فصل سوّم : در بيان وقايع روز عاشوراء
چون شب عاشورا به پايان رسيد و سپيده روز دهم محرّم دميد حضرت سيّدالشّهداء عليه
السّلام نماز بگزاشت پس از آن به تَعْبيه صفوف لشكر خود پرداخت و به روايتى فرمود
كه تمام شماها در اين روز كشته خواهيد شد و جز علىّ بن الحسين عليه السّلام كس زنده
نخواهد ماند. و مجموع لشكر آن حضرت سى دو نفر سوار و چهل تن پياده بودند و به روايت
ديگر هشتاد و دو پياده ، و به روايتى كه از جناب امام محمّد باقر عليه السّلام وارد
شده چهل و پنج سوار و صد تن پياده بودند و سبط ابن الجوزى در
(تذكره )
نيز همين عدد را اختيار كرده
(137) و مجموع لشكر پسر سعد شش هزار تن و موافق بعضى مَقاتل بيست هزار؛ و
بيست و دو هزار و به روايتى سى هزار نفر وارد شده است و كلمات ارباب سِير و مقاتل
در عدد سپاه آن حضرت و عسكر عمر سعد اختلاف بسيار دارد. پس حضرت صفوف لشكر را به
اين طرز آراست زهير بن قين را در ميمنه بازداشت ، و حبيب بن مظاهر را در ميسره
اصحاب خود گماشت و رايت جنگ را به برادرش عبّاس عطا فرمود و موافق بعض كلمات بيست
تن با زُهير در ميمنه و بيست تن با حبيب در ميسره بازداشت و خود با ساير سپاه در
قلب جا كرد و خِيام محترم را از پس پشت انداختند و امر فرمود كه هيزم و نى هائى را
كه اندوخته بودند در خندقى كه اطراف خِيام كنده بودند ريختند و آتش در آنها
افروختند براى آنكه آن كافران را مانعى باشد از آنكه به خِيام محترم بريزند. و از
آن سوى نيز عمر سعد لشكر خود را مرتّب ساخت
(138) ميمنه سپاه را به عمرو بن الحجّاج سپرد و شمر ملعون ذى الجوشن را
در ميسره جاى داد و عروة بن قيس را بر سواران گماشت وشَبث بن رِبعى را با رجّاله
بازداشت ، و رايت جنگ را با غلام خود در يد گذاشت .
و روايت است كه امام حسين عليه السّلام دست به دعا برداشت و گفت :
و اَنْتَ رَجائي في كُلِّ شِدَّةٍ وَ اَنْتَ لي في كُلِّ اَمرٍ نَزَلَ بى ثِقَةٌ
وَعُدَّةٌ كَمْ مِنْ هَمٍّ يَضْعُفُ فيهِ الْفؤ ادُ وَ تَقِلُّ فيهِ الْحيلَةُ وَ
يَخْذُلُ فيهِ الصَديقُ وَ يَشْمَتُ فيهِ اْلعَدُوُّ اَنزَلْتُهُ بِكَ وَ
شَكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغْبةً مِنّى اِلَيكَ عَمَّنْ سِواكَ فَفَرَّجْتَهُ عَنّي وَ
كَشَفْتَهُ فَاَنْتَ وَلِىُّ كُلِّ نِعْمَةٍ وَ صاحِبُ كُلّ حَسَنَةٍ وَ مُنْتَهى
كُلِّ رَغْبَةٍ.(139)
اين وقت از آن سوى لشكرِ پسر سعد جنبش كردند و در گرداگرد معسكر امام حسين عليه
السّلام جولان دادند از هر طرف كه مى رفتند آن خندق و آتش افروخته را مى ديدند. پس
شمر ملعون به صداى بلند فرياد برداشت كه اى حسين ! پيش از آنكه قيامت رسد شتاب كردى
به آتش ، حضرت فرمود: اين گوينده كيست ؟ گويا شمر است ، گفتند: بلى جز او نيست ،
فرمود: اى پسر آن زنى كه بز چرانى مى كرده ، تو سزاوارترى به دخول در آتش .
مسلم بن عَوْسَجَه خواست تيرى به جانب آن ملعون افكند آن حضرت رضا نداد و منعش
فرمود، عرض كرد: رخصت فرما تا او را هدف تير سازم همانا او فاسق و از دشمنان خدا و
از بزرگان ستمكاران است و خداوند مرا بر او تمكين داده .
حضرت فرمود: مكروه مى دارم كه من با اين جماعت ابتدا به مقاتلت كنم .
