سر آغاز
طفيل هستى عشقند آدمى و پرى
ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
... و بدين ترتيب، خداوند در زمين، مادر را
سايبان عطوفت قرار داد و در آسمان، بهشت را زير پايش!
من نيز به رسم ادراك اين مقام، مجموعه حاضر را
به روح مهربان و حامى مادرم تقديم مىكنم. او كه مرا در مسير محبت اهل بيت
عليهم السلام، مادرى كرد.
و يادش سبز!
نويسنده
مقدمه
به نام او؛ كه انسان را براى حركت در گستره
تعقل آفريد و بشر را مسافرى به سوى جاودانگى خواست.
اينك ما؛ مسافران قريه بيدارى، در جاده بلوغ
پابهپاى كاروان آسمانيان، به سوى هدف آفرينش در حركتيم و خداوند ساربان اين قافله
لايزال است.
كاروانى با سيزده كجاوه؛ در هر كجاوه پابهپاى
معصومى قدم برمى داريم و در حين حركت، به تكلم تاريخى آن بزرگ، كه مرور داستان سكوت
مادر خويش بر خاك است، گوش فرا مىدهيم.
در كجاوه اول: همگام با پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم از آمنه
عليها السلام مىشنويم و داستان شكوهش.
در كجاوه دوم: همگام با حضرت زهرا
عليها السلام، حضرت خديجه عليها
السلام و صلابتش را مرور مىكنيم.
در كجاوه سوم: همگام با اميرمؤمنان
عليه السلام، جاده را به نام فاطمه بنت اسد
عليها السلام طى مىكنيم.
در كجاوه چهارم: همگام با امام حسن
عليه السلام، عطر فاطمه عليها
السلام را در كاروان استشمام مىكنيم.
در كجاوه پنجم: همگام با امام سجاد
عليه السلام، از حضرت زهرا شهربانو
عليها السلام و بزرگىاش مىشنويم.
در كجاوه ششم: همگام با امام باقر
عليه السلام، در داستان فاطمه بنت حسن
عليها السلام سير مىكنيم.
در كجاوه هفتم: همگام با امام صادق
عليه السلام، در سير زندگانىام فروه خواهيم بود.
در كجاوه هشتم: همگام با امام كاظم
عليه السلام، در مرور عظمت حميده غوطه ور خواهيم ماند.
در كجاوه نهم: همگام با امام رضا
عليه السلام، در قصه دل نشين نجمه سير خواهيم كرد.
در كجاوه دهم: همگام با امام جواد
عليه السلام، حضرت خيزران را مرور مىكنيم.
در كجاوه يازدهم: همگام با امام هادى
عليه السلام، با حضرت سمانه آشنا مىشويم.
در كجاوه دوازدهم: همگام با امام حسن عسكرى
عليه السلام، حضرت حديثه را به تماشا مىنشينيم.
در كجاوه سيزدهم: همگام با امام موعود
عجل الله تعالى فرجه الشريف، به شكوه حضرت نرجس ايمان
مىآوريم.
اميد اين كه تا قريه نور، تا روشناز وصال،
همسفران صميمى اين كاروان باقى بمانيم.
كجاوه اول:
همگام با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
شناس نامه حضرت آمنه
(عليها السلام)
نام: آمنه
نام پدر: وهب
نام مادر: مره بن عبدالعزى
محل ولادت: مكه
تاريخ ولادت: سال 76 قبل
از هجرت
مدت عمر: سى سال
تاريخ وفات: سال 46 قبل از
هجرت (576 ميلادى)
نام همسر: عبدالله
تعداد فرزندان: يك فرزند
محل دفن: ابواء
مىگويند: خدا علم لدن را در نهاد پيغمبران
قرار مىدهد. در اين لحظههاى غمانگيز و اين ثانيههاى غريب، احساس مىكنم نه چند
سال كه قرنها با تو زيستهام. من با تولد تو، حضور خويش را در هستى به يقين رسيدم.
