18 - كشانيدن و تغيير شكل
دادن آهن بدون آتش ، مانند حضرت داود عليه السلام .
19 - نقش زدن به سنگ با انگشتر خود.
20 - بينا گردانيدن كور.
21 - سخن گفتن حيوان با آن حضرت .
22 - علم و آگاهى آن حضرت به وفات پدر بزرگوارش در حالى كه او در مدينه
و پدرش در خراسان بود.
23 - آمدن آن جناب از مدينه به طوس براى كفن و دفن پدرش با طى الارض .
24 - ورود آن حضرت به زندان و بيرون آوردن اباصلت هروى .
25 - بيرون آوردن شمش طلا از خاك .
26 - زنده گردانيدن مرده .
27 - آگاهى او به سخن گوسفند.
28 - آگاهى او به مقدار وزن آب دجله .
29 - آگاهى او به حال و نيت هاى اشخاص .
30 - به اخبار آن حضرت درباره امام قائم عجل الله تعالى فرجه الشريف و
روحى لتراب مقدمه الفداء و غيبت آن حضرت و معجزات ديگرى كه در كتاب هاى
مربوط ضبط نموده اند مراجعه كنيد.
كتاب ((مدينة المعاجز))
هشتاد معجزه از آن حضرت را آورده است كه ما به ذكر گوشه اى از آن اكتفا
مى كنيم :
1 - درخت سدر
شيخ مفيد و ابن شهرآشوب و ديگران روايت كرده اند:
وقتى امام جواد عليه السلام به همراهى همسر خويش امّالفضل بغداد را به
قصد مدينه ترك مى كرد، هنگام غروب آفتاب به ((دار
مسيّب )) رسيد، در آنجا پياده شد و براى اداى
نماز به مسجد رفت ، در حياط آن مسجد درخت سدرى وجود داشت كه خشكيده بود
و ميوه اى نمى داد.
امام عليه السلام كوزه آبى خواست و پاى آن درخت خشكيده وضو گرفت و نماز
مغرب را در حالى كه در ركعت اول حمد و سوره نصر و در ركعت دوم حمد و
سوره توحيد را قرائت نمود به جماعت به پايان برد و بعد مشغول تعقيب
نماز گرديد و چهار ركعت نافله مغرب را به جا آورد، پس از آن تعقيب نماز
را خواند و دو سجده شكر به جا آورد. پس از پايان نماز، وقتى امام عليه
السلام و همراهان به حياط مسجد آمدند، مشاهده كردند، درخت سدر خشكيده ،
به بركت آب وضوى امام عليه السلام سبز شده و ميوه داد و آنگاه همگان از
ميوه شيرين و بدون هسته آن خوردند و از آنجا با آن حضرت وداع كردند و
به بغداد برگشتند و امام عليه السلام راه مدينه را در پيش گرفت .
از شيخ مفيد نقل شده است كه فرمود: من از ميوه آن درخت سدر خوردم و آن
را بدون هسته يافتم .(1121)
2 - فرزند
پس از شهادت امام رضا عليه السلام ، هشتاد نفر از دانشمندان و
فقيهان بغداد و شهرهاى ديگر براى انجام مراسم حج به مكه سفر كردند. در
سر راه خويش به مدينه وارد شدند تا امام جواد را نيز ملاقات نمايند، به
همين دليل در خانه امام صادق كه خالى بود فرود آمدند.
امام كه خردسال بود وارد مجلس آنان شد، شخصى به نام ((موفق
)) او را به حاضران معرفى كرد، همه به احترام
برخاستند و سلام كردند، آنگاه پرسش هايى عنوان شد كه امام عليه السلام
به خوبى پاسخ داد و همگان خوشحال شدند و آن حضرت را ستودند و دعا
كردند، يك تن از آنان به نام اسحاق مى گويد: من نيز در نامه اى ده
مساءله نوشتم تا از آن حضرت بپرسم و با خود گفتم اگر آن بزرگوار به
پرسش هاى من پاسخ داد از او تقاضا مى كنم كه دعا كند خداوند فرزندى را
كه همسرم در شكم دارد، پسر قرار دهد مجلس به طول كشيد و پيوسته از آن
گرامى مى پرسيدند و او پاسخ مى داد، من برخاستم كه بروم و روز بعد نامه
خود را به آن حضرت بدهم ، امام عليه السلام تا مرا ديد فرمود: اى اسحاق
! خدا دعاى تو را مستجاب فرمود، نام فرزندت را احمد بگذار.
گفتم : سپاس خداى را! بى ترديد اين همان حجت خداست .
اسحاق سپس به وطن خود بازگشت و خداوند پسرى به او عنايت كرد و نام او
را احمد نهاد.(1122)
3 - شمش طلا
اسماعيل بن عباس هاشمى از تنگدستى ، نزد حضرت امام جواد عليه
السلام شكايت برد. امام سجاده را كنار زد و از روى خاك قطعه اى طلاى
خالص كه وزن آن شانزده مثقال بود، برداشت و به وى داد.(1123)
4 - نامه بى عنوان
ابوهاشم جعفرى مى گويد: خدمت حضرت امام جواد عليه السلام رسيدم
و سه نامه كه عنوان نداشت ، همراهم بود. از اشتباهى كه در مورد نامه ها
رخ داده بود اندوهگين شدم . امام عليه السلام يكى از نامه ها را گرفت و
فرمود:
اين نامه ريان بن شبيب است .
