منتهى الامال
قسمت اول : باب پنجم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۱۶ -


فصل چهارم : در بيان ورود اهل بيت عليهماالسّلام به دارالا ماره

عبيداللّه زياد چون از ورود اهل بيت به كوفه آگه شد، مردم كوفه را از خاصّ و عام اذن عامّ داد لاجرم مجلس او از حاضر و بادى (359) انجمن آكنده شد، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام را حاضر مجلس كنند، پس آن سر مقدّس را به نزد او گذاشتند، از ديدن آن سر مقدّس سخت شاد شد و تبسّم نمود، و او را قضيبى در دست بود كه بعضى آن را چوبى گفته اند و جمعى تيغى رقيق دانسته اند، سر آن قضيب (360) را به دندان ثناياى جناب امام حسين عليه السّلام مى زد و مى گفت : حسين را دندانهاى نيكو بوده . زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده در اين وقت پيرمردى گشته در مجلس آن مَيْشوم حاضر بود، چون اين بديد گفت : اى پسر زياد! قضيب خود را از اين لبهاى مبارك بردار، سوگند به خداوندى كه جز او خداوندى نيست كه من مكرّر ديدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر اين لبها كه موضع قضيب خود كرده اى بوسه مى زد، اين بگفت و سخت بگريست . ابن زياد گفت : خدا چشمهاى ترا بگرياند اى دشمن خدا، آيا گريه مى كنى كه خدا به ما فتح و نصرت داده است ؟ اگر نه اين بود كه پير فرتوت (سالخورده و خرف شده ) گشته اى وعقل تو زايل شده مى فرمودم تا سرت را از تن دور كنند. زيد كه چنين ديد از جا برخاست و به سوى منزل خويش شتافت آنگاه عيالات جناب امام حسين عليه السّلام را چو اسيران روم در مجلس آن مَيْشوم وارد كردند.

راوى گفت : كه داخل آن مجلس شد جناب زينب عليهاالسّلام خواهر امام حسين عليه السّلام متنكره و پوشيده بود پست ترين جامه هاى خود را و به كنارى از قصر الا ماره رفت و آنجا بنشست و كنيزكان در اطرافش در آمدند و او را احاطه كردند.

ابن زياد گفت : اين زن كه بود كه خود را كنارى كشيد؟ كسى جوابش نداد، ديگر باره پرسيد پاسخ نشنيد، تا مرتبه سوّم يكى از كنيزان گفت : اين زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است ! ابن زياد چون اين بشنيد رو به سوى او كرد و گفت : حمد خداى را كه رسوا كرد شما را و كشت شما را و ظاهر گردانيد دروغ شما را. جناب زينب عليهاالسّلام فرمود: حمد خدا را كه ما را گرامى داشت به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر خود و پاك و پاكيزه داشت ما را از هر رجسى و آلايشى همانا رسوا مى شود فاسق و دروغ مى گويد فاجر و ما بحمد اللّه از آنان نيستيم و آنها ديگرانند.

ابن زياد گفت : چگونه ديدى كار خدا را با برادر و اهل بيت تو؟ جناب زينب عليهاالسّلام فرمود: نديدم از خدا جز نيكى و جميل را؛ چه آل رسول جماعتى بودند كه خداوند از براى قربت محلّ و رفعت مقام حكم شهادت بر ايشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براى ايشان اختيار كرده بود اقدام كردند و به جانب مضجع خويش شتاب كردند ولكن زود باشد كه خداوند ترا و ايشان را در مقام پرسش باز دارد و ايشان با تو احتجاج و مخاصمت كنند، آن وقت ببين غلبه از براى كيست و رستگارى كراست ، مادر تو بر تو بگريد اى پسر مرجانه .

ابن زياد از شنيدن اين كلمات در خشم شد و گويا قصد اذّيت يا قتل آن مكرمه كرد. عَمْرو بن حُرَيْث كه حاضر مجلس بود انديشه او را به قتل زينب عليهاالسّلام دريافت از در اعتذار بيرون شد كه اى امير! او زنى است وبر گفته زنان مؤ اخذه نبايد كرد، پس ابن زياد گفت كه خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغى تو و متمرّدان اهل بيت تو. جناب زينب عليهاالسّلام رقّت كرد و بگريست و گفت : بزرگ ما را كشتى و اصل و فرع ما را قطع كردى و از ريشه بركندى اگر شفاى تو در اين بود پس شفا يافتى ، ابن زيادگفت : اين زن سَجّاعه (361) است يعنى سخن به سجع و قافيه مى گويد. و قسم به جان خودم كه پدرش نيز سَجّاع و شاعر بود. جناب زينب عليهاالسّلام جواب فرمود كه مرا حالت و فرصت سجع نيست (362).

و به روايت ابن نما فرمود كه من عجب دارم از كسى كه شفاى او به كشتن ائمّه خود حاصل مى شود و حال آنكه مى داند كه در آن جهان از وى انتقام خواهند كشيد(363).

اين وقت آن ملعون به جانب سيّد سجاد عليه السّلام نگريست و پرسيد: اين جوان كيست ؟ گفتند: على فرزند حسين است ، ابن زياد گفت : مگر على بن الحسين نبود كه خداوند او را كشت ؟! حضرت فرمود كه مرا برادرى بود كه او نيز على بن الحسين نام داشت لشكريان او را كشتند، ابن زياد گفت : بلكه خدا او را كشت ، حضرت فرمود:(اَللّه يَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حينَ مَوْتِها)(364) خدا مى ميراند نفوس را هنگامى كه مرگ ايشان فرا رسيده . ابن زياد در غضب شد و گفت : ترا آن جراءت است كه جواب به من دهى و حرف مرا رد كنى ، بيائيد او را ببريد و گردن زنيد.

