كاروانى با سيزده كجاوه

محبوبه زارع

- ۳ -


كجاوه چهارم: همگام با امام حسن و امام حسين (عليهم السلام)

شناس نامه حضرت زهرا (عليها السلام)

نام: فاطمه

لقب معروف: زهرا (عليها السلام)

كنيه: ام‏الائمه

نام پدر: حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)

نام مادر: خديجه

محل ولادت: مكه

تاريخ ولادت: 20 جمادى الثانى سال پنجم بعثت

مدت عمر: هيجده سال

تاريخ شهادت: سوم جمادى الثانى سال 11 هجرت

قاتل: قنفذ

نام همسر: حضرت على (عليه السلام)

تعداد فرزندان: سه پسر و دو دختر

محل دفن: مدينه

مادر سلام! مى‏بينى چه شب دهشتناكى را سپرى مى‏كنيم! هيچ وقت تصور مى‏كردى ما را اين چنين بى سامان و آشفته ببينى. من يقين دارم آفرينش هم اين لحظه را باور نمى‏كند. چه شب تاريكى است! زمين امشب به يتيمى عظيمى تن مى‏دهد. بابا چقدر پير شده است. همان بابايى كه تا ديروز قدرتمندترين قهرمان عرب بود، امشب با قدى خميده تابوت تو را بر دوش حمل مى‏كند. چه تشييع كنندگان اندكى! هيچ وقت فكر نمى‏كردم عصاره هستى را اين چنين غريبانه و تنها به خاك بسپارند. شب مويه من و حسين عليه السلام است. شب ناله من و زينب! شب فرياد خاوش بابا! اين مدينه چه صحنه هايى را كه از تو به خاطر ندارد و اين زمين چه يادگارهايى كه از تو ثبت نكرده! به هر سو مى‏نگرم تو را مى‏بينم. مادر! چه شد كه اين چنين ساكت و خاموش، كلبه كوچك خاك را ترك كرده‏اى! روز آمدنت را هميشه به تجسم نشسته‏ام. پدر بزرگم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بارها مى‏فرمود:

نور فاطمه عليها السلام قبل از آفرينش آسمانها و زمين خلق شده است و چون آدم از آن خورد و در صلب او بود و در اصلاب آبا و ارحام امهات طيب و طاهر نقل شد تا براى من نيز جبرئيل سيبى آورد و از آن نطفه فاطمه عليها السلام بسته شد.

پنج سال از بعثت رسول الله گذشته. خدا براى پاداش خديجه، تو را به زندگى او هديه مى‏كند. پا به جهان خاك مى‏گذارى. در حالى كه فشار و سختى مسلمانان را تسخير كرده و پيامبر خدا غريب و تنهاست. مادرت را مى‏بينى كه با تمام وجود، خود را براى دفاع و حمايت از رسول الله و دين عظيمش مهيا كرده است. پنج سال از زندگى تو در كنار مادر مى‏گذرد، كه او آسمان را براى خود بر مى‏گزيند و از خاك مى‏كوچد. ابوطالب بزرگترين حامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز از دنيا مى‏رود. با تمام وجود، تنهايى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را احساس مى‏كنى و مى‏كوشى در آن شرايط دشوار يارى‏اش كنى. كه تو تنها تسكين دل نبوتى! كارهاى خانه را با همه كوچكى‏ات بر دوش مى‏گيرى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ديدن تو در خانه چنان نيرويى در خود احساس مى‏كند كه خستگى روز را از ياد مى‏برد. به ياد مى‏آورد روزى را كه از مسجدالحرام خارج مى‏شد و در همان حال با عاص بن وائل رو به رو شد و به گفت و گو پرداخت. عده‏اى از بزرگان قريش از عاص پرسيدند با چه كسى صحبت مى‏كردى. جواب داد با ابتر! كه نسلش منقطع است! و خدا نگذاشت اين توهين بى جواب بماند. جبرئيل نازل شد و سوره كوثر را هديه آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اينك زير لب سوره كوثر را تلاوت مى‏كند و به خير كثير تو مى‏انديشد. هرگاه بر او وارد مى‏شوى، به احترام تو برمى خيزد و مى‏فرمايد: فاطمه پاره تن من است. هر كس او را خشمگين كند، مرا خشمگين نموده و هر كه او را خشنود سازد مرا راضى كرده است.

