منتهى الامال
قسمت اول : باب پنجم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۶ -


فصل ششم : درتوجّه حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام به جانب كربلا

چون حضرت سيّدالشهداء عليه السّلام درسوم ماه شعبان سال شصتم از هجرت از بيم آسيب مخالفان مكّه معظّمه را به نور قدوم خود منورّ گردانيده در بقيّه آن ماه و رمضان و شوال و ذى القعده در آن بلده محترمه به عبادت حقّ تعالى قيام داشت و در آن مدّت جمعى از شيعيان از اهل حجاز وبصره نزد آن حضرت جمع شدند، و چون ماه ذى الحجّه درآمد حضرت احرام به حجّ بستند، وچون روز ترويه يعنى هشتم ذى الحجّه شد عمرو بن سعيدبن العاص با جماعت بسيارى به بهانه حجّ به مكّه آمدند، و از جانب يزيد ماءمور بودند كه آن حضرت را گرفته به نزد او برند يا آن جناب را به قتل رسانند. حضرت چون بر مكنون ضميرايشان مطلّع بود از اِحْرام حجّ به عُمره عدول نموده و طواف خانه وسعى مابين صفا و مروه به جا آورده و مُحِل شد و در همان روز متوجّه عراق گرديد.

واز ابن عبّاس منقول است كه گفت ديدم حضرت امام حسين عليه السّلام را پيش از آنكه متوجّه عراق گردد وبر در كعبه ايستاده بود و دست جبرئيل در دست او بود، و جبرئيل مردم را به بيعت آن حضرت دعوت مى كردندا مى داد كه : هَلُمُّوااِلى بَيْعَةِ اللّهِ؛

بشتابيد اى مردم به سوى بيعت خدا! و سيّد بن طاوس روايت كرده است كه چون آن حضرت عزم توجّه به عراق نمود از براى خطبه خواندن به پاى خاست پس از ثناى خدا و درود بر حضرت مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه مرگ بر فرزندان آدم ملازمت قلاّده دارد مانند گلوبند زنان جوان و سخت مشتاقم ديدار گذشتگان خود را چون اشتياق يعقوب ديدار يوسف را، و اختيار شده است از براى من مَصْرَع ومَقْتَلى كه ناچار بايدم ديداركرد، وگويا مى بينم مفاصل و پيوندهاى خودم راكه گرگان بيابان ، يعنى لشكر كوفه ، پاره پاره نمايند در زمينى كه مابين (نواويس ) و (كربلا) است ، پس انباشته مى كنند از من شكمهاى آمال وانبانهاى خالى خود را چاره و گريزى نيست از روزى كه قلم قضا بركسى رقم رانده ومااهل بيت ، رضا به قضاى خدا داده ايم و بر بلاى او شكيبا بوده ايم و خدا به ما عطا خواهد فرمود مزدهاى صبر كنند گان را، و دور نمى افتد از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم پاره گوشت او و با او مجتمع خواهد شد در حظيره قدس يعنى در بهشت برين ، روشن مى شود چشم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدو و راست مى آيد وعده او. اكنون كسى كه در راه ما از بذل جان نينديشد، و در طلب لقاى حقّ از فداى نفس نپرهيزد بايد با من كوچ دهد چه من با مدادان كوچ خواهم نمود ان شاءاللّه تعالى .(97)

ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است :

درشبى كه حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام عازم بود كه صباح آن از مكّه بيرون رود محمّد بن حنفيّه به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد: اى برادر! همانا اهل كوفه كسانى هستند كه دانسته اى چگونه با پدر وبرادر تو غدر كردند و مكر نمودند من مى ترسم كه با شما نيز چنين كنند، پس اگر راءى شريفت قرار گيرد كه در مكّه بمانى كه حرم خدا است عزيز ومكرّم خواهى بود و كسى متعرّض جناب تو نخواهد شد، حضرت فرمود: اى برادر!من مى ترسم كه يزيد مرا در مكّه ناگهان شهيد گرداند وبا اين سبب حرمت اين خانه محترم ضايع گردد. محمّد گفت : اگر چنين است پس به جانب يمن برو و يا متوجّه باديه مشو كه كسى بر تو دست نيابد، حضرت فرمود كه در اين باب فكرى كنم . چون هنگام سحر شد حضرت از مكّه حركت فرمود، چون خبر به محمّد رسيد بى تابانه آمد. و مهار ناقه آن حضرت را گرفت عرض كرد: اى برادر! به من وعده نكردى در آن عرضى كه ديشب كردم تاءمل كنى ؟ فرمود: بلى ، عرض كرد: پس چه باعث شد شما را كه به اين شتاب از مكه بيرون روى ؟ فرمود كه چون تو از نزدم رفتى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نزد من آمد و فرمود كه اى حسين بيرون رو همانا خدا خواسته كه ترا كشته راه خود ببيند، محمّد گفت : اِنّالِلِِّه وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون هر گاه به عزم شهادت مى روى پس چرا اين زنها را با خود مى برى ؟ فرمود كه خدا خواسته آنهارا اسير ببيند پس محمّد با دل بريان و ديده گريان آن حضرت را وداع كرده برگشت .(98) و موافق روايات معتبره از (عبادله )(99) آمدند و آن حضرت رااز حركت كردن به سمت عراق منع مى كردند و مبالغه در ترك آن سفر مى نمودند حضرت هر كدام را جوابى داده و وداع كردند و برگشتند .و ابوالفرج اصبهانى و غير او روايت كرده كه چون عبداللّه بن عبّاس تصميم عزم امام را بر سفر عراق ديده مبالغه بسيار نمود در اقامت به مكّه وترك سفر عراق و برخى مذمّت از اهل كوفه كرد و گفت كه اهل كوفه همان كسانى هستند، كه پدر تو را شهيد كردند وبرادرت را زخم زدند و چنان پندارم كه با تو كنند ودست از يارى تو بردارند و جناب ترا تنها گذارند، فرمود: اين نامه هاى ايشان است در نزد من واين نيز نامه مسلم است نوشته كه اهل كوفه دربيعت من اجتماع كرده اند. ابن عبّاس گفت : الحال كه راءى شريفت براين سفر قرار گرفته پس اولاد وزنهاى خود را بگذار وآنها را با خود حركت مده و يادآور آن روز را كه عثمان را كشتند وزنها عيالاتش او را بدان حال ديدند چه بر آنها گذشت ، پس مبادا كه شما را نيز در مقابل اهل وعيال شهيد كنند و آنها ترا به آن حالت مشاهده كنند، حضرت نصيحت اورا قبول نكرد واهل بيت خود را با خود به كربلا برد.(100)

