مقصد سوّم : در ورود حضرت امام حسين عليه السّلام به زمين كربلا
فصل اوّل : در ورود آن حضرت به سرزمين كربلا
بدان كه در روز ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصح اقوال آن است كه ورود آن جناب
به كربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد
پرسيد كه اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند: كربلا مى نامندش ، چون حضرت نام كربلا
شنيد گفت : اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَربِ وَ الْبَلا ءِ!
پس فرمود كه اين موضع كَربْ و بَلا و محل محنت و عنا است ، فرود آئيد كه اينجا منزل
و محل خِيام ما است ، و اين زمين جاى ريختن خون ما است . و در اين مكان واقع خواهد
شد قبرهاى ما، خبر داد جدّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به اينها. پس
درآنجا فرود آمدند.
و حرّ نيز با اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد (ملعون )
با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرود آمدند.
ابو الفرج نقل كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را
ايالت رى داده و والى رى نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسين عليه
السّلام به عراق تشريف آورده پيكى به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اوّلاً برو به جنگ
حسين و او را بكش و از پس آن به جانب رى سفر كن . عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت
: اى امير! از اين مطلب عفونما. گفت : ترا معفوّ مى دارم و ايالت رى از تو باز مى
گيرم عمر سعد مردّد شد ما بين جنگ با امام حسين عليه السّلام و دست برداشتن از ملك
رى لاجرم گفت : مرا يك شب مهلت ده تا در كار خويش تاءمّلى كنم پس شب را مهلت
گرفته ودر امر خود فكر نمود، آخر الا مر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيّد الشهداء
عليه السّلام را به تمنّاى ملك رى اختيار كرد، روزى ديگر به نزد ابن زياد رفت وقتل
امام عليه السّلام را بر عهده گرفت ، پس ابن زياد بالشكر عظيم او را به جنگ حضرت
امام حسين عليه السّلام روانه كرد.(121)
سبط ابن الجوزى نيز قريب به همين مضمون را نقل كرده ، پس از آن محمّد بن سيرين نقل
كرده كه مى گفت : معجزه اى از اميرالمؤ منين عليه السّلام در اين باب ظاهر شد؛ چه
آن حضرت گاهى كه عمر سعد را در ايّام جوانيش ملاقات مى كرد به او فرموده بود: واى
بر تو يابن سعد! چگونه خواهى بود در روزى كه مُردّد شوى ما بين جنّت و نار و تو
اختيار جهنّم كنى .(122)
بالجمله ؛ چون عمرسعد وارد كربلا شد عُروة بن قيس اَحمسى را طلبيد و خواست كه او را
به رسالت به خدمت حضرت بفرستد واز آن جناب بپرسد كه براى چه به اين جا آمده اى و چه
اراده دارى ؟ چون عُروه از كسانى بود كه نامه براى آن حضرت نوشته بود حيا مى كرد كه
به سوى آن حضرت برود و چنين سخن گويد، گفت : مرامعفوّدار واين رسالت را به ديگرى
واگذار، پس ابن سعد به هر يك از رؤ ساى لشكر كه مى گفت به اين علّت ابا مى كردند؛
زيرا كه اكثر آنها از كسانى بودند كه نامه براى آن جناب نوشته بودند وحضرت را به
عراق طلبيده بودند پس كثيربن عبداللّه كه ملعونى شجاع و بى باك و بى حيائى فتّاك
بود برخاست وگفت كه من براى اين رسالت حاضرم واگر خواهى ناگهانى اورا به قتل در
آورم ، عمر سعد گفت : اين را نمى خواهم وليكن برو به نزد او وبپرس كه براى چه به
اين ديار آمده ؟پس آن لعين متوجّه لشكرگاه آن حضرت شد. اَبُوثُمامه صائدى را چون
نظر برآن پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مرد كه به سوى شما مى آيد بدترين اهل
زمين و خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوى
(كثير)
شتافت و گفت : اگربه نزد حسين عليه السّلام خواهى شد شمشير خود را بگذار وطريق خدمت
حضرت راپيش دار. گفت : لاوَاللّه ! هرگز شمشير خويش را فرو نگذارم ، همانا من رسولم
اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم و اگر نه طريق مراجعت گيرم . اَبُوثُمامه گفت :
پس قبضه شمشير ترا نگه مى دارم تاآنكه رسالت خود را بيان كنى و برگردى . گفت : به
خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر شمشير گذارى . گفت : به من بگو آنچه دارى تا به