اين وقت حضرت امام حسين عليه السّلام راحله خويش را طلبيد و سوار شد و به صوت بلند
فرياد برداشت كه مى شنيدند صداى آن حضرت را بيشتر مردم و فرمود آنچه حاصلش اين است
:
اى مردم ! به هواى نفس عجلت مكنيد و گوش به كلام من دهيد تا شما را بدانچه سزاوار
است موعظتى گويم و عذر خودم را بر شما ظاهر سازم پس اگر با من انصاف دهيد سعادت
خواهيد يافت و اگر از دَرِ انصاف بيرون شويد، پس آراى پراكنده خود را مجتمع سازيد و
زير و بالاى اين امر را به نظر تاءمل ملاحظه نمائيد تا آنكه امر بر شما پوشيده و
مستور نماند پس از آن بپردازيد به من و مرا مهلتى مدهيد؛ همانا ولىّ من خداوندى است
كه قرآن را فرو فرستاده و اوست متّولى امور صالحان .
راوى گفت كه چون خواهران آن حضرت اين كلمات را شنيدند صيحه كشيدند و گريستند و
دختران آن جناب نيز به گريه در آمدند، پس بلند شد صداهاى ايشان حضرت امام حسين عليه
السّلام فرستاد به نزد ايشان برادر خود عبّاس بن على عليه السّلام و فرزند خود على
اكبر را و فرمود به ايشان كه ساكت كنيد زنها را، سوگند به جان خودم كه بعد از اين
گريه ايشان بسيار خواهد شد.
و چون زنها ساكت شدند آن حضرت خداى را حمد و ثنا گفت به آنچه سزاوار اوست و درود
فرستاد بر حضرت رسول و ملائكه و رسولان خدا عليهماالسّلام و شنيده نشد هرگز متكلّمى
پيش از آن حضرت و بعد از او به بلاغت او. پس فرمود: اى جماعت ! نيك تاءمّل كنيد و
ببينيد كه من كيستم و با كه نسبت دارم آنگاه به خويش آئيد و خويشتن را ملامت كنيد و
نگران شويد كه آيا شايسته است براى شما قتل من و هتك حرمت من ؟ آيا من نيستم پسر
دختر پيغمبر شما؟ آيا من نيستم پسر وصى پيغمبر و ابن عمّ او و آن كسى كه اول مؤ
منان بود كه تصديق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نمود به آنچه از جانب خدا
آورده بود؟ آيا حمزه سيّد الشّهدا عمّ من نيست ؟ آيا جعفر كه با دو بال در بهشت
پرواز مى كند عمّ من نيست ؟ آ يا به شما نرسيده كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و
سلّم د رحقّ من و برادرم حسن عليه السّلام فرمود كه ايشان دو سيّد جوانان اهل بهشت
اند؟ پس اگر سخن مرا تصديق كنيد اصابه حقّ كرده باشيد، به خدا سوگند كه هرگز سخن
دروغ نگفته ام از زمانى كه دانستم خداوند دروغگو را دشمن مى دارد، و با اين همه اگر
مرا تكذيب مى كنيد پس در ميان شما كسانى مى باشند كه از اين سخن آگهى دارند، اگر از
ايشان بپرسيد به شما خبر مى دهند، بپرسيد از جابربن عبداللّه انصارى ، و ابو سعيد
خُدرى و سهل بن سعد ساعدى ، وزيد بن ارقم ، و اَنَس بن مالك تا شما را خبر دهند،
همانا ايشان اين كلام را در حقّ من و برادرم حسن از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله
و سلّم شنيده اند. آيا اين مطلب كافى نيست شما رادر آنكه حاجز ريختن خون من شود؟
شمر به آن حضرت گفت كه من خدا را از طريق شك و ريب بيرون صراط مستقيم عبادت كرده
باشم اگر بدانم تو چه گوئى .
چون حبيب سخن شمر را شنيد گفت : اى شمر! به خدا سوگند كه من ترا چنين مى بينم كه
خداى را به هفتاد طريق از شكّ و ريب عبادت مى كنى ، و من شهادت مى دهم كه اين سخن
را به جناب امام حسين عليه السّلام راست گفتى كه من نمى دانم چه مى گوئى البتّه نمى
دانى ؛ چه آنكه خداوند قلب ترا به خاتمِ خشم مختوم داشته و به غشاوت غضب مستور
فرموده . ديگر باره جناب امام حسين عليه السّلام لشكر را خطاب نموده و فرمود: اگر
بدانچه كه گفتم شما را شكّ و شبهه اى است آيا در اين مطلب هم شكّ مى كنيد كه من پسر
دختر پيغمبر شما مى باشم ؟ به خدا قسم كه در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پغمبرى جز
من نيست ، خواه در ميان شما و خواه در غير شما، واى بر شما! آيا كسى از شما را كشته
ام كه خون او از من طلب كنيد؟ يا مالى را از شما تباه كرده ام ؟ يا كسى را به
جراحتى آسيب زده ام تا قصاص جوئيد؟ هيچ كس آن حضرت را پاسخ نگفت ، ديگر باره ندا در
داد كه اى شَبَث بن رِبْعى و اى حَجّار بن اَبْجَر و اى قيس بن اشعث و اى زيد بن
حارث مگر شما نبوديد كه براى من نوشتيد كه ميوه هاى اشجار ما رسيده و بوستانهاى ما
سبز و ريّان گشته است اگر به سوى ما آيى از براى ياريت لشكرها آراسته ايم ؟ اين وقت
قيس بن اشعث آغاز سخن كرد و گفت : ما نمى دانيم چه مى گوئى ولكن حكم بنى عمّ خود
يزيد و ابن زياد را بپذير تا آنكه ترا جز به دلخواه تو ديدار نكند، حضرت فرمود: لا
واللّه هرگز دست مذلّت به دست شما ندهم و از شما هم نگريزم چنانكه عبيد گريزند.