ام ابيهاى پدر! اين انگشتان ظريف توست كه خون از پيشانى مجروح پدر پاك مى‏كند. اگر تو نباشى، چه اميدى رسول خدا را توان حركت مى‏دهد؟! بهانه زندگى رسول! امروز يكى از اصحاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏گويد: با فاطمه عليها السلام به گونه‏اى رفتار مى‏كنى كه با هيچ كدام از دخترانت اين طور رفتار نكرده‏اى؟! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حقيقت وجود تو را در عالم مى‏پراكند: من از فاطمه‏ام بوى بهشت را مى‏شنوم!

پدر هر شب قبل از خواب تو را مى‏بوسد. پيشانى تو بوسه گاه نبوت است. اينك در اوج كودكى، كنار كعبه ايستاده‏اى. چشمت به گروهى از مشركان مى‏افتد كه دور هم جمع شده‏اند و مقابل لات، عزى و منات با هم پيمان مى‏بندند. با كنجكاوى هوش مندانه‏اى جلو مى‏روى و بى آن كه آنان متوجه شوند، جريان را مطلع مى‏شوى. آنان با هم پيمان بسته‏اند كه دسته جمعى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حمله كنند و او را بكشند. با شتاب نزد پدر مى‏آيى و در حالى كه اشك مى‏ريزى، نقشه مشركان را به پدر مى‏گويى. تو را در آغوش مى‏گيرد و مى‏فرمايد: دختر عزيزم! آن حاضر كن تا وضو سازم. آب مى‏آورى و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وضو مى‏گيرد. سپس به سوى مسجد مى‏رود. مشركان وقتى او را مى‏بينند، مى‏گويند: اين است كه مى‏آيد... آنان با ديدن چهره نورانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سر در گريبان فرو مى‏برند و با بيچارگى و ذلت، متفرق مى‏شوند.

تصوير تو را در صحنه‏اى ديگر مى‏بينم. مادر مهربانم! امروز به تحريك ابوجهل، شكمبه گوسفندى را بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏اندازند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم جنان در سجده است. اما حاضران با صداى بلند مى‏خندند. هيچ كس جرأت دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ندارد. خبر اين حركت زشت به گوش تو مى‏رسد. با عجله خود را به پدر مى‏رسانى. آلودگى‏ها را از چهره‏اش پاك مى‏كنى و با شجاعت و صلابت خويش، ابوجهل و يارانش با سرزنش و نفرين مى‏كنى! پدر اگر به وجود تو مباهات نكند، به چه كسى مى‏تواند ببالد؟! فخر آفرينش!

روزگار بر تو چنان مى‏گذرد تا به ليله المبيت على عليه السلام مى‏رسى. تو در خانه‏اى و مشركان دور خانه در محاصره پيامبرى كه به سوى مدينه حركت كرده است. پس از اين شب بلند و حماسى، به همراه پدر به سوى مدينه حركت مى‏كنى. تو در قافله كوچك حيدر عليه السلام، بيابان را به قصد يثرب در مى‏نوردى. در حالى كه در طول سفر به آينده عظيم اسلام مى‏انديشى. حدود هشت سال از زندگى پاك و زلال تو مى‏گذرد. به قبا وارد مى‏شوى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به استقبال كاروان على عليه السلام مى‏آيد. پيش از اين در دهكده فرموده است: وارد مدينه نمى‏شوم تا برادرم على عليه السلام و دخترم فاطمه عليها السلام به من بپيوندند! به اين ترتيب، پس از تحمل خطرها و رنج‏هاى فراوان به پدرت مى‏رسى.

هنوز سى سالى از هجرت نگدشته كه پاى خواستگاران تو به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باز مى‏شود. بزرگان عرب، ثروت مندان مهاجر و انصار، تو را خواستگارى مى‏كنند. اما پاسخ تو جز سكوتى سرد چيزى نيست. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همه را رد مى‏كند و مى‏فرمايد: در مورد ازدواج فاطمه عليها السلام، منتظر فرمان پروردگار هستم! به اصرار اصحاب، على عليه السلام پا جلو مى‏گذارد و به خواستگارى تو مى‏آيد. اما از شرم سكوت مى‏كند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: به خواستگارى فاطمه عليها السلام آمده‏اى؟ و پدر با حيايى زلال، سر تكان مى‏دهد. پدر بزرگ از او در مورد اموالش سؤال مى‏كند. و پدر پاسخ مى‏دهد: شمشير، اسب، زره و شترى آبكش دارم. پدر به فرمان پدر بزرگ، شمشير، اسب و شتر را نگه مى‏دارد و زره را مى‏فروشد و پول آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تحويل مى‏دهد. مقامات ازدواج شما انجام مى‏شود. و برايت جهيزيه مى‏خرند. تا نگاه پدر بزرگ به وسايل زندگى تو مى‏افتد، اشك در چشمانش حلقه مى‏زند و رو به آسمان از اعماق دل دعا مى‏كند: خداوندا! بركت ده به قومى كه اكثر ظروفش سفالين است!