حضرت عرض كنم ومن نمى گذرم كه چون تو مرد فاجر وفتّاكى با اين حال به خدمت آن سرور
روى ، پس لختى با هم بد گفتند وآن خبيث به سوى عمر سعد بر گشت وحكايت حال را نقل
كرد، عُمر، قُرّة بن قيس حَنْظَلى را براى رسالت روانه كرد. چون قُرّة نزديك شد
حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد رامى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر عرض كرد: بلى مردى
است از قبيله حَنْظَله و با ما خويش است ومردى است موسوم به حُسن راءى من گمان نمى
كردم كه او داخل لشكر عمر سعد شود! پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت وسلام كرد وتبليغ
رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود كه آمدن من بدين جا براى آن است كه اهل ديار
شما نامه هاى بسيار به من نوشتند وبه مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من
كراهت داريد برمى گردم ومى روم پس حبيب رو كرد به قُرّه وگفت : واى بر تو! اى قرّة
، از اين امام به حق رومى گردانى و به سوى ظالمان مى روى ؟ بيا يارى كن اين امام را
كه به بركت پدران او هدايت يافته اى ، آن بى سعادت گفت : پيام ابن سعد را ببرم وبعد
از آن باخود فكر مى كنم تا ببينم چه صلاح است . پس برگشت به سوى پسر سعد وجواب امام
را نقل كرد، عمر گفت : اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس
نامه اى به ابن زياد نوشت وحقيقت حال را در آن درج كرده براى ابن زياد فرستاد .(123)
حسّان بن فائد عَبَسى گفته كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدو رسيد
چون نامه را باز كرد وخواند گفت :
شعر :
اَلاَّْنَ اِذْ عُلِقَتْ مَخاِلبُنا بِه |
يَرجُوالنَّجاةَ وَلاتَ حِيْنَ مَناصٍ |
يعنى الحال كه چنگالهاى ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود بر آمده و حال آنكه
مَلْجاء و مَناصى از براى رهائى او نيست . پس در جواب عمر نوشت كه نامه تو رسيد به
مضمون آن رسيدم ،پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براى يزيد بيعت كنند
تا من هم ببينم راءى خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت و السّلام
(124)
پس چون جواب نامه به عمر رسيد آنچه عبيداللّه نوشته بود به حضرت عرض نكرد ؛ زيرا كه
مى دانست آن حضرت به بيعت يزيد راضى نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه ، نامه
ديگرى نوشت براى عمر سعد كه يابن سعد حايل شوميان حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و
كار را بر ايشان تنگ كن و مگذار كه يك قطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان
بن
(125) عّفان تقىّ زكىّ و آب در روزى كه او را محصور كردند.
پس چون اين نامه به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجّاج را با پانصد سوار بر شريعه
موكّل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روز قبل از شهادت آن
حضرت واقع شد و از آن روزى كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براى او
روانه مى كرد، تا آنكه به روايت سيّد تا ششم محّرم بيست هزار نزد آن ملعون جمع شد.(126)
و موافق بعضى از روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سى هزار سوار نزد عمر جمع شد،و
ابن زياد براى پسر سعد نوشت كه عذرى از براى تو نگذاشتم در باب لشكر بايد مردانه
باشى و آنچه واقع مى شود درهر صبح و شام مرا خبر دهى .
پس چون حضرت آمدن لشكر را براى مقاتله با او ديد به سوى ابن سعد پيامى فرستاد كه من
با تو مطلبى دارم و مى خواهم ترا ببينم پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده و گفتگوى
بسيار با هم نمودند پس عمر به سوى لشكر خويش برگشت و نامه به عبيداللّه بن زياد
نوشت كه اى امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امّت را
اصلاح فرمود، اينك حسين عليه السّلام با من عهد كرده كه بر گردد به سوى مكانى كه
آمده يا برود در يكى از سرحدّات منزل كند و حكم او مثل يكى از ساير مسلمانان باشد
در خير و شرّ يا آنكه برود در نزد امير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه
خواهد بكند. و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيّت امّت است .
