قدرت الهى
تفسير آيه سوم و چهارم
أيحسب الانسان أن لن نجمع
عظامه * بلى قادرين على أن نسوى بنانه
در آيه سوم و چهارم از سوره مباركه
القيامه، ذات اقدس حق مىفرمايد كه منكر معاد و آن كسى
كه معاد را باور ندارد، گمان مىكند كه ما قدرت و توان نداريم كه استخوانهاى پوسيده
و پراكنده و به هم ريخته مردگان را مجدد جمع كنيم و به يكديگر پيوند بدهيم. و چون
اين خيال و پندار در ذهن و فكرش هست، مىگويد: معاد امكان ندارد، يعنى گويا شبهه
منكر، شبهه در قدرت خداست. حالا كه بدن، متلاشى شد و درون خاك پوسيده و ذراتش از هم
گسسته شد، قسمتى به دريا رفت، قسمتى به هوا و فضا رفت و بخشى از آن هم به صحرا رفت،
گمان مىكند كه ذات اقدس حق، قدرت و توان ندارد آنها را جمع كند، يا العياذبالله،
خدا علم و آگاهى و اطلاع ندارد كه اين ذرات به كجا رفتند؟ آيا در دريا هستند يا در
فضا يا در صحرا؟ اولاً گمان مىكنند كه خدا از مكان اين ذرات پراكنده، علم و آگاهى
ندارد، و ثانياً فكر مىكنند بر فرض كه خدا، خبر داشته باشد، قدرت و توان ندارد كه
تكتك اين ذرات پراكنده را مجدد جمع بكند و آن را به يك موجود زندهاى مبدل كند.
بنابراين شبهه كسانى كه منكر معاد هستند، از شبهه در توحيد ناشى مىشود.
آيه چهارم، در جواب اين منكر مىگويد: (بلى
قادرين على أن نسوى بنانه) مىگويد: در قدرتمان شك نكن، در علم و آگاهيمان شك نكن.
علم و آگاهيمان، بر همه اشياء احاطه دارد، و همه اشياء برايمان روشن و در پيشگاهمان
حاضرند، و چيزى از ما غائب و پنهان نمىباشد. (عالم الغيب و اشهاده) همه چيز
برايمان روشن و آشكار است. ضمناً در قدرت ما هم شك نكن. قدرت و توانمان، قدرت عام و
فراگير است. بر هرچيزى كه ممكن و شدنى باشد، قدرت داريم كه استخوآنهارا جمع كنيم و
دوباره اسكلت و بنيه و بدن انسان را سرپا كنيم، بلكه قدرت داريم ريزترين و
ظريفترين و دقيقترين عضو اين مرده را دوباره به صورت و شكل اوليه برگردانيم.
بنان به سر انگشتان مىگويند. سر انگشتان هم از جهت
كيفيت و شكل، و هم از جهت خطوط، كه خطهاى بسيار ريز و گوناگونى دارد، ظرافت و دقت
به خصوصى دارد، كه در استخوآنها نيست. ذات اقدس حق مىگويد: مىتوانيم همين
سرانگشتانش را كه ظرافت و هيئت وشكل و كيفيت ويژهاى دارد، دوباره به همان صورت و
شكلى كه در دنيا داشت، برگردانيم. مىدانيد كه مسأله انگشتنگارى در سراسر جهان
امروز رايج و معمول است. مىگويند علتش اين است كه در اين سر انگشتان، يك خطوط و
شيار و ريزه كاريهايى است كه در ميان تمام انسانها، نمىتوان دو نفر انسان را پيدا
كرد كه سر انگشتانشان از هر جهت مثل هم باشد، و لذا بسيارى از مسائل را توسط
انگشتنگارى و خطوط و شيارهاى دقيق و باريك و ريزى كه سرانگشتان دارد، تشخيص
مىدهند.
خداوند متعال مىفرمايد: استخوآنهارا مجدد، جمع
مىكنيم، ذراتشان را از ميان دريا، هوا، فضا و صحرا، جمع مىكنيم و كنار هم قرار
مىدهيم و دوباره، حيات جديد و تازهاى مىدهيم و اينها را در نشأه قيامت، زنده
مىكنيم. اين كار آسانى است، حتى قدرت جمع كردن سرانگشتان و برگرداندن سرانگشتان به
صورت اوليه (كه كارى به ظاهر، مشكل و دقيق است) را داريم.
