كاروانى با سيزده كجاوه

محبوبه زارع

- ۱ -


سر آغاز

طفيل هستى عشقند آدمى و پرى

ارادتى بنما تا سعادتى ببرى

... و بدين ترتيب، خداوند در زمين، مادر را سايبان عطوفت قرار داد و در آسمان، بهشت را زير پايش!

من نيز به رسم ادراك اين مقام، مجموعه حاضر را به روح مهربان و حامى مادرم تقديم مى‏كنم. او كه مرا در مسير محبت اهل بيت عليهم السلام، مادرى كرد.

و يادش سبز!

نويسنده

مقدمه

به نام او؛ كه انسان را براى حركت در گستره تعقل آفريد و بشر را مسافرى به سوى جاودانگى خواست.

اينك ما؛ مسافران قريه بيدارى، در جاده بلوغ پابه‏پاى كاروان آسمانيان، به سوى هدف آفرينش در حركتيم و خداوند ساربان اين قافله لايزال است.

كاروانى با سيزده كجاوه؛ در هر كجاوه پابه‏پاى معصومى قدم برمى داريم و در حين حركت، به تكلم تاريخى آن بزرگ، كه مرور داستان سكوت مادر خويش بر خاك است، گوش فرا مى‏دهيم.

در كجاوه اول: همگام با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آمنه عليها السلام مى‏شنويم و داستان شكوهش.

در كجاوه دوم: همگام با حضرت زهرا عليها السلام، حضرت خديجه عليها السلام و صلابتش را مرور مى‏كنيم.

در كجاوه سوم: همگام با اميرمؤمنان عليه السلام، جاده را به نام فاطمه بنت اسد عليها السلام طى مى‏كنيم.

در كجاوه چهارم: همگام با امام حسن عليه السلام، عطر فاطمه عليها السلام را در كاروان استشمام مى‏كنيم.

در كجاوه پنجم: همگام با امام سجاد عليه السلام، از حضرت زهرا شهربانو عليها السلام و بزرگى‏اش مى‏شنويم.

در كجاوه ششم: همگام با امام باقر عليه السلام، در داستان فاطمه بنت حسن عليها السلام سير مى‏كنيم.

در كجاوه هفتم: همگام با امام صادق عليه السلام، در سير زندگانى‏ام فروه خواهيم بود.

در كجاوه هشتم: همگام با امام كاظم عليه السلام، در مرور عظمت حميده غوطه ور خواهيم ماند.

در كجاوه نهم: همگام با امام رضا عليه السلام، در قصه دل نشين نجمه سير خواهيم كرد.

در كجاوه دهم: همگام با امام جواد عليه السلام، حضرت خيزران را مرور مى‏كنيم.

در كجاوه يازدهم: همگام با امام هادى عليه السلام، با حضرت سمانه آشنا مى‏شويم.

در كجاوه دوازدهم: همگام با امام حسن عسكرى عليه السلام، حضرت حديثه را به تماشا مى‏نشينيم.

در كجاوه سيزدهم: همگام با امام موعود عجل الله تعالى فرجه الشريف، به شكوه حضرت نرجس ايمان مى‏آوريم.

اميد اين كه تا قريه نور، تا روشناز وصال، همسفران صميمى اين كاروان باقى بمانيم.

كجاوه اول: همگام با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)

شناس نامه حضرت آمنه (عليها السلام)

نام: آمنه

نام پدر: وهب

نام مادر: مره بن عبدالعزى

محل ولادت: مكه

تاريخ ولادت: سال 76 قبل از هجرت

مدت عمر: سى سال

تاريخ وفات: سال 46 قبل از هجرت (576 ميلادى)