آنگاه ندا كرد ايشان را و فرمود:
عِبادَ اللّهِ! اِنى عُذْتُ بِرَبّي وَ رَبِّكُمْاَنْ تَرْجُمُونِ وَ اَعُوذُ
بِرَبّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤ مِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ.(140)
آنگاه از راحله خود فرود آمد و عقبة بن سمعان را فرمود تا آنرا عقال برنهاد ابوجعفر
طبرى نقل كرده از على بن حنظلة بن اسعد شبامى از كثير بن عبداللّه شعبى كه گفت :
چون روز عاشورا ما به جهت مقاتله با امام حسين عليه السّلام به مقابل آن حضرت شديم
، بيرون آمد به سوى ما زُهير بن القين در حالى كه سوار بود بر اسبى درازدُم غرق در
اسلحه ، پس فرمود: اى اهل كوفه ! من انذار مى كنم شما را از عذاب خدا، همانا حقّ
است بر هر مسلمانى نصيحت و خيرخواهى برادر مسلمانش و تا به حال بر يك دين و يك
ملّتيم و برادريم با هم تا شمشير در بين ما كشيده نشده ، پس هر گاه بين ما شمشيرى
واقع شد برادرى ما از هم گسيخته و مقطوع خواهد شد و ما يك امّت و شما امّت ديگر
خواهيد بود.
همانا مردم بدانيد كه خداوند ما و شما را ممتحن و مبتلا فرموده به ذرّيه پيغمبرش تا
بيند ما چه خواهيم كرد با ايشان ، اينك من مى خوانم شما را به نصرت ايشان و مخذول
گذاشتن طاغى پسر طاغى عبيداللّه بن زياد را؛ زيرا كه شما از اين پدر و پسر نديديد
مگر بدى ، چشمان شما را در آوردند و دستها و پاهاى شما را بريدند و شما را مُثْله
كردند و بر تنه درختان خرما به دار كشيدند و اَشراف و قُرّاء شما را مانند حُجر بن
عَدىّ و اصحابش و هانى بن عروه و امثالش را به قتل رسانيدند.
لشكر ابن سعد كه اين سخنان شنيدند شروع كردند به ناسزا گفتن به زُهير و مدح و ثنا
گفتن بر ابن زياد و گفتند: به خدا قسم كه ما حركت نكنيم تا آقايت حسين و هر كه با
اوست بكشيم يا آنها را گرفته و زنده به نزد امير عبيداللّه بن زياد بفرستيم . ديگر
باره جناب زُهْير بناى نصيحت را گذاشت و فرمود: اى بندگان خدا! اولاد فاطمه
عليهاالسّلام اَحَقّ و اَوْلى هستند به مودّت و نصرت از فرزند سُمَيه ، هر گاه يارى
نمى كنيد ايشان را پس شما را در پناه خدا در مى آورم از آنكه ايشان را بكشيد،
بگذاريد حسين را با پسر عمّش يزيد بن معاويه هر آينه به جان خودم سوگند كه يزيد
راضى خواهد شد از طاعت شما بدون كشتن حسين عليه السّلام . اين هنگام شمر ملعون تيرى
به جانب او افكند و گفت : ساكت شو خدا ساكن كند صداى ترا همانا ما را خسته كردى از
بس كه حرف زدى : زهير با وى گفت :
يَا بْنَ الْبَوّالِ عَلى عَقِبَيْه ما اِياكَ اُخاطِبُ اِنَّما اَ نْتَ بَهيمَةٌ ؛
اى پسر آن كسى كه بر پاشنه هاى خود مى شاشيد من با تو تكلّم نمى كنم تو انسان نيستى
بلكه حيوان مى باشى ؛ به خدا سوگند گمان نمى كنم ترا كه دو آيه محكم از كتاب اللّه
را دانا باشى پس بشارت باد ترا به خزى و خوارى روز قيامت و عذاب دردناك . شمر گفت
كه خداوند ترا و صاحبت را همين ساعت خواهد كشت . زهير فرمود: آيا به مرگ مرا مى
ترسانى ؟ به خدا قسم مردن با آن حضرت نزد من محبوب تر است از مخلّد بودن در دنيا با
شماها. پس رو كرد به مردم و صداى خود را بلند كرد و فرمود: اى بندگان خدا! مغرور
نسازد شما را اين جلف جانى و امثال او به خدا سوگند كه نخواهد رسيد شفاعت پيغمبر
صلى اللّه عليه و آله و سلّم به قومى كه بريزند خون ذُريّه و اهل بيت او را و بكشند
ياوران ايشان را.
