كجاوه دهم:
همگام با امام جواد (عليه السلام)
شناس نامه حضرت خيزران
(عليها السلام)
نام: خيزران
لقب: طاهره، مطهره
كنيه: ام الحسن
مليت: از اهالى نوبه
نام همسر: حضرت امام رضا
(عليه السلام)
تعداد فرزندان: يك پسر
محل دفن: مدينه
تو هم مثل نيل، وسيع و جارى بودهاى. زادگاه
كوچكت، نوبه، در اطراف نيل، منطقه آرامى براى رشد تو
بود. اهالى زادگاهت به آيين مسيحيت گرايش داشتند. تا آن كه دعوت اسلام جهان گير شد.
اهل نوبه در جنگ با مسلمين شكست خوردند. عدهاى تسليم
شدند و گروهى - از جمله خود تو - به اسارت درآمدند. در قافله اسيران به مكه وارد
شدى. يادت هست؛ انگار همين ديروز بود - نه - نه، انگار همين الآن است كه در بازار
برده فروشان در معرض فروش قرار گرفتهاى. مردى بلند قامت و نورانى، در مورد خريد تو
با تاجر صحبت مىكند. تاجر كيسهاى زر مىگيرد و تو را تحويل آن مرد مىدهد. در بين
راه، از اطرافيان مىشنوى كه موسى بن جعفر عليه السلام
تو را خريده است. از اسلام و اهل بيت چيز زيادى نمىدانى. اما وقتى پا به خانه
پدربزرگ مىگذارى، با زنى دانشمند برخورد مىكنى كه پدربزرگ علاقه عجيبى به او
ابراز مىكند و مورد توجه همگان است. و او مثل برادرش، از علوم آسمان آگاه است. با
آغوش باز تو را مىپذيرد و از همان آغاز، تو را تحت سرپرستى وآموزش خويش قرار
مىدهد.
در خانه جوانى زندگى مىكند كه بيش از اندازه
مورد احترام ديگران است. او را رضا صدا مىزنند. چيزى
نمىگذارد كه بر اثر فشار و تنگناهاى حكومتى، امام كاظم عليه
السلام، طبق سالهاى زندگىاش به زندان برده مىشود. خانه غمگين است. تا آن
كه روزى يكى از دوستان پدربزرگ نزد عمه مىآيد و مىگويد:
چندى پيش، قبل از آنكه مسئله زندان هارون پيش
بيايد، امام عليه السلام به من فرمود: امسال مرا زندانى
مىكنند، امام بعد از من على عليه السلام خواهد بود. به
پسرم مژده بده كه به زودى داراى پسرى امين و مطمئن خواهد شد و مادر آن پسر، كنيزى
خواهد بود، از خاندان ماريه قبطيه... كه همسر رسول خدا و مادر ابراهيم، پسر رسول
الله است. اگر توانستى سلام مرا به آن كنيز برسان!
و عمه، به جاى آن صحابى، سلام پدربزرگ را به تو
مىرساند و تو را براى پدرم خواستگارى مىكند. و تو در همان فاصله كوتاه زندگى در
جوار اهل بيت، آن چنان به عظمت و شايستگى پدر، ايمان آوردهاى، كه با نجابت و حياى
خاص خود، سكوت مىكنى و با همين سكوت پر معنا، هيجان و شور را به خانه هديه مىدهى.
پيوند تو با پدر سر مىگيرد. روزهاى همزيستى با پدر به سرعت باد، سپرى مىشوند. تا
آن روز تو را سبيكه مىخواندند. اما روزى عمه را به خلوت خود مىخوانى و زنانه از
حرفهاى ظريفى، پرده بر مىدارى. مىگويى كه احساس عجيبى دارى! هنوز مطلب اصلى را
بر زبان نياوردهاى كه اشك شوق بر گونههاى عمه مىدرخشد. بى درنگ پدر را خبر
مىكند و با شادمانى مژده مىدهد: رضا عليه السلام جان!
بشارت باد بر تو كه خدا بهترين اهل زمين را به تو هديه داده است!
پدر مدتى در ملامت و سرزنش دشمان آرام و قرار
نداشت؛ از اين كه چرا خدا فرزندى به او نمىدهد... و اين كه قطعا امامت از نسل او
ساقط شده است... اين خبر، چنان اشتياقى در اهل بيت عليهم
السلام بر پا مىكند كه حتى پدربزرگ را در زندان هارون به سجده شكر
مىنشاند. همين چند هفته پيش، پدر در جمع ياران خود فرمود:
دوستان! من صاحب فرزندى شدهام كه شبيه موسى بن عمران شكافنده درياهاست. و شبيه
عيسى بن مريم كه مادر پاك و قديس داشت... مادر اين فرزند پاك و پاكيزه آفريده شده
است...
و اكنون دهمين شب ماه رجب فرا رسيده است. سال
195 هجرى، مدينه بوى عجيبى مىدهد. راستى از گياهى به نام
خيزران اطلاعى دارى؟! گياهى است با بركت كه با رشدى سريع، تكثير مىشود. پدر
مدتى است تو را با نام خيزران صدا مىزند. دليلش را خودت بهتر از هر كسى مىدانى...
زيرا تو مرا، يعنى جواد الائمه را در بطن خود پرورش مىدهى... لحظات تولد من فرا
رسيده و عمه زودتر از قابلهها به فريادت مىرسد. اما داستان اين تولد فرق دارد.
نيازى به قابلهها نيست. اين را وقتى مطمئن مىشوى كه پدر، عمه را صدا مىزند و به
او مىفرمايد: امشب فرزندى مبارك از خيزران متولد مىشود و
لازم است كه هنگام ولادتش تو حاضر باشى!. پدر چيزى از قابلهها نگفته است.