آزاد و رهابودن
* تفسير آيه پنجم: بل
يريد الانسان ليفجر امامه
آيه مىگويد: اين انسان كه معاد را انكار
مىكند و روز قيامت را قبول ندارد، دوباره زنده شدن مردگان، كيفر الهى در قيامت، و
ثواب و پاداش در آخرت را قائل نيست، درد و مشكل ديگرى دارد. اين مشكل علمى و فكرى
ندارد. از نظر علمى، فكرى و فلسفى، مسأله معاد براى او حل است. او مشكل ديگرى به
نام مشكل عملى همهجا هست. اين فرد، وجود خدا و قدرت لايزال الهى را با وجود هزاران
ادله و براهين و بينه واضحه، انكار مىكند، با اينكه وجود خدا از آفتاب هم براى
انسانهايى كه فطرتشان را از دست ندادهاند، روشن هست، أفى
الله شك فاطر السماوات و الارض
(147)،
اين حقيقت و واقعيت را انكار مىكند، نه براى اينكه مشكل علمى دارد، بلكه به
خاطراين كه مشكل عملى دارد، مىخواهد آزاد و رها باشد، و تكليف، امر و نهى، دستور و
اطاعتى در كار نباشد، تا به او بگويند: نماز بخوان، شرب خمر نكن، دروغ نگو،...
مىخواهد آزاد باشد، دروغ بگويد، شرب خمر بكند، غيبت را مرتكب بشود، ربا خورد، سرقت
و دزدى را انجام بدهد، اختلاس و چپاولگرى را آزادانه مرتكب بشود، اگر بازارى است
مرتكب احتكار و گرانفروشى بشود، اگر ادارى هست رشوهاش را راحت و آزاد بخورد. اين
شبهه عملى و شهوت عملى دارد، نه شبهه علمى، زيرا از نظر علمى، وجود خدا حل است، از
نظر علمى، وجود قيامت و مسأله معاد حل است. صدها دليل و برهان براى اثبات معاد
داريم، ولى اين آدم، آدمى نيست كه بخواهد گوش به دليل و برهان بدهد. مگر وجود رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و نبوت و رسالت ايشان، يك حقيقت مسلم نبود؟ معلوم
است كه مسلم بود و بسيارى از افراد، در رسالت و نبوت شبهه علمى نداشتند، الا اين كه
شهوت عملى و مشكل عملى داشتند و مىخواستند رسولى نباشد، پيامبرى نباشد، امر و نهيى
نباشد، قانونى نباشد كه ناچار شوند به آن عمل كنند. مگر قرآن، معجزه جاويدان نبود
كه همه فصحاء و بلغاء عرب و صاحبان زبان و قلم، در مقابل اعجاز و عظمتش، عاجز شده
بودند، همه آنها دست به دست هم داده بودند كه يك آيه مثل قرآن بياورند، يك سوره
مانند سورههاى قرآن درست كنند، ولى نتوانستند و فهميدند كه اين معجزه جاويدان است،
فهميدند كه اين كتاب، كتاب وحى است. فهميدند كه اين ساخته و پرداخته فكر بشر و زبان
آدميزاد نيست و از آسمان است. و با اين حال، زير بار نرفتند. اينها مشكل عملى
داشتند، نمىخواستند بالاى سرشان قرآنى باشد كه بگويد نماز بخوان، روزه بگير و
تشنگى و گرسنگى را بر خودت هموار كن، حج را انجام بده، زكات مال را پرداخت بكن، خمس
مال را بده، در راه خدا انفاق كن، به بينوايان، بيچارگان و يتيمان و آوارگان جنگى
(مثل عصر و زمان ما) كمك كن. مىخواستند اين مسائل نباشد. امر و نهى، نباشد، وگرنه
از جهت علمى برايشان مثل آفتاب روشن شد كه قرآن، معجزه و يك حقيقت جاويدانى است كه
از طرف خدا، نازل شده است.
لذا مسيلمه كذاب هرچه سعى كرد يك آيهاى، مثل
قرآن بياورد كه در واقع، قرآن را از اعتبار بيندازد و با قرآن مبارزه كند، نتوانست.
اين شخص، شبهه علمى نداشت، زيرا از لحاظ علمى خودش هم مىفهميد كه قرآن معجزه هست،
ولى شهوت علمى، شهوت رياست، قدرتطلبى و جاهخواهى داشت، به گونهاى كه به وزارت و
وكالت و يك رياست معمولى قانع نشد، بلكه ادعاى پيغمبرى كرد. اين مشكل عملى دارد،
اين روحش خراب است، درست است كه عقلش كار مىكند و حقيقت قرآن و اعجاز آن را
مىفهمد، اما روحش خراب و قلبش مريض است.
فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً
(148).
منافقين در همين عصر و روزگار خودمان، آن طور
نبودند كه حقيقت انقلاب را درك نكنند، آن طور نبودند كه حقيقت امام و رهبرى امام
راحل را نفهمند. مىفهميدند كه اين كه اين رهبر راحل، رهبر بزرگى است و عظمت والايى
دارد، اما اينها شهوتشان است كه مىخواهند فجر كنند، يعنى بشكافند و بدرند و پاره
كنند پرده دين، پرده حجاب، عفت، عدالت، امانت و پرده طهارت و پاكى را، يعنى
مىخواهند تا وقتى كه زنده هستند، راحت باشند و سر راهشان قيد و بندى نباشد.
لذا خيلىها آمدند قرآن درست كنند كه به آن
شهوات عملىشان برسند، ولى نتوانستند.
اينها سعى كردند كه در مقام معارضه، يك آيه يا
يك سوره بياورند كه قرآن را از اعتبار بيندازند، ولى نتوانستند. اينها شبهه علمى،
والله بالله، ندارند، اينها دنبال بهانه هستند كه از جهت عملى در قيد و بند قانون
نباشند، شبيه اشرار، اراذل، اوباش، قاچاقچىها، دزدها و قاتلها. اينها دلشان
مىخواهد كه اصلاً قيد و بند و قانون و نظمى نباشد. مىخواهند جلوى راهشان باز باشد
و هيچ مانعى در مسير جناياتشان وجود نداشته باشد. شايد فكر خيلى از اينها، قوى
باشد و نبوغ فكرى داشته باشند، اما مشكل عملى دارند و گرفتار شهوات هستند. اين شهوت
عملى وادارشان مىكند كه بهانه بگيرند و همه چيز را زير پا بگذارند كه راحت بتوانند
جنايت كنند.
بعضى دنبال بهانه مىگردند كه خدا را منكر
بشوند، معاد، مبدأ، قرآن، عدالت و... را منكر شوند تا بتوانند جناياتشان را انجام
بدهند.
بل يريد الانسان ليفجر
امامه انسان اراده مىكند و مىخواهد پرده دين و ايمان و آيين را بدرد و تا
زمانى كه زنده است، بتواند جناياتش را راحت مرتكب بشود.
بسيارى از افراد از نظر علمى خيلى بالا هستند و
مدارج عاليه را طى كردند، و فقط از جهت عمل، مشكل دارند. درس توحيد مىدهند، ولى
عملاً ضد توحيد حركت مىكنند. درس ايمان مىدهند، ولى عملاً عليه ايمان گام
برمىدارند. درس اتحاد و برادرى مىدهند، ولى عملاً عليه برادرى و اتحاد، قدم يا
قلم مىزنند. درس عدالت مىدهند، ولى عليه عدالت حركت مىكنند. درس امانت مىدهند،
ولى در عمل خائن و غير امين هستند. اينها مشكل علمى ندارند، بلكه مشكل عملى و مشكل
نفس دارند، و نفس و ما سواها * فألمها فجورها و تقواها * قد
افلح من زكاها * و قد خاب من دساها
(149)
اين نفس از نظر علمى اشباع شده، علوم در درون جانش، موج مىزند، جامع معقول و منقول
است، مگر اينكه مشكل، مشكل عملى است. آن تزكيه، كارساز است، نه تعليم تنها. تزكيه
را نتوانست انجام دهد و نتوانست انجام دهد و نتوانست درون جانش را سرشار و مملو از
فضائل اخلاقى كند. حسد هم در جانش موج مىزند، كينه، عداوت و... هم كنار علم در
روحش موج مىزند. تنها چيزى كه مىتواند مشكل عملى و شهوت عملى را حل كند، همان است
كه اميرالمومنين (عليه السلام) در ابتداى وصيت نامهشان مطرح كرد، يعنى تقوا،
تزكيه، خانه تكانى، تطهير نفس، و تزكيه باطن. علوم زياد، بدون تزكيه، چراغى است در
دست دزد، و تيغى است در دست زنگى مست.
لذا اميرالمومنين (عليه السلام) فرمود:
أوصيكما بتقوى الله
(150).