جناب زينب عليهاالسّلام كه فرمان قتل آن حضرت را شنيد سراسيمه و آشفته به آن جناب چسبيد و فرمود: اى پسر زياد! كافى است ترا اين همه خون كه از ما ريختى و دست به گردن حضرت سجاد عليه السّلام در آورد و فرمود: به خدا قسم از وى جدا نشوم اگر مى خواهى او را بكشى مرا نيز با او بكش .

ابن زياد ساعتى به حضرت زينب و امام زين العابدين عليهماالسّلام نظر كرد و گفت : عجب است از علاقه رحم و پيوند خويشاوندى ، به خدا سوگند كه من چنان يافتم كه زينب از روى واقع مى گويد و دوست دارد كه با او كشته شود، دست از على باز داريد كه او را همان مرضش كافى است .

و به روايت سيّد بن طاوس ، حضرت سجاد عليه السّلام فرمود كه اى عمّه ! خاموش باش تا من او را جواب گويم به ابن زياد، فرمود: كه مرا به كشتن مى ترسانى مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت و بزرگوارى ما است (365)!.

نقل شده كه رباب دختر امرءالقيس كه زوجه امام حسين عليه السّلام بود در مجلس ابن زياد سر مطهّر را بگرفت و در بر گرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه كرد و گفت :

شعر :

واحُسَينا فَلا نَسيتُ حُسَيْنا اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّةُ الاَدْعِياء
غادَروهُ بِكَرْبَلاءَ صَريعا لا سَقَى اللّهُ جانِبَىْ كَرْبلاء

حاصل مضمون آنكه : واحُسَيناه ! من فراموش نخواهم كرد حسين را و فراموش نخواهم نمود كه دشمنان نيزه ها بر بدن او زدند كه خطا نكرد، و فراموش نخواهم نمود كه جنازه او را در كربلا روى زمين گذاشتند و دفن نكردند، و در كلمه لاسَقَى اللّهُ جانِبَى كَربلاء اشاره به عطش آن حضرت كرد و اَلحَقّ آن حضرت را فراموش نكرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد.

راوى گفت : پس ابن زياد امر كرد كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام را با اهل بيت بيرون بردند و در خانه اى كه در پهلوى مسجد جامع بود جاى دادند.

جناب زينب عليهاالسّلام فرمود كه به ديدن ما نيايد زنى مگر كنيزان و مماليك ؛ چه ايشان اسيرانند و ما نيز اسيرانيم (366).

قُلْتُ وَ يُناسِبُ في هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْكُرَ شِعْرَ اَبى قَيْسِ بْنِ الاَْسلَتِ اْلاَوْسى :

شعر :

وَيُكْرِمُها جاراتُها فَيَزُرْنَها وَتَعْتَلُّ عَنْ اِتْيا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ
وَلَيْسَ لَها اَنْ تَسْتَهينَ بِجارَةٍ وَلكِنَّها مِنْهُنَّ تَحْيى (367) وَ تَخْفَرُ

پس امر كرد: ابن زياد كه سر مطهّر را در كوچه هاى كوفه بگردانند.

ذكر مقتل عبداللّه بن عفيف اَزْدى رحمه اللّه

شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده : پس ابن زياد از مجلس خود برخاست و به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و گفت : حمد و سپاس خداوندى را كه ظاهر ساخت حق و اهل حق را و نصرت داد امير المؤ منين يزيد بن معاويه و گروه او را و كشت دروغگوى پسر دروغگو را و اتباع او را. اين وقت عبداللّه بن عفيف ازدى كه از بزرگان شيعيان امير المؤ منين عليه السّلام و از زُهّاد و عبّاد بود و چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگرش در صفيّن نابينا شده بود و پيوسته ملازمت مسجد اعظم مى نمود و اوقات را به صوم و صلات به سر مى برد، چون اين كلمات كفر آميز ابن زياد را شنيد بانگ بر او زد كه اى دشمن خدا! دروغگو تويى و پدر تو زياد بن ابيه است و ديگر يزيد است كه ترا امارت داده و پدر اوست اى پسر مرجانه . اولاد پيغمبر را مى كشى و بر فراز منبر مقام صدّيقين مى نشينى و از اين سخنان مى گوئى ؟

ابن زياد در غضب شد بانگ زد كه اين مرد را بگيريد و نزد من آريد، ملازمان ابن زياد بر جستند و او را گرفتند، عبداللّه ، طايفه اَزْد را ندا در دادكه مرا در يابيد هفتصد نفر از طايف اَزْد جمع شدند و ابن عفيف را از دست ملازمان ابن زياد بگرفتند.

ابن زياد را چون نيروى مبارزت ايشان نبود صبر كرد تا شب در آمد آنگاه فرمان داد تا عبداللّه را از خانه بيرون كشيدند و گردن زدند، و امر كرد جسدش را در سَبْخَه (368) به دار زدند، و چون عبيداللّه اين شب را به پايان برد روز ديگر شد امر كرد كه سر مبارك امام عليه السّلام را در تمامى كوچه هاى كوفه بگردانند و در ميان قبايل طواف دهند.

از زيد بن ارقم روايت شده كه هنگامى كه آن سر مقدّس را عبور مى دادند من در غرفه خويش جاى داشتم و آن سر را بر نيزه كرده بودند چون برابر من رسيد شنيدم كه اين آيه را تلاوت مى فرمود:

(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا)(369).

