امام عسگرى (عليه السلام ) به زبان هاى مختلف
نصير خادم مى گويد بارها شنيدم كه امام عسگرى (عليه السلام ) با غلامان ترك
و رومى و صقالبى (صقالبى ها مردمى بودنده زبان مخصوص دارند و آن محلى است بين بلغار
و قسطنطنيه ) امام (عليه السلام ) به زبان خودشان سخن مى گفت من تعجب مى كردم و با
خود مى گفتم امام حسن (عليه السلام ) در مدينه متولد شده و تا هنگام رحلت پدرش به
جايى نرفته و كسى او را نديده پس چگونه به زبان هاى مختلف سخن مى گويد و در همين
فكر بودم كه ناگاه آن حضرت به منن متوجه شد و فرمود همانا خداوند حجت خود را در همه
چيز به ساير مردم امتياز داده و آگاهى به زبان ها شناخت نسب ها مرگ ها و حوادث
آينده را به او عطا فرموده است اگر چنين بود بين حجت و ساير مردم فرقى نبود.
((اصول كافى ، ج 1، ص 509)).
شاهد عرضم كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ائمه (عليهم السلام ) داراى
علم اولين و آخرين هستند اين روايت را بشنويد:
عن ابى عبد الله (عليه السلام ) قال خطب رسول الله (صلى الله
عليه و آله و سلم ) الناس ثم رفع يده اليمنى قابضا عليكفه ثم قال اتدرون ايها الناس
ما فى كفى قالوا الله و رسوله اعلم فقال فيها اسماء اهل الجنه و اسماء آبائهم و
قبائلهم الى يوم القيامه ثم رفع يده الشمال فقال ايها الناس اتدرون ما فى كفى قالوا
الله ورسوله اعلم فقال اسماء اهل النار و اسمائهم و قبائلهم الى يوم القيامه ثم قال
حكم الله و عدل حكم الله و عدل حكم الله وعدل حكم الله و عدل فريق فى الجنه و فريق
فى النار.
((بحار، ج 17، ص 152)).
حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) خطاب به مردم كرد بعد دست راستش را
بلند كرد در حالى كه بسته بود بعد فرمود آيا مى دانيد در دست من چه چيز است گفتند
خدا و رسولش داناتر است فرمود: اسماء اهل بهشت و اسماء پدرانشان و قبائلشان تا روز
قيامت بعد بلند كرد دست چپ خود در حالى كه بستر بود فرموداى مردم آيا مى دانيد در
دست چپ من چه چيزى است گفتند خدا و رسولش داناتر و آگاه است فرمود: اسمم هاى اهل
بهشت و پدرانشان و قبائلشان تا روز قيامت بعد فرمود حكم كرده خداوند او عادل است
اين مطلب و جمله آخرى را سه مرتبه تكرار كرد كه خدا در حالى كه عادل است حكم كرده
است اهل بهشت در بهشت و اهل جهنم در آتش ائمه اطهار (عليهم السلام ) در گذشته و
آينده آگاه مى باشند.
اسماعيل بن محمد مى گويد سر راه اما حسن عسگرى (عليه السلام ) نشستم وقتى كه از
نزديك من عبور مى كرد به پيش رفتم و از فقر و نياز خود شكايت كردم و درخواست كمك
نمودم و گفتم به خدا يك درهم بيش تر ندارم صبحانه و شام نيز ندارم آن حضرت فرمود:
به نام خدا سوگند دروغ مى گوئى تو دويست دينار زير خاك پنهان كرده اى من اين سخن را
به خاطر اين كه چيزى به تو نبخشم نمى گويم سپس به غلامش فرمود: هر چه همراه دارى به
اسماعيل بده غلامش صد دينار به او داد سپس امام حسن عسگرى (عليه السلام ) به من
فرمود: اين را بدان كه هر گاه احتياج بسيار به آن دينارهايى كه زير خاك نهاده اى
پيدا كردى از آن ها محروم خواهى شد اسماعيل مى گويد همان گونه كه امام حسن عسگرى
(عليه السلام ) فرموده بود همان طور شد زيرا دويست دينار در زير خاك پنهان نموده
بودم تا براى آينده ام پس انداز باشد مدتى گذشت نياز شديدى به آن پيدا نمودم رفتم
تا آن را از زير خاك بيرون آورم خاك را كنار زدم ديدم پول ها نيست معلوم شد پسرم
اطلاع پيدا كرده و آن پول ها را از آن جا برداشته و فرار كرده است ، چيزى از آن پول
ها به دستم نرسيد و طبق فرموده امام حسن (عليه السلام ) در حال شدت نياز از آن پول
ها محروم شدم .