ونقل كرده بعض از كسانى كه در كربلا بود در روز شهادت آن حضرت كه آن جناب نظرى به زنها و خواهران خود افكند ديد كه به حالت جزع واضطراب از خيمه ها بيرون مى آيند و كشتگان نظر مى كنند و جزع مى نمايند و آن حضرت را به آن حالت مظلوميّت مى بينند و گريه مى كنند، آن حضرت كلام ابن عبّاس را ياد آورد وفرمود: لِلّهِ دَرُّ ابْنُ عبّاس فيما اَشارَ عَلَىَّ بِهِ. (101)

وبالجمله ؛ چون ابن عبّاس ديد كه آن حضرت به عزم سفر عراق مصممّ است و به هيچ وجه منصرف نمى شود چشمان خويش به زير افكند وبگريست وبا آن حضرت وداع كرد و برگشت ، چون آن حضرت از مكّه بيرون شد ابن عبّاس ، عبداللّه بن زبير را ملاقات كرد وگفت : يابنَ زُبير! حسين بيرون رفت وملك حجاز از براى تو خالى و بى مانع شد و به مراد خود رسيدى ، و خواند از براى او:

شعر :

يالَكِ مِن قَنْبرَة بمَعْمَرٍ خلاّلَكِ الْجَوُّفَبيضي وَاصْفِري
وَنَقّرِي ما شِئْتِ اَنْ تَنَقّرِي هذَالْحُسَيْنُ خارِجٌ فَاسْتَبْشري (102)

بالجمله ؛ چون حضرت امام حسين عليه السّلام از مكّه بيرون رفت عمروبن سعيد بن العاص برادر خود يحيى را با جماعتى فرستاد كه آن حضرت را از رفتن مانع شود، چون به آن حضرت رسيدند عرض كردند كجا مى رويد بر گرديد به جانب مكّه ، حضرت قبول برگشتن نكرد وايشان ممانعت مى كردند از رفتن آن حضرت ، و پيش از آنكه كار به مقاتله منتهى شود دست برداشتند وبرگشتند وحضرت روانه شد، چون به منزل (تنعيم ) رسيد شترهاى چند ديد كه بار آنها هديه اى چند بود كه عامل يمن براى يزيد فرستاده بود، حضرت بارهاى ايشان را گرفت ؛ زيرا كه حكم امور مسلمين با امام زمان است و آن حضرت به آنها اَحَقّ است ، آنها را تصّرف نموده و با شتربانان فرمود كه هر كه با ما به جانب عراق مى آيد كرايه او را تمام مى دهيم و با او احسان مى كنيم و هر كه نمى خواهد بيايد او را مجبور به آمدن نمى كنيم كرايه تا اين مقدار راه را به او مى دهيم ، پس ‍ بعضى قبول كرده با آن حضرت رفتند و بعضى مفارقت اختيار كردند.(103)

شيخ مفيد روايت كرده كه بعد از حركت جناب سيّد الشهّداء عليه السّلام از مكّه عبداللّه بن جعفر پسر عمّ آن حضرت نامه اى براى آن جناب نوشت بدين مضمون :

امّا بعد؛ همانا من قسم مى دهم شما را به خداى متعال كه از اين سفر منصرف شويد به درستى كه من بر شما ترسانم از توّجه به سمت اين سفر مبادا آنكه شهيد شوى و اهل بيت تو مستاءصل شوند، اگر شما هلاك شويد نور اهل زمين خاموش خواهد شد؛ چه جناب تو امروز پشت و پناه مؤ منان و پيشوا و مقتداى هدايت يافتگانى ، پس در اين سفر تعجيل مفرمائيد و خود از عقب نامه مُلحق خواهم شد.

پس آن نامه را با دو پسر خويش عون و محمّد به خدمت آن حضرت فرستاد و خود رفت به نزد عمروبن سعيد و از او خواست كه نامه امان براى حضرت سيدالشهّداء عليه السّلام بنويسد و از او بخواهد كه مراجعت از آن سفر كند.

عمرو خطّ امان بر آن حضرت نوشته و وعده صله و احسان داد كه آن حضرت برگردد و نامه را با برادر خود يحيى بن سعيد روانه كرد و عبداللّه بن جعفر با يحيى همراه شد بعد از آنكه فرزندان خويش را از پيش روانه كرده بود چون به آن حضرت رسيدند نامه به آن جناب دادند و مبالغه در مراجعت از آن سفر نمودند، حضرت فرمود كه من پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب ديده ام مرا امرى فرموده كه در پى امتثال آن امر روانه ام ، گفتند: آن خواب چيست ؟ فرمود: تا به حال براى احدى نگفته ام و بعد از اين هم نخواهم گفت تا خداى خود ملاقات كنم .

پس چون عبداللّه ماءيوس شده بود فرمود فرزند خود عون و محمّد را كه ملازم آن حضرت باشند و در سير و جهاد در ركاب آن جناب باشند و خود با يحيى بن سعيد در كمال حسرت برگشت و آن حضرت به سمت عراق حركت فرمود و به سرعت و شتاب سير مى كرد تا در (ذات عِرْق ) منزل فرمود.(104)

و موافق روايت سيّد در آنجا بشربن غالب را ملاقات فرمود كه از عراق آمده بود آن حضرت از او پرسيد كه چگونه يافتى اهل عراق را؟ عرض ‍ كرد: دلهاى آنها با شما است و شمشير ايشان با بنى اميّه است ! فرمود راست گفتى همانا حقّ تعالى به جا مى آورد آنچه مى خواهد و حكم مى كند در هر چه اراده مى فرمايد. و شيخ مفيد روايت كرده كه چون خبر توّجه امام حسين عليه السّلام به ابن زياد رسيد حُصَيْن بن نمير(105) را با لشكر انبوه بر سر راه آن حضرت به قادسيّه فرستاد و از (قادسيّه ) تا (خَفّان ) و تا (قُطْقطانيّه ) از لشكر ضلالت اثر خود پر كرد و مردم را اعلام كرد كه حسين عليه السّلام متّوجه عراق شده است تا مطلع باشند، پس حضرت از (ذات عِرْق ) حركت كرد به (حاجز) (به راء مهمله كه موضعى است از بطن الرّمه ) رسيد، پس قيس بن مسهر صيداوى و به روايتى عبداللّه بن يَقْطُر برادر رضاعى خود را به رسالت به جانب كوفه فرستاد و هنوز خبر شهادت جناب مسلم رحمه اللّه به آن حضرت نرسيد بود و نامه اى به اهل كوفه قلمى فرمود بدين مضمون : (106)