حضور عمه يعنى، حضور ملكوت. شب عميق شده است. تو از درد به خود مىپيچى. اما بشارت
ميلاد من، توانى بى اندازه به تو بخشيده است.
پدر، چراغى به دست عمه مىدهد و خود، بيرون از
اتاق در انتظار مىنشيند. از درد، فرياد مىزنى. ناگهان چراغ، خاموش مىشود و نورى
آسمانى اتاق را در بر مىگيرد و آرامشى عجيب در جانت رسوخ مىكند. ديگر دردى احساس
نمىكنى. نگاه مىكنى. من به جهان شما پا نهادهام. حائلى نورانى بين من وتو به
وجود آمده است. طشتى در رو به روى خود مىبينى و مرا، در حالى كه به آسمان نگاه
مىكنم و شهادتين را به قدرت الهى، بر زبان مىآورم عمه مرا در آغوش مىگيرد. در
همين لحظه، پدر وارد مىشود و مرا از دست عمه مىگيرد و مىبوسد. سپس آيين اسلام
را، در موردم پياده مىكند. سه روز از تولدم گذشته و من در گهواره خوابيدهام.
ناگهان چشمانم را مىگشايم و به اذن لايزال، به سمت راست و چپ خود نگاه مىكنم و
كلماتى آسمانى را بر زبان مىآورم. همه اهل خانه در حيرت فرو رفتهاند؛ مگر تو و
پدر. پدر؛ به اين خاطر كه خود نيز ميلادى چون تولد اعجازانگيز من داشته. و تو به
اين علت كه چنان با حقايق ولايى آشنا شدهاى كه هيچ چيز برايت گنگ و حيرت آور نيست.
عمه، به پدر، از رفتار و احوالات شگفت من حرف مىزند و پدر آرام و با طمأنينه لبخند
مىزند و مىفرمايد: معجزانى كه بعدا از اين فرزند خواهى ديد،
بيشتر از اين خواهد بود!
خستگى از جان پدر بر طرف مىشود و تو اين را
خوب درك مىكنى. خوش حالى و سر از پا نمىشناسى... اما چند سال بيش نمىگذرد كه اشك
و مويه جاى شادمانى امروزت را مىگيرد. حق دارى. پدر، سرزمين طوس را براى ادامه
زندگى خويش برگزيده است. تو گريه مىكنى و وقتى علتش را مىپرسم، مىفرمايى:
پدرت هنگام وداع همه ما را جمع كرد و فرمود: برايم عزادارى
كنيد، زيرا من از اين سفر برنمى گردم! آرى، پدر برنمى گردد. و من مدت هاست
اين مطلب تلخ را باور كردهام. اما تلختر از آن روزگارى است كه پيش روى من قرار
گرفته... با همه جوانى ام، چه زود، سايه تو از سرم كم مىشود. اما مادر! به دامانت
سوگند! ما اهل بيت عليهم السلام در زمين نسيان زده،
غريب و تنهاييم. جز خدا كه آفرينش كائنات در يد قدرت اوست، كسى رسالت ما را درك
نمىكند. براى همين، من نيز به تنهايى، خو مىكنم. هر چند آرامش جاودان، در لقاى
خداست.
كجاوه
يازدهم: همگام با امام هادى (عليه السلام)
شناس نامه حضرت سمانه
(عليها السلام)
نام: سمانه
لقب: سيده
كنيه: ام الفضل
نسب پدرى: از فرزندان عمار
ياسر
مليت: از اهالى مغرب
نام همسر: حضرت امام جواد
(عليه السلام)
تعداد فرزندان: جهار پسر و
چهار دختر
محل دفن: مدينه
قافلهاى از مغرب به مدينه آمده است... اين خبر
در شهر مىپيچد. پدر نيز مطلع مىشود. محمد بن فرج، امين خوبى است براى پدر. گاهى
مواقع هم برخى مسئوليتها از جانب پدر بر دوش او قرار مىگيرد. امروز پدر او را به
اتاق خود مىخواند و خيلى خودمانى مىفرمايد: محمد! برده فروشى
در ميان قافله مغرب است كه چند كنيز را براى فروش آورده. به سراغ او برو... اين
هفتاد دينار را براى خود ببر و كنيزى را كه نشانه هايش را مىگويم خريدارى كن و
بياور!
پدر علائم كنيز را به محمد مىگويد. محمد وقتى،
تو را در ميان كنيزان تاجر مىبيند، بى درنگ قيمت را سؤال مىكند و تاجر، بى تأمل
جواب مىدهد: هفتاد دينار!. محمد شگفت زده مىشود. از
همان لحظه به اين باور مىرسد كه داستان تو، با همگان فرق خواهد داشت. آرام و صبور
به همراه محمد به سوى خانه پدر حركت مىكنى. پدر، با همه جوانىاش، مصائب تلخى را
تحمل كرده است. خيلى زود متوجه اوضاع پريشان پدر مىشوى. اين كه در هشت سالگى او،
پدر بزرگ در سرزمين غربت به شهادت مىرسد و بار امامت بر دوش پدر قرار مىگيرد. و
اين كه خليفه عباسى براى جلب رضايت پدر و در حقيقت براى اطلاع از وضعيت او و كنترل
زندگىاش، وى را به خراسان دعوت مىكند و پدر چارهاى جز پذيرش دعوت ندارد. اما
مدينه را در حالى ترك مىگويد كه مطمئن است برنمى گردد. بعد از هارون، پسرش مقر
خلافت را از خراسان به بغداد انتقال مىدهد. و پدر را در سال 211 يعنى در دوران 16
سالگىاش به بغداد مىخواند. اين را هم مىفهمى كه مأمون با سياست مرموز خود، دخترش
ام الفضل را به پدر پيشنهاد مىدهد. رو به پدر مىگويد: من به
ازدواج دختر خود با تو آمادهام. جانم به قربانت! تو نيز براى خود صيغه عقد بخوان!.