((اصول كافى ، ج 1، ص 509)).
سفر پر بركت اما حسن عسگرى (عليه السلام ) به گرگان ايران
يكى از شيعيان گرگانى به نام جعفر بن شريف در سفر حج به شهر سامرا رفت و به
محضر امام حسن عسگرى (عليه السلام ) رسيد پول و اموالى از جانب شيعيان ديگر آورده
بود تا به آن حضرت برساند در اين فكر بود كه تحويل چه كسى دهد امام حسن (عليه
السلام ) بدون مقدمه فرمود هر چه دارى به خادم بده .
جعفر به دستور امام (عليه السلام ) عمل كرد آن گاه سلام شيعيان گرگان را به آن حضرت
ابلاغ نمود امام حسن (عليه السلام ) از او پرسيد شما قصد داريد پس از انجام حج به
گرگان باز گرديد جعفر گفت آرى امام حسن (عليه السلام ) فرمود: شما بعد از 170 روز
ديگر طرف صبح روز جمعه سوم ربيع الثانى به گرگان خواهى رسيد شيعيانم به ديدارت مى
آيند سلام ما را به آن ها برسان و به آن ها بگو همان روز عصر به حضور شما خواهم آمد
در مورد اين سفر نگران نباش كه به سلامتى به گرگان ميرسى سپس با خبر مى شوى كه پسرت
شريف داراى نوزاد پسر شده است نام او را صلت بگذار او از مبلغان حقيقى دين و از
دوستان ما خواهد شد جعفر عرض كرد در گرگان يكى از شيعيان شما به نام ابراهيم بن
اسماعيل زندگى مى كند او ثروتمند است و هر سال صد هزار درهم به شيعيان مشاكمك مى
كند امام حسن (عليه السلام ) فرمود خدا به او پاداش فروان عطا كند و گناهان را
بيامرزد و فرزند پسر به او عطا فرمايد از طرف من به او بگو نام آن پسر را احمد
بگذار جعفر بن شريف با امام حسن عسگرى (عليه السلام ) خداحافظى كرد و به مكه براى
انجام مراسم حج رفت و سپس به گرگان بازگشت در همان صبح جمعه سوم ربيع الثانى همان
گونه كه امام حسن عسگرى (عليه السلام ) فرموده بود به گرگان رسيد دوستان و آشنايان
به ديدارش آمدند او سلام امام حسن عسگرى (عليه السلام ) را و پيام هاى آن حضرت را
به آن ها ابلاغ كرد و به آن ها بشارت داد، كه همين امروز طرف عصر امام حسن (عليه
السلام ) به اين جا خواهد آمد شيعيان شاد شده و براى استقبال آماده شدند و همه آن
ها در خانه جعفر بن شريف بودند كه ناگاه امام حسن (عليه السلام ) وارد شد و به همه
شيعيان سلام كرد شيعيان به سوى امام (عليه السلام ) رفتند و دستش را بوسيدند آن
حضرت فرمود نماز ظهور و عصر را در سامرا خواندم و سپس به اين جا آمدم تا با شما
ديدار را تازه كنم اينك در حضور شما هستم هر چه سئوال داريد بپرسيد و بخواهيد
نخستين كسى كه سئوال كرد شخصى به نام نضربن جابر بود كه گفت اى پسر رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ) پسرم مردت يكماه است عارضه اى در چشمانش پيدا شده و هر دو
چشم او كور گرديد از درگاه خدا بخواه كه چشمانش را به او برگداند.
امام حسن عسگرى (عليه السلام ) فرمود: او را به اين جا بياور آن پسر را نزد امام
(عليه السلام ) آوردند آن حضرت دست بر چشمان او كشيد و او همان دم بينا گرديد سپس
يك يك حاضران به پيش آمدند و سئوالات و نيازهايشان را مطرح نمودند امام (عليه
السلام ) به همه سئوال هايشان پاسخ داد و نيازهايشان را بر آورده نمود و براى همه
دعاى خير كرد و سپس همان وقت به سامرا بازگشت .