مؤ لف گويد:اهل سِيَر و تواريخ از عُقْبَهِ بن سِمْعان غلام رباب زوجه امام حسين
عليه السّلام نقل كرده اند كه گفت : من با امام حسين عليه السّلام بودم از مدينه تا
مكّه و از مكّه تا عراق و از او مفارقت نكردم تا وقتى كه به درجه شهادت رسيد، و هر
فرمايشى كه در هر جا فرمود اگر چه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در راه
عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مى گويند آن
حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود.
فقير گويد: پس ظاهر آن است كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تا
شايد اصلاح شود و كار به مقاتله نرسد؛ چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را
كراهت داشت و مايل نبود.
و بالجمله : چون نامه به عبيداللّه رسيد و خواند گفت : اين نامه شخصى ناصح مهربانى
است با قوم خود و بايد قبول كرد. شِمر ملعون برخاست و گفت : اى امير! آيا اين مطلب
را از حسين قبول مى كنى ؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پى
كار خود رود، امر او قوّت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف كند دفع او
را ديگر نتوانى كرد، لكن الحال به چنگ تو گرفتار است و آنچه رَاءيت در باب او قرار
گيرد از پيش مى رود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو بر آيد، پس آنچه خواهى از
عقوبت يا عفو در حقّ او و اصحابش به عمل آور. ابن زياد حرف او را پسنديد و گفت :
نامه اى مى نويسم در اين باب به عمر بن سعد و با تو آن را روانه مى كنم و بايد ابن
سعد آن را بر حسين و اصحابش عرض نمايد اگر قبول اطاعت من نمود، ايشان را سالماً به
نزد من بفرستد و اگر نه با ايشان كارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اِبا
نمايد تو امير لشكر مى باش و گردن عمر را بزن و سرش را براى و سرش را براى من روانه
كن .
پس نامه اى نوشت به اين مضمون :
اى پسر سعد! من ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كنى و در جنگ او مسامحه و
مماطله نمائى و نگفتم سلامت و بقاى او را متمنّى و مترجّى باشى و نخواستم گناه او
را عذر خواه گردى و از براى او به نزد من شفاعت كنى ، نگران باش اگر حسين و اصحاب
او در مقام اطاعت و انقياد حكم من مى باشند پس ايشان را به سلامت براى من روانه نما
؛ و اگر اباء و امتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما
تا كشته شوند و آنها را مُثلْه كن ، همانا ايشان مستحق اين امر مى باشند و چون حسين
كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن ؛ چه او سركش و ستمكار است و من دانسته
ام كه سُم ستوران مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب
بر كشته او برانم اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام
نمودى جزاى شنونده و پذيرنده به تو مى دهم و اگر نه از عطا محرومى و از امارات لشكر
معزول و شِمر بر آنها امير است و منصوب والسلام . آن نامه را به شمر داد و به كربلا
روانه نمود.(127)
فصل دوّم : در وقايع روز تاسوعا و ورود شمر ملعون
چون روز پنجشنبه نهم محّرم الحرام رسيد شِمر ملعون با نامه ابن زياد لعين در امر
قتل امام عليه السّلام به كربلا وارد شد و آن نامه را به ابن سعد نمود، چون آن پليد
از مضمون نامه آگه گرديد خطاب كرد به شمر و گفت :مالك وَ يْلَكَ، خداوند ترا از
آبادانيها دور افكند و زشت كند چيزى را كه تو آورده اى ، سوگند به خداى چنان گمان
مى كنم كه تو بازداشتى ابن زياد را از آنچه من بدو نوشتم و فاسد كردى امرى را كه
اصلاح آن را اميد مى داشتم ، واللّه ! حسين آن كس نيست كه تسليم شود و دست بيعت به
يزيد دهد ؛ چه جان پدرش على مرتضى در پهلوهاى او جا دارد؛ شمر گفت : اكنون با امر
امير چه خواهى كرد؟ يا فرمان او بپذير و با دشمن او طريق مبارزت گير و اگر نه دست
از عمل بازدار و امر لشكر را با من گذار، عمر سعد گفت : لا وَلا كَرامَةَ لَكَ من
اين كار را انجام خواهم داد تو همچنان سرهنگ پيادگان باش و من امير لشكرم ، اين
بگفت و در تهيه قتال با جناب سيّد الشهّداء عليه السّلام شد.
