كجاوه دوم:
همگام با حضرت زهرا (عليها السلام)
شناس نامه حضرت خديجه
(عليها السلام)
نام: خديجه
لقب: مباركه، طاهره، كبرى
كنيه: امير المؤمنين على
هند، ام المؤمنين ام الزهرا (عليها السلام)
نام پدر: خويلد
نام مادر: فاطمه بنت زائده
محل ولادت: مكه
تاريخ ولادت: 15 سال پيش
از ميلاد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) - (55 سال پيش از بعثت)
مدت عمر: 65 سال
تاريخ وفات: سال دهم بعثت
نام همسر: حضرت محمد (صلى
الله عليه و آله و سلم)
تعداد فرزندان: دو پسر و
چهار دختر
محل دفن: مكه
پدر را نگاه مىكنم. چه قدر خسته و پريشان است!
اگر نيروى وحى نبود، بى گمان اين چنين نمىايستاد. چه روزهاى سختى را پشت سر نهاديم
و چه شبهاى دشوارترى را پيش رو داريم. مادر! من با همه كوچكىام خوب مىدانم كه
پريشانى پدر بى جهت نيست. حتما جبرئيل خبر تلخى آورده، اما خوب مىفهمم كه هر چه
باشد پدر به رضاى پروردگار يگانهاش راضى است. براى همين تو ديگر علت نگرانىاش را
نمىپرسى. كنارت مىنشينم. چقدر رنگ باختهاى و چه ضعيف و ناتوان شدهاى! تمام
توانايىات را به پاى پدر و اسلام او ريختهاى. من مىدانم بر تو چه گذشته و روزگار
با تو چگونه رفتار كرده است.
پلك هايت را بر هم بنه تا قصه قهرمانى تو را
برايت زمزمه كنم. يادت مىآيد؟! نه تو نمىتوانى به خاطر آورى. ولى حتما بعدها
برايت تعريف مىكنند كه روزى، روزگارى قريش از مكتب پيامبران دور شد و تحت حاكميت
جهل و جاهليت فرو رفت. استبداد، جنگ و خونريزى شهر را پر كرد. ناگهان در اين محيط
تاريك، ستارهاى درخشيد. من تلألو آن ستاره را به وضوح مىبينم. در خانه
خويلد دخترى به دنيا مىآيد كه نامش را
خديجه مىگذارند. خديجه - يعنى تو - در آن فضاى مخوف و
مكدر رشد مىيابى. كم كم به پرسشهاى مبهمى برخورد مىكنى و به تازه هايى دست
مىيابى. از همان آغاز از بتها بدت مىآيد. از اين رو به آيين مسيحيت روى مىآورى.
تو روحى سرشار از مهربانى و انسانيت دارى و هميشه با محبتى خاص با مستضعفان برخورد
مىكنى. به اين ترتيب در دنيايى از انسانيت رشد مىيابى.
پدر را نيز مىبينم. سالها از تولد تو گذشته
كه پدر به دنيا مىآيد. اينك او در آستانه نوجوانى به سر مىبرد. امروز با يكى از
بزرگان دين يهود در سراى باشكوه خود نشستهاى و كنيزان و خدمت كاران اطرافت را
گرفتهاند. در همين لحظه پدر از آن جا عبور مىكند. چشم دانشمند يهود به چهره زيبا
و قامت رعناى پدر مىافتد و بى درنگ رو به تو مىگويد:
از خديجه! هم اكنون از كنار خانهات جوانى عبور
كرد كه خاتم پيامبران خواهد بود. سوگند به خدا كه او پيامبر آخرالزمان خواهد بود.
خوشا به سعادت بانويى كه اين جوان شوهرش باشد، زيرا به شرافت، عزت و شكوه دنيا و
آخرت نائل مىشود!
سخنان عالم يهود، در جانت شعلهاى بر پا
مىكند؛ شعله هايى فراتر از هر آتش. به خود مىانديشى و به زندگى پر تلاطم خويش.
سالها پيش از ميان خواستگاران فراوانى كه داشتى با عتيق بن عائذ مخزومى ازدواج
كردى و هند ثمره زندگى شما شد. از اين رو تو را ام هند
مىخواندند. بعد از عتيق، با زراره بن نباش ازدواج كردى و دو فرزند از او به دنيا
آوردى، امام مدتى پس از همسرانت، تنها و غمگين به زندگى ادامه مىدهى. از آن دو،
ميراث بزرگى به تو مىرسد. غم فقيران و اندوه يتيمان تو را آرام نمىگذارد. از اين
رو ثروت خود را به جريان مىاندازى تا بتوانى به آنان كمك بيشترى برسانى.
با تدبيرى ويژه و درايتى عميق، به كمك
ثروتمندان سرشناس به تجارت مشغول مىشوى. بردگان بسيارى در حركت كاروان هايت وارد
مىشوند و روز به روز به ثروت تو افزوده مىگردد. به طورى كه هزاران شتر اموال
تجارى تو را به مراكز اقتصادى جهان انتقال مىدهند. تاجران تو به يمن، مصر، شام،
طائف، عراق، بحرين، عمان، حبشه و فلسطين و... آمد و شد دارند. ثروتمند ان عرب در
برابرت ناتوان ماندهاند. چهار صد غلام و كنيز به امور زندگى تو رسيدگى مىكنند.
