منتهى الامال
قسمت اول : باب ششم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۸ -


از قـاضـى تـنـوحـى بغدادى نقل است كه گفت : من با عضدالدّوله بودم وقتى كه از بغداد بـه عزم همدان بيرون شد نظرش افتاد بر بناء قبرالنّذور، از من پرسيد كه اى قاضى اين بناء چيست ؟ گفتم : ( اَطالَ اللّهُ بَقاءُ مَوْلانا ) اين مشهد النّذور است و نگفتم كه قـبـر النّذور است ؛ زيرا مى دانستم كه از لفظ قبر و كمتر آن تطيّر مى زند، عضدالدّوله را خـوش آمـد و گـفـت : مـى دانـسـتـم كـه قـبـر النـّذور اسـت ، مـرادم از ايـن سـؤ ال شرح حال او بود؟ گفتم : اين قبر عبيداللّه بن محمد بن عمر بن على بن الحسين بن على بـن ابـى طـالب عليه السلام است بعض از خلفاء خواست او را خفيةً بكشد امر كرد در همين مـحل زمين را گود كردند مانند زبيه (و آن مغاكى است كه براى شكار كردن شير درست مى كـنـنـد) و روى آن را پوشانيدند عبيداللّه كه از آنجا عبور كرد ندانسته در آن مغاك افتاد و خاك بر روى او ريخته شد و او زنده در زير خاك مدفون گشت و اين قبر مشهور به نذور شـد به سبب آن كه هر كه براى مقصدى نذرى براى او مى كند به مقصود خود مى رسد و مـن مـكـرر بـراى او نـذر كـرده ام و بـه مـقـصـد خـود نـائل گـشـتـه ام ، عضدالدّوله قبول نكرد و گفت واقع شدن اين نذرها اتفاقى است و منشاء ايـن چـيـزهـا مـردم و عـوام مـى بـاشـنـد كـه بـازارى مـى خـواهـنـد درسـت كـنـنـد چـيـزهـاى بـاطل نقل مى كنند، قاضى گفت من سكوت كردم ، پس از چندى روزى عضدالدّوله مرا طلبيد و در بـاب قـبر النّذور مرا تصديق نمود و گفت نذرش مجرب است ، من براى امر بزرگى بر او نذر كردم و به مطلب رسيدم .(129)

ذكر زيد بن على بن الحسين عليه السلام و مقتل او

شـيـخ مفيد قدس سره فرموده كه زيد بن على بن الحسين عليه السلام بعد از حضرت امام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام از ديـگـر بـرادران خـود بـهـتـر و از هـمـگـى افضل بود و عابد و پرهيزكار و فقيه و سخى و شجاع بود و با شمشير ظهور نمود، امر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر و طـلب خون امام حسين عليه السلام كرد، پس روايت كرده از ابـوالجـارود و زيـاد بـن المنذر كه گفت : وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پرسش كردم گفتند او حليف القرآن است يعنى پيوسته مشغول قرائت قرآن مجيد است .

و از خالد بن صفوان نقل كرده كه گفت : زيد از خوف خدا مى گريست چندان كه اشك چشمش بـا آب بـيـنـيـش مـخـلوط مـى گـشـت و اعـتقاد كردند بسيارى از شيعه در حق او امامت را و سبب حـصـول ايـن عـقـيـدت خـروج زيـد بـود بـا شمشير و دعوت فرمودن او مردمان را به سوى رضـاى از آل مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان چنان گمان كردند كه مقصود او از ايـن كـلمـه خود او است و حال آنكه اين اراده نداشت ؛ زيرا كه زيد معرفت و شناسايى داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر عليه السلام امامت را به وصيت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادق عليه السلام .(130)

مؤ لف گويد: كه ظهور كمالات نفسانى و مجاهدات زيد بن على با مرده مروانى مستغنى از تـوصـيـف است ، صيت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سيف و سنان او در السنه مذكور اين چـنـد شـعـر كـه در وصف فضل و شجاعت او است در ( كتاب مجالس المؤ منين ) مسطور است :

فَلَمّا تَرَدّى بِالْحَمائِلِ وَانْتَهى يَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ
تَبَيَّنَتِ اْلاَعْداءُ اَنَّ سِنانَهُ يُطيلُ حَنينَ الاُمَّهاتِ الثَّواكِلِ
تَبَيَّنَ فيهِ مَيْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقى وَليدا يُفَدّى بَيْنَ اِيْدِى الْقَوابِلِ(131)