((بحار، ج 50، ص 263)).
لطف و عنايت امام عسگرى (عليه السلام ) نسبت به غير شيعه
محمد بن على بن ابراهيم ابن موسى بن جعفر (عليه السلام ) مى گويد مبتلا با
فقر و تهى دستى روبرو شديم پدرم گفت نزد اين مرد برويم (امام عسگرى ) گفتيم آيا او
را مى شناسى پدرم گفت نه و هيچ وقت او را نديدم با هم حضور آن حضرت حركت كرديم در
مسير راه پدرم گفت نياز داريم كه آن حضرت دستور پانصد درهم را براى ما بهد تا دويست
درهم آن را صرف در پشاك و دويست درهم ديگر را صرف بدهكارى كنيم و صد درهمش را براى
مخارج زندگى به مصرف رسانيم .
من با خود گفتم كاش سيصد درهم نيز به من بدهد صد درهم آن را براى پوشاك و صد درهمش
را براى مخارج زندگى به مصرف برسانم و با صد درهم آن نيز الاغى خريدارى كنم تا به
كوهستان بروم وقتى كه به درب خانه امام حسن عسگرى (عليه السلام ) رسيديم خدمتكار آن
حضرت بيرون آمد و گفت على بن ابراهيم و پسرش محمد وارد گردد ما به محضر آن حضرت
شرفياب شديم و سلام كرديم و جواب سلام ما را داد و به پدرم فرموداى على چرا تاكنون
نزد ما نيامده اى پدرم در پاسخ گفت اى آقاى من خجالت مى كشم با اين وضع به حضورتان
بيايم پس از ساعتى از محضر امام حسن (عليه السلام ) مرخص شديم غلامش آمد كيسه پول
به پدرم داد و گفت اين كيسه حاوى پانصد درهم است دويست درهم آن براى پوشاك دويست
درهم ديگر براى بدهكارى و صد درهمش براى مخارج زندگى شماست و كيسه ديگرى به من داد
و گفت اين كيسه حاوى سيصد درهم است صد درهمش براى پوشاك و صد درهمش براى مخارج
زندگى و باصد درهمش الاغى براى خود خريدارى كن ولى به كوهستان نرو بلكه سوراء برو
(محلى است كه كوهستان نيست ) محل مسكونى است محمد بن على بن ابراهيم به سوراء رفت و
در آن جا با زنى ازدواج كرد و داراى ثروت هاى زيادى شد واملاكى خريدارى كرد كه قيمت
محصول آن معادل هزار درهم است و در عين حال پيرو مذهب واقفى است و معتقد است كه بعد
امام موسى بن جعفر امامى وجود ندارد.
((اصول كافى ، ج 1، ص 506)).
اين داستان هم بيان گر آگاهى امام حسن عسگرى (عليه السلام ) بهنهايت لطف آن
بزرگوارى است حتى در حق غير شيعه دوازده امامى و هم شيوه صله رحم را به ما مى آموزد
زيرا على بن ابراهيم محمد بن على بن ابراهيم نوه هاى حضرت امام كاظم (عليه السلام )
بودند.
امام حسن عسگرى (عليه السلام ) غالبا در زندان به سر مى بردند از جانب طاغوت زمان
(معتمد) امام حسن عسگرى (عليه السلام ) را دستگير و به زندان بردند كه زندانيان آن
(على بن نارمش ) دشمن ترين و خشن ترين افراد نسبت به آل على (عليه السلام ) بود و
به زندان بان دستور دادند كه هر چه مى خواهى بر حسن بن على (عليه السلام ) سخت بگير
ولى زندان بان دستور دادند كه هر چه مى خواهى بر حسن بن على (عليه السلام ) سخت
بگير ولى زندان بان آن چنان تحت تاءثير جذبه معنوى و سيماى ملكوتى امام حسن (عليه
السلام ) قرار گرفت كه بيش يك روز در برابر امام (عليه السلام ) به گونه اى خاضع شد
كه چهره اش را بر خاك زمين مى نهاد و ديده از زمين بر نمى داشت تا امام (عليه
السلام ) از نزد او خارج گردد على بن (نارمش ) با اين كه از سرسخت ترين دشمنان
خاندان رسالت بود در همين ملاقات اندك با امام (عليه السلام ) آن چنان شيفته آن
حضرت شد كه بصير تر از همه نسبت به ايشان گرديد و از همه بيش تر آن حضرت را مى
ستود.
