كاروانى با سيزده كجاوه

محبوبه زارع

- ۴ -


كجاوه ششم: همگام با امام محمد باقر (عليه السلام)

شناس نامه حضرت فاطمه بنت حسن

نام: فاطمه (عليها السلام)

القاب: صديقه، تقيه، محسنه و...

كنيه: ام عبدالله (به قولى ام الحسن)

نام پدر: حسن بن على

نام مادر: ام اسحاق

دوران كودكى (سال‏هاى 40 تا 50 هجرى قمرى نوشته شده است) (تاريخ دقيق ولادت نا معين است)

مدت عمر: 57 سال

نام همسر: حضرت امام سجاد (عليه السلام)

تعداد فرزندان: 4 پسر

محل دفن: مدينه

بقيع را با همه تاريكى‏اش دوست دارم. دل انگيزى مزارت مرا آرام مى‏كند. دوست دارم ساعت‏ها كنار خاك عزيزت بنشينم و قطره قطره اشك هايم را به پاى مهربانى هايت بيفشانم. مادر! آرميدنت را در اين پهنه خاك، به آرامش پرنده‏اى در ساحل تعبير مى‏كنم. اما اين روزها پس از اين سفر طولانى و بى بازگشت تو، اندوهى غريبانه در جانم شعله مى‏كشد. خوب مى‏دانى انسان به هر سنى برسد باز هم مادر را صدا مى‏زند و من امروز به نجواى تو نشسته‏ام. مگر مى‏شود كنار مزار عزيزى زانو زد و در تجسم خاطراتش غرق نشد؟! اينك صحنه‏هاى حضور تو مقابل ديدگانم تداعى مى‏شوند.

كنار ديوار نشسته‏اى و آرام در انديشه فرو رفته‏اى. ناگهان ديوار شكافته مى‏شود و صداى مهيبى به گوش مى‏رسد. در يك آن، با دست اشاره مى‏كنى و مى‏گويى: نه. خلق به حق مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم! خداوند به تو اجازه فرو ريختن ندهد! و ديوار در همان جا متوقف مى‏شود و ميان آسمان و زمين معلق مى‏ماند. كنار مى‏روى و اجازه مى‏دهى تا ديوار به پايين فرود آيد. پدر اين صحنه‏ها را شاهد است. براى سپاس از خدا در سلامتى تو، صد دينار صدقه مى‏دهد. بى جهت نيست كه ديوار مسخر تو مى‏ماند. آن چنان به ملكوت نزديك شده‏اى و خود را به كبريا گره زده‏اى كه دعاى تو بى هيچ واسطه‏اى به اجابت مى‏رسد. در نجابت، خود فاطمه‏اى عليها السلام و در صداقت عين على عليه السلام. هر چه باشد فرزند آن دو هستى. ميوه درخت عمويم امام حسن مجتبى عليه السلام. اين كه چقدر پدرت تو را دوست مى‏داشت و عمويت حسين عليه السلام به تو عشق مى‏ورزيد، خود داستانى ديگر است.

نيمه‏هاى قرن اول هجرى است. تو در خانه امام حسن عليه السلام روزگار كودكى خود را سپرى مى‏كنى؛ چه روزهاى پربار و باشكوهى. جلالت اين خانه، قداست خاصى را در روحت پرورش مى‏دهد. به طورى كه كم كم با معارف الهى، عجين مى‏شوى و با نور ملكوت گره مى‏خورى. بعد از شهادت غريبانه امام حسن عليه السلام، عمويت حسين عليه السلام سرپرستى تو را بر عهده مى‏گيرد و اين فرصت ديگرى براى شكوفايى توست. عمويت حسين عليه السلام تمام توجه و محبت خود را به پايت مى‏ريزد. نيمه‏هاى قرن است كه تو با پيشنهاد اطرافيان و با تمايلى پر از افتخار، به خواستگارى پسر عمويت، زين العابدين عليه السلام پاسخ مى‏دهى. زين العابدين عليه السلام - كه نه - پدر آسمانى من، زندگى با تو را در نهايت صفا و معنويت آغاز مى‏كند روز به روز كمالات بيشترى را در او مى‏بينى و اين تو را براى تعالى بيشتر، تشنه‏تر مى‏كند.

ماه‏ها مى‏گذرد و تو در خويش احساس عجيبى دارى؛ احساس مقدس مادرى. شوق زيبايى چهره نورانى‏ات را احاطه كرده است. حق دارى. وقتى مادر تو باشى يعنى دختر امام حسن عليه السلام و پدر زين العابدين باشد و فرزند حسين عليه السلام. نخستين امام از نسل مشترك حسنين عليهم السلام به دنيا مى‏آيد. با تولد من شادمانى تازه‏اى در خانه ساده مان جريان مى‏گيرد. هنوز هم صداى خنده‏هاى تو و پدرم در گوشم طنين مى‏اندازد. چه روزهاى عزيز و دل نشينى! مادر! چگونه مى‏توان دفتر خاطرات تو را در ذهن ورق زد و از درون نسوخت و شعله نكشيد! آتشى در جانم افتاده كه با هيچ قدرتى فرو نمى‏نشيند. به زندگانى پر تلاطم تو مى‏انديشم. در هر دوره تماشايت مى‏كنم تو را در اختناق و خفقانى مرگبار مى‏بينم. ظلم حاكمان، سراسر مملكت اسلامى را در سايه خود فرو برده است. تا روزى كه تحت امامت پدرت امام حسن عليه السلام به سر مى‏برى، به رغم كودكان ديگر، مسائل تلخ سياسى را درك مى‏كنى و با همه كودكى‏ات به پرسو جو مشغول مى‏شوى. ستم‏هاى سياه معاويه را بر پدرت شاهدى و با همه وجود، مظلوميت پدرت را احساس مى‏كنى. صلح امام حسن عليه السلام با معاويه را مى‏بينى و به دنبال آن غربت دلگيرش را. روزهاى خانه نشينى و سكوت پدرت را در شهر مدينه سپرى مى‏كنى تا آن روز كه جنازه مظلوم او را در بقيع تاريك به خاك مى‏سپارد؛ آن هم چه جنازه‏اى و چه به خاك سپردنى! جنازه‏اى كه با تير دشمن به سمت مزار، بدرقه شده و بقيعى كه دلگيرى‏اش جان آدم را شعله ور مى‏كند. امان از اين روزگار مكدر و بى سامان!