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مهريه پدر با تو سخن مى‏گويد؛ مى‏فرمايى: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم! دختران مردم نيز شوهر كرده، و مقدارى مهريه به آنان تعلق مى‏گيرد. پس فرق من با آنان چيست؟! من مى‏خواهم مهريه‏ام را به على عليه السلام برگردانى و از خداى تعالى بخواهى كه مهريه مرا شفاعت گناه كاران از امت تو قرار دهد! جبرئيل نازل مى‏شود و كاغذى از حرير را برايت مى‏آورد. آن را مى‏گشايى. بر آن نوشته شده است: خداى تعالى مهريه فاطمه عليها السلام را شفاعت گناه كاران از امت پدرش قرار داده است.

آن شب را آفرينش فراموش نخواهد كرد. شبى كه تو را به خانه على عليه السلام آوردند و چه شب آرام و فرخنده‏اى! بر سجاده نشسته‏اى و مشغول عبادتى. فقيرى بر در مى‏كويد و با صداى بلند مى‏گويد: از خانه نبوت يك پيراهن كهنه مى‏خواهم. تو دو پيراهن دارى: يكى كهنه و ديگر لباس نو عروسى‏ات. مى‏خواهى طبق خواسته فقير، پيراهن كهنه را به او بدهى، اما به ياد آيه‏اى از قرآن مى‏افتى كه: شما هرگز به مقام نيكوكاران و خاصان نخواهيد رسيد، مگر آنكه از آن چه دوست مى‏داريد و بسيار محبوب است در راه خدا انفاق كنيد كه خدا بر آن گاه است. خوب مى‏دانى كه فقير پيراهن نو را بيشتر دوست دارد. از اين رو لباس عروسى خود را به او هديه مى‏كنى. شب، صبح مى‏شود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خانه‏ات مى‏آيد. تو را با پيراهن كهنه‏ات مى‏بيند. مى‏پرسد: چرا پيراهن نو را نپوشيدى؟! جواب مى‏دهى: آن را به فقير دادم! اشك از چشمان پدر جارى مى‏شود و تو را در آغوش مى‏گيرد. زندگى مشترك خود را با آسمانى‏ترين مرد زمين آغاز كرده‏اى. آن قدر صفا و آرامش را در زندگى پدر جريان مى‏دهى، تا آن كه در مورد تو مى‏فرمايد: من به چهره زهرا عليها السلام نگاه مى‏كنم و همين نگاه، هر غم و اندوهى را از من برطرف مى‏كند.

مدتى از پيوند با شكوه شما نگذسته است كه من به دنياى خاك پا مى‏گذارم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اسماء دختر عميس مى‏فرمايد: پسرم را نزد من بياور! اسماء مرا در آغوش پدر بزرگ قرار مى‏دهد و او در گوش راستم اذان، و در گوش چپم اقامه مى‏گويد. پدر بزرگ رو به پدر مى‏پرسد: نام كودكت را چه گذاشته‏اى؟! و پدر مى‏فرمايد: من در نام گذارى از شما پيش دستى نمى‏جويم!. پدر بزرگ با لبخند مى‏فرمايد: من نيز در نام گذارى از پروردگارم پيشى نمى‏گيرم!. جبرئيل پيغام مى‏آورد: اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم! خداوند سلام مى‏رساند و مى‏فرمايد: نسبت على به تو همانند هارون به موسى است، ولى بعد از تو پيامبرى نخواهد آمد. پس نام اين كودك همنام پسر هارون. او را حسن نام بگذار!

يك سال به سرعت باد مى‏گذرد و برادرم حسين عليه السلام به دنيا مى‏آيد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خانه ما مى‏آيد و مى‏فرمايد: پسرم را نزد من بياوريد. حسين عليه السلام را در قنداقه سفيدى پيچيده‏ايد. او را در آغوش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار مى‏دهند. پيامبر با ديدن چهره برادرم، خوش حال مى‏شود. اما لحظاتى بعد او را به دامن مى‏گيرد و گريه مى‏كند. رنگ از چهره اسماء مى‏پرد، جلو مى‏آيد و مى‏پرسد: يا رسول الله! چرا گريه مى‏كنى؟ مى‏فرمايد:

گريه‏ام به خاطر مصائبى است كه پس از من بر اين نوزاد وارد مى‏شود. به زودى گروهى ستمگر او را مى‏كشند و خداوند آن گروه را مشمول شفاعت من نخواهد كرد!