راوى گفت : پس مردى او را ندا كرد و گفت : ابو عبداللّه الحسين عليه السّلام مى
فرمايد بيا به نزد ما. فَلَعَمْري لَئِنْ كانَ مؤ مِنُ آلِ فِرعَوْنَ نَصَحَ
لِقَوْمِهِ وَ اَبْلَغَ فِى الدُّعاَّءِ لَقَدْ نَصَحْتَ وَاَبْلَغْتَ لَو نَفَعَ
النُّصْحُ وَ الاِْ بْلاغُ.
و سيّد بن طاوس رحمه اللّه روايت كرده كه چون اصحاب پسر سعد سوار گشتند و مهياى جنگ
با آن حضرت شدند آن جناب بُرَيْر بن خضير را به سوى ايشان فرستاد كه ايشان را
موعظتى نمايد، برير در مقابل آن لشكر آمد و ايشان را موعظه نمود. آن بدبختان سيه
روزگار كلام او را اصغا ننمودند و از مواعظ او انتفاع نبردند.
پس خود آن جناب بر ناقه خويش و به قولى بر اسب خود سوار شد و به مقابل ايشان آمده و
طلب سكوت نمود، ايشان ساكت شدند، پس آن حضرت حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و بر
حضرت رسالت پناهى و بر ملائكه و ساير انبياء و رُسل درود بليغى فرستاد پس از آن
فرمود كه هلاكت و اندوه باد شما را اى جماعت غدّار و اى بى وفاهاى جفاكار در هنگامى
كه به جهت هدايت خويش ما را به سوى خود طلبيديد و ما اجابت شما كرده و شتابان به
سوى شما آمديم پس كشيديد بر روى ما شمشيرهايى كه به جهت ما د ردست داشتيد و
برافروختيد بر روى ما آتشى را كه براى دشمن ما و دشمن شماها مهيّا كرده بوديم پس
شما به كين و كيد دوستان خود به رضاى دشمنان خود همداستان شويد بدون آنكه عدلى در
ميان شما فاش و ظاهر كرده باشند و بى آنكه طمع و اميد رحمتى باشد از شماها در ايشان
پس چرا از براى شما بادويلها كه از ما دست كشيديد؟ و حال آنكه شمشيرها در حبس نيام
بود و دلها مطمئن و آرام مى زيست و راءيها محكم شده و نيرو داشت لكن شما سرعت كرديد
و انبوه شديد در انگيزش نيران فتنه مانند ملخها و خويشتن را ديوانه وار در انداختيد
در كانون نار چون پروانه گان پس دور باشيد از رحمت خدا اى معاندين امت و شاذ و شارد
جمعيت و تارك قرآن و محرّف كلمات آن و گروه گناهكاران و پيروان وساوس شيطان و
ماحيان شريعت و سنّت نبوى آيا ظالمان را معاونت مى كنيد و از يارى ما دست برمى
داريد؟ بلى سوگند به خداى كه غدر و مكر از قديم در شماها بوده با او به هم پيچيده
اصول شما و از او قوّت گرفته فروغ شما. لاجرم شما پليدتر ميوه ايد گلوگاه ناظر را و
كمتر لقمه ايد غاصب را الحال آگاه باشيد كه زنازاده فرزند زنازاده يعنى ابن زياد
عليه اللعنة مرا مردّد كرده ميان دو چيز:
يا آنكه شمشير كشيده و در ميدان مبارزت بكوشم ، و يا آنكه لباس مذلّت بر خود بپوشم
و دور است از ما ذلّت و خداوند رضا ندهد و رسول نفرمايد و مؤ منان و پروردگان
دامنهاى طاهر و صاحبان حميّت و اربابهاى غيرت ذلّت لئام را بر شهادت كرام اختيار
نكنند، اكنون حجّت را بر شما تمام كردم و با قلّت اعوان و كمى ياران با شما رزم
خواهم كرد. پس متصل فرمود كلام خود را به شعرهاى فَروة بن مُسَيْك مُرادى :
شعر :
فَاِنْ نَهْزِمْ فَهَزّامونَ قِدْماً |
وَ اِنَ نُغْلَبْ فَغَيْر مُغَلَّبينا |
وَ ما اِن طِبُّنا جُبْنٌ وَ لَكِنْ |
مَنايا نا وَ دَوْلَةَ(141)آخريْنا |
اِذا مَا المَوْتُرَفَّعَ عَنْاُناسٍ |
كَلا كِلَهُ اَناخَ بِاَّخَرينا |
فَاَفْنى ذلِكُمْ سَرَواتِ(142)قومى |
كَما اَفْنَى الْقروُنَ الاَْ وَّلينا |
فَقُلْ لِلشّامِتيْنِ بِنا اَفيقوُا |
سَيَلْقَى الشّامِتُونَ كَما لَقينا |
آنگاه فرمود: سوگند به خداى كه شما بعد من فراوان و افزون از مقدار زمانى كه پياده
سوار اسب باشد زنده نمانيد، روزگار، آسياى مرگ بر سر شما بگرداند و شما مانند ميله
سنگ آسيا در اضطراب باشيد، اين عهدى است به من از پدرمن از جدّمن ، اكنون راءى خود
را فراهم كنيد وبا اتباع خود همدست شويد ومشورت كنيد تا امر برشما پوشيده نماند پس
قصد من كنيد ومرا مُهلت مدهيد همانا من نيز توكّل كرده ام بر خداوندى كه پروردگار
من وشما است كه هيچ متحرّك وجاندارى نيست مگر آنكه در قبضه قدرت اوست وهمانا
پروردگار من بر طريق مستقيم وعدالت استوار است جزاى هر كسى را به مطابق كار او مى
دهد.
