كاروانى با سيزده كجاوه

محبوبه زارع

- ۵ -


كجاوه دهم: همگام با امام جواد (عليه السلام)

شناس نامه حضرت خيزران (عليها السلام)

نام: خيزران

لقب: طاهره، مطهره

كنيه: ام الحسن

مليت: از اهالى نوبه

نام همسر: حضرت امام رضا (عليه السلام)

تعداد فرزندان: يك پسر

محل دفن: مدينه

تو هم مثل نيل، وسيع و جارى بوده‏اى. زادگاه كوچكت، نوبه، در اطراف نيل، منطقه آرامى براى رشد تو بود. اهالى زادگاهت به آيين مسيحيت گرايش داشتند. تا آن كه دعوت اسلام جهان گير شد. اهل نوبه در جنگ با مسلمين شكست خوردند. عده‏اى تسليم شدند و گروهى - از جمله خود تو - به اسارت درآمدند. در قافله اسيران به مكه وارد شدى. يادت هست؛ انگار همين ديروز بود - نه - نه، انگار همين الآن است كه در بازار برده فروشان در معرض فروش قرار گرفته‏اى. مردى بلند قامت و نورانى، در مورد خريد تو با تاجر صحبت مى‏كند. تاجر كيسه‏اى زر مى‏گيرد و تو را تحويل آن مرد مى‏دهد. در بين راه، از اطرافيان مى‏شنوى كه موسى بن جعفر عليه السلام تو را خريده است. از اسلام و اهل بيت چيز زيادى نمى‏دانى. اما وقتى پا به خانه پدربزرگ مى‏گذارى، با زنى دانشمند برخورد مى‏كنى كه پدربزرگ علاقه عجيبى به او ابراز مى‏كند و مورد توجه همگان است. و او مثل برادرش، از علوم آسمان آگاه است. با آغوش باز تو را مى‏پذيرد و از همان آغاز، تو را تحت سرپرستى وآموزش خويش قرار مى‏دهد.

در خانه جوانى زندگى مى‏كند كه بيش از اندازه مورد احترام ديگران است. او را رضا صدا مى‏زنند. چيزى نمى‏گذارد كه بر اثر فشار و تنگناهاى حكومتى، امام كاظم عليه السلام، طبق سال‏هاى زندگى‏اش به زندان برده مى‏شود. خانه غمگين است. تا آن كه روزى يكى از دوستان پدربزرگ نزد عمه مى‏آيد و مى‏گويد:

چندى پيش، قبل از آنكه مسئله زندان هارون پيش بيايد، امام عليه السلام به من فرمود: امسال مرا زندانى مى‏كنند، امام بعد از من على عليه السلام خواهد بود. به پسرم مژده بده كه به زودى داراى پسرى امين و مطمئن خواهد شد و مادر آن پسر، كنيزى خواهد بود، از خاندان ماريه قبطيه... كه همسر رسول خدا و مادر ابراهيم، پسر رسول الله است. اگر توانستى سلام مرا به آن كنيز برسان!

و عمه، به جاى آن صحابى، سلام پدربزرگ را به تو مى‏رساند و تو را براى پدرم خواستگارى مى‏كند. و تو در همان فاصله كوتاه زندگى در جوار اهل بيت، آن چنان به عظمت و شايستگى پدر، ايمان آورده‏اى، كه با نجابت و حياى خاص خود، سكوت مى‏كنى و با همين سكوت پر معنا، هيجان و شور را به خانه هديه مى‏دهى. پيوند تو با پدر سر مى‏گيرد. روزهاى همزيستى با پدر به سرعت باد، سپرى مى‏شوند. تا آن روز تو را سبيكه مى‏خواندند. اما روزى عمه را به خلوت خود مى‏خوانى و زنانه از حرف‏هاى ظريفى، پرده بر مى‏دارى. مى‏گويى كه احساس عجيبى دارى! هنوز مطلب اصلى را بر زبان نياورده‏اى كه اشك شوق بر گونه‏هاى عمه مى‏درخشد. بى درنگ پدر را خبر مى‏كند و با شادمانى مژده مى‏دهد: رضا عليه السلام جان! بشارت باد بر تو كه خدا بهترين اهل زمين را به تو هديه داده است!

پدر مدتى در ملامت و سرزنش دشمان آرام و قرار نداشت؛ از اين كه چرا خدا فرزندى به او نمى‏دهد... و اين كه قطعا امامت از نسل او ساقط شده است... اين خبر، چنان اشتياقى در اهل بيت عليهم السلام بر پا مى‏كند كه حتى پدربزرگ را در زندان هارون به سجده شكر مى‏نشاند. همين چند هفته پيش، پدر در جمع ياران خود فرمود: دوستان! من صاحب فرزندى شده‏ام كه شبيه موسى بن عمران شكافنده درياهاست. و شبيه عيسى بن مريم كه مادر پاك و قديس داشت... مادر اين فرزند پاك و پاكيزه آفريده شده است...

و اكنون دهمين شب ماه رجب فرا رسيده است. سال 195 هجرى، مدينه بوى عجيبى مى‏دهد. راستى از گياهى به نام خيزران اطلاعى دارى؟! گياهى است با بركت كه با رشدى سريع، تكثير مى‏شود. پدر مدتى است تو را با نام خيزران صدا مى‏زند. دليلش را خودت بهتر از هر كسى مى‏دانى... زيرا تو مرا، يعنى جواد الائمه را در بطن خود پرورش مى‏دهى... لحظات تولد من فرا رسيده و عمه زودتر از قابله‏ها به فريادت مى‏رسد. اما داستان اين تولد فرق دارد. نيازى به قابله‏ها نيست. اين را وقتى مطمئن مى‏شوى كه پدر، عمه را صدا مى‏زند و به او مى‏فرمايد: امشب فرزندى مبارك از خيزران متولد مى‏شود و لازم است كه هنگام ولادتش تو حاضر باشى!. پدر چيزى از قابله‏ها نگفته است. حضور عمه يعنى، حضور ملكوت. شب عميق شده است. تو از درد به خود مى‏پيچى. اما بشارت ميلاد من، توانى بى اندازه به تو بخشيده است.