حتى شايد خود به ياد نداشته باشى، اما روز تولد تو را به وضوح مىبينم. شهر مكه
شاهد ميلاد دخترى از خاندان عبد مناف است. وهب - بزرگ قبيله بنى زهره - تو را در
آغوش مىفشارد و مره مادرانه به تو خيره مىماند. اشك
شوق در چشمانش حلقه زده است. نام تو را آمنه مىگذارند
و چه نام زيبا و بلندى. تو در خانوادهاى اصيل و بزرگ رشد مىكنى. كم كم ميان مردم
مكه عظمت و محبوبيت خاصى مىيابى. با چشمانى روشن و چهرهاى نجيب، خود را ميان حجاب
عرب از نگاه مردم پنهان مىدارى. دوران كودكى و نوجوانى تو با ارتباط دوستانهاى
ميان قبيلهات با خاندان هاشمى سپرى مىشود. در اين ميان، تو عبدالله - پدرم - را
بهتر از همه مىشناسى. جوانى است خوش سيما و خوش اخلاق، كه در خاندان بنى هاشم نظير
ندارد. پدر بزرگم عبدالمطلب، امير مكه است و تنها شخصيت محبوب قبيله.
مردم مكه نور عجيبى را در سيماى پدرم مشاهده
مىكنند. براى همين او را مصباح حرم مىخوانند. كم كم
زيبايى و جذابيت او آوازه شهر مىشود. امروز عبدالله جوان به تنهايى به شكار رفته
است. دشمنان و بدخواهان، به سويش حمله مىكنند. پدرت وهب، جريان را مىبيند. با
اضطراب و ترس، بى درنگ خود را به مكه مىرساند و ميان بنى هاشم فرياد مىزند:
عبدالله را دريابيد كه دشمنان، قصد جانش را كردهاند! بنى هاشم با شتاب خود را به
عبدالله مىرسانند. دشمنان با ديدن آنان پا به فرار مىگذارند و به اين ترتيب
عبدالله از مرگ نجات مىيابد.
پدرت علاقه عجيبى به عبدالله پيدا مىكند. به
خانه او مىآيد و به مادرت مىگويد: تو نزد عبدالمطلب برو و از او درخواست كن تا
شايد دختر ما آمنه را به عقد عبدالله درآورد و ما را به فرزند خود سرفراز كند!
مادرت جواب مىدهد: وهب! اشراف مكه و پادشاهان اطراف، آرزو دارند كه عبدالله داماد
آنها شود، ولى او نپذيرفته. چگونه توقع دارى كه دامادى ما را قبول كند، پدرت در
انديشه فرو مىرود. سپس مىگويد: من امروز جان او را نجات دادم و به آنان بزرگى
كردهام. ممكن است به خاطر همين دختر ما را به همسرى عبدالله برگزيند!
آه، مادر! چگونه مىتوان با مرور اين حادثههاى
زيبا و شيرين، تلخى اين واقعه سخت را التيام بخشيد!؟ به هرگز چنين انتظارى از خود
ندارم. به تماشاى تو در آن صحنهها ادامه مىدهم تا مگر اندوه امروز را طاقت
بياورم. مادرت سرى تكان مىدهد و سپس به سوى خانه عبدالمطلب مىآيد. پدربزرگم با
روى باز از او استقبال مىكند و مىگويد: امروز از شوهرت وهب، حق بزرگى بر گردن ما
آمده است كه هر حاجت و درخواستى از ما كنى، قطعا آن را اجابت مىكنيم!
مادرت با اضطراب مىگويد: اى عبدالمطلب! همسرم
براى حاجت بزرگى مرا به خانه شما فرستاده است. او قصد دارد عبدالله را به دامادى
خود برگزيند! پدرم عبدالله در گوشه اتاق نشسته و سر به زير افكنده است. عبدالمطلب
رو به او مىگويد: پسرم! اگر چه تو دختر اشراف و بزرگان را نپذيرفتى، اما اين دختر
از خويشان و نزديكان توست و در مكه دخترى از نظر عقل، طهارت، عفاف، ديانت، كمال و
حسن به پاى او نمىرسد!