دومى را گرفت و فرمود: اين نامه محمّد بن حمزه است .
و در مورد سومى نيز فرمود: اين مربوط به فلانى است .
من در حيرت فروماندم و حضرت به من نگاه كرد و تبسم فرمود.(1124)
5 - صدبار صلوات
حسن بن على مى گويد: مردى نزد حضرت امام جواد آمد و عرض كرد:
يابن رسول الله ! مرا درياب ، پدرم ناگهان از دنيا رفت و هنگام فوت
هزار دينار داشت . در حالى كه من عيالوارم و از محل آن پول نيز بى خبر
هستم .
امام عليه السلام به او فرمودند:
وقتى نماز شب را به جا آوردى ، صدبار بر محمّد و آل او درود بفرست تا
پدرت خودش تو را از جاى پول ها خبر بدهد.
آن مرد طبق دستور امام عليه السلام عمل كرد، پس پدرش را در خواب ديد كه
به مكان مال اشاره مى كرد. هنگامى كه پول را برداشت پدر به او گفت :
پسرم ! اين مال را نزد امام عليه السلام ببر و قصه مرا هم بگو! ايشان
خود مرا به اين مطلب فرمان داده اند.
آن مرد وقت بيدار شدن از خواب ، مال را برداشت و در حالى كه مى گفت :
((حمد مخصوص خدايى است كه شما را بزرگ داشت و
برگزيد.)) آن را به حضور امام برد.(1125)
6 - به زمين رفت يا به
هوا
على بن خالد مى گويد: در عسكر يعنى سامراء بودم كه مردى از
اهالى شام را آوردند و مى گفتند ادعاى نبوت دارد. ماجرا را از وى
پرسيدم ، گفت : در راءس الحسين مشغول عبادت بودم كه در نيمه هاى شب ،
شخصى را پيش چشم خود ديدم ، به من گفت : برخيز.
برخاستم و در كنارش اندكى راه رفتم ، ناگهان خود را در مسجد كوفه ديدم
. در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم اندكى ديگر راه رفتيم ، ناگهان
خود را در مسجد النبى ديدم .
وقتى از آنجا بيرون آمديم ، خود را در مكه ديدم ؛ كعبه را طواف كرديم و
بيرون آمديم .
آنگاه خويش را در محل او خود در شام ديدم ، آن مرد نيز ناپديد شد و من
مبهوت و حيران ماندم كه او چه كسى بود. سال بعد همان شخص به سوى من آمد
و همچون دفعه قبل همان كار را انجام داد. در لحظه اى كه قصد جدا شدن از
مرا داشت وى را به حق كسى كه به او قدرت اين كار را بخشيده ، سوگند
دادم تا خود را معرفى كند، پس گفت : من محمّد بن على بن موسى بن جعفر
هستم .
من اين اتفاق را براى مردم بازگو كردم تا آنكه محمّد بن عبدالملك زيّات
از آن باخبر شد و چنان كه مى بينى دستگيرى مرا صادر كرد و مدعى شد كه
من ادعاى نبوت كرده ام .
على بن خالد پس از شنيدن ماجراى آن مرد، نامه اى به محمّد بن عبدالملك
زيّات نوشت و او را از واقعيت ماجرا باخبر ساخت ، اما او در پشت همان
نامه برايش نوشت : به او بگو همان كه تو را در يك شب از شام به كوفه و
از آنجا به مدينه و مكه مى برد و باز مى گرداند، از زندان نجاتت دهد.
على از مشاهده لجاجت و دشمنى فرزند عبدالملك اندوهگين شد و روز بعد،
صبح زود به زندان رفت تا آن مرد شامى را به صبر براى رسيدن به فرج
فراخواند. هنگامى كه به زندان رسيد زندانبانان را ديد كه هراسان و
سراسيمه هستند و مى گويند: مردى را كه از شام به اين جا آورده بودند،
نيست ؛ نمى دانيم زمين دهان گشوده يا پرنده اى وى را ربوده است .
على بن خالد كه زيدى مذهب بود، پس از اين اتفاق به امامت اعتراف كرد و
به اعتقاد صحيح رسيد.(1126)
7 - شبيه منجى طوس
محمّد بن سنان هنگامى كه با حضرت امام رضا عليه السلام در مكه
بود، نزد ايشان از درد چشم شكايت كرد. حضرت كاغذى خواست و براى
فرزندشان حضرت جواد عليه السلام نامه اى نوشت و آن را به خادم خود داد
و از او خواست كه آن را پنهان دارد. آنگاه به محمّد بن سنان فرمود تا
با خادم به مدينه برود. چون به مدينه رسيدند، محمّد بن سنان از
((موفق )) خادم حضرت امام
جواد عليه السلام ، درخواست ملاقات با آن حضرت را كرد. موفق وى را در
آغوش گرفت . سپس نامه را در مقابل آن حضرت گشود. امام به نامه نگاه كرد
و سپس سر به آسمان بلند كرد و گفت : ((شفا يافت
)) و چندبار اين را تكرار كرد.
درد چشم محمّد به تمامى برطرف گرديد و چنان بينايى يافت كه هيچ كس آن
را نداشت آنگاه رو به حضرت كرد و گفت : خداى تعالى شما را بزرگ اين امت
قرار دهد، همان طور كه عيسى را بزرگ و رئيس بنى اسرائيل قرار داد، اى
شبيه منجى فطرس !