بارگاهى از حرير سبز با طنابهاى ابريشم بر بام خانه خود افراشتهاى. در اين بارگاه
بزرگ از مردم فقير پذيرايى مىكنى. شخصيتهاى معروف عرب از تو خواستگارى مىكنند.
ولى هم چنان جواب تو منفى است. در اين ميان از گوشه و كنار، خبرهايى از مقام والا،
امانت دارى، راستگويى و خوش خلقى پدر به گوشت مىرسد. در انديشهاى بلند فرو
مىروى. ساعتها با خود خلوت مىكنى. آن گاه با سياست مخصوص خود، براى او پيغام
مىفرستى: محمد! كاروان تجارى من عازم شام است. از تو مىخواهم
در اين سفر، كاروانم را همراهى كنى!
پدر پيشنهاد تو را مىپذيرد و به كاروانت
مىپيوندد. سرپرستى كاروان بر عهده غلام مخصوصت ميسره
است. پس از روزها كاروان به شام مىرسد. مثل هميشه در كنار صومعه براى استراحت توقف
مىكنند. پدر زير سايه درختى مىنشيند. راهبى در صومعه مشغول عبادت است كه او را
نسطور مىخوانند. وى از صومعه، منظره بيرون را تماشا
مىكند. ناگهان چشمش به جوانى مىافتد كه زير درخت آرميده است. آن چنان جذاب اين
صحنه مىشود كه بى اختيار از صومعه بيرون مىآيد و ميسره را صدا مىزند:
آن مرد كه زير درخت است، كيست؟ ميسره پاسخ مىدهد:
مردى از قريش، از اهالى مكه! نسطور با نگاهى عميق و
نفسهايى كه به شماره افتاده، مىگويد: در اين ساعت زير اين
درخت، هيچ كس غير از پيامبرى بزرگ فرود نمىآيد!. نسطور سند حرف خود را
انجيل و كتابهاى آسمانى معرفى مىكند.
ساعتها مىگذرد. بازرگانان تو به خريد و فروش
مشغول مىشوند. پدر نيز كالاى تجارى خود را مىفروشد. بعد از اين كه كارها به سامان
مىرسند، كاروان به سوى مكه برمى گردد. در مسير بازگست، ميسره
گرماى شديد احساس مىكند. ناگهان ميسره متوجه پدر مىشود. ناباورانه، اما با چشم
خود مىبيند كه در فرشته با بال و پر خويش براى پدر سايهاى تشكيل دادهاند تا از
حرارت آفتاب مصون باشد. تماشاى اين صحنهها، ميسره را دگرگون كرده است. به محض ورود
كاروان به مكه، خود را به تو مىرساند و ماجراهايى را كه بر پدر گذشته برايت تعريف
مىكند. تو روزهاى پى در پى در خلوت و انديشهاى وسيعتر غرق مىشوى. تا بالأخره
امروز تصميم بزرگ و جسورانه خود را عملى مىكنى. براى پدر پيغام مىفرستى كه نزد تو
بيايد. وارد خانهات مىشود. به او مىگويى: اى پسر عمو! من به خاطر خويشاوندى،
شخصيت، امانت دارى، خوش اخلاقى و راست گويى تو در ميان قوم، شيفته و مشتاق تو
شدهام!
پدر موضوع را به عموهاى خود اطلاع مىدهد. ابو
طالب، نزد پدرت مىآيد و تو را براى پدر خواستگارى مىكند. تو در انتظار سامان
اوضاع نشستهاى و به روز اول دلدادگى مىانديشى. به سخنان عالم يهود، به جملات
انجيل مقدس و... مردان بنى هاشم به همراه ابوطالب به خانهات مىآيند تا در مورد
پدر صحبت كنند. ابوطالب به تو مىگويد: در مورد برادرزادهام نزد شما آمدهايم كه
نفع و بركتش عايد تو خواهد شد! اين جمله، شادمانى و اشتياق تو را تشديد مىكند. با
دلى سرشار از عشق و عطش مىگويى: اى آقاى من! محمد كجاست تا با او به گفت و گو
بپردازم و كلام دلنشين او را بشنوم؟! عباس از عموهاى پدر، برمى خيزد و مىگويد:
مىروم تا او را به حضور شما بياورم! عمه پدر - صفيه - پس از گفت و گوهاى زنانه با
تو، به سوى برادرانش مىآيد و مىگويد: برادران! اگر بناى ازدواج محمد را داريد،
برخيزيد! اين خبر، سرورى جاودان را در قلب بنى هاشم رقم مىزند. همه عموهاى پدر،
خشنودند. و تو از همه خرسندتر. اگر چه ابولهب با حسادت به اين صحنهها مىنگرد.
حدود دو ماه از سفر تجارتى پدر گذشته و امشب
مراسم عقد در خانه تو برگزار مىشود. ابوطالب خطبه عقد را قرائت مىكند:
حمد و سپاس خداوند اين كعبه را، كه ما را از
نسل ابراهيم و نژاد اسماعيل قرار داد و ما را در حرم امن خود فرود آورد و بركاتش را
در اين شهر بر ما ارزانى داشت. اين محمد، برادرزاده من است كه اگر مقامش با هر فردى
از قريش سنجيده شود، از او برتر آيد. و با هر كدام از آنان مقايسه شود، بالاتر و
فزونتر از همگان باشد. شخصى كه در ميان انسانها نظير ندارد اگر چه از نظر مالى
تهى دست است. اما او مشتاق ازدواج با خديجه است و خديجه نيز به اين ازدواج راضى
است. اينك نزد ورقه بن نوفل آمدهايم تا با رضايت و امر خديجه، او را به عقد محمد
در آوريم و مهريه او بر عهده من است. هر چه بخواهد از نقد و نسيه مىپردازم. سوگند
به پروردگار اين كعبه! محمد داراى بهرهاى بزرگ و دينى مشهور و انديشهاى كامل است!