سوگند به خداى كه موى بر اندام من برخاست و ندا در دادم كه يابن رسول اللّه امر سر مقدّس تو واللّه از قصّه كهف و رقيم اَعجب و عجيبتر است (370).

روايت شده كه به شكرانه قتل حسين عليه السّلام چهار مسجد در كوفه بنيان كردند. نخستين را مسجد اشعث خوانند، دوّم مسجد جرير، سوّم مسجد سِماك ، چهارم مسجد شَبَث بن ربِعْى لَعَنَهُمُ اللّهُ، و بدين بنيانها شادمان بودند(371).

فصل پنجم : در ذكرمكتوب ابن زياد به يزيد

عبيداللّه زياد چون از قَتْل و اَسْر و نَهْب بپرداخت و اهل بيت را محبوس ‍ داشت ، نامه به يزيد نوشت و صورت حال را در آن درج نمود و رخصت خواست كه با سرهاى بريده و اُسراى مصيبت ديده چه عمل آورد، و مكتوبى ديگر به امير مدينه عمرو بن سعيد بن العاص رقم كرد و شرح اين واقعه جانسوز را در قلم آورد، و شيخ مفيد متعرّض مكتوب يزيد نشده بلكه فرموده :

بعد از آنكه سر مقدّس حضرت را در كوچه هاى كوفه بگردانيدند ابن زياد او را با سرهاى سايرين به همراهى زَحْر بن قيس براى يزيد فرستاد(372).

بالجمله ، پس از آن عبدالملك سلمى را به جانب مدينه فرستاد و گفت : به سرعت طىّمسافت كن و عمرو بن سعيد را به قتل حسين بشارت ده . عبدالملك گفت كه من به راحله خود سوار شدم و به جانب مدينه شتاب كردم و در نواحى مدينه مردى از قبيله قريش مرا ديدار كرد و گفت : چنين شتاب زده از كجا مى رسى و چه خبر مى رسانى ؟ گفتم : خبر در نزد امير است خواهى شنيد آن را، آن مرد گفت : اِنّا لِلّه وَاِنَّا اِلَيْهِ راجعُون . به خدا قسم كه حسين عليه السّلام كشته گشته . پس من داخل مدينه شدم و به نزد عمرو بن سعيد رفتم ، عمرو گفت : خبر چيست ؟ گفتم : خبر خوشحالى است اى امير! حسين كشته شد. گفت بيرون رو و در مدينه ندا كن و مردم را به قتل حسين خبر ده ، گفت : بيرون آمدم و ندا به قتل حسين دردادم ، زنان بنى هاشم چون اين ندا شنيدند چنان صيحه و ضجّه از ايشان برخاست كه تاكنون چنين شورش و شيون و ماتم نشنيده بودم كه زنان بنى هاشم در خانه هاى خود براى شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام مى كردند. آنگاه به نزد عمرو بن سعيد رفتم ، عمرو چون مرا ديد بر روى من تبسّمى كرد و شعر عمرو بن معدى كرب را خواند:

شعر :

عَجَّتْ نِساءُ بَنى زِيادٍ عَجَّةً كَعَجيجِ نِسْوَتِنا غَداةَ الاَْرْنَبِ(373)

آنگاه عمرو گفت : هذِهِ واعِيَةٌ بِواعَيةِ عُثمانَ؛ يعنى اين شيونها و ناله ها كه از خانه هاى بنى هاشم بلند شد به عوض شيونها است كه بر قتل عثمان از خانه هاى بنى اميّه بلند شد. آنگاه به مسجد رفت و بر منبر آمد و مردم را از قتل حسين عليه السّلام آگهى داد(374).

و موافق بعضى روايات عمرو بن سعيد كلماتى چند گفت كه تلويح و تذكره خون عثمان مى نمود، و اراده مى كرد اين مطلب را كه بنى هاشم سبب قتل عثمان شدند و او را كشتند حسين نيز به قصاص خون عثمان كشته شد. آنگاه براى مصلحت گفت : به خدا قسم دوست مى داشتم كه حسين زنده باشد و احيانا ما را به فحش و دشنام ياد كند و ما او را به مدح و ثنا نام بريم ، و او از ما قطع كند و ما پيوند كنيم چنانچه عادت او و عادت ما چنين بود، اما چه كنم با كسى كه شمشير بر روى ما كشد و اراده قتل ما كند جز آنكه او را از خود دفع كنيم و او را بكشيم .

پس عبداللّه بن سايب كه حاضر مجلس بود برخاست و گفت : اگر فاطمه زنده بود و سر فرزند خويش مى ديد چشمش گريان و جگرش بريان مى شد! عمرو گفت : ما با فاطمه نزديكتريم از تو اگر زنده بود چنين بود كه مى گويى ، لكن كشنده او را كه دافع نفس بود ملامت نمى فرمود(375). آنگاه يكى از موالى عبداللّه بن جعفر خبر شهادت پسران او را به او رسانيد عبداللّه گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ.

پس بعضى از مواليان او و مردم بر او داخل شدند و او را تعزيت گفتند، اين وقت غلام او ابواللّسلاس يا ابوالسلاسل گفت :

هذا مالَقينا مِنَ الحُسين بْن علىٍ؛ يعنى اين مصيبت كه به ما رسيد سببش حسين بن على بود عبداللّه چون اين كلمات را شنيد در خشم شد و او را با نَعْلَين بكوفت و گفت : يَابْن اللَّخْناءِ اَلِلْحُسيْنِ تَقُولُ هذا؟!