شمر چون ديد كه ابن سعد مهيّاى قتال است به نزديك لشكر امام عليه السّلام آمد و
بانگ زد كه كجايند فرزندان خواهر من عبداللّه و جعفر و عثمان و عبّاس ؛ چه آنكه
مادر اين چهار برادر امّ البنين از قبيله بنى كلاب بود كه شمر ملعون نيز از اين
قبيله بوده . جناب امام حسين عليه السّلام بانگ او را شنيد برادران خود را امر
فرمود كه جواب اورا دهيد اگر چه فاسق است لكن باشما قرابت وخويشى دارد، پس آن
سعادتمندان با آن شقّى گفتند: چه بود كارت ؟ گفت : اى فرزندان خواهر من ! شماها در
امانيد با برادر خود حسين رزم ندهيد از دَوْر برادر خود كناره گيريد وسر در طاعت
امير المؤ منين يزيد در آوريد.
جناب عبّاس بن على عليه السّلام بانگ براو زد كه بريده باد دستهاى تو و لعنت باد بر
امانى كه تو از براى ما آوردى ، اى دشمن خدا!امرمى كنى مارا كه دست از برادر و
مولاى خود حسين بن فاطمه عليهاالسّلام برداريم و سر در طاعت ملعونان وفرزندان
ملاعينان در آوريم آيا ما را امان مى دهى واز براى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و
آله و سلم امان نيست ؟ شمر از شنيدن اين كلمات خشمناك شد وبه لشكر گاه خويش بازگشت
.
پس ابن سعد لشكر خويش را بانگ زد كه ياخيل اللّه اركبى وبالجنّة ابشرى ؛اى لشكرهاى
خدا سوار شويد و مستبشر بهشت باشيد، پس جنود نا مسعود او سوارگشته ورو به اصحاب
حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام آوردند در حالى كه حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام
در پيش خيمه شمشير خود را بر گرفته بود وسر به زانوى اندوه گذاشته وبه خواب رفته
بود واين واقعه در عصر روز نهم محرّم الحرام بود.
شيخ كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت فرموده كه آن جناب فرمود روز تاسوعا
روزى بود كه جناب امام حسين عليه السّلام واصحابش را در كربلا محاصره كردند و سپاه
اهل شام بر قتال آن حضرت اجتماع كردند، و ابن مرجانه وعمر سعد خوشحال شدند به سبب
كثرت سپاه و بسيارى لشكر كه براى آنها جمع شده بودند و حضرت حسين عليه السّلام و
اصحاب او را ضعيف شمردند و يقين كردند كه ياورى از براى آن حضرت نخواهد آمد و اهل
عراق او را مدد نخواهند كرد، پس فرمود: پدرم فداى آن ضعيف وغريب !