اولين بند وصيتنامه، تقواى خداست. سفارش مىكنم شما را اى حسن و اى حسين (عليه
السلام) به تقواى خدا. دوباره بعد از چند بند، حضرت تكرار مىكند و مىفرمايد:
أوصيكما و جميع ولدى و أهلى و من بلغه كتابى، بتقوى الله.
در وصيتنامه دوباره ماده تقوا تكرار مىشود. در اين وصيتنامه، تنها همين ماده
دوبار تكرار شده است. مشكل عملى را اين تقوا حل مىكند. عالم بىتقوا، دزد چراغدار
و زنگى مستى است كه تيغ شكافنده و كشنده در دستش است. تقوا مىتواند انسان را مهار
و تعديل بكند و جلوى انسان را در مهالك بگيرد. بعد حضرت فرمودند:
والله الله فى القرآن لايسبقكم بالعمل به غيركم، عمل،
كارساز است. حضرت در اين وصيتنامه، علم قرآ را مطرح نكردند، كه البته علم قرآن،
علم شريفى است، و لازم است كه انسان، عالم به قرآن باشد، اما در سفارشها، عمل به
قرآن، مورد نظر قرار گرفته است.
والله الله فى الصلاه
فانها عمود دينكم خدا را خدا را، درباره نماز يعنى عمل به نماز، وگرنه ممكن
است كسى عالم به صلاه و مقدمات و مقارنات و مبطلات و شرائط صلاه باشد،
صلاهشناسىاش كامل باشد، و چه بسا بتواند درباره صلاه، كتابها بنويسد، اما آنچه
كارساز است، نماز خوانى است، نه نماز دانى. آنچه تنهى عن
الفحشا و المنكر است، عملش است، وگرنه علم صلاه، ناهى از فحشا و منكر نيست.
عمل صلاه است كه معراج المومن و قربان كل تقى و
عمود دين است وگرنه علم، به آن صورت، كارساز نيست.
والله الله فى بيت ربكم
درباره حج و زيارت خانه خدا است كه اميدواريم انشاءالله آن حصر و سد و منع برداشته
بشود
(151)،
تا مىرسد به:
الله الله فى الجهاد بأموالكم و أنفسكم و
ألسنتكم فى سبيلالله جهاد در راه خدا:
جهاد مالى،
جهاد جانى و
جهاد با زبان.
بنابراين آنچه كارساز است، مسأله تقواست.
منكران مشكل عملى ندارند. نوعاً مشكل عملى دارند. از نظر علمى، بسيارى از واقعيات
حل است، نبوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حل است، امامت اميرالمومنين
(عليه السلام) حل است. كيست كه بتواند بگويد اميرالمومنين (عليه السلام) لياقت و
صلاحيت و شايستگى امامت و ولايت را نداشت، كيست كه اين حرف را از جهت علمى بتواند
بگويد؟ مسأله از جهت علمى حل است.
مشكل، مشكل عملى ست. مىخواهند رئيس بشوند و
فسق و فجور و معاصى را آزادانه مرتكب بشوند، مىخواهند مال مردم را به آسانى
بخورند، مىخواهند خون مردم را بريزند و أعراض مردم را هتك بكنند. صدام، مشكل علمى
ندارد. او هم مشكل عملى دارد. يك درندهاى است كه از نظر عملى مىخواهد آزاد باشد.
هزاران نفر كشته بشوند، خانههايشان ويران بشود، و اموالشان به غارت برود، در
بيابانها، صحراها، دشتها، جنگلها، كوهها و درهها آوارده شوند و بميرند، برايش
مسألهاى نيست.
اميدوارم كه ذات مقدس متعال به همه ما، تقواى
بالايى بدهد كه بتوانيم در مقام عمل، خودمان را تعديل و تنظيم و مهار كنيم، و مشكل
عملى را كه همان شهوت عملى است، به كمك تقوا، حل كنيم، انشاءالله، تعالى.
سوال از برپائى قيامت
* تفسير آيه ششم
يسئل آيان يوم القيامه
منكر معاد، در روز رستاخيز سوال مىكند كه چه
روزى قيامت برپا مىشود و چه زمانى، قيام قيامت فرا مىرسد.
معلوم است كه اين سوال، سوال آدم سالمى نيست.
سوالها فرق مىكند.
گاهى آدم سوال مىكند تا به واسطه آن، دانا و
آگاه و بيدار بشود، يعنى مطلب را نمىداند و از قضيه آگاهى ندارد، و لذا سوال
مىكند. اين سوال ممدوح و خوب و بسيار بهجا است. فاسئلوا أهل
الذكر ان كنتم لاتعلمون
(152)قرآن
كريم هم دستور مىدهد اگر خودتان مطلبى را نمىدانيد، از دانايان، اهل ذكر و اهل
علم، سوال كنيد. از آنها بپرسيد تا شما را دانا كنند.