((اصول كافى ، ج 1، ص 508)).
امام حسن عسگرى (عليه السلام ) در زندان (نحرير) نحرير از شكنجه گران سخت دل و بى
رحم زندان هاى سرمدى عباسى طاغوت وقت بود به دستور طاغوت امام حسن عسگرى (عليه
السلام ) را دستگير كرده و به زندان (نحرير) افكندند نحرير بر آن حضرت بسيار سخت
گرفت و آن حضرت را شكنجه مى داد.
همسر نحرير به مقام معنوى امام حسن (عليه السلام ) پى برده بود به نحرير گفت واى بر
تو از خدا بترس آيا نمى دانى چه شخصيتى در زندان است آن گاه آن بانو مقدارى از مقام
آن حضرت را توصيف كرد سپس گفت من در مورد تو در رابطه با حسن بن على (عليه السلام )
نگران هستم (كه بلائى سخت بر تو وارد شود) (نحرير) به جاى پاسخ مثبت به همسرش گفت
او را (امام حسن ) را به ميان درندگان باغ وحش مى اندازم و همين كار راكرد دستور
داد امام حسن (عليه السلام ) را بدون محافظ در ميان درندگان باغ وحش بردند ولى
متوجه شدند آن حضرت در كنار درندگان نماز مى خواند و درندگان به گرد آن حضرت حلقه
زده اند بدون اين كه آزارى به او برسانند.
((اصول كافى ، ج 1، ص 513)).
نگاهى به زندگى حضرت ولى عصر امام زمان (عليه السلام )
نام آن بزرگوار همنام حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) م ح م د
روحى له الفداه
نصب هاى معروف امام عصر (عليه السلام ) مهدى ، موعود، امام عصر، صاحب الزمان ، بقيه
الله ، حجت ، قائم ، منتظر، خاتم و صاحب
پدران بزرگوار امام حسن عسگرى مادرش نرجس يا صيقل بنابر قولى وقت تولد 15 شعبان محل
تولدش سامرا در سنه 255 و يا قولى 256 هجرى قمرى به مدت پنج سال تحت كفالت پدر به
طور مخفى بود و در پشت پرده خفا تا از گزنده دشمنان محفوظ بمان هنگامى كه در سال
260 پدرش شهيد شد مقام امامت به او محول شد.
غيبت صغرص از سال 260 هجرى قمرى شروع شد و در سال 329 كه 70 سال يا 69 سال غيبت
صغرى طول كشيد و پايان يافت .
اما غيبت كبرى از سال 329 شروع شده و تا وقتى كه خدا بخواهد و ظهور كند دنيا را پر
از عدل و داد بنمايد انشاء الله .
داستان بسيار جالب و تاريخى حضرت نرجس مادر امام زمان (عليه
السلام )
در جنگ هاى قديم رسم بود كه شهرى يا روستايى را فتح مى كردند مردان و زنان
لشگر دسمن را اسير مى نمودند و آن ها را به عنوان برده مى آوردند و در بازارها مى
فروختند مادر امام زمان (عليه السلام ) بانوى بسيار ارجمند و پاك و با عفت يعنى
حضرت نرجس از دخترانى است كه در ميان اسيران جنگى از روم به عراق آورده شد.