امروز جابربن عبدالله به ملاقات تو مى‏آيد. در دست‏هاى روشن تو لوح سبزى است، درخشان. جابر مى‏پرسد: پدر و مادرم به فدايت! اين لوح چيست؟ مى‏فرمايى:

اين لوح را خداوند به پدرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هديه داده و پدرم آن را به عنوان مژدگانى به من داده است. در اين لوح، نام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام، حسن عليه السلام، و حسين عليه السلام و ديگر امامان تا قائم نوشته شده است.

جابر كلمات لوح را مى‏خواند و آنها را به يادگار ثبت كرده و نگه دارى مى‏كند. و اين كه تو چقدر به تربيت ما اهميت داده‏اى، اينك مرا از يتيمى خويش پريشان داشته است. مادر! با يك دست آسياب مى‏چرخانى و با دستى ديگر حسين عليه السلام را آرام مى‏كنى تا اثر آن بر بازوانت حك مى‏شود. خانه را چنان جارو مى‏زنى تا لباس هايت غرق غبار مى‏شود. پدر اين صحنه‏ها را از تو مى‏بيند و وقتى خستگى جسم تو را احساس مى‏كند به تو مى‏فرمايد: نزد پدرت برو و تقاضاى كنيزى كن تا در كارهاى خانه به تو كمك كند!

نزد پدر بزرگ مى‏روى. تعدادى از جوانان در محضر او نشسته‏اند. چيزى نمى‏گويى و به خانه برمى گردى. صبح فردا پدربزرگ خود به خانه مى‏آيد و به تو مى‏فرمايد: ديروز نزد من آمدى، چه حاجتى داشتى؟! به تو نگاه مى‏كنم، از روى شرم سكوت مى‏كنى و چيزى نمى‏گويى. پدر به جاى تو سخن مى‏گويد: يا رسول الله! فاطمه آن قدر آسياب چرخانده كه دست هايش آبله زده، آن قدر جارو كرده كه لباسش غبار آلود شده، آن قدر آتش زير ديگ گذاشته كه رنگ لباسش تغيير كرده. او را فرستادم تا از شما تقاضاى كنيزى كند! سر به زير انداخته‏اى. مى‏دانى كه خدا سختى‏ها را براى تو مى‏خواهد و تو را از آسايش دنيا بيزار كرده است. صداى دل نشين پدر بزرگ در اتاق طنين انداز مى‏شود:

چيزى به شما مى‏آموزم كه از خدمتكار بهتر است. و آن 33 بار ذكر الحمدالله، 33 بار سبحان الله و 34 بار الله اكبر هنگام خواب است.

به چشمان مهربان پدر بزرگ خيره مى‏شوى و با تبسمى رضايت بخش مى‏فرمايى: از خدا و رسولش خشنود شدم! در تعليم ما چنان مى‏كوشى كه گويى استاد براى شاگرد! يادت هست، همين چند ماه پيش مرا به مسجد مى‏فرستادى تا آن چه را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏شنوم برايت بياورم و نقل كنم. چه روزهاى عزيزى! امروز از مسجد به خانه آمده‏ام. مدتى است پدر از تو مى‏پرسد: چگونه تو در مسجد حضور ندارى ولى از سخنان پدرت رسول الله آگاه مى‏شوى؟! و تو هر بار جواب داده‏اى: از پسرمان حسن عليه السلام مى‏شنوم!. چه لحظات شيرينى است. مقابل تو ايستاده‏ام و طبق معمول و مثل هميشه سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از من جويا مى‏شوى. مى‏خواهم لب بگشايم و از حوادث مسجد سخن بگويم. اما حسى عجيب بر سينه‏ام چنگ مى‏زند. با حيرت مى‏فرمايى: حسن جان! پسرم! چه شده؟ آيا كلام رسول الله را از ياد برده‏اى؟! مى‏گويم: نه. مادر جان! اما احساس مى‏كنم مرد بزرگى دارد به سخنان من گوش مى‏دهد و من در مقابل عظمت او قادر به تكلم نيستم! در همين لحظه پدر از پشت پرده بيرون مى‏آيد و مرا در آغوش مى‏گيرد. تو با تبسمى زلال اشك مى‏ريزى. اشكى پر از اشتياق و شادمانى.