اى پسر كنيزكى گنديده بو آيا در حق حسين چنين مى گوئى ؟ به خدا قسم من دوست مى داشتم كه با او بودم و از وى مفارقت نمى جستم تا در ركاب او كشته مى گشتم ، به خدا سوگند كه آنچه بر من سهل مى كند مصيبت فرزندانم را آن است كه ايشان مواسات كردند با برادر و پسر عمّم حسين عليه السّلام و در راه او شهيد شدند. اين بگفت و رو به اهل مجلس كرد و گفت : سخت گران و دشوار است بر من شهادت حسين عليه السّلام لكن الحمدللّه اگر خودم نبودم كه با او مواسات كنم فرزندانم به جاى من در ركاب او سعادت شهادت يافتند.

راوى گفت : چون اُمّ لقمان دختر عقيل قصّه كربلا و شهادت امام حسين عليه السّلام را شنيد با خواهران خود اُمّ هانى و اءسماء و رَمْلَه و زينب بى هوشانه با سر برهنه دويد و بر كشتگان خود مى گريست و اين اشعار را مى خواند:

شعر :

ما ذا تَقُولونَ اِذْ قالَ النَّبىُّ لَكُمْ ما ذا فَعَلْتُم وَاَنتُمْ آخِرُ الاُْمَمِ
بِعِتْرَتي وَ بِاَهْلي بَعْدَمُفْتَقَدي مِنْهُمْ اُسارى وَقَتْلى ضُرِّجُوا بِدَمٍ
ماكانَ هذا جَزائى اِذْ نَصَحْتُ لَكُم اَنْ تَخْلُفُونى بسُوءٍ فى ذَوى رَحم

خلاصه مضمون آنكه : اى كافران بى حيا! چه خواهيد گفت در جواب سيّد انبياء هنگامى كه از شما بپرسد كه چه كرديد با عترت و اهل بيت من بعد از وفات من ، ايشان را دو قسمت كرديد قسمتى را اسير كرديد و قسمت ديگر را شهيد و آغشته به خون نموديد، نبود اين مزد رسالت و نصيحت من شماها را كه بعد از من با خويشان و ارحام من چنين كنيد(376).

شيخ طوسى رحمه اللّه روايت كرده كه چون خبر شهادت امام حسين عليه السّلام به مدينه رسيد اءسماء بنت عقيل با جماعتى از زنهاى اهل بيت خود بيرون آمد تا به قبر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد پس ‍ خود را به قبر آن حضرت چسبانيد و شهقه زد و رو كرد به مهاجر و انصار و گفت :

شعر :

ما ذا تَقُو لُون اِذْ قالَ النَّبىُّ لَكُم يُومَ الْحِسابِ وَصِدْقُ الْقَولِ مَسمُوعٌ
خَذَلْتُمْ عَتْرتى اَو كُنتُمْ غَيَبا وَالْحَقُّ عِنْدَ وَلِىِّ الاَْمْرِ مَجْمُوعٌ
اَسْلَمْتَمُو هُمْ بِاَيْدى الظّالمينَ فَما مِنْكُمْ لَهُ الْيَومَ عِندَ اللّهِ مَشْفُوعٌ(377)

راوى گفت : نديدم روزى را كه زنها و مردها اينقدر گريسته باشند مثل آن روز پس چون آن روز به پايان رسيد اهل مدينه در نيمه شب نداى هاتفى شنيدند وشخصش را نمى ديدند كه اين اشعار را مى گفت :

شعر :

اَيُّها الْقاتِلوُنَ جَهْلاً حُسَيْنًا اَبْشِرُو بِالْعَذابِ وَ التَّنْكيلِ
كُلُّ اَهْلِ السَّماءِ يَدْعُوا عَلَيْكُمْ مِنْ نَبِىٍ وَ مُرْسَلٍ وَ قَبيلٍ
قَدْ لُعِنْتُمْ عَلى لِسانِ ابْنِ داوُدَ وَ مُوسى وَصاحبِ الاِْنْجيلِ(378)

فصل ششم : در فرستادن يزيد جواب نامه ابن زياد را

چون نامه ابن زياد به يزيد رسيد و از مضمون آن مطلع گرديد در جواب نوشت كه سرها را با اموال و اثقال ايشان به شام بفرست .

ابو جعفر طبرى در تاريخ خود روايت كرده كه چون جناب سيّد الشهداء عليه السّلام شهيد شد و اهل بيتش را اسير كردند و به كوفه نزد ابن زياد آوردند ايشان را در حبس نمود در اوقاتى كه در محبس بودند، روزى ديدند كه سنگى در زندان افتاد كه با او بسته بود كاغذى و در آن نوشته بود كه قاصدى در امر شما به شام رفته نزد يزيد بن معاويه در فلان روز، و او فلان روز به آنجا مى رسد و فلان روز مراجعت خواهد كرد. پس هرگاه صداى تكبير شنيديد بدانيد كه امر قتل شما آمده و به يقين شما كشته خواهيد شد، و اگر صداى تكبير نشنيديد پس امان براى شما آمده ان شاء اللّه . پس دو يا سه روز پيش از آمدن قاصد باز سنگى در زندان افتاد كه با او بسته بود كتابى و تيغى و در آن كتاب نوشته بود كه وصيّت كنيد و اگر عهدى و سفارشى و حاجتى به كسى داريد به عمل آوريد تا فرصت داريد كه قاصد در باب شما فلان روز خواهد آمد. پس قاصد آمد و تكبير شنيده نشد و كاغذ از يزيد آمد كه اسيران را به نزد من بفرست ، چون اين نامه به ابن زياد رسيد آن ملعون مُخَفّر بن ثَعلَبه عائذى را طلبيد كه حامل سرهاى مقدّس ، او بوده باشد با شمر بن ذى الجوشن (379). و به روايت شيخ مفيد سر حضرت را با ساير سرها به زحربن قيس داد و ابو برده اَزدى و طارق بن ابى ظبيان را با جماعتى از لشكر كوفه همراه زحر نمود(380).