به زودى در حريم ولايت به درك مسائل عميقى مىرسى. و اين را خوب مىفهمى كه پدر
براى رعايت چه مصلحت هايى، پيشنهاد مأمون را پذيرفت. يك سال زندگى پدر در بغداد،
كنار ام الفضل، او را خسته كرده بود. دلش هواى مدينه را داشت. شايد هم خدا چنين
مىخواست كه پدر به مدينه برگردد تا پيوند تو با او صورت بگيرد. و بى ترديد اين
خواست كبريايى است كه پدر، از ام الفضل صاحب فرزندى نمىشود.
پدر به مدينه مىآيد و تو را در كاروان برده
فروشان، از طريق علم لدنىاش خريدارى مىكند. كه او عميقتر از خودت، از اسرار تو
آگاه است. تو غمگين و پريشان پا به خانه پدر مىگذارى. اما در كوتاهترين زمان، به
سرفرازى و شكوه ابدى دست مىيابى. پدر، معارف الهى را به تو آموزش مىدهد. آن قدر
در فضايل معنوى و مقامات روحانى به برجستگى مىرسى كه مردم مدينه
سعيده صدايت مىزنند. بيشتر روزهاى سال را روزه دارى و
شبها را به تهجد مىگذرانى. ام الفضل در آتش حسد شعله ور مانده است. اين را از
همان برخورد اول فهميدى. آن روز كه وارد خانه شدى و ام الفضل را با آن جلال و تجمل
در حال استراحت ديدى. رو به تو با تحقير پرسيد: تو كيستى؟!
و تو جواب دادى: من زنى از فرزندان عمار ياسر، و همسر امام
جواد عليه السلام هستم!
از همان لحظه، چنان كينه و خشمى در او جارى شد
كه تو با همه وجودت احساس كردى. از سويى احترام و علاقه اطرافيان به تو، روز به روز
تشديد مىيافت و اين موضوع، تعادل روحى ام الفضل را مختل كرده بود. طورى كه
مىخواست سر به بيابان بگذارد. حتى بارها، در نامههاى متعدد شكايت اوضاع خانه را
نزد پدر برد. از آن سو، تو روز به روز در سايه ولايت پدر، رشد مىكردى و تعالى
مىيافتى بى جهت نيست كه حتى خود من، بارها و بارها، در فضاهاى مختلفى به توصيف تو
نشستهام كه: مادرم عارفه است به حق من. و او از اهل بهشت است
كه شيطان سركش نزديكش نمىشود و مكر جبار نيز به او نمىرسد. و خداوند حافظ و
نگهبانش خواهد بود. مادرم هيچ گاه از صف مادران صديقين و صالحين خارج نخواهد شد...
تو نيز عاشقانه دوستم دارى. از همان لحظه آغاز،
از شب 15 ذى الحجه سال 212 هجرى، شبى كه در محله صريا، در حوالى مدينه، درد زادن تو
را فراگرفت. پدر سفارش تو را به زنان ديگر مىكرد: سمانه را
دريابيد؛ كه هنگام تولد فرزندم رسيده است! و پيش از يارى زنان قابله،
فرشتگان به كمك تو آمدند. تولد من نيز، چون ميلاد پدرانم پاك و آسمانى بود. نام مرا
على عليه السلام مىگذاريد. و تو شبانه روز به مراقبت و
پرورش من مشغول مىشوى. محبتى فراتر از مادر. شبيه خدمت عبدى به مولا... و پدر آثار
اين ارادت عجيب را در وجودت به وضوح در مىيابد. پدر خوش حال است، اما ام الفضل
كينه بيشترى از شما به دل مىگيرد. با خشمى عاجزانه، به پدر نامه مىنويسد؛ اعتراض
مىكند: پدر! من فرزند خليفه باشم... و كنيزى عرصه زندگى ام را
تنگ كند؟... تمام توجه جواد عليه السلام به اين كنيزك مغربى و كودكش است... من ديگر
نمىتوانم به اين وضع ادامه بدهم!.
مأمون با سياست پليد خود، جواب عجيبى بهام
الفضل مىدهد؛ پاسخى كه دور از انتظار است: دست از اين
شكايتها بردار! بايد اين زندگى را تحمل كنى و سازگار باشى... ديگر هم در اين زمينه
براى من نامه نفرست! اما از آن سو، نقشه قتل امام پى ريزى مىشود. پدر،
بهترين مجرى طرح خود را ام الفضل مىبيند. ام الفضل مىماند و شيطان... به اين
ترتيب، پدر جوان در كوتاهترين فاصله، با انگور زهرآگين مأمون و به دست همسرش ام
الفضل مسموم مىشود.
مادر! درست است كه ضهادت آرمان هر عاشقى است و
كوچ، نقطه قوت هر پرنده. اما چيزى كه مرا رنج مىدهد اين است كه عاشق پرواز باشى
اما در قفس! و اين روزگار، اين دنياى ممتد، براى روح آنان كه تعالى و تجلى را
مىجويند، جز قفسى تنگ و غبار آلود نيست. اين است كه پرواز تو را در آسمانها به
تماشا نشستهام... وقتى فرشته مرگ را لبيك بگويى تازه مىفهمى كه چقدر ماندن، عبث و
پوشالى است... امروز كه مدينه را با همه دلنشينى هايش ترك مىگويى و راه آسمان را
در پيش مىگيرى، سبكى پروازت، روحم را نويد تعالى مىدهد. هر چند سخت است زندگى، بر
زمينى كه در آن مادر نباشد.