پس زبان به نفرين آنها گشود و گفت : اى پروردگار من باران آسمان را از اين جماعت
قطع كن و برانگيز بر ايشان قحطى مانند قحطى زمان يوسف عليه السّلام كه مصريان را به
آن آزمايش فرمودى وغلام ثقيف
(143) را برايشان سلطنت ده تا آنكه برساند به كامهاى ايشان كاسه هاى تلخ
مرگ را؛ زيرا كه ايشان فريب دادند مارا و دست از يارى ما برداشتند وتوئى پروردگار
ما، برتو توكّل كرديم وبه سوى تو انابه نموديم وبه سوى تو است بازگشت همه . پس از
ناقه به زير آمد وطلبيد (مُرْتَجِز)
اسب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را وبرآن سوار گشت ولشكر خود را تعبيه
فرمود(144)
طبرى از سَعد بن عُبَيْده روايت كرده كه پير مردان كوفه بالاى تلّايستاده بودند و
براى سيّد الشهداء عليه السّلام مى گريستند و مى گفتند: اَلّلُهمَّ
اَنْزِلْنَصْرَكَ؛ يعنى بارالها! نصرت خود را بر حسين نازل فرما. من گفتم : اى
دشمنان خدا چرا فرود نمى آئيد او را يارى كنيد؟ سعيد گفت : ديدم حضرت سيّدالشّهداء
عليه السّلام كه موعظه فرمود مردم را در حالتى كه جُبّه اى از
(بُرد)
در بر داشت وچون رو كرد به سوى صفّ خويش مردى ازبَنى تَميم كه او را عمر طُهَوَى مى
گفتند تيرى به آن حضرت افكند كه در ميان كتفش رسيد وبر جُبّه اش آويزان شد وچون به
لشكر خود ملحق شد نظر كردم به سوى آنها ديدم قريب صد نفر مى باشند كه در ايشان بود
از صُلب على عليه السّلام پنج نفر واز بنى هاشم شانزده نفر و مردى از بَنى سُلَيْم
و مردى از بَنى كِنانه كه حليف ايشان بود وابن عمير بن زياد انتهى .
(145)
و در بعضى مَقاتل است كه چون حضرت اين خطبه مباركه راقرائت نمود فرمود: ابن سعدرا
بخوانيد تا نزد من حاضرشود، اگر چه ملاقات آن حضرت برابن سعد گران بود لكن دعوت آن
حضرت را اجابت نمود و باكراهتى تمام به ديدار آن امام عليه السّلام آمد حضرت فرمود:
اى عُمر! تو مرا به قتل مى رسانى به گمان اينكه ، ابن زياد زنازاده پسر زنازاده ترا
سلطنت مملكت رى و جرجان خواهد داد، به خدا سوگند كه تو به مقصود خود نخواهى رسيد و
روز تهنيت و مبارك باد اين دو مملكت را نخواهى ديد، اين سخن عهدى است كه به من
رسيده اين را استوار مى دار و آنچه خواهى بكن همانا هيچ بهره از دنيا وآخرت نبرى ،
و گويا مى بينم سر ترا در كوفه بر نى نصب نموده اند وكودكان آن را سنگ مى زنند و
هدف و نشانه خود كنند. از اين كلمات عُمرسعد خشمناك شد و از آن حضرت روى بگردانيد و
سپاه خويش را بانگ زد كه چند انتظار مى بريد، اين تكاهل و توانى به يك سو نهيد و
حمله اى گران دردهيد حسين واصحاب او افزون از لقمه اى نيستند.