اما طريق خريد امام هادى (عليه السلام ) اين بانوى با عظمت به اين نحو است كه بيان
مى شود:
شيخ طوسى روايت كرده اند از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابو ايوب انصارى
بود و از شيعيان خاص امام هادى و امام حسن (عليهم السلام ) در شهر (سر من راى ) گفت
كه روزى كافور خادم امام هادى (عليه السلام ) به نزد من آيد و مرا طلب نمود رفتم
خدمت حضرت امام هادى (عليه السلام ) نشستم فرمود محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما
بوده است و محل اعتماد ما بوده ايد و تو را به رازهاى ديگر مطلع مى گردانم و به
خريدن كنيزى مى فرستم پس نامه اى پاكيزه نوشتند به خط فرنگى و لغت فرنگى و مهر شريف
خود را زدند و كيسه (زرى داراى دويست و بيست اشرفى بود فرمودند بگيريد اين نامه و
(زر) را برو بغداد و در چاشت فلان روز بر سر جشر حاضر شو چون كشتى هاى اسيران به
ساحل رسد جمعى از كنيزان در آن كشتى ها خواهى ديد و جمعى از مشتريان و كيلان امراى
بنى عباس خواهى ديد بر سر اسيران جمع خواهند شد پس از دور نظر كن به برده فروشى كه
(عمرو بن يزيد) نام دارد كنزكى را كه فلانصفت دارد و جامه حرير پوشيده است امتناع
خواهد كرد آن كنيز از نظر كردن مشتريان و خاهى شنيد كه از پس پرده صداى رومى از او
ظاهر مى شود پس بدان كه به زبان رومى مى گويد.
واى كه پرده عفتم دريده شد پس يكى از مشتريان خواهد گفت كه من سيصد اشرفى مى دهم به
قيمت اين كنيز عفت او در خريدن مرا راغب تر گردانيد.
پس آن كنيز به لغت عربى خواهد گفت به آن شخص كه اگر حضرت سليمان بن داود ظاهر شود و
پادشاهى او به دست بياوريد من به تو رغبت نخواهم كرد.
پس آن برده فروش گويد كه من براى تو چه چاره كنم كه به هيچ مشترى راضى نمى شوى آخر
از فروختن تو چاره اى نيست پس آن كنيز گويد كه چه تعجيل مى كنى البته بايد مشترى به
هم برسد كه دلم به او ميل و اعتماد كند وفا و ديانت داشته باشم پس در اين وقت تو
برو به نزد صاحب كنيز و بگو كه نامه اى با من هست كه يكى از اشراف و بزرگوار از
محبت نوشته است به لغت فرنگى و خط فرنگى در آن نامه بزرگوار خود را وصف كرده اين
نامه رابه آن كنيز بده كه بخواند اگر به صاحب اين نامه راضى شود من از جانب آن
بزرگوار وكليم كه اين كنيز را از براى او خريدارى نمايم بشربن سليمان گفت كه آن چه
حضرت فرموده بود واقع شد و آن چه فرموده بود همه را به عمل آوردم .
چون كنيز در آن نظر كرد بسيار گريه كرد و گفت به (عمرو بن يزيد) كه مرا به صاحب اين
نامه بفروش و به خدا سوگند اگر مرا به او نفروشى خودم را هلاك مى كنم پس با او در
باب قيمت گفت و گوى بسيار كردم تا آن كه به همان قيمت كه امام هادى (عليه السلام )
داده بود پس زر را دادم و كنيز را گرفتم و كنيز شاد و با من آمد تا بغداد به حجره
اى كه گرفته بودم تا وارد حجره شد نامه را بيرون آورد و مى بوسيد و بر ديده مى
چسبانيد و بر روى مى گذاشت و به بدن مى ماليد پس من از روى تعجب گفتم نامه اى را مى
بوسى كه صاحبش را نيم شناسى كنيز گفت اى كم معرفت نسبت به بزرگى و به فرزندان و
اوصياء پيغمبران گوش به من بدهيد تا احوال خود را براى تو شرح دهم .
من مليكه دختر (يشوعا) فرزند قيصر پادشاه روم هستم .
و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفاء وصى حضرت عيسى (عليه السلام ) تو را
خبر دهم به امرى عجيب بدان كه جدم قيصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود در
آورد در هنگامى كه سيزده سالم بود پس جمع كرد در قصر خود از نسل حواريون عيسى و
از علماى نصارى و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس و از امرى
لشگر و سرداران و بزرگان سپاه و سركرده هاى قبايل چهار هزار نفر و فرمود تختى حاضر
ساختند كه در ايام پادشاهى خود به انواع جواهد مرصع گردانيده بود آن تخت را بر روى
چهل پايه تعبيه كردند و بت هاى خود را بر بلندى ها قرار دادند پسر برادر خود را در
بالاى تخت فرستاد.
چون كشيشان انجيل ها را بر دست گرفتند كه بخوانند بت ها سرنگون همگى افتادند بر
زمين پاهاى تخت خراب شد و تخت بر زمين افتاد پسر برادر قيصر از تخت افتاد بى هوش شد
پس در آن حال رنگ هاى كشيشان متغير شد و بدن هايشان بلرزيد.