عبدالله با شرم سكوت مىكند. پدربزرگ در نگاه
آرام او، نشانههاى رضايت را در مىيابد. رو به مادرت مىگويد: ما اين پيوند را
مىپذيريم!
شب فرا مىرسد و چه شب زيبا و دل انگيزى!
عبدالمطلب، عبدالله را به خانه وهب مىآورد و تو را خواستگارى مىكند. قرار ازدواج
به فردا موكول مىشود. در جلسه فردا، عبدالمطلب خطبه عقد را ايراد مىكند:
سپاس خدا را به سب آنچه به ما بخشيده و ما را
از همسايگان خانه خود قرار داده است. خدايى كه محبت ما را در دلهاى بندگان نهاده و
ما را بر تمام امتها شرافت داده است. بدانيد كه فرزند ما، دختر شما آمنه را
خواستگارى كرده با صداقى معين. آيا راضى هستيد؟!
وهب مىگويد: آرى. راضى شديم و پذيرفتم!
عبدالمطلب حاضران جلسه را گواه مىگيرد و بدين
ترتيب به عقد عبدالله در مىآيى. اما اين سوى آسمانها بشارتى از سوى جبرئيل، تمام
فرشتگان را به وجد و سرور در مىآورد. مادر! من با همه كودكىام، در اين لحظات
دشوار احساس تو را در آن روزهاى بزرگ درك مىكنم. تو هرگز نمىتوانى اشتياق و شعف
آن روز را بيان كنى. هرگز نمىتوانى شادمانى و شور آن پيوند را به تصوير بكشانى،
اما من خوب مىدانم بر دل پاك و روشن تو چه مىگذشت. زندگى را با همان سادگى و
زيبايى شروع مىكنيد. روزها از پى هم مىگذرند و زمين و زمين به چرخش خود ادامه
مىدهد. تو و پدر در آرامشى زيبا و زلال به زندگى خود مشغوليد. در همين اوضاع،
قافلهاى براى سفر به يثرب آماده حركت مىشود. پدر نيز قصد سفر مىكند. لحظه
خداحافظى با همه تلخىاش فرا مىرسد. و تو چه بى قرار و غمگين در خود فرو رفتهاى!
لحظات رنج آورى است. حق دارى. وقتى به تنهايى
خود مىانديشى، اشك در چشمانت حلقه مىزند. با خود فكر مىكنى چگونه دورى عبدالله
را تاب بياورى؟! پدر با تو خدا حافظى مىكند و مىگويد: آمنه جان! سفر بيش از چند
هفته طول نمىكشد. به زودى نزد تو برمى گردم!
پدر با قافله همسفر مىشود و تو تنهايى سرد خود
را شروع مىكنى. اندوهى سنگين بر دلت نشسته است. بركه -
كنيز مهربانت - دستهاى لرزانت را مىفشارد و تو را به سوى خانه مىبرد. كنار بسترت
مىنشيند و سعى مىكند تو را تنها نگذارد. به اين ترتيب گوشه نشينى تو آغاز مىشود.
تو ديگر تنهايى را بر رفت و آمد و ديدار
آشنايان ترجيح مىدهى. حالا فقط خلوت و تنهايى را جست و جو مىكند.
يك ماه به همين شيوه مىگذرد. و چه ماه طولانى
و پريشانى! اما خبر تازهاى از پدر نمىرسد. در همين روزها تحول عجيبى را در جسم
خود احساس مىكنى. احساس لطيف و زيبا. به حدى برايت غريب است كه با مادر سخن
مىگويى: من هيچ اثر حملى را در خود نديدم. برخلاف ديگر زنان
كه نشانه هايى را در خود احساس مىكنند. اما در خواب ديدم كه شخصى نزد من آمد و
گفت: حامله هستى به بهترين انسانها....