وبالجمله ؛ چون جناب زينب عليهاالسّلام صداى ضجّه و خروش لشكر را شنيد نزد برادر
دويد و عرض كرد: برادر مگر صداهاى لشكر را نمى شنويد كه نزديك شده اند؟ پس حضرت سر
از زانو برداشت و خواهر را فرمود كه اى خواهر اكنون رسول خدا صلى اللّه عليه و آله
و سلّم را در خواب ديدم كه به من فرمود تو به سوى ما خواهى آمد، چون حضرت زينب
عليهاالسّلام اين خبر وحشت اثر را شنيد طپانچه بر صورت زد وصدا را به وا ويلا بلند
كرد، حضرت فرمود كه اى خواهر وَيْل و عذاب از براى تو نيست ساكت باش خدا ترا رحمت
كند. پس جناب عبّاس عليه السّلام به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد: برادر! لشكر روى
به شما آورده اند. حضرت برخاست و فرمود: اى برادر عباس ، سوار شو جانم فداى تو باد
و برو ايشان را ملاقات كن و بپرس چه شده كه ايشان رو به ما آورده اند. جناب عبّاس
عليه السّلام با بيست سوار كه از جمله زُهَيرْ و حبيب بودند به سوى ايشان شتافت و
از ايشان پرسيد كه غرض شما از اين حركت و غوغا چيست ؟ گفتند: از امير حكم آمده كه
بر شما عرض كنيم كه در تحت فرمان او در آئيد و اطاعت او را لازم دانيد و اگر نه با
شما قتال و مبارزت كنيم ، جناب عبّاس عليه السّلام فرمود: پس تعجيل مكنيد تا من
برگردم و كلام شما را با برادرم عرضه دارم . ايشان توقف نمودند جناب عبّاس عليه
السّلام به سرعت تمام به سوى آن امام اَنام شتافت و خبر آن لشكر را بر آن جناب عرضه
داشت .
حضرت فرمود: به سوى ايشان برگرد و از ايشان مهلتى بخواه كه امشب را صبر كنند و
كارزاز را به فردا اندازند كه امشب قدرى نماز و دعا و استغفار كنم ؛ چه خدا مى داند
كه من دوست مى دارم نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را، و از آن سوى اصحاب
عبّاس در مقابل آن لشكر توقّف نموده بودند و ايشان را موعظه مى نمودند تا جناب
عبّاس عليه السّلام برگشت و از ايشان آن شب را مهلتى طلبيد.
سيّد فرموده كه ابن سعد خواست مضايقه كند، عَمرو بن الحجّاج الزبيدى گفت : به خدا
قسم ! اگر ايشان از اهل تُرك و ديلم بودند و از ما چنين امرى را خواهش مى نمودند ما
اجابت مى كرديم ايشان را، تا چه رسد به اهل بيت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم
.(128)
و در روايت طبرى است كه قيس بن اشعث گفت : اجابت كن خواهش ايشان را و مهلتشان ده
لكن به جان خودم قسم است كه اين جماعت فردا صبح با تو مقاتله خواهند كرد و بيعت
نخواهند نمود.
عمر سعد گفت : به خدا قسم اگر اين را بدانم امر ايشان را به فردا نخواهم افكند پس
آن منافقان آن شب را مهلت دادند، و عمر سعد، رسولى در خدمت جناب عبّاس عليه السّلام
روان كرد و پيام داد براى آن حضرت كه يك امشب را به شما مهلت داديم بامدادان اگر سر
به فرمان در آوريد شما را به نزد پسر زياد كوچ خواهيم داد، و اگر نه دست از شما
برنخواهيم داشت و فيصل امر را بر ذمّت شمشير خواهيم گذاشت ، اين هنگام دو لشكر به
آرامگاه خود باز شدند.(129)
ذكر وقايع ليله عاشورا
پس همين كه شب عاشورا نزديك شد حضرت امام حسين عليه السّلام اصحاب خود راجمع كرد،
حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرموده كه من در آن وقت مريض بودم با آن حال
نزديك شدم و گوش فرا داشتم تا پدرم چه مى فرمايد، شنيدم كه با اصحاب خود گفت :
اُثْني عَلَى اللّهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ تا آخر خطبه كه حاصلش به فارسى اين است ثنا
مى كنم خداوند خود را به نيكوتر ثناها و حمد مى كنم او را بر شدّت و رخاء، اى
پروردگار من ! سپاس مى گذارم ترا بر اينكه ما را به تشريف نبوّت تكريم فرمودى ، و
قرآن را تعليم ما نمودى ، و به معضلات دين ما را دانا كردى ، و ما را گوش شنوا و
ديده بينا و دل دانا عطا كردى ، پس بگردان ما را از شكر گزاران خود.
