كجاوه ششم:
همگام با امام محمد باقر (عليه السلام)
شناس نامه حضرت فاطمه بنت
حسن
نام: فاطمه (عليها السلام)
القاب: صديقه، تقيه، محسنه
و...
كنيه: ام عبدالله (به قولى
ام الحسن)
نام پدر: حسن بن على
نام مادر: ام اسحاق
دوران كودكى (سالهاى 40
تا 50 هجرى قمرى نوشته شده است) (تاريخ دقيق ولادت نا معين است)
مدت عمر: 57 سال
نام همسر: حضرت امام سجاد
(عليه السلام)
تعداد فرزندان: 4 پسر
محل دفن: مدينه
بقيع را با همه تاريكىاش دوست دارم. دل انگيزى
مزارت مرا آرام مىكند. دوست دارم ساعتها كنار خاك عزيزت بنشينم و قطره قطره اشك
هايم را به پاى مهربانى هايت بيفشانم. مادر! آرميدنت را در اين پهنه خاك، به آرامش
پرندهاى در ساحل تعبير مىكنم. اما اين روزها پس از اين سفر طولانى و بى بازگشت
تو، اندوهى غريبانه در جانم شعله مىكشد. خوب مىدانى انسان به هر سنى برسد باز هم
مادر را صدا مىزند و من امروز به نجواى تو نشستهام. مگر مىشود كنار مزار عزيزى
زانو زد و در تجسم خاطراتش غرق نشد؟! اينك صحنههاى حضور تو مقابل ديدگانم تداعى
مىشوند.
كنار ديوار نشستهاى و آرام در انديشه فرو
رفتهاى. ناگهان ديوار شكافته مىشود و صداى مهيبى به گوش مىرسد. در يك آن، با دست
اشاره مىكنى و مىگويى: نه. خلق به حق مصطفى صلى الله عليه و
آله و سلم! خداوند به تو اجازه فرو ريختن ندهد! و ديوار در همان جا متوقف
مىشود و ميان آسمان و زمين معلق مىماند. كنار مىروى و اجازه مىدهى تا ديوار به
پايين فرود آيد. پدر اين صحنهها را شاهد است. براى سپاس از خدا در سلامتى تو، صد
دينار صدقه مىدهد. بى جهت نيست كه ديوار مسخر تو مىماند. آن چنان به ملكوت نزديك
شدهاى و خود را به كبريا گره زدهاى كه دعاى تو بى هيچ واسطهاى به اجابت مىرسد.
در نجابت، خود فاطمهاى عليها السلام و در صداقت عين
على عليه السلام. هر چه باشد فرزند آن دو هستى. ميوه
درخت عمويم امام حسن مجتبى عليه السلام. اين كه چقدر
پدرت تو را دوست مىداشت و عمويت حسين عليه السلام به
تو عشق مىورزيد، خود داستانى ديگر است.
نيمههاى قرن اول هجرى است. تو در خانه امام
حسن عليه السلام روزگار كودكى خود را سپرى مىكنى؛ چه
روزهاى پربار و باشكوهى. جلالت اين خانه، قداست خاصى را در روحت پرورش مىدهد. به
طورى كه كم كم با معارف الهى، عجين مىشوى و با نور ملكوت گره مىخورى. بعد از
شهادت غريبانه امام حسن عليه السلام، عمويت حسين
عليه السلام سرپرستى تو را بر عهده مىگيرد و اين فرصت
ديگرى براى شكوفايى توست. عمويت حسين عليه السلام تمام
توجه و محبت خود را به پايت مىريزد. نيمههاى قرن است كه تو با پيشنهاد اطرافيان و
با تمايلى پر از افتخار، به خواستگارى پسر عمويت، زين العابدين
عليه السلام پاسخ مىدهى. زين العابدين عليه السلام
- كه نه - پدر آسمانى من، زندگى با تو را در نهايت صفا و معنويت آغاز مىكند روز به
روز كمالات بيشترى را در او مىبينى و اين تو را براى تعالى بيشتر، تشنهتر مىكند.
ماهها مىگذرد و تو در خويش احساس عجيبى دارى؛
احساس مقدس مادرى. شوق زيبايى چهره نورانىات را احاطه كرده است. حق دارى. وقتى
مادر تو باشى يعنى دختر امام حسن عليه السلام و پدر زين
العابدين باشد و فرزند حسين عليه السلام. نخستين امام
از نسل مشترك حسنين عليهم السلام به دنيا مىآيد. با
تولد من شادمانى تازهاى در خانه ساده مان جريان مىگيرد. هنوز هم صداى خندههاى تو
و پدرم در گوشم طنين مىاندازد. چه روزهاى عزيز و دل نشينى! مادر! چگونه مىتوان
دفتر خاطرات تو را در ذهن ورق زد و از درون نسوخت و شعله نكشيد! آتشى در جانم
افتاده كه با هيچ قدرتى فرو نمىنشيند. به زندگانى پر تلاطم تو مىانديشم. در هر
دوره تماشايت مىكنم تو را در اختناق و خفقانى مرگبار مىبينم. ظلم حاكمان، سراسر
مملكت اسلامى را در سايه خود فرو برده است. تا روزى كه تحت امامت پدرت امام حسن
عليه السلام به سر مىبرى، به رغم كودكان ديگر، مسائل
تلخ سياسى را درك مىكنى و با همه كودكىات به پرسو جو مشغول مىشوى. ستمهاى سياه
معاويه را بر پدرت شاهدى و با همه وجود، مظلوميت پدرت را احساس مىكنى. صلح امام
حسن عليه السلام با معاويه را مىبينى و به دنبال آن
غربت دلگيرش را. روزهاى خانه نشينى و سكوت پدرت را در شهر مدينه سپرى مىكنى تا آن
روز كه جنازه مظلوم او را در بقيع تاريك به خاك مىسپارد؛ آن هم چه جنازهاى و چه
به خاك سپردنى! جنازهاى كه با تير دشمن به سمت مزار، بدرقه شده و بقيعى كه
دلگيرىاش جان آدم را شعله ور مىكند. امان از اين روزگار مكدر و بى سامان!