اينك سكوت ابوطالب در مجلس، فريادهايى را در
درونت جريان مىدهد. ورقه بن نوفل سخن مىگويد، ولى دچار لكنت مىشود. با وجود آن
كه او از كشيشان مسيح و سخنوران دين است اما از ادامه سخن در مىماند. و حال صداى
توست كه سكوت زيباى ابوطالب را امتداد مىدهد: اى عمو! اگر چه تو در مجلس و حضور
مردم از من مقدمتر هستى، ولى از جان من مقدمتر نيستى! اى محمد! من خود را به عقد
ازدواج تو در آوردهام و مهريه را خود بر عهده گرفتم. به عمويت ابوطالب دستور ده،
تا شترى قربانى كند و جشن عروسى را برقرار سازد، تو هم صاحب اختيار همسر خود هستى!
در اين لحظه ابو طالب به حاضران مىگويد: گواهى
دهيد كه خديجه ازدواج با محمد را پذيرفت و مهريه آن را بر عهده گرفت! يكى از حاضران
با حيرت مىگويد: عجبا! تا كنون نديده بوديم كه زنى مهريه ازدواجش را بر عهده گيرد!
خشمى سنگين در جان ابوطالب ريشه مىدواند. با غضب از جا بر مىخيزد. اما همين كه
هيبت آرام و باشكوه تو را مىبيند، خشم خود را فرو برده و بلند و رسا نى فرمايد:
آرى! اگر مردان مانند برادرزادهام محمد باشند او را با گرانترين بها و سنگينترين
مهريه بربايند. ولى اگر امثال شما باشند، با شما جز به مهريه سنگين ازدواج نخواهند
كرد!
عظمت و عمق سخن ابوطالب، دهان همه مدعيان را
قفل مىكند. ابوطالب شترى قربانى كرده و وليمه عروسى را برگزار مىكند. يكى از
شاعران قريش، اشعارى را قرائت مىكند. مردم از غذا مىخورند و اين ازدواج مقدس را
تبريك مىگويند.
زندگى مشترك تو و پدر در آرامشى زيبا آغاز
مىشود. روزها از پى هم مىگذرند و زمان به حركت خود ادامه مىدهد. اولين فرزند شما
به نام قاسم به دنيا مىآيد. اما با عمرى كوتاه جهان را
ترك مىگويد و جسم خود را بر زمين مىگذارد.
سالها مىگذرد و پدر، به دوران چهل سالگى خود
پامى نهد. روز بيست و هفتم ماه رجب است. پدر بر فراز كوه حراء به مناجات با خدا
مشغول است كه ناگاه پيك وحى، جبرئيل - مقامش افزون - بر او نازل مىشود:
به نام خداوند بخشاينده مهربان. اى رسول! قرآن
را به نام پروردگارت كه آفريننده عالم است بر خلق قرائت كن. خدايى كه آدمى را از
خون بسته آفريد... بخوان قرآن را و بدان كه پروردگار تو كريمترين عالم است. خدايى
كه بشر را علم نوشتن آموخت و به آدم آن چه را نمىدانست الهام كرد.
نخستين پرتوهاى وحى، بر جان پدر مىتابد. خستگى
و هيجانى بى اندازه او را تسخير مىكند. نزد تو مىآيد و مىفرمايد:
مرا بپوشان و جامهاى بر من بيفكن تا استراحت كنم.
از سويى ديگر چگونه مىتوان در برابر اين
مشركان و بتهاى متعدد، رسالت خود را بيان كرد؟! و مردم را به سوى خداى يگانه
خواند؟! اين تنها مطلبى است كه بر پدر فشار مىآورد. پدر يقين دارد هر چه بر او وحى
مىشود از جانب خداست. ولى اضطراب و فشار او را رها نمىكند. در اين شرايط سخت،
تنها قوت قلب او تو هستى. مىنشينى و به چشمان خستهاش خيره مىشوى. آن گاه با
مهربانى او را تسلا مىدهى. لبخند آرام تو هراس و خستگى را از جان پدر مىزدايد.
لبهاى متبسم تو، آهنگ آرامش را بر روح پدر مىنوازد: مژده باد
به تو اى رسول خدا! سوگند به خدا كه خداوند جز خير تو را نمىخواهد. بشارت باد بر
تو كه رسول خدا شدهاى!
مىخواهى به يقين بيشتر برسى. برمى خيزى و به
سوى ورقه مىآيى. در مورد اين اتفاق عظيم و حالات عجيب
پدر را با او مشورت مىكنى. ورقه اطلاعات وسيعى از كتب
مقدس به دست آورده است. مىگويد: خديجه! هرگاه آن حالات وحى بر
محمد عارض شد، تو سرت را برهنه كن. اگر آن شخص خارج شد، او فرشته است و گرنه شيطان
است كه خود را بر محمد ظاهر مىكند! تو اين امتحان را انجام مىدهى. سرت را
برهنه مىكنى. ناگهان جبرئيل از پدر دور مىشود و وقتى سرت را مىپوشانى، بازمى
گردد. با اين اطمينان قلبى، با تمام وجود به يگانگى خداوند و رسالت پدرم محمد گواهى
مىدهى و اسلام مىآورى. به اين ترتيب اولين زنى مىشوى كه اسلام را در آغوش - كه
نه - خود را در آغوش اسلام خلاصه كرده است.
