فصل هفتم : ورود اُسراء و رؤ س شهداء به شام
شيخ كَفْعَمى و شيخ بهايى و ديگران نقل كرده اند كه در روز اوّل ماه صفر سر مقدس
حضرت امام حسين عليه السّلام را وارد دمشق كردند، و آن روز بر بنى اميه عيد بود و
روزى بود كه تجديد شد در آن روز اَحزان اهل ايمان
(399)
قُلْتُ وَيَحِقُّ اَنْ يُقالَ:
شعر :
كانَتْ مَاتِمُ بَالْعِراقِ تَعُدُّها |
اَمَوِيَّةٌ بِالشّامِ مِنْ اَعْيادِها |
سيّد ابن طاوس رحمه اللّه روايت كرده كه چون اهل بيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله
و سلّم را با سر مُطهّر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام از كوفه تا دمشق سير دادند
چون نزديك دمشق رسيدند جناب امّ كلثوم عليهاالسّلام نزديك شمر رفت و به او فرمود:
مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجت تو چيست ؟ فرمود: اينك شهر شام است ، چون خواستى
ما را داخل شهر كنى از دروازه اى داخل كن كه مردمان نَظّاره كمتر باشند كه ما را
كمتر نظر كنند و امر كن كه سرهاى شهدا را از بين محامل بيرون ببرند پيش دارند تا
مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و به ما كمتر نگاه كنند؛ چه ما رسوا شديم از كثرت
نظر كردن مردم به ما. شمر كه مايه شرّ و شقاوت بود چون تمنّاى او را دانست بر خلاف
مراد او ميان بست ، فرمان داد تا سرهاى شهدا را بر نيزه ها كرده و در ميان مَحامل و
شتران حَرم بازدارند و ايشان را از همان
(دروازه ساعات )
كه انجمن رعيت و رُعات بود درآوردند تا مردم نظّاره بيشتر باشند و ايشان را بسيار
نظر كنند.(400)
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جَلاءُ
العُيُون )
فرموده كه در بعض از كتب معتبره روايت كرده اند كه سهل بن سعد گفت : من در سفرى
وارد دمشق شدم . شهرى ديدم درنهايت معمورى و اشجار و اَنهار بسيار و قصُور رفيعه و
منازل بى شمار و ديدم كه بازارها را آئين بسته اند و پرده ها آويخته اند مردم زينت
بسيار كرده اند و دفّ و نقاره و انواع سازها مى نوازند. با خود گفتم مگر امروز عيد
ايشان است ، تا آنكه از جمعى پرسيدم كه مگر در شام عيدى هست كه نزد ما معروف نيست ؟
گفتند: اى شيخ ! مگر تو در اين شهر غريبى ؟ گفتم : من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت
رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده ام . گفتند: اى سهل ! ما تعجّب داريم كه
چرا خون از آسمان نمى بارد و چرا زمين سرنگون نمى گردد. گفتم : چرا؟ گفتند: اين فرح
و شادى براى آن است كه سر مبارك حسين بن على عليه السّلام را از عراق براى يزيد به
هديه آورده اند. گفتم : سبحان اللّه ! سر امام حسين عليه السّلام را مى آورند و
مردم شادى مى كنند! پرسيدم كه از كدام دروازه داخل مى كنند؟! گفتند: از دروازه
ساعات . من به سوى آن دروازه شتافتم چون به نزديك دروازه رسيدم ديدم كه رايت كفر و
ضلالت از پى يكديگر مى آوردند، ناگاه ديدم كه سوارى مى آيد و نيزه در دست دارد و
سرى بر آن نيزه نصب كرده است كه شبيه ترين مردم است به حضرت رسالت صلى اللّه عليه و
آله و سلّم پس زنان و كودكان بسيار ديدم بر شتران برهنه سوار كرده مى آورند، پس من
رفتم به نزديك يكى از ايشان و پرسيدم كه تو كيستى ؟ گفت : من سكينه دختر امام حسين
عليه السّلام . گفتم : من از صحابه جدّ شمايم ، اگر خدمتى دارى به من بفرما. جناب
سكينه عليهاالسّلام فرمود كه بگو به اين بدبختى كه سر پدر بزرگوارم را دارد از ميان
ما بيرون رود و سر را پيشتر برد كه مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منوّر و ديده از
ما بردارند و به حرمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اين قدر بى حرمتى روا
ندارند.