چه روزهاى خاطره‏انگيز و آرامى! يادش به خير! اى كاش زمان همواره در همين جا متوقف مى‏شد! اما نه. مى‏دانم سير عظيمى در پيش است تا قافله انسانيت به مقصد برسد. سال هشتم هجرى است. تو به همراه سپاه اسلام به مكه آمده‏اى. با چهار كودك خردسال فاصله هشتاد فرسخى بين مكه و مدينه را با همه سختى‏هاى جان فرسايش طى كرده‏اى. تنها پشتوانه دل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام تو هستى و كعبه به رويت آغوش گشوده است. مكه به دست مسلمانان فتح مى‏شود. رؤياى پدربزرگ تعبير مى‏شود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عفو عمومى اعلام مى‏كند و به اين ترتيب اهل مكه آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏شوند. نفوذ و گسترش تسلام بشارت بزرگى است بر تو.

اما افسوس كه سه سال بيشتر از فتح مكه نمى‏گذرد كه پدر بزرگ ما را براى هميشه ترك مى‏كند و به سوى پروردگار لايزال خود پر مى‏زند. روز بيست و هشتم ماه صفر است. سال يازدهم هجرى. و چه سال غم‏انگيز و دشوارى. آه مادر! هموز هم نمى‏توانم كوچ سنگين پدر بزرگ را باور كنم. او رفت و رفتن او مقدمه امشب شد. او رفت و تو از ماندن سير شدى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در بستر شهادت مى‏بينم. بر بالين او اشك مى‏ريزى. پدر بزرگ مى‏خواهد چيزى به تو بگويد. خم مى‏شوى و او چيزى را در گوشت زمزمه مى‏كند. آن گاه با تبسم شادمانه‏اى از جا برمى خيزى. مى‏دانم به تو چه مژده‏اى داده است. آخ مادر! حق دارى از مژده او خوشحال باشى. تو اولين كسى هستى كه بعد از او به نزدش سفر خواهى كرد و به او ملحق خواهى شد. و اين نشاط و خوشحالى كمى نيست! اين بى قرارى‏ها تا امشب ادامه داشت. بعد از رسول الله همواره شال عزا بر سر داشتى. هر وقت تو را ديدم چشمانت گريان بود و صدايت پر از آه و بغض سوزان. رو به ما مى‏فرمودى: كجا رفت پدرتان كه به شما احترام مى‏كرد و هميشه شما را بر شانه خود سوار مى‏كرد؟ كجا رفت آن كه براى شما از همه مهربان‏تر بود؟ ديكر او نيست كه در اين خانه وارد شود. ديگر او نيست تا شما را بر شانه‏اش سوار كند....

پس از پدربزرگ، مدت‏هاست كه ديگر اذان بلال در شهر نمى‏پيچد. رو به پدر مى‏فرمايى: بسيار دلم مى‏خواهد، صداى اذان مؤذن پدرم را بشنوم. اين خبر را به بلال مى‏رسانند. بر بالاى مأذنه، اذان را آغاز مى‏كند. وقتى به جمله اشهد ان محمدا رسول الله مى‏رسد، بى هوش بر زمين مى‏افتى. بلال اذان را قطع مى‏كند. به هوش مى‏آيى و از او مى‏خواهى اذان را ادامه دهد. واى من، مادر! از اين روزگار سياه، چه دردها كشيدى و چه زخم‏ها تحمل كردى. از مادرى چون تو، فرزندانى كمتر از حسين و زينب عليهم السلام و من بعيد نيست. مادر! فدك را مرور مى‏كنم و آن روز غريب سقيفه را. من سيلى خوردن تو را در كوچه ديدم. من اشك نهان تو را بر گونه‏ات، شاهد بودم. مادر! در اين تماشاى مهيب، خداست كه مرا اذن بقا مى‏دهد. وگرنه حجم اين اندوه در سينه من نمى‏گنجد. خطبه بلند و حماسى‏ات هنوز هم ستون‏هاى مسجد را به لرزه واداشته است. ديروز چه بر دل غريب پدر گذشت، خدا مى‏داند! پدر را صدا مى‏كنى و مى‏خواهى وصيت خود را با او مطرح كنى. مى‏فرمايى:

مردان به زن نياز دارند. تو بعد از من ازدواج كن؛ با خواهرزاده‏ام امامه، به زندگى كودكانم سامان بده. جنازه مرا با تابوت حمل كن. اما شبانه و مخفيانه. آنها كه در حقم ستم كردند، در نماز و تشييع و دفن من حاضر نشوند!