خوش حالى عجيبى در وجودت جارى مىشود. با بى
قرارى منتظرى كه پدر از سفر برگردد و اين خبر شيرين را به بدهى. اما انتظارت بى
جواب مىماند. هنوز هم خبرى از پدر به دست تو نمىرسد. دو ماه از سفر پدر گذشته و
تو چون كبوترى، بال و پر زنان به ثانيهها و گذر زمان مىانديشى. چشمانت به در خيره
مانده. انتظار تمام وجودت را پر كرده است. ديگر با هر ضربان قلب نام پدر را صدا
مىزنى. انتظارت طولانى مىشود. كم كم شك و ترديد در چهرهات نمايان مىشود. مادرت
با نگرانى دستى بر سرت مىكشد و علت پريشانى تو را مىپرسد. به چشمانش خيره مىشوى
و سپس شروع به گريستن مىكنى. تنها جوابى كه در مقابل اين سؤال پيدا كردهاى...
درست مثل من. مثل الآن من. خوب مىفهمم چه در سنگينى است. سنگينتر اينكه آن را
نتوان بيان كرد. اما به زودى جواب تو را حارث به مكه مىآورد. و چه جواب تلخى! حارث
بن عبدالمطلب مىآيد. سر به سينه پدربزرگ مىنهد و با گريهاى طولانى مىگويد: پدر
جان! برادرم عبدالله مرده است! هيچ كس باور نمىكند. شهر مكه در غمى سنگين فرو
مىرود. عمو حارث، خبر تلخى به شهر آورده است: در يثرب،
عبدالله نزد دايى هايش ماند، اما در اثر بيمارى، غريب و تنها در اين شهر جان داد!
تو فقط واژههاى عمو را مىشنوى. اما باور
نمىكنى. به هيچ وجه نمىپذيرى. چنان بهت و حيرتى در چشمان منتشر مىشود كه تا
مدتها مرگ پدر را از هيچ كس باور نمىكنى. هم چنان چشم به راه پدر ماندهاى. گاهى
در خلوتى كه با من دارى اميدت را نوحه مىكنى: پدرت به سفر رفته است. اما به زودى
برمى گردد!
امروز ناگهان صداى گريهات در خانه مىپيچد.
كنيزت، خود را به تو مىرساند و علت نالهات را مىپرسد. چقدر مضطرب و پريشان است!
نه. تو با هيچ سخنى آرام نمىگيرى! هيچ كوششى فايده ندارد. سرانجام ميان اشكهاى
مداوم خود سربلند مىكنى و رو به اطرافيان مىگويى: عبدالله من
مرده است! ديگر برنمى گردد! و همه متوجه مىشوند كه تو مرگ عبدالله را باور
كردهاى. در همان بى قرارى، اشعارى را برايش نوحه مىكنى:
سرزمين بطحا افتخار بنى هاشم را در كام مرگ فرو
برد و دور از هياهو او را در دل گور جاى داد.
مرگ، او را به سوى خود خواند و او دعوتش را
پذيرفت ولى مرگ، كسى را به جانشينى او در بنى هاشم انتخاب نكرد.
شبانگاه جنازهاش را بر دوش كشيدند و انبوه
ياران، دست به دست، او را مىبردند.
حوادث روزگار كسى را به كام مرگ فرو برد كه
داراى طبعى سخى و قلبى سرشار از مهربانى بود.
شعر به پايان مىرسد و تو نيز سكوت مىكنى و
آرام مىشوى. اطرافيان از سكوت تو خوشحال مىشوند و ترسو اضطرابشان پايان مىيابد.