پدر، چراغى به دست عمه مى‏دهد و خود، بيرون از اتاق در انتظار مى‏نشيند. از درد، فرياد مى‏زنى. ناگهان چراغ، خاموش مى‏شود و نورى آسمانى اتاق را در بر مى‏گيرد و آرامشى عجيب در جانت رسوخ مى‏كند. ديگر دردى احساس نمى‏كنى. نگاه مى‏كنى. من به جهان شما پا نهاده‏ام. حائلى نورانى بين من وتو به وجود آمده است. طشتى در رو به روى خود مى‏بينى و مرا، در حالى كه به آسمان نگاه مى‏كنم و شهادتين را به قدرت الهى، بر زبان مى‏آورم عمه مرا در آغوش مى‏گيرد. در همين لحظه، پدر وارد مى‏شود و مرا از دست عمه مى‏گيرد و مى‏بوسد. سپس آيين اسلام را، در موردم پياده مى‏كند. سه روز از تولدم گذشته و من در گهواره خوابيده‏ام. ناگهان چشمانم را مى‏گشايم و به اذن لايزال، به سمت راست و چپ خود نگاه مى‏كنم و كلماتى آسمانى را بر زبان مى‏آورم. همه اهل خانه در حيرت فرو رفته‏اند؛ مگر تو و پدر. پدر؛ به اين خاطر كه خود نيز ميلادى چون تولد اعجازانگيز من داشته. و تو به اين علت كه چنان با حقايق ولايى آشنا شده‏اى كه هيچ چيز برايت گنگ و حيرت آور نيست. عمه، به پدر، از رفتار و احوالات شگفت من حرف مى‏زند و پدر آرام و با طمأنينه لبخند مى‏زند و مى‏فرمايد: معجزانى كه بعدا از اين فرزند خواهى ديد، بيشتر از اين خواهد بود!

خستگى از جان پدر بر طرف مى‏شود و تو اين را خوب درك مى‏كنى. خوش حالى و سر از پا نمى‏شناسى... اما چند سال بيش نمى‏گذرد كه اشك و مويه جاى شادمانى امروزت را مى‏گيرد. حق دارى. پدر، سرزمين طوس را براى ادامه زندگى خويش برگزيده است. تو گريه مى‏كنى و وقتى علتش را مى‏پرسم، مى‏فرمايى: پدرت هنگام وداع همه ما را جمع كرد و فرمود: برايم عزادارى كنيد، زيرا من از اين سفر برنمى گردم! آرى، پدر برنمى گردد. و من مدت هاست اين مطلب تلخ را باور كرده‏ام. اما تلخ‏تر از آن روزگارى است كه پيش روى من قرار گرفته... با همه جوانى ام، چه زود، سايه تو از سرم كم مى‏شود. اما مادر! به دامانت سوگند! ما اهل بيت عليهم السلام در زمين نسيان زده، غريب و تنهاييم. جز خدا كه آفرينش كائنات در يد قدرت اوست، كسى رسالت ما را درك نمى‏كند. براى همين، من نيز به تنهايى، خو مى‏كنم. هر چند آرامش جاودان، در لقاى خداست.

كجاوه يازدهم: همگام با امام هادى (عليه السلام)

شناس نامه حضرت سمانه (عليها السلام)

نام: سمانه

لقب: سيده

كنيه: ام الفضل

نسب پدرى: از فرزندان عمار ياسر

مليت: از اهالى مغرب

نام همسر: حضرت امام جواد (عليه السلام)

تعداد فرزندان: جهار پسر و چهار دختر

محل دفن: مدينه

قافله‏اى از مغرب به مدينه آمده است... اين خبر در شهر مى‏پيچد. پدر نيز مطلع مى‏شود. محمد بن فرج، امين خوبى است براى پدر. گاهى مواقع هم برخى مسئوليت‏ها از جانب پدر بر دوش او قرار مى‏گيرد. امروز پدر او را به اتاق خود مى‏خواند و خيلى خودمانى مى‏فرمايد: محمد! برده فروشى در ميان قافله مغرب است كه چند كنيز را براى فروش آورده. به سراغ او برو... اين هفتاد دينار را براى خود ببر و كنيزى را كه نشانه هايش را مى‏گويم خريدارى كن و بياور!

پدر علائم كنيز را به محمد مى‏گويد. محمد وقتى، تو را در ميان كنيزان تاجر مى‏بيند، بى درنگ قيمت را سؤال مى‏كند و تاجر، بى تأمل جواب مى‏دهد: هفتاد دينار!. محمد شگفت زده مى‏شود. از همان لحظه به اين باور مى‏رسد كه داستان تو، با همگان فرق خواهد داشت. آرام و صبور به همراه محمد به سوى خانه پدر حركت مى‏كنى. پدر، با همه جوانى‏اش، مصائب تلخى را تحمل كرده است. خيلى زود متوجه اوضاع پريشان پدر مى‏شوى. اين كه در هشت سالگى او، پدر بزرگ در سرزمين غربت به شهادت مى‏رسد و بار امامت بر دوش پدر قرار مى‏گيرد. و اين كه خليفه عباسى براى جلب رضايت پدر و در حقيقت براى اطلاع از وضعيت او و كنترل زندگى‏اش، وى را به خراسان دعوت مى‏كند و پدر چاره‏اى جز پذيرش دعوت ندارد. اما مدينه را در حالى ترك مى‏گويد كه مطمئن است برنمى گردد. بعد از هارون، پسرش مقر خلافت را از خراسان به بغداد انتقال مى‏دهد. و پدر را در سال 211 يعنى در دوران 16 سالگى‏اش به بغداد مى‏خواند. اين را هم مى‏فهمى كه مأمون با سياست مرموز خود، دخترش ام الفضل را به پدر پيشنهاد مى‏دهد. رو به پدر مى‏گويد: من به ازدواج دختر خود با تو آماده‏ام. جانم به قربانت! تو نيز براى خود صيغه عقد بخوان!. به زودى در حريم ولايت به درك مسائل عميقى مى‏رسى. و اين را خوب مى‏فهمى كه پدر براى رعايت چه مصلحت هايى، پيشنهاد مأمون را پذيرفت. يك سال زندگى پدر در بغداد، كنار ام الفضل، او را خسته كرده بود. دلش هواى مدينه را داشت. شايد هم خدا چنين مى‏خواست كه پدر به مدينه برگردد تا پيوند تو با او صورت بگيرد. و بى ترديد اين خواست كبريايى است كه پدر، از ام الفضل صاحب فرزندى نمى‏شود.