بعد از پدر در كنار عمويت حسين عليه السلام، فصل جديد مظلوميت را تجربه مى‏كنى. يزيد، دست معاويه را در ستم و تباهى از پشت بسته است. روزگار چنان حق را مظلوم داشته كه چشمه‏هاى عاشورايى به فوران در آمده‏اند. عمويت حسين عليه السلام - كه پدربزرگ من - به سوى كربلا جريان مقدس خود را آغاز مى‏كند و اين نقطه عطف وجود تو - كه هيچ - نقطه عطف آفرينش است. پدر بايد در اين سفر قهرمانى ياران را فرياد بزند. اين است كه اولين همسفر كاروان كربلا مى‏شود. خانواده ما در ميان ياران اباعبدالله عليه السلام در بيابان گسترده كربلا منزل مى‏كند. اما چه منزل كردنى! پدر در خيمه بيمارى خود است و تو در خيمه پريشانى زينب و من در خيام بى سامان و تشنه كودكان.

كربلا را به چشم خويش مى‏بينم و بى سامان حقيقت را. كربلا را به چشم خويش مى‏بينم و ساماندهى كربلاييان را. سامان دهى حسين عليه السلام و عباس عليه السلام و سرپرستى زينب عليها السلام و پدر. آه كه در اين عاشوراى خونين، چه صحنه‏ها مى‏بينم و چه فريادها مى‏كشيم و چه ضجه‏ها مى‏زنيم. آه كه در اين حراى بى پناه، چه خيمه‏هاى آتش زده‏اى را ترك مى‏كنيم و چه سرهاى بى بدنى را بدرقه!... مادر! ما چگونه اين كربلاى مهيب را تحمل كرده‏ايم؟! به خداوندى همان خدا هنوز هم نمى‏دانم چگونه؟! پدر با چه قدرتى از بستر بيمارى برمى خيزد و در ميان دشمنان، قافله اسرار را سرپرستى مى‏كند. پدر با چه توانى ستون‏هاى كاخ يزيد را مى‏لرزاند و با عمه، انقلاب جاودان اباعبدالله را امتداد مى‏دهد؟! و مهم‏تر از همه، تو چگونه است كه لحظه لحظه از پيش مقاوم‏تر و جسورتر مى‏شوى! آغاز اسارت را با همه كودكى‏ام، آغاز گسترش عاشورا مى‏بينم. اما از لحظه آغاز، دلم برايت شور مى‏زند. وقتى پدر را بيمار مى‏بينم و تو را پريشان، مى‏ترسم. مى‏ترسم اين كاروان اسير و مصيبت زده هيچ گاه به مقصدى نرسد. اما هر بار تو را نگاه مى‏كنم در عمق چشمان داغدارت، دنيايى از مقاومت و ايستادگى را مى‏بينم و اين حتى به من و ديگر كودكان جسارت مى‏دهد و نيرو مى‏بخشد.

تمام زنان قافله جنازه همسران خود را بر پهنه سوزان خاك رها كرده و با بدرقه تازيانه‏ها با استقبال آوارگى مى‏روند. اما تو تنها زنى هستى كه همسرت را از كربلا بيرون آورده‏اى. شايد اين براى تو ناگوار است و مقابل زنان ديگر شرمسارى. اما همه مى‏دانند تو نه تنها امام و نه فقط عمو كه پدرى چون اباعبدالله را از دست داده‏اى. به اندازه زينب عليها السلام خميده‏اى و به خستگى زينب عليها السلام قدم برمى دارى. اما مى‏كوشى كه به مقاومت و شكوه او باقى بمانى. و همين اتفاق هم مى‏افتد. شانه به شانه زينب عليها السلام قافله مجروح را همراهى مى‏كنى و من با همه كودكى‏ام به خود مى‏بالم كه پدر و مادرى چنين قهرمان و پرشكوه دارم.

