ام اصرار بليغى كرد من در جواب ساكت بودم و جراءت نمى كردم كه نسب خود را با وى بـگـويـم و او را خبر دهم كه دختر من فرزند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است كفو و هم شاءن او پسر فلان مرد سقّا نيست . زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامى من چنان پنداشت لقمه اى كه هرگز در خيالش نمى گنجيد به چنگش افتاده ، لاجرم در اين بـاب مـبـالغـه بـسـيـار كـرد تا آنكه من از تدبير كار عاجز شدم و از خدا كفايت اين امر را خـواسـتـم . حق تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزى دخترم وفات يافت و از غـصه او راحت شدم ، لكن پسرجان من يك غصه در دلم ماند كه گمان نمى كنم احدى آن قدر غصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است كه مادامى كه دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگويم كه اى نور ديده تو از فرزندان پيغمبرى و خانم مى بـاشى نه آنكه دختر يك عمله باشى و او بمرد و شاءن خود را ندانست ؛ پس عمويم با من وداع كـرد و مـرا قسم داد كه ديگر به نزد او نروم مبادا كه شناخته شود و دستگير گردد، پـس مـن بـعـد از چـنـد روز ديگر رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم و همان يك دفعه بود ملاقات من با او.(151)

ابـوالفـرج روايـت كـرده از خصيب وابشى كه از اصحاب زيد بن على و مخصوصين عيسى بـن زيد بود گفت در اوقاتى كه عيسى در كوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما به ديدن او با حال خوف مى رفتيم و بسا بود كه در صحرا بود و آب كشى مى كرد پس ‍ مى نشست بـا مـا و حديث مى كرد ما را و مى گفت واللّه دوست داشتم كه من ايمن بودم بر شما از اينها يـعـنـى مـهـدى عباسى و اعوان او پس طول مى دادم مجالست با شما را و توشه مى بردم از حـديـث با شماها و نظر بر روى شماها. به خدا سوگند كه من شوق ملاقات شما را دارم و پـيـوسته به ياد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب برويد تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس برسد بدى يا ضررى .(152)

next page

fehrest page

back page