بسم اللّه الرّحمن الّرحيم

اين نامه اى است از حسين بن على به سوى برادران خويش از مؤ منان و مسلمانان و بعد از حمد و سلام مرقوم داشت : به درستى كه نامه مسلم بن عقيل به من رسيده و در آن نامه مندَرَج بود كه اتفاق كرده ايد بر نصرت ما و طلب حقّ از دشمنان ما، از خدا سؤ ال مى كنم كه احسان خود را بر ما تمام گرداند و شما را بر حُسن نيّت و خوبى كردار عطا فرمايد بهترين جزاى ابرار، آگاه باشيد كه من به سوى شما از مّكه بيرون آمدم در روز سه شنبه هشتم ذيحجّه چون پيك من به شما برسد كمر متابعت بر ميان بنديد و مهيّاى نصرت من باشيد كه من در همين روزها به شما خواهم رسيد و اَلسَّلامَ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَكاتُهُ

و سبب نوشتن اين نامه آن بود كه مسلم عليه السّلام بيست و هفت روز پيش از شهادت خود نامه اى به آن حضرت نوشته بود و اظهار اطاعت و انقياد اهل كوفه نموده بود، و جمعى از اهل كوفه نيز نامه ها به آن حضرت نوشته بودند كه در اينجا صد هزار شمشير براى نصرت تو مهيا گرديده است خود را به شيعيان خود برسان .(107) چون پيك حضرت روانه شد به قادسيّه رسيد حُصَين بن تميم او را گرفت ، و به روايت سيّد(108) خواست او را تفتيش كند قيس نامه را بيرون آورد و پاره كرد، حصين او را به نزد ابن زياد فرستاد، چون به نزد عبيداللّه رسيد آن لعين از او پرسيد كه تو كيستى ؟ گفت : مردى از شيعيان على و اولاد او مى باشم ، ابن زياد گفت : چرا نامه را پاره كردى ؟ گفت : براى آن كه تو بر مضمون آن مطّلع نشوى ، عبيداللّه گفت : آن نامه از كى و براى كى بود؟ گفت : از جناب امام حسين عليه السّلام به سوى جماعتى از اهل كوفه كه من نامهاى ايشان را نمى دانم ، ابن زياد در غضب شد و گفت : دست از تو بر نمى دارم تا آنكه نامهاى ايشان بگوئى يا آنكه بر منبر بالا روى و بر حسين و پدرش و برادرش ناسزاگوئى و گرنه ترا پاره پاره خواهم كرد، گفت : امّا نام آن جماعت را پس نخواهم گفت و امّا مطلب ديگر را روا خواهم نمود.

پس بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى حقّ تعالى را ادا كرد و صَلَوات بر حضرت رسالت و درود بسيار بر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام و امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام فرستاد و ابن زياد و پدرش و طاغيان بنى اميّه را لعنت كرد پس گفت : اى اهل كوفه ! من پيك جناب امام حسينم به سوى شما و او را در فلان موضع گذاشته ام و آمده ام هر كه خواهد يارى او نمايد به سوى او بشتابد. چون خبر به ابن زياد رسيد امر كرد كه او را از بالاى قصر به زيرانداختند و به درجه شهادت فايز گرديد.

و به روايت ديگر چون از قصر به زير افتاد استخوانهايش در هم شكست و رمقى در او بود كه عبدالملك بن عمير لحمى او را شهيد كرد.

مؤ لف گويد: كه قيس بن مُسْهِرِ صيداوى اَسَدى مردى شريف و شجاع و در محبّت اهل بيت عليهماالسّلام قدمى راسخ داشت . و بعد از اين بيايد كه چون خبر شهادتش به حضرت امام حسين عليه السّلام رسيد بى اختيار اشك از چشم مباركش فرو ريخت و فرمود: (فَمِنْهُم مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَنْ يَنْتَظِرُ...).(109)

و كُمَيْت بن زيد اسدى اشاره به او كرده و تعبير از او به شيخ بنى الصيّدا نموده در شعر خويش : وَ شَيْخ بَنى الصَّيداء قَدْ فاظَ بَينَهُمْ (فاظَ اى : ماتَ)

و شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه حضرت امام حسين عليه السّلام از (حاجز) به جانب عراق كوچ نمودند به آبى از آبهاى عرب رسيدند، عبداللّه بن مُطيع عَدَوى نزديك آن آب منزل نموده بود و چون نظر عبداللّه بر آن حضرت افتاد و به استقبال او شتافت و آن حضرت را در بر گرفته و از مركب خود پياده نمود و عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد! براى چه به اين ديار آمده اى ؟ حضرت فرمود: چون معاويه وفات كرد چنانچه خبرش به تو رسيده و دانسته اى اهل عراق به من نامه نوشتند و مرا طلبيدند. اِبن مطيع گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم كه خود را در معرض تلف در نياورى و حرمت اسلام و قريش و عرب رابرطرف نفرمائى ؛ زيرا كه حرمت تمام به تو بسته است ، به خدا سوگند كه اگر اراده نمائى كه سلطنت بنى اميّه را از ايشان بگيرى ترا به قتل مى رسانند و بعد از كشتن تو از قتل هيچ مسلمانى پروا نخواهند كرد و از هيچ كس ‍ نخواهند ترسيد، پس زنهار كه به كوفه مرو و متعرّض بنى اميّه مشو. حضرت متعرّض سخنان او نگرديد و از آنچه از جانب حقّ تعالى ماءمور بود تقاعد نورزيد اين آيه را قرائت فرمود: (لَنْ يُصيبَنا اِلاّ ما كَتَبَ اللّهُ لَنا)(110) و از او گذشت .

و ابن زياد از واقصه كه راه كوفه است تا راه شام و تا راه بصره را مسدود كرده بود و خبرى بيرون نمى رفت و كسى داخل نمى توانست شد و كسى بيرون نمى توانست رفت ، و حضرت امام حسين عليه السّلام بدين جهت از اخبار كوفه به ظاهر مطلع نبود و پيوسته در حركت و سير بود تا آنكه در بين راه به جماعتى رسيد و از ايشان خبر پرسيد گفتند: به خدا قسم ! ما خبرى نداريم جز آنكه راهها مسدود است و ما رفت و آمد نمى توانيم كرد .(111)

و روايت كرده اند جماعتى از قبيله فَزاره و بَجيلَه كه ما با زُهَيْرين قَيْن بَجَلى رفيق بوديم در هنگام مراجعت از مكّه معظّمه و در منازل به حضرت امام حسين عليه السّلام مى رسيديم و از او دورى مى كرديم ؛ زيرا كه كراهت و دشمن مى داشتيم سير با آن حضرت را، لاجرم هر گاه امام حسين عليه السّلام حركت مى كرد زهير مى ماند و هر گاه آن حضرت منزل مى كرد زهير حركت مى نمود، تا آنكه در يكى از منازل كه آن حضرت در جانبى منزل كرد ما نيز از باب لابُدّى در جانب ديگر منزل كرديم و نشسته بوديم و چاشت مى خورديم كه ناگاه رسولى از جانب امام حسين عليه السّلام آمده و سلام كرد و به زُهير خطاب كرد كه ابا عبداللّه الحسين عليه السّلام ترا مى طلبد، ما از نهايت دهشت لقمه ها را كه در دست داشتيم افكنديم و متحيّر مانديم به طريقى كه گويا در جاى خود خشك شديم و حركت نتوانيم كرد.