محمّد بن مرزبان مى گويد: به محمّد بن سنان گفتم : مقصودت از شبيه منجى
فطرس چه بود؟
گفت : خداوند بر فطرس كه از فرشتگان بود خشم گرفت ، بالهايش كنده شد و
در يكى از جزاير زمين افتاد. هنگام ولادت حضرت امام حسين عليه السلام
خداى تعالى به جبرئيل فرمود تا به حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و
سلم ميلاد آن حضرت را تبريك بگويد. جبرئيل كه دوست فطرس بود بر آن
جزيره گذشت و به او از تولد حضرت امام حسين عليه السلام و ماءموريت
الهى خود خبر داد.
آنگاه به او گفت : آيا مى خواهى تو را نزد حضرت محمّد صلّى الله عليه و
آله و سلم ببرم تا از تو شفاعت فرمايند؟
فطرس گفت : آرى .
جبرئيل او را بر بال خود نشاند و خدمت حضرت رسول صلّى الله عليه و آله
و سلم آورد. پس از عرض تبريك ميلاد حضرت امام حسين عليه السلام ،
داستان فطرس را به عرض رسانيد. حضرت به فطرس فرمودند تا خود را به
گاهواره حضرت امام حسين عليه السلام بمالد. او نيز چنين كرد، خداوند
بالهايش را ترميم كرد و او را در بين فرشتگان به مقامى كه داشت
بازگرداند.(1127)
فطرس به حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم عرض كرد:
حضرت امام حسين عليه السلام را بر من حقى است كه بدين گونه ادا مى كنم
، پس هيچ زايرى او را زيارت نمى كند و هيچ مسلمانى به او سلام نمى دهد
و درود نمى فرستد مگر آنكه زيارت و سلام و درود او را خدمت حضرت امام
حسين عليه السلام ابلاغ مى كنم .(1128)
فطرس افتخار مى كرد و مى گفت : چه كسى همچو من است كه آزادشده حسينم .(1129)
روايت شده است كه علت خشم خداوند بر او ترديد و كوتاهى در پذيرفتن
ولايت حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليهماالسلام بوده است و
حضرت پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم ولايت را بر او عرضه كرد و اين
بار بى درنگ آن را پذيرفت . اين بود كه حضرت وى را به ماليدن به
گاهواره حضرت امام حسين عليه السلام فرمان داد.(1130)
شكايت بُزى از چوپان به
حضرت جواد عليه السلام
از ثاقب المناقب نقل شده است كه از على بن اسباط روايت شده كه
گفت : با حضرت جواد عليه السلام از كوفه خارج شدم در حالى كه آن حضرت
بر الاغى سوار بودند، پس به گله گوسفندى برخورد كرديم ، ناگاه بزى از
گله جدا شده و دوان دوان به سوى حضرت جواد آمد پس آن حضرت ايستاد تا آن
حيوان رسيد، آنگاه امام چوپان را صدا زد و به او فرمود: اين حيوان از
تو شكايت دارد، مى گويد به او ظلم مى كنى ، شير زياد از او مى دوشى و
شب كه به خانه برمى گردد چون صاحبش مى خواهد شير از او بدوشد شير
ندارد.
سپس حضرت جواد عليه السلام به چوپان فرمود: اگر دست از ظلم به اين
حيوان برندارى از خدا مى خواهم عمر تو را قطع كند.
چوپان گفت : اءشهد اءن لا اله الا الله و اءشهد
اءنَّ محمّداء رسول الله
و شهادت مى دهم كه شما وصى رسول الله هستى .(1131)
دوران استثنايى
دوران امامت حضرت امام محمّد بن على التقى عليهماالسلام يك مقطع
استثنايى در تاريخ اسلام و تشيع به شمار مى رود اين موقعيت ويژه نه
تنها از چشم دوست و دشمن ، كه از ديد تاريخ نيز مخفى نمانده است ،
تبليغات خلافت غاصبانه ، در مورد موقعيت سنى امام جواد عليه السلام
شبهه ها و ترديدهاى بسيارى در ميان شيعه ايجاد كرده بود و هياهوى فرقه
ها به اين وضع وخامت بيشترى مى داد، يكى از ويژگى هاى اين دوران است .
ماءمون عباسى ، خليفه غاصب قاتل ، اين موقعيت را بسيار مغتنم شمرد تا
تمامى باورها و اعتقادها و ادعاهاى تشيع را به آزمايش بگذارد. اجتماع
عظيم فقيهان و عالمان و متكلمان دولتى و تمامى صاحبان علم و عقل و
ازدحام مردم به فرمان و كارگردانى يحيى بن اكثم قاضى القضاة خلافت
غاصبانه و دعوت از امام محمّد بن على عليهماالسلام در آن مجلس براى
مناظره و مباحثه علمى بيانگر اين موقعيت ويژه است . در اين نبرد عقيدتى
تاريخى كه همچنان در تاريخ طنين انداز است ، خليفه و اعوان و انصارش
آنچنان شكست خوردند و رسوا شدند كه تاريخ نظيرى به ياد ندارد.
در اين اجتماع تاريخى بود كه امام عليه السلام از ماهيت كودتاى سياسى
سقيفه به عنوان بنيانگذار خلافت غصب شده و جنايت بى نظير پرده برداشت ،
و به افشاى ماهيت كودتاچيان پرداخت و ادامه غصب خلافت را در باند
جنايتكار عباسيان اعلام كرد.