سهل گفت : من رفتم به نزد آن ملعون كه سر آن سرور را داشت ، گفتم : آيا ممكن است كه
حاجت مرا بر آورى و چهار صد دينار طلا از من بگيرى ؟ گفت : حاجت تو چيست ؟ گفتم :
حاجت من آن است كه اين سر را از ميان زنان بيرون برى و پيش روى ايشان بروى آن زر را
از من گرفت و حاجت مرا روا كرد(401).
و به روايت ابن شهر آشوب چون خواست كه زر را صرف كند هر يك سنگ سياه شده بود و بر
يك جانبش نوشته بود:
(و لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ)(402)
و بر جانب ديگر: (وسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ يَنْقَلِبون )(403)(404)
قطب راوندى از منهال بن عمرو روايت كرده است كه گفت : به خدا سوگند كه در دمشق ديدم
سر مبارك جناب امام حسين عليه السّلام را بر سر نيزه كرده بودند و در پيش روى آن
جناب كسى سوره كهف مى خواند چون به اين آيه رسيد:
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالَّرقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا)(405).
به قدرت خدا سر مقدس سيدالشهداء عليه السّلام به سخن درآمد و به زبان فصيح گويا گفت
: امر من از قصّه اصحاب كهف عجيبتر است . و اين اشاره است به رجعت آن جناب براى طلب
خون خود(406).
پس آن كافران حرم و اولاد سيّد پيغمبران را در مسجد جامع دمشق كه جاى اسيران بود
بازداشتند، و مرد پيرى از اهل شام به نزد ايشان آمد و گفت : الحمدللّه كه خدا شما
را كشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و يزيد را بر شما مسلّط گردانيد. چون سخن
خود را تمام كرد جناب امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه اى شيخ ! آيا قرآن
خوانده اى ؟ گفت : بلى ، فرمود: كه اين آيه را خوانده اى :
(قُلْ لا اَسْئَلُكُم عَلَيْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى )(407).
گفت : بلى ، آن جناب فرمود: آنها مائيم كه حقّ تعالى مودّت ما را مُزد رسالت
گردانيده است ، باز فرمود كه اين آيه را خوانده اى ؟ (وَاتَ ذَاالْقُربى حَقَّهُ).(408)
گفت : بلى ، فرمود كه مائيم آن ها كه حقّ تعالى پيغمبر خود را امر كرده است كه حق
ما را به ما عطا كند، آيا اين آيه را خوانده اى ؟
(وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُم مِنْ شَىٍ فَاِنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ
وَ لِذِى الْقُرْبى )(409).
گفت : بلى ، حضرت فرمود كه مائيم ذوى القربى كه اَقربَ و قُرَباى آن حضرتيم . آيا
خوانده اى اين آيه را.
(اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيتِ وَ
يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا)(410)
گفت : بلى ، حضرت فرمود كه مائيم اهل بيت رسالت كه حقّ تعالى شهادت به طهارت ما
داده است . آن مرد پير گريان شد و از گفته هاى خود پشيمان گرديد و عمامه خود را از
سر انداخت و رو به آسمان گردانيد و گفت : خداوندا! بيزارى مى جويم به سوى تو از
دشمنان آل محمّداز جن و انس ، پس به خدمت حضرت عرض كرد كه اگر توبه كنم آيا توبه من
قبول مى شود؟ فرمود: بلى ، آن مرد توبه كرد چون خبر او به يزيد پليد رسيد او را به
قتل رسانيد(411).