زوجه زهير كه (دلهم ) نام داشت به زهير گفت كه سبحان اللّه ! فرزند پيغمبر خدا ترا مى طلبد و تو در رفتن تاءمل مى كنى ؟ برخيز برو ببين چه مى فرمايد.

زهير به خدمت آن حضرت رفت و زمانى نگذشت كه شاد و خرّم با صورت برافروخته برگشت و فرمود كه خيمه او را كندند و نزديك سراپرده هاى آن حضرت نصب كردند و زوجه خود را گفت كه تو از قيد زوجيّت من يله و رهائى ملحق شو به اَهل خود كه نمى خواهم به سبب من ضررى به تو رسد.(112)

و موافق روايت سيّد(113) به زوجه خود گفت كه من عازم شده ام با امام حسين عليه السّلام مصاحبت كنم و جان خود را فداى او نمايم پس مَهْر او را داده و سپرد او را به يكى از پسران عمّ خود كه اورا به اهلش ‍ رساند.

شعر :

گفت جفتش اَلْفَراق اى خوش خِصال گفت نى نى اَلْوِصال است اَلْوصال !
گفت آن رويت كجا بينيم ما گفت اندر خلوت خاصّ خدا

زوجه اش با ديده گريان و دل بريان برخاست و با او وداع كرد و گفت : خدا خير ترا ميسّر گرداند از تو التماس دارم كه مرا در روز قيامت نزد جدّ حضرت حسين عليه السّلام ياد كنى . پس زهير با رفيقان خود خطاب كرد هر كه خواهد با من بيايد و هر كه نخواهد اين آخرين ملاقات من است با او، پس با آنها وداع كرده و به آن حضرت پيوست . و بعضى ارباب سِيَر گفته اند كه پسر عمّش سلمان بن مضارب بن قيس نيز با او موافقت كرده و در كربلا بعدازظهر روز عاشورا شهيد گرديد.

شيخ مفيد رحمه اللّه روايت كرده است از عبداللّه بن سُلَيْمان اَسَدى و مُنْذِر بن مُشْمَعِلّ اسدى كه گفتند: چون ما از اعمال حجّ فارغ شديم به سرعت مراجعت كرديم و غرض ما از سرعت و شتاب آن بود كه به حضرت حسين عليه السّلام در راه ملحق شويم تا آنكه ببينيم عاقبت امر آن جناب چه خواهد شد. پس پيوسته به قدم عجل و شتاب طىّ طريق مى نموديم تا به (زرود) كه نام موضعى است نزديك ثَعْلَبيّه به آن حضرت رسيديم چون خواستيم نزديك آن جناب برويم ناگاه ديديم كه مردى از جانب كوفه پيدا شد و چون سپاه آن حضرت را ديد راه خود را گردانيد و از جادّه به يك سوى شد و حضرت مقدارى مكث فرمود تا او را ملاقات كند چون ماءيوس شد از آنجا گذشت . ما با هم گفتيم كه خوب است برويم اين مرد را ببينيم و از او خبر بپرسيم ؛ چه او اخبار كوفه را مى داند؛ پس ما خود را به او رسانديم و بر او سلام كرديم و پرسيديم از چه قبيله مى باشى ؟ گفت : از بنى اسد. گفتيم : ما نيز از همان قبيله ايم پس اسم او را پرسيده و خود را به او شناسانيديم ؛ پس از اخبار تازه كوفه پرسيديم ، گفت : خبر تازه آنكه از كوفه بيرون نيامدم تا مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته ديدم و ديدم پاهاى ايشان گرفته بودند در بازارهامى گردانيدند پس از آن مرد گذشتيم و به لشكر امام حسين عليه السّلام ملحق شديم و رفتيم تا شب در آمد به ثعلبيهّ رسيديم حضرت در آنجا منزل كرد، چون آن زبده اهل بيت عصمت و جلال در آنجا نزول اجلال فرمود، ما بر آن بزرگوار وارد شديم وسلام كرديم و جواب شنيديم پس عرض كرديم كه نزد ما خبرى است اگر خواسته باشيد آشكارا گوئيم و اگر نه در پنهانى عرض كنيم ، آن حضرت نظرى به جانب ما و به سوى اصحاب خود كرد فرمود كه من از اين اصحاب خود چيزى پنهان نمى كنم آشكارا بگوئيد، پس ما آن خبر وحشت اثر را كه از آن مرد اسدى شنيده بوديم در باب شهادت مُسلم و هانى بر آن حضرت عرض ‍ كرديم ، آن جناب از استماع اين خبر اندوهناك گرديد و مكّرر فرمود: اِنّا لِلِّه وَانّااِلَيْه راجعُون ، رَحْمَةُاللّهِ عَلَيْهِما.

خدا رحمت كند مسلم وهانى را، پس ما گفتيم : يابنَ رسول اللّه ! اهل كوفه اگر بر شما نباشند از براى شما نخواهند بود والتماس مى كنيم كه شما ترك اين سفر نموده وبرگرديد، پس حضرت متوجّه اولاد عقيل شد و فرمود: شما چه مصلحت مى بينيد در برگشتن ، مسلم شهيد شده ؟گفتند: به خدا سوگند كه برنمى گرديم تا طلب خون خود نمائيم يا از آن شربت شهادت كه آن غريق بحر سعادت چشيده ما نيز بچشيم ، پس حضرت رو به ما كرد و فرمود: بعد از اينها ديگر خير و خوبى نيست در عيش دنيا.

ما دانستيم كه آن حضرت عازم به رفتن است گفتيم : خدا آنچه خير است شما را نصيب كند، آن حضرت در حقّ ما دعا كرد. پس اصحاب گفتند كه كار شما از مسلم بن عقيل نيك است اگر كوفه برويد مردم به سوى جناب تو بيشتر سرعت خواهند كرد، حضرت سكوت فرمود و جوابى نداد؛ چه خاتمت امر در خاطر او حاضر بود.