پس فرمود: امّا بعد ؛ همانا من اصحابى باوفاتر و بهتر از اصحاب خود نمى دانم و اهل
بيتى از اهل بيت خود نيكوتر ندانم ، خداوند شما را جزاى خير دهد و الحال آگاه باشيد
كه من گمان ديگر در حقّ اين جماعت داشتم و ايشان را در طريق اطاعت و متابعت خود
پنداشتم اكنون آن خيال ديگر گونه صورت بست لاجرم بيعت خود را از شما برداشتم و شما
را به اختيار خود گذاشتم تا به هر جانب كه خواهيد كوچ دهيد و اكنون پرده شب شما را
فرو گرفته شب را مطيّه رهوار خود قرار دهيد و به هر سو كه خواهيد برويد؛ چه اين
جماعت مرا مى جويند چون به من دست يابند به غير من نپردازند.
چون آن جناب سخن بدين جا رسانيد، برادران و فرزندان و برادرزادگان و فرزندان
عبداللّه جعفر عرض كردند: براى چه اين كار كنيم آيا براى آنكه بعد از تو زندگى كنيم
؟ خداوند هرگز نگذارد كه ما اين كار ناشايسته را ديدار كنيم .
و اوّل كسى كه به اين كلام ابتدا كرد عبّاس بن على عليهماالسّلام بود پس از آن
سايرين متابعت او كردند و بدين منوال سخن گفتند.
پس آن حضرت رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود كه شهادت مسلم بن عقيل شما را كافى است
زياده بر اين مصيبت مجوئيد من شما را رخصت دادم هر كجا خواهيد برويد. عرض كردند:
سبحان اللّه ! مردم با ما چه گويند و ما به جواب چه بگوئيم ؟ بگوئيم دست از بزرگ و
سيّد و پسر عّم خود برداشتيم و او را در ميان دشمن گذاشتيم بى آنكه تير و نيزه و
شمشيرى در نصرت او به كار بريم ، نه به خدا سوگند! ما چنين كار ناشايسته نخواهيم
كرد بلكه جان و مال و اهل و عيال خود را در راه تو فدا كنيم و با دشمن تو قتال كنيم
تا بر ما همان آيد كه بر شما آيد، خداوند قبيح كند آن زندگانى را كه بعد از تو
خواهيم .
اين وقت مسلم بن عَوْسَجَه برخاست و عرض كرد:يا بن رسول اللّه ! آيا ما آن كس
باشيم كه دست از تو بازداريم پس به كدام حجّت درنزد حقّ تعالى اداى حقّ ترا عذر
بخواهيم ، لاواللّه ! من از خدمت شما جدا نشوم تا نيزه خود را در سينه هاى دشمنان
تو فرو برم و تا دسته شمشير در دست من باشد اندام اَعدا را مضروب سازم و اگر مرا
سلاح جنگ نباشد به سنگ با ايشان محاربه خواهم كرد، سوگند به خداى كه ما دست از يارى
تو بر نمى داريم تا خداوند بداند كه ما حرمت پيغمبر را در حقّ تو رعايت نموديم ، به
خدا سوگند كه من در مقام يارى تو به مرتبه اى مى باشم كه اگر بدانم كشته مى شوم
آنگاه مرا زنده كنند و بكشند و بسوزانند و خاكستر مرا بر باد دهند و اين كردار را
هفتاد مرتبه با من به جاى آورند هرگز از تو جدا نخواهم شد تا هنگامى كه مرگ را در
خدمت تو ملاقات كنم ، و چگونه اين خدمت را به انجام نرسانم و حال آنكه يك شهادت بيش
نيست و پس از آن كرامت جاودانه و سعادت ابديّه است .
پس زهير بن قَيْن برخاست و عرضه داشت : به خدا سوگند كه من دوست دارم كه كشته شوم
آنگاه زنده گردم پس كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم و در ازاى آن خداى
متعال دُور گرداند شهادت را از جان تو و جان اين جوانان اهل بيت تو. و هر يك از
اصحاب آن جناب بدين منوال شبيه به يكديگر با آن حضرت سخن مى گفتند و زبان حال هر يك
از ايشان اين بود:
شعر :
شاها من اَرْ به عرش رسانم سرير فضل |
مملوك اين جنابم و محتاج اين درم |
گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر |
اين مِهر بر كه افكند آن دل كجا بَرَم |
پس حضرت همگى را دُعاى خير فرمود.