افسوس كه مدتى است ديگر نمى‏توانم اين جمله را تكرار كنم. افسوس كه ديرى است كلمه مادر روح مرا در حسرتى جگر سوز فرو مى‏برد. مادر! مادر! اين بقيع چه شباهت عجيبى به كربلا دارد. بقيع همان قدر تاريك است و سياه، كه كربلا سرخ. بقيع به همان اندازه غريب و مظلوم است كه كربلا محبوب و نجيب... بقيع همان حد كوچك است كه كربلا گسترده و وسيع. مادر! خانه قشنگ و آرامى دارى. اگر خانه پدرى و همسرى‏ات پر از توفان و خروش بود، اينك در آرامش گاه خاك به خوابى شيرين فرو رفته‏اى. اگر چه خوب مى‏دانم به بيدارى محض رسيده‏اى. پنجاه و هفت بهار را در زمين مى‏گذرانى و بار سفر مى‏بندى. با كوله‏اى از شكوفه‏هاى زخم. با بقچه اى از مصيبت كربلاييان. پدر نيز ساليانى است كه در فراق مردان كربلا اشك مى‏ريزد و خوب مى‏دانم كه تا پايان عمر بر اين مصيبت جاوان خواهد گريست و خدا مى‏داند كه حق دارد. كمترين كارى كه در مقابل آن صحنه‏هاى دهشتناك و آن خاطرات آتشين مى‏توان كرد عزادارى هميشگى است. اما پدر در بستر اين عزاى ممتد، اسلام را به حركت درآورده است.

به او مى‏بالم و به تو كه چقدر شبيه فاطمه‏اى عليها السلام. همنام او و هم لقبش. شباهت آخرينت، مزار گمشده توست در بقيع خاموش. مادر! با همه خاموشى بقيعستان مصائب، تو را تا هميشه خورشيد زندگى‏ام مى‏دانم. خورشيد پرفروغ! به زندگانى خسته‏ام بتاب كه روزگار تاريكى در پيش رو دارم.

كجاوه هفتم: همگام با امام صادق (عليه السلام)

شناس نامه حضرت ام فروه (عليها السلام)

نام: ام فروه

كنيه: ام قاسم

نام پدر: قاسم

نام مادر: اسماء

نام همسر حضرت امام محمد باقر (عليه السلام)

تعداد فرزندان: دو پسر

محل دفن: بقيع

هشتاد و سه سال از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گذشته است. هفرهمين روز ربيع الاول است و تو در آستانه مادر شدن! گاهى وقت‏ها، درد چنان، جسم انسان را در هم مى‏پيچاند كه قدرت فكر كردن را از او مى‏گيرد. اما بعضى مواقع در حين درد، زيباترين خاطرات بر انسان مرور مى‏شود. مثل الآن تو. مردم مدينه دوست داشتند. و به پدرت قاسم بن محمد احترام ويژه‏اى مى‏گذاشتند. كسى در مدينه نيست كه محمد بن ابى بكر را نشناسد و يا از آوازه بلند او در دفاع از حريم علوى عليه السلام بى خبر باشد. اميرالمؤمنين بارها فرموده بود كه محمد بن ابى بكر از ماست. و تو يكى از شايسته‏ترين نوادگان محمد هستى. شايد خدا مى‏خواست روزگار چنان به گردش در آيد تا عاقبت بين نوادگان على عليه السلام و محمد بن ابى بكر پيوندى خانوادگى بسته شود. تا جمله على عليه السلام به حقيقت درآيد كه: محمد از ماست.

روزى كه پدرم امام باقر عليه السلام به دوران بلوغ و تكامل پانهاد، آن قدر پروانه وار دورش چرخيدند و پدر بزرگ چنان عاشقانه و پدرانه از او پرسيد: پسرم! براى ازدواج چه كسى را در نظر دارى؟! پدر، بى هيچ واسطه و حريمى، صادقانه فرمود: فاطمه، دختر قاسم؛ را برايم خواستگارى كنيد!

شوقى بى نظير جان پدر بزرگ را تسخير كرد. چيزى نگذشت كه تو با لباس عروسى پا به خانه پدرى نهادى. زنان عرب، زن بودن را در خانه دارى و تربيت فرزند خلاصه مى‏كردند. اما تو، هر چه باشد، با فرهنگ فاطمى عليها السلام الفتى ديرينه دارى. خوب مى‏دانى كه اسلام به زنانى گسترده و انديشمند، به مادرانى عميق و وسيع نيازمند است. از سويى خود را تشنه‏اى ديده‏اى بر كنار چشمه‏اى جوشان. نه. نمى‏توانى فرصت را از دست بدهى. در انجام كارهاى خانه و امور روزمره چنان سريع و بى درنگ عمل مى‏كنى كه تنها به فكر ذخيره فرصت براى آموختن هستى... و پدر كه خوب تو را شناخته و به عطش آموختنت آگاهى يافته، سفره علوم كامله‏اش را مقابل تعقل تو پهن مى‏كند و سخاوتمندانه تو را به مهمانى مى‏نشاند.

روزها و شب‏ها در جهاد علمى تو مى‏گذرد. چشم بر هم مى‏زنى و خود را سرآمد زنان عرب مى‏بينى. به گونه‏اى كه در دانش زمان خود به نبوغى عجيب دست يافته‏اى! تو در سنگر علم، بهترين هم رزم پدر هستى. براى همين است كه پدر احترام ويژه‏اى براى تو قائل است. كار به جايى مى‏رسد كه تو، بى واسطه به نقل روايت مى‏پردازى. و شاگردان ولايت، به روايات تو استناد مى‏كنند. مادر!... آيا درد را احساس نمى‏كنى؟! تا تولد من چيزى نمانده... و من تو را نه به اين خاطر كه چون هر انسان زنده‏اى به سايبان مادرى نيازمند باشم، بلكه به دليل آسمانى كه از سينه‏ات منتشر است؛ مى‏پرستم. پرستش عبدى، عبد را... يعنى پناه مى‏آورم به آغوش بيكرانت. اينك همهمه‏اى در خانه بر پا مى‏شود. پدر از شوق، بى تاب است و مژده ميلاد من در خانه مى‏پيچد. زنان قابله، خوى مى‏دانند كه من نيز مانند ديگر ائمه تولدى آسمانى داشته‏ام و آنان در به دنيا آوردن من، نقشى نداشنه‏اند...