بالجمله ؛ بعد از فرستادن سرها تهيّه سفر اهل بيت را نمود و امر كرد تا سيّد سجاد عليه السّلام را در غُل و زنجير نمودند و مخدّرات سرادق عصمت را به روش اسيران بر شترها سوار كردند و مُخَفّر بن ثعلبه را با شمر بر ايشان گماشت و گفت ، عجلت كنيد و خويشتن را به زحربن قيس ‍ رسانيد؛ پس ايشان در طى راه سرعت كردند و به زحربن قيس پيوسته شدند.

مقريزى (381) در (خُطَط و آثار) گفته كه زنان و صبْيان را روانه كرد و گردن و دستهاى على بن الحسين عليه السّلام را در غُل كرد و سوار كردند ايشان را بر اقتاب .(382)

در (كامل بهائى ) است كه امام و عورات اهل البيت با چهارپايان خود به شام رفتند؛ زيرا كه مالها را غارت كرده بودند امّا چهارپايان با ايشان گذارده بودند، و هم فرموده كه شمر بن ذى الجوشن و مُخفّر بن ثَعْلَبه را بر سر ايشان مسلّط كرد و غل گران بر گردن امام زين العابدين عليه السّلام نهاد چنانكه دستهاى مباركش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و هرگز با هيچ كس سخن نگفت الاّ با عورات اهل البيت عليهماالسّلام انتهى .(383)

بالجمله ؛ آن منافقان سرهاى شهداء را بر نيزه كرده و در پيش روى اهل بيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى كشيدند و ايشان را شهر به شهر و منزل به منزل با تمام شماتت و ذلّت كوچ مى دادند و به هر قريه و قبيله مى بردند تا شيعيان على عليه السّلام پند گيرند و از خلافت آل على عليه السّلام ماءيوس گردند و دل بر طاعت يزيد بندند، و اگر هر يك از زنان و كودكان بر كشتگان مى گريستند نيزه دارانى كه بر ايشان احاطه كرده بودند كعب نيزه بر ايشان مى زدند و آن بى كسان ستمديده را مى آزردند تا ايشان را به دمشق رسانيدند.

چنانچه سيّد بن طاوس رحمه اللّه در كتاب (اقبال ) نقلاً عن كتاب (مصابيح النّور) از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه پدرم حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه پرسيدم از پدرم حضرت على بن الحسين عليه السّلام از بردن او را به نزد يزيد، فرمود: سوار كردند مرا بر شترى كه لنگ بود بدون روپوشى و جهازى و سَر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام بر نيزه بلندى بود و زنان ما پشت سر من بودند بر استران پالاندار وَالْفارِطَةُ خَلْفَنا و حَوْلَنا.

(فارطة ) يعنى آن جماعتى كه از قوم ، پيش پيش مى روند كه اسباب آب خود را درست كنند، يا آن كه مراد آن جماعتى است كه از حدّ درگذشتند در ظلم و ستم . و به هر معنى باشد يعنى اين نحو مردم پشت سَر ما و گرد ما بودند با نيزه ها، هر گاه يكى از ما چشمش مى گريست سر او را به نيزه مى كوبيدند تا آنگاه كه وارد دمشق شديم ، و چون داخل آن بلده شديم فرياد كرد فرياد كننده اى كه : يا اهل الشام ! هُؤُلاُءِ سَبايا اَهْلِ الْبَيْتِ الْمَلْعُون (384)

و از (تِبْرمُذاب )(385) و غيره نقل شده : عادت كفّارى كه همراه سرها و اسيران بودند اين بود كه در همه منازل سر مقدّس را از صندوق بيرون مى آوردند و بر نيزه ها مى زدند و وقت رحيل عود به صندوق مى دادند و حمل مى كردند در اكثر منازل مشغول شُرب خَمر مى بودند و در جمله از آنها بود: مُخفّر بن ثعلبه و زحر بن قيس و شمر و خولى و ديگران لعنهم اللّه جميعاً.

مؤ لف گويد: كه ارباب مَقاتل معروفه معتمده ترتيب منازل و مسافرت اهل بيت عليهماالسّلام را از كوفه به شام مرتّب نقل نكرده اند إ لاّ وقايع بعضى منازل را ولكن مفردات وقايع در كتب معتبره مضبوط است .