بعد از پدر در كنار عمويت حسين
عليه السلام، فصل جديد مظلوميت را تجربه مىكنى. يزيد،
دست معاويه را در ستم و تباهى از پشت بسته است. روزگار چنان حق را مظلوم داشته كه
چشمههاى عاشورايى به فوران در آمدهاند. عمويت حسين عليه
السلام - كه پدربزرگ من - به سوى كربلا جريان مقدس خود را آغاز مىكند و اين
نقطه عطف وجود تو - كه هيچ - نقطه عطف آفرينش است. پدر بايد در اين سفر قهرمانى
ياران را فرياد بزند. اين است كه اولين همسفر كاروان كربلا مىشود. خانواده ما در
ميان ياران اباعبدالله عليه السلام در بيابان گسترده
كربلا منزل مىكند. اما چه منزل كردنى! پدر در خيمه بيمارى خود است و تو در خيمه
پريشانى زينب و من در خيام بى سامان و تشنه كودكان.
كربلا را به چشم خويش مىبينم و بى سامان حقيقت
را. كربلا را به چشم خويش مىبينم و ساماندهى كربلاييان را. سامان دهى حسين
عليه السلام و عباس عليه السلام
و سرپرستى زينب عليها السلام و پدر. آه كه در اين
عاشوراى خونين، چه صحنهها مىبينم و چه فريادها مىكشيم و چه ضجهها مىزنيم. آه
كه در اين حراى بى پناه، چه خيمههاى آتش زدهاى را ترك مىكنيم و چه سرهاى بى بدنى
را بدرقه!... مادر! ما چگونه اين كربلاى مهيب را تحمل كردهايم؟! به خداوندى همان
خدا هنوز هم نمىدانم چگونه؟! پدر با چه قدرتى از بستر بيمارى برمى خيزد و در ميان
دشمنان، قافله اسرار را سرپرستى مىكند. پدر با چه توانى ستونهاى كاخ يزيد را
مىلرزاند و با عمه، انقلاب جاودان اباعبدالله را امتداد مىدهد؟! و مهمتر از همه،
تو چگونه است كه لحظه لحظه از پيش مقاومتر و جسورتر مىشوى! آغاز اسارت را با همه
كودكىام، آغاز گسترش عاشورا مىبينم. اما از لحظه آغاز، دلم برايت شور مىزند.
وقتى پدر را بيمار مىبينم و تو را پريشان، مىترسم. مىترسم اين كاروان اسير و
مصيبت زده هيچ گاه به مقصدى نرسد. اما هر بار تو را نگاه مىكنم در عمق چشمان
داغدارت، دنيايى از مقاومت و ايستادگى را مىبينم و اين حتى به من و ديگر كودكان
جسارت مىدهد و نيرو مىبخشد.
تمام زنان قافله جنازه همسران خود را بر پهنه
سوزان خاك رها كرده و با بدرقه تازيانهها با استقبال آوارگى مىروند. اما تو تنها
زنى هستى كه همسرت را از كربلا بيرون آوردهاى. شايد اين براى تو ناگوار است و
مقابل زنان ديگر شرمسارى. اما همه مىدانند تو نه تنها امام و نه فقط عمو كه پدرى
چون اباعبدالله را از دست دادهاى. به اندازه زينب عليها
السلام خميدهاى و به خستگى زينب عليها السلام
قدم برمى دارى. اما مىكوشى كه به مقاومت و شكوه او باقى بمانى. و همين اتفاق هم
مىافتد. شانه به شانه زينب عليها السلام قافله مجروح
را همراهى مىكنى و من با همه كودكىام به خود مىبالم كه پدر و مادرى چنين قهرمان
و پرشكوه دارم.
افسوس كه مدتى است ديگر نمىتوانم اين جمله را
تكرار كنم. افسوس كه ديرى است كلمه مادر روح مرا در حسرتى جگر سوز فرو مىبرد.