در پى اين رسوايى بود كه ماءمون بر آن شد تا خون امام جواد عليه السلام
را بريزد او در حالى كه مدهوش و مست از شراب بود، در دل شب با شمشير به
امام عليه السلام حمله ور شد، اما خدا نخواست كه دژخيم كامياب شود.
اقدام بعدى او تحميل ازدواج امّالفضل دختر خود به امام بود. ازدواج
توطئه آميز به اصرار ماءمون صورت گرفت .
حضور امام عليه السلام در مدينه پاسخ به تمامى شبهه ها و اشكالات ،
همچون شمشير برّان بود كه بر سر و روى شكاكان و معاندان فرود مى آمد.
آن حضرت با درايت و نبوغ خاص خود توانست ابرهاى تيره و تار آسمان عقايد
شيعه را برطرف سازد و خود به عنوان خورشيد درخشان ولايت و امامت
بدرخشد.
سلام الله عليه و على آله و اجداده .(1132)
كودكى شايسته بر كرسى
امامت
يكى از راويان گويد: نزد امام رضا در خراسان ايستاده بودم ، يكى
پرسيد: سرورم اگر حادثه اى روى داد به چه كسى رجوع كنيم ؟
((اگر شما از دنيا رفتيد جانشين شما كيست ؟)).
امام رضا عليه السلام فرمود: به ابوجعفر رجوع كنيد.
گويا شخصى كه سؤ ال كرده بود سن ابوجعفر را كوچك شمرد، از اين رو امام
رضا عليه السلام به او فرمود: خداوند سبحان حضرت عيسى عليه السلام را
كه صاحب آيينى تازه بود، در كمتر از اين سن به نبوت مبعوث كرد.(1133)
آرى براى آنچه خدا مى خواهد و مى كند هيچ مانعى وجود ندارد، زيرا حضرت
عيسى را در همان نوزادى به پيامبرى برانگيخت و امام جواد عليه السلام
را نيز در همان كودكى به امامت منصوب كرد.
پس نتيجه مى گيريم سن ، اگر چه در اغلب امور نزد مردم به عنوان مقياس
در نظر گرفته مى شود، ولى در نزد خداوند، ملاك معتبرى به شمار نمى آيد؛
هميشه كسانى كه سن و سال بيشترى دارند، در پيشگاه خدا، بزرگتر و
بلندمرتبه از ديگران نيستند، چه بسيار جوان يا كودكى كه در پيشگاه
خداوند محبوبتر و عزيزتر است .
به علاوه اعتقاد به نبوت و امامت ممكن نيست ، مگر پس از ايمان كامل به
قدرت خداى متعال ؛ پس خداوند مى تواند يك فرد را داراى تمامى فضيلت ها
و معرفت ها گرداند و او را پيشوا و نمونه مردم قرار دهد. بنابراين
اعتقاد به نبوت ، انسان را وامى دارد كه به معجزه ((امرى
كه از محدوده توان انسانى بيرون است )) ايمان
آورد. پس پيامبران در سنجش با ساير افراد بشر از امتيازهاى ويژه اى
برخوردارند، و همين امتيازها موجب شود كه به راهنمايى مردم همت گمارند،
و خود را بيم دهنده اى از جانب خدا معرفى كنند.
همچنين منصب امامت معصوم عليهم السلام پديده اى خارج از مرزهاى عادى
مردمان است . پس ديگر فرقى ميان بزرگى و كوچكى فردى كه معجزه در او
تجلى يافته است ، وجود ندارد.(1134)
شهادت امام جواد عليه
السلام
در سال 218 هجرى ماءمون مرد و پس از او برادرش معتصم جاى او را
گرفت . معتصم در سال 220 هجرى حضرت امام محمّدتقى عليه السلام را از
مدينه به بغداد آورد تا از نزديك مراقب او باشد و چنان كه قبلا ذكر شد،
در مجلسى كه براى تعيين محل قطع دست دزد تشكيل داده بود، امام را نيز
شركت داد و قاضى بغداد احمد بن ابى داود و ديگران سرشكسته و خجل شدند و
چند روز پس از آن ابن ابى داود از حسد و كينه توزى نزد معتصم رفت و گفت
: به خاطر خيرخواهى به شما تذكر مى دهم كه جريان چند روز قبل به صلاح
حكومت شما نبود زيرا در حضور همه دانشمندان و مقامات بلندپايه مملكتى ،
فتواى ابوجعفر امام جواد عليه السلام ، يعنى كسى كه نيمى از مسلمانان
او را خليفه و شما را غاصب حق او مى دانند، بر فتواى ديگران ترجيح دادى
و اين خبر ميان مردم منتشر شد و خود برهانى براى شيعيان او شد.
معتصم كه مايه هر نوع دشمنى با امام را در خود داشت ، از سخنان ابن ابى
داود تحريك شد و درصدد قتل امام برآمد.