پدر را در زمين رها كرده‏اى با اين رسالت دشوار! بشكند دستان قتفذ كه آن ضربه مهيب را بر تو وارد كرد و تو را به شهادت رساند. ثانيه‏هاى آخر است. شب يتيمى زمين! پدر به مسجد رفته است. زنان بنى هاشم او را خبر مى‏كنند: همسر خود را درياب كه گمان مى‏كنيم او را زنده نبينى! پدر شتابان به خانه مى‏آيد و بر بالين تو مى‏نشيند. از حال رفته‏اى و چشمانت را بسته‏اى. پدر عمامه‏اش را از سر برمى دارد. عبا را از دوش مى‏گيرد. كنار بسترت زانو مى‏زند و ناله مى‏كند: يا زهرا عليها السلام! جوابى نمى‏شنود! صدا مى‏زند: اى دختر مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم! پاسخ نمى‏دهى. ناله مى‏كند: اى دختر كسى كه زكات در عبا مى‏گذاشت و بر فقرا پخش مى‏كرد! اى دختر آن كسى كه براى فرشتگان در آسمان نماز مى‏گذارد. بازهم صدايى از تو برنمى خيزد!

پدر با آخرين توان و واپسين اميد مويه مى‏كند: اى فاطمه عليها السلام! با من سخن بگو. من پسر عم تو هستم! با ضعف و ناتوانى چشم مى‏گشايى و به صورت پريشان پدر خيره مى‏مانى. تبسمى مى‏كنى. پدر با صداى بلند گريه مى‏كند. تو نيز مى‏گريى. پدر خسته و مضطرب مى‏فرمايد: اى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم! تو را چه شد كه به اين حال افتادى؟

مى‏فرمايى: من با مرگ روبه رويم و از آن گريزى ندارم. اى پسر عم عزيز! مبادا كسى بر سر حسن عليه السلام و حسينم عليه السلام فرياد بزند! بچه هايم يتيم‏هاى دل شكسته‏اند! آنها ديروز مادر داشتند و امروز بى مادر خواهند شد! در دل شب مرا به خاك بسپار و قبر مرا به كسى نشان مده!...

رنگ چهره‏ات تغيير مى‏كند و جواب سلامى مى‏دهى. پدر با تعجب و اضطراب مى‏پرسد: فاطمه جان! به چه كسى سلام مى‏كنى؟! مى‏فرمايى: جواب جبرئيل را دادم. به خدا قسم اين عزرائيل است كه بال هايش از شرق تا غرب را فرا گرفته است!. چشمان زلال و آسمانى ات بسته مى‏شود و سپس راه‏هاى غربت و مظلوميت بر ما باز مى‏گردد. به چه خواب شيرينى رفته‏اى مادر!؟ ميان پريشانى من و حسين عليه السلام و زينب عليها السلام، فضه كاغذى را به دست پدر مى‏دهد. پدر آن را روى سينه تو مى‏گذارد. سپس تو را در كفن مى‏پيچد. در كفن پيچيدن تو همان و يتيمى آفرينش همان! فراق تو جگرم را مشتعل كرده است. واى من! امشب را هيچ موجودى فراموش نخواهد كرد. مگر مى‏شود شب يتيمى هستى را، شب غربت على عليه السلام را از ياد برد؟! مگر مى‏توان من و حسين عليه السلام و زينب عليها السلام را فراموش كرد؟! كوه‏هاى مدينه به لرزه افتاده‏اند. زمين در خود مى‏جوشد و زمان با آهنگ مصيبت در خود توقف كرده است. آه مادر! من چگونه پس از اين به خانه برگردم. خانه بدون تو، جز آوارگى چيزى ندارد. تو را در بقيعستان خاموش به خاك‏هاى مقدس سپرده‏ام... ناله پدر در گوش آفرينش طنين انداز است و چه فرياد خاموشى! مادر! ما را تنها مگذار! مادر! به آفرينش رحم كن كه دنيا بى تو ويرانه‏اى بيش نيست!

كجاوه پنجم: همگام با امام زين العابدين (عليه السلام)

شناس نامه حضرت شهربانو (عليها السلام) نام: شهربانو

لقب: شاه زنان و...

نام پدر: يزدگرد

نام مادر: ماه آفرين

مليت: ايرانى

تاريخ وفات: پانزدهم شعبان سال 38 هجرى

نام همسر: حضرت امام حسين (عليه السلام)

تعداد فرزندان: يك پسر

محل دفن: مدينه

تولد؛ مرحله باور است و من دارم به باور تو مى‏رسم، دارم به باورت مى‏نشينم. آهنگ سهمگينى در جانت تجلى گرفته. لحظه‏هاى روشن تولدم فرا رسيده است. مى‏فهمم... با آن كه هنوز عالم خاك را تجربه نكرده‏ام؛ اما خوب مى‏فهمم چه دردى، وجودت را تسخير كرده است. حق دارى. فرياد بزن! ناله كن! مگر مى‏توان بدون فرياد و ناله، مادر شد!؟ با آن داستان پرتلاطمى كه تو دارى؛ مادر شدنت هم توفانى خواهد بود. همين چند وقت پيش، قبل از آن كه فاطمه عليها السلام را در خواب ببينى و بشارت حسين عليه السلام را بشنوى... جنگ فتح الفتوح بين ايران و اسلام در گرفت. جنگ بزرگى بود. آن قدر عظيم كه يزدگرد ساسانى را از پا درآورد و دخترش، يعنى تو را به يند اسارت كشاند.