پدر به مدينه مى‏آيد و تو را در كاروان برده فروشان، از طريق علم لدنى‏اش خريدارى مى‏كند. كه او عميق‏تر از خودت، از اسرار تو آگاه است. تو غمگين و پريشان پا به خانه پدر مى‏گذارى. اما در كوتاه‏ترين زمان، به سرفرازى و شكوه ابدى دست مى‏يابى. پدر، معارف الهى را به تو آموزش مى‏دهد. آن قدر در فضايل معنوى و مقامات روحانى به برجستگى مى‏رسى كه مردم مدينه سعيده صدايت مى‏زنند. بيشتر روزهاى سال را روزه دارى و شب‏ها را به تهجد مى‏گذرانى. ام الفضل در آتش حسد شعله ور مانده است. اين را از همان برخورد اول فهميدى. آن روز كه وارد خانه شدى و ام الفضل را با آن جلال و تجمل در حال استراحت ديدى. رو به تو با تحقير پرسيد: تو كيستى؟! و تو جواب دادى: من زنى از فرزندان عمار ياسر، و همسر امام جواد عليه السلام هستم!

از همان لحظه، چنان كينه و خشمى در او جارى شد كه تو با همه وجودت احساس كردى. از سويى احترام و علاقه اطرافيان به تو، روز به روز تشديد مى‏يافت و اين موضوع، تعادل روحى ام الفضل را مختل كرده بود. طورى كه مى‏خواست سر به بيابان بگذارد. حتى بارها، در نامه‏هاى متعدد شكايت اوضاع خانه را نزد پدر برد. از آن سو، تو روز به روز در سايه ولايت پدر، رشد مى‏كردى و تعالى مى‏يافتى بى جهت نيست كه حتى خود من، بارها و بارها، در فضاهاى مختلفى به توصيف تو نشسته‏ام كه: مادرم عارفه است به حق من. و او از اهل بهشت است كه شيطان سركش نزديكش نمى‏شود و مكر جبار نيز به او نمى‏رسد. و خداوند حافظ و نگهبانش خواهد بود. مادرم هيچ گاه از صف مادران صديقين و صالحين خارج نخواهد شد...

تو نيز عاشقانه دوستم دارى. از همان لحظه آغاز، از شب 15 ذى الحجه سال 212 هجرى، شبى كه در محله صريا، در حوالى مدينه، درد زادن تو را فراگرفت. پدر سفارش تو را به زنان ديگر مى‏كرد: سمانه را دريابيد؛ كه هنگام تولد فرزندم رسيده است! و پيش از يارى زنان قابله، فرشتگان به كمك تو آمدند. تولد من نيز، چون ميلاد پدرانم پاك و آسمانى بود. نام مرا على عليه السلام مى‏گذاريد. و تو شبانه روز به مراقبت و پرورش من مشغول مى‏شوى. محبتى فراتر از مادر. شبيه خدمت عبدى به مولا... و پدر آثار اين ارادت عجيب را در وجودت به وضوح در مى‏يابد. پدر خوش حال است، اما ام الفضل كينه بيشترى از شما به دل مى‏گيرد. با خشمى عاجزانه، به پدر نامه مى‏نويسد؛ اعتراض مى‏كند: پدر! من فرزند خليفه باشم... و كنيزى عرصه زندگى ام را تنگ كند؟... تمام توجه جواد عليه السلام به اين كنيزك مغربى و كودكش است... من ديگر نمى‏توانم به اين وضع ادامه بدهم!.

مأمون با سياست پليد خود، جواب عجيبى به‏ام الفضل مى‏دهد؛ پاسخى كه دور از انتظار است: دست از اين شكايت‏ها بردار! بايد اين زندگى را تحمل كنى و سازگار باشى... ديگر هم در اين زمينه براى من نامه نفرست! اما از آن سو، نقشه قتل امام پى ريزى مى‏شود. پدر، بهترين مجرى طرح خود را ام الفضل مى‏بيند. ام الفضل مى‏ماند و شيطان... به اين ترتيب، پدر جوان در كوتاه‏ترين فاصله، با انگور زهرآگين مأمون و به دست همسرش ام الفضل مسموم مى‏شود.

مادر! درست است كه ضهادت آرمان هر عاشقى است و كوچ، نقطه قوت هر پرنده. اما چيزى كه مرا رنج مى‏دهد اين است كه عاشق پرواز باشى اما در قفس! و اين روزگار، اين دنياى ممتد، براى روح آنان كه تعالى و تجلى را مى‏جويند، جز قفسى تنگ و غبار آلود نيست. اين است كه پرواز تو را در آسمان‏ها به تماشا نشسته‏ام... وقتى فرشته مرگ را لبيك بگويى تازه مى‏فهمى كه چقدر ماندن، عبث و پوشالى است... امروز كه مدينه را با همه دلنشينى هايش ترك مى‏گويى و راه آسمان را در پيش مى‏گيرى، سبكى پروازت، روحم را نويد تعالى مى‏دهد. هر چند سخت است زندگى، بر زمينى كه در آن مادر نباشد.