پدر در گوشم اذان و اقامه مى‏گويد و تو آرام سر بالين راحت مى‏نهى. در حالى كه باز هم به اسرار آسمانى مى‏انديشى. اما پلك هايت سنگين مى‏شود و آرام به خواب مى‏روى...

... مادر! شايد كسى نتواند به درك اين مطلب برسد؛ اما من بى پرده مى‏گويم كه از همان ابتداى آمدنم، به اين باور رسيدم كه تو زنى از تبار افلاك هستى... از جنس آسمان... بى جهت نيست كه بارها و بارها، همه جا از تو سخن گفته‏ام كه: مادرم بانويى از مؤمنان، داراى يقين و از نيكوكارانى است كه خدا در موردشان مى‏فرمايد: خداوند اهل احسان را دوست مى‏دارد.... دوست دارم همه ج فرياد بزنم كه فضايل فاطمى عليها السلام در تو به شكوفايى رسيده است. مادر! تو چراغ خانه كودكى‏ام بوده‏اى و تنها سرمايه زندگى‏ام... .

سال‏ها مى‏گذرد و من، مثل پدرانم در غربت محزون خاك سر فرو مى‏برم؛ كه ما را براى تنهايى آفريدند و تنهايى را براى ما. امروز در كلاس درس خود، به شاگردانى كه عطش علم، جانشان را مشتعل داشته مى‏نگرم، و بيش از پيش احساس تنهايى مى‏كنم. ناخودآگاه دلم بهانه بقيع را مى‏گيرد. بقيع، راز اشك‏هاى شبانه را خوب مى‏فهمد. هرگاه دلم از اين دنياى بى سامان مى‏گيرد به آغوش مزارت پناه مى‏آورم. امشب نيز دلم هواى ناله‏هاى شبانه در كنار آرامگاه تو را دارد مادر! با من حرف بزن! با آن علوم افلاكى‏ات، از آسمان بگو... هر چند پدر، پيش از تو و بيش از تو درهاى حكمت عالم را بر من گشوده است. اما انسان مقابل مادر، هميشه احساس كودكى مى‏كند. با وجود اين، من مى‏دانم كه چه اندازه از معارف الهى سرشار بوده‏اى و چه آشنايى عميقى با آداب اسلام پيدا كرده بودى... يادت هست، كسايى بر تن داشتى و با وقار هميشگى‏ات به دور كعبه مشغول طواف بودى. طورى حركت مى‏كردى كه كسى تو را نشناسد. آن گاه با دست چپ حجرالاسود را زيارت مى‏كردى. مردى آن گوشه ايستاده بود. ناگاه متوجه حركت تو شد. رو به تو كرد و گفت: اى كنيز خدا! خطاكردى در سنت و آداب... نبايد با دست چپ زيارت مى‏كردى! بى درنگ، با علم لدنى خود، قاطعانه جواب دادى: همانا ما از خاندانى هستيم كه از علم شما بى نيازند!

چگونه در اين بقيع خاموش به مرور خاطرات تو بنشينم و صبور باشم. آه!... صبر!... چه واژه سهمگينى! يادم نمى‏رود، يك بار از پدر نقل روايت مى‏كردى و فرمودى كه پدرت به من گفت: اى ام فروه! من در هر شبانه روز هزار بار براى گناه كاران امت از خدا طلب آمرزش مى‏كنم، زيرا ما با دانايى بر مصائب خود صبر مى‏كنيم. ولى آنان صبر مى‏كنند بر چيزى كه از آن بى خبرند!. حالا كه فكر مى‏كنم، مى‏بينم چه نكته عظيمى را از ميان آن همه فرموده‏هاى زيباى پدر به من منتقل كرده‏اى. چه صبرى مى‏خواهد كه ندانى چه شود و صبورى كنى. اما صبر دشوارتر آن است كه تنها و خسته در بقيع مصائب، كنار مزارى زانو بزنى. خصوصا اگر بقيع، اين جا باشد و مزار، كاشانه جاودان مادر! مادر! در اين تنهايى تاريك به خلوت تو پناه آورده‏ام. پذيرايم باش كه به آغوش آسمانى‏ات دل بسته‏ام.

كجاوه هشتم: همگام با امام كاظم (عليه السلام)

شناس نامه حضرت حميده (عليها السلام)

نام: حميده

القاب: مصفاه، سيده الاماء و لؤلؤه

كنيه: ام محمد

نام پدر: صاعد

مليت: از اهالى مغرب (حدود آفريقا و اندلس)

نام همسر: حضرت امام جعفر صادق (عليها السلام)

تعداد فرزندان: سه پسر

محل دفن: مدينه

آن روز پدر سخن وسيعى مى‏شود؛ آن هم چه روزى و عجب سخنى! پدر بزرگ رو به پدر مى‏فرمايد: ... حميده سيد و سرور كنيزان است. مثل شمش طلا از پليدى‏ها پاك و مبراست. همواره فرشتگان او را براى تو محافظت مى‏كردند تا به دستت رسيد و اين كرامتى است از ناحيه خداوند باشوكت و والامرتبه!