اين وقت امام حسين عليه السّلام بر اسب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه
مُرْتَجِز نام داشت برنشست واز پيش روى صفّ درايستاد ودل بر حرب نهاد وفرياد به
استغاثه برداشت وفرمود آيا فرياد رسى هست كه براى خدا يارى كند مارا؟آيا دافعى هست
كه شّراين جماعت را از حريم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بگرداند؟
متنبّه شدن حرُّ بن يزيد وانابت ورجوُع اوبه سوى آن امام
شهيد
حُرّ بن يزيد چون تصميم لشكر را برامر قتال ديد و شنيد صيحه امام حسين عليه السّلام
راكه مى فرمود:
اَما مِنْ مُغيثٍ يُغيثُنا لِوَجْهِ اللّهِ، اَما مِنْ ذآبٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ
رَسُولِ اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم .
اين استغاثه كريمه اورا از خواب غفلت بيدار كرد لاجرم به خويش آمد ورو به سوى پسر
سعد آورد وگفت : اى عُمر! آيا با اين مرد مقاتلت خواهى كرد؟ گفت : بلى ! واللّه ،
قتالى كنم كه آسانتر او آن باشد كه اين سرها از تن پرد و دستها قلم گردد،گفت :
آيانمى توانى كه اين كار را از در مسالمت به خاتمت برسانى ؟ عُمرگفت : اگر كار به
دست من بود چنين مى كردم لكن امير تو عبيداللّه بن زياد از صُلح اباكرد و رضا نداد.
حُرّ آزرده خاطر از وى بازگشت ودر موقفى ايستاد، قُرّة بن قيس كه يك تن از قوم
حُرّبود بااو بود، پس حُرّ به او گفت كه اى قُرّه !اسب خود را امروز آب داده اى ؟
گفت : آب نداده ام ، گفت : نمى خواهى او را سقايت كنى ؟ قرّه گفت كه چون حُرّ اين
سخن را به من گفت به خدا قسم من گمان كردم كه مى خواهد از ميان حربگاه كنارى گيرد
وقتال ندهد وكراهت دارد از آنكه من بر انديشه او مطّلع شوم وبه خدا سوگند كه اگر
مرا از عزيمت خود خبر داده بود من هم به ملازمت او حاضر خدمت حسين عليه السّلام مى
شدم .
بالجمله ؛ حُرّ از مكان خود كناره گرفت واندك اندك به لشكر گاه حسين عليه السّلام
راه نزديك مى كرد مُهاجر بْن اَوْس به وى گفت : اى حُرّ! چه اراده دارى مگر مى
خواهى كه حمله افكنى ؟ حُرّاو را پاسخ نگفت و رعده ولرزش اورا بگرفت ، مُهاجر به آن
سعيد نيك اختر گفت : همانا امر تو مارا به شكّ وريب انداخت ؛زيرا كه سوگند به خداى
در هيچ حربى اين حال را از تو نديده بودم ، واگراز من مى پرسيدند كه شجاعترين اهل
كوفه كيست از تو تجاوز نمى كردم وغير ترا نام نمى بردم اين لرزه ورعدى كه در تو مى
بينم چيست ؟ حُرّگفت : به خدا قسم كه من نفس خويش را در ميان بهشت ودوزخ مخيّرمى
بينم وسوگند به خداى كه اختيار نخواهم كرد بر بهشت چيزى را اگر چه پاره شوم وبه آتش
سوخته گردم ، پس اسب خود را دوانيد وبه امام حسين عليه السّلام ملحق گرديد در
حالتى كه دست بر سر نهاده بود ومى گفت : بار الها! به حضرت تو انابت و رجوع كردم پس
بر من ببخشاى چه آنكه در بيم افكندم دلهاى اولياى ترا واولادپيغمبر ترا.(146)
ابو جعفرطبرى نقل كرده كه چون حُرّ رحمه اللّه به جانب امام حسين عليه السّلام و
اصحابش روان شد گمان كردند كه اراده كار زار دارد، چون نزديك شد سپر خود را واژگونه
كرد دانستند به طلب امان آمده است وقصد جنگ ندارد، پس نزديك شد وسلام كرد.(147)
مؤ لف گويد: كه شايسته ديدم در اين مقام از زبان حُرّ اين چند شعر را نقل كنم خطاب
به حضرت امام حسين عليه السّلام ؛
شعر :
اى درِ تو مقصد ومقصود ما |
وى رخ تو شاهد ومشهود ما |
نقدغمت مايه هرشادئى |
بندگيت بهْزهر آزادئى |
يار شواى مونس غمخوارگان |
چاره كن اى چاره بيچارگان |
درگذر از جرم كه خواهنده ايم |
چاره ماكن كه پناهنده ايم |
چاره ما ساز كه بى ياوريم |
گرتو برانى به كه رو آوريم |
دارم از لطف ازل منظر فردوس طمع |
گرچه دربانى ميخانه فراوان كردم |
سايه اى بر دل ريشم فكن اى گنج مراد |
كه من اين خانه به سوداى تو و يران كردم |
پس حُرّ با حضرت امام حسين عليه السّلام عرض كرد: فداى تو شوم ، يابن رَسُول اللّه
صلى اللّه عليه و آله و سلّم ! منم آن كسى كه ترا به راه خويش نگذاشتم وطريق بازگشت
بر تو مسدود داشتم و ترا از راه وبيراه بگردانيدم تابدين زمين بلاانگيز رسانيدم
وهرگز گمان نمى كردم كه اين قوم با تو چنين كنند وسخن ترا برتو ردّكنند، قسم به
خدا! اگر اين بدانستم هرگز نمى كردم آنچه كردم . اكنون از آنچه كرده ام پشيمانم وبه
سوى خدا تو به كرده ام آيا توبه وانابت مرا در حضرت حقّ به مرتبه قبول مى بينى ؟ آن
درياى رحمت الهى در جواب حُرّ رياحى فرمود: بلى ، خداوند از تو مى پذيرد وتو را
معفوّمى دارد.