از برخى روايات برمى آيد كه آن حضرت به دست همسرش ، ام الفضل دختر
ماءمون ، و به اشاره معتصم ، عموى ام الفضل ، مسموم شد.(1135)
ولى روايتى ديگر مى گويد: بعد از آنكه معتصم امام را به بغداد
فراخواند، به وسيله شخصى به نام اشناس شربتى از بالنگ براى امام فرستاد
و اشناس با اصرار شربت را به امام خوراند و بدين وسيله او را مسموم
كرد.(1136)
و در روايت ديگرى آمده است كه امام را به منزل يكى از وزيران معتصم
دعوت كردند و غذاى مسموم به آن حضرت خوراندند و او را به شهادت رساند.(1137)
مرحوم علامه شيخ محمّدحسين مظفر درباره شهادت امام جواد عليه السلام
چنين آورده است :
پس از آنكه معتصم نتوانست فضل و كرامات امام جواد عليه السلام را از
بين ببرد و موقعيت او را نزد مردم پايين آورد، كينه حضرت را به دل گرفت
. حضرت را مدتى زندانى كرد و آنگاه تصميم به قتل امام عليه السلام گرفت
. ايشان را از زندان درآورد و به همسر او ام فضل زهرى داد و از او
خواست آن را به امام عليه السلام بخوراند و او چنين كرد.(1138)
امام عليه السلام در حالى كه بيش از 25 سال از عمر مباركش نگذشته بود
به دست معتصم عباسى و همدستى ام فضل مسموم شد و به شهادت رسيد. حضرت را
در قبرستان قريش در كنار جدش حضرت امام موسى كاظم عليه السلام به خاك
سپردند.
شيخ بهايى درباره همجوارى اين دو مرقد اشعار زيبايى سروده است :
اءيا قاصد الزّوار عرّج |
|
الى الغربى من تلك المغانى |
و نعليك اخلعن واسجد خضوعا |
|
اذا لاحَت لديك القبّتان |
فتحتهما لعمرك نار موسى |
|
و نور محمّد متقارنان |
- اى كسى كه آهنگ بغداد كرده اى ، به سوى غرب اين شهر توجه كن .
- و هنگامى كه دو گنبد طلايى نمايان شد، كفش هايت را درآور و به علامت
خضوع سجده كن .
- كه زير اين دو گنبد، به جان تو، نار موسى و نور محمّد همجوار است .
(1139)
طبق مشهور، شهادت آن حضرت در آخر ذى قعده سال 220 هجرى روى داد و برخى
دوشنبه ماه ذى حجه گفته اند و عده اى سه شنبه يازدهم ماه ذى قعده گفته
اند؛ بر اساس قول مشهور مدت امامت آن حضرت اندكى كمتر از هفده سال بوده
است .
(1140)
ظلم بر امام جواد عليه
السلام
ام الفضل ملعون وقتى حضرت جواد عليه السلام را مسموم كرد، او را
در اتاق خود تنها گذاشت و در اتاق را بست . از شدت زهر، تشنگى به آن
حضرت غلبه كرد، حضرت جواد عليه السلام اظهار تشنگى مى كرد و آب مى
خواست ، اما ام الفضل آن ملعون سنگدل و دشمن ديرينه حضرت جواد عليه
السلام نه تنها خودش آب نمى داد، به كنيزها هم اجازه نمى داد كه به
ايشان آب برسانند.
گاهى كه صداى كسى از بيرون حجره شنيده مى شد آن حضرت كمك خواست اما از
ترس ام الفضل ملعون كسى جراءت نداشت كه به آن غريب مظلوم آب برساند و
جگر تشنه و سوخته او را از زهر آرامشى بخشد.
آن مظلوم با نهايت ضعف و شدت درد در بستر افتاده بود، صاحب كتاب
((انوار الشهادة
)) مى
نويسد: امام ناگاه صداى
السلام عليك يا ابتاه يا
حجّة الله را شنيد، وقتى چشم باز كرد، امام على النقى عليه
السلام را ديد كه از مدينه منوره با طى الارض وارد شد، و ظرف آبى در
دست گرفته و آن را به حضرت جواد عليه السلام تقديم نمود. حضرت آشاميد و
او را در برگرفت و سر و صورتش را بوسيد و امانت امامت و علوم غيبى الهى
وارث هاى پيامبران مرسل را تعليم و تسليم او نمود.
در روايت ديگر وارد شده ام الفضل دستور داد بدن مبارك آن حضرت را بعد
از شهادت به بالاى بام حمل نمايند. آن مظلوم را سه روز در مقابل آفتاب
سوزان نهادند و كسى جراءت دفن جسد مطهر امام را نداشت ، سرانجام ام
الفضل ديد كه بوى عطرى از آن بدن مطهر به مشام مى رسد و موجب افتضاح
بنى عباس و خاندان كثيف آنها خواهد شد. پس آن حضرت را نزد قبر منور
حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام دفن نمودند.
(1141)
ميوه دل حضرت زهرا
عليهاالسلام
براى اين كه همسايه ها صداى امام عليه السلام را نشنوند، ام
الفضل چند كنيز را صدا زد و گفت : بياييد پشت در بنشينيد و براى اين كه
كسى صداى آقا را نشنود همه دست بزنيد.
فرزند فاطمه زهرا عليهاالسلام ناله مى كند و اينها كف مى زنند. يك وقت
ديدند ديگر صداى ناله نمى آيد، آمدند در را باز كردند ديدند امام جان
داده است .
بعد ام الفضل دستور داد بدن مبارك امام جواد عليه السلام را بالاى بام
بگذارند و سه روز بدن مبارك امام عليه السلام بالاى بام بود. يكى از
شيعه ها مى گويد: يك روز از كنار منزل جوادالائمة عليه السلام مى گذشتم
، ديدم روى بام چند كبوتر بالهايشان را به هم داده اند مثل اين كه سايه
بر سر چيزى افكنده اند. ناگاه ديدم در باز شد و كنيزى بيرون آمد، گفتم
: بالاى بام چه چيز است ؟
گفت : مگر نمى دانى ؟
گفتم : نه .