كجاوه
دوازدهم: همگام با امام حسن عسكرى (عليه السلام)
شناس نامه حضرت حديثه
(عليها السلام)
نام: حديثه
لقب: جده
كنيه: ام الحسن
نام مادر: مره بن عبدالعزى
محل ولادت: سودان
تاريخ وفات: (ضاهرا تا سال
260 ه قمرى در حيات بوده است).
نام همسر: حضرت امام على
النقى (عليه السلام)
تعداد فرزندان چهار پسر و
يك دختر
محل دفن: سامرا
شاهزادهاى و در هيئت كنيز به مدينه وارد
مىشوى. روزگار چه بازىهاى عجيبى دارد. شايد هم تقدير چنين است كه در اين مدينه
سادگىها، با بهترين بندگان خدا، با پدرم برخورد داشته باشى و زمينه ازدواج شما
فراهم شود. پدر با علوم لدنىاش، از همان ابتداى حضور تو در خانهاش، همه جا از
فضايل تو سخن مىگفت. همين امشب در جمع ياران خويش مىفرمايد:
همانا سليل، از هر آفت و پليدى مطهر است و به او مژده داده خواهد شد كه به زودى
مادر امام معصوم گردد!.
اين جمله پدر، تو را عجيب تكان مىدهد.
نمىتوانى اين مقام عظمى را باور كنى! تو و مادرى يك معصوم! از شوق سر از پا
نمىشناسى. نجابت، پرهيزكارى، پاكدامنى، مثلث اخلاق توست. شاهزاده بودهاى، اما در
نهايت تواضع و فضيلت پرورش يافتهاى. پدر نيز تو را تحت تعاليم دين، به درجهاى از
بلوغ و فهم مىرساند كه با تمام هستى خويش، ولايت او را تنها سرمايه خود مىدانى!
232 سال از هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم
مىگذرد. هشتمين روز ماه ربيع الثانى است. يادت مىآيد همين چند روز پيش، پدر در
خلوتى آسمانى با تو سخن گفت: به همين زودى، حق تعالى حجت خود
را به تو عطا مىفرمايد كه زمين را از عدل پر كند، هم چنان كه از جور پر شده باشد!
اينك با همين اميد و همين بشارت، تولدم را به
باور مىنشينى و درد طبيعى خود را و اندوه عالم پير را به ميلاد من تسكين مىدهى.
اما زندگى من چه سريع و چه پر تلاطم سپرى مىشود. پدر به شهادت مىرسد و باور ولايت
بر دوش خسته من قرار مىگيرد. آرامشم به توست و به اين كه مىدانم به چه درجهاى از
علم و يقين دست يافتهاى. آن قدر سايه ات بر زندگى ام گسترده است كه حتى مجال احساس
تنهايى در فراق پدر به من داده نمىشود... اما طاغوت مرا راحت نمىگذارد. به دستور
خليفه، به شهر سامرا تبعيد مىشوم. اين كه دورى من چقدر قلب خسته ات را خدشه دار
مىكند؛ خدا مىداند. چندى پيش با رنجى عميق از جور روزگار، كنارت نشستم. كه هميشه
شميم دلانگيز تو آرامش جانم بوده است. نگاهت در چشمانم تلاقى كرد. مىدانستى كه
حرف بزرگى در دل نهفتهام. سربلند كردم و از راز مهمى پرده برداشتم:
مادر! وقت آن رسيده كه شهادت خود را به تو خبر بدهم... امسال،
مرا مظلومانه به شهادت مىرسانند و... نمىخواهى... با همه صبورى كه دارى،
نمىخواهى بيش از اين چيزى بشنوى. بر سر و صورت مىكوبى و چهره در هم مىخراشى. دست
هايت را مىفشارم و آرام مىگويم: مادر! اين مقدر پروردگارم
است... مگر تو به خواست او، راضى نيستى؟!.
اين را مىگويم و تو سكوت مىكنى! بغض خيس خود
را فرو مىدهى و با سينهاى مشتعل از من دور مىشوى. اما من كسى را شايستهتر از تو
سراغ ندارم. تو را وصى خود قرار مىدهم. اينك تو در سفر حج هستى و مشغول طواف كعبه.
از همين خوشحالم كه خود را به يك بقاى ابدى آرام كردهاى. و من در آخرين ثانيههاى
زمين سير مىكنم. ملائك به استقبالم بال گشودهاند و من از لحظههاى ديگر، در
زواياى عرش داستان تو را به تماشا مىنشينم: به مدينه برمى گردى. هنوز بوى كعبه را
دارى، كه ناگهان خبر شهادت مرا به تو مىرسانند. پيراهن از تن مىدرى و گريبان چاك
مىزنى؛ كه درست است تقدير خداوندى است؛ اما چرا با ظلم طاغوتيان! چرا اين چنين
مظلومانه و غريب؟!
در و ديوارهاى مدينه با تو به ناله در مىآيند
و تو با اندوهى جانفرسا، راه سامرا را در پيش مىگيرى. جعفر كذاب را مىبين كه
ادعاى جانشينى مرا دارد. اعتراض مىكنى. فاطمه عليها السلام
بودن خويش را در اين سقيفه بى وجدان، به اثبات مىرسانى. با همين فرياد رسايى كه بر
سر جعفر بر مىآورى: وصى امام حسن عليه السلام من هستم!.
بحث بالا مىگيرد. به سوى قاضى مىدوى و سرانجام با اقتدار آسمانى ات، وصى بودن
خويش را ثابت مىكنى. مادر! تو از چنان دانش و فهمى سرشار گشتهاى كه من با خيالى
آسوده، آينده پس از خود را به تو سپردهام. خوب مىدانم كه پس از من پناهگاه شيعه
خواهى بود، و چه پناهگاه استوارى!... روزگار تو نيز، مثل ادوار همگان به سرعت طى
مىشود تا خدا پاسخ انتظار ما را داده باشد. تو نيز به سوى آسمان مىشتابى؛ در حالى
كه رسالت خود را مردانه به انجام رساندهاى. وصيت كردهاى:
وقتى از دنيا رفتم، مرا در كنار قبر شوهرم و پسرم، به خاك بسپاريد!.