هنوز روزگار جاهليت عرب است، اما بعثت پدرم
اتفاق افتاده. تنها تو و على عليه السلام به او ايمان
آوردهايد. امروز عباس، عموى پدر، كنار كعبه ايستاده و با دوستان خود صحبت مىكند.
در همين حال، پدر كنار كعبه مىآيد و چشم به آسمان مىدوزد. آن گاه رو به قبله
مىايستد. لحظاتى بعد پسرى جوان سمت راست او نى ايستد و اندكى بعد، تو پشت سر آنها.
هر سه با هم به ركوع و سجود مىرويد. اين خم و راست شدنها، دوستان عباس را به حيرت
مىاندازد. مىپرسند: چه چيز عجيبى! اين يعنى چه؟!
عباس مىگويد: آرى! امرى است عظيم و شگفت. اين
جوان محمد بن عبدالله برادرزاده من است و آن نوجوان على بن ابى طالب، و آن بانو،
خديجه همسر محمد. برادرزادهام به من خبر داده كه پروردگار او، خداوند آسمان و زمين
است و او را به اسلام فرمان داده است. به خدا در سراسر زمين، جز اين سه تن كسى ديگر
اسلام نياورده است!
اين آغاز اسلام است. اما خيلى زود، حقانيت دين
پدر گسترش مىيابد و مردم به دين مقدس اسلام روى مىآورند. عبدالله دومين پسر شما
بعد از بعثت به دنيا مىآيد. خواهرانم زينب، رقيه، ام كلثوم، در دامان پاك تو رشد
مىكنند. مادر! خوب مىدانم چه ملامتى از زنان قريش تحمل كردهاى.
مدت هاست كه زنان مكه از تو دورى مىكنند و به
خانهات رفت و آمد ندارند. آنان، تو را به علت ازدواج با پدر سرزنش مىكنند. اين
ملامتها، جان تو را سخت آزرده ولى به عشق پدر سكوت كردهاى.
مدتى است، براى پدر نگران و بى تابى. مىترسى
كه به او آسيبى برسد. خدا اين اضطرابهاى پى در پى تو را با حضور من تسكين مىدهد.
من در رحم با تو سخن مىگويم و تو را به اذن پروردگارم دلدارى مىدهم. تو اين موضوع
را از همه مخفى داشتهاى. حتى از تكلم من و خلوت زيبايمان به پدر هم چيزى نگفتهاى.
امروز پدر وارد خانه مىشود. در حالى كه تو مشغول حرف زدن با من هستى. پدر جلو
مىآيد و با مهربانى مىپرسد: خديجه حان! با چه كسى حرف
مىزدى؟ اين جا كه كسى غير از تو نيست! تو پرده از راز خود برمى دارى و جواب
مىدهى: فرزندى كه در رحم من است با من سخن مىگويد و مونس من
است.... پدر با لبخندى قدسى مىفرمايد:
اين جبرئيل است كه به من خبر مىدهد اين فرزند،
دختر است و خداوند به زودى نسل مرا از او قرار خواهد داد. امامان از نسل او به وجود
مىآيند كه خداوند پس از انقضاى وحى، آنان را خليفه و جانشين من قرار خواهد داد!
با همين بشارت سبز، تو نيز ايام باردارى را
سپرى مىكنى تا آن كه به روزهاى تولدم نزديك مىشوى. درد زاييدن تو را فرا مىگيرد.
براى زنان قريش پيام مىفرستى كه: بياييد به يارى من و مرا در
وضع حمل يارى كنيد! اما آنان پاسخ مىدهند: موقعى كه تو را نصيحت كرديم و
گفتيم با يتيم عبدالمطلب ازدواج نكن، حرف ما را نشنيدى و سخن ما را رد كردى. حالا
كه بيچاره و درمانده شدهاى ما را به سوى خود مىخوانى؟!
اندوهى سنگين در دلت مىنشيند. به طورى كه من
حجم بغض سينهات را احساس مىكنم. درد تنهايى از درد زادن برايت گرانتر آمده است.
اما خدا تو را تنها نمىگذارد. ناگهان چهار زن گندم گون و بلند قامت وارد مىشوند.
خوب مىدانم كه اينان فرستاده خداوندند. اما تو از ديدن آنان هراسناك مىشنوى. يكى
از آنها جلو مىآيد و مىگويد: از خديجه! ناراحت نباش! ما از طرف خدا به سوى تو
آمدهايم. ما خواهران تو هستيم. من ساره همسر ابراهيم، خليل خدايم. اين آسيه، دختر
مزاحم است كه در بهشت همنشين تو خواهد بود. ديگرى مريم، دختر عمران است و آن يكى
كلثوم خاهر موسى است. خداوند ما را نزد تو فرستاد تا در هنگام وضع حمل، تو را يارى
كنيم! دور تو را مىگيرند و لحظاتى بعد من به اذن پروردگارم به دنيا پا مىنهم.