سيد اجل سيد عليخان در ( شرح صحيفه ) فرموده كه زيد بن على بن الحسين عليه السـلام را ابـوالحـسـن كـنيت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اكثر ممّا يحصر و يعدّ. و آن سيد والانـسـب مـوصـوف بـه حليف القرآن بودى چه هيچگاه از قرائت كلام مجيد بر كنار نبودى .(132)

ابـونـصـر بـخارى از ابن الجارود روايت كند كه گفت : وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پـرسـش كـردم بـه مـن گـفـتـنـد: اين حليف القرآن را مى خواهى و اين اسطوانه مسجد را مى گـويـى ؛ زيـرا كه از كثرت نماز او را چنين مى خواندند. پس سيد كلام شيخ مفيد را كه ما نـقـل كـرديـم نـقـل كـرده آنـگـاه فـرمـوده كـه اهـل تـاريخ گفته اند: سبب خروج زيد و روى برتافتن او از اطاعت بنى مروان آن بود كه براى شكايت از خالد بن عبدالملك بن الحرث بن الحكم امير مدينه به سوى هشام بن عبدالملك راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمى داد و زيـد مـطـالب خـويـش هـمـى بـه او بـرنـگـاشـت و هـشـام در اسفل مكتوب او مى نوشت به زمين خود بازگرد و زيد مى فرمود سوگند به خداى هرگز به سوى ابن الحرث باز نشوم .

بـالجـمـله ؛ بـعد از آنكه مدتى زيد در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآيد، چـون زيـد در پـيـش روى هـشـام بـنشست هشام گفت : مرا رسيده است كه تو در طلب خلافت و آرزوى ايـن رتـبـت مـى باشى با آن كه تو را اين مقام و منزلت نباشد، چه فرزند كنيزى بيش نيستى ؛ زيد گفت : همانا براى اين كلام تو جوابى باشد، گفت : بگوى ، گفت : هيچ كـس بـه خـداونـد اولى نـبـاشـد از پـيـغـمـبـرى كـه او را مـبـعـوث داشـت و او اسـمـاعـيـل بـن ابـراهـيم عليه السلام و پسر كنيز است و خداوند او را برگزيد و حضرت خـيـرالبشر صلى اللّه عليه و آله و سلم را از صلب او پديد ساخت ، پس ‍ بعضى كلمات مـابـيـن زيـد و هـشـام رد و بـدل شـد، بـالاخـره هـشـام گـفـت دسـت ايـن گـول نـادان بـگـيـريد و بيرون بريد، پس زيد را بيرون بردند و با چند تن به جانب مـديـنـه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وى جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به كوفه درآمد و مردم كوفه روى به بيعت او درآوردند.(133)

مـسـعـودى در ( مـروج الذهـب عـ( فرموده : سبب خروج زيد آن شد كه رصافه (كه از ارضـاى قـنـّسـريـن اسـت ) بـر هـشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جايى از براى خود نـيـافـت كـه بـنشيند و هم از براى او جايى نگشودند لاجرم در پايين مجلس ‍ بنشست و روى به هشام كرد و فرمود:

لَيـْسَ اَحـَدٌ يَكْبُرُ عَنْ تَقْوَى اللّهِ وَ لايَصْغُرُدُون تَقْوَى اللّهِ وَ اَنَا اُوصيكَ بِتَقْوَى اللّهِ فَاتَّقْهِ!

هـشـام گـفـت : سـاكـت بـاش لاامّ لك ، تـويـى آن كـس كـه بـه خـيـال خـلافـت افـتـاده اى و حـال آنـكه تو فرزند كنيزى مى باشى ، زيد گفت : از براى حرفت تو جوابى است اگر بخواهى بگويم و اگر نه ساكت باشم ؟ گفت : بگو.

فـرمـود: اِنَّ الاُمَّهـاتِ لايـُقـْعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغاياتِ: پستى رتبه مادران موجب پستى قدر فـرزنـدان نـمى شود و اين باز نمى دارد ايشان را از ترقى و رسيدن به پايان ، آنگاه فـرمـود: مـادر اسـمـاعـيـل كـنـيـزى بود از براى مادر اسحاق و با آنكه مادرش كنيز بود حق تعالى او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بيرون آورد از صلب او پـيـامـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را، ايـنـك تو مرا به مادر طعنه مى زنى و حال آنكه من فرزند على و فاطمه عليهما السلام مى باشم . پس به پا خاست و خواند:

شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْرى بِهِ كَذاكَ مَنْ يَكْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ
قَدْ كانَ فِى الْمَوْتِ لَهْ راحَةٌ وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِى رِقابِ الْعِبادِ
اِنْ يُحْدِثِ اللّهُ لَهُ دَوْلَةً يَتْرُكُ آثارَ الْعِدى كَالرِّمادِ

و از نزد هشام بيرون شد و به جانب كوفه شتافت .