نام همسر: عبدالله

تعداد فرزندان: يك فرزند

محل دفن: ابواء

مى‏گويند: خدا علم لدن را در نهاد پيغمبران قرار مى‏دهد. در اين لحظه‏هاى غم‏انگيز و اين ثانيه‏هاى غريب، احساس مى‏كنم نه چند سال كه قرن‏ها با تو زيسته‏ام. من با تولد تو، حضور خويش را در هستى به يقين رسيدم. حتى شايد خود به ياد نداشته باشى، اما روز تولد تو را به وضوح مى‏بينم. شهر مكه شاهد ميلاد دخترى از خاندان عبد مناف است. وهب - بزرگ قبيله بنى زهره - تو را در آغوش مى‏فشارد و مره مادرانه به تو خيره مى‏ماند. اشك شوق در چشمانش حلقه زده است. نام تو را آمنه مى‏گذارند و چه نام زيبا و بلندى. تو در خانواده‏اى اصيل و بزرگ رشد مى‏كنى. كم كم ميان مردم مكه عظمت و محبوبيت خاصى مى‏يابى. با چشمانى روشن و چهره‏اى نجيب، خود را ميان حجاب عرب از نگاه مردم پنهان مى‏دارى. دوران كودكى و نوجوانى تو با ارتباط دوستانه‏اى ميان قبيله‏ات با خاندان هاشمى سپرى مى‏شود. در اين ميان، تو عبدالله - پدرم - را بهتر از همه مى‏شناسى. جوانى است خوش سيما و خوش اخلاق، كه در خاندان بنى هاشم نظير ندارد. پدر بزرگم عبدالمطلب، امير مكه است و تنها شخصيت محبوب قبيله.

مردم مكه نور عجيبى را در سيماى پدرم مشاهده مى‏كنند. براى همين او را مصباح حرم مى‏خوانند. كم كم زيبايى و جذابيت او آوازه شهر مى‏شود. امروز عبدالله جوان به تنهايى به شكار رفته است. دشمنان و بدخواهان، به سويش حمله مى‏كنند. پدرت وهب، جريان را مى‏بيند. با اضطراب و ترس، بى درنگ خود را به مكه مى‏رساند و ميان بنى هاشم فرياد مى‏زند: عبدالله را دريابيد كه دشمنان، قصد جانش را كرده‏اند! بنى هاشم با شتاب خود را به عبدالله مى‏رسانند. دشمنان با ديدن آنان پا به فرار مى‏گذارند و به اين ترتيب عبدالله از مرگ نجات مى‏يابد.

پدرت علاقه عجيبى به عبدالله پيدا مى‏كند. به خانه او مى‏آيد و به مادرت مى‏گويد: تو نزد عبدالمطلب برو و از او درخواست كن تا شايد دختر ما آمنه را به عقد عبدالله درآورد و ما را به فرزند خود سرفراز كند! مادرت جواب مى‏دهد: وهب! اشراف مكه و پادشاهان اطراف، آرزو دارند كه عبدالله داماد آنها شود، ولى او نپذيرفته. چگونه توقع دارى كه دامادى ما را قبول كند، پدرت در انديشه فرو مى‏رود. سپس مى‏گويد: من امروز جان او را نجات دادم و به آنان بزرگى كرده‏ام. ممكن است به خاطر همين دختر ما را به همسرى عبدالله برگزيند!

آه، مادر! چگونه مى‏توان با مرور اين حادثه‏هاى زيبا و شيرين، تلخى اين واقعه سخت را التيام بخشيد!؟ به هرگز چنين انتظارى از خود ندارم. به تماشاى تو در آن صحنه‏ها ادامه مى‏دهم تا مگر اندوه امروز را طاقت بياورم. مادرت سرى تكان مى‏دهد و سپس به سوى خانه عبدالمطلب مى‏آيد. پدربزرگم با روى باز از او استقبال مى‏كند و مى‏گويد: امروز از شوهرت وهب، حق بزرگى بر گردن ما آمده است كه هر حاجت و درخواستى از ما كنى، قطعا آن را اجابت مى‏كنيم!

مادرت با اضطراب مى‏گويد: اى عبدالمطلب! همسرم براى حاجت بزرگى مرا به خانه شما فرستاده است. او قصد دارد عبدالله را به دامادى خود برگزيند! پدرم عبدالله در گوشه اتاق نشسته و سر به زير افكنده است. عبدالمطلب رو به او مى‏گويد: پسرم! اگر چه تو دختر اشراف و بزرگان را نپذيرفتى، اما اين دختر از خويشان و نزديكان توست و در مكه دخترى از نظر عقل، طهارت، عفاف، ديانت، كمال و حسن به پاى او نمى‏رسد!