ناگاه ده تن از حوريان بهشت با ظرفى از آب كوثر نازل مىشوند و مرا با آب بهشت شست
و شو مىدهند و در جامهاى سفيد مىپوشانند. هالهاى از نور مرا در بر مىگيرد كه
با آن همه خانههاى مكه روشن مىشوند. با قدرت خدا زبان مىگشايم:
گواهى مىدهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست. پدرم رسول خدا و
سرور پيامبران است و شوهرم سرور اوصيا. و فرزندانم سروران اهل بهشت.
به زنان آسمانى سلام مىكنم. آنها با روى باز و
چهرهاى خندان جوابم را مىدهند و رو به تو مىگويند: خديجه! فرزند خود را كه
پاكيزه و مبارك است در آغوش بگير! با شادمانى مرا به سينه مىفشارى. مىدانم چه
احساس زيبايى دارى. اين ثانيهها، حاصل تمام زندگانى توست و خدا مرا به عنوان
هديهاى جاودان به تو عطا كرده است. با بعثت پدر و رسالت سهمگين او، مرحله حساس
زندگى تو فرا مىرسد. فشارها از هر سو مسلمانان را احاطه مىكند. تو نيز با پايدارى
كامل، تمام نيروى خود را براى حمايت پدر به كار مىگيرى.
دوران سخت شعب فرا
مىرسد. سنى از تو گذشته و نياز بيشترى به استراحت و مراقبت دارى. ولى در محيط شعب،
چارهاى جز صبر و تحمل نيست. دوران شعب، سه سال طول مىكشد. گرسنگى، خستگى و... تو
را سخت، شكسته است.
با يارى خدا و توكل مسلمانان، دوران شعب نيز به
پايان مىرسد. احساس مىكنم فضاى خوبى براى مراقبت از تو، به وجود خواهد آمد. اين
روزها پدر بيشتر از پيش در خانه حضور دارد. ولى ديگ آن شادمانى هميشگى در چهرهاش
نيست. تو در بستر بيمارى افتادهاى و اين تنها دليل اندوه پدر است. پشت در اتاق
نشستهام كه صدار پدر به گوشم مىرسد. پدر با تو سخن مىگويد:
اى خديجه! براى آن چه از رنج و اندوه كه برايت پيش آمده نگران و غمگين هستم. ولى
خداوند در رنج و اندوه، خير بسيار قرار داده است. وقتى به نزد همدمهاى خود وارد
شدى سلام مرا به آنان برسان! و صداى لرزان و ضعيف تو بر جانم مىنشيند:
اى رسول خدا! آن همدمها چه كسانىاند؟! پدر جواب
مىدهد: مريم، دختر عمران، آسيه دختر مزاحم، و كلثوم خواهر
موسى.
ديگر صداى تو را نمىشنوم. با آن كه مىدانم
سفارش مرا به اسماء كردهاى و براى تنهايى و يتيمىام
اشك ريختهاى. چيزى قلبم را به لرزه وامى دارد. به سوى پدر مىدوم. صورت پدر خيس
است. اشك چون سيلى مداوم از چشمانش فوران مىكند. با گريه مىپرسم:
پدر! ماردم. كجاست؟!. جبرئيل اين پريشانى و هراس مرا
تاب نمىآورد. پيغام مىآورد:
يا رسول الله! پروردگارت به تو فرمان مىدهد كه
به فاطمه سلام برسان و به او بگو: مادرت در خانهاى در بهشت است كه از يك قطعه
بلورين ساخته شده كه پايهاش از طلا و ستونش از ياقوت سرخ مىباشد و بين آسيه و
مريم قرار گرفته است.
نمىدانم چرا، اما لحظاتى است كه دلم را با
همين بشارت جبرئيل آرام كردهام. قرستان حجون، از امشب، سيده زنان بهشت را مهمان
خود دارد. پدر را نگاه مىكنم. چقدر تنها و غريب است. حق دارد، نه همسر، كه
بزرگترين يار و حامى خود را از دست داده است. اما چشمانش به آسمان گره خورده.
مىدانم كه از همان آفاق وسيع، به پدر دلگرمى مىدهى. من هم از اين لحظه به عشق تو
و به آرزوى روزى كه دوباره در كنارت قرار گيرم، پابه پاى پدر از مزارت به سوى خانه
حركت مىكنم. مادر! دلم هميشه برايت تنگ خواهد بود.
كجاوه سوم:
همگام با على (عليه السلام)
شناس نامه حضرت فاطمه بنت
اسد (عليها السلام)
نام: فاطمه (عليها السلام)
نام پدر: اسدبن هشام
نام مادر: فاطمه (عاتكه)
محل ولادت: مكه
تاريخ ولادت: حدود سال 61
قبل از هجرت
مدت عمر: 65 سال (به
روايتى 60 و 70 نيز ذكر شده است.)
تاريخ وفات: سال چهارم
هجرت
نام همسر: ابوطالب (عليه
السلام)
تعداد فرزندان: چهار پسر و
دو دختر
محل دفن: مدينه
كسى چه مىداند در اين بقيعستان غم، چه بر دل
توفانى من مىگذرد! مادر! دلم تنگ شده است براى آن ثانيههاى عظيمى كه از فراسوى
آفرينش به تماشايت مىنشستم. امروز دوباره دلم هواى آن تماشاهاى آسمانى را دارد.