ولى شهر مكه هم چنان سياه پوش و داغدار باقى مانده است. از همه جا صداى شيون و ناله
بلند است. شايد خدا مىخواهد، تو به اميد تنها يادگار عبدالله، يعنى من، يعنى پسر
كوچكت آرام بگيرى. روزها و هفتهها سپرى مىشوند. تو مادرانه به من و خلوت با من خو
كردهاى و من نيز به نجواهاى غريبانهات. با من قصههاى پدر را مرور مىكنى. شايد
هيچ كس باور نكند، طفل در رحم، نجواى مادر را گوش دهد. ولى من گوش مىدهم. لالايى و
زمزمه شيرينت را گوش مىدهم: بعد از ظهر عرفه بود كه پدرت با پدر و برادرانش در
بيابان عرفات قدم مىزد. ناگهان نهرى از آب زلال و صاف ظاهر شد و ندايى آمد: اى
عبدالله! از اين آب بنوش! پدرت آب نوشيد. سپس به خيمه خود برگشت و به من گفت: برخيز
و خود را شست و شو كن و جامههاى پاكيزه بپوش كه نزديك است تو جايگاه نور الهى
شوى... .
اين ماجرا را در ذهن خود تداعى مىكنى و با من
حرف مىزنى: فرزندم! مىدانم كه تو پاكترين بندگان خدا خواهى بود؛ اما جاى پدرت
خالى است!
درد وجودت را تسخير مىكند. لحظههاى تولد من
فرا مىرسد. شب ميلاد من است. خدا آن چنان نورى در دنيا مىپراكند كه جن و انس و
شياطين مىترسند و مىگويند: اتفاق عجيبى در زمين افتاده است! ملائكه فوج فوج از
آسمان فرود مىآيند شيطان در آسمان سوم اين سر و صداهاى مقدس را مىشنود. شياطين را
بر جست و جوى خبر مىفرستند. اما ملائكه آنان را با تير شهاب مىزنند و مىرانند تا
بر آنان ثابت شود كه اشرف مخلوقات و پيغمبرى اعظم به دنيا پا نهاده است. به زمين پر
از نسيان پا مىگذارم. دستها را بر زمين نهاده و سر به سوى آسمان بلند مىكنم و به
اطراف خيره مىشوم. خدا از من نورى طالع مىكند كه با آن همه چيز روشن مىشود. و تو
در ميان نور، قصرهاى شام را مىبينى و ميان آن روشنايى، صدايى مىشنوى كه مىگويد:
آمنه! به دنيا آوردى بهترين مردم را. پس او را محمد نام بنه! تو مرا در دامن
عبدالمطلب قرار مىدهى و با تبسمى بغض آلود زمزمه مىكنى: اين يادگار عبدالمطلب
است! پدربزرگ با اشكى پر از شوق مرا مىبوسد و مىگويد: ستايش مىكنم خداوندى كه به
من اين پسر خوش بو را كه در گهواره بر همه اطفال سيادت و بزرگى دارد، عطا نمود!
بارها برايم تعريف كردهاى كه شب تولدم تمام
بتها از جاى خود كنده و واژگون شدند. بارها برايم گفتهاى كه آن شب ايوان كاخ
مدائن به شدت لرزيد و چهارده كنگره آن فرو ريخت، درياچه ساوه خشكيد، آتشكده سرزمين
فارس خاموش شد كه جريان گرفت. ابليس كه تا قبل از ولادت عيسى
عليه السلام به تمام آسمانها هفت گانه رفت و آمد داشت، و پس از ميلاد مسيح
از سه آسمان محروم شده بود، با ميلاد من، رفت و آمدش در تمام آسمانها ممنوع شد. يك
بار به من گفتى، با تولد من حتى آسمانها هم بشارت پاكى و زلالى يافتند و شيطان
مطرود شد. ولى چيزى كه در تمام زندگىام تا الآن آن را همواره در خود تداعى
كردهام، لحظهاى است كه تو مرا در آغوش فشردى. در حالى كه احساس مىكردى، آينده من
طوفانى است به عظمت هستى!