عبدالله با شرم سكوت مى‏كند. پدربزرگ در نگاه آرام او، نشانه‏هاى رضايت را در مى‏يابد. رو به مادرت مى‏گويد: ما اين پيوند را مى‏پذيريم!

شب فرا مى‏رسد و چه شب زيبا و دل انگيزى! عبدالمطلب، عبدالله را به خانه وهب مى‏آورد و تو را خواستگارى مى‏كند. قرار ازدواج به فردا موكول مى‏شود. در جلسه فردا، عبدالمطلب خطبه عقد را ايراد مى‏كند:

سپاس خدا را به سب آنچه به ما بخشيده و ما را از همسايگان خانه خود قرار داده است. خدايى كه محبت ما را در دل‏هاى بندگان نهاده و ما را بر تمام امت‏ها شرافت داده است. بدانيد كه فرزند ما، دختر شما آمنه را خواستگارى كرده با صداقى معين. آيا راضى هستيد؟!

وهب مى‏گويد: آرى. راضى شديم و پذيرفتم!

عبدالمطلب حاضران جلسه را گواه مى‏گيرد و بدين ترتيب به عقد عبدالله در مى‏آيى. اما اين سوى آسمان‏ها بشارتى از سوى جبرئيل، تمام فرشتگان را به وجد و سرور در مى‏آورد. مادر! من با همه كودكى‏ام، در اين لحظات دشوار احساس تو را در آن روزهاى بزرگ درك مى‏كنم. تو هرگز نمى‏توانى اشتياق و شعف آن روز را بيان كنى. هرگز نمى‏توانى شادمانى و شور آن پيوند را به تصوير بكشانى، اما من خوب مى‏دانم بر دل پاك و روشن تو چه مى‏گذشت. زندگى را با همان سادگى و زيبايى شروع مى‏كنيد. روزها از پى هم مى‏گذرند و زمين و زمين به چرخش خود ادامه مى‏دهد. تو و پدر در آرامشى زيبا و زلال به زندگى خود مشغوليد. در همين اوضاع، قافله‏اى براى سفر به يثرب آماده حركت مى‏شود. پدر نيز قصد سفر مى‏كند. لحظه خداحافظى با همه تلخى‏اش فرا مى‏رسد. و تو چه بى قرار و غمگين در خود فرو رفته‏اى!

لحظات رنج آورى است. حق دارى. وقتى به تنهايى خود مى‏انديشى، اشك در چشمانت حلقه مى‏زند. با خود فكر مى‏كنى چگونه دورى عبدالله را تاب بياورى؟! پدر با تو خدا حافظى مى‏كند و مى‏گويد: آمنه جان! سفر بيش از چند هفته طول نمى‏كشد. به زودى نزد تو برمى گردم!

پدر با قافله همسفر مى‏شود و تو تنهايى سرد خود را شروع مى‏كنى. اندوهى سنگين بر دلت نشسته است. بركه - كنيز مهربانت - دست‏هاى لرزانت را مى‏فشارد و تو را به سوى خانه مى‏برد. كنار بسترت مى‏نشيند و سعى مى‏كند تو را تنها نگذارد. به اين ترتيب گوشه نشينى تو آغاز مى‏شود.

تو ديگر تنهايى را بر رفت و آمد و ديدار آشنايان ترجيح مى‏دهى. حالا فقط خلوت و تنهايى را جست و جو مى‏كند.

يك ماه به همين شيوه مى‏گذرد. و چه ماه طولانى و پريشانى! اما خبر تازه‏اى از پدر نمى‏رسد. در همين روزها تحول عجيبى را در جسم خود احساس مى‏كنى. احساس لطيف و زيبا. به حدى برايت غريب است كه با مادر سخن مى‏گويى: من هيچ اثر حملى را در خود نديدم. برخلاف ديگر زنان كه نشانه هايى را در خود احساس مى‏كنند. اما در خواب ديدم كه شخصى نزد من آمد و گفت: حامله هستى به بهترين انسان‏ها....