گاهى سوال، سوال انسانى است كه در حقيقت، قصد
فهميدن ندارد، بلكه سوال استهزايى و مسخره كردن و دست انداختن است، و در واقع سوال
انكار و استبعاد است، و به تعبير ديگر: سوال تكذيب است و مىخواهد قضيه را تكذيب
كند. آن شخص كه منكر معاد و قيامت است، مىگويد: مگر مىشود كسى، استخوانهاى پوسيده
جامد و خشك و فروپاشيده را دوباره زنده كند. اگر چنين كسى بپرسد كه
ايان يوم القيامه (روز قيامت كى مىآيد؟) معلوم مىشود
كه قصد استهزاء دارد، و مىخواهد دستگاه وحى و رسالت و نبوت را مسخره كند. لذا در
تفاسير آمده كه اين سوال، سوال انكار، تكذيب، استهزاء و استبعاد و سوال شخص مكذب و
مستهزء است، و خلاصه سوال يك آدم ناسالم است و سوال، سوال ايذايى و تحقيرى است.
حقيقت مرگ
طبق اعتقاد ما، مرگ و مردن، فنا و نابودى و
زوال و هلاك، نيست.
مرگ و مردن، در حقيقت انتقال و كوچ كردن و رفتن
از يك منزل و نشأه، به منزل و نشأه ديگرى است. از دنيا مىرود، ولى به نشأه برزخ و
بعد به قيامت مىرود.
بنابراين مرگ، خاتمه و پايان حيات انسانى نيست،
بلكه نقطه شروع حياتى برتر و عالىتر و بالاتر و كستردهتر است.
قل ان الموت الذى تفرين
منه فانه ملاقيكم ثم تردون الى عالم الغيب و الشهاده
(153).
علاوه اين كه مرگ، خواب كردن و بىحس كردن نيست
كه اگر كسى بميرد، بيهوش و بىحس و بىحيات روى زمين يا درون قبر بماند. بلكه مرگ،
حيات برتر و حيات بالاترى است. آدم با مردن، قوىتر، بيناتر و آگاهتر مىشود و
بالاخره اوج مىگيرد. اينطور نيست كه آدم در قبر، در حالت خواب يا بى حسى باشد تا
قيامت كبرى برپا بشود، بلكه از همانجا به عالم وسط، يعنى عالم بعد از دنيا و قبل
از قيامت كبرى، كه همان برزخ است، مىرود: ومن ورائهم برزخ
الى يوم يبعثون
(154).
انسان بعد از مرگ، در برزخ مىماند و اگر از
صلحا و اوليا و پاكان باشد، و در دنيا و اين نشأه، افكار طيبه، عقائد و باورهاى
طيبه، ايمان پاك، اخلاق طيبه، و اعمال صالحه داشته باشد، غرق در شادى و سرور و
نعمتها و لذتهاى روحى است.
اما اگر افكار آلوده، عقائد خبيثه و غيرالهى، و
اخلاق رذيله و اعمال سيئه داشت، در برزخ، غرق در اندوه و حسرت و ماتم و غصه و عذاب
أليم است. بنابراين مرگ، هلاكت و نابودى نيست، بلكه تقويت جان و روح است كه آدم
وقتى مىميرد، پر و بال باز مىكند و به عالم وسيعتر و گستردهتر مىرود، و تا
وقتى كه خدا مىداند، در برزخ مىماند. حتى پيامبران خدا هم از زمان قيام قيامت خبر
ندارند. قال علمها عند ربى
(155)،
اين علم، مخصوص خداست. همان طور كه زمان ظهور حضرت ولى عصر حجه بن الحسن (عج) و آن
قيام هم كه خود، قيامتى به دنبال دارد، معلوم نيست.
نشانههاى قيامت
شش آيه اول سوره قيامت، مربوط به وقوع قيامت
كبرى بود. آيه هفتم هشتم و نهم، به برخى أشراط و نشانههاى قيامت كبرى اشاره
مىكند.