و در كتاب (386) منسوب به ابى مِخْنَف اسامى منازل را نامبرده و گفته كه سرها و اهل بيت عليهماالسّلام را از شرقى حَصّاصه بردند و عبور دادند ايشان را به تكريت پس از طريق برّيّه عبور دادند ايشان را بر اعمى پس از آن بر دير اَعْوُر پس از آن بر صَليتا و بعد به وادى نخله و در اين منزل ، صداهاى زنهاى جنّيه را شنيدند كه نوحه مى خواندند و مرثيه مى گفتند براى حسين عليه السّلام ، پس از وادى نخله از طريق ارمينا رفتند و سير كردند تا رسيدند به لِبا و اهل آنجا از شهر بيرون شدند و گريه و زارى كردند و بر امام حسين و پدرش و جدّش ، صلوات اللّه عليهم ، صلوات فرستادند و از قَتَلَه آن حضرت برائت جستند و لشكر را از آنجا بيرون كردند، پس عبور كردند به كَحيل و از آنجا به جُهَيْنَه و از جُهَيْنه به عامل موصل نوشتند كه ما را استقبال كن همانا سر حسين با ما است . عامل موصل امر كرد شهر را زينت بستند و خود با مردم بسيار تا شش ميل به استقبال ايشان رفت ، بعضى گفتند: مگر چه خبر است ؟ گفتند: سر خارجى مى آورند به نزد يزيد برند، مردى گفت : اى قوم ! سر خارجى نيست بلكه سر حسين بن على عليهماالسّلام است همين كه مردم چنين فهميدند چهار هزار نفر از قبيله اَوس و خَزرج مهيا شدند كه با لشكر جنگ كنند و سر مبارك را بگيرند و دفن كنند، لشكر يزيد كه چنين دانستند داخل موصل نشدند و از (تلّ اعفر) عبور كردند پس به (جبل سنجار) رفتند و از آنجا به نصيبين وارد شدند و از آنجا به عين الوردة و از آنجا به دعوات رفتند و پيش از ورود كاغذى به عامل دعوات نوشتند كه ايشان را استقبال كند، عامل آنجا ايشان را استقبال كرد و به عزّت تمام داخل شهر شدند و سر مبارك را از ظهر تا به عصر در رَحْبه نصب كرده بودند، و اهل آنجا دو طايفه شدند كه يك طايفه خوشحالى مى كردند و طايفه ديگر گريه مى كردند و زارى مى نمودند.

پس آن شب را لشكر يزيد به شُرب خَمر پرداختند روز ديگر حركت كردند و به جانب قِنَّسرين رفتند، اهل آنجا به ايشان راه ندادند و از ايشان تبرى جستند و آنها را هدف لعن و سنگ ساختند.

لاجرم از آنجا حركت كردند و به مَعَرَّةُ النُّعمان رفتند و اهل آنجا ايشان را راه دادند و طعام و شراب براى ايشان حاضر كردند، يك روز در آنجا بماندند و به شَيْزر رفتند و اهل آنجا ايشان را راه ندادند، پس از آنجا به (كفر طاب ) رفتند و اهل آنجا نيز به ايشان راه ندادند و عطش بر لشكر يزيد غلبه كرده بود و هر چه خولى التماس كرد كه ما را آب دهيد گفتند: يك قطره آب به شما نمى چشانيم همچنان كه حسين و اصحابش ‍ را عليهماالسّلام لب تشنه شهيد كرديد. پس از آنجا رفتند به سيبور جمعى از اهل آنجا به حمايت اهل بيت عليهماالسّلام با آن كافران مقاتله كردند، جناب امّكلثوم در حقّ آن بلده دعا فرمود كه آب ايشان گوارا و نرخ اجناسشان ارزان باشد و دست ظالمين از ايشان كوتاه باشد، پس از آنجا به حَماة رفتند اهل آنجا دروازه ها را ببستند و ايشان را راه ندادند.

پس از آن جا به حِمْص رفتند و از آنجا به بعلبك ، اهل بعلبك خوشحالى كردند و دف و ساز زدند، جناب امّكلثوم بر ايشان نفرين نمود به عكس ‍ سيبور، پس از آنجا به صومعه عبور كردند و از آنجا به شام رفتند.(387)

اين مختصر چيزى است كه در كتاب منسوب به اَبى مِخْنَف رحمه اللّه ضبط شده ، و در اين كتاب و (كامل بهائى ) و (روضة الاحباب ) و (روضة الشهداء) و غيره قضايا و وقايع متعدّده و كرامات بسيار از اهل بيت عليهماالسّلام و از آن سر مطهّر در غالب اين منازل نقل شده ، و چون نقل آنها به تفصيل منافى با اين مختصر است ما در اينجا به ذكر چند قضيّه قناعت كنيم اگر چه ابن شهر آشوب در (مناقب ) فرموده :

وَ مِنْ مَناقبِهِ ما ظَهَرَ مِنَ الْمَشاهِدِ الّذَى يُقالُ لَهُ مَشْهَدُ الرّاءسِ مِنْ كَرْبَلاء الى عَسْقَلان وَ ما بَيْنَهما وَ الْمُوصِل وَ نَصيبين و حَماةِ وَ حِمْص وَ دِمَشْق وَ غيرِ ذلِكَ.(388)

و از اين عبارت معلوم مى شود كه در هريك از اين منازل مشهد الراءس ‍ بوده و كرامتى از آن سر مقدّس ظاهر شده .

بالجمله ؛ يكى از وقايع و كرامات آن چيزى است كه در (روضة الشهداء) فاضل كاشفى مسطور است كه چون لشكر يزيد نزديك موصل رسيدند و به آنجا اطّلاع دادند اهل موصل راضى نشدند كه سرها و اهل بيت وارد شهر شوند، در يك فرسخى براى آنها آذوقه و علوفه فرستادند و در آنجا منزل كردند و سر مقدّس را بر روى سنگى نهادند قطره خونى از حلقوم مقدس به آن سنگ رسيد و بعد از آن همه سال در روز عاشورا خون تازه از آن سنگ مى آمد و مردم اطراف آنجا مجتمع مى شدند و اقامه مراسم تعزيه مى كردند و همچنين بود تا زمان عبدالملك مروان كه امر كرد آن سنگ را از آن جا كندند و پنهان نمودند و مردم در محل آن سنگ گُنبدى بنا كردند و آن را مشهد نقطه نام نهادند.(389)