شعر :
گفت بازآ كه در تو به است باز |
هين بگير از عفو ما خطّ جواز |
اى درآكه كس زاحرار وعبيد |
روى نوميدى در اين در گه نديد |
گردو صد جرم عظيم آورده اى |
غم مخور رو بر كريم آورده اى |
اكنون فرودآى وبياساى ، عرض كرد: اگر من در راه تو سواره جنگ كنم بهتر است از آنكه
پياده باشم وآخر امر من به پياده شدن خواهد كشيد. حضرت فرمود: خدا ترا رحمت كند بكن
آنچه مى دانى . اين وقت حُرّ از پيش روى امام عليه السّلام بيرون شد و سپاه كوفه را
خطاب كرد وگفت : اى مردم كوفه ! مادر به عزاى شما بنشيند وبر شما بگريد اين مرد
صالح را دعوت كرديد و به سوى خويش او را طلبيديد چون ملتمس شما را به اجابت مقرون
داشت از يارى او برداشتيد وبادشمنانش گذاشتيد وحال آنكه بر آن بوديد كه در راه او
جهاد كنيد وبذل جان نمائيد، پس از درِ غدر ومكر بيرون آمديد وبه جهت كشتن او گرد
آمديد و او را گريبان گير شديد و از هر جانب او را احاطه نموديد تا مانع شويد او
رااز توجّه به سوى بلاد وشهرهاى وسيع الهى ، لاجرم مانند اسير در دست شما گرفتار
آمد كه جلب نفع و دفع ضرر را نتواند، منع كرديد او را و زنان واطفال واهل بيتش را
از آب جارى فرات كه مى آشامد از آن يهود ونصارى ومى غلطد در آن كِلاب و خَنازير
واينك آل پيغمبر ازآسيب عطش از پاى در افتادند.
شعر :
لب تشنگان فاطمه ممنوع از فرات |
برمردمان طاغى وياغى حلال شد |
از باد ناگهان اجل گلشن نبى |
از پافتاده قامت هر نو نهال شد |
چه بد مردم كه شما بوديد بعد از پيغمبر، خداوند سيراب نگرداند شما را در روزى كه
مردمان تشنه باشند
چون حُرّ كلام بدين جا رسانيد گروهى تير به جانب او افكندند واو بر گشت ودر پيش روى
امام عليه السّلام ايستاد. اين هنگام عُمر سعد بانگ در آورد كه اى دُرَيْد(148)
رايت خويش را پيش دار، چون عَلَم رانزديك آورد عُمر تيرى در چلّه كمان نهاد وبه سوى
سپاه سيّدالشّهدا عليه السّلام گشاد وگفت :اى مردم گواه باشيد اوّل كسى كه تير به
لشكر حسين افكند من بودم !؟(149)
سيّد بن طاوس روايت كرده : پس از آنكه ابن سعد به جانب آن حضرت تير افكند لشكر او
نيز عسكر امام حسين عليه السّلام را تير باران كردند ومثل باران بر لشكر آن امام مؤ
منان باريد، پس حضرت رو به اصحاب خويش كرده فرمود: برخيزيد ومهيّاشويد از براى مرگ
كه چاره اى از آن نيست خدا شمارا رحمت كند، همانا اين تيرها رسولان قوم اند به سوى
شماها. پس آن سعادتمندان مشغول قتال شدند وبه مقدار يك ساعت باآن لشكر نبرد كردند و
حمله بعد از حمله افكندند تاآنكه جماعتى از لشكر آن حضرت به روايت محمّد بن ابى
طالب موسوى پنجاه نفر از پا در آمدند وشهدشهادت نوشيدند.(150)
مؤ لف گويد: كه چون اصحاب سّيدالشهداء عليه السّلام حقوق بسيار برما دارند،
فَاِنَّهُمْ عَلَيهِم السّلام .