قـرّاء و اشـراف كـوفه با او بيعت كردند. پس زيد خروج كرد و يوسف بن عمر ثقفى كه عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت ، همين كه تنور حرب تافته شد اصحاب زيد بناى غدر نهادند، نكث بيعت كرده و فرار نمودند و باقى ماند زيد با جماعت قليلى و پـيـوسـتـه قـتـال سـخـتى كرد تا شب داخل شد و لشكريان دست از جنگ كشيدند و زيد زخم بسيار برداشته بود و تيرى هم بر پيشانيش رسيده بود. پس حجامى را از يكى از قراء كوفه طلبيدند تا پيكان تير را از جبهه [ پيشانى ] او بيرون كشد همين كه حجام آن تير را بـيـرون آورد جـان شـريـف زيـد از تـن بيرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبى دفن كردند و قبر او را از خاك و گياه پر كردند و آب بر روى آن جارى ساختند و از آن حـجـام پـيـمـان گـرفتند كه اين مطلب را آشكار نكند همين كه صبح شد حجام نزد يوسف رفـت و موضع دفع زيد را نشان داد يوسف قبر زيد را شكافت و جنازه او را بيرون آورد و سر نازنينش را جدا كرد و براى هشام فرستاد و هشام او را مكتوب كرد كه زيد را برهنه و عـريـان بـر دار كـشـيد يوسف او را در كناسه كوفه برهنه كرده بر دار آويخت و به همين قـضـيـه اشـاره كـرده بـعـضـى شـعـراء بـنـى امـيـه و خـطـاب بـه آل ابوطالب و شيعيان ايشان نموده و گفته :

صَلَبْنا لَكُمْ زَيْدا عَلى جِذْعِ نَخْلَةٍ وَ لَمْ اَرَمَهْدِيّا عَلَى الْجِذْعِ يُصْلَبُ

و آنـگـاه بـعـد از زمـانـى هـشـام بـراى يـوسـف نـوشـت كه جثّه زيد را به آتش بسوزاند و خاكسترش را به باد دهد.

و ذكـر كـرده ابوبكر بن عيّاش و جماعتى آنكه ، زيد پنجاه ماه برهنه بر دار آويخته بود در كـنـاسـه كـوفـه و احدى عورت او را نديد به جهت آنكه خدا او را مستور فرموده بود، و چـون ايـام سلطنت به وليد بن يزيد بن عبدالملك رسيد و يحيى بن زيد در خراسان ظهور كـرد وليـد نـوشـت بـه عـامـل خـود در كـوفـه كـه زيـد را با دارش بسوزانيد پس زيد را سوزانيدند و خاكسترش را در كنار فرات به باد دادند.

و نـيـز مـسـعـودى گـفـته كه حكايت كرده هَيْثَمِ بْنِ عَدِىّ طائى از عمرو بن هانى كه گفت : بـيرون شديم در زمان سفاح با على بن عبداللّه عباسى به جهت نبش كردن گورهاى بنى امـيـه ، پـس رسـيـديـم به قبر هشام او را از گور بيرون ديديم بدنش هنوز متلاشى نشده اعـضايش صحيح مانده بود جز نرمه بينيش ، عبداللّه هشتاد تازيانه بر بدن او زد پس او را بـسـوزانـيـد، آنـگـاه رفـتـيـم به ارض وابق ، سليمان را از گور درآورديم چيزى از او نـمـانـده بود جز صلب و اضلاع و سرش ، او را هم سوزانيديم و همچنين كرديم با ساير مرده هاى بنى اميه كه گورهاى ايشان در قنّسرين بود، پس رفتيم به سوى دمشق و گور وليـد بـن عـبـدالمـلك را شـكافتيم و هيچ چيز از او نيافتيم ، پس قبر عبدالملك را شكافتيم چـيـزى از او نـديـديـم جـز شـئون سـرش ، آنـگـاه گـور يـزيد بن معاويه را كنديم چيزى نـديـديـم جـز يـك اسـتـخـوان و در لحـدش خـطـى سـيـاه و طـولانـى ديـديـم مـثـل آنـكه در طول لحد خاكسترى ريخته باشند پس تفتيش كرديم از قبور ايشان در ساير بلدان و سوزانيديم آنچه را كه يافتيم از ايشان .