گفت : بالاى بام ، بدن ميوه دل زهرا عليهاالسلام است ، بدن جوادالائمه
است .
(1142)
اولاد امام جواد عليه
السلام
صاحب
((تحفة الازهار
))
مى گويد: حضرت امام جواد عليه السلام چهار پسر به نامهاى ابوالحسن امام
على النقى عليه السلام ، ابواحمد موسى مبرقع ، ابواحمد حسين و ابوموسى
عمران و چهار دختر به نام هاى فاطمه و خديجه و ام كلثوم و حكيمه داشتند
و مادر اين فرزندان ام ولدى به نام سمانه مغربيه است و حضرت جواد عليه
السلام از ام الفضل دختر ماءمون فرزندى نداشت و نسل آن حضرت در دو پسر
منحصر است يكى امام على النقى عليه السلام و ديگرى ابواحمد موسى . در
تاريخ قم ، زينب و ام محمّد و ميمونه از دختران حضرت امام جواد عليه
السلام شمرده شده اند و شيخ مفيد نيز از دخترى به نام امامه نام برده
است .
حجره دربسته
دل افسرده ام با غم قرين است |
|
كه در فكر جوادالعارفين است |
چرا غمگين در اين عالم نباشم |
|
پريشان قلب خاتم المرسلين است |
شد از زهر جفا و كينه مسموم |
|
جهان از ماتمش با غم قرين است |
به هنگام شباب از كيد دشمن |
|
خزان ، گلزار سلطان مبين است |
ميان حجره دربسته بر او |
|
ز آهش ، لرزه بر عرش برين است |
غبار غم نشسته بر رخ ماه |
|
گهِ قتل شه دنيا و دين است |
لبش عطشان و جانش بر لبش بود |
|
چنان جدش كه درياآفرين است |
هنوزم در تمام كون قطره |
|
به پا شور عزا در شهر دين است |
(1143)
تشنه لب
اى خداوند تواناى مبين |
|
خالق امكان و رب العالمين |
اندر اين دنياى بى مهر و وفا |
|
من گرفتارم به دام مشركين |
باب من باشد على موسى الرضا |
|
از لقب باشم جوادالعارفين |
از ستم هاى عدوى نابكار |
|
روز و شب باشم ز دشمن دل غمين |
سينه ام مجروح و قلبم داغدار |
|
گشته از ظلم و جفاى خائنين |
باعث قتلم شده ملعونه اى |
|
كودكانم گشته بى يار و معين |
بود امّالفضل ملعونه دغا |
|
ريخت در كامم ، ستمگر، زهر كين |
پس در حجره به روى شاه بست |
|
گشت غمگين ، آن وصى مرسلين |
هر چه گفتا: از عطش دل سوخته |
|
كس نشد يار امام متقين |
سوخت از آهش دل افلاكيان |
|
شورشى افتاد در عرش برين |
كام عطشان همچو جد اطهرش |
|
تشنه لب جان داد آن حامى دين |
(1144)
دل دريا خون شد
آن قدر رنج ، من از همسر خائن ديدم |
|
كه دلم غمزده زين شوم ستمكار شده |
اين چه آيين و طريق است كه اين ملعونه |
|
پى آزار من اين مشرك خونخوار شده |
گل من ، پرپر و پژمرده شده وقت شباب |
|
جگرم سوخته از كينه غدار شده |
ريخته زهر جفا را چو به كامم پنهان |
|
قلب من سوخته ، نيلى گل رخسار شده |
گشته از زهر جفا سينه و قلبم مجروح |
|
خون دل آمده از چشم درربار شده |
هرچه فرياد كشيدم ز عطش سوخته ام |
|
نه كسى با خبر از من ، به شب تار شده |
بر رخم بسته در حجره و محبوسم كرد |
|
خود گرفتار غضب آتش قهار شده |
آخر الامر به مقصود خودش نائل شد |
|
ليك آرام دل زار و عزادار شده |
قطره زين ماتم عظمى دل دريا خون شد |
|
شور عاشور، دگرباره پديدار شده |
(1145)
خزان گلزار
نور چشمان على موسى الرضا |
|
زينت افزاى بهشت جان فزا |
راحت جان و عزيز و نور عين |
|
زاده فرزند پيغمبر حسين |
بود درياى سخا، حسن آفرين |
|
آن جواد جود رب العالمين |
دشمن ملعونه اش تزوير كرد |
|
كاشف اسرار را دلگير كرد |
سينه صندوقه قرآن شكست |
|
زهر در قلب شه خوبان نشست |
در جوانى شد خزان گلزار او |
|
نيلى از زهر جفا رخسار او |
آن زن مكاره بيدادگر |
|
بر رخ فرزند زهرا بست در |
هر چه گفتا كه دلم افروخته |
|
از شرار زهر قاتل سوخته |
كرد امّالفضل شور و هلهله |
|
تا نيابد كس خبر زان مرحله |
پس جواد افغان ز دل مى شكيد |
|
آن ستمگر ناله اش را مى شنيد |
او جواب حجت حق را نداد |
|
عاقبت جان داد آن فخر عباد |
رخت از دنيا، لب عطشان كشيد |
|
در مقام قرب جانان آرميد |
مخبرى گفتا حديثى در ملا |
|
همچو جدش خامس آل عبا |
تا سه روز آن جسم مسموم از جفا |
|
بر زمين از ظلم قوم بى وفا |
روى بام و پرتو خور، شيعيان |
|
سايبان آن بدن شد ماكيان |