پس بزرگان ايشان به قيصر روم گفت اى پادشاه ما را معاف دار از چنين امرى كه به سبب
آن نحو روى نمود كه دلالت دارد بر اين كه دين مسيحى به زودى زايل گردد.
پس جدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علماء كه اين تخت را بار ديگر بر
پاكنند و بت ها را به جاى خود قرار دهيد و حاضر گردانيد برادر اين را كه اين دختر
را به او تزويج نماييم تا سعادت آن برادر دفع نحوست اين برادر بكند چون چنين كردند
و آن برادر ديگر را بر بالاى تخت بردند و چون كشيشان شروع به خواندن انجيل كردند
باز همان حالت اول تكرار شد نحوست اين برادر و آن برادر برابر بود سر اين كار را
ندانستند كه اين سعادت استنه نحوست و جدم غمناك شد به حرم سراى بازگشت و پرده هاى
خجالت در آويخت .
چون شب شد به خواب رفتم و در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و جمعى از حواريين در
قصر جدم جمع شدند و منبرى از نور نصب كردند درهمان موضع كه جدم تخت را گذاشته بود.
پس حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) با وصى و دامادش على بن ابيطالب (عليه
السلام ) و جمعى از امامان قصر را منور ساختند.
پس حضرت مسيح به استقبال حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) شتافت و دست در
گردن مبارك آن جناب در آورد پس حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود كه يا
روح الله آمده ايم مليكه فرزند وصى تو شمعون را براى اين فرزند خود خواستگارى
نماييم اشاره فرمود به حضرت امام حسن عسگرى (عليه السلام ) پس حضرت نظر افكند به
سوى حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهان به تو روى آورده پيوند كن .
پس شمعون گفت پيوند كردم پس همگى بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول خطبه اى انشاء
فرمودند و با حضرت مسيح مرا به حسن عسگرى (عليه السلام ) عقد بستند من از خواب
بيدار شدم .
از ترس آن كه مبادا مرا بكشند آن خواب را بر احدى نقل نكردم ولى صبرم تمام شد حتى
كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و بدن من مى كاهيد و در بيرون ظاهر مى گرديد پس
در شهرهاى روم طبيبى نماند مگر آن كه جدم براى معالجه من حاضر كرد و هيچ سودى نمى
داد و فايده نبخشيد چون از علاج درد من ماءيوس ماند.
روزى به من گفت اين نور چشم من آيا در خاطرت چيزى و آرزويى در دنيا هست كه براى تو
به عمل آورم گفتم اى جد من اگر شكنجه را از اسيران مسلمانان كه در زندان است دفع
نمائى و زنجيرها را از ايشان بگشايى اميدوارم كه حضرت مسيح به من عافيت ببخشد او
چون چنين كرد من صحتى از خود ظاهر ساختم اندك طعامى تناول كردم جدم خوشحال شد ديگر
اسيران مسلمانان گرامى داشت .
پس بعد از چهارده شب در خواب ديدم حضرت فاطمه (عليها السلام ) را به ديدن من آمده و
حضرت مريم با هزار كنيز پس مريم به من گفت اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تو
امام حسن عسگرى (عليه السلام ) است من دامن او را گرفتم و گريه كردم و گفت چرا حضرت
امام عسگرى (عليه السلام ) به ديدن من نمى آيد فاطمه زهرا فرمودند: چگونه فرزند من
به ديدن تو بيايد و حال آن كه به خدا شرك مى آورى اگرى ميل دارى كه خداوند مريم از
تو خشنود گردند و امام حسن عسگرى (عليه السلام ) به ديدن تو بيايد بگو؟
اشهد ان لا اله الا الله محمدا رسول الله چون به اين كلمه تلفظ نمودم فاطمه زهرا
مرا به سينه چسباند و دلدارى نومد و گفت منتظر آمدن فرزند باش من او را به سوى تو
مى فرستم پس بيدار شدم و آن دو كلمه را به زبان جارى مى كردم و منتظر ملاقات آن
حضرت بودم كه شب بعد به خواب من آمد گفتم چرا در اين مدت نيامديد كه من در انتظار
تو بودم فرمود: چونكه تو مشرك بودى حالا مى آيم .