پدر از همان جا چنان وسعتى در روح پاك و مقدست مى‏يابد كه امتداد نور ولايت را در دامن تو به شهود مى‏رسد. و به اين ترتيب تو به همسرى پدر در مى‏آيى. نمى‏دانم. مادر! نمى‏دانم چرا در اين مزار خاموش مدينه، كه كنار تربت مهربانت نشسته‏ام، بى اختيار، آغاز زندگى‏ات را در ازدواج تو يافته‏ام. مى‏خواستم از همان روز اول حضورت را در عالم خاك به تماشا بنشينم. اما همين كه پاى مزارت زانو زدم، تو را كنار پدر يافتم. با خستگى جان فرسايى به مدينه رسيده‏اى. چند روز پيش ابن عكاشه اسدى به منزل پدر بزرگ رفت و در محضرش نشست. ابن عكاشه گفت: چرا پسرتان جعفر عليه السلام را داماد نمى‏كنيد؟! كيسه‏اى سربسته و مهرزده جلوى پدر بزرگ بود. او در حالى كه به كيسه اشاره مى‏كرد، فرمود: به زودى از اهالى بربر، برده فروشى به اين جا مى‏رسد و در منزل ميمون سكونت مى‏كند. با اين كيسه پول از او كنيزى مى‏خرم.

و حالا امروز دوباره ابن عكاشه در محضر پدربزرگ زانو مى‏زند. پدربزرگ مى‏فرمايد: مى‏خواهى در مورد برده فروشى كه گفتم خبرى بدهم؟ اكنون او آمده است. نزد او برويد و با اين كيسه پول از او كنيزى بخريد. ابن عكاشه به همراه دوستانت به نزد برده فروش مى‏آيد و در مورد برده‏ها از او مى‏پرسد. برده فروش در جواب مى‏گويد:

- هر چه برده داشتم، فروختم. مگر دو كنيز بيمار كه يكى از ديگرى بهتر و زيباتر است.

- آنها را بياور تا ببينم.

مرد برده فروش دو كنيز بيمار را مقابل آنها قرار مى‏دهد. ابن عكاشه مى‏پرسد: كنيز بيمار را به چه قيمتى مى‏فروشى؟

- به هفتاد دينار.

- در حق ما بزرگوارى كن و تخفيف بده!

- كمتر از هفتاد دينار نمى‏فروشم!

دوست ابن عكاشه مى‏گويد: اين كنيز را در ازاى پولى كه در اين كيسه سر به مهر است. نمى‏دانيم چقدر است، مى‏خريم!

پيرمردى شاهد ماجراست. مى‏گويد: مهر كيسه را بگشاييد و پول‏هاى آن را بشماريد!

برده فروش حرف او را قطع مى‏كند و با جديت مى‏گويد: نه! اين كار را نكنيد! چون اگر از هفتاد دينار يك حبه هم كمتر باشد، كنيز را نمى‏فروشم!

به اصرار پيرمرد در كيسه را مى‏گشايند و پول‏ها را مى‏شمارند. با نهايت حيرت و شگفتى مشاهده مى‏كنند كه دقيقا هفتاد دينار طلاست. كنيز را مى‏خرند و به محضر پدربزرگم مى‏آورند.

چه صحنه زيبايى. وقتى پدربزرگ، امام باقر عليه السلام باشد و منيز تو. يعنى مادر پاكدامن من! پدر نيز كنار پدربزرگ نشسته و مؤدبانه و شرمگين به زمين نگاه مى‏كند. همين كه ابن عكاشه و همارهانش وارد جلسه مى‏شوند، امام سربلند مى‏كند و از حوادثى كه هنگام خريد تو روى داده خبر مى‏دهد م همه در حيرت مى‏مانند. ولى براى هيچ كس اين حيرت‏ها تازگى ندارد. از وقتى امام خود را ديده‏اند با اين كرامات قدسى روبه رو بوده‏اند. ولى براى تو تازگى‏هايى وجود دارد. امام رو به تو با مهربانى نامت را مى‏پرسد. پاسخ مى‏دهى: حميده. پدربزرگ با تبسمى زيبا مى‏فرمايد: تو در دنيا پسنديده‏اى و در آخرت ستايش شده. سپس مى‏پرسد: آيا دوشيزه‏اى يا زنى بيوه؟! جواب مى‏دهى: دوشيزه‏ام اى آقا!. پدربزرگ سرى تكان مى‏دهد و براى اين كه حقيقت تو را به گوش تاريخ برساند، مى‏فرمايد: چگونه دوشيزه‏اى؟ در حالى كه كسى كه به دست برده فروشان بيفتد، او را فاسد مى‏كنند. سر به زير مى‏اندازى و مى‏گويى: برده فروش نزد من مى‏آمد و هم چنان كه شوهرى با زنش مى‏نشيند، مى‏نشست. اما خداوند پيرمردى را بر او مسلط مى‏كرد و چندان سيلى به صورتش مى‏زد كه از نزد من برمى خاست!.

پدر بزرگ رو به پدر مى‏كند و اين چنين سكوت شرمگينانه او را مى‏شكند: اى جعفر! او را براى خود بگير. كه بهترين اهل زمين، يعنى موسى بن جعفر عليه السلام - يعنى من - از او متولد مى‏شود.