مـسـعـودى مـى گـويد: اينكه اين خبر را ما در اين موقع ياد كرديم براى آن كردار ناستوده است كه هشام با زيد بن على عليه السلام به پاى برد و آنچه ديد به پاداش كردارش ‍ بود (انتهى ).(134)

خود لحد گويد به ظالم كيستى ظالما در بيت مظلم چيستى
ظالمان را كاش جان در تن مباد كز حريقش آتش اندر من فتاد
نيكوان را خوفها از من بود اى عجب ظالم زمن ايمن بود
خانه ظالم به دنيا شد خراب من بر او پاينده تا يوم الحساب

هـمـانـا ايـن گردون گردان ، هزاران عبدالملك و مروان را از ملك و روان بى نصيب ساخته و اين روزگار خون آشام هزاران وليد و هشام را دستخوش حوادث سهام [ تيرها] و دواهى حسام [ شمشير] گردانيده ، و اين فلك سبزفام بسى جبابره و تبابعه را ناكام گردانيده است ، چـه بـسـيـار پـادشـاهـا بـا گـنـج و كـلاه را از فـراز كـاخ بـه نـشـيـب خـاك سـيـاه منزل داده و چه شهرياران فيروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافكنده :

خون دل شيرين است آن مى كه دهد رزبان (135) زآب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان

اى عـجـب چـه بسيار بديدند و بسيار شنيدند كه ستمكاران پيشين زمان چه ستمها كردند و چـه خـونـهـا بـه ناحق ريختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حرير و ديباج دوختند و چه تـخـت و تـاج بـيـاراسـتند و چه بناهاى مشيّد و چه بنيادهاى مسدّد بساختند آخر الا مر با چه وبالها باز رفتند و چه خيالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:

گويى كه نگون كرده است ايوان فلك و شرا حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان

شـيـخ صـدوق از حـمـزة بـن حـمـران روايـت كـرده كـه گـفـت : داخـل شـدم بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ان حضرت فرمود كه اى حمزه از كجا مـى آيـى ؟ عـرض ‍ كردم : از كوفه مى آيم . حضرت از شنيدن اين كلمه گريست چندان كه مـحـاسـن شـريـفـش از اشـك چـشـمـش تـر شـد، عـرضـه داشـتـم : يـابـن رسول اللّه ! چه شد شما را كه گريه بسيار كرديد؟ فرمود: گريه ام از آن شد كه ياد كردم عمويم زيد را و آن مصائبى كه به او رسيد. گفتم : چه چيز به خاطر مبارك درآوردى ؟ فـرمـود: ياد كردم شهادت او را در آن هنگام كه تيرى به جبين او رسيد و از پا درآمد پس فـرزنـدش يحيى به سوى او آمد و خود را بر روى او افكند و گفت : اى پدر بشارت باد تو را كه اينك وارد مى شوى بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام .

زيـد گـفت : چنين است كه مى گويى اى پسر جان من ، پس حدّادى را طلبيدند كه آن تير را بيرون آورد، همين كه تير را از پيشانى او كشيدند جان او نيز از تن بيرون شد، پس نعش زيد را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى كه در نزد بستان زايده جارى مى شد. پس در مـيـان آن نهر قبرى كندند و زيد را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى كردند تا آنكه قبرش معلوم نباشد كه مبادا دشمنان ، او را از قبر بيرون آورند و لكن وقتى كه او را دفن مى نمودند يكى از غلامان ايشان كه از اهل سند بود اين مطلب را دانست . روز ديگر خبر بـرد بـراى يـوسـف بـن عـمـر و تـعـيـيـن كـرد بـراى ايـشـان قـبـر زيـد را، پـس چـهـار سـال بـه دار آويـخته بود، پس از آن امر كرد او را پايين آوردند و به آتش سوزانيدند و خـاكـسـتـرش را بـه بـاد دادنـد. پـس حـضـرت فـرمـود: خـدا لعـنـت كـنـد قـاتـل و خـاذل زيـد را و بـه سـوى خـداونـد شـكـايـت مـى كـنـم آنـچـه را كـه بـر مـا اهـل بـيـت بـعـد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از اين مردم مى رسد و از حق تعالى يارى مى جوييم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَيْرٌ مُسْتَعان .(136)