به روايت سيّد چون حضرت خبر شهادت مسلم را شنيد گريست و فرمود: خدا رحمت كند مسلم را هر آينه به سوى روح و ريحان و جنّت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقيمانده است ، پس اشعارى ادا كرد در بيان بيوفائى دنيا و زهد در آن و ترغيب در امر آخرت و فضيلت شهادت و تعريض بر آنكه تن به شهادت در داده اند و شربت ناگوار مرگ را براى رضاى الهى بر خود گوارا گردانيده اند.(114)

و از بعض تواريخ نقل شده كه مسلم بن عقيل عليه السّلام را دخترى بود سيزده ساله كه با دختران جناب امام حسين عليه السّلام مى زيست و شبانه روز با ايشان مصاحبت داشت ، چون امام حسين عليه السّلام خبر شهادت مسلم بشنيد به سراپرده خويش در آمد و دختر مسلم را پيش ‍ خواست و نوازشى به زيادت و مراعاتى بيرون عادت باوى فرمود، دختر مسلم را از آن حال صورتى در خيال مصوّر گشت عرض كرد: يا بن رسول اللّه ! با من ملاطفت بى پدران و عطوفت يتيمان مرعى مى دارى مگر پدرم مسلم را شهيد كرده باشند؟ حضرت را نيروى شكيب رفت و بگريست و فرمود: اى دختر! اندوهگين مباش اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو باشند. دختر مسلم فرياد برآورد و زار زار بگريست ، و پسرهاى مسلم سرها از عمامه عريان ساختند و به هاى هاى بانگ گريه در انداختند و اهل بيت عليهماالسّلام در اين مصيبت با ايشان موافقت كردند و به سوگوارى پرداختند و امام حسين عليه السّلام از شهادت مسلم سخت كوفته خاطر گشت .

و شيخ كلينى روايت كرده است كه چون آن حضرت به ثَعْلبيّه رسيد مردى به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد آن جناب فرمود كه از اهل كدام بلدى ؟ گفت : از اهل كوفه ام . فرمود كه اگر در مدينه به نزد من مى آمدى هر آينه اثر پاى جبرئيل را در خانه خود به شما مى نمودم كه از چه راه داخل مى شده و چگونه وحى را به جدّ من مى رسانيده ، آيا چشمه آب حَيَوان علم و عرفان در خانه ما و از نزد ما باشد پس مردم بدانند علوم الهى را و ما ندانيم ؟ اين هرگز نخواهد بود!. (115)

و سيّد بن طاوس نيز نقل كرده كه آن حضرت در وقت نصف النّهار به ثَعْلَبيّه رسيد در آن حال قيلوله فرمود، پس از خواب برخاست و فرمود: در خواب ديدم كه هاتفى ندا مى كرد كه شما سرعت مى كنيد و حال آنكه مرگهاى شما، شما را به سوى بهشت سرعت مى دهد، حضرت على بن الحسين عليه السّلام گفت :اى پدر! آيا ما بر حقّ نيستيم ؟ فرمود: بلى مابر حقّيم به حقّ آن خداوندى كه بازگشت بندگان به سوى او است . پس على عليه السّلام عرض كرد: اى پدر! الحال كه ما بر حقّيم پس ، از مرگ چه باك داريم ؟ حضرت فرمود كه خدا ترا جزاى خير دهد اى فرزند جان من ، پس آن حضرت آن شب را در آن منزل بيتوته فرمود، چون صبح شد مردى از اهل كوفه كه او را اَباهرّه اَزْدى مى گفتند به خدمت آن حضرت رسيد وسلام كرد گفت : يابنَ رسول اللّه ! چه باعث شد شما را كه از حرم خدا واز حرم جّد بزرگوارت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمدى ؟ حضرت فرمود كه اى اَباهرَّه بنى اميّه مالم را گرفتند صبر كردم و هتك حرمتم كردند صبر نمودم و چون خواستند خونم بريزند از آنها گريختم ، و به خدا سوگند كه اين گروه ياغى طاغى مرا شهيد خواهند كرد و خداوند قهّار لباس ذلّت و خوارى و عار بر ايشان خواهد پوشانيد و شمشير انتقام برايشان خواهد كشيد و برايشان مسلّط خواهد گردانيد كسى را كه ايشان را ذليل تر گرداند از قوم سبا كه زنى فرمانفرماى ايشان بود و حكم مى كند به گرفتن اموال وريختن خون ايشان . (116)

و به روايت شيخ مفيد وغيره : چون وقت سحر شد جوانان انصار خود را فرمود كه آب بسيار برداشتند و بار كردند و روانه شد تا به منزل (زُباله ) رسيدند و در آنجا خبر شهادت عبداللّه بن يَقْطُر به آن جناب رسيد چون اين خبر موحش را شنيد اصحاب خود را جمع نمود كاغذى بيرون آورد و براى ايشان قرائت فرمود بدين مضمون :

بسم اللّه الّرحمن الرّحيم ؛ اما بعد: به درستى كه به ما خبر شهادت مُسلم بن عقيل و هانى بن عُروه وعبداللّه بن يَقْطُر رسيده و به تحقيق كه شيعيان ما دست از يارى ما برداشته اند پس هر كه خواهد از ما جدا شود بر او حرجى نيست .

پس جمعى كه براى طمع مال و غنيمت وراحت وعزّت دنيا با آن جناب همراه شده بودند از استماع اين خبر متفرق گرديدند و اهل بيت و خويشان آن حضرت و جمعى روى يقين و ايمان اختيار ملازمت آن سرور اهل ايقان نموده بودند ماندند. پس چون سحر شد اصحاب خود را امر فرمود كه آب بردارند آب بسيار برداشتند وروانه شدند تا در بَطْن عَقَبهَ نزول نمودند، و در آنجا مرد پيرى از بَنى عِكْرَمه را ملاقات فرمودند، آن پيرمرد از آن حضرت پرسيد كه كجا اراده داريد؟ فرمودند: كوفه مى روم . آن مرد عرض كرد: يا بنَ رَسوْلِاللّه !ترا سوگند مى دهم به خدا كه برگردى ، به خدا سوگند كه نمى روى مگر رو به نوك نيزه ها و تيزى شمشيرها، و از اين مقوله با آن حضرت تكلّم كرد آن جناب پاسخش داد كه اى مرد! آنچه تو خبر مى دهى بر من پوشيده نيست وليكن اطاعت امر الهى واجب است و تقديرات ربّانى واقع شدنى است . پس فرمود: به خدا سوگند كه دست از من بر نخواهند داشت تا آنكه دل پرخونم از اندرونم بيرون آورند و چون مرا شهيد كنند حقّ تعالى برايشان مسلّط گرداند كسى را كه ايشان را ذليلترين امّتها گرداند. و از آنجا كوچ فرمود و روانه شد.(117)