از حضرت امام محمّدباقر عليه السّلام مروى است كه چون فرزندان و خواهران و خويشان
حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام را به نزد يزيد پليد بردند بر شتران سوار كرده
بودند بى عمارى و محمل ، يكى از اشقياى اهل شام گفت : ما اسيران نيكوتر از ايشان
هرگز نديده بوديم ، سكينه خاتون عليهاالسّلام فرمود: اى اشقياء! مائيم سَبايا و
اسيران آل محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم انتهى
(412).
شيخ جليل و عالم خبير حسن بن على طبرى كه معاصر علامه و محقق است در كتاب
(كامل بهائى
) كه زياده از ششصد و شصت سال است كه تصنيف شده در باب ورود اهل
بيت امام حسين عليه السّلام به شام گفته كه اهل بيت را از كوفه به شام دِه به دِه
سير مى دادند تا به چهار فرسخى از دمشق رسيدند به هر ده از آنجا تا به شهر نثار بر
ايشان مى كردند. و بر هر در شهر سه روز ايشان را باز گرفتند تا به شهر بيارايند و
هر حلى و زيورى و زينتى كه در آن بود به آئينها بستند به صفتى كه كسى چنان نديده
بود. قريب پانصد هزار مرد و زن با دفها و اميران ايشان باطبلها و كوسها و بوقها و
دُهُلها بيرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان رقص كنان با دف و چنگ و رباب
زنان استقبال كردند، جمله اهل ولايت دست و پاى خضاب كرده و سُرمه در چشم كشيده روز
چهار شنبه شانزدهم ربيع الاول به شهر رفتند از كثرت خلق ، گويى كه رستخيز بود چون
آفتاب بر آمد ملاعين سرها را به شهر در آوردند از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه
يزيد لعين رسيدند.
يزيد تخت مرصّع نهاده بود خانه و ايوان آراسته بود و كرسيهاى زرّين و سيمين راست و
چپ نهاد حُجّاب بيرون آمدند و اكابر ملاعين را كه با سرها بودند به پيش يزيد بردند
و احوال بپرسيد، ملاعين گفتند: به دولت امير دمار از خاندان ابوتراب درآورديم .و
حالها باز گفتند و سرهاى اولاد رسول عليهماالسّلام را آنجا بداشتند و در اين شصت و
شش روز كه ايشان در دست كافران بودند هيچ بشرى بر ايشان سلام كردن نتوانست
(413).
و هم نقل كرده از سهل بن سعد السّاعدى كه من حجّ كرده بودم به عزم زيارت بيت المقدس
متوجّه شام شدم چون به دمشق رسيدم شهرى ديدم كه پر فرح و شادى و جمعى را ديدم كه در
مسجد پنهان نوحه مى كردند و تعزيت مى داشتند. و پرسيدم : شما چه كسانيد؟ گفتند: ما
از مواليان اهل بيتيم و امروز سر امام حسين عليه السّلام واهل بيت او را به شهر
آورند. سهل گويد كه به صحرا رفتم از كثرت خلق و شيهه اسبان و بوق و طبل و كوسات و
دفوف رستخيزى ديدم تا سواد اعظم برسيد، ديدم كه سرها مى آورند بر نيزها كرده . اوّل
سر جناب عباس عليه السّلام
(414) را آوردند ودر عقب سرها، عورات حسين عليه السّلام مى آمدند. و سر
حضرت امام حسين عليه السّلام را ديدم با شكوهى تمام و نور عظيم از او مى تافت با
ريش مدوّر كه موى سفيد با سياه آميخته بود و به وسمه خضاب كرده و سياهى چشمان شريفش
نيك سياه بود و ابروهايش پيوسته بود و كشيده بينى بود، و تبسّم كنان به جانب
آسمان ، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را مى جنبانيد به جانب چپ و راست
، پنداشتى كه امير المؤ منين على عليه السّلام است .