قيامت كبرى كه مىخواهد شروع بشود، نشانههايى
دارد كه به آنها أشراط اساعه مىگويند. اين نشانهها
خلاصه مىشود در اين كه قبل از قيام قيامت يك انقلاب عظيم و يك تحول سراسرى، عميق و
گسترده و فراگير در تمام عالم پيدا مىشود (نه موضعى و ناحيهاى، نه فقط در زمين و
نه فقط در آسمان، بلكه در سراسر عالم حيات و هستى، هم در كرات بالا، هم در زمين و
هم در زمان) يك طوفان و زلزله سراسرى و عالمگير پيدا مىشود، نه مانند زلزلهاى كه
يك ناحيه را ويران مىكند، آن هم ويرانى نسبى، بلكه ويرانى مطلق و كامل و كلى به
دنبال دارد. نه يك خسوف مقطعى، كه يك يا دو ساهت طول بكشد و بعد هم نماز آياتى
خوانده بشود، يا كسوف بشود يا باد تند و طوفان سنگين و وحشتناكى در يك جايى بيايد.
اينطور نيست. بلكه يك تحول و دگرگونى بنيادى، آن هم عالمى و سراسرى هم در آسمان، و
هم در زمين پيدا مىشود، به اين صورت كه كوهها كلاً پاشيده و متلاشى مىشوند
وتكون الجبال كالعهن المنفوش
(156)،
يوم يكون الناس كالفراش المبثوث
(157)،
و اذا البحار سجرت
(158)درياها
به يك خشكى مطلق تبديل مىشوند، فاذا برق البصر و خسف القمر
قمر هم نور و فروغش را از دست مىدهد و ديگر نور ندارند كه بر صحرا و افق و بيابان
بتابد. خورشيد هم به طور كلى از حركت، حيات، تلاش، فعاليت و نوردهى فرو مىماند.
اذا الشمس كورت
(159)،
خورشيد هم بساطش جمع مىشود و يك ظلمت و تاريكى و مرگ و نابودى، سراسر آن را
مىگيرد. تمام ناصافىها، ناهمواريها، پستىها و بلنديها، هموار مىشود، نجوم و
ستارگان شروع مىكنند به ريزش كردن و فروپاشيدن و سقوط كردن.
و اذا النجوم انكدرت
(160)ستارهها
منكدر مىشوند و نورشان را از دست مىدهند.
بالاخره يك دگرگونى كامل و يك زلزله و لرزش
عظيم مىآيد، نه مثل زلزلهاى كه در بعضى از نقاط مىآيد، بلكه
ان زلزله الساعه شىء عظيم
(161)
آن زلزله سراسرى، كه تمام عالم هستى را از بالا و پايين و از پستى و بلندى، مىگيرد
و يك غرشهاى عجيب و مهيبى پيدا مىشود، يوم ترونها تذهل كل
مرضعه عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها وترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن
عذاب الله شديد
(162)چنين
انقلابى پيدا مىشود كه به آن، انقلاب انهدامى مىتوان
گفت، يعنى ويرانى و انهدام كامل عالم و مرگ و نابودى سراسرى كه دوباره از نو، عالم،
با قدرت و حكمت الله تعالى نوسازى مىشود.
* تفسير آيات هفتم، هشتم و نهم
فاذا برق البصر * و خسف
القمر * و جمع الشمس و القمر
فاذا برق البصر
بصر به همين چشم
مىگويند. ديدهايد كه وقتى آدم به طور جدى مىترسد و وحشت و خوف مىكند، چشم
دركاسهاش، شروع مىكند به چرخيدن و گردش كردن، و اذ زاغت
الابصار و بلغت القلوب الحناجر...
(163)
از شدت وحشت آن حالت نگاه كردن كه بتواند جايى را نگاه بكند و كسى را تشخيص بدهد،
از چشم گرفته مىشود، مدهوش مدهوش و متحير و گيج است، حتى قدرت تكان دادن و بالا
بردن و پايين آوردن پلك چشم را هم ندارد، چشم در كاسهاش شروع مىكند به جولان و
دوران و چرخيدن و گردش كردن، به گونهاى كه حتى قدرت يك چشم بر هم زدن و پلك چشم را
بالا پايين بردن، ندارد.
و خسف القمر
قمر و ماه نورانى، منخسف و تيره مىشود و فروغ
و نورش را از دست مىدهد.
و جمع الشمس و القمر
آن روز يك انقلاب انهدامى، انقلاب ويران كننده،
مرگبار، طوفانزا، و سراسرى پيدا مىشود، و همه اشياء از مدارشان بيرون مىآيند.