كجاوه دوازدهم: همگام با امام حسن عسكرى (عليه السلام)

شناس نامه حضرت حديثه (عليها السلام)

نام: حديثه

لقب: جده

كنيه: ام الحسن

نام مادر: مره بن عبدالعزى

محل ولادت: سودان

تاريخ وفات: (ضاهرا تا سال 260 ه قمرى در حيات بوده است).

نام همسر: حضرت امام على النقى (عليه السلام)

تعداد فرزندان چهار پسر و يك دختر

محل دفن: سامرا

شاهزاده‏اى و در هيئت كنيز به مدينه وارد مى‏شوى. روزگار چه بازى‏هاى عجيبى دارد. شايد هم تقدير چنين است كه در اين مدينه سادگى‏ها، با بهترين بندگان خدا، با پدرم برخورد داشته باشى و زمينه ازدواج شما فراهم شود. پدر با علوم لدنى‏اش، از همان ابتداى حضور تو در خانه‏اش، همه جا از فضايل تو سخن مى‏گفت. همين امشب در جمع ياران خويش مى‏فرمايد: همانا سليل، از هر آفت و پليدى مطهر است و به او مژده داده خواهد شد كه به زودى مادر امام معصوم گردد!.

اين جمله پدر، تو را عجيب تكان مى‏دهد. نمى‏توانى اين مقام عظمى را باور كنى! تو و مادرى يك معصوم! از شوق سر از پا نمى‏شناسى. نجابت، پرهيزكارى، پاكدامنى، مثلث اخلاق توست. شاهزاده بوده‏اى، اما در نهايت تواضع و فضيلت پرورش يافته‏اى. پدر نيز تو را تحت تعاليم دين، به درجه‏اى از بلوغ و فهم مى‏رساند كه با تمام هستى خويش، ولايت او را تنها سرمايه خود مى‏دانى! 232 سال از هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏گذرد. هشتمين روز ماه ربيع الثانى است. يادت مى‏آيد همين چند روز پيش، پدر در خلوتى آسمانى با تو سخن گفت: به همين زودى، حق تعالى حجت خود را به تو عطا مى‏فرمايد كه زمين را از عدل پر كند، هم چنان كه از جور پر شده باشد!

اينك با همين اميد و همين بشارت، تولدم را به باور مى‏نشينى و درد طبيعى خود را و اندوه عالم پير را به ميلاد من تسكين مى‏دهى. اما زندگى من چه سريع و چه پر تلاطم سپرى مى‏شود. پدر به شهادت مى‏رسد و باور ولايت بر دوش خسته من قرار مى‏گيرد. آرامشم به توست و به اين كه مى‏دانم به چه درجه‏اى از علم و يقين دست يافته‏اى. آن قدر سايه ات بر زندگى ام گسترده است كه حتى مجال احساس تنهايى در فراق پدر به من داده نمى‏شود... اما طاغوت مرا راحت نمى‏گذارد. به دستور خليفه، به شهر سامرا تبعيد مى‏شوم. اين كه دورى من چقدر قلب خسته ات را خدشه دار مى‏كند؛ خدا مى‏داند. چندى پيش با رنجى عميق از جور روزگار، كنارت نشستم. كه هميشه شميم دل‏انگيز تو آرامش جانم بوده است. نگاهت در چشمانم تلاقى كرد. مى‏دانستى كه حرف بزرگى در دل نهفته‏ام. سربلند كردم و از راز مهمى پرده برداشتم: مادر! وقت آن رسيده كه شهادت خود را به تو خبر بدهم... امسال، مرا مظلومانه به شهادت مى‏رسانند و... نمى‏خواهى... با همه صبورى كه دارى، نمى‏خواهى بيش از اين چيزى بشنوى. بر سر و صورت مى‏كوبى و چهره در هم مى‏خراشى. دست هايت را مى‏فشارم و آرام مى‏گويم: مادر! اين مقدر پروردگارم است... مگر تو به خواست او، راضى نيستى؟!.

اين را مى‏گويم و تو سكوت مى‏كنى! بغض خيس خود را فرو مى‏دهى و با سينه‏اى مشتعل از من دور مى‏شوى. اما من كسى را شايسته‏تر از تو سراغ ندارم. تو را وصى خود قرار مى‏دهم. اينك تو در سفر حج هستى و مشغول طواف كعبه. از همين خوشحالم كه خود را به يك بقاى ابدى آرام كرده‏اى. و من در آخرين ثانيه‏هاى زمين سير مى‏كنم. ملائك به استقبالم بال گشوده‏اند و من از لحظه‏هاى ديگر، در زواياى عرش داستان تو را به تماشا مى‏نشينم: به مدينه برمى گردى. هنوز بوى كعبه را دارى، كه ناگهان خبر شهادت مرا به تو مى‏رسانند. پيراهن از تن مى‏درى و گريبان چاك مى‏زنى؛ كه درست است تقدير خداوندى است؛ اما چرا با ظلم طاغوتيان! چرا اين چنين مظلومانه و غريب؟!

در و ديوارهاى مدينه با تو به ناله در مى‏آيند و تو با اندوهى جانفرسا، راه سامرا را در پيش مى‏گيرى. جعفر كذاب را مى‏بين كه ادعاى جانشينى مرا دارد. اعتراض مى‏كنى. فاطمه عليها السلام بودن خويش را در اين سقيفه بى وجدان، به اثبات مى‏رسانى. با همين فرياد رسايى كه بر سر جعفر بر مى‏آورى: وصى امام حسن عليه السلام من هستم!. بحث بالا مى‏گيرد. به سوى قاضى مى‏دوى و سرانجام با اقتدار آسمانى ات، وصى بودن خويش را ثابت مى‏كنى. مادر! تو از چنان دانش و فهمى سرشار گشته‏اى كه من با خيالى آسوده، آينده پس از خود را به تو سپرده‏ام. خوب مى‏دانم كه پس از من پناهگاه شيعه خواهى بود، و چه پناهگاه استوارى!... روزگار تو نيز، مثل ادوار همگان به سرعت طى مى‏شود تا خدا پاسخ انتظار ما را داده باشد. تو نيز به سوى آسمان مى‏شتابى؛ در حالى كه رسالت خود را مردانه به انجام رسانده‏اى. وصيت كرده‏اى: وقتى از دنيا رفتم، مرا در كنار قبر شوهرم و پسرم، به خاك بسپاريد!.