مادر! مادر! اين بقيع چه شباهت عجيبى به كربلا دارد. بقيع همان قدر تاريك است و
سياه، كه كربلا سرخ. بقيع به همان اندازه غريب و مظلوم است كه كربلا محبوب و
نجيب... بقيع همان حد كوچك است كه كربلا گسترده و وسيع. مادر! خانه قشنگ و آرامى
دارى. اگر خانه پدرى و همسرىات پر از توفان و خروش بود، اينك در آرامش گاه خاك به
خوابى شيرين فرو رفتهاى. اگر چه خوب مىدانم به بيدارى محض رسيدهاى. پنجاه و هفت
بهار را در زمين مىگذرانى و بار سفر مىبندى. با كولهاى از شكوفههاى زخم. با
بقچه اى از مصيبت كربلاييان. پدر نيز ساليانى است كه در فراق مردان كربلا اشك
مىريزد و خوب مىدانم كه تا پايان عمر بر اين مصيبت جاوان خواهد گريست و خدا
مىداند كه حق دارد. كمترين كارى كه در مقابل آن صحنههاى دهشتناك و آن خاطرات
آتشين مىتوان كرد عزادارى هميشگى است. اما پدر در بستر اين عزاى ممتد، اسلام را به
حركت درآورده است.
به او مىبالم و به تو كه چقدر شبيه فاطمهاى
عليها السلام. همنام او و هم لقبش. شباهت آخرينت، مزار
گمشده توست در بقيع خاموش. مادر! با همه خاموشى بقيعستان مصائب، تو را تا هميشه
خورشيد زندگىام مىدانم. خورشيد پرفروغ! به زندگانى خستهام بتاب كه روزگار تاريكى
در پيش رو دارم.
كجاوه هفتم:
همگام با امام صادق (عليه السلام)
شناس نامه حضرت ام فروه
(عليها السلام)
نام: ام فروه
كنيه: ام قاسم
نام پدر: قاسم
نام مادر: اسماء
نام همسر حضرت امام محمد
باقر (عليه السلام)
تعداد فرزندان: دو پسر
محل دفن: بقيع
هشتاد و سه سال از هجرت پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم گذشته است. هفرهمين روز ربيع
الاول است و تو در آستانه مادر شدن! گاهى وقتها، درد چنان، جسم انسان را در هم
مىپيچاند كه قدرت فكر كردن را از او مىگيرد. اما بعضى مواقع در حين درد، زيباترين
خاطرات بر انسان مرور مىشود. مثل الآن تو. مردم مدينه دوست داشتند. و به پدرت قاسم
بن محمد احترام ويژهاى مىگذاشتند. كسى در مدينه نيست كه محمد بن ابى بكر را
نشناسد و يا از آوازه بلند او در دفاع از حريم علوى عليه
السلام بى خبر باشد. اميرالمؤمنين بارها فرموده بود كه محمد بن ابى بكر از
ماست. و تو يكى از شايستهترين نوادگان محمد هستى. شايد خدا مىخواست روزگار چنان
به گردش در آيد تا عاقبت بين نوادگان على عليه السلام و
محمد بن ابى بكر پيوندى خانوادگى بسته شود. تا جمله على عليه
السلام به حقيقت درآيد كه: محمد از ماست.
روزى كه پدرم امام باقر
عليه السلام به دوران بلوغ و تكامل پانهاد، آن قدر پروانه وار دورش چرخيدند
و پدر بزرگ چنان عاشقانه و پدرانه از او پرسيد: پسرم! براى
ازدواج چه كسى را در نظر دارى؟! پدر، بى هيچ واسطه و حريمى، صادقانه فرمود:
فاطمه، دختر قاسم؛ را برايم خواستگارى كنيد!
شوقى بى نظير جان پدر بزرگ را تسخير كرد. چيزى
نگذشت كه تو با لباس عروسى پا به خانه پدرى نهادى. زنان عرب، زن بودن را در خانه
دارى و تربيت فرزند خلاصه مىكردند. اما تو، هر چه باشد، با فرهنگ فاطمى
عليها السلام الفتى ديرينه دارى. خوب مىدانى كه اسلام
به زنانى گسترده و انديشمند، به مادرانى عميق و وسيع نيازمند است. از سويى خود را
تشنهاى ديدهاى بر كنار چشمهاى جوشان. نه. نمىتوانى فرصت را از دست بدهى. در
انجام كارهاى خانه و امور روزمره چنان سريع و بى درنگ عمل مىكنى كه تنها به فكر
ذخيره فرصت براى آموختن هستى... و پدر كه خوب تو را شناخته و به عطش آموختنت آگاهى
يافته، سفره علوم كاملهاش را مقابل تعقل تو پهن مىكند و سخاوتمندانه تو را به
مهمانى مىنشاند.
روزها و شبها در جهاد علمى تو مىگذرد. چشم بر
هم مىزنى و خود را سرآمد زنان عرب مىبينى. به گونهاى كه در دانش زمان خود به
نبوغى عجيب دست يافتهاى! تو در سنگر علم، بهترين هم رزم پدر هستى. براى همين است
كه پدر احترام ويژهاى براى تو قائل است. كار به جايى مىرسد كه تو، بى واسطه به
نقل روايت مىپردازى. و شاگردان ولايت، به روايات تو استناد مىكنند. مادر!... آيا
درد را احساس نمىكنى؟! تا تولد من چيزى نمانده... و من تو را نه به اين خاطر كه
چون هر انسان زندهاى به سايبان مادرى نيازمند باشم، بلكه به دليل آسمانى كه از
سينهات منتشر است؛ مىپرستم. پرستش عبدى، عبد را... يعنى پناه مىآورم به آغوش
بيكرانت. اينك همهمهاى در خانه بر پا مىشود. پدر از شوق، بى تاب است و مژده ميلاد
من در خانه مىپيچد. زنان قابله، خوى مىدانند كه من نيز مانند ديگر ائمه تولدى
آسمانى داشتهام و آنان در به دنيا آوردن من، نقشى نداشنهاند...