فصل هفتم : در ملاقات امام حسين عليه السّلام با حُرّ بن يزيد رياحى

آنچه دربين ايشان واقع شده تا نزول آن جناب به كربلا

چون حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام از بَطْن (عَقَبَه ) كوچ نمود به منزل (شرف )(به فتح شين ) نزول فرمود و چون هنگام سحر شد، امر كرد جوانان را كه آب بسيار برداشتند و از آنجا روانه گشتند و تا نِصف روز راه رفتند در آن حال مردى از اصحاب آن حضرت گفت : اَللّهُ اكْبَرُ! حضرت نيز تكبير گفت و پرسيد، مگر چه ديدى كه تكبير گفتى ؟ گفت : درختان خرمائى از دور ديدم ، جمعى از اصحاب گفتند: به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرمائى نديده ايم ! حضرت فرمود: پس خوب نگاه كنيد تا چه مى بينيد؟ گفتند: به خدا سوگند گردنهاى اسبان مى بينيم ، آن جناب فرمود كه و اللّه من نيز چنين مى بينم .

و چون معلوم فرمود كه علامت لشكر است كه پيدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهى كه در آن حوالى بود و آن را (ذوحُسَم ) مى گفتند ميل فرمود كه اگر حاجت به قتال افتد آن كوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمايند، پس به آن مواضع رفتند و خيمه بر پا كرده و نزول نمودند.

و زمانى نگذشت كه حُرّ بن يزيد تميمى با هزار سوار نزديك ايشان رسيدند در شدّت گرما در برابر لشكر آن فرزند خَيْرُ الْبَشَر صف كشيدند، آن جناب نيز با ياران خود شمشيرهاى خود را حمايل كرده و در مقابل ايشان صف بستند، و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خيل ضلالت آثار تشنگى ملاحظه فرمود، به اصحاب و جوانان خود امر نمود كه ايشان و اسبهاى ايشان را آب دهيد؛ پس آنها ايشان را آب داده و ظروف و طشتها را پر از آب مى نمودند و به نزديك چهار پايان ايشان مى بردند و صبر مى كردند تا سه و چهار و پنج دفعه كه آن چهار پايان به حسب عادت سر از آب برداشته و مى نهادند و چون به نهايت سيراب مى شدند ديگرى را سيراب مى كردند تا تمام آنها سيراب شدند:

شعر :

در آن وادى كه بودى آب ناياب سوار و اسب او گرديد سيراب

على بن طعّان محاربى گفته كه من آخر كسى بودم از لشكر حُر كه آنجا رسيدم و تشنگى بر من و اسبم بسيار غلبه كرده بود، چون حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود فرمود به من كه اَنخِ الرّاويَه ؛ من مراد آن جناب را نفهميدم پس گفت : يَا بْنَ اْلاَخ اَنِخِ اْلجَمَل ؛ يعنى بخوابان آن شترى كه آب بار اوست . پس من شتر را خوابانيدم ، فرمود به من كه آب بياشام چون خواستم آب بياشامم آب از دهان مَشك مى ريخت فرمود كه لب مشك را برگردان من نتوانستم چه كنم ، خود آن جناب به نفس نفيس خود برخاست و لب مَشك را برگردانيد و مرا سيراب فرمود.

پس پيوسته حُر با آن جناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حَجّاج بن مَسروق را فرمود كه اذان نماز گفت چون وقت اقامت شد جناب سيّدالشهداء عليه السّلام با اِزار و نَعلَيْن و رِداء بيرون آمد در ميان دو لشكر ايستاد و حمد و ثناى حقّ تعالى به جاى آورد، پس فرمود: اَيُّهَا النّاس ! من نيامدم به سوى شما مگر بعد از آنكه نامه هاى متواتر و متوالى و پيكهاى شما پياپى به من رسيده و نوشته بوديد كه البته بيا به سوى ما كه امامى و پيشوائى نداريم شايد كه خدا ما را به واسطه تو بر حقّ و هدايت مجتمع گرداند، لاجرم بار بستم و به سوى شما شتافتم اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستيد پيمان خود را تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن گردانيد و اگر از گفتار خود برگشته ايد و پيمانها را شكسته ايد و آمدن مرا كارهيد من به جاى خود بر مى گردم ؛ پس آن بيوفايان سكوت نموده وجوابى نگفتند.

پس حضرت مُؤ ذّن را فرمود كه اقامت نماز گفت ، حُرّ را فرمود كه مى خواهى تو هم با لشكر خود نماز كن : حُرّگفت : من در عقب شما نماز مى كنم ؛ پس حضرت پيش ايستاد و هر دو لشكر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشكرى به جاى خود بر گشتند و هوا به مثابه اى گرم بود كه لشكريان عنان اسب خود را گرفته در سايه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود مهّياى كوچ شوند و منادى نداى نماز عصر كند، پس حضرت پيش ايستاد و همچنان نماز عصر را ادا كرد وبعد از سلام نماز روى مبارك به جانب آن لشكر كرد و خطبه اى ادا نمود وفرمود:

ايّها النّاس !اگر از خدا بپرهيزيد وحقّ اِهل حقّ را بشناسيد خدا از شما بيشتر خشنود شود، وما اهل بيت پيغمبر ورسلتيم وسزاوارتريم از اين گروه كه به نا حقّ دعوى رياست مى كنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مى نمايند، و اگر در ضلالت وجهالت را سخيد و راءى شما از آنچه در نامه ها به من نوشته ايد برگشته است باكى نيست برمى گردم . حُرّ در جواب گفت : به خدا سوگند كه من از اين نامه ها و رسولان كه مى فرمائى به هيچ وجه خبر ندارم .