از دنيا مى‏روى. شيعيان در صدد اجراى وصيت تو بر مى‏آيند. اما... امان از اين دنياى بى مروت... جعفر كذاب مخالفت مى‏كند: اين خانه، خانه من است... كسى اجازه ندارد در اين مكان دفن شود! ناگاه در توفانى‏ترين لحظه‏هاى اندوه، پسرم مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف ظاهر مى‏شود و رو به جعفر فرياد برمى آورد: اى جعفر! اين خانه، خانه توست يا من؟!. پسرم، از حق روشن تو دفاع مى‏كند، هم چنان كه تو در تمام اين مدت از حقيقت پوشيده او حمايت كرده‏اى. سپس از ديده‏ها پنهان مى‏گردد. تو را در سامرا كنار قبر من به خاك مى‏سپارند. وه! چه آرامش با حلاوتى! مادر! بوى دل انگيزت مشام قبرستان را پر كرده است. مادر! هنوز هم تكيه گاهى ات را احساس مى‏كنم و به همسايگى ات مى‏بالم. مثل هميشه برايم ذكر بخوان كه تنها با لالايى تسبيح تو آرام مى‏گيرم.

كجاوه سيزدهم: همگام با امام موعود (عجل الله تعالى فرجه الشريف)

شناس نامه حضرت نرجس (عليها السلام)

نام: نرجس

كنيه: ام محمد

نام پدر: يوشعا

نسب مادرى: از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا، وصى حضرت عيسى (عليه السلام)

مليت: رومى

تاريخ وفات: سال 261 هجرى قمرى

نام همسر: حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام)

تعداد فرزندان: يك پسر

محل دفن: سامرا 3

مادر سلام! از هر چه بگذريم، تماشاى تو در آيينه تاريخ، دل انگيزتر است. هر چند كاخ را در نهايت آرامش و صفا سپرى كرده‏اى. اما مى‏دانم كه زبان كوخ نشينان را بهتر از هر شاهزاده‏اى درك مى‏كنى. همزبانم! مادر! امروز تجلى تو را مى‏بينم كه در مقابل بزرگان حكومت، مقابل تخت پادشاهى پدرت، مراسم ازدواج تو با پسر عمويت در حال آغاز است. چقدر غمگين و پريشان به نظر مى‏رسى. تا كنون تاريخ، عروسى به اين آشفتگى نديده است. به خود مى‏انديشى؛ به سال هايى كه در دربار روم، با امپراتورى پدرت يوشعا بزرگ مى‏شوى. تو را مليكا صدا مى‏زنند. پدرت عاشقانه دوستت دارد. محبتى كه امپراتور در مقابل تو دارد درباريان را به حيرت انداخته است. امپراتور با دلبستگى خاصى كه به تو نشان داده، تو را سرآمد اطرافيان ساخته است. با همين توجه ويژه، تو را براى آموزش اخلاق و آداب اجتماعى، نزد بزرگ‏ترين آموزگاران قسطنطنيه مى‏فرستد. كم كم به زبان عربى روى مى‏آورى و پس از مدتى آموزش و تمرين، بر آن مسلط مى‏شوى.

سيزده سال از عمر تو مى‏گذرد. زيبايى و كمالت، تو را از همگان سرآمد ساخته است. امپراتور بزرگ با تسلطى كه بر شما نوادگان دارد، پيشنهاد ازدواج تو را با پسر عمويت مطرح مى‏كند. هيچ كس نمى‏تواند از فرمان او سرپيچى كند. همين است كه اينك در غمى سنگين سر فرو برده‏اى و چون پرنده‏اى بى بال و پر، سر در قفس تسليم فرو افكنده‏اى. اينك مجلس عقدى با شكوه برايت تدارك يافته است. سيصد نفر از برگزيدگان روحانى و كشيشان مسيحى، هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف، معتمدين و ثروتمندان حضور دارند. مجلس در كاخ با شكوه امپراتور تشكيل شده است. تختى بزرگ با انواع جواهر، طلا، نقره، ياقوت و عقيق آراسته شده و در جاى مخصوصى از كاخ قرار داده شده است. پسر عمويت روى تخت مى‏نشيند. درباريان با تشريفات خاص در جاى خود قرار مى‏گيرند. با اظطراب در انتظار راه نجات هستى. اميدت از همه جا بريده و پريشانى جانت را درنورديده. چشمت به قنديل‏ها و چلچراغ‏هاى مجلس مى‏افتد كه در اطراف كاخ جلوه خاصى به مجلس بخشيده‏اند. در دل آه مى‏كشى و خدا را صدا مى‏زنى.

ناقوس نواخته مى‏شود و دلت فرو مى‏ريزد. روحانيان مسيح كنار تخت، با لباس مخصوص، شمعدان به دست، در دو طرف به صف مى‏ايستد. كتاب مقدس انجيل را در دست آنان مى‏بينى. همين كه انجيل مقدس گشوده مى‏شود، ناگهان ستون‏هاى كاخ به لرزه در مى‏آيند. زلزله‏اى عجيب! كاخ مى‏لرزد. هر كس روى تخته نشسته بر زمين مى‏افتد. حتى امپراتور و پسر عمويت به زمين پرتاب مى‏شود. ترس و هراسى عميق حاضران را فرا مى‏گيرد. يكى از كشيشان بزرگ به حضور امپراتور مى‏آيد و مى‏گويد: اين حادثه عجيب، نشانه خشم خداست و علامت پايان يافتن مراسم. ما را مرخص فرماييد تا برويم! امپراتور پايان مجلس را اعلام مى‏كند. همه مى‏روند. آن گاه دستور مى‏دهد، تمام آن چه را در اثر زلزله از جاى خود افتاده و درهم ريخته بر سر جاى اول بگذارند. امپراتور تصميم مى‏گيرد تو را به همسرى پسر عموى ديگرت در آورد و با خود فكر مى‏كند: شايد اين حادثه زلزله براى آن بود كه مليكا همسر برادرزاده دومى شود.