از دنيا مىروى. شيعيان در صدد اجراى وصيت تو
بر مىآيند. اما... امان از اين دنياى بى مروت... جعفر كذاب مخالفت مىكند:
اين خانه، خانه من است... كسى اجازه ندارد در اين مكان دفن
شود! ناگاه در توفانىترين لحظههاى اندوه، پسرم مهدى
عجل الله تعالى فرجه الشريف ظاهر مىشود و رو به جعفر فرياد برمى آورد:
اى جعفر! اين خانه، خانه توست يا من؟!. پسرم، از حق
روشن تو دفاع مىكند، هم چنان كه تو در تمام اين مدت از حقيقت پوشيده او حمايت
كردهاى. سپس از ديدهها پنهان مىگردد. تو را در سامرا كنار قبر من به خاك
مىسپارند. وه! چه آرامش با حلاوتى! مادر! بوى دل انگيزت مشام قبرستان را پر كرده
است. مادر! هنوز هم تكيه گاهى ات را احساس مىكنم و به همسايگى ات مىبالم. مثل
هميشه برايم ذكر بخوان كه تنها با لالايى تسبيح تو آرام مىگيرم.
كجاوه
سيزدهم: همگام با امام موعود (عجل الله تعالى فرجه الشريف)
شناس نامه حضرت نرجس
(عليها السلام)
نام: نرجس
كنيه: ام محمد
نام پدر: يوشعا
نسب مادرى: از فرزندان
شمعون بن حمون بن الصفا، وصى حضرت عيسى (عليه السلام)
مليت: رومى
تاريخ وفات: سال 261 هجرى
قمرى
نام همسر: حضرت امام حسن
عسكرى (عليه السلام)
تعداد فرزندان: يك پسر
محل دفن: سامرا 3
مادر سلام! از هر چه بگذريم، تماشاى تو در
آيينه تاريخ، دل انگيزتر است. هر چند كاخ را در نهايت آرامش و صفا سپرى كردهاى.
اما مىدانم كه زبان كوخ نشينان را بهتر از هر شاهزادهاى درك مىكنى. همزبانم!
مادر! امروز تجلى تو را مىبينم كه در مقابل بزرگان حكومت، مقابل تخت پادشاهى پدرت،
مراسم ازدواج تو با پسر عمويت در حال آغاز است. چقدر غمگين و پريشان به نظر مىرسى.
تا كنون تاريخ، عروسى به اين آشفتگى نديده است. به خود مىانديشى؛ به سال هايى كه
در دربار روم، با امپراتورى پدرت يوشعا بزرگ مىشوى. تو را
مليكا صدا مىزنند. پدرت عاشقانه دوستت دارد. محبتى كه امپراتور در مقابل تو
دارد درباريان را به حيرت انداخته است. امپراتور با دلبستگى خاصى كه به تو نشان
داده، تو را سرآمد اطرافيان ساخته است. با همين توجه ويژه، تو را براى آموزش اخلاق
و آداب اجتماعى، نزد بزرگترين آموزگاران قسطنطنيه مىفرستد. كم كم به زبان عربى
روى مىآورى و پس از مدتى آموزش و تمرين، بر آن مسلط مىشوى.
سيزده سال از عمر تو مىگذرد. زيبايى و كمالت،
تو را از همگان سرآمد ساخته است. امپراتور بزرگ با تسلطى كه بر شما نوادگان دارد،
پيشنهاد ازدواج تو را با پسر عمويت مطرح مىكند. هيچ كس نمىتواند از فرمان او
سرپيچى كند. همين است كه اينك در غمى سنگين سر فرو بردهاى و چون پرندهاى بى بال و
پر، سر در قفس تسليم فرو افكندهاى. اينك مجلس عقدى با شكوه برايت تدارك يافته است.
سيصد نفر از برگزيدگان روحانى و كشيشان مسيحى، هفتصد نفر از افسران و فرماندهان
ارتش و چهار هزار نفر از اشراف، معتمدين و ثروتمندان حضور دارند. مجلس در كاخ با
شكوه امپراتور تشكيل شده است. تختى بزرگ با انواع جواهر، طلا، نقره، ياقوت و عقيق
آراسته شده و در جاى مخصوصى از كاخ قرار داده شده است. پسر عمويت روى تخت مىنشيند.
درباريان با تشريفات خاص در جاى خود قرار مىگيرند. با اظطراب در انتظار راه نجات
هستى. اميدت از همه جا بريده و پريشانى جانت را درنورديده. چشمت به قنديلها و
چلچراغهاى مجلس مىافتد كه در اطراف كاخ جلوه خاصى به مجلس بخشيدهاند. در دل آه
مىكشى و خدا را صدا مىزنى.
ناقوس نواخته مىشود و دلت فرو مىريزد.
روحانيان مسيح كنار تخت، با لباس مخصوص، شمعدان به دست، در دو طرف به صف مىايستد.
كتاب مقدس انجيل را در دست آنان مىبينى. همين كه انجيل مقدس گشوده مىشود، ناگهان
ستونهاى كاخ به لرزه در مىآيند. زلزلهاى عجيب! كاخ مىلرزد. هر كس روى تخته
نشسته بر زمين مىافتد. حتى امپراتور و پسر عمويت به زمين پرتاب مىشود. ترس و
هراسى عميق حاضران را فرا مىگيرد. يكى از كشيشان بزرگ به حضور امپراتور مىآيد و
مىگويد: اين حادثه عجيب، نشانه خشم خداست و علامت پايان يافتن
مراسم. ما را مرخص فرماييد تا برويم! امپراتور پايان مجلس را اعلام مىكند.