حضرت ، عُقْبَة بن سِمْعان را فرمود كه بياور آن خُرجين را كه نامه ها در آن است ، پس خُرجينى مملوّ از نامه كوفيان آورد و آنها را بيرون ريخت ،حُرّ گفت : من نيستم از آنهائى كه براى شما نامه نوشته اند و ما ماءمور شده ايم كه چون تراملاقات كنيم ، از تو جدا نشويم تا در كوفه ترا به نزد ابن زياد ببريم . حضرت در خشم شد و فرمود كه مرگ براى تو نزديكتر است از اين انديشه ، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شويد، پس زنها را سوار نمود و امر نمود اصحاب خود را كه حركت كنيد و بر گرديد، چون خواستند كه بر گردند حُرّ با لشكر خود سر راه گرفته و طريق مراجعت را حاجز و مانع شدند حضرت با حُر خطاب كرد كه ثَكَلَتْكَ اُمُّكَ ماتُريدُ؟ مادرت به عزايت بنشيند از ما چه مى خواهى ؟ حّرگفت : اگر ديگرى غير از تو نام مادر مرا مى برد البتّه متعرّض مادَرِ او مى شدم و جواب او را به همين نحو مى دادم هر كه خواهد باشد امّا در حقّ مادَرِ تو به غير از تعظيم و تكريم سخنى بر زبان نمى توانم آورد! حضرت فرمود كه مطلب تو چيست ؟حُرّ گفت : مى خواهم ترا به نزد امير عبيداللّه ببرم . آن جناب فرمود كه من متابعت ترانمى كنم . حُرّگفت : من نيزدست از تو بر نمى دارم واز اين گونه سخنان در ميان ايشان به طول انجاميد تا آنكه حُرّگفت : من ماءمور نشده ام كه با تو جنگ كنم بلكه ماءمورم كه از تو مفارقت ننمايم تا ترا به كوفه ببرم الحال كه از آمدن به كوفه امتناع مى نمائى پس راهى را اختيار كن كه نه بكوفه منتهى شود و نه ترا به مدينه بر گرداند تا من نامه در اين باب به پسر زياد بنويسم تا شايد صورتى رودهد كه من به محاربه چون تو بزرگوارى مبتلا نشوم . آن جناب از طريق قادسيّه وعُذَيب راه بگردانيد وميل به دست چپ كرد وروانه شد، و حُرّ نيز با لشكرش همراه شدند و از ناحيه آن حضرت مى رفتند تا آنكه به عُذَيْبِ هجانات رسيدند ناگاه در آنجا چهار نفر را ديدند كه از جانب كوفه مى آيند سوار بر اشترانند وكتل كرده اند اسب نافع بن هلال را كه نامش (كامل ) است ودليل ايشان طرماح بن عدى است (بودن اين طرماح فرزند عَدىّ بن حاتم معلوم نيست بلكه پدرش عَدى ديگر است عَلَى الظّاهر) واين جماعت به ركاب امام عليه السّلام پيوستند.

حُرّ گفت : اينها از اهل كوفه اند من ايشان را حبس كرده يا به كوفه برمى گردانم ، حضرت فرمود :اينها انصار من مى باشند وبه منزله مردمى هستند كه با من آمده اند وايشان را چنان حمايت مى كنم كه خويشتن را پس هرگاه باهمان قرار داد باقى هستى فَبِهاوالاّ با تو جنگ خواهم كرد. پس حُرّ از تعرّض آن جماعت باز ايستاد. حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيد. مجمّع بن عبداللّه كه يك تن از آن جماعت نو رسيده بود گفت : امّا اشراف مردم پس رشوه هاى بزرگ گرفتند و جوالهاى خود را پر كردند، پس ايشان مجتمع اند به ظلم و عداوت بر تو و امّا باقى مردم را دلها بر هواى تُست وشمشيرها بر جفاى تو، حضرت فرمود: از فرستاده من قيس بن مُسهر چه خبر داريد؟ گفتند: حُصَيْن بن نُمير او را گرفت وبه نزد ابن زياد فرستاد ابن زياد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت ، او درود فرستاد بر تو وپدرت ولعنت كرد ابن زياد و پدرش را و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ايشان را به آمدن تو، پس ابن زياد امر كرد او را از بالاى قصر افكندند هلاك كردند، امام عليه السّلام از شنيدن اين خبر اشك در چشمش گرديد و بى اختيار فروريخت و فرمود: (فَمِنهُم مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدّلوُ تَبْديلاً) (118)اَللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ اْلجَنَّةَ نُزُلاً وَاجْمَعْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ فى مُسْتَقَرّرَحْمَتِكَ وَ غائبَ مَذْخُورِ ثَوابِكَ.

پس طرماح نزديك حضرت آمد و عرض كرد: من در ركاب تو كثرتى نمى بينم اگر همين سواران حُرّ آهنگ جنگ ترا نمايند ترا كافى خواهند بود من يك روز پيش از بيرون آمدنم از كوفه به پشت شهر گذشتم اُردوئى درآنجا ديدم كه اين دو چشم من كثرتى مثل آن هرگز در يك زمين نديده بود، پس سبب آن اجتماع را پرسيدم گفتند مى خواهند سان ببينند پس از آن ايشان را به جنگ حسين بفرستند، اينك يا بن رسول اللّه ترا به خدا قسم مى دهم اگر مى توانى به كوفه نزديك مشو به قدر يك وجب و چنانچه معقل و پناهگاهى خواسته باشى كه خدا ترا در آنجا از هجوم دشمن نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آيد، اينك قدم رنجه دار كه ترا در اين (كوه اَجَاء) كه منزل برخى از بطون قبيله طى است فرود آورم و از اَجَاء و كوه سلمى بيست هزار مرد شمشير زن از قبيله طى در ركاب تو حاضر سازم كه در مقابل تو شمشير بزنند، به خدا سوگند كه هر وقت از ملوك غسّان و سلاطين و حِمْيَر و نُعمان بن مُنْذِر و لشكر عرب و عجم حمله بر ما وارد آمده است ما قبيله طىّ به همين (كوه اَجَاء)پناهيده ايم و از احدى آسيب نديده ايم حضرت فرمود:جَزاكَ اللّهُ وَ قَوْمَكَ خَيْراً، اى طرماح ! ميانه ما و اين قوم مقاله اى گذشته است كه ما را از اين راه قدرت انصراف نيست و نمى دانيم كه احوال آينده ما را به چه كار مى دارد. و طرماح بن عدىّ در آن وقت براى اهل خود آذوقه و خواربار مى برد پس حضرت را به درود نمود و وعده كرد كه بار خويش به خانه برساند و براى نصرت امام عليه السّلام باز گردد و چنين كرد ولى وقتى كه به همين عُذَيب هِجانات رسيد سماعة بن بدر را ملاقات كرد او خبر شهادت امام را به طرماح داد طرماح برگشت .