بشر بن سليمان گفت چگونه در ميان اسيران افتادى گفت مرا خبر داد امام حسن عسگرى
(عليه السلام ) در خواب در شبى از شب ها كه در فلان روز جدت لشگرى به جنگ مسلمانان
خواهد فرستاد تو خود را در ميان كنيزان بينداز و پى جد خود روانه شو و از فلان راه
برو چنان كردم (طلايه لشگر مسلمانان برخورد كردند و مار را اسير كردند آخر كار من
اين بود كه ديدى و تا حال كسى به غير از تو نمى داند كه من دختر پادشاه رومم آن
مردى كه مرا به اسارت او در آمدم سئوال كرد از اسم من گفتم نرجس نام دارم بشر بن
سليمان گفت تو از اهل فرنگ هستى چه طور عربى خوب بلدى گفت جدم معلم خصوصى گرفت عربى
و فرنگى را به من آموخت .
بشر مى گويد من او را به سر من راى بردم به خدمت امام هادى (عليه السلام ) حضرت
فرمود: بشارت باد بر تو به فرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب عالم شود و زمين را پر از
عدل و داد كند گفتم اين فرزند از چه كسى به وجود خواهد آمد فرمود از آن كسى كه حضرت
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) تو را براى او خواستگارى كرد پس از او پرسيد كه
حضرت مسيح و وصى او تو را به عقد كى در آورد گفت فرزند تو امام حسن عسگرى (عليه
السلام ) حضرت فرمود او را مى شناسى گفت از آن شبى كه به دست بهترين زنان مسلمان
شدم هر شب به ديدن من آمده است .
پس حضرت خادم خود (كافور را فرستاد حكيمه خاتون خواهر امام
باشد آمد امام هادى (عليه السلام ) فرمود كه اين آن كنيز است كه مى گفتم آن زن امام
عسگرى (عليه السلام ) مى باشد.
((بحار، ج 51، ص 6 - 10 و در كتاب كمال الدين ، ص 418 و سيره
چهارده معصوم ، ص 980)).
ماجراى سرداب و محل غيبت امام عصر (عليه السلام )
سرداب به معنى زيرزمين در زمان قديم زيرزمين را سرداب مى گفتند خانه را دو
طبقه مى ساختند طبقه زيرخانه را سرداب مى گفتند براى خاطر اين كه زمستان گرم بود تا
بستان خنك خانه امام حسن (عليه السلام ) در شهر سامرا نيز داراى سرداب بود مدتى
امام هادى (عليه السلام ) و امام عسگرى (عليه السلام ) در اين سرداب زندگى مى كردند
و حضرت مهدى (عليه السلام ) نيز در اين سرداب زندگى نموده است ، بنابراين سرداب به
خاطر اين است حضرت امام هادى (عليه السلام ) و حضرت امام عسگرى (عليه السلام )
زندگى مى كردند ميمنت شده است زمان معتضد عباسى (شانزدهيمن خليفه عباسى ) بود او در
بغداد زندگى مى كرد او سپاهى را به سامرا براى دستگيرى حضرت مهدى (عليه السلام )
فرستاد يكى از ماءموران به نام (رثيق ) مى گويد وقتى كه سپاه معتضد وارد سامرا شدند
از آن جا به طرف آن سرداب كه حضرت مهدى (عليه السلام ) كه در سرداب شنيدند لشگر در
پشت در سرداب اجتماع نمودند تا امام (عليه السلام ) صعود نكند و بيرون نرود فرمانده
لشگر در پيش لشگر ايستاده بود تا همه افراد لشگر برسند ناگاه حضرت مهدى (عليه
السلام ) از در سرداب پيش روى لشگر عبور كرد و رفت و غايب شد.
در اين هنگام فرمانده لشگر خطاب به سپاه كرد و گفت وارد سرداب شويد و مهدى را
دستگير كنيد.