و نـيـز شـيخ صدوق از عبداللّه بن سيابه روايت كرده كه گفت : هفت نفر بوديم از كوفه بـيـرون شديم و به مدينه رفتيم چون خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم حضرت فـرمـود: از عـمـوى مـن زيـد خـبـر داريـد؟ گـفـتـيـم : مـهـيـاى خـروج كـردن بـود و الحـال خـروج كـرده يـا خروج خواهد كرد، حضرت فرمود: اگر براى شما از كوفه خبرى رسـيـد مـرا اطـلاع دهـيـد. پـس گـفـتـنـد چـنـد روزى نـگـذشت نامه از كوفه آمد كه زيد روز چهارشنبه غرّه صفر خروج كرد و روز جمعه به درجه رفيعه شهادت رسيد و كشته شد با او فـلان و فـلان ، پـس ما به خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم و كاغذ را به آن حـضرت داديم چون آن نامه را قرائت نمود گريست و فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ از خدا مى طلبم مزد مصيبت عمويم زيد را، همانا زيد نيكو عمويى بود و از براى دنيا و آخرت مـا نـافـع بـود و بـه خـدا قـسـم كـه عـمـويم شهيد از دنيا رفت مانند شهدايى كه در خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و عـلى و حـسـن و حـسين عليه السلام شهيد گشتند.(137)

شـيـخ مـفـيـد قـدس سره فرموده كه چون خبر شهادت زيد به حضرت صادق عليه السلام رسـيـد سـخـت غـمگين و محزون گشت به حدى كه آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار ديـنـار از مـال خود عطا كرد كه قسمت كنند در ميان عيالات آن كسانى كه در يارى زيد شهيد گـشـتـه بـودنـد كـه از جـمـله آنـهـا بـود عـيـال عـبـداللّه بـن زبـيـر بـرادر فـضـيـل بـن زبـيـر رسـّانـى كـه چـهـار ديـنـار به او رسيد و شهادت او در روز دوم صفر سـال صـد و بـيـسـتـم واقـع شـد و مـدت عـمـرش چـهـل و دو سال بوده .(138)

ذكـر اولاد زيـد بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و مقتل يحيى بن زيد

هـمـانـا اولاد زيـد بـه قـول صاحب ( عمدة الطالب ) چهار پسر بود و دختر نداشت و پـسـران او يـحـيـى و حـسـيـن و عـيـسـى و مـحـمـد اسـت ، امـا يـحـيـى در اوايـل سـلطـنـت وليـد بـن يـزيـد بـن عـبـدالملك خروج كرد به جهت نهى از منكر و دفع ظلم شـايـعـه امـويـه و در پـايـان كـار كـشـتـه گـشـت . و كـيـفـيـت مقتل او به نحو اختصار چنين است :

ابـوالفـرج و غـيـره نـقـل كرده اند كه چون زيد بن على بن الحسين عليه السلام در سنته صد و بيست و يك در كوفه شهيد گشت و يحيى از كار دفن پدر فارغ گرديد اصحاب و اعـوان زيـد مـتـفـرق گـرديـدند و با يحيى باقى نماند جز ده نفر، لاجرم يحيى شبانه از كـوفـه بيرون شد و به جانب نينوا رفت و از آنجا حركت كرد به سوى مدائن ، و مدائن در آن وقـت در طـريـق خـراسـان بـود، يـوسف بن عمر ثقفى والى عراقين براى گرفتن يحيى حريث كلبى را به مدائن فرستاد، يحيى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخس رفـت و در سـرخـس بـر يـزيـد بـن عـمـرو تـيمى وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند. جـمـاعـتى از ( محكّمه ) يعنى خوارج كه كلمه لاحُكْمَ اِلاّ للّهِ را شعار خود كرده بودند خـواسـتـنـد بـا او هـمـدسـت شـوند به جهت قتال با بنى اميه . يزيد بن عمرو، يحيى را از هـمـراهـى بـا ايشان نهى كرد و گفت چگونه استعانت مى جويى بر دفع اعداء به جماعتى كـه بـيـزارى از على و اهلبيتش مى جويند. پس يحيى ايشان را از خود دور كرد و از سرخس بـه جـانب بلخ رفت و بر حريش بن عبدالرحمن شيبانى ورود كرد و نزد او بماند تا هشام از دنـيـا رفـت و وليـد خـليـفـه گـشـت . آنـگـاه يـوسـف بـن عـمـر بـراى نـصـربـن سـيـّار عـامـل خـراسـان نـوشـت كـه به سوى حريش بفرست تا يحيى را ماءخوذ دارد، نصر براى عـقـيـل عـامـل بـلخ نـوشـت كـه حـريـش را بـگـير و او را رها مكن تا يحيى را به تو سپارد، عـقـيـل حـسـب الا مـر نـصـر بـن سـيّار را بگرفت و او را ششصد تازيانه زد و گفت به خدا سوگند اگر يحيى را به من نسپارى تو را مى كشم ، حريش هم از اين كار اباء كرد.