پدر در گوشم اذان و اقامه مىگويد و تو آرام سر
بالين راحت مىنهى. در حالى كه باز هم به اسرار آسمانى مىانديشى. اما پلك هايت
سنگين مىشود و آرام به خواب مىروى...
... مادر! شايد كسى نتواند به درك اين مطلب
برسد؛ اما من بى پرده مىگويم كه از همان ابتداى آمدنم، به اين باور رسيدم كه تو
زنى از تبار افلاك هستى... از جنس آسمان... بى جهت نيست كه بارها و بارها، همه جا
از تو سخن گفتهام كه: مادرم بانويى از مؤمنان، داراى يقين و از نيكوكارانى است كه
خدا در موردشان مىفرمايد: خداوند اهل احسان را دوست
مىدارد.... دوست دارم همه ج فرياد بزنم كه فضايل فاطمى
عليها السلام در تو به شكوفايى رسيده است. مادر! تو چراغ خانه كودكىام
بودهاى و تنها سرمايه زندگىام... .
سالها مىگذرد و من، مثل پدرانم در غربت محزون
خاك سر فرو مىبرم؛ كه ما را براى تنهايى آفريدند و تنهايى را براى ما. امروز در
كلاس درس خود، به شاگردانى كه عطش علم، جانشان را مشتعل داشته مىنگرم، و بيش از
پيش احساس تنهايى مىكنم. ناخودآگاه دلم بهانه بقيع را مىگيرد. بقيع، راز اشكهاى
شبانه را خوب مىفهمد. هرگاه دلم از اين دنياى بى سامان مىگيرد به آغوش مزارت پناه
مىآورم. امشب نيز دلم هواى نالههاى شبانه در كنار آرامگاه تو را دارد مادر! با من
حرف بزن! با آن علوم افلاكىات، از آسمان بگو... هر چند پدر، پيش از تو و بيش از تو
درهاى حكمت عالم را بر من گشوده است. اما انسان مقابل مادر، هميشه احساس كودكى
مىكند. با وجود اين، من مىدانم كه چه اندازه از معارف الهى سرشار بودهاى و چه
آشنايى عميقى با آداب اسلام پيدا كرده بودى... يادت هست، كسايى بر تن داشتى و با
وقار هميشگىات به دور كعبه مشغول طواف بودى. طورى حركت مىكردى كه كسى تو را
نشناسد. آن گاه با دست چپ حجرالاسود را زيارت مىكردى. مردى آن گوشه ايستاده بود.
ناگاه متوجه حركت تو شد. رو به تو كرد و گفت: اى كنيز خدا!
خطاكردى در سنت و آداب... نبايد با دست چپ زيارت مىكردى! بى درنگ، با علم
لدنى خود، قاطعانه جواب دادى: همانا ما از خاندانى هستيم كه از
علم شما بى نيازند!
چگونه در اين بقيع خاموش به مرور خاطرات تو
بنشينم و صبور باشم. آه!... صبر!... چه واژه سهمگينى! يادم نمىرود، يك بار از پدر
نقل روايت مىكردى و فرمودى كه پدرت به من گفت: اى ام فروه! من
در هر شبانه روز هزار بار براى گناه كاران امت از خدا طلب آمرزش مىكنم، زيرا ما با
دانايى بر مصائب خود صبر مىكنيم. ولى آنان صبر مىكنند بر چيزى كه از آن بى خبرند!.
حالا كه فكر مىكنم، مىبينم چه نكته عظيمى را از ميان آن همه فرمودههاى زيباى پدر
به من منتقل كردهاى. چه صبرى مىخواهد كه ندانى چه شود و صبورى كنى. اما صبر
دشوارتر آن است كه تنها و خسته در بقيع مصائب، كنار مزارى زانو بزنى. خصوصا اگر
بقيع، اين جا باشد و مزار، كاشانه جاودان مادر! مادر! در اين تنهايى تاريك به خلوت
تو پناه آوردهام. پذيرايم باش كه به آغوش آسمانىات دل بستهام.
كجاوه هشتم:
همگام با امام كاظم (عليه السلام)
شناس نامه حضرت حميده
(عليها السلام)
نام: حميده
القاب: مصفاه، سيده الاماء
و لؤلؤه
كنيه: ام محمد
نام پدر: صاعد
مليت: از اهالى مغرب (حدود
آفريقا و اندلس)
نام همسر: حضرت امام جعفر
صادق (عليها السلام)
تعداد فرزندان: سه پسر
محل دفن: مدينه
آن روز پدر سخن وسيعى مىشود؛ آن هم چه روزى و
عجب سخنى! پدر بزرگ رو به پدر مىفرمايد: ... حميده سيد و سرور
كنيزان است. مثل شمش طلا از پليدىها پاك و مبراست. همواره فرشتگان او را براى تو
محافظت مىكردند تا به دستت رسيد و اين كرامتى است از ناحيه خداوند باشوكت و
والامرتبه!