خوش حالى عجيبى در وجودت جارى مى‏شود. با بى قرارى منتظرى كه پدر از سفر برگردد و اين خبر شيرين را به بدهى. اما انتظارت بى جواب مى‏ماند. هنوز هم خبرى از پدر به دست تو نمى‏رسد. دو ماه از سفر پدر گذشته و تو چون كبوترى، بال و پر زنان به ثانيه‏ها و گذر زمان مى‏انديشى. چشمانت به در خيره مانده. انتظار تمام وجودت را پر كرده است. ديگر با هر ضربان قلب نام پدر را صدا مى‏زنى. انتظارت طولانى مى‏شود. كم كم شك و ترديد در چهره‏ات نمايان مى‏شود. مادرت با نگرانى دستى بر سرت مى‏كشد و علت پريشانى تو را مى‏پرسد. به چشمانش خيره مى‏شوى و سپس شروع به گريستن مى‏كنى. تنها جوابى كه در مقابل اين سؤال پيدا كرده‏اى... درست مثل من. مثل الآن من. خوب مى‏فهمم چه در سنگينى است. سنگين‏تر اينكه آن را نتوان بيان كرد. اما به زودى جواب تو را حارث به مكه مى‏آورد. و چه جواب تلخى! حارث بن عبدالمطلب مى‏آيد. سر به سينه پدربزرگ مى‏نهد و با گريه‏اى طولانى مى‏گويد: پدر جان! برادرم عبدالله مرده است! هيچ كس باور نمى‏كند. شهر مكه در غمى سنگين فرو مى‏رود. عمو حارث، خبر تلخى به شهر آورده است: در يثرب، عبدالله نزد دايى هايش ماند، اما در اثر بيمارى، غريب و تنها در اين شهر جان داد!

تو فقط واژه‏هاى عمو را مى‏شنوى. اما باور نمى‏كنى. به هيچ وجه نمى‏پذيرى. چنان بهت و حيرتى در چشمان منتشر مى‏شود كه تا مدت‏ها مرگ پدر را از هيچ كس باور نمى‏كنى. هم چنان چشم به راه پدر مانده‏اى. گاهى در خلوتى كه با من دارى اميدت را نوحه مى‏كنى: پدرت به سفر رفته است. اما به زودى برمى گردد!

امروز ناگهان صداى گريه‏ات در خانه مى‏پيچد. كنيزت، خود را به تو مى‏رساند و علت ناله‏ات را مى‏پرسد. چقدر مضطرب و پريشان است! نه. تو با هيچ سخنى آرام نمى‏گيرى! هيچ كوششى فايده ندارد. سرانجام ميان اشك‏هاى مداوم خود سربلند مى‏كنى و رو به اطرافيان مى‏گويى: عبدالله من مرده است! ديگر برنمى گردد! و همه متوجه مى‏شوند كه تو مرگ عبدالله را باور كرده‏اى. در همان بى قرارى، اشعارى را برايش نوحه مى‏كنى:

سرزمين بطحا افتخار بنى هاشم را در كام مرگ فرو برد و دور از هياهو او را در دل گور جاى داد.

مرگ، او را به سوى خود خواند و او دعوتش را پذيرفت ولى مرگ، كسى را به جانشينى او در بنى هاشم انتخاب نكرد.

شبانگاه جنازه‏اش را بر دوش كشيدند و انبوه ياران، دست به دست، او را مى‏بردند.

حوادث روزگار كسى را به كام مرگ فرو برد كه داراى طبعى سخى و قلبى سرشار از مهربانى بود.