عمرو بن منذر همدانى گويد: جناب امّ كلثوم عليهاالسّلام را ديدم چنانكه پندارى
فاطمه زهراء عليهاالسّلام است چادر كهنه بر سر گرفته و روى بندى بر روى بسته ، من
نزديك رفتم و امام زين العابدين عليه السّلام و عورات خاندان را سلام كردم مرا
فرمودند: اى مؤ من ! اگر بتوانى چيزى بدين شخص ده كه سر حضرت حسين عليه السّلام را
دارد تا به پيش برد كه از نظاره گيان ما را زحمت است ، من صد درهم بدادم بدان لعين
كه سر داشت كه سر حضرت حسين عليه السّلام را پيشتر دارد و از عورات دور شود بدين
منوال مى رفتند تا نزد يزيد پليد بنهادند. انتهى .(415)
فصل هشتم : در ورود اهل بيت عليهماالسّلام به مجلس يزيد پليد
يزيد ملعون چون از ورود اهل بيت طاهره عليهماالسّلام به شام آگهى يافت مجلس آراست و
به زينت تمام بر تخت خويش نشست و ملاعين اهل شام را حاضر كرد، از آن سوى اهل بيت
رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به سرهاى شهداء عليهماالسّلام در باب دارالا
ماره حاضر كردند در طلب رخصت بازايستادند. نخستين ، زَحْر بن قيس - كه ماءمور بردن
سر حضرت حسين عليه السّلام بود - رخصت حاصل كرده بر يزيد داخل شد، يزيد از او پرسيد
كه واى بر تو خبر چيست ؟
گفت : يا امير المؤ منين بشارت باد ترا كه خدايت فتح و نصرت داد همانا حسين بن على
عليهماالسّلام با هيجده تن از اهل بيت خود و شصت نفر از شيعيان خود بر ما وارد شدند
ما بر او عرضه كرديم كه جانب صلح و صلاح را فرو نگذارد و سر به فرمان عبيداللّه بن
زياد فرود آورد و اگر نه مهيّاى قتال شود ايشان طاعت عبيداللّه بن زياد را قبول
نكردند و جانب قتال را اختيار نمودند. پس بامدادان كه آفتاب طلوع كرد با لشكر بر
ايشان بيرون شديم و از هر ناحيه و جانب ايشان را احاطه كرديم و حمله گران افكنديم و
با شمشير تاخته بر ايشان بتاختيم و سرهاى ايشان را موضع آن شمشيرها ساختيم ، آن
جماعت را هول و هرب پراكنده ساخت چنانكه به هر پستى و بلندى پناهنده گشتند بدانسان
كه كبوتر از باز هراسنده گردد، پس سوگند به خدا يا امير المؤ منين به اندك زمانى كه
ناقه را نحر كنند يا چشم خوابيده به خواب آشنا گردد تمام آن ها را با تيغ درگذرانيد
و اوّل تا آخر ايشان را مقتول و مذبوح ساختيم . اينك جسدهاى ايشان در آن بيابان
برهنه و عريان افتاده با بدنهاى خون آلوده و صورتهاى بر خاك نهاده همى خورشيد بر
ايشان مى تابد، و باد، خاك و غبار برايشان مى انگيزاند و آن بدنها را عقابها و
مرغان هوا همى زيارت كنند در بيابان دور.
چون آن ملعون سخن به پاى آورد يزيد لختى سر فرو داشت و سخن نكرد پس سر برآورد و گفت
: اگر حسين را نمى كشتيد من از كردار شما بهتر خشنود مى شدم و اگر من حاضر بودم
حسين را معفوّ مى داشتم و او را عرضه هلاك و دمار نمى گذاشتم .
بعضى گفته اند كه چون زحر واقعه را براى يزيد نقل كرد آن بسيار متوحّش شد و گفت :
ابن زياد تخم عداوت مرا در دل تمام مردم كشت و عطائى به زحر نداد و او را از نزد
خود بيرون كرد.
و اين معجزه بود از حضرت سيدالشهداء عليه السّلام ؛ چه آنكه در اثناء آمدن به كربلا
به زُهيْر بن قَين خبر داد كه زَحر بن قيس سر مرا براى يزيد خواهد برد به اُميد عطا
و عطائى به وى نخواهد كرد، چنانچه محمّدبن جرير طبرى نقل كرده .