همه مىروند. آن گاه دستور مىدهد، تمام آن چه را در اثر زلزله از جاى خود افتاده و
درهم ريخته بر سر جاى اول بگذارند. امپراتور تصميم مىگيرد تو را به همسرى پسر عموى
ديگرت در آورد و با خود فكر مىكند: شايد اين حادثه زلزله براى
آن بود كه مليكا همسر برادرزاده دومى شود.
دستور مىدهد مجلس دوم را در كاخ برگزار كنند.
اما باز هم ناراحت و خسته به نظر مىآيى. باز تمام تشريفات مثل بار اول حاضر
مىشود. برادرزاده دوم امپراتور بر تخت مىنشيند. همين كه مراسم عقد آغاز مىشود،
بار ديگر زلزلهاى مهيب رخ مىدهد و تختها واژگون مىشوند. همه وحشت زده از كاخ
بيرون مىدوند و به خانههاى خود پناه مىآورند. امپراتور بسيار پريشان و مأيوس در
اندوه فرو مىرود. تو نيز با مشاهده اين دو حادثه در تفكرى عميق فرو مىروى. با خود
مىگويى: خدايا! سرنوشت من چه خواهد شد؟ سرانجام به كجا
مىروم؟ خدايا!...
نيمههاى شب فرا مىرسد. به اندازه تمام زندگى
ات خستهاى و غمگين. خواب تو را در مىربايد؛ چه در ربودنى! در خواب مىبينى كه جدت
شمعون به همراه حضرت مسيح عليه السلام و عدهاى از
ياران خاص حضرت مسيح وارد كاخ مىشوند. ناگهان منبرى بسيار باشكوه به جاى تخت
امپراتور گذاشته مىشود سپس دوازده نفر مردان خوش سيما و نورانى وارد كاخ مىشوند.
در همان عالم خواب به تو گفته مىشود كه اينان پيامبر اسلام
صلى الله عليه و آله و سلم، اميرالمؤمنين عليه السلام،
امام حسن عليه السلام، امام حسين
عليه السلام، امام سجاد عليه السلام، امام باقر
عليه السلام، امام صادق عليه
السلام، امام موسى كاظم عليه السلام، امام رضا
عليه السلام، امام جواد عليه
السلام، امام هادى عليه السلام، و امام حسن
عسكرى عليه السلام هستند. ناگهان مىبينى كه پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت مسيح رو مىكند و
مىفرمايد: ما به اين جا آمدهايم تا مليكه را از شمعون براى
فرزندم حسن عسكرى عليه السلام خواستگارى كنيم. حضرت مسيح به شمعون
مىفرمايد: به به! سعادت به تو رو كرد. خود را با دودمان محمد
صلى الله عليه و آله و سلم پيوند ده!
شمعون از اين پيشنهاد بسيار خوش حال مىشود. آن
گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به منبر مىرود و
خطبه عقد را قرائت مىكند و تو را به همسرى امام حسن عسكرى
عليه السلام در مىآورد. از خواب بيدار مىشوى. نيمههاى شب است. هيجان تمام
وجودت را پر كرده است. اما جرأت نمىكنى از اين خواب با كسى سخن بگويى. از آن سو،
شوق امام حسن عسكرى عليه السلام لحظه به لحظه در درونت
مشتعلتر مىشود؛ به طورى كه از فرط اين عشق در بستر بيمارى مىافتى. طبيبها به
بالينت مىآيند، ولى هيچ تأثيرى در بهبودى تو حاصل نمىشود. امپراتور به بالينت
مىآيد و با اندوه و پريشانى مىگويد: دخترم! دلت چه مىخواهد؟
مىگويى: هيچ چيز نمىخواهم! امپراتور مىگويد:
از من چيزى بخواه!. مىگويى: اگر
اسراى مسلمانان را آزاد كنيد، گمان مىكنم حالم بهتر شود! به دستور امپراتور
اسراى مسلمانان آزاد مىشوند. قدرى غذا مىخورى و وانمود مىكنى كه حالت بهتر شده
است. شب فرا مىرسد و باز هم به خواب مىروى. اين بار در عالم خواب، بهترين زنان
عالم، حضرت زهرا عليها السلام را مىبينى كه حضرت مريم
عليها السلام و هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت
اويند. مريم عليها السلام مىگويد:
اين خانم سرور زنان عالم. مادر شوهر توست.
فورا دامان پاك او را مىگيرى و مىگريى و از
دورى امام حسن عسكرى عليه السلام شكايت مىكنى. حضرت
زهرا عليها السلام مىفرمايد:
چگونه انتظار دارى او به سراغ تو بيايد در حالى كه مسلمان نيستى و به خدا شرك
مىورزى؟ اگر مىخواهى به ديدار تو بيايد، بگو: اشهد ان لا
اله الا الله و ان محمد رسول الله. وقتى اين جملات مقدس بر زبانت
جارى مىشود، حضرت زهرا عليها السلام تو را به سينه خود
مىچسباند و دلدارى مىدهد. آن گاه مىفرمايد: اكنون منتظ آمدن
فرزندم باش كه من او را به سوى تو مىفرستم!.
از امشب به بعد، هر شب پدر را در خواب مىبينى
و حالت رو به بهبودى مىرود. كم كم سلامتى خود را بدست مىآورى. هميشه آرزو
داشتهاى كه از خاندان امپراتورى دور شوى و از آلودگى دنيا پرستى پاك گردى. سال
هاست ميان مسلمانان و روميان جنگ و نبرد است. گاه مسلمانان پيروز مىشوند، گاه شما
روميان. در اين جنگهاى پى در پى، اسيرانى از هر دو گروه به دست ديگرى مىافتد.