به اين ترتيب دست‏هاى خسته و پريشان تو در دست مهربان و جان بخش پدرم قرار مى‏گيرد و اين تازه آغاز زندگى ولايى توست. اين كه در همه زندگى با خدا مرتبط بوده‏اى و از عشق الهى سرشار، حقيقتى انكارناپذير است. اما عرفان و تجلى روحانى تو از همين امروز آغاز مى‏شود. آه. مادر! چه آغاز روشنى! امروز كه به بى سامانى خود مى‏انديشم، ناخود آگاه روزگار پريشان تو را در خويش مرور مى‏كنم. من در اين زندان‏هاى ممتد، در اين غربت طولانى، سال هاست كه با خداى خويش عجين شده‏ام و تنها مونس خود را ذات كبريايى‏اش قرار داده‏ام. اين سقف بلند زندان، از عروجى نامتناهى مرا بشارت مى‏دهد. اما تو در كنار پدر، در كنار دانش وسيع جعفرى عليه السلام، مكتب تشيع را درك كرده‏اى و با روح حقايق گره خورده‏اى. علم لدنى پدرم امام صادق عليه السلام، جهان را تسخير مى‏كند و تو كه از همگان به او نزديك‏ترى، با عطشى مى‏رسى كه در كلاس پدر، جزء بهترين هايى.

پدر گاهى به زنان دستور مى‏دهد كه مسائل و احكام شرعى را از تو سؤال كنند و به تو رجوع نمايند. امروز را در اين دفتر خاطرات به ياد مى‏آورى؟! عبدالرحمان بن حجاج، از فقهاى مكتب پدر، از او مى‏پرسد: طفلى همراه ماست. مى‏خواهيم حج او را به جا آوريم. چه كنيم؟! و پدر با اطمينان بلندى كه از علوم و معرفت تو دارد، مى‏فرمايد: مادر آن طفل را به حضور حميده ببريد تا از او بپرسد با كودكش چه كند. مادر نزد تو مى‏آيد و سؤال‏هاى او را به كامل‏ترين شيوه پاسخ مى‏دهى. مى‏فرمايى: وقتى روز ترويه شد، لباس را از تن طفل خود درآورد و او را غسل بده؛ همان گونه كه محرم لباس‏هاى خود را درمى آورد. سپس از طرف او نيت احرام كن و سپس او را در مواقف قرار ده و روزى كه يوم النحر شد از طرف او رمى جمرات كن و سرش را بتراش و او را زيارت ده. سپس خادم را ببر تا او را گرداگرد بيت الله و ميان صفا و مروه طواف دهد. و اگر هدى نباشد، ولى او - اگر حج تمتع به جا مى‏آورد - از سوى وى روزه بگيرد!

خبر فتواى تو به گوش پدر مى‏رسد و او با تبسمى آرام سر تكان مى‏دهد. چه زيباست كه اين چنين مورد تأييد ولايت باشى. يادت هست زمان تقسيم حقوق بيت المال مردم مدينه، پدر تو و مادربزرگ خوبم ام فروه را مأمور اين كار مى‏كرد؟ پا به پاى پدر در مسائل معنوى و روحانى رشد مى‏كنى. حالا به من حق مى‏دهى كه تولد تو را در ازدواجت جست و جو كنم؟ پس از اين پيوند مقدس، زندگى آرام و با محبت شما آغاز مى‏شود. اين كه چقدر عاشقانه پدر را دوست دارى عجيب‏تر از عشق آسمانى پدر نسبت به تو نيست. تو در نظر پدر دوست داشتنى‏ترين بانوان هستى. مدتى در همين اوضاع بسامان مى‏گذرد تا آن كه در خود احساس حضور مرا پيدا مى‏كنى. با گروهى از اصحاب پدر به زيارت خانه خدا مشرف مى‏شوى. در راه به روستاى ابواء مى‏رسيد. براى صرف غذا كاروان كوچكتان توقف مى‏كند. پدر براى همسفران غذايى خوش مزه تدارك مى‏بيند. در حين غذا خوردن، فرستاده تو به سوى پدر مى‏آيد و مى‏گويد: بانو را درد زايمان فراگرفته است و مى‏گويد اثر وضع حمل در من ظاهر شده. فرموده بودى كه وقتى چنين شود تو را خبر كنم كه اين فرزند با ديگران فرق دارد. پدر با شنيدن اين پيغام، شادمان و مسرور از جاى برمى خيزد و نزد تو مى‏آيد. آن گاه با خوش حالى مضاغف به سوى دوستان برمى گردد. اصحاب مى‏گويند: خداوند هميشه لبانتان را خندان و چشمانتان را روشن گرداند. حميده خانم چه كرد؟ مى‏فرمايى: خداوند به من پسرى عطا كرد كه بهترين اهل زمان خويش است. مادرش مطلبى در مورد او به من گفته كه من آگاه ترم. اصحاب با اشتياق مى‏پرسند: فدايت شوم! حميده خاتون چه مطلبى را گفته است؟!