با چنين حالت تنش عريان نبود |
|
در ميان خاك و خون غلطان نبود |
كى سرش گرديد از پيكر جدا |
|
كى كفن شد بهر جسمش بوريا |
تا چهل منزل سر جدش حسين |
|
زيب نى بودى چو ماه مشرقين |
خونبهاى خون سرخ شاه دين |
|
نيست كس جز ذات رب العالمين |
قطره در قتل شهيدان خدا |
|
شورشى افتاده در ارض و سما |
(1146)
سوختم
از سوز تشنگى جگر من كباب شد |
|
آبم بده كه پيكرم از زهر آب شد |
رحمى به نوجوانيم اى امّفضل كن |
|
خاموش شمع زندگيم در شباب شد |
اى بى حقوق همسر من سوختم بيا |
|
بيرون ز دست من به خدا صبر و تاب شده |
جان داد كنج حجره بغداد تشنه لب |
|
قلب رضا ز داغ جوانش كباب شد |
بى مونس و غريب و شهيد از وطن جدا |
|
عازم به سوى خلد برين آن جناب شد |
(1147)
زاده زهرا ميان حجره افغان مى كند |
|
درد دل با كردگار حى سبحان مى كند |
بس كه جانسوز است آه و ناله آن شاه دين |
|
شعله بر جان مى زند دل را پريشان مى كند
|
گاه مى پيچد ز درد و گاه مى نالد ز غم |
|
گاهى اظهار عطش با قلب سوزان مى كند |
در ميان حجره دربسته آن آيات حق |
|
راز دل با كردگار خويش عنوان مى كند |
درياى نور تقوى
1 -
الثَّقة بالله تعالى ثمن لكلِّ غال و
سلَّم الى كل عال ؛
اعتماد به خداوند متعال بهاى هر چيز گرانبهايى است و نردبان به سوى هر
بلندى است .
(1148)
2 -
القصد الى الله بالقلوب اءبلغ من اءتعاب
الجوارح بالاءعمال ؛
روى آوردن به خدا با قلب ، مؤ ثرتر از به سختى انداختن اعضا است .
(1149)
3 -
المؤ من يحتاج الى ثلاث خصال : توفيق من
الله و واعظ من نفسه و قبول ممَّن ينصحه ؛
شخص مومن به سه ويژگى نيازمند است : توفيق از جانب خداوند متعال و
واعظى از نفس خود كه پيوسته او را موعظه كند و پذيرش از آنكه او را
نصيحت كند.
(1150)
4 -
اءفضل العبادة الاخلاص ؛
بهترين عبادت ، اخلاص در عمل است .
(1151)
5 -
الدّين عزّ و العلم كنز والصَّمت نور؛
دين عزت است و علم گنج است و خاموشى نور.
(1152)
چهره درخشان حضرت امام هادى عليه السلام
خلاصه اى از زندگانى امام هادى عليه السلام
حضرت امام ابوالحسن على النقى الهادى عليه السلام ، پيشواى دهم
شيعيان ، در نيمه ذى الحجه سال 212 هجرى در اطراف مدينه در محلى به نام
((صريا
))(1153)
به دنيا آمد. پدر گراميش حضرت جوادالائمه و مادرش بانوى فضيلت و تقوى
سمانه مغربيه بود.
(1154)
امام هادى عليه السلام درباره اين بانوى بزرگوار چنين فرمود:
مادرم عارف به حق بود و اهل بهشت است . شيطان سركش به او نزديك نمى شود
و خداوند حافظ و نگهبان اوست و او در زمره مادران صديقين و صالحان قرار
دارد.
(1155)
كنيه آن حضرت ابوالحسن است كه به آن حضرت ابوالحسن ثالث (سوم ) نيز
گفته مى شود. در اصطلاح اهل حديث و راويان شيعه ابوالحسن به طور مطلق
حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليهماالسلام است و ابوالحسن اول
حضرت امام موسى كاظم عليه السلام و ابوالحسن ثانى (دوم ) حضرت امام رضا
عليه السلام است .
لقب هاى آن حضرت عبارتند از: نجيب ، مرتضى ، هادى ، نقى ، عالم ، فقيه
، امين ، طيب و عسگرى كه مشهورتر از همه هادى و نقى است .
لقب عسكرى براى هر دو امام دهم و يازدهم عليهماالسلام به كار برده مى
شود و اين دو بزرگوار را عسكريين مى نامند، چون امام هادى عليه السلام
همراه با فرزندش از سال 243 قمرى به سامراء كه اردوگاه نظامى (عسكر)
بود برده شدند و تا آخر عمر شريفشان در آنجا ساكن بودند.
(1156)
امام دهم در خانه اى ديده به جهان گشود كه فضاى آن آكنده از معنويت و
اخلاص و بندگى خدا بود. محيط زندگى امام هادى عليه السلام از نظر سياسى
و فرهنگى از ويژگى خاصى برخوردار بود. دستگاه خلافت عباسى پدر گراميش
را تحت فشار گذاشته بود، از اين رو امام هادى عليه السلام از همان
خردسالى با ترفندها و سياست بازى هاى حاكمان ستمكار و رسالت سنگينى كه
پيشوايان حق در قبال آنان به عهده دارند، آشنا بود و خود را براى پذيرش
مسؤ وليت امامت در شرايطى مشابه دوران پدرش آماده مى ساخت .