قـريـش پـسـر حـريش ، عقيل را گفت كه با پدر من كارى نداشته باش كه من كفايت اين مهم بـر عـهـده مـى گـيـرم و يـحيى را به تو مى سپارم . پس جماعتى را با خود برداشت و در تفتيش يحيى برآمد و يحيى را يافتند در خانه اى كه در جوف خانه ديگر بود، پس ‍ او را با يزيد بن عمرو كه يكى از اصحاب كوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند، نـصـر او را در قـيـد و بـنـد كـرده مـحـبـوس داشـت و شـرح حـال را بـراى يـوسـف بن عمر نگاشت . يوسف نيز قضيه را براى وليد نوشت ، وليد در جواب نوشت كه يحيى و اصحاب او را از بند رها كنند، يوسف مضمون نامه وليد را براى نـصـر نـوشت ، نصر بن سيار، يحيى را طلبيد و او را تحذير از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر كرد كه ملحق به وليد بشود.

ابوالفرج روايت كرده كه چون يحيى را از قيد رها كردند جماعتى از مالداران شيعه رفتند بـه نزد آن حدّادى كه قيد يحيى را از پاى او درآورده بود با وى گفتند اين قيد آهن را به ما بفروش ، حدّاد آن قيد را به معرض بيع درآورد و هر كدام خواست كه ابتياع كند ديگرى بـر قـيـمـت او مى افزود تا قيمت آن به بيست هزار درهم رسيد. آخرالا مر جملگى آن مبلغ را دادنـد و به شراكت خريدند، پس آن قيد را قطعه قطعه كرده قسمت كردند هركس قسمت خود را براى تبرك ، نگين انگشتر نمود.

و بـالجـمـله ؛ چـون يـحيى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والى ابر شهر شد. عمرو، يحيى را هزار درهم داد تا نفقه كند و او را بيرون كرد به جانب بيهق ، يحيى در بيهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براى ايشان ستور خريد و به دفع عـمـرو بـن زراره عـامـل ابر شهر بيرون شد. عمرو چون از خروج يحيى مطلع شد قضيه را بـراى نـصـر بـن سـيـّار نـوشـت . نـصـر نـوشـت بـراى عـبـداللّه بـن قـيـس ‍ عـامـل سـرخـس و بـراى حـسـن بـن زيـد عـامل طوس كه به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با يحيى كارزار كنند.

پـس عـبـداللّه و حـسـن بـا جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساكر و جنود تهيه كـردنـد و جـنـگ يـحـيـى را آمـاده گشتند، يحيى با هفتاد سوار به جنگ ايشان آمد و با ايشان كـارزار سـخـتـى كـرد و در پـايان كار عمرو بن زراره را بكشت و بر لشكر او ظفر جست و ايـشـان را مـنهزم و متفرق كرد و اموال لشكرگاه عمرو را به غنيمت برداشت ، پس از آن به جـانـب هـرات شـتافت و از هرات به جوزجان (كه مابين مرو و بلخ و از بلاد خراسان است ) وارد شد، نصربن سيار سلم [يا سالم ] بن احور را با هشت هزار سوار شامى و غير شامى بـه جـنـگ يـحـيى فرستاد، پس در قريه ارغوى تلاقى دو لشكر شد و تنور جنگ تافته گشت ، يحيى سه روز و سه شب با ايشان رزم كرد تا لشكرش ‍ كشته شد و در پايان كا در غلواى جنگ تيرى بر جبهه [پيشانى ] يحيى رسيد و از پا در آمد و شهيد گرديد.