(416)
پس مُخَفّر بن ثَعْلَبه كه ماءمور به كوچ دادن اهل بيت عليهماالسّلام بود از درِ
دارالا ماره در آمد و ندا در داد و گفت :
هذا مُخَفّر بن ثَعْلَبه اَتى اَميرَ المُؤ منينَ بِالِلّئامِ الْفَجَرة ؛
يعنى من مُخَفّر بن ثعلبه هستم كه لئام فَجَره را به درگاه امير المؤ منين يزيد
آورده ام .
حضرت سيّد سجّاد عليه السّلام فرمود: آنچه مادر مُخَفّر زائيده شرير تر و لئيم تر
است . و به روايت شيخ ابن نما اين كلمه را يزيد جواب مُخَفّر داد(417)
و شايد اين اَوْلى باشد؛ چه آنكه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام با اين
كافران كه از راه عناد بودند كمتر سخن مى كرد.
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده در بين راه شام با احدى از آن كافران كه همراه سر مقدّس
بودند تكلّم نكرد.(418)
و گفتن يزيد اين نوع كلمات را گاهى شايد از بهر آن باشد كه مردم را بفهماند كه من
قتل حسين را نفرمودم و راضى به آن نبودم .
و جمله اى از اهل تاريخ گفته اند كه در هنگامى كه خبر ورود اهل بيت عليهماالسّلام
به يزيد رسيد آن ملعون در قصر جيرون و منظر آنجا بود و همين كه از دور نگاهش به
سرهاى مبارك بر سر نيزه ها افتاد از روى طَرَب و نشاط اين دو بيت انشاد كرد:
شعر :
لَما بَدَتْ تِلْكَ الْحُمُولُ(419)
وَ اَشْرَقَتْ |
تِلْكَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جَيْرونِ |
نَعَبَ الْغُرابُ قُلْتُ صِحْ اَوْ لاتَصِحْ |
فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ الْغَريمِ دُيُونى
(420) |
مراد آن ملحد اظهار كفر و زندقه و كيفر خواستن از رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و
سلّم بوده يعنى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم پدران و عشيره مرا در جنگ بدر
كشت من خونخواهى از اولاد او نمودم ، چنانچه صريحاً اين مطلب كفر آميز را در اشعارى
كه بر اشعار ابن زبعرى افزود در مجلس ورود اهل بيت عليهماالسّلام خوانده :
شعر :
قَدْ قَتَلْنا الْقَوْمَ مِن ساداتِهِمْ |
وَعَدَلْنَا قَتْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلَ(421) |
(الى آخره )
بالجمله ؛ چون سرهاى مقدّس را وارد آن مجلس شوم كردند سر مبارك حضرت امام حسين عليه
السّلام را در طشتى از زر به نزد يزيد نهادند و يزيد كه مدام عمرش به شُرب مدام مى
پرداخت اين وقت از شُرب خَمْر نيك سكران بود و از نظاره سر دشمن خود شاد و فرحان
گشت ، و اين اشعار را گفت :
شعر :
يا حُسنَهُ يَلْمَعُ بِاليَدَينِ |
يَلْمَعُ فى طَسْتٍ مِنَ اللُّجَيْنِ |
كاَنّما حُفّ بِوَرْدَتَيْنِ |
كَيْفَ رَاَيْتَ الضَّربَ يا حُسَيْنُ |
شَفَيْتُ غِلّى مِنْ دَمِ الْحُسَينِ |
يا لَيْتَ مَن شاهَدَ في الحُنَيْنِ |
يَرَوْنَ فِعْلِى الْيَومَ بِالحُسَيْنِ.
و شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه چون سر مطهّر حضرت را با ساير سرهاى مقدّس در نزد
او گذاشتند يزيد ملعون اين شعر را گفت :
شعر :
نُفَلِّقُ هاماً مِنْ رِجال اَعِزَّةٍ |
عَلَيْنا وَهُمْ كانوا اَعَقَّ وَاَظْلَما |
يحيى بن حكم - كه برادر مروان بود و با يزيد در مجلس نشسته بود - اين دو شعر قرائت
كرد:
شعر :
لَهامٌ بِجَنْبِ الطَّفّ اَدْنى قَرابَةً |
مِنِ ابْنِ زِيادِ الْعَبْدِ ذِى النَّسَبِ الْوَغْلِ |
سُمَيَّةُ اَمْسى نَسْلُها عَدَدَ الْحَصى |
وَ بِنْتُ رَسُول اللّهِ لَيْسَتْ بِذى نَسْلِ |
يزيد دست بر سينه او زد و گفت ساكت شو يعنى در چنين مجلس جماعت آل زياد را شناعت
مى كنى و بر قلّت آل مصطفى دريغ مى خورى
(422).
از معصوم عليه السّلام روايت شده كه چون سر مطهّر حضرت امام حسين عليه السّلام را
به مجلس يزيد در آوردند مجلس شراب آراست و با نديمان خود شراب زهرمار مى كرد و با
ايشان شطرنج بازى مى كرد و شراب به ياران خود مى داد و مى گفت : بياشاميد كه اين
شراب مباركى است كه سر دشمن ما نزد ما گذاشته است و دلشاد و خرّم گرديده ام و ناسزا
به حضرت امام حسين و پدر و جدّ بزرگوار او عليهماالسّلام مى گفت .
و هر مرتبه كه در قمار بر حريف خود غالب مى شد سه پياله شراب زهرمار مى كرد و تَهِ
جرعه شومش را پهلوى طشتى كه سر مقدّس آن سرور در آن گذاشته بودند مى ريخت .
پس هر كه از شيعيان ما است بايد كه از شراب خوردن و بازى كردن شطرنج اجتناب نمايد و
هر كه در وقت نظر كردن به شراب يا شطرنج صلوات بفرستد بر حضرت امام حسين عليه
السّلام و لعنت كند يزيد و آل زياد را، حقتعالى گناهان او را بيامرزد هر چند به عدد
ستارگان باشد.(423)
در (كامل بهائى
) از (حاويه
) نقل كرده كه يزيد خمر خورد و بر سر حضرت امام حسين عليه
السّلام ريخت ، زن يزيد آب و گلاب برگرفت و سر منوّر امام عليه السّلام را پاك بشست
، آن شب فاطمه عليهاالسّلام را در خواب ديد كه از او عذر مى خواست .
بالجمله ؛ چون سرهاى مبارك را بر يزيد وارد كردند، اهل بيت عليهماالسّلام را نيز در
آوردند در حالتى كه ايشان را به يك رشته بسته بودند و حضرت على بن الحسين عليه
السّلام را در (غُل
جامعه ) بود و
چون يزيد ايشان را به آن هيئت ديد گفت ، خدا قبيح و زشت كند پسر مرجانه را اگر بين
شما و او قرابت و خويشى بود ملاحظه شما ها را مى نمود و اين نحو بد رفتارى با شما
نمى نمود و به اين هيئت و حال شما را براى من روانه نمى كرد.(424)
و به روايت ابن نما از حضرت سجّاد عليه السّلام دوازده تن ذكور بودند كه در زنجير و
غل بودند، چون نزد يزيد ايستادند، حضرت سيّد سجاد عليه السّلام رو كرد به يزيد و
فرمود: آيا رخصت مى دهى مرا تا سخن گويم ؟ گفت : بگو ولكن هذيان مگو. فرمود: من در
موقفى مى باشم كه سزاوار نيست از مانند من كسى كه هذيان سخن گويد، آنگاه فرمود: اى
يزيد! ترا به خدا سوگند مى دهم چه گمان مى برى با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و
سلم اگر ما را بدين حال ملاحظه فرمايد؟ پس جناب فاطمه دختر حضرت سيّد الشهداء عليه
السّلام فرمود: اى يزيد! دختران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كسى اسير