پدر از همان جا چنان وسعتى در روح پاك و مقدست
مىيابد كه امتداد نور ولايت را در دامن تو به شهود مىرسد. و به اين ترتيب تو به
همسرى پدر در مىآيى. نمىدانم. مادر! نمىدانم چرا در اين مزار خاموش مدينه، كه
كنار تربت مهربانت نشستهام، بى اختيار، آغاز زندگىات را در ازدواج تو يافتهام.
مىخواستم از همان روز اول حضورت را در عالم خاك به تماشا بنشينم. اما همين كه پاى
مزارت زانو زدم، تو را كنار پدر يافتم. با خستگى جان فرسايى به مدينه رسيدهاى. چند
روز پيش ابن عكاشه اسدى به منزل پدر بزرگ رفت و در
محضرش نشست. ابن عكاشه گفت: چرا پسرتان جعفر عليه السلام را
داماد نمىكنيد؟! كيسهاى سربسته و مهرزده جلوى پدر بزرگ بود. او در حالى كه
به كيسه اشاره مىكرد، فرمود: به زودى از اهالى بربر، برده
فروشى به اين جا مىرسد و در منزل ميمون سكونت مىكند. با اين كيسه پول از او كنيزى
مىخرم.
و حالا امروز دوباره ابن
عكاشه در محضر پدربزرگ زانو مىزند. پدربزرگ مىفرمايد:
مىخواهى در مورد برده فروشى كه گفتم خبرى بدهم؟ اكنون او آمده است. نزد او برويد و
با اين كيسه پول از او كنيزى بخريد. ابن عكاشه به همراه دوستانت به نزد برده
فروش مىآيد و در مورد بردهها از او مىپرسد. برده فروش در جواب مىگويد:
- هر چه برده داشتم، فروختم. مگر دو كنيز بيمار
كه يكى از ديگرى بهتر و زيباتر است.
- آنها را بياور تا ببينم.
مرد برده فروش دو كنيز بيمار را مقابل آنها
قرار مىدهد. ابن عكاشه مىپرسد: كنيز بيمار را به چه قيمتى مىفروشى؟
- به هفتاد دينار.
- در حق ما بزرگوارى كن و تخفيف بده!
- كمتر از هفتاد دينار نمىفروشم!
دوست ابن عكاشه مىگويد: اين كنيز را در ازاى
پولى كه در اين كيسه سر به مهر است. نمىدانيم چقدر است، مىخريم!
پيرمردى شاهد ماجراست. مىگويد: مهر كيسه را
بگشاييد و پولهاى آن را بشماريد!
برده فروش حرف او را قطع مىكند و با جديت
مىگويد: نه! اين كار را نكنيد! چون اگر از هفتاد دينار يك حبه هم كمتر باشد، كنيز
را نمىفروشم!
به اصرار پيرمرد در كيسه را مىگشايند و پولها
را مىشمارند. با نهايت حيرت و شگفتى مشاهده مىكنند كه دقيقا هفتاد دينار طلاست.
كنيز را مىخرند و به محضر پدربزرگم مىآورند.
چه صحنه زيبايى. وقتى پدربزرگ، امام باقر
عليه السلام باشد و منيز تو. يعنى مادر پاكدامن من! پدر
نيز كنار پدربزرگ نشسته و مؤدبانه و شرمگين به زمين نگاه مىكند. همين كه ابن عكاشه
و همارهانش وارد جلسه مىشوند، امام سربلند مىكند و از حوادثى كه هنگام خريد تو
روى داده خبر مىدهد م همه در حيرت مىمانند. ولى براى هيچ كس اين حيرتها تازگى
ندارد. از وقتى امام خود را ديدهاند با اين كرامات قدسى روبه رو بودهاند. ولى
براى تو تازگىهايى وجود دارد. امام رو به تو با مهربانى نامت را مىپرسد. پاسخ
مىدهى: حميده. پدربزرگ با تبسمى زيبا مىفرمايد:
تو در دنيا پسنديدهاى و در آخرت ستايش شده. سپس
مىپرسد: آيا دوشيزهاى يا زنى بيوه؟! جواب مىدهى:
دوشيزهام اى آقا!. پدربزرگ سرى تكان مىدهد و براى اين
كه حقيقت تو را به گوش تاريخ برساند، مىفرمايد: چگونه
دوشيزهاى؟ در حالى كه كسى كه به دست برده فروشان بيفتد، او را فاسد مىكنند.
سر به زير مىاندازى و مىگويى: برده فروش نزد من مىآمد و هم
چنان كه شوهرى با زنش مىنشيند، مىنشست. اما خداوند پيرمردى را بر او مسلط مىكرد
و چندان سيلى به صورتش مىزد كه از نزد من برمى خاست!.
پدر بزرگ رو به پدر مىكند و اين چنين سكوت
شرمگينانه او را مىشكند: اى جعفر! او را براى خود بگير. كه
بهترين اهل زمين، يعنى موسى بن جعفر عليه السلام - يعنى من - از او متولد مىشود.