و ديگر وقعه حَرّان است كه در جمله اى از كتب و هم در كتاب سابق مسطور است كه چون سرهاى شهداء را با اُسراء به شهر حران وارد كردند و مردم براى تماشا بيرون آمدند از شهر، يحيى نامى از يهوديان مشاهده كرد كه سر مقدّس لب او حركت مى كند نزديك آمد، شنيد كه اين آيت مبارك تلاوت مى فرمايد:

(وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبونَ).(390)

از اين مطلب تعجّب كرد، داستان پرسيد براى وى نقل كردند. ترحّمش ‍ گرفت ، عمامه خود را به خواتين علويات قسمت كرد و جامه خزى داشت با هزار درهم خدمت سيّد سجاد عليه السّلام داد، موكّلين اُسراء او را منع كردند او شمشير كشيد و پنج تن از ايشان بكشت تا او را كشتند بعد از آنكه اسلام آورد و تصديق حقيقت مذهب اسلام نمود و قبر او در دروازه حرّان است و معروف به قبر يحيى شهيد است و دعا نزد قبر او مستجاب است .(391)

و نظير وقعه يحيى است وقعه زرير در عَسْقَلان كه شهر را مزّين ديد و چون شرح حال پرسيد و مطلع شد، جامه هايى براى حضرت على بن الحسين و خواتين اهل بيت عليهماالسّلام آورد و موكّلين او را مجروح كردند.

و هم از بعض كتب نقل شده كه چون به حَماة آمدند اهل آنجا از اهل بيت عليهماالسّلام حمايت كردند، جناب امّ كلثوم عليهاالسّلام چون بر حمايت اهل حماة مطّلع شد فرمود:

ما يُقالُ لِهذِهِ الْمَدينَةِ؟ قالوُا: حَماةٌ، قالَتْ: حَماهَا اللّهُ مِنْ كُلِّ ظالِم ؛

يعنى آن مخدّره پرسيد كه نام اين شهر چيست ؟ گفتند: حماة ، فرمود: نگهدارد خداوند او را از شرّ هر ستمكارى .

و ديگر واقعه سقط جنين است كه در كنار حَلَب واقع شده .

حَمَوىّ در (مُعجم الْبُلدان ) گفته است : (جوشن ) كوهى است در طرف غربى حلب كه از آنجا برداشته مى شود مس سرخ و آنجا معدن او است لكن آن معدن از كار افتاده از زمانى كه عبور دادند از آنجا اُسراى اهل بيت حسين بن على عليهماالسّلام را؛ زيرا كه در ميان آنها حسين را زوجه اى بود حامله ، بچّه خود را در آنجا سقط كرد. پس طلب كرد از عمله جات در آن كوه خُبْزى يا آبى ؟ ايشان او را ناسزا گفتند و از آب و نان منع نمودند پس آن زن نفرين كرد بر ايشان پس تا به حال هر كه در آن معدن كار كند فائده و سودى ندهد و در قبله آن كوه مشهد آن سقط است و معروف است به (مشهد السّقط و مشهد الدّكة ) و آن سقط اسمش مُحسن بن حسين عليهماالسّلام است .(392)

مؤ لف گويد: كه من به زيارت آن مشهد مشرّف شده ام و به حلب نزديك است و در آنجا تعبير مى كنند از او شيخ مُحَسِّن (بفتح حاء و تشديد سين مكسوره ) و عمارتى رفيع و مشهدى مبنى بر سنگهاى بزرگ داشته لكن فعلاً خراب شده به جهت محاربه اى كه در حلب واقع شده .

و صاحب (نسمة السّحر) از ابن طىّ نقل كرده كه در (تاريخ حلب ) گفته كه سيف الدّولة تعمير كرد مشهدى را كه خارج حلب است به سبب آنكه شبى ديد نورى را در آن مكان هنگامى كه در يكى از مناظر خود در حلب بود، پس ‍ چون صبح شد سوار شد به آنجا رفت و امر كرد آنجا را حفر كردند پس ‍ يافت سنگى را كه بر آن نوشته بود كه اين مُحَسِّن بن حسين بن على بن ابى طالب است ، پس جمع كرد علويّين و سادات را و از ايشان سؤ ال كرد. بعضى گفتند كه چون اهل بيت را اسير كردند ايّام يزيد از حلب عبور مى دادند يكى از زنهاى امام حسين عليه السّلام سقط كرد بچه خود را، پس تعمير كرد سيف الدولة آن را.(393)

فقير گويد: كه در آن محل شريف ، قبرهاى شيعه واقع است و مقبره ابن شهر آشوب و ابن منير و سيّد عالم فاضل ثقة جليل ابوالمكارم بن زهره در آنجا واقع است بلكه بنى زهره كه بيتى شريف بوده اند در حلب تربت مشهورى در آنجا دارند.

ديگر واقعه اين است كه در (دير راهب ) اتّفاق افتاده و اكثر مورخين و محدّثين شيعه و سنى در كتب خويش به اندك تفاوتى نقل كرده اند و حاصل جميع آنها آن است كه چون لشكر ابن زياد ملعون در كنار دير راهب منزل كردند سر حضرت حسين عليه السّلام را در صندوق گذاشتند و موافق روايت قطب راوندى آن سر را بر نيزه كرده بودند و بر دور او نشسته حراست مى كردند، پاسى از شب را به شرب خمر مشغول گشتند و شادى مى كردند آنگاه خوان طعام بنهادند و به خورش و خوردنى بپرداختند ناگاه ديدند دستى از ديوار دير بيرون شد و با قلمى از آهن اين شعر را بر ديوار با خون نوشت :

شعر :

اَتَرجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَيْناً شَفاعَةَ جَدِّهِ يَوْمَ الحِسابِ(394)

؛يعنى آيا اميد دارند امّتى كه كشتند حسين عليه السّلام را شفاعت جدّ او را در روز قيامت . آن جماعت سخت بترسيدند و بعضى برخاستند كه آن دست و قلم را بگيرند ناپديد شد، چون بازآمدند و به كار خود مشغول شدند ديگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و اين شعر را نوشت :

شعر :

فَلا وَاللّهِ لَيْسَ لَهُمْ شَفيعٌ وَ هُمْ يَومَ الْقيامةِ فى الْعَذابِ

؛يعنى به خدا قسم كه شفاعت كننده نخواهد بود قاتلان حسين عليه السّلام را بلكه ايشان در قيامت در عذاب باشند. باز خواستند كه آن دست را بگيرند همچنان ناپديد شد چون باز به كار خود شدند ديگر باره بيرون شد و اين شعر را بنوشت :

شعر :

قد قَتَلُوا الْحُسَينَ بِحُكْمِ جَوْرٍ وَ خالَفَ حُكْمُهُمْ حُكْمَ الْكِتابِ

؛يعنى چگونه ايشان را شفاعت كند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و حال آنكه شهيد كردند فرزند عزيز او حسين عليه السّلام را به حكم جور، و مخالفت كرد حكم ايشان با حكم كتاب خداوند. آن طعام بر پاسبانان آن سر مطهّر آن شب ناگوار افتاد و با تمام ترس و بيم بخفتند. نيمه شب راهب را بانگى به گوش رسيد چون گوش فرا داشت همه ذكر تسبيح و تقديس الهى شنيد، برخاست و سر از دريچه دير بيرون كرد ديد از صندوقى كه در كنار ديوار نهاده اند نورى عظيم به جانب آسمان ساطع مى شود و از آسمان فرشتگان فوجى از پس فوج فرود آمدند و همى گفتند:

اَلسّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسولِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ، صَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَيْكَ.

راهب را از راه مشاهده اين احوال تعجب آمد و جَزَعى شديد و فَزَعى هولناك او را گرفت ببود تا تاريكى شب بر طرف شد و سفيده صبح دميد، پس از صومعه بيرون شد و به ميان لشكر آمد و پرسيد كه بزرگ لشكر كيست ؟ گفتند: خَوْلى اَصْبَحى است . به نزد خولى آمد و پرسش نمود كه در اين صندوق چيست ؟ گفت : سر مرد خارجى است و او در اراضى عراق بيرون شد و عبيداللّه بن زياد او را به قتل رسانيد گفت : نامش ‍ چيست ؟ گفت : حسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام .

گفت : نام مادرش كيست ؟ گفت فاطمه زهراء دختر محمّدالمصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، راهب گفت : هلاك باد شما را بر آنچه كرديد، همانا اَحْبار و علماى ما راست گفتند كه مى گفتند: هر وقت اين مرد كشته شود آسمان خون خواهد باريد و اين نيست جز در قتل پيغمبر و وصىّ پيغمبر! اكنون از شما خواهش مى كنم كه ساعتى اين سر را با من گذاريد آنگاه ردّ كنم ، گفت ما اين سر را بيرون نمى آوريم مگر در نزد يزيد بن معاويه تا از وى جايزه بگيريم ، راهب گفت : جايزه تو چيست ؟ گفت : بدره اى كه ده هزار درهم داشته باشد، گفت : اين مبلغ را نيز من عطا كنم . گفت : حاضر كن . راهب هميانى آورد كه حامل ده هزار درهم بود، پس ‍ خولى آن مبلغ را گرفت و صرافى كرده و در دو هميان كرد و سر هر دو را مُهر نهاد و به خزانه دار خود سپرد و آن سر مبارك را تا يك ساعت به راهب سپرد.

پس راهب آن سر مبارك را به صومعه خويش بُرد و با گُلاب شست و با مُشك و كافور خوشبو گردانيد و بر سجاده خويش گذاشت و بناليد و بگريست و به آن سر مُنوّر عرض كرد: يا ابا عبداللّه به خدا قسم كه بر من گران است كه در كربلا نبودم و جان خود را فداى تو نكردم ، يا ابا عبداللّه هنگامى كه جدّت را ملاقات كنى شهادت بده كه من كلمه شهادت گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم . پس گفت :(395)

اَشهَدُ اَنْ لا اِلهَ الاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللّهَ وَ اَشْهَدُ اَنَّ عليِاً وَلىُّ اللّهِ.

پس راهب سر مقدس را ردّ كرد و بعد از اين واقعه از صومعه بيرون شد و در كوهستان مى زيست و به عبادت و زهادت روزگارى به پاى برد تا از دنيا رفت .

پس لشكريان كوچ دادند و در نزديكى دمشق كه رسيدند از ترس آنكه مبادا يزيد آن پولها را از ايشان بگيرد جمع شدند تا آن مبلغ را پخش كنند خولى گفت تا آن دو هميان را آوردند چون خاتم برگرفت آن درهم ها را سفال يافت و بر يك جانب هر يك نوشته بود: (لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ)(396)

و بر جانب ديگر مكتوب بود: (وسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ يَنْقَلِبون )(397)

خولى گفت : اين راز را پوشيده داريد و خود گفت : اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجَعُونَ خَسِرَ الدُّنيا وَ الا خِرة ؛ يعنى زيانكار دنيا و آخرت شدم و گفت آن سفالها را در (نهر بَرَدى ) كه نهرى بود در دمشق ، ريختند.(398)

next page

fehrest page

back page