شعر به پايان مى‏رسد و تو نيز سكوت مى‏كنى و آرام مى‏شوى. اطرافيان از سكوت تو خوشحال مى‏شوند و ترسو اضطرابشان پايان مى‏يابد. ولى شهر مكه هم چنان سياه پوش و داغدار باقى مانده است. از همه جا صداى شيون و ناله بلند است. شايد خدا مى‏خواهد، تو به اميد تنها يادگار عبدالله، يعنى من، يعنى پسر كوچكت آرام بگيرى. روزها و هفته‏ها سپرى مى‏شوند. تو مادرانه به من و خلوت با من خو كرده‏اى و من نيز به نجواهاى غريبانه‏ات. با من قصه‏هاى پدر را مرور مى‏كنى. شايد هيچ كس باور نكند، طفل در رحم، نجواى مادر را گوش دهد. ولى من گوش مى‏دهم. لالايى و زمزمه شيرينت را گوش مى‏دهم: بعد از ظهر عرفه بود كه پدرت با پدر و برادرانش در بيابان عرفات قدم مى‏زد. ناگهان نهرى از آب زلال و صاف ظاهر شد و ندايى آمد: اى عبدالله! از اين آب بنوش! پدرت آب نوشيد. سپس به خيمه خود برگشت و به من گفت: برخيز و خود را شست و شو كن و جامه‏هاى پاكيزه بپوش كه نزديك است تو جايگاه نور الهى شوى... .

اين ماجرا را در ذهن خود تداعى مى‏كنى و با من حرف مى‏زنى: فرزندم! مى‏دانم كه تو پاك‏ترين بندگان خدا خواهى بود؛ اما جاى پدرت خالى است!

درد وجودت را تسخير مى‏كند. لحظه‏هاى تولد من فرا مى‏رسد. شب ميلاد من است. خدا آن چنان نورى در دنيا مى‏پراكند كه جن و انس و شياطين مى‏ترسند و مى‏گويند: اتفاق عجيبى در زمين افتاده است! ملائكه فوج فوج از آسمان فرود مى‏آيند شيطان در آسمان سوم اين سر و صداهاى مقدس را مى‏شنود. شياطين را بر جست و جوى خبر مى‏فرستند. اما ملائكه آنان را با تير شهاب مى‏زنند و مى‏رانند تا بر آنان ثابت شود كه اشرف مخلوقات و پيغمبرى اعظم به دنيا پا نهاده است. به زمين پر از نسيان پا مى‏گذارم. دست‏ها را بر زمين نهاده و سر به سوى آسمان بلند مى‏كنم و به اطراف خيره مى‏شوم. خدا از من نورى طالع مى‏كند كه با آن همه چيز روشن مى‏شود. و تو در ميان نور، قصرهاى شام را مى‏بينى و ميان آن روشنايى، صدايى مى‏شنوى كه مى‏گويد: آمنه! به دنيا آوردى بهترين مردم را. پس او را محمد نام بنه! تو مرا در دامن عبدالمطلب قرار مى‏دهى و با تبسمى بغض آلود زمزمه مى‏كنى: اين يادگار عبدالمطلب است! پدربزرگ با اشكى پر از شوق مرا مى‏بوسد و مى‏گويد: ستايش مى‏كنم خداوندى كه به من اين پسر خوش بو را كه در گهواره بر همه اطفال سيادت و بزرگى دارد، عطا نمود!

بارها برايم تعريف كرده‏اى كه شب تولدم تمام بت‏ها از جاى خود كنده و واژگون شدند. بارها برايم گفته‏اى كه آن شب ايوان كاخ مدائن به شدت لرزيد و چهارده كنگره آن فرو ريخت، درياچه ساوه خشكيد، آتشكده سرزمين فارس خاموش شد كه جريان گرفت. ابليس كه تا قبل از ولادت عيسى عليه السلام به تمام آسمان‏ها هفت گانه رفت و آمد داشت، و پس از ميلاد مسيح از سه آسمان محروم شده بود، با ميلاد من، رفت و آمدش در تمام آسمان‏ها ممنوع شد. يك بار به من گفتى، با تولد من حتى آسمان‏ها هم بشارت پاكى و زلالى يافتند و شيطان مطرود شد. ولى چيزى كه در تمام زندگى‏ام تا الآن آن را همواره در خود تداعى كرده‏ام، لحظه‏اى است كه تو مرا در آغوش فشردى. در حالى كه احساس مى‏كردى، آينده من طوفانى است به عظمت هستى!