الان هر چيزى در مدار و محور خودش است و حريم دارد. هيچ كدام از اين كرات سنگين و
سيار و معلق در فضا، از حريمشان بيرون نمىروند، لاالشمس
ينبغى لها أن تدرك القمر و لاالليل سابق النهار و كل فى فلك يسبحون
(164)
هر كدام در يك فلك و مدار قرار دارد. ديدهايد كه هر نيرويى يا هر شهر و ديارى،
حوزه استحفاظى دارد (مانند: حوزه استحفاظى پليس راه، يا حوزه استحفاظى نيروى
انتظامى) خورشيد و ماه حوزه استحفاظى دارند، همينطور جبال، بحار، انهار و اشجار
و... حوزه استحفاظى دارند. ولى آن روز كه انقلاب انهدامى مىشود، همه چيز از
حوزهشان بيرون مىآيند، بعد اصطحكاك و برخوردهاى سنگين پيش مىآيد. اين دستگاهها
جمع مىشود و بساطشان برچيده مىشود.
تنهاپناهگاه در قيامت
* تفسير آيات ده، يازده و
دوازده
يقول الانسان يومئذ أين
المفر * كلا لاوزر * الى ربك يومئذ المستقر.
أين المفر؟
انسانى كه منكر معاد بود و قيامت را مسخره
مىكرد و گاهى سوال استهزائى مىكرد، نه سوال استفهامى و استعلامى،
يسئل أيان يوم القيامه، امروز كه به چشم خودش قيام
قيامت را مىبيند، يقول الانسان يومئذ أين المفر اين
سوال، سوال استهزايى نيست. دوره استهزاء و تحقير و به بازى گرفتن آفرينش پايان
يافت. حالا سوالش جدى است. سوالى است كه نشان دهنده عجز و درماندگى شخص سائل است. و
اى كاش انسان، سوالش را زمانى مطرح بكند كه بتواند پاسخ مثبت و مفيد بگيرد. سوال در
قيامت، سوال است، سوال جدى هم هست، اما سائل مىداند كه اين سوال، پاسخ ندارد.
انسانى كه منكر معاد بوده، امروز مىگويد: أين المفر،
گريزگاه و فرارگاه كجا هست؟ آدم به كدام سو مىتواند فرار كند تا از اين شدائد و
سختىها و حوادث كوبنده و از پا درآورنده، نجات پيدا بكند؟ اين انسان خيال كرده كه
قيامت هم دنياست كه وقتى آدم در دنيا گرفتار مصيبت و وحشت و ترسى مىشود، دنبال يك
مفر و گريزگاهى مىگردد، و نوعاً هم گريزگاه پيدا مىكند، يا به يك كوهى پناهنده
مىشود و مىرود بالاى قله مىنشيند كه از طغيان آب و خشم رودخانه نجات پيدا بكند،
يا به يك ديوار و حصن و قلعه محكم و مستحكمى پناهنده مىشود تا از خطر نجات پيدا
بكند، يا اگر كودكان و اطفال هستند، زمان هجوم وحشت و خطر به بزرگان و پدران و
مادرانشان پناه مىبرند، و اگر ضغا و ناتوان هستند، به اغنيا و نيرومندان پناه
مىبرند.
ايام بمباران كشور اسلامى ايران از طرف صدام
ملحد (كه از طرف ابرقدرتها پشتيبانى مىشد) را يادتان هست؟ همين ابرقدرتهاى
جنايتكارى كه حالا بعضى از آنها نسبت به ملت آواره و مظلوم عراق دايه دلسوزتر از
مادر شدند، و نسبت به ملت آواره عراق دلسوزى و ترحم مىكنند و نسبت به ملت و دولت و
حكومت ايران مدح و ثنا، كه كار خوبى كرديد كه آوارگان را پذيرفتيد و پناهشان داديد،
اينها همان گرگان ديروز هستند كه امروز خودشان را به صورت شبان، نشان مىدهند.
گرگى كه لباس ميش پوشد |
|
در گله بهفكر خويش كوشد
|
ما اين گرگان درنده و خونآشام عصر و زمانمان
را مىشناسيم.
در هر حال آن ايام، ملاحظه كرديد كه وقتى همين
شهر قم و شهرهاى ديگر بمباران مىشد، مردم به يك حصن و پناهگاه و زير زمين، و به يك
جاى محكم و مستحكمى پناه مىبردند. بعضى پناهگاه داشتند و به پناهگاهها مىرفتند،
بعضى هم پناهگاهى غير از خدا و قدرت الهى نداشتند، حتى زيرزمين هم نداشتند، ولى به
يك جايى پناه مىبردند.