حضرت امام هادى عليه السلام در سال 220 هجرى ، پس از شهادت پدر گراميش
، بر مسند امامت نشست و در اين هنگام هشت ساله بود. مدت امامت آن
بزرگوار 33 سال و عمر شريفش 41 سال و چند ماه بود و در سال 254 در شهر
سامراء به شهادت رسيد.
(1157)
سيماى حضرت
آنان كه امام را ديده اند، نقل كرده اند: آن گرامى قامتى متوسط
و سيمايى سپيد، آميخته به سرخى و چشم هايى درشت و ابروهايى گشاده و
چهره اى شاداب و دلگشا داشت .
(1158)
خلفاى معاصر
مدت زندگانى امام ، با حكومت هفت خليفه عباسى همراه بود؛ پيش از
امامت با ماءمون و معتصم برادر ماءمون ، در سال هاى امامت با ادامه
حكومت معتصم و نيز با واثق پسر معتصم و متوكل برادر واثق و منتصر پسر
متوكل و مستعين پسرعموى منتصر و معتز پسر ديگر متوكل ، معاصر بود.
آن حضرت در زمان خليفه اخير مسموم گرديد و به شهادت رسيد و در خانه خود
به خاك سپرده شد.
(1159)
ويژگى هاى عصر امام هادى
عليه السلام
اين دوره از خلافت عباسيان داراى ويژگى هايى است كه آن را از
ديگر دوره ها جدا مى سازد:
1 - زوال هيبت و عظمت خلافت :
بر اثر تسلط تركان و بردگان بر دستگاه خلافت ، عظمت آن از بين رفت و
خليفه در عمل يك مقام تشريفاتى بود.
2 - هوسرانى درباريان :
خلفاى عباسى در اين دوره به شب نشينى هاى افسانه اى و عياشى و ميگسارى
مى پرداختند.
3 - گسترش ظلم و بيدادگرى و خودكامگى و غارت بيت المال .
4 - گسترش نهضت هاى علوى : اين نهضت ها و انقلاب ها، كه بازتاب گسترش
ظلم و فشار بر جامعه اسلامى در آن عصر بود و نسبت مستقيمى با ميزان
فشار و اختناق داشت اغلب با شكست روبرو مى شد.
سران نهضت ها در اين مقطع زمانى مردم را به رهبرى شخص برگزيده اى از آل
محمّد صلّى الله عليه و آله و سلم دعوت مى كردند و از كسى به صراحت نام
نمى بردند، زيرا امامان معصوم عليهم السلام ، در قلب پادگان نظامى
سامراء تحت مراقبت و مواظبت بودند و تصريح به نام آنان و دعوت به شخص
معين باعث نابود شدن آن شخص و قطع ريشه آنان بود.
مورخان تنها در فاصله سالهاى 219 تا 270 قمرى تعداد هجده قيام را ذكر
كرده اند.
علل شكست قيام ها
علت شكست اين قيام ها را از يك سو بايد در ضعف رهبرى جستجو كرد
و از سوى ديگر در طرفداران اين رهبران : رهبران نهضت ها اغلب داراى
برنامه صحيحى نبودند و نابسامانى هايى در كار آنها وجود داشت و معمولا
مورد تاييد امامان قرار نمى گرفتند.
بيشتر طرفداران اين قيام ها و نهضت ها نيز كسانى بودند كه اهداف روشنى
نداشتند و به محض احساس شكست و يا احتمال كشته شدن ، رهبران خود را
تنها گذاشته و از اطراف آنان پراكنده مى شدند.
رفتار خلفا
خلفاى بنى عباس كه با توطئه و تحميق ، جاى ستمگران اموى را
گرفته بودند، و همچنان به نام خلافت اسلامى در واقع بر مردم سلطنت مى
كردند، همانند پيشينيان غاصب خويش از هيچ كوششى در كوبيدن و لكه دار
كردن خاندان پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم فروگذار نمى كردند و به
هر طريق ممكن مى خواستند چهره پيشوايان راستين را دگرگون جلوه دهند، و
آبروى آنان را ببرند و با دسيسه هاى گوناگون آن بزرگواران را از مقام
رهبرى مردم دور دارند و علاقه امت را نسبت به آنان خنثى سازند.
حيله هاى ماءمون عباسى براى رسيدن به اين هدف و نقشه هاى شوم او براى
مشروع جلوه دادن خويش و در دست گرفتن مقام رهبرى و پوشاندن آفتاب امامت
، بر كسى پوشيده نيست .
پس از ماءمون ، معتصم عباسى (217 - 227) همان طرح ها و نقشه ها را در
مورد خاندان نبوت و امامت ادامه داد و بر همين اساس حضرت امام جواد
عليه السلام را از مدينه به بغداد آورد تا او را تحت كنترل و مراقبت
داشته باشد و سرانجام به قتل برساند.
او همچنين برخى از علويان را به بهانه آنكه لباس سياه ، كه لباس رسمى
عباسيان بود، نمى پوشيدند زندانى كرد تا در زندان جان خود را از دست
دادند.
(1160)
معتصم در سال 227 هجرى به هلاكت رسيد
(1161)
و فرزندش واثق به جاى او قرار گرفت ، واثق نيز همانند ساير خلفا عياش و
ميگسار بود و در اين كارها افراط هم مى كرد و براى لذت جويى بيشتر به
داروهاى مخصوصى پناه برده بود كه سرانجام همان داروها موجب نابودى اش
شد
(1162)
و در سال 232 هجرى در سامراء از دنيا رفت .