باز هم همان لحظه‏ها را مرور مى‏كنم. مرگ پدر، آن چنان فشارى به روح تو آورده است كه سلامتى‏ات به مخاطره افتاده. توانايى جسمى‏ات با براى بزرگ كردن من از دست داده‏اى. از اين رو تصميم گرفته‏اى كه مرا به دايه بسپارى. امروز دايگان قبيله بنى بكر وارد مكه مى‏شوند. خوب مى‏دانى كه امسال قحطى عجيبى در باديه آمده است. چيزى براى قبيله باقى نمانده. زنى با ماده الاغ و ماده شتر پيرى به مكه آمده. نامش حليمه است. آن قدر در اثر قحطى و خشك سالى ضعيف شده كه ديگر شيرى براى دايگى ندارد. اما وقتى زنان دايه مرا در آغوش تو مى‏بينند و از يتيمى من مطلع مى‏شوند، مرا نمى‏پذيرند. دليلش را خوب مى‏دانى همه به دنبال كودكانى هستند كه پدرانى سرشناس داشته باشند.

زمان خروج قافله از مكه فرا مى‏رسد. حليمه با ناراحتى به همسرش مى‏گويد: به خدا قسم ناراحت مى‏شوم از اين كه بدون گرفتن طفل شيرخوارى به خانه بازگردم. به خدا قسم! همين كودك يتيم را قبول مى‏كنم و با خود به باديه مى‏برم. اميد است كه خداوند در سايه وجودش به ما بركت عنايت فرمايد!

حليمه با وجود ضعف جسمى، مرا از تو مى‏گيرد و به اقامتگاه خود برمى گردد. پستان خود را در دهانم مى‏گذارد. ناگهان شير از سينه‏اش فوران مى‏كند. آن قدر مى‏نوشم تا سير مى‏شوم. شوهرش به سمت شتر ماده مى‏رود. ناگهان با فرياد همه را متوجه مى‏كند. شير از پستان شتر جريان گرفته است. شير او را مى‏دوشند و مى‏نوشند تا سير مى‏شوند. زنان قبيله به حليمه مى‏گويند: به خدا قسم! تو طفل بابركتى را تحويل گرفتى!

من در دل باديه، ميان قبيله بنى سعد رشد مى‏كنم. پس از پايان دوران شيرخوارگى، مرا به تو بازمى گردانند. تو با ديدن من، پر از شوق و شور و هيجان، اشك مى‏ريزى و با شگفتى و تعجب به كودك خود خيره مى‏شوى. حليمه مى‏گويد: فرزندت را دوباره به من واگذار كن تا تنومند شود. چون من از شيوع وبا در مكه براى محمد نگرانم!

در حالى كه تازه به زنذگى در كنار تو آرام گرفته‏ام، بازهم مرا براى رشد بهتر در فضايى پاك، به حليمه مى‏سپارى. چند سال مى‏گذرد و من روزهاى صحرا را در كنار قبيله حليمه مى‏گذرانم. كم كم رشد مناسبى مى‏يابم و حليمه تصميم مى‏گيرد مرا به سوى تو برگرداند. با آمدن من، احساس مى‏كنم اندوه و تنهايى‏ات پايان مى‏يابد. تو نهايت به آرزوى خود رسيده‏اى. با مهربانى رو به من مى‏گويى: محمد عزيرم! مى‏خواهم با هم، به يثرب برويم تا قبر پدرت عبدالله را زيارت كنيم.