پدر را سراسر شور و اشتياق در برگرفته. سكوت هيجان‏آميز ياران را مى‏شكند: حميده گفت: وقتى نوزاد متولد شد سرش را به سوى آسمان بلند كرد. دست هايش را بر زمين گذاشت و شهادت داد كه لا اله الا الله به حميده گفتم كه اين نشانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امامان پس از اوست!. ابوبصير از ميان يارانت با هيجانى شگفت مى‏پرسد: فدايت شوم، آن نشانه چيست؟ پدر مى‏فرمايد: اى ابابصير! آن نشانه اين است كه در شبى كه نطفه جد من بسته مى‏شد، فرشته‏اى نزد پدر جدم آمد و جامى آورد كه در آن شربتى از آسمان بود؛ سفيدتر از شير و شيرين‏تر از عسل و سردتر از يخ. جرعه‏اى از آن را به او نوشانيد و دستور داد تا مجامعت كند. هم چنين در وقت بستن نطفه پدرم، آن فرشته از شربت براى جدم آورد. شبى هم كه نطفه اين نوزاد بسته مى‏شد. همان فرشته نزد من آمد. پس بشناسيد و بدانيد كه او پس از من امام امت و نطفه هر امامى از آن شربت آسمانى است كه گفتم!

پدر پس از تولدم، وليمه مى‏دهد و سه روز از مردم مدينه پذيرايى مى‏كند. خداى من! مدينه! چقدر دلم براى خاك دوست داشتنى مدينه پر مى‏زند. مادر! بهانه زيارت مزار صميمى تو را دارم. در اين زندان تاريك هارون، به مرور تو نشسته‏ام. وقتى دلتنگى‏هاى دنيا بر من فشار مى‏آورد، ناخود آگاه عزيزترين‏ها برايم تداعى مى‏شوند و تويى كه از همگان عزيزترى. روزگار با فرازو نشيب‏هاى تكرارى خود مى‏گذرد و من با اميدى بى انتها به آن سوى اين زندان مى‏انديشم. به گستره‏اى كه به حقايق تشنه است و وسعت لايتناهى اسلام را مى‏طلبد. از تو آموخته‏ام صبر را. درست مثل فاطمه عليها السلام. دل به بيكرانه‏هاى وجود مى‏سپارم و به دامان مريمانه‏ات سوگند مى‏خورم كه تا كنون جز عشق يگانه دوست چيزى آرامم نكرده است. پس دفتر خاطرات تو را مى‏بندم و به خلوت گاه عاشقانه خود پناه مى‏آورم. باشد كه پس از اين زندان تاريك، رهايى ابدى براى دينم رقم بخورد و تا رسيدن به اين آرزوى عظيم، مرا دعا كن كه سخت به دعاى مادر محتاجم.

كجاوه نهم: همگام با امام رضا (عليه السلام)

شناس نامه حضرت نجمه (عليه السلام)

نام: نجمه

القاب: شقراء، خيزران و المرسيه

كنيه: ام البنين

مليت: از مردم شمال آفريقا يا مغرب

نام همسر: حضرت امام موسى كاظم (عليه السلام)

تعداد فرزندان: يك پسر و يك دختر

محل دفن: مدينه

مادر بزرگ، خواب عجيبى ديده است. اما چيزى به پدر نمى‏گويد. هشام ابن احمد در خانه ماست. اخبار روز را مطرح مى‏كند. پدر در انديشه فرو رفته است. ناگهان رو به هشام مى‏گويد: شنيده‏ام كسى از اهل مغرب به مدينه آمده! آيا تو هم خبر دارى؟! هشام مى‏گويد: من چنين چيزى نشنيده‏ام!... پدر قدم زنان با هشام حرف مى‏زند: چرا. خبر درست است. مردى به مدينه آمده... بيا به سوى او برويم!

پدر و هشام سوار بر اسب، به سوى بازار برده فروشان حركت مى‏كنند. مادربزرگ هم چنان به خواب خود مى‏انديشد. كنيزان و غلامان بسيارى درمعرض فروش‏اند. پدر نه كنيز را مى‏بيند. اما هيچ كدام را نمى‏خرد. رو به مرد برده فروش، مى‏فرمايد: كنيز ديگرى را بياور! مرد تاجر مى‏گويد: كنيز ديگرى ندارم! پدر اصرار مى‏كند و با اطمينان مى‏گويد: دارى! همان را بياور! مرد امتناع مى‏كند: به خدا سوگند ديگر ندارم، مگر يك دختر بيمار! پدر، محكم‏تر از پيش مى‏فرمايد: همان را بياور!.

مرد تاجر جوابى نمى‏دهد و مشغول كار خود مى‏شود. پدر به خانه برمى گردد. روز بعد هشام را مى‏فرستد و به مى‏فرمايد: برو و آن كنيز بيمار را به هر قيمتى گفت، خريدارى كن! هشام نزد تاجر مى‏آيد و پيغام امام را مى‏رساند. تاجر با قيمتى بسيار بالا، حاضر به فروش مى‏شود. اما قبل از آن مى‏پرسد: شخصى كه ديروز با تو بود، كه بود؟! هشام جواب مى‏دهد: مردى از بنى هاشم! با شنيدن نام قبيله بنى هاشم، برقى در چشمان مرد مى‏درخشد. با اشتياق بيشتر مى‏پرسد: از كدام سلسله بنى هاشم! هشام سرى تكان مى‏دهد و مى‏گويد: بيش از اين چيزى نمى‏دانم! اما مرد تاجر كه مدتى است بار سنگينى را بر دوش خود احساس مى‏كند، شروع به صحبت مى‏نمايد: اى مرد! بدان كه من اين كنيزك را از دورترين شهرهاى مغرب خريده‏ام. روزى زنى از اهل كتاب، اين كنيزك را همراه من ديد و پرسيد كه او را از كجا آورده‏اى؟ گفتم كه او را براى خود خريده‏ام. زن گفت: نه. تو لايق اين كنيز نيستى. او بايد نزد بهترين اخل زمين باشد. و وقتى چنين شود، از او پسرى به دنيا مى‏آيد كه اهل مشرق و مغرب اطاعتش مى‏كنند!