بالجمله ؛ حضرت از عُذَيْب هِجانات سير كرد تا به قصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا نزول اجلال فرمود پس ناگاه حضرت نظرش به خيمه اى افتاد پرسيد: اين خيمه از كيست ؟ گفتند: از عبيداللّه بن حُرّ جُعْفى است فرمود: او را به سوى من بطلبيد ؛ چون پيك آن حضرت به سوى او رفت و او را به نزد حضرت طلبيد عبيداللّه گفت :اِنّا لِلّهِ وَ انَّا اِلَيْهِ راجِعوُنَ به خدا قسم من از كوفه بيرون نيامدم مگر به سبب آنكه مبادا حسين داخل كوفه شود و من در آنجا باشم به خدا سوگند كه مى خواهم او مرا نبيند و من او را نبينم ، رسول آن حضرت برگشت و سخنان آن محروم از سعادت نقل كرد، حضرت خود برخاست و به نزد عبيداللّه رفت و بر او سلام كرد و نزد او نشست و او را به نصرت خود دعوت كرد، عبيداللّه همان كلمات سابق را گفت و استقاله كرد از دعوت آن حضرت ، حضرت فرمود: پس اگر يارى ما نخواهى كرد پس بپرهيز از خدا و در صدد قتال من بر ميا به خدا قسم كه هر كه استغاثه و مظلوميّت ما را بشنود و يارى ما ننمايد البتّه خدا او را هلاك خواهد كرد، آن مرد گفت : ان شاءاللّه تعالى چنين نخواهد شد، پس ‍ حضرت برخاست و به منزل خود برگشت : و چون آخر شب شد جوانان خويش را امر كرد كه آب بردارند و از آنجا كوچ كنند.(119)

پس از قصر بنى مقاتل روانه شدند، عُقْبَة بن سِمْعان گفت كه ما يك ساعتى راه رفتيم كه آن حضرت را بر روى اسب خواب ربود پس بيدار شد و مى گفت : اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِ الْعالَمينَو اين كلمات را دو دفعه يا سه دفعه مكرّر فرمودند، پس فرزند آن حضرت على بن الحسين عليه السّلام رو كرد به آن حضرت و سبب گفتن اين كلمات را پرسيد، حضرت فرمود كه اى پسر جان من ! مرا خواب برد و در آن حال ديدم مردى را كه سوار است و مى گويد كه اين قوم همى روند و مرگ به سوى ايشان همى رود؛ دانستم كه خبر مرگ ما را مى دهد حضرت على بن الحسين عليه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار! خدا روز بد نصيب شما نفرمايد، آيا مگر ما بر حقّ نيستيم ؟ فرمود: بلى ما بر حقّيم عرض كرد: پس ما چه باك داريم از مردن در حالى كه بر حقّ باشيم ؟ حضرت او را دعاى خير كرد، پس چون صبح شد پياده شدند، و نماز صبح را ادا كردند و به تعجيل سوار شدند، پس ‍ حضرت اصحاب خود را به دست چپ ميل مى داد و مى خواست آنها را از لشكر حُر متفرّق سازد و آنها مى آمدند و ممانعت مى نمودند و مى خواستند كه لشكر آن حضرت را به طرف كوفه كوچ دهند و آنها امتناع مى نمودند و پيوسته با اين حال بودند تا در حدود نينوا به زمين كربلا رسيدند، در اين حال ديدند كه سوارى از جانب كوفه نمودار شد كه كمانى بر دوش افكنده و به تعجيل مى آيد آن دو لشكر ايستادند به انتظار آن سوار چون نزديك شد بر حضرت سلام نكرد و نزد حُرّ رفت . و بر او و اصحاب او سلام كرد و نامه اى به او داد كه ابن زياد براى او نوشته بود، چون حُرّ نامه را گشود ديد نوشته است :

امّابعد؛ پس كار را بر حسين تنگ گردان در هنگامى كه پيك من به سوى تو رسد و او را مياور مگر در بيابانى كه آبادانى و آب دراو ناياب باشد، و من امر كرده ام پيك خود را كه از تو مفارقت نكند تا آنكه انجام اين امر داده و خبرش را به من برساند. پس حرّ نامه را براى حضرت و اصحابش قرائت كرد و در همان موضع كه زمين بى آب و آبادانى بود راه را بر آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول نمود. حضرت فرمود: بگذار ما را كه در اين قريه هاى نزديك كه نينوا يا غاضريّه يا قريه ديگر كه محل آب و آبادانى است فرود آئيم ، حرّ گفت : به خدا قَسم كه مخالفت حكم ابن زياد نمى توانم نمود با بودن اين رسول كه بر من گماشته و ديده بان قرار داده است .

زُهَير بن القَيْن گفت : يا بن رسول اللّه ! دستورى دهيد كه ما با ايشان مقاتله كنيم كه جنگ با اين قوم در اين وقت آسان تر است از جنگ با لشكرهاى بى حدّ و احصا كه بعد از اين خواهند آمد، حضرت فرمود كه من كراهت دارم از آنكه ابتدا به قتال ايشان كنم ، پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را براى اهل بيت رسالت بر پا كردند، و اين در روز پنجشنبه دوّم شهر محرم الحرام بود.

و سيّد بن طاوس نقل كرده كه نامه و رسول ابن زياد در عُذَيْب هجانات به حُرّ رسيد و چون حُرّ به موجب نامه امر را بر جناب امام حسين عليه السّلام تضييق كرد حضرت اصحاب خود را جمع نمود و در ميان ايشان به پا خاست و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثناى الهى ادا نموده پس فرمود: همانا كار ما به اينجا رسيده كه مى بينيد و دنيا از ما رو گردانيده وجرعه زندگانى به آخر رسيده و مردم دست از حقّ برداشته اند و بر باطل جمع شده اند. هر كه ايمان به خدا و روز جزا دارد بايد كه از دنيا روى برتابد و مشتاق لقاى پروردگار خود گردد؛ زيرا كه شهادت در راه حقّ مورث سعادت ابدى است ، و زندگى با ستمكاران و استيلاى ايشان بر مؤ منان به جز محنت و عنا ثمرى ندارد.

پس زُهَيْر بن القَيْن برخاست و گفت : شنيديم فرمايش شما را يا بن رسول اللّه ، ما در مقام شما چنانيم اگر دنيا براى ما باقى و دائم باشد هر آينه اختيار خواهيم نمود بر او كشته شدن با ترا.

و نافع بن هلال برخاست و گفت : به خدا قسم كه ما از كشته شدن در راه خدا كراهت نداريم و در طريق خود ثابت و با بصيرتيم و دوستى مى كنيم با دوستان تو و دشمنى مى كنيم با دشمنان تو.

پس بُرَيْرين خضير برخاست و گفت : به خدا قسم يا بن رسول اللّه كه اين منّتى است از حقّ تعالى بر ما كه در پيش روى تو جهاد كنيم و اعضاى ما در راه تو پاره پاره شود پس جّد تو شفاعت كند ما را در روز جزا.(120)

next page

fehrest page

back page