امروز با عدهاى از بانوان حرم، به همراه امپراتور در سفر هستى. بين راه به لشكر
اسلام برخورد مىكنيد. سپاه شما با آنان درگير مىشوند. در اين نبرد، مسلمانان
پيروز مىشوند. عدهاى از زنان به همراه تو اسير مسلمانان مىشوند. اسيران را با
كشتى از راه رودخانه دجله براى فروش به بغداد مىآورند. براى آن كه كسى تو را
نشناسد، خود را نرگس مىنامى. امروز بشر بن سليمان به بغداد آمده است. صبح زود است
و شما كنار پل بغداد از كشتى پياده مىشويد و در معرض فروش قرار مىگيريد. بشر
فرستاده امام هادى عليه السلام است. اما تو اين مطلب را
نمىدانى. مىايستد خريدارانم بردهها را مىخرند. تو باقى مىمانى. خريداران براى
خريد تو اصرار دارند. با نقاب چهره خود را پوشاندهاى. دو لباس حرير بر تن دارى و
يك لباس پوستى گرانبها بر دوش. با حجابى سخت خود را پوشيده مىدارى. وقتى اصرار
خريداران را مىبينى، ناراحت مىشوى و با زبان رومى مىگويى:
واى! حجابم آسيب ديد. يكى از خريداران مىگويد: من اين
كنيز را به سيصد دينار خريدارم. تو با خشم مىگويى: اگر
به اندازه ملك سليمان دارايى داشته باشى حاضر نيستم كنيز تو شوم. صاحب تو
برده فروشى است به نام عمروبن يزيد. رو به تو مىگويد: چارهاى
نيست. تو را بايد فروخت. مىگويى: عجله نكن! آن خريدارى
كه من مىخواهم پيدا مىشود. مگر نه اين است كه معامله بايد از روى رضايت باشد؟!.
عمر وبن يزيد سكوت مىكند.
در همين لحظه بشر جلو مىآيد و با اجازه
فروشنده، نامهاى را در دست تو قرار مىدهد. نامه را مىگشايى و مىخوانى. اشك از
چشمانت سرازير مىشود: نامه، نامه امام هادى عليه السلام
است. در حالى كه اشك پر از اشتياق راه گلويت را توفانى كرده است به عمروبن يزيد
مىگويى: مرا به صاحب اين نامه بفروش!. عمرو مىگويد:
مانعى ندارد. در مورد قيمت تو با بشر بن سليمان صحبت
مىكند. به مبلغ او راضى مىشود. تو به همراه بشر به سوى سامرا حركت مىكنى. در بين
راه نامه را بيرون مىآورى مىبوسى و به چشم خود مىكشى. بشر با تعجب مىپرسد:
تو كه هنوز صاحب نامه را نمىشناسى. چرا اين قدر نامه را
مىبوسى؟. جواب مىدهى: معرفت و شناخت تو اندك است. اگر
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جانشينان او را مىشناختى، اين حرف را نمىزدى!
و داستان خود را برايش تعريف مىكنى. بشر غرق در حيرت و هيجان، به شخصيت معنوى و
روحانى تو ايمان مىآورد.
به سامرا مىرسيد و به حضور امام هادى
عليه السلام مشرف مىشوى. امام هادى
عليه السلام به تو خوش آمد مىگويد و احوال پرسى
مىكند. سپس حكيمه خاتون را خبر مىكند و به او مىفرمايد: اين
است آن بانوى محترمى كه در انتظارش بودى!. حكيمه تو را در آغوش مىفشارد و
به تو تبريك مىگويد. امام هادى عليه السلام رو به تو
مىفرمايد: عزت اسلام و ذلت نصرانيت را چگونه ديدى؟!
جواب مىدهى: چگونه خبرى را بيان كنم كه شما بهتر از من
مىدانيد. امام به حكيمه مىفرمايد: او را به خانه ببر
و دستورهاى اسلامى را به او بياموز. او همسر فرزندم حسن و مادر مهدى آل محمد خواهد
بود!
مادر! تمام آن لحظهها را به وضوح در تجسم خود
نشاندهام و خوب مىدانم كه چه احساس شگفتى داشتهاى. من با تداعى آن لحظه در
دريايى از هيجان و شكوه غوطه مىخورم. به چنان مقامى در كنار پدر و امام هادى
عليه السلام مىرسى كه حكيمه خاتون با آن عظمت و قداست،
خود را خدمت گزار تو مىخواند. راستى خبر دارى كه در انجيل مقدس از تو تمجيد شده
است؟ چيز عجيبى نيست وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و
سلم تو را از روح الامين عليه السلام خواستگارى
كرده و به ازدواج تو با فرزندش علاقه داشته است. امروز امام هادى
عليه السلام رو به تو مىفرمايد:
دوست دارى ده هزار اشرفى به تو بدهم يا مژدهاى؟ مىگويى:
مژده بدهيد.
پدربزرگم امام هادى عليه
السلام مىفرمايد: بشارت باد تو را به فرزندى كه پادشاه
مشرق و مغرب گردد و زمين را پر از عدل و داد كند، بعد از آن كه زمين از ظلم و جور
پر شده باشد. و امروز چهاردهمين روز ماه شعبان سال 255 قمرى است. حكيمه مثل
هر روز براى ديدار پدر به خانه ما آمده است. با استقبال گرمى از طرف پدر روبه رو
مىشود. تو نيز با شادمانى از او پذيرايى خم مىشوى تا كفشهاى او را از پايش بيرون
بياورى و خطاب به او مىگويى: بانوى من! كفشهايتان را به من
بدهيد! حكيمه با شرمندگى از تواضع تو جواب مىدهد: تو
بانوى من هستى. به خدا نمىگذارم كفش هايم را در بياورى و اين گونه خدمت كنى.