باز هم همان لحظهها را مرور مىكنم. مرگ پدر،
آن چنان فشارى به روح تو آورده است كه سلامتىات به مخاطره افتاده. توانايى جسمىات
با براى بزرگ كردن من از دست دادهاى. از اين رو تصميم گرفتهاى كه مرا به دايه
بسپارى. امروز دايگان قبيله بنى بكر وارد مكه مىشوند. خوب مىدانى كه امسال قحطى
عجيبى در باديه آمده است. چيزى براى قبيله باقى نمانده. زنى با ماده الاغ و ماده
شتر پيرى به مكه آمده. نامش حليمه است. آن قدر در اثر قحطى و خشك سالى ضعيف شده كه
ديگر شيرى براى دايگى ندارد. اما وقتى زنان دايه مرا در آغوش تو مىبينند و از
يتيمى من مطلع مىشوند، مرا نمىپذيرند. دليلش را خوب مىدانى همه به دنبال كودكانى
هستند كه پدرانى سرشناس داشته باشند.
زمان خروج قافله از مكه فرا مىرسد. حليمه با
ناراحتى به همسرش مىگويد: به خدا قسم ناراحت مىشوم از اين كه بدون گرفتن طفل
شيرخوارى به خانه بازگردم. به خدا قسم! همين كودك يتيم را قبول مىكنم و با خود به
باديه مىبرم. اميد است كه خداوند در سايه وجودش به ما بركت عنايت فرمايد!
حليمه با وجود ضعف جسمى، مرا از تو مىگيرد و
به اقامتگاه خود برمى گردد. پستان خود را در دهانم مىگذارد. ناگهان شير از سينهاش
فوران مىكند. آن قدر مىنوشم تا سير مىشوم. شوهرش به سمت شتر ماده مىرود. ناگهان
با فرياد همه را متوجه مىكند. شير از پستان شتر جريان گرفته است. شير او را
مىدوشند و مىنوشند تا سير مىشوند. زنان قبيله به حليمه مىگويند: به خدا قسم! تو
طفل بابركتى را تحويل گرفتى!
من در دل باديه، ميان قبيله بنى سعد رشد
مىكنم. پس از پايان دوران شيرخوارگى، مرا به تو بازمى گردانند. تو با ديدن من، پر
از شوق و شور و هيجان، اشك مىريزى و با شگفتى و تعجب به كودك خود خيره مىشوى.
حليمه مىگويد: فرزندت را دوباره به من واگذار كن تا تنومند شود. چون من از شيوع
وبا در مكه براى محمد نگرانم!
در حالى كه تازه به زنذگى در كنار تو آرام
گرفتهام، بازهم مرا براى رشد بهتر در فضايى پاك، به حليمه مىسپارى. چند سال
مىگذرد و من روزهاى صحرا را در كنار قبيله حليمه مىگذرانم. كم كم رشد مناسبى
مىيابم و حليمه تصميم مىگيرد مرا به سوى تو برگرداند. با آمدن من، احساس مىكنم
اندوه و تنهايىات پايان مىيابد. تو نهايت به آرزوى خود رسيدهاى. با مهربانى رو
به من مىگويى: محمد عزيرم! مىخواهم با هم، به يثرب برويم تا قبر پدرت عبدالله را
زيارت كنيم.