و علاّمه مجلسى رحمه اللّه نقل كرده كه در آن وقت جاهاى ايشان را در بهشت به ايشان
نمود و حور و قصور و نعيم خود را مشاهده كردند و بر يقين ايشان بيفزود و از اين جهت
احساس اَلم نيزه و شمشير و تير نمى كردند و در تقديم شهادت تعجيل مى نمودند.(130)
و سيّد بن طاوس روايت كرده كه در اين وقت محمّد بن بشير الحضرمى را خبر دادند كه
پسرت را در سر حدّ مملكت رى اسير گرفتند، گفت : عوض جان او و جان خود را از
آفريننده جانها مى گيريم و من دوست ندارم كه او را اسير كنند و من پس از او زنده و
باقى بمانم .
چون حضرت كلام او را شنيد فرمود: خدا ترا رحمت كند من بيعت خويش را از تو برداشتم
برو و فرزند خود را از اسيرى برهان ، محمّد گفت : مرا جانوران درنده زنده بدرند و
طمعه خود كنند اگر از خدمت تو دور شوم ! پس حضرت فرمود: اين جامه هاى بُرد را بده
به فرزندت تا اعانت جويد به آنها در رهانيدن برادرش ، يعنى فديه برادر خود كند، پس
پنج جامه بُرد او را عطا كرد كه هزار دينار بها داشت
(131)
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه آن حضرت پس از مكالمه با اصحاب به خيمه خود انتقال
فرمود و جناب على بن الحسين عليهماالسّلام حديث كرده : در آن شبى كه پدرم در صباح
آن شهيد شد من به حالت مرض نشسته بودم و عمّه ام زينب پرستارى من مى كرد كه ناگاه
پدرم كناره گرفت و به خيمه خود رفت و با آن جناب بود جَوْن
(132) آزاد كرده ابوذر و شمشير آن حضرت را اصلاح مى نمود و پدرم اين
اشعار را قرائت مى فرمود:
شعر :
يادَهْرُاُفٍّ لَكَ مِنْ خَليلٍ |
كَمْ لَكَ بالاِْشْراقِ وَ اْلاَ صيلِ |
مِنْ صاحِبٍ و طالِبٍ قَتيلِ |
وَ الدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بالْبَديلِ |
و اِنَّما اْلاَمْرُ اِلَى الْجَليلِ |
و كُلُّ حَىٍ سالِكٌ سَبيلِ(133) |
چون من اين اشعار محنت آثار را از آن حضرت شنيدم دانستم كه بَليّه نازل شده است و
آن سرور تن به شهادت داده است به اين سبب گريه در گلوى من گرفت و بر آن صبر نمودم و
اظهار جزع نكردم ولكن عمّه ام زينب چون اين كلمات را شنيد خويشتن دارى نتوانست ؛ چه
زنها را حالت رقّت و جزع بيشتر است برخاست و بى خودانه به جانب آن حضرت شتافت و گفت
: واثَكْلاُه ! كاش مرگ مرا نابود ساختى و اين زندگانى از من بپرداختى ، اين وقت
زمانى را مانَدْ كه مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفتند؛ چه اى
برادر تو جانشين گذشتگانى و فريادرس بقيّه آنهائى ، حضرت به جانب او نظر كرد و
فرمود: اى خواهر! نگران باش كه شيطان حِلْم ترا نربايد. و اشك در چشمهاى مباركش
بگشت و به اين مثل عرب تمثّل جست
لَوْ تُرِكَ الْقِطا نامَ؛
يعنى اگر صيّاد مرغ قَطا را به حال خود گذاشتى آن حيوان در آشيانه خود شاد بخفتى ؛
زينب خاتون عليهاالسّلام گفت : ياوَيْلَتاه ! كه اين بيشتر دل ما را مجروح مى
گرداند كه راه چاره از تو منقطع گرديده و به ضرورت شربت ناگوار مرگ مى نوشى و ما را
غريب و بى كس و تنها در ميان اهل نفاق و شقاق مى گذارى ، پس لطمه بر صورت خود زد و
دست برد گريبان خود را چاك نمود و بر روى افتاد و غش كرد. پس حضرت به سوى او برخاست
و آب به صورت او بپاشيد تا به هوش آمد، پس او رابه اين كلمات تسليت داد فرمود: اى
خواهر! بپرهيز از خدا و شكيبائى كن به صبر، و بدان كه اهل زمين مى ميرند و اهل
آسمان باقى نمى مانند و هر چيزى در معرض هلاكت است جز ذات خداوندى كه خلق فرموده به
قدرت ، خلايق را و بر مى انگيزاند و زنده مى گرداند و اوست فرد يگانه .