مسلمانان با اسيران جنگ، رفتار شايسته‏اى داشتند. اين را زمانى تجربه كردى كه در لباس كنيز به مدينه وارد شدى. زنان و دختران مدينه براى تماشاى شاهزاده ايرانى از هر سو سرك مى‏كشيدند. تو را به مسجد بردند و جمعيت مسلمانان در مسجد جمع شدند. مردم از جمال و زيبايى‏ات حيران مانده بودند. خليفه به تو نگاهى كرد. تو اخم كردى و چهره خود را پوشاندى. ابروانت را در هم گره كردى و با تندى گفتى: اف بيروج بادا هرمز! هيچ كس معناى حرف تو را نفهميد. اما خودت مى‏دانستى كه با چه اندوه و خشمى گفته بودى: واى! روزگار هرمز سياه باد! خليفه با خود فكر كرد كه او را دشنام داده‏اى. غضبناك شد و فرياد زد: بايد او را تنبيه كرد! اين دختر عجم به من ناسزا گفت! خليفه ايستاده بود و ابروان گره شده‏اش را براى هراس بيشتر تو حركت مى‏داد.

على عليه السلام را - خواهى شناخت - كه او در همه جا مدافع حقيقت بود و مبشر رهايى. برخاست و با قاطعيتى مردانه رو به خليفه بانگ برآورد: تو چنين حقى ندارى. بايد او را آزاد بگذارى تا خودش از ميان مسلمانان كسى را براى ازدواج انتخاب كند... در ضمن، بايد مهريه او از بيت المال پرداخته شود! خليفه در مقابل جزم و صراحت علوى عليه السلام توان مقاومت نداشت، لذا پذيرفت. خشمش فرو نشست. اما مردم هم چنان مشتاق و هيجان زده به تو مى‏نگريستند. تو نيز آرام گرفته بودى. حسى عجيب به تو مى‏گفت كه مرد بزرگى از تو حمايت كرده است. على عليه السلام رو به تو فرمود: از اين جماعت هر كس را كه دوست دارى براى ازدواج انتخاب كن! نگاه كردى. على عليه السلام با زبان تو سخن گفته بود. احساس امنيت كردى. ديگر از چيزى نمى‏ترسيدى. چشمت به جوان خوش سيما و نورانى اى، گره خورد. بى اختيار برخاستى. جلو رفتى و آرام دستت را روى شانه‏اش گذاشتى. صداى اميرالمؤمنين در جانت طنين انداز شد:

نامت چيست؟!

- جهان شاه!

- تو را شهربانو مى‏خانم!

به اين ترتيب براى اولين بار، نام زيبايت بر لبهاى حيدرى عليه السلام تجلى يافت. احساس غرور مى‏كردى. احساسى كه حتى در دوران شاهزادگى‏ات در كاخ به آن نرسيده بودى. على عليه السلام رو به جوانى كه تو انتخاب كرده‏اى، فرمود: اى حيسن عليه السلام! از اين دختر بهترين شخص روى زمين براى تو متولد مى‏شود!

وقتى نام حسين عليه السلام به گوش تو مى‏رسد، تمام وجودت به لرزه در مى‏آيد... چگونه ممكن است؟... باور نمى‏كنى... يعنى مى‏شود؟... سؤال‏هاى مبهمى در انديشه‏ات تلاطم مى‏كند. حس مى‏كنى رؤياى پيشين تو رو به تعبير است. يادت مى‏آيد... - نه - نه - اصلا لحظه‏اى از مرور اين رؤيا جدا نبوده‏اى كه اكنون چيزى به يادت بيايد! هر لحظه در تجسم آن خواب صادقى؛ كه در خانه نشسته‏اى و ناگهان حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم به همراه حسين عليه السلام داخل خانه مى‏شوند و تو را براى حسين عليه السلام خواستگارى مى‏كنند. از همان لحظه، محبت عميق حسين عليه السلام چنان در دلت شعله ور مى‏شود كه لحظه به لحظه زندگانى در جست و جوى او تداوم مى‏گيرد.