به اين ترتيب دستهاى خسته و پريشان تو در دست
مهربان و جان بخش پدرم قرار مىگيرد و اين تازه آغاز زندگى ولايى توست. اين كه در
همه زندگى با خدا مرتبط بودهاى و از عشق الهى سرشار، حقيقتى انكارناپذير است. اما
عرفان و تجلى روحانى تو از همين امروز آغاز مىشود. آه. مادر! چه آغاز روشنى! امروز
كه به بى سامانى خود مىانديشم، ناخود آگاه روزگار پريشان تو را در خويش مرور
مىكنم. من در اين زندانهاى ممتد، در اين غربت طولانى، سال هاست كه با خداى خويش
عجين شدهام و تنها مونس خود را ذات كبريايىاش قرار دادهام. اين سقف بلند زندان،
از عروجى نامتناهى مرا بشارت مىدهد. اما تو در كنار پدر، در كنار دانش وسيع جعفرى
عليه السلام، مكتب تشيع را درك كردهاى و با روح حقايق
گره خوردهاى. علم لدنى پدرم امام صادق عليه السلام،
جهان را تسخير مىكند و تو كه از همگان به او نزديكترى، با عطشى مىرسى كه در كلاس
پدر، جزء بهترين هايى.
پدر گاهى به زنان دستور مىدهد كه مسائل و
احكام شرعى را از تو سؤال كنند و به تو رجوع نمايند. امروز را در اين دفتر خاطرات
به ياد مىآورى؟! عبدالرحمان بن حجاج، از فقهاى مكتب پدر، از او مىپرسد:
طفلى همراه ماست. مىخواهيم حج او را به جا آوريم. چه كنيم؟!
و پدر با اطمينان بلندى كه از علوم و معرفت تو دارد، مىفرمايد:
مادر آن طفل را به حضور حميده ببريد تا از او بپرسد با كودكش
چه كند. مادر نزد تو مىآيد و سؤالهاى او را به كاملترين شيوه پاسخ
مىدهى. مىفرمايى: وقتى روز ترويه شد، لباس را از تن طفل خود
درآورد و او را غسل بده؛ همان گونه كه محرم لباسهاى خود را درمى آورد. سپس از طرف
او نيت احرام كن و سپس او را در مواقف قرار ده و روزى كه يوم النحر شد از طرف او
رمى جمرات كن و سرش را بتراش و او را زيارت ده. سپس خادم را ببر تا او را گرداگرد
بيت الله و ميان صفا و مروه طواف دهد. و اگر هدى نباشد، ولى او - اگر حج تمتع به جا
مىآورد - از سوى وى روزه بگيرد!
خبر فتواى تو به گوش پدر مىرسد و او با تبسمى
آرام سر تكان مىدهد. چه زيباست كه اين چنين مورد تأييد ولايت باشى. يادت هست زمان
تقسيم حقوق بيت المال مردم مدينه، پدر تو و مادربزرگ خوبم ام فروه را مأمور اين كار
مىكرد؟ پا به پاى پدر در مسائل معنوى و روحانى رشد مىكنى. حالا به من حق مىدهى
كه تولد تو را در ازدواجت جست و جو كنم؟ پس از اين پيوند مقدس، زندگى آرام و با
محبت شما آغاز مىشود. اين كه چقدر عاشقانه پدر را دوست دارى عجيبتر از عشق آسمانى
پدر نسبت به تو نيست. تو در نظر پدر دوست داشتنىترين بانوان هستى. مدتى در همين
اوضاع بسامان مىگذرد تا آن كه در خود احساس حضور مرا پيدا مىكنى. با گروهى از
اصحاب پدر به زيارت خانه خدا مشرف مىشوى. در راه به روستاى
ابواء مىرسيد. براى صرف غذا كاروان كوچكتان توقف مىكند. پدر براى همسفران
غذايى خوش مزه تدارك مىبيند. در حين غذا خوردن، فرستاده تو به سوى پدر مىآيد و
مىگويد: بانو را درد زايمان فراگرفته است و مىگويد اثر وضع
حمل در من ظاهر شده. فرموده بودى كه وقتى چنين شود تو را خبر كنم كه اين فرزند با
ديگران فرق دارد. پدر با شنيدن اين پيغام، شادمان و مسرور از جاى برمى خيزد
و نزد تو مىآيد. آن گاه با خوش حالى مضاغف به سوى دوستان برمى گردد. اصحاب
مىگويند: خداوند هميشه لبانتان را خندان و چشمانتان را روشن
گرداند. حميده خانم چه كرد؟ مىفرمايى: خداوند به من
پسرى عطا كرد كه بهترين اهل زمان خويش است. مادرش مطلبى در مورد او به من گفته كه
من آگاه ترم. اصحاب با اشتياق مىپرسند: فدايت شوم!
حميده خاتون چه مطلبى را گفته است؟!