سپاهيان گفتند مگر نديدى كه مهدى (عليه السلام ) از روبه روى تو عبور كرد فرمانده
گفت من او را نديدم شما كه ديديد چرا به او حمله نكرديد آن ها گفتند ما گمان كرديم
كه تو او را ديدى چون دستور ندادى ما نيز حركتى از خودنشان نداديم به اين ترتيب
حضرت مهدى (عليه السلام ) با قدرت اعجاز از گزند سپاه خونخوار معتضد نجات يافت و
غايب گرديد اين سرداب از همان زمان تاكنون در كنار مرقد مطهر امام هادى (عليه
السلام ) و امام عسگرى (عليه السلام ) باقى مانده است شيعيان كنار آن سرداب مى روند
و به خاطر آن كه در آن سرداب سه امام (امام هادى و امام حسن عسگرى و امام عصر
(عليهم السلام )) مدتى زندگى نموده اند تبرك جويند.
اين بود ماجراى سرداب
ماجراى غيبت صغرى
شرايط سخت زمان باعث شد كه پس از شهادت امام عسگرى (عليه السلام ) در سال
260 هجرى حضرت مهدى (عليه السلام ) غايب گردد.
غيبت صغرى كه از سال 260 آغاز شد و تا سال 369 ادامه يافت حدود هفتاد سال آن حضرت
توسط نمايندگان خاصش كه به نواب اربعه معروفند با مردم تماس داشت نام اين چهار نايب
خاص و مدت نيابت اين چهار نايب از اين قرار است يك عثمان بن سعيد عمرى از سال 260
تا 300 (40سال ) او در سال 300 از دنيا رفت .
دوم محمد بن عثمان پس از پدر عهده دار نيابت خاص شد و پنج سال نيابت كرد و سرانجام
در سال 305 هجرى در گذشت .
سوم حسين بن روح نوبختى كه نايب سوم او در ماه شعبان 326 وفات كرد كه مدت نيابتش
حدود 21 سال شد كه عهده دار مقام نيابت بود.
چهارم على بن محمد سمرى كه در نيمه شعبان سال 329 وفات كرد حدود سه سال نيابت نمود.
((سيره چهارده معصوم ، ص 988 نقل از الامام المهدى من المهد
الى الظهور، ص 20 و 21)).
اما اسماء و القاب شريفه آن حضرت مرحوم ثقه الاسلام نورى در نجم ثاقب يكصد و هشتاد
و دو اسم براى آن حضرت ذكر كرده است .
ما در اين جا به ذكر چند اسم از اسماء مبارك نقل مى نماييم :
اول بقيه الله هنگام ظهور اول چيزى كه تكلم مى فرمايد بقيه
الله خير لكم ان كنتم مؤ منين آن گاه مى فرمايد منم بقيه الله و حجت او و
خليفه او بر شما.
دوم حجت لقب آن حضرت است .
سوم خلف و خلف صالح .
چهارم شريد يعنى رانده شده از اين خلق (ما سبب غيبت آن حضرت شديم ).
پنجم غريم لقب آن حضرت است .
بمعنى طلب كار يا مستتر است از مردم به معنى استتار چون مردم حضرت را طلب مى كنند
آن حضرت غايب است پشت پرده غيبت است از آن جهت مى گوئيم غريم .
ششم قائم يعنى بر پا شونده در فرمان حق مهيا است در امر الهى .
هفتم يكى از اسماء آن حضرت (م ح م د) نام اولى امام عصر (عليه السلام ) است كه در
زمان غيبت به اين اسم خطاب كردن جايز نيست .
هشتم مهدى صلوات الله عليه در نزد جميع فرق اسلاميه
دهم ماه معين يعنى آب ظاهر جارى بر روى زمين روايت دارد
المهدى طاوس اهل الجنه و جهد كالقمر الذرى عليه جلا بيب النور، يعنى حضرت
مهدى طاووس اهل بهشت است چهره اش ماننده ماه درخشنده است .
امام صادق (عليه السلام ) فرموده است : ان الحسين يخرج فى
آخر عمر القائم الحجه (عليه السلام ) ثم يموت القائم و يغسله الحسين
همانا حسين (عليه السلام ) در آخر عمر حضرت قائم (عليه السلام ) زنده مى شود سپس
حضرت قائم (عليه السلام ) زنده مى شود سپس حضرت قائم (عليه السلام ) از دنيا مى رود
و امام حسين (عليه السلام ) پيكر او را غسل مى دهد.
((سيره چهارده معصوم ، ص 1018 و اثبات الهدا، ج 7، ص 102)).