جدّ و پدر و مادر و برادر من بهتر از من بودند و هر يك ، دنيا را وداع نمودند، و از
براى من و براى هر مسلمى است كه اقتدا و تاءسى كند بر رسول خدا صلى اللّه عليه و
آله و سلّم ، و به امثال اين حكايات زينب را تسلّى داد، پس از آن فرمود: اى خواهر
من ! ترا قسم مى دهم و بايد به قسم من عمل كنى وقتى كه من كشته شوم گريبان در مرگ
من چاك مزنى و چهره خويش را به ناخن مخراشى و از براى شهادت من به وَيْل و ثبور
فرياد نكنى ، پس حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: پدرم عمّه ام را آورد در نزد من
نشانيد. انتهى .(134)
و روايت شده كه حضرت امام حسين عليه السّلام در آن شب فرمود كه خيمه هاى حرم رامتصل
به يكديگر بر پا كردند و بر دور آنها خندقى حفر كردند و از هيزم پر نمودند كه جنگ
ازيك طرف باشد و حضرت على اكبر عليه السّلام را با سى سوار و بيست پياده فرستاد كه
چند مشك آب با نهايت خوف و بيم آوردند، پس اهل بيت و اصحاب خود را فرمود كه از اين
آب بياشاميد كه آخر توشه شما است و وضو بسازيد و غسل كنيد و جامه هاى خود بشوئيد كه
كفنهاى شما خواهد بود، و تمام آن شب را به عبادت و دعا و تلاوت و تضرّع و مناجات به
سر آوردند و صداى تلاوت و عبادت از عسكر سعادت اثر آن نوريده خَيرالبشر بلند بود.(135)
فَباتُوا وَلَهُمْ دَوِىُّ كَدَوِىِّ النَحْلِ ما بَيْنَ راكِعٍ وَ ساجِدٍ وَ قائمٍ
و قاعِدٍ.
شعر :
وَ باتُوا فَمِنْهُمْ ذاكِرٌ وَ مُسَبِّحٌ |
وَ داعٍ وَ مِنْهُمْ رُكَّعٌ وَ سُجُودٌ |
و روايت شده كه در آن شب سى و دو نفر از لشكر عُمر بد اَخْتَر به عسكر آن حضرت ملحق
شدند و سعادت ملازمت آن حضرت را اختيار كردند و در هنگام سحر آن امام مطهّر براى
تهيّه سفر آخرت فرمود كه نوره براى آن حضرت ساختند در ظرفى كه مُشك در آن بسيار بود
و در خيمه مخصوصى در آمده مشغول نوره كشيدن شدند و در آن وقت بُريْر بن خضير همدانى
و عبدالرّحمن بن عَبْدَربه انصارى بر در خيمه محترمه ايستاده بودند منتظر بودند كه
چون آن سرور فارغ شود ايشان نوره بكشند بُرير در آن وقت با عبدالرّحمن مضاحكه و
مطايبه مى نمود، عبد الرّحمن گفت : اى بُرير! اين هنگام ، هنگام مطايبه نيست .
بُرير گفت : قوم من مى دانند كه من هرگز در جوانى و پيرى مايل به لهو و لعب نبوده
ام و در اين حالت شادى مى كنم به سبب آنكه مى دانم كه شهيد خواهم شد و بعد از شهادت
حوريان بهشت را در بر خواهم كشيد و به نعيم آخرت متنعّم خواهم گرديد.
(136)