دستور مى‏دهد مجلس دوم را در كاخ برگزار كنند. اما باز هم ناراحت و خسته به نظر مى‏آيى. باز تمام تشريفات مثل بار اول حاضر مى‏شود. برادرزاده دوم امپراتور بر تخت مى‏نشيند. همين كه مراسم عقد آغاز مى‏شود، بار ديگر زلزله‏اى مهيب رخ مى‏دهد و تخت‏ها واژگون مى‏شوند. همه وحشت زده از كاخ بيرون مى‏دوند و به خانه‏هاى خود پناه مى‏آورند. امپراتور بسيار پريشان و مأيوس در اندوه فرو مى‏رود. تو نيز با مشاهده اين دو حادثه در تفكرى عميق فرو مى‏روى. با خود مى‏گويى: خدايا! سرنوشت من چه خواهد شد؟ سرانجام به كجا مى‏روم؟ خدايا!...

نيمه‏هاى شب فرا مى‏رسد. به اندازه تمام زندگى ات خسته‏اى و غمگين. خواب تو را در مى‏ربايد؛ چه در ربودنى! در خواب مى‏بينى كه جدت شمعون به همراه حضرت مسيح عليه السلام و عده‏اى از ياران خاص حضرت مسيح وارد كاخ مى‏شوند. ناگهان منبرى بسيار باشكوه به جاى تخت امپراتور گذاشته مى‏شود سپس دوازده نفر مردان خوش سيما و نورانى وارد كاخ مى‏شوند. در همان عالم خواب به تو گفته مى‏شود كه اينان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم، اميرالمؤمنين عليه السلام، امام حسن عليه السلام، امام حسين عليه السلام، امام سجاد عليه السلام، امام باقر عليه السلام، امام صادق عليه السلام، امام موسى كاظم عليه السلام، امام رضا عليه السلام، امام جواد عليه السلام، امام هادى عليه السلام، و امام حسن عسكرى عليه السلام هستند. ناگهان مى‏بينى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت مسيح رو مى‏كند و مى‏فرمايد: ما به اين جا آمده‏ايم تا مليكه را از شمعون براى فرزندم حسن عسكرى عليه السلام خواستگارى كنيم. حضرت مسيح به شمعون مى‏فرمايد: به به! سعادت به تو رو كرد. خود را با دودمان محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيوند ده!

شمعون از اين پيشنهاد بسيار خوش حال مى‏شود. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به منبر مى‏رود و خطبه عقد را قرائت مى‏كند و تو را به همسرى امام حسن عسكرى عليه السلام در مى‏آورد. از خواب بيدار مى‏شوى. نيمه‏هاى شب است. هيجان تمام وجودت را پر كرده است. اما جرأت نمى‏كنى از اين خواب با كسى سخن بگويى. از آن سو، شوق امام حسن عسكرى عليه السلام لحظه به لحظه در درونت مشتعل‏تر مى‏شود؛ به طورى كه از فرط اين عشق در بستر بيمارى مى‏افتى. طبيب‏ها به بالينت مى‏آيند، ولى هيچ تأثيرى در بهبودى تو حاصل نمى‏شود. امپراتور به بالينت مى‏آيد و با اندوه و پريشانى مى‏گويد: دخترم! دلت چه مى‏خواهد؟ مى‏گويى: هيچ چيز نمى‏خواهم! امپراتور مى‏گويد: از من چيزى بخواه!. مى‏گويى: اگر اسراى مسلمانان را آزاد كنيد، گمان مى‏كنم حالم بهتر شود! به دستور امپراتور اسراى مسلمانان آزاد مى‏شوند. قدرى غذا مى‏خورى و وانمود مى‏كنى كه حالت بهتر شده است. شب فرا مى‏رسد و باز هم به خواب مى‏روى. اين بار در عالم خواب، بهترين زنان عالم، حضرت زهرا عليها السلام را مى‏بينى كه حضرت مريم عليها السلام و هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت اويند. مريم عليها السلام مى‏گويد: اين خانم سرور زنان عالم. مادر شوهر توست.

فورا دامان پاك او را مى‏گيرى و مى‏گريى و از دورى امام حسن عسكرى عليه السلام شكايت مى‏كنى. حضرت زهرا عليها السلام مى‏فرمايد: چگونه انتظار دارى او به سراغ تو بيايد در حالى كه مسلمان نيستى و به خدا شرك مى‏ورزى؟ اگر مى‏خواهى به ديدار تو بيايد، بگو: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله. وقتى اين جملات مقدس بر زبانت جارى مى‏شود، حضرت زهرا عليها السلام تو را به سينه خود مى‏چسباند و دلدارى مى‏دهد. آن گاه مى‏فرمايد: اكنون منتظ آمدن فرزندم باش كه من او را به سوى تو مى‏فرستم!.