دوباره در منظر نگاهم بنشين! تو را مىبينم و در آن فضاى مكدر و منفور. سالهاى
سياه جاهليت زمين را به نسيانى كريه كشانده است. اعراب جاهلى بر قتل و غارت و زنده
به گور كردن دختران سبقت مىجويند و بر اين كارها به خود مىبالند. در اين ميان
برخى خاندان، مثل كوه در برابر توفان جاهليت ايستادهاند. جوانى پاك و روحانى غمگين
و مأيوس چشم به آسمان مىدوزد و نجات مردم را از خداى يگانهاش مىطلبد. اين جوان
اسد نام دارد. پس از اين پريشانىها، با مادر خود در
مورد ازدواج صحبت مىكند برايش دخترى صالح به نام عاتكه
را خواستگارى مىكنند. بعد از مدتى زندگى مشترك، خداوند دخترى زيبا به آن دو عطا
مىكند. دخترى به نام فاطمه؛ يعنى تو.
اسد، عاشقانهتر از هر پدرى دوستت دارد و به تو
مىبالد. هيچ گاه دامن خود را به شرك نمىآلايى. از همان ابتدا، مذهب حنيف را
مىپذيرى و از پيروان ابراهيم خليل قرار مىگيرى. كم كم بزرگ مىشوى. به سنى مىرسى
كه خواستگاران بر در خانه اسد مىكوبند. يكى از روزهاى گرم مكه است. ابوطالب به
خواستگارى تو مىآيد. با سوابق درخشانى كه از او سراغ دارى، ازدواج با او را
مىپذيرى. پدرم ابو طالب، شخصيت برجسته عرب است و اصالت و محبوبيت خاصى دارد. تو
همه خوبىهاى اين خاندان را مىدانى و مهمتر از همه، نور روحانيت را در چهره پدر
در مىيابى. پدر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
توجه خاصى دارد. تو نيز با تمام وجود، مادرانه براى رشد محمد
صلى الله عليه و آله و سلم تلاش مىكنى. تا جايى كه برخى گمان دارند تو او
را از فرزندان خود بيشتر دوست دارى. وقتى عبدالمطلب، محمد را به پدر مىسپارد، او
را به خانه تو مىآورد و به تو مىفرمايد: بدان كه اين كودك،
پسر برادر من است. او از جان و مالم نزد من عزيزتر است. مواظب باش كه اگر چيزى از
تو خواست كوتاهى نكنى!. تو مىخندى و با آرامشى مادرانه جواب مىدهى:
سفارش محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به من مىكنى، در
حالى كه او را از جان و فرزندانم بيشتر دوست مىدارم!
پدر با شنيدن جواب تو خوش حال مىشود و آرام
مىگيرد. خدا چهار پسر و دو دختر را ثمره زندگى تو و پدر قرار مىدهد. اما محبت و
مهربانى تو در حق محمد به اندازهاى است كه خدا مىخواهد تو را از بقيه مادران
متمايز نمايد. حادثهاى لازم است تا مقام تو براى هميشه در هستى ثبت شود. و آن
حادثه به زيباترين شكل رقم مىخورد. ماههاست كه مرا در رحم خود پرورش مىدهى. مردم
مشغول طواف و مناجاتاند. به كعبه نزديك مىشوى. گروهى از بنى عبدالعزى روبهروى
كعبه نشستهاند. چه ثانيههاى عجيبى است! مادر! آن لحظهها، هميشه در درونم تمديد
مىشوند و همين حس آغاز است كه مرا ياراى زندگى مىدهد.
درد تمام وجودت را در برگرفته. دردى ناگهانى و
عميق. دستت از همه جا كوتاه است. نگاه مىكنى. نه زنى مىبينى نه ياورى. درست در
موقعيتى كه هر زنى به يارى زنان ديگر نيازمند است، متوجه قدرت لايزال مىشوى و با
تمام وجود او را صدا مىزنى: اى پروردگار من! به تو و آن چه از
جانبت از پيامبران و كتاب آمده و به نياى خود ابراهيم خليل عليه السلام كه بيت عتيق
را بنا نهاد، ايمان دارم. پس به حق آن كه اين خانه را بنا نهاد و به حق مولودى كه
در رحم من است، اين وضع حمل را بر من آسان گردان!
در همين لحظه بزرگترين رويداد هستى بر كعبه
عارض مىشود. همه مىبينند كه ديوار كعبه شكافته مىشود و تو به فرمان الهى، وارد
مىشوى و از چشم انسانها نهان مىگردى. ديوار به حالت اول برمى گردد. مردان عرب به
سرعت براى باز كردن در كعبه اقدام مىكنند. كليد مىآورند. كلنگ مىزنند. اما هيچ
نيرويى بر كعبه تأثير نمىگذارد. همه به اين باور مىرسند كه قدرتى ماورايى اين
اتفاق را جهت دهى مىكند. سه در روز كعبه مهمان هستى. روز چهارم است و خبر نهان شدن
تو در كعبه، ميان مردم شهر پيچيده. ناگهان مثل چهار روز پيش ديوار كعبه شكافته
مىشود و تو خرامان خرامان از دل خانه خدا پا بيرون مىنهى.
لحظه حلول ملكوت بر زمين است. مرا در آغوش
دارى. تنها خدا مىداند و تو كه آن سه روز در كعبه بر ما چه گذشته است. مرا بر روى
دست مىگيرى و مىفرمايى: من بر زنان پيش از خود برترى
يافتهام، زيرا آسيه دختر مزاحم خدا را پنهانى در جايى پرستش مىكرد كه خداوند دوست
نداشت در آن مكان عبادتا شود جز در حالت اضطرار. مريم دختر عمران، نخل خشك را تكان
داد تا خرماى تازه آن را تناول كند. اما من داخل خانه خدا شدم و از ميوهها و
روزىهاى بهشتى خوردم...