پدر را سراسر شور و اشتياق در برگرفته. سكوت
هيجانآميز ياران را مىشكند: حميده گفت: وقتى نوزاد متولد شد
سرش را به سوى آسمان بلند كرد. دست هايش را بر زمين گذاشت و شهادت داد كه
لا اله الا الله به حميده گفتم كه اين نشانه رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم و امامان پس از اوست!. ابوبصير از ميان يارانت با
هيجانى شگفت مىپرسد: فدايت شوم، آن نشانه چيست؟ پدر مىفرمايد:
اى ابابصير! آن نشانه اين است كه در شبى كه نطفه جد من بسته
مىشد، فرشتهاى نزد پدر جدم آمد و جامى آورد كه در آن شربتى از آسمان بود؛ سفيدتر
از شير و شيرينتر از عسل و سردتر از يخ. جرعهاى از آن را به او نوشانيد و دستور
داد تا مجامعت كند. هم چنين در وقت بستن نطفه پدرم، آن فرشته از شربت براى جدم
آورد. شبى هم كه نطفه اين نوزاد بسته مىشد. همان فرشته نزد من آمد. پس بشناسيد و
بدانيد كه او پس از من امام امت و نطفه هر امامى از آن شربت آسمانى است كه گفتم!
پدر پس از تولدم، وليمه مىدهد و سه روز از
مردم مدينه پذيرايى مىكند. خداى من! مدينه! چقدر دلم براى خاك دوست داشتنى مدينه
پر مىزند. مادر! بهانه زيارت مزار صميمى تو را دارم. در اين زندان تاريك هارون، به
مرور تو نشستهام. وقتى دلتنگىهاى دنيا بر من فشار مىآورد، ناخود آگاه
عزيزترينها برايم تداعى مىشوند و تويى كه از همگان عزيزترى. روزگار با فرازو
نشيبهاى تكرارى خود مىگذرد و من با اميدى بى انتها به آن سوى اين زندان
مىانديشم. به گسترهاى كه به حقايق تشنه است و وسعت لايتناهى اسلام را مىطلبد. از
تو آموختهام صبر را. درست مثل فاطمه عليها السلام. دل
به بيكرانههاى وجود مىسپارم و به دامان مريمانهات سوگند مىخورم كه تا كنون جز
عشق يگانه دوست چيزى آرامم نكرده است. پس دفتر خاطرات تو را مىبندم و به خلوت گاه
عاشقانه خود پناه مىآورم. باشد كه پس از اين زندان تاريك، رهايى ابدى براى دينم
رقم بخورد و تا رسيدن به اين آرزوى عظيم، مرا دعا كن كه سخت به دعاى مادر محتاجم.
كجاوه نهم:
همگام با امام رضا (عليه السلام)
شناس نامه حضرت نجمه (عليه
السلام)
نام: نجمه
القاب: شقراء، خيزران و
المرسيه
كنيه: ام البنين
مليت: از مردم شمال آفريقا
يا مغرب
نام همسر: حضرت امام موسى
كاظم (عليه السلام)
تعداد فرزندان: يك پسر و
يك دختر
محل دفن: مدينه
مادر بزرگ، خواب عجيبى ديده است. اما چيزى به
پدر نمىگويد. هشام ابن احمد در خانه ماست. اخبار روز را مطرح مىكند. پدر در
انديشه فرو رفته است. ناگهان رو به هشام مىگويد: شنيدهام كسى
از اهل مغرب به مدينه آمده! آيا تو هم خبر دارى؟! هشام مىگويد:
من چنين چيزى نشنيدهام!... پدر قدم زنان با هشام حرف
مىزند: چرا. خبر درست است. مردى به مدينه آمده... بيا به سوى
او برويم!
پدر و هشام سوار بر اسب، به سوى بازار برده
فروشان حركت مىكنند. مادربزرگ هم چنان به خواب خود مىانديشد. كنيزان و غلامان
بسيارى درمعرض فروشاند. پدر نه كنيز را مىبيند. اما هيچ كدام را نمىخرد. رو به
مرد برده فروش، مىفرمايد: كنيز ديگرى را بياور! مرد
تاجر مىگويد: كنيز ديگرى ندارم! پدر اصرار مىكند و با
اطمينان مىگويد: دارى! همان را بياور! مرد امتناع
مىكند: به خدا سوگند ديگر ندارم، مگر يك دختر بيمار!
پدر، محكمتر از پيش مىفرمايد: همان را بياور!.
مرد تاجر جوابى نمىدهد و مشغول كار خود
مىشود. پدر به خانه برمى گردد. روز بعد هشام را مىفرستد و به مىفرمايد:
برو و آن كنيز بيمار را به هر قيمتى گفت، خريدارى كن!
هشام نزد تاجر مىآيد و پيغام امام را مىرساند. تاجر با قيمتى بسيار بالا، حاضر به
فروش مىشود. اما قبل از آن مىپرسد: شخصى كه ديروز با تو بود،
كه بود؟! هشام جواب مىدهد: مردى از بنى هاشم!
با شنيدن نام قبيله بنى هاشم، برقى در چشمان مرد مىدرخشد. با اشتياق بيشتر
مىپرسد: از كدام سلسله بنى هاشم! هشام سرى تكان مىدهد
و مىگويد: بيش از اين چيزى نمىدانم! اما مرد تاجر كه
مدتى است بار سنگينى را بر دوش خود احساس مىكند، شروع به صحبت مىنمايد:
اى مرد! بدان كه من اين كنيزك را از دورترين شهرهاى مغرب
خريدهام. روزى زنى از اهل كتاب، اين كنيزك را همراه من ديد و پرسيد كه او را از
كجا آوردهاى؟ گفتم كه او را براى خود خريدهام. زن گفت: نه. تو لايق اين كنيز
نيستى. او بايد نزد بهترين اخل زمين باشد. و وقتى چنين شود، از او پسرى به دنيا
مىآيد كه اهل مشرق و مغرب اطاعتش مىكنند!