پدر با شامانى عجيبى مىفرمايد: عمه جان! خداوند به تو پاداش
خير دهد.
حكيمه تا غروب در خانه ما مىماند. غروب مشغول
پوشيدن لباس است و مىخواهد خانه راترك كند. پدر جلو مىآيد و مىفرمايد:
عمه جان! امشب اين جا بمان و با افطار كن، زيرا شب نيمه شعبان
است و به زودى آن مولود شريف كه خدا زمين را بعد از مردنش به وسيله او زنده مىكند،
متولد مىشود! حكيمه با تعجب مىگويد: آقاى من! از چه
كسى؟! من كه در نرجس هيچ آثار حملى نمىبينم!. پدر با تبسم مىفرمايد:
آرى از نرجس. حكيمه با شتاب به سوى تو مىآيد و تو را
از پشت سر در آغوش مىگيرد و مىبوسد. اما اثر حملى در تو نمىيابد نزد پدر برمى
گردد و مىگويد: اثر حملى در نرجس نيست! باور كنيد!
پدر با لبخند مىفرمايد:
هنگام دميدن سپيده صبح براى تو آشكار مىشود، زيرا مثل او مثل مادر موسى است كه
آثار حمل او آشكار نبود و هيچ كس تا هنگام تولد، اطلاع نداشت، زيرا فرعون در جست و
جوى حضرت موسى عليه السلام شكم زنان حامله را مىشكافت. فرزند من هم مثل موسى عليه
السلام است. تو به حكيمه مىگويى: بانوى من! به خدا هيچ
اثر حملى در خود احساس نمىكنم.
حكميه با ايمانى كه به ولايت دارد، مىفرمايد:
خداوند تو را به فرزندى گرامى داشته است كه همين امشب متولد
مىشود. تو با شنيدن اين خبر به وجد مىآيى و تلالؤيى از نور سراپايت را فرا
مىگيرد. حكيمه نماز عشاء را مىخواند. افطار مىكند و به بستر مىرود. نيمه شب
براى خواندن نماز شب برمى خيزد. تو را مىبيند كه آرام خوابيدهاى. مدتى مىگذرد.
تعقيبات نماز را مىخواند و سپس دراز مىكشد. پس از مدتى تو از خواب بيدار مىشوى.
نمازت را مىخوانى و مىخوابى. حكيمه دچار شك مىشود. در همين لحظه صداى پدر را
مىشنود: عمه جان! عجله نكن! به همين زودى آن كار انجام
مىشود!.
عمه بر جاى خود مىنشيند و شروع به تلاوت قرآن
مىكند. ناگاه تو با اضطراب از خواب مىپرى. حكيمه با شتاب خود را به تو مىرساند.
تو را در آغوش مىگيرد. به سينه مىچسباند و نام خدا را بر تو مىخواند و مىگويد:
آيا دردى احساس مىكنى! مىگويى:
آرى! عمه جان! حكيمه مىگويد: كاملا مطمئن باش! دلت
محكم و قوى باشد. اين همان مژدهاى است كه به تو داده شده است.
حكيمه شروع به تلاوت قرآن مىكند. تو مضطرب
مىشوى و با درد پدر را صدا مىزنى. صداى او را مىشنوى: از
امر خدا تعجب نكن. همانا خداوند تبارك، ما را در كودكى به حكت گويا مىكند و در
بزرگى بر روى زمين حجت خود قرار مىدهد. ناگاه هالهاى از نور بين تو و
حكيمه حائل مىشود. حكيمه به خود مىآيد و اين منظره زيبا را ناباورانه به تماشا
مىنشيند. من در سجده هستم. در كنار تو. رو به قبله. پدر جلو مىآيد و مىفرمايد:
او هنگامى كه از شكم مادر خارج شد رو به زمين نهاد. سر به سجده
فرو برد و سبابهاش را به آسمان بلند كرد!. عطسه مىكنم و ذكرى را به اذن
پروردگار بر زبان جارى: الحمد الله رب العالمين، صلى الله على
محمد و آله، ستمگران پنداشتهاند كه حجت خدا فانى است؟ اگر اجازه سخن گفتن
بدهد، شك و ترديد از بين مىرود.
پدر رو به حكيمه مىفرمايد:
فرزندم را نزد من بياور! مرا در پارچهاى مىپيچد و در
آغوش پدر قرار مىدهد. سپس مرا در آغوش تو قرار مىدهند. به من سلام مىكنى و مرا
مىبوسى. شب شگفتى است؛ شگفتترين شب زندگى ات. اما مثل تمام شبهاى ديگر مىگذرد.
پس از آن شب، نيز روزگار به تداوم خود ادامه مىدهد. سال 261 هجرى است. پس از شهادت
پدرم، تو را دستگير كرده و به زندان فرستادهاند. چه ظلمهاى غريبانهاى كه بر تو
وارد مىآيد. چه مىشود كرد، هر كس در سلسه فاطمى عليها السلام
قرار گيرد، روزگار بر او تنگى مىكند. روزهاى سختى را پشت سر مىگذارى. پس از پدر،
با اين اختناق شديد سياسى، تحمل دنيا را از دست مىدهى.
يكى از روزهاى سال 261 است كه تو به ديدار
جاودان پدر بال مىگشايى و لقاء الله را در مىيابى. آن گاه در كنار مرقد پدر بزرگ
به خوابى آرام فرو مىروى. هنوز هم شبانگاهان كه از سامرا عبور مىكنم، به بوى مزار
سبزت به ديدارت مىآيم. برايم دعا كن تا آرامش جاويد را در ساحل عدالت، بر اين كوير
زمين، به ارمغان آورم كه آفرينش مژدهاش را شنيده است.