شعر :
اَلسّابقُونَ اِلَى المَكارِم وَالْعُلى |
وَالْحائزوُنَ غَدًاحِياضَالْكَوْثَر |
لَوْلا صَوارمُهُمْ وَ وَقْعُ نِبالِهِمْ |
لَمْ يَسْمَعِ اْلا ذانُ صَوْتَ مُكَبِّرٍشعر : |
و كعب بن جابر كه از دشمنان ايشان است در حقّ ايشان گفته :
شعر :
فَلَمَ تَرَعَيْنى مِثْلَهُمْ فى زَمانِهِمْ |
وَلا قَبْلَهُمْ فىِ النّاسِ اِذ اَنَا يافِعٌ |
اَشَدَّ قِراعاً بالسُّيُوفِ لَدَى الْوَغا |
اَلا كُلُّ مَنْ يَحْمِى الدِّمارُ مُقارعٌ |
وَ قَدْ صَبَروُ الِلطَّعنِ وَ الضرْبِ حُسَّرا |
وَقَدْ نازَلوا لوْ اَنَّ ذلِكَ نافِعٌ |
پس شايسته باشد كه آن اشخاصى را كه در حمله اولى شهيد شدند و من بر اسم شريفشان
مطّلع شدم ذكر كنم و ايشان به ترتيبى كه در
(مناقب )
ابن شهر آشوب است اين بزرگوارنند:
(151)
نُعَيْم بْن عَجلان و او برادر نعمان بن عجلان است كه از اصحاب اميرالمؤ منين عليه
السّلام و عامل آن حضرت بر بحرين و عمّان بوده و گويند اين دو تن با نضر كه برادر
سوم است از شجعان و از شعراء بوده اند و در صفّين ملازمت آن حضرت داشته اند.
عمران بن كعب حارث الاشجعى كه در رجال شيخ ذكر شده . حنظلة بن عمرو الشّيبانى -
قاسط بن زهير و برادرش مُقْسِطْ و در رجال شيخ اسم والدشان را عبداللّه گفته .
كَنانَةِ بن عتيق تغلبى كه از ابطال و قُرا و عُبّاد كوفه به شمار رفته .
عمرو بن ضُبَيْعَة بن قيس التّميمى و او فارسى شجاع بود، گويند اوّل با عمر سعد
بوده پس داخل شده در انصار حسين عليه السّلام . ضرغامة بن مالك تغلبى ، و بعضى
گفته اند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت بيرون شد و شهيد گرديد.
عامر بن مسلم العبدى ، و مولاى اوسالم از شيعيان بصره بودند و با سيف بن مالك و
ادهم بن اميّه به همراهى يزيد بن ثبيط و پسرانش به يارى امام حسين عليه السّلام
آمدند و در حمله اولى شهيد گشتند، و در حقّ عامر و زهير بن سليم و عثمان بن امير
المؤ منين عليه السّلام و حّر و زهير بن قين و عمرو صيداوى و بشر حضرمى فرموده فضل
بن عبّاس بن ربيعة بن الحرث بن عبدالمطّلب رَحِمَهُمُ اللّه در خطاب بنى اميّه و
طعن بر افعال ايشان :
شعر :
اَرْجِعُوا عامِرًا وَرَدّوُازُهَيْرًا |
ثُمَّ عُثْمانَ فَارْجِعُوا غارمينا |
وَ ارْجِعُوا الحُرَّ وَ ابْنَ قَيْنٍ وَ قَوْمًا |
قُتِلوُا حينَ جاوَزوُا اصِفّينًا |
اَيْنَ عَمْروٌ وَ اَيْنَ بِشْرٌ وَقَتْلى |
مِنْهُم بِالْعَراءِ مايُدْ فَنُونا(152) |
سيف بن عبدالّله بن مالك العبدى ،بعضى گفته اند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت
بيرون و شهيد شد رحمه اللّه . عبدالّرحمن بن عبد الّله الا رحبى الهمدانى و اين
همان كس است كه اهل كوفه او را با قيس بن مُسهر به سوى امام حسين عليه السّلام به
مكّه فرستادند با كاغذهاى بسيار روز دوازدهم ماه رمضان بود كه خدمت آن حضرت رسيدند.
حباب بن عامر التّيمى از شيعيان كوفه است با مسلم بيعت كرده و چون كوفيان با مسلم
جفا كردند حباب به قصد خدمت امام حسين عليه السّلام حركت كرده و در بين راه به آن
حضرت ملحق شد .