به اين ترتيب، هشام، تو را به خانه پدر مىبرد.
از لحظه ورودت به خانه، مادربزرگ احساس غريبى پيدا مىكند. چيزى در دلش غوغا
مىكند. آرى درست است. حالا زمان آن رسيده كه خواب خود را با پدر در ميان بگذارد.
پدر را صدا مىكند: من در خواب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
و سلم را ديدم كه به من فرمود؛ اين كنيز را به همسرى فرزندت موسى بن جعفر عليه
السلام درآورد كه به زودى برترين انسان روى زمين، از او متولد مىشود! مادر
بزرگ توجه عجيبى به تو دارد. علوم و معارف الهى را به صورت كاملا اختصاصى به تو
مىآموزد. و تو را در كلاس اخلاق فاطمى عليها السلام
تربيت مىكند. آن چنان با اراده و مستعد پيش مىروى كه در كوتاهترين زمان، پلههاى
كمال و تعالى را سير مىكنى، تا به عروج مطلوب نزديك مىشوى... و تو نيز، احترام
ويژهاى براى مادربزرگ قائل هستى! به گونهاى كه هرگز مقابل او نمىنشينى، حتى اگر
ساعتها به طول بيانجامد، مقابل مادربزرگ ايستاده مىمانى. روزى ديگر، پس از مدتى
حشر و نشر در دامان مادربزرگ، او آهسته پدر را صدا مىزند. تو در سجده نمازت غرق
هستى و از دنيا رها شدهاى. مادر بزرگ رو به پدر مىفرمايد:
موسى! من كنيزى بالاتر از نجمه نديدهام. با او ازدواج كن كه خداوند نسل پاكى به تو
خواهد بخشيد!
يازدهم ذى القعده سال 148 هجرى است. هنوز يك
ماه از شهادت پدربزرگ نگذشته، هنوز داغ امام صادق عليه السلام
بر دلهاى شيعه مشتعل است كه من در بيت النور تو، زندگى را سلام مىدهم. به آفرينش
رو مىآورم و به دنيا پا مىگذارم. در آغاز تولدم، اندوهى جان سوز در سينه پدر و تو
فوران دارد. اين كه يادتان مىآيد، پدربزرگ چقدر آرزوى ديدن مرا داشت. اما خداوند
آسمان را برايش مقدر كرده بود. يادت هست، روزهاى اول تو سنگينى حمل را در خود احساس
نمىكردى. اما وقتى به خواب مىرفتى، صداى تسبيح و تهليل مىشنيدى. موضوع را با
مادربزرگ در ميان گذاشته بودى و او تو را به وجود من بشارت داده بود... اكنون به
لحظههاى تولد من نزديك مىشوى. لحظههاى سبز مادرى! همه چيز به سرعت اعجاز
مىگذرد. به دنيا پا مىگذارم. دست هايم با قدرت خدايى، بر زمين قرار مىگيرد و سرم
به سوى آسمان بلند مىشود. لب هايم به اذن پروردگار، به به تكلم گشوده مىشوند.
سخنى مىگويم كه تو متوجه مفهوم آن نمىشنوى. در همين لحظه پدر، نزد تو مىآيد و
مىفرمايد: اى نجمه! كرامت پروردگار بر تو مبارك باد!
آن گاه مرا در جامه سفيدى مىپيچى و به پدر
مىدهى. پدر در گوش راستم، اذان و در گوش چپم اقامه مىگويد و آب فرات را در كامم
مىريزد. سپس مرا در آغوش تو مىنهد و مىفرمايد: فرزندت را
بگير كه بقيه الله است در زمين و پس از من حجت خدا خواهد بود...
اين گونه كه تو مرا نوازش مىكنى، و با چنين
اشتياقى كه از چشمانت جارى شده، فرشتگان حق دارند مدهوش مانده باشند. روزى از
مادربزرگ مىخواهى: كمكم كن تا براى پسرم رضا عليه السلام دايه
بگيرم! مادربزرگ مىپرسد: مگر شيرت كم شده؟! و
تو مىفرمايى: دروغ نمىگويم. به خدا شيرم كم نشده ولى براى من
نوافل و اورادى بود كه به آنها عادت كردهام ولى الآن به انجام آنها موفق نمىشوم.
لذا كسى را مىخواهم كه مرا در انجام عبادات كمك كند!
تهجد و عبادتهاى پيوسته ات را مادربزرگ خوب
درك كرده است. اما افسوس كه زمان به اين سرعن مىگذرد و همه چيز درهم مىريزد. طوس
را به همه غربت و پريشانىاش دوست دارم. اما مدينه را بيشتر. اى كاش مىشد تا هميشه
در دامان مادرانه ات، زير سايه امام كاظم عليه السلام
پرورش يافت. اما افسوس كه دنيا در گذر است و جهان فانى. و سلام خداوند فناناپذير بر
عاطفه جاودانه ات، مادر!