از امشب به بعد، هر شب پدر را در خواب مى‏بينى و حالت رو به بهبودى مى‏رود. كم كم سلامتى خود را بدست مى‏آورى. هميشه آرزو داشته‏اى كه از خاندان امپراتورى دور شوى و از آلودگى دنيا پرستى پاك گردى. سال هاست ميان مسلمانان و روميان جنگ و نبرد است. گاه مسلمانان پيروز مى‏شوند، گاه شما روميان. در اين جنگ‏هاى پى در پى، اسيرانى از هر دو گروه به دست ديگرى مى‏افتد. امروز با عده‏اى از بانوان حرم، به همراه امپراتور در سفر هستى. بين راه به لشكر اسلام برخورد مى‏كنيد. سپاه شما با آنان درگير مى‏شوند. در اين نبرد، مسلمانان پيروز مى‏شوند. عده‏اى از زنان به همراه تو اسير مسلمانان مى‏شوند. اسيران را با كشتى از راه رودخانه دجله براى فروش به بغداد مى‏آورند. براى آن كه كسى تو را نشناسد، خود را نرگس مى‏نامى. امروز بشر بن سليمان به بغداد آمده است. صبح زود است و شما كنار پل بغداد از كشتى پياده مى‏شويد و در معرض فروش قرار مى‏گيريد. بشر فرستاده امام هادى عليه السلام است. اما تو اين مطلب را نمى‏دانى. مى‏ايستد خريدارانم برده‏ها را مى‏خرند. تو باقى مى‏مانى. خريداران براى خريد تو اصرار دارند. با نقاب چهره خود را پوشانده‏اى. دو لباس حرير بر تن دارى و يك لباس پوستى گرانبها بر دوش. با حجابى سخت خود را پوشيده مى‏دارى. وقتى اصرار خريداران را مى‏بينى، ناراحت مى‏شوى و با زبان رومى مى‏گويى: واى! حجابم آسيب ديد. يكى از خريداران مى‏گويد: من اين كنيز را به سيصد دينار خريدارم. تو با خشم مى‏گويى: اگر به اندازه ملك سليمان دارايى داشته باشى حاضر نيستم كنيز تو شوم. صاحب تو برده فروشى است به نام عمروبن يزيد. رو به تو مى‏گويد: چاره‏اى نيست. تو را بايد فروخت. مى‏گويى: عجله نكن! آن خريدارى كه من مى‏خواهم پيدا مى‏شود. مگر نه اين است كه معامله بايد از روى رضايت باشد؟!. عمر وبن يزيد سكوت مى‏كند.

در همين لحظه بشر جلو مى‏آيد و با اجازه فروشنده، نامه‏اى را در دست تو قرار مى‏دهد. نامه را مى‏گشايى و مى‏خوانى. اشك از چشمانت سرازير مى‏شود: نامه، نامه امام هادى عليه السلام است. در حالى كه اشك پر از اشتياق راه گلويت را توفانى كرده است به عمروبن يزيد مى‏گويى: مرا به صاحب اين نامه بفروش!. عمرو مى‏گويد: مانعى ندارد. در مورد قيمت تو با بشر بن سليمان صحبت مى‏كند. به مبلغ او راضى مى‏شود. تو به همراه بشر به سوى سامرا حركت مى‏كنى. در بين راه نامه را بيرون مى‏آورى مى‏بوسى و به چشم خود مى‏كشى. بشر با تعجب مى‏پرسد: تو كه هنوز صاحب نامه را نمى‏شناسى. چرا اين قدر نامه را مى‏بوسى؟. جواب مى‏دهى: معرفت و شناخت تو اندك است. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جانشينان او را مى‏شناختى، اين حرف را نمى‏زدى! و داستان خود را برايش تعريف مى‏كنى. بشر غرق در حيرت و هيجان، به شخصيت معنوى و روحانى تو ايمان مى‏آورد.

به سامرا مى‏رسيد و به حضور امام هادى عليه السلام مشرف مى‏شوى. امام هادى عليه السلام به تو خوش آمد مى‏گويد و احوال پرسى مى‏كند. سپس حكيمه خاتون را خبر مى‏كند و به او مى‏فرمايد: اين است آن بانوى محترمى كه در انتظارش بودى!. حكيمه تو را در آغوش مى‏فشارد و به تو تبريك مى‏گويد. امام هادى عليه السلام رو به تو مى‏فرمايد: عزت اسلام و ذلت نصرانيت را چگونه ديدى؟! جواب مى‏دهى: چگونه خبرى را بيان كنم كه شما بهتر از من مى‏دانيد. امام به حكيمه مى‏فرمايد: او را به خانه ببر و دستورهاى اسلامى را به او بياموز. او همسر فرزندم حسن و مادر مهدى آل محمد خواهد بود!

مادر! تمام آن لحظه‏ها را به وضوح در تجسم خود نشانده‏ام و خوب مى‏دانم كه چه احساس شگفتى داشته‏اى. من با تداعى آن لحظه در دريايى از هيجان و شكوه غوطه مى‏خورم. به چنان مقامى در كنار پدر و امام هادى عليه السلام مى‏رسى كه حكيمه خاتون با آن عظمت و قداست، خود را خدمت گزار تو مى‏خواند. راستى خبر دارى كه در انجيل مقدس از تو تمجيد شده است؟ چيز عجيبى نيست وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم تو را از روح الامين عليه السلام خواستگارى كرده و به ازدواج تو با فرزندش علاقه داشته است. امروز امام هادى عليه السلام رو به تو مى‏فرمايد: دوست دارى ده هزار اشرفى به تو بدهم يا مژده‏اى؟ مى‏گويى: مژده بدهيد.

پدربزرگم امام هادى عليه السلام مى‏فرمايد: بشارت باد تو را به فرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب گردد و زمين را پر از عدل و داد كند، بعد از آن كه زمين از ظلم و جور پر شده باشد. و امروز چهاردهمين روز ماه شعبان سال 255 قمرى است. حكيمه مثل هر روز براى ديدار پدر به خانه ما آمده است. با استقبال گرمى از طرف پدر روبه رو مى‏شود. تو نيز با شادمانى از او پذيرايى خم مى‏شوى تا كفش‏هاى او را از پايش بيرون بياورى و خطاب به او مى‏گويى: بانوى من! كفشهايتان را به من بدهيد! حكيمه با شرمندگى از تواضع تو جواب مى‏دهد: تو بانوى من هستى. به خدا نمى‏گذارم كفش هايم را در بياورى و اين گونه خدمت كنى. پدر با شامانى عجيبى مى‏فرمايد: عمه جان! خداوند به تو پاداش خير دهد.