مى كند! اهل مجلس و اهل خانه يزيد از استماع اين كلمات گريستند چندان كه صداى گريه
و شيون بلند شد، پس يزيد حكم كرد كه ريسمانها را بريدند و غلها را برداشتند.(425)
شيخ جليل على بن ابراهيم القمى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه چون سر
مبارك حضرت سيّد الشهداء را با حضرت على بن الحسين و اسراى اهل بيت عليهماالسّلام
بر يزيد وارد كردند على بن الحسين عليه السّلام را غلّ در گردن بود يزيد به او گفت
: اى على بن الحسين ! حمد مر خدايى را كه كشت پدرت را!؟ حضرت فرمود كه لعنت خدا بر
كسى باد كه كشت پدر مرا. يزيد چون اين بشنيد در غضب شد فرمان قتل آن جناب را داد،
حضرت فرمود: هر گاه بكشى مرا پس دختران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را
كه برگرداند به سوى منزلگاهشان و حال آنكه محرمى جز من ندارند. يزيد گفت : تو بر مى
گردانى ايشان را به جايگاه خودشان . پس يزيد سوهانى طلبيد و شروع كرد به سوهان كردن
(غل جامعه
) كه بر گردن آن حضرت بود، پس از آن گفت : اى على بن الحسين !
آيا مى دانى چه اراده كردم بدين كار؟ فرمود: بلى ، خواستى كه ديگرى را بر من منّت و
نيكى نباشد، يزيد گفت : اين بود به خدا قسم آنچه اراده كرده بودم . پس يزيد اين آيه
را خواند:
(ما اَصابَكُمْ مِن مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُو عَنْ كثيرٍ.)(426)
حاصل ترجمه آن است كه : گرفتاريها كه به مردم مى رسد به سبب كارهاى خودشان است و
خدا در گذشت كند از بسيارى .
حضرت فرمود: نه چنين است كه تو گمان كرده اى اين آيه درباره ما فرود نيامده بلكه
آنچه درباره ما نازل شده اين است .
(ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فىِ الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اَلا فى كتابٍ
مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها...)(427).
مضمون آيه آنكه : نرسد مصيبتى به كسى در زمين و نه در جانهاى شما آدميان مگر آنكه
در نوشته آسمانى است پيش از آنكه خلق كنيم او را تا افسوس نخوريد بر آنچه از دست
شما رفته و شاد نشويد براى آنچه شما را آمده . پس حضرت فرمود: مائيم كسانى كه چنين
هستند(428).
بالجمله ؛ يزيد فرمان داد تا آن سر مبارك را در طشتى در پيش روى او نهادند و اهل
بيت عليهماالسّلام را در پشت سر او نشانيدند تا به سر حسين عليه السّلام نگاه
نكنند، سيّد سجّاد عليه السّلام را چون چشم مبارك بر آن سر مقدّس افتاد بعد از آن
هرگز از سر گوسفند غذا ميل نفرمود، و چون نظر حضرت زينب عليهاالسّلام بر آن سر مقدس
افتاد بى طاقت شد و دست برد گريبان خود را چاك كرد و با صداى حزينى كه دلها را
مجروح مى كرد نُدبه آغاز نمود و مى گفت : يا حُسَينا و اَىْ حبيب رسول خدا واى
فرزند مكه و مِنى ، اى فرزند دلبند فاطمه زهراء و سيده نساء، اى فرزند دختر مصطفى !
اهل مجلس آن لعين همگى به گريه در آمدند و يزيد خبيث پليد ساكت بود.
شعر :
وَ مِمّا يُزيلُ الْقَلبَ عَنْ مُسْتَقِرّها |
وَ يَتْرُكُ زَنْدَ الْغَيْظِ فى الصَّدر وارِيا(429) |
وُقُوف بَناتِ الْوَحى عِنْدَ طَليقِها |
بِحالٍ بِها تَشْجينَ(430)
حَتّى الاَْعادِيا |