مردم سراپا حيرت به تو خيره ماندهاند. زمين
تشنه كلام تو باقى مانده است و تو اين عطش را چنين شعله ور مىكنى: و چون خواستم
بيرون آيم در هنگامى كه فرزند برگزيدهام بر روى دست من بود، هاتفى از غيب مرا ندا
كرد كهاى فاطمه:
اين فرزند بزرگوار را على
نام كن. به درستى كه منم خداوند على اعلى و او را آفريدهام از قدرت و عزت و جلال
خود و بهره كامل از عدالت خويش به او بخشيدهام و نام او را از نام مقدس خود اشتقاق
نمودهام. او را به آداب خجسته خود تأديب نمودهام و امور خود را به او تفويض
كردهام. در خانه محترم من متولد شده است و او اول كسى است كه بر بالاى بام خانهام
اذان خواهد گفت و بتها را خواهد شكست. و آنها را از بالاى كعبه به زير خواهد
انداخت. مرا به عظمت و بزرگوارى و يگانگى ياد خواهد كرد. او بعد از حبيب من و
برگزيده از جميع خلق من محمد صلى الله عليه و آله و سلم،
امام و پيشوا و وصى او خواهد بود. خوشا به حال كسى كه او را دوست دارد و يارى كند و
يارى كند او را، و واى بر حال كسى كه فرمان او نبرد و او را يارى نكند و انكار حق
او نمايد!
پدر مرا به سينه خود مىفشارد و دست تو را
مىگيرد. سپس به سوى ابطح مىرويد و اشعارى مىخواند و در آن از خدا مىخواهد كه
براى من نامى تعيين كند و خداوند نام على را برايم برمى
گزيند. مرا به خانه مىآوريد. پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم مرا در آغوش مىگيرد و در دامن خود مىگذارد. تا نگاهم به چشمان پرفروغ
او مىافتد، لبخند زنان، با قدرت خدا به سخن در مىآيم:
السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته. سپس به اذن لايزال آيات
سوره مؤمنون را قرائت مىكنم. اشك در چشمانت حلقه زده است اين را به همه تار و پودم
احساس مىكنم. چه افتخارى بالاتر از اين!؟ تو اولين زنى هستى از بنى هاشم كه با
مردى هاشمى ازدواج كردهاى. از اين رو نسب من هم از مادر و هم از پدر به هاشم بن
عبد مناف مىرسد و اين فخر بزرگى است.
بقيع در چه آرامشى فرو رفته است! باز هم به ياد
روزهاى اولى مىافتم كه اسلام پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم را پذيرفته بوديم. من اولين مردى بودم كه با سن اندك خود، اسلام آوردم و
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق كردم. يادم
هست و به وضوح مىبينم آن روز زيبا را. مقابلت مىنشينم و مىگويم:
پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم آغاز شده است. او به
بعثت رسيده! تو خوب مىدانى كه چه علاقه عجيبى ميان من و محمد
صلى الله عليه و آله و سلم است. آن سال سياه را به خاطر
مىآورى، كه قحطى شهر را در بر گرفت. پدر، قدرتى براى سير كردن ما نداشت. از اين رو
مرا به نزد محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاديد. و
من در خانه پاك خديجه، در آغوش محمد صلى الله عليه و آله و سلم
رشد يافتم. امروز به چشمانم خيره مىشوى و سالهاى هم نشينى مرا با محمد
صلى الله عليه و آله و سلم مرور مىكنى. آن گاه از
اسلام او مىپرسى و من برايت هر آن چه را ديده و شنيدهام تعريف مىكنم. اشكى مقدس
در چشمان زلالت جارى مىشود و در دل له يگانگى خدا و رسالت محمد
صلى الله عليه و آله و سلم شهادت مىدهى.
سالهاى سخت شكنجه مىگذرد و دوران شعب به همه
پريشانى و محنتش به پايان مىرسد. ليله المبيتليله المبيت:
شبى كه حضرت على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خوابيد تا
دشمنان اسلام كه خانه را محاصره كرده بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را
در خانه احساس كنند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بتواند از مكه خارج شود.
من بهانه خوبى است براى حركت پيامبر و اسلامش به سوى مدينه و سپس جهان هستى.
ما نيز به دنبال پيامبرمان به سوى مدينه هجرت مىكنيم. سفر خوبى است. فواطم
در اين سفر حضور درخشانى دارند. به مدينه مىرسيم و در كنار مهاجران زندگى خود را
ادامه مىدهيم.
سالهاى حساس و بهرانى اسلام در مدينه سپرى
مىشود. غزوهها و جنگها، پيروزىهاى گستردهاى بر اهل حق بشارت مىدهد. تو در طول
زندگانى خويش از توحيد دست نكشيدهاى. حتى با وفات پدرت در حمايت از اسلام و رسولش
جسورتر و مقاومتر شدهاى. روزهاى بيمارى تو آغاز مىشود كهولت سن چهرهات را خسته
كرده است. مىدانم كه به استراحتى بلند نياز دارى. چهار سال از هجرت گذشته و تو
پيرزنى 65 ساله در گوشه مدينه نشستهاى و به فراق پدرو خديجه در عام الحزن
مىانديشى. همين چند روز پيش كه به ديدنت آمدم، آثار سفر را در نگاهت هويدا ديدم.