حكيمه تا غروب در خانه ما مى‏ماند. غروب مشغول پوشيدن لباس است و مى‏خواهد خانه راترك كند. پدر جلو مى‏آيد و مى‏فرمايد: عمه جان! امشب اين جا بمان و با افطار كن، زيرا شب نيمه شعبان است و به زودى آن مولود شريف كه خدا زمين را بعد از مردنش به وسيله او زنده مى‏كند، متولد مى‏شود! حكيمه با تعجب مى‏گويد: آقاى من! از چه كسى؟! من كه در نرجس هيچ آثار حملى نمى‏بينم!. پدر با تبسم مى‏فرمايد: آرى از نرجس. حكيمه با شتاب به سوى تو مى‏آيد و تو را از پشت سر در آغوش مى‏گيرد و مى‏بوسد. اما اثر حملى در تو نمى‏يابد نزد پدر برمى گردد و مى‏گويد: اثر حملى در نرجس نيست! باور كنيد!

پدر با لبخند مى‏فرمايد: هنگام دميدن سپيده صبح براى تو آشكار مى‏شود، زيرا مثل او مثل مادر موسى است كه آثار حمل او آشكار نبود و هيچ كس تا هنگام تولد، اطلاع نداشت، زيرا فرعون در جست و جوى حضرت موسى عليه السلام شكم زنان حامله را مى‏شكافت. فرزند من هم مثل موسى عليه السلام است. تو به حكيمه مى‏گويى: بانوى من! به خدا هيچ اثر حملى در خود احساس نمى‏كنم.

حكميه با ايمانى كه به ولايت دارد، مى‏فرمايد: خداوند تو را به فرزندى گرامى داشته است كه همين امشب متولد مى‏شود. تو با شنيدن اين خبر به وجد مى‏آيى و تلالؤيى از نور سراپايت را فرا مى‏گيرد. حكيمه نماز عشاء را مى‏خواند. افطار مى‏كند و به بستر مى‏رود. نيمه شب براى خواندن نماز شب برمى خيزد. تو را مى‏بيند كه آرام خوابيده‏اى. مدتى مى‏گذرد. تعقيبات نماز را مى‏خواند و سپس دراز مى‏كشد. پس از مدتى تو از خواب بيدار مى‏شوى. نمازت را مى‏خوانى و مى‏خوابى. حكيمه دچار شك مى‏شود. در همين لحظه صداى پدر را مى‏شنود: عمه جان! عجله نكن! به همين زودى آن كار انجام مى‏شود!.

عمه بر جاى خود مى‏نشيند و شروع به تلاوت قرآن مى‏كند. ناگاه تو با اضطراب از خواب مى‏پرى. حكيمه با شتاب خود را به تو مى‏رساند. تو را در آغوش مى‏گيرد. به سينه مى‏چسباند و نام خدا را بر تو مى‏خواند و مى‏گويد: آيا دردى احساس مى‏كنى! مى‏گويى: آرى! عمه جان! حكيمه مى‏گويد: كاملا مطمئن باش! دلت محكم و قوى باشد. اين همان مژده‏اى است كه به تو داده شده است.

حكيمه شروع به تلاوت قرآن مى‏كند. تو مضطرب مى‏شوى و با درد پدر را صدا مى‏زنى. صداى او را مى‏شنوى: از امر خدا تعجب نكن. همانا خداوند تبارك، ما را در كودكى به حكت گويا مى‏كند و در بزرگى بر روى زمين حجت خود قرار مى‏دهد. ناگاه هاله‏اى از نور بين تو و حكيمه حائل مى‏شود. حكيمه به خود مى‏آيد و اين منظره زيبا را ناباورانه به تماشا مى‏نشيند. من در سجده هستم. در كنار تو. رو به قبله. پدر جلو مى‏آيد و مى‏فرمايد: او هنگامى كه از شكم مادر خارج شد رو به زمين نهاد. سر به سجده فرو برد و سبابه‏اش را به آسمان بلند كرد!. عطسه مى‏كنم و ذكرى را به اذن پروردگار بر زبان جارى: الحمد الله رب العالمين، صلى الله على محمد و آله، ستمگران پنداشته‏اند كه حجت خدا فانى است؟ اگر اجازه سخن گفتن بدهد، شك و ترديد از بين مى‏رود.

پدر رو به حكيمه مى‏فرمايد: فرزندم را نزد من بياور! مرا در پارچه‏اى مى‏پيچد و در آغوش پدر قرار مى‏دهد. سپس مرا در آغوش تو قرار مى‏دهند. به من سلام مى‏كنى و مرا مى‏بوسى. شب شگفتى است؛ شگفت‏ترين شب زندگى ات. اما مثل تمام شب‏هاى ديگر مى‏گذرد. پس از آن شب، نيز روزگار به تداوم خود ادامه مى‏دهد. سال 261 هجرى است. پس از شهادت پدرم، تو را دستگير كرده و به زندان فرستاده‏اند. چه ظلم‏هاى غريبانه‏اى كه بر تو وارد مى‏آيد. چه مى‏شود كرد، هر كس در سلسه فاطمى عليها السلام قرار گيرد، روزگار بر او تنگى مى‏كند. روزهاى سختى را پشت سر مى‏گذارى. پس از پدر، با اين اختناق شديد سياسى، تحمل دنيا را از دست مى‏دهى.

يكى از روزهاى سال 261 است كه تو به ديدار جاودان پدر بال مى‏گشايى و لقاء الله را در مى‏يابى. آن گاه در كنار مرقد پدر بزرگ به خوابى آرام فرو مى‏روى. هنوز هم شبانگاهان كه از سامرا عبور مى‏كنم، به بوى مزار سبزت به ديدارت مى‏آيم. برايم دعا كن تا آرامش جاويد را در ساحل عدالت، بر اين كوير زمين، به ارمغان آورم كه آفرينش مژده‏اش را شنيده است.