به اين ترتيب، هشام، تو را به خانه پدر مى‏برد. از لحظه ورودت به خانه، مادربزرگ احساس غريبى پيدا مى‏كند. چيزى در دلش غوغا مى‏كند. آرى درست است. حالا زمان آن رسيده كه خواب خود را با پدر در ميان بگذارد. پدر را صدا مى‏كند: من در خواب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه به من فرمود؛ اين كنيز را به همسرى فرزندت موسى بن جعفر عليه السلام درآورد كه به زودى برترين انسان روى زمين، از او متولد مى‏شود! مادر بزرگ توجه عجيبى به تو دارد. علوم و معارف الهى را به صورت كاملا اختصاصى به تو مى‏آموزد. و تو را در كلاس اخلاق فاطمى عليها السلام تربيت مى‏كند. آن چنان با اراده و مستعد پيش مى‏روى كه در كوتاه‏ترين زمان، پله‏هاى كمال و تعالى را سير مى‏كنى، تا به عروج مطلوب نزديك مى‏شوى... و تو نيز، احترام ويژه‏اى براى مادربزرگ قائل هستى! به گونه‏اى كه هرگز مقابل او نمى‏نشينى، حتى اگر ساعت‏ها به طول بيانجامد، مقابل مادربزرگ ايستاده مى‏مانى. روزى ديگر، پس از مدتى حشر و نشر در دامان مادربزرگ، او آهسته پدر را صدا مى‏زند. تو در سجده نمازت غرق هستى و از دنيا رها شده‏اى. مادر بزرگ رو به پدر مى‏فرمايد: موسى! من كنيزى بالاتر از نجمه نديده‏ام. با او ازدواج كن كه خداوند نسل پاكى به تو خواهد بخشيد!

يازدهم ذى القعده سال 148 هجرى است. هنوز يك ماه از شهادت پدربزرگ نگذشته، هنوز داغ امام صادق عليه السلام بر دل‏هاى شيعه مشتعل است كه من در بيت النور تو، زندگى را سلام مى‏دهم. به آفرينش رو مى‏آورم و به دنيا پا مى‏گذارم. در آغاز تولدم، اندوهى جان سوز در سينه پدر و تو فوران دارد. اين كه يادتان مى‏آيد، پدربزرگ چقدر آرزوى ديدن مرا داشت. اما خداوند آسمان را برايش مقدر كرده بود. يادت هست، روزهاى اول تو سنگينى حمل را در خود احساس نمى‏كردى. اما وقتى به خواب مى‏رفتى، صداى تسبيح و تهليل مى‏شنيدى. موضوع را با مادربزرگ در ميان گذاشته بودى و او تو را به وجود من بشارت داده بود... اكنون به لحظه‏هاى تولد من نزديك مى‏شوى. لحظه‏هاى سبز مادرى! همه چيز به سرعت اعجاز مى‏گذرد. به دنيا پا مى‏گذارم. دست هايم با قدرت خدايى، بر زمين قرار مى‏گيرد و سرم به سوى آسمان بلند مى‏شود. لب هايم به اذن پروردگار، به به تكلم گشوده مى‏شوند. سخنى مى‏گويم كه تو متوجه مفهوم آن نمى‏شنوى. در همين لحظه پدر، نزد تو مى‏آيد و مى‏فرمايد: اى نجمه! كرامت پروردگار بر تو مبارك باد!

آن گاه مرا در جامه سفيدى مى‏پيچى و به پدر مى‏دهى. پدر در گوش راستم، اذان و در گوش چپم اقامه مى‏گويد و آب فرات را در كامم مى‏ريزد. سپس مرا در آغوش تو مى‏نهد و مى‏فرمايد: فرزندت را بگير كه بقيه الله است در زمين و پس از من حجت خدا خواهد بود...

اين گونه كه تو مرا نوازش مى‏كنى، و با چنين اشتياقى كه از چشمانت جارى شده، فرشتگان حق دارند مدهوش مانده باشند. روزى از مادربزرگ مى‏خواهى: كمكم كن تا براى پسرم رضا عليه السلام دايه بگيرم! مادربزرگ مى‏پرسد: مگر شيرت كم شده؟! و تو مى‏فرمايى: دروغ نمى‏گويم. به خدا شيرم كم نشده ولى براى من نوافل و اورادى بود كه به آنها عادت كرده‏ام ولى الآن به انجام آنها موفق نمى‏شوم. لذا كسى را مى‏خواهم كه مرا در انجام عبادات كمك كند!

تهجد و عبادت‏هاى پيوسته ات را مادربزرگ خوب درك كرده است. اما افسوس كه زمان به اين سرعن مى‏گذرد و همه چيز درهم مى‏ريزد. طوس را به همه غربت و پريشانى‏اش دوست دارم. اما مدينه را بيشتر. اى كاش مى‏شد تا هميشه در دامان مادرانه ات، زير سايه امام كاظم عليه السلام پرورش يافت. اما افسوس كه دنيا در گذر است و جهان فانى. و سلام خداوند فناناپذير بر عاطفه جاودانه ات، مادر!