من با شنيدن اين خبر، سراپا شور و شادمانى
مىشوم. حالا نوبت من است كه منتظر و بى قرار بمانم. فصل تابستان است و هواى مكه
گرم و سوزان. تو خود را براى سفر آماده كردهاى؛ سفرى سخت و طولانى. مزار پدر در
نزديكى مدينه است. چند روز به تهيه توشه سفر مىپردازى. سپس شترى را مجهز به
كجاوهاى از شاخههاى سفت و محكم با سايه بانى بلند مىكنى تا من در پناه آن از
تابش خورشيد مصون بمانم. حركت كاروان اعلام مىشود. دست مرا مىگيرى و روانه حرم
مىشوى. به طواف و راز و نياز مىپردازى. سپس به همراه بركه
راه شمال را در پيش مىگيرى. مرا روى پاهايت مىنشانى. روزها از پى هم مىگذرند و
با همه سختىها و خستگىها، سفر به پايان خود نزديك مىشود. شهر يثرب از آن سوى كوه
احد نمايان مىشود. كاروان به شهر وارد مىشود. پس از استراحت و تهيه غذا، كاروان
حركت خود را به سمت شمال ادامه مىدهد. اما تو دست مرا مىگيرى و به همراه
بركه به سوى قبيله بنى نجار مىشتابى. ساعتى از ديد و
بازديد نگذشته كه مرا به سمت خانهاى مىبرى و با اشك و بغض مىگويى.
در اين خانه پدرت، روزهاى آخر عمر را بسترى بوده است.
آن گاه با سوزى عاشقانه اطراف خانه را مىنگرى.
سپس مرا به زيارت قبر پدر مىبرى. توقف ما در مدينه يك ماه طول مىكشد. با زيارت
مزار پدر، دلت را تسكين مىدهى و از غمى سنگين و طولانى مىكاهى. اما ناچارى به اين
آرامش پايان دهى و به مكه بازگردى. آخرين زيارت ما از مزار پدر است و هنگام بازگشت
به مكه.
ساعتها از حركت كاروان مىگذرد. تندبادى شروع
به وزيدن مىكند. ناگهان در خود احساس ضعف و سستى مىكنى. رنج و ناراحتى فراق
دوباره، بر وجود تأثير مىگذارد. ابتدا به چشمان آرام تو خيره مىشوم. آن قدر
استقامت را در خود جريان دادهاى كه متوجه ضعف تو نمىشوم. اما لحظه به لحظه حال تو
پريشانتر مىشود. نگاه مىكنم. رنگ از چهره بركه پريده
است. احساس مىكنم اتفاق بزرگى در حال وقوع است. كنارت مىنشينم و از تو مىخواهم
با من حرف بزنى. دلم خيلى گرفته. لحظهاى سكوت مىكنى تا آرامش بيابى. آن گاه نفسى
تازه كرده و با صدايى آهسته زمزمه مىكنى: همه مىميرند و هر
چيز تازهاى كهنه و فرسوده مىشود....
لحظات در سكوت مىگذرد. حس مىكنم بغضى سنگين
گلويم را مىفشارد. احساس خفگى مىكنم. صداى گريهام در فضا مىپيچد. خم مىشوم و
تو را مىبويم. صدايت مىكنم. فرياد مىزنم، ولى ديگر صدايى نمىشنوى. التماس
مىكنم. اما پاسخى نمىدهى. چشم بر هم نهادهاى و به آن سوى آسمانها پرواز كردهاى.
اين را بركه مىگويد. مىخواهد مرا آرام كند. ولى هيچ
كس نمىتواند، اين زخم عميق را التيام بخشد. روستاى ابواء
اندوه مرا درك مىكند. به خود نگاه مىكنم. پسركى شش ساله، در اين روستاى دور
افتاده، چگونه جنازه مادر جوانش را به خاك سپارد. سر بر سينه تو مىنهم و با صداى
بلند گريه مىكنم. در اين لحظات غريب، هيچ تسلايى جز گريستن ندارم. مادر! رفتهاى و
مرا با كوهى از درد در اين زمين پرنوسان تنها گذاشتهاى. مردم جنازه پاك و مطهرت را
به خاك مىسپارند.
و اينك من ماندهام و قبر ساده و آرامت. احساس
مىكنم از گوشه آسمان به تماشايم نشستهاى. صدايت را مىشنوم. مثل هميشه مرا به
برخاستن دعوت مىكنى. باشد. برمى خيزم. برمى خيزم تا انقلابى عظيم را در هستى جريان
دهم. تو نيز برايم دعا كن كه بهشت زير پاى توست.