من با شنيدن اين خبر، سراپا شور و شادمانى مى‏شوم. حالا نوبت من است كه منتظر و بى قرار بمانم. فصل تابستان است و هواى مكه گرم و سوزان. تو خود را براى سفر آماده كرده‏اى؛ سفرى سخت و طولانى. مزار پدر در نزديكى مدينه است. چند روز به تهيه توشه سفر مى‏پردازى. سپس شترى را مجهز به كجاوه‏اى از شاخه‏هاى سفت و محكم با سايه بانى بلند مى‏كنى تا من در پناه آن از تابش خورشيد مصون بمانم. حركت كاروان اعلام مى‏شود. دست مرا مى‏گيرى و روانه حرم مى‏شوى. به طواف و راز و نياز مى‏پردازى. سپس به همراه بركه راه شمال را در پيش مى‏گيرى. مرا روى پاهايت مى‏نشانى. روزها از پى هم مى‏گذرند و با همه سختى‏ها و خستگى‏ها، سفر به پايان خود نزديك مى‏شود. شهر يثرب از آن سوى كوه احد نمايان مى‏شود. كاروان به شهر وارد مى‏شود. پس از استراحت و تهيه غذا، كاروان حركت خود را به سمت شمال ادامه مى‏دهد. اما تو دست مرا مى‏گيرى و به همراه بركه به سوى قبيله بنى نجار مى‏شتابى. ساعتى از ديد و بازديد نگذشته كه مرا به سمت خانه‏اى مى‏برى و با اشك و بغض مى‏گويى. در اين خانه پدرت، روزهاى آخر عمر را بسترى بوده است.

آن گاه با سوزى عاشقانه اطراف خانه را مى‏نگرى. سپس مرا به زيارت قبر پدر مى‏برى. توقف ما در مدينه يك ماه طول مى‏كشد. با زيارت مزار پدر، دلت را تسكين مى‏دهى و از غمى سنگين و طولانى مى‏كاهى. اما ناچارى به اين آرامش پايان دهى و به مكه بازگردى. آخرين زيارت ما از مزار پدر است و هنگام بازگشت به مكه.

ساعت‏ها از حركت كاروان مى‏گذرد. تندبادى شروع به وزيدن مى‏كند. ناگهان در خود احساس ضعف و سستى مى‏كنى. رنج و ناراحتى فراق دوباره، بر وجود تأثير مى‏گذارد. ابتدا به چشمان آرام تو خيره مى‏شوم. آن قدر استقامت را در خود جريان داده‏اى كه متوجه ضعف تو نمى‏شوم. اما لحظه به لحظه حال تو پريشان‏تر مى‏شود. نگاه مى‏كنم. رنگ از چهره بركه پريده است. احساس مى‏كنم اتفاق بزرگى در حال وقوع است. كنارت مى‏نشينم و از تو مى‏خواهم با من حرف بزنى. دلم خيلى گرفته. لحظه‏اى سكوت مى‏كنى تا آرامش بيابى. آن گاه نفسى تازه كرده و با صدايى آهسته زمزمه مى‏كنى: همه مى‏ميرند و هر چيز تازه‏اى كهنه و فرسوده مى‏شود....

لحظات در سكوت مى‏گذرد. حس مى‏كنم بغضى سنگين گلويم را مى‏فشارد. احساس خفگى مى‏كنم. صداى گريه‏ام در فضا مى‏پيچد. خم مى‏شوم و تو را مى‏بويم. صدايت مى‏كنم. فرياد مى‏زنم، ولى ديگر صدايى نمى‏شنوى. التماس مى‏كنم. اما پاسخى نمى‏دهى. چشم بر هم نهاده‏اى و به آن سوى آسمانها پرواز كرده‏اى. اين را بركه مى‏گويد. مى‏خواهد مرا آرام كند. ولى هيچ كس نمى‏تواند، اين زخم عميق را التيام بخشد. روستاى ابواء اندوه مرا درك مى‏كند. به خود نگاه مى‏كنم. پسركى شش ساله، در اين روستاى دور افتاده، چگونه جنازه مادر جوانش را به خاك سپارد. سر بر سينه تو مى‏نهم و با صداى بلند گريه مى‏كنم. در اين لحظات غريب، هيچ تسلايى جز گريستن ندارم. مادر! رفته‏اى و مرا با كوهى از درد در اين زمين پرنوسان تنها گذاشته‏اى. مردم جنازه پاك و مطهرت را به خاك مى‏سپارند.

و اينك من مانده‏ام و قبر ساده و آرامت. احساس مى‏كنم از گوشه آسمان به تماشايم نشسته‏اى. صدايت را مى‏شنوم. مثل هميشه مرا به برخاستن دعوت مى‏كنى. باشد. برمى خيزم. برمى خيزم تا انقلابى عظيم را در هستى جريان دهم. تو نيز برايم دعا كن كه بهشت زير پاى توست.