پـس چـون ظـفـر بـراى لشـكـر سـلم واقـع شـد و يـحـيـى كـشـتـه گـشـت ، آمـدنـد بـر مـقـتل او و بدن او را برهنه كردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصر بـراى وليـد فـرسـتـاد، پـس بـدن يـحـيـى را در دروازه شـهـر جـوزجان بر دار آويختند و پـيـوسـتـه بـدن او بـر دار آويـخـتـه بـود تـا اركـان سـلطـنـت امـويـه مـتزلزل گشت و سلطنت بنى عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزى داعى دولت بنى عباس ، سـلم قـاتـل يـحـيـى را بـكـشـت و جـسـد يـحـيـى را از دار بـه زيـر آورد و او را غسل داد و كفن كرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن كرد. پس نگذاشت احدى از آنها را كـه در خـون يـحـيـى شـركـت نـمـوده بـودنـد مـگر آنكه بكشت ، پس در خراسان و ساير اعـمـال او يـك هـفـتـه عـزاى يـحـيـى را بـه پـا داشـتـنـد و در آن سـال هـر مـولودى كـه در خـراسـان مـتـولد شـد يـحـيـى نـام نـهـادنـد، و قتل يحيى در سنه صد و بيست و پنجم واقع شد، و مادرش ريطة دختر ابوهاشم عبداللّه بن محمد حنفيّه بوده .(139)

و دعيل خزاعى اشاره به قبر او نموده در اين مصراع :

( وَ اُخْرى بِاَرْضِ الْجُوزجانِ مَحَلُّها. ) (140)

و در سـنـد ( صـحـيـفـه كـامـله ) اسـت كـه عـمـيـر بـن مـتـوكل ثقفى بلخى روايت كرد از پدرش متوكل بن هارون كه گفت : ملاقات كردم يحيى بن زيـد بـن على عليه السلام را در وقتى كه متوجه به خراسان بود پس سلام كردم بر او. گـفـت : از كـجـا مـى آيـى ؟ گـفـتـم : از حـج ، پـس پـرسـيـد از مـن از حـال اهـل بـيـت و بـنـى عـمّ خـود و مـبـالغـه كـرد در پـرسـش از حـال حـضـرت جـعفر بن محمد عليه السلام ، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبر ايـشـان و حـزن و انـدوه ايشان بر پدرش زيد، يحيى گفت كه عموى من محمد بن على عليه السلام اشاره فرمود بر پدرم به ترك خروج و او را آگاهى داد كه اگر خروج كند و از مـديـنه مفارقت نمايد به كجا خواهد رسيد مآل امر او پس آيا ملاقات كردى پس عمويم جعفر بـن مـحـمـد عـليـه السـلام را؟ گـفـتـم : آرى ، گـفـت : آيا شنيدى از او كه دربارهئ من چيزى بـفـرمـايـد؟ گفتم : آرى ، فرمود: به چه ياد كرد مرا خبر بده ، گفتم : فدايت شوم دوست نمى دارم كه بگويم به روى تو آنچه كه شنيده ام از آن حضرت ، گفت : آيا به مرگ مى ترسانى مرا، بيار آنچه شنيده اى ، گفتم : شنيدم مى فرمود تو كشته مى شوى و بر دار آويخته مى شوى مانند پرت . پس متغير شد روى يحيى و اين آيه مباركه را تلاوت نمود:

( يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ ) .(141)

پس بعد از كلماتى چند گفت به من آيا چيزى نوشته اى از پسر عمّم يعنى حضرت صادق عـليه السلام چيزى به تو املاء فرموده كه نگاشته باشى آن را؟ گفتم : آرى ، فرمود: بـنـما به من آن را، پس بيرون آوردم به سوى او نوعى چند از علم ، و بيرون آوردم براى او دعـايـى را كـه امـلاء كـرده بـود بـر مـن حضرت صادق عليه السلام و فرموده بود كه پـدرش مـحـمـد بن على عليه السلام بر او املاء كرده و خبر داده او را كه اين از دعاى پدر بـزرگوارش على بن الحسين عليه السلام از جمله دعاى صحيفه كامله است ، پس نظر كرد يـحـيـى در آن تـا رسـيـد به آخر آن و فرمود كه آيا رخصت مى دهى مرا در نوشتن اين دعا؟ گفتم : يابن رسول اللّه آيا رخصت مى جويى در چيزى كه از خود شما است .

next page

fehrest page

back page