روزهاى كاخ را به همه جبروت و تجمل، اما غمگين و پريشان به شام مى‏رسانى. دلت مى‏خواهد با كسى از راز اين رؤيا حرف بزنى. اما مى‏ترسى! ايران كجا و پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اسلام كجا؟! كاخ كجا و حسين عليه السلام كجا؟!... شب‏ها از پى هم مى‏گذرند، تا آن كه باز در رؤيايى زيبا حضرت زهرا عليها السلام را مى‏بينى كه به نزدت مى‏آيد و اسلام را بر تو عرضه مى‏دارد. تو در خواب شهادتين مى‏گويى و اسلام مى‏آورى. فاطمه عليها السلام رو به تو مى‏فرمايد: لشكر مسلمانان به زودى ير پدرت چيره خواهند شد و او را شكست خواهند داد و تو به اسارت در خواهى آمد! ناراحت مباش كه به زودى به حسين عليه السلام خواهى رسيد و خدا نخواهد گذاشت كه كسى دست به تو برساند تا آن كه به فرزند من برسى!

و خداوند در اين مدت - كه مثل صاعقه در آسمان زندگى‏ات گذشت - چه زيبا تو را از بلايا حفظ كرده است كه اينك مقابل پدرم زانو زده‏اى. باورت نمى‏شود! يعنى واقعا او را پيدا كرده‏اى؟! بازهم صداى على عليه السلام تو را به خود مى‏آورد. صداى مهربان او كه رو به حسين عليه السلام مى‏فرمايد: به شهربانو نيكى كن كه او پسنديده و نيكوست!

مادر! تو چه شباهت عجيبى با ميم دارى! بى جهت نيست كه على عليه السلام تو را مريم مى‏نامد. و پدر چه احترام شگفتى براى تو قائل است. به طورى كه تو را بر ديگر زنان خود مقدم مى‏دارد. و تو چنان در حمايت و الطاف پدر به سر مى‏برى كه ديگر حتى ناز و نعمت‏هاى دوران سلطنت پدرت را به ياد نمى‏آورى و هيچ گاه به مرور خاطرات كاخ يزدگرد نمى‏نشينى. پدر چنان از تعليمات ژرف اسلامى بهره مندت مى‏كند كه كاخ‏هاى مدائن را با آن شكوه و جلالت از ذهن پاك مى‏كنى. و روز به روز تشنه‏تر مى‏شوى. تشنه اسلام و عطش زده حسين عليه السلام... روزهاى زيباى زندگى‏ات به همين سادگى سپرى مى‏شود و تو روز به روز آسمانى شدن را بيش از پيش به تجربه مى‏نشينى...

اكنون سى و هشت سال از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گذشته است. لحظه‏هاى تولد من نزديك است. پنجمين روز ماه شعبان است، و اين جا خانه كوچك زهرا عليها السلام است. همان خانه مقدسى كه پدرم حسين عليه السلام در آن به دنيا آمد...

ماه‏ها - كه نه - سال‏ها در انتظار تولدم نشسته بودى... اينك براى ميلاد من، با درد فرياد مى‏كشى... و خوب مى‏دانم چه درد جان فرسايى تو را تسخير كرده است... تحمل كن مادر! مادر! در دردهاى جسمانى اين لحظه‏ات، رهايى و آرامش روحانى تو را مى‏بينم و چه آسودگى عميقى!

صداى گريه من در خانه فاطمه عليها السلام مى‏پيچد و اشك شوق در ديدگان پدر مى‏درخشد. اما اين شادمانى چقدر كوتاه است! ديگر صداى ناله تو نمى‏آيد... نوزاد را - مرا - در آغوش پدر مى‏نهند. اما چرا؟! مگر من مادر ندارم... لحظه به لحظه دلم بيشتر براى تو تنگ مى‏شود. مادر! چرا آرام گرفته‏اى؟! ناله كن! فرياد بزن! مادر! مرا به دنيا آورده‏اى كه خودت بروى؟!... آه! از همين لحظه آغاز، مصائب بر من سلام كرده‏اند... چه روزگار غريبى در پيش خواهم داشت!... نماز مادرانه‏ات را سلام داده‏اى و كودكت را در آغوش حسين عليه السلام بى مادر رها كرده‏اى تا زين العابدين شدنش را طى كند... و خود رها و آسوده به بيكران ملكوت شتافته‏اى... باشد، مادر! هميشه انتخاب‏هاى تو بهترين بوده است. اين انتخاب آخرين نيز بر تو مبارك باد؛ انتخاب آسمان؛ انخاب پرواز!