گويى رسا و واضح با من از سفرى دور و استراحتى بلندتر سخن مىگفتى. امروز كه چنين
آشفته و غمگين بر مزارت نشستهام به ياد چند ساعت پيش هستم. پريشان و خسته به سوى
پيامبر دويدم. و چه دويدن مأيوسانهاى!
مىبينى! پيامبر خدا نشسته است و من با گريه
وارد مىشوم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرش را
بلند مىكند و با تعجب مىپرسد: چه شده است، على جان! چرا گريه
مىكنى؟! جواب مىدهم: يا رسول الله! مادرم فاطمه، از
دنيا رفت! بغض در گلوى پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم مىنشيند. برمى خيزد و مىفرمايد: به خدا سوگند او
مادر من هم بود!
شتابان به سوى خانه ما مىدود. كنار جنازهات
مىآيد و بر تو مىگريد. به زنان مهاجر و انصار فرمان مىدهد كه تو را غسل دهند.
كار غسل تمام مىشود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
را خبر مىكنند. يكى از پيراهنهاى خود را در مىآورد و مىفرمايد:
فاطمه را در اين پيراهن كفن كنيد! من و ديگر اصحاب خوب
مىدانيم دليل كار او چيست. اما پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم رو به مسلمانان مىفرمايد: كارى كردم كه هيچ گاه
مانند آن را انجام نداده بودم، علت را نمىپرسيد؟! همه منتظرند تا خود جواب
بگويد. اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنازه تو
را بر دوش مىگيرد. آه مادر! همين چند ساعت پيش، تو را به بقيع آورديم. جنازهات را
بر زمين نهاديم. باز همه چيز مقابل چشمانم مرور مىشود. چه غم سنگينى است! پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم خم مىشود خود به داخل قبر
مىرود و در آن مىخوابد. آن گاه بر مىخيزد و جنازه تو را در قبر مىنهد. سپس سرش
را به طرف تو خم مىكند و مدتى طولانى با تو سخن مىگويد. هيچ كس نمىداند با تو چه
مىگويد. تنها كلمه آخر را مىشنويم. سه مرتبه مىفرمايد:
پسرت! آن گاه بيرون مىآيد و خاك بر قبر تو مىريزد. خود را به روى قبرت
مىاندازد و با صداى بلند مىفرمايد: معبودى جز خداى يكتا
نيست. پروردگار! من او را به تو مىسپارم! از جاى برمى خيزد. مسلمانان جلو
مىآيند. مرا تسلى مىدهند و به پيامبر مىگويند: كارهايى
انجام داديد كه تا كنون نكرده بوديد. حال پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم پرده از رازها برمى دارد. مىفرمايد:
من امروز، احسان و نيكىهاى ابوطالب را از دست
دادم. فاطمه كسى بود كه اگر چيزى نزد خود مىداشت مرا بر خود و فرزندانش مقدم
مىدانست. من روزى از قيامت سخن به ميان آوردم و از اين كه مردم در آن روز برهنه
محشور مىشوند، حرف زدم. فاطمه با شنيدن آن سخنها با ناراحتى و هراس گفت: واى از
اين رسوايى! و من برايش ضمانت كردم كه خدا او را با بدن پوشيده محشور گرداند. از
فشار قبر ياد آورى كردم. او گفت: واى از ناتوانى! من ضمانت كردم كه خدا او را ايمن
كند. و اين كه خم شدم و با او سخن گفتم براى اين بود كه پرسش هايى را كه از او
مىشود به تلقين كنم. چون از او پرسيدند، پروردگارت كيست، جواب داد. وقتى پرسيدند،
پيغمبرت كيست، باز هم پاسخ داد. وقتى پرسيدند امام و ولى تو كيست؟ در پاسخ ماند و
چيزى نگفت و من به او گفتم: پسرت. پسرت...
سر بر مزار تو مىنهم و در اين سكوت تلخ، بر
جدايى تو مويه مىكنم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
به عمار مىفرمايد: به خدا سوگند، من از قبر فاطمه بيرون
نيامدم جز آن كه دو چراغ از نور را ديدم كه نزديك سر فاطمه آوردند و دو چراغ ديگر
از نور در نزد دستهاى او بود و دو چراغ از نور در كنار پاهايش و دو فرشته كه بر
قبر او گماشته بودند و تا روز قيامت براى او استغفار خواهند كرد! روز غم
انگيزى است مادر! و تنهايى من از آن غمانگيزتر! دلم برايت تنگ شده است و چه زود،
رفتن تو مرا پير كرده است به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
نگاه مىكنم، چه غم سنگينى بر شانههاى استوارش به تلاطم در آمده. هنوز مدتى از عام
الحزن نگذشته كه تو اين چنين زخمهاى او را تازه كردهاى!
پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم با شكوه و مقاوم از بقيع دور مىشود و به سوى اجتماع مسلمانان
مىرود. با خود مىانديشم، تو مقدمه حضور و حركت من بودهاى و بى جهت نيست كه
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بارها فرمود:
بهشت زير پاى مادران است.
مادر! بهشت بر تو گوارا باد! من نيز به دنبال
پيامبر مىروم و تو را در اين بقيع خاموش با فرشتگان تنها مىگذارم.