يادم هست، در اوج بمبارانهاى قم و شدت موشك
بارانش بود كه همينجا (محله يخچال قاضى قم) مانده بوديم. خيلى از مردم، از شهر
خارج شده بودند و بعضى از جاها خلوت شده بود. ماگفتيم مىمانيم، هرچه مىخواهد
بشود. يك روز بنده خدايى، تلفن زد و گفت كه استخاره كن. استخاره كردم، آيه 37 سوره
مباركه مائده آمد: يريدون أن يخرجوا من النار و ماهم بخارجين
منها و لهم عذاب مقيم، گفتم مىخواهى فرار كنى؟! جا خورد و گفت: از كجا
فهميدى؟ گفتم از استخاره فهميدم، چون آيه مىگويد: انيها تلاش مىكنند از اين آتش
بيرون بروند، ولى نمىتوانند از چنگ و شر اين آتش در بروند. گفتم: مىخواهى از شهر
بيرون بروى؟ گفت: راستش اين است كه قصد داشتم شهر را رها كنم. گفتم: فايده ندارد.
أينما تكونوا يدرككم الموت ولو كنتم فى بروج مشيده
(165).
حالا آن روز، هركس دنبال يك ملجأ و سنگرى
مىگشت كه خودش و فرزندان و نزديكانش را نجات بدهد.
در جبهه هم ديدهايد كه معمولاً سنگرى
مىساختند، كه آن سنگر، پناهگاهشان بود. هنگام بمباران و موشكباران، وارد
سنگرهايشان مىشدند.
در دنيا انسان مىتواند از شدائد و مصائب و
بلايا و خطرات، به يك شكلى بگريزد و نهايتاً بهترين پناهگاه هنگام خطر در دنيا، مرگ
است، و سرانجامش مرگ و مردن است. به مردن پناه مىبرد و خلاص مىشود، اين در
دنياست. اين بنده خدا حالاكه صحنه انهدام كامل جهان هستى و نظام خلقت را به چشم
مىبيند، مىگويد: أين المفر؟ از اين و از آن، مىپرسد
كه مفر و پناهگاه كجاست. شايد از اين و آن هم نپرسد، چون آنقدر وحشت بالاست،
وترى الناس سكارى و ما هم بسكارى
(166)
انسان گويا مست و مدهوش است، حواسى ندارد كه از اين و آن بپرسد. تازه اين و آن هم
خودشان گرفتار مصائب و شدائد آن روز هستند. شايد با خودش زمزمه مىكند، شايد حديث
نفس باشد كه: أين المفر؟ توى سرش مىزند و به اين سو و
آن سو مىرود تا شايد بتواند گريزگاه و مفرى پيدا بكند.
آيه يازده و دوازده مىگويد:
كلا لاوزر * الى ربك يومئذ المستقر
آن روزى كه شما در مقام هجوم خطر، به غير خدا
يعنى دنيا پناه مىبريد، سپرى شد. آن روز مىشد كودكان و خردسالان، دامن بزرگان را
بگيرند و نجات پيدا بكنند، آوارگان عراق به مرز ايران نزديك بشوند و مرز باز و
گشوده ايران به روى آنها پناهى باشد و به دولت و حكومت، و به ملت مظلوم و غيور و
ايثارگر و دلسوز ايران، بتوانند پناه بياورند، كه الان فوج فوج هم پناه آوردهاند و
اين ملت و دولت خدمتگذار هم به اينها پناه دادهاند و پناه مىدهند. اما آن روز،
اين پناهگاهها وجود ندارد، آنجا مىگويند: لمن الملك اليوم
لله الواحد القهار
(167)
آنجا و در آن روز، هيچ قدرتى بروز و ظهور ندارد. هيچ نيرويى نمىتواند باعث نجات
اين يا آن بشود، مگر آنهايى كه اولياء خدا هستند، كه آنها هم شفعاى انسان در قيامت
و در محشر هستند، آن هم با اذن خدا، آن هم نسبت به كسانى كه شفعا نسبت به آنها،
خصما (دشمن) نباشند.
آنجا مىگويند: كلا لاوزر،
كور خواندى و دير جنبيدى و دير بيدار شدى و دير سوال كردى. اى كاش اين سوال را در
دنيا مىكردى. از عالمان، پاكان، فقيهان و بزرگان دين مىپرسيدى كه مفر براى نجات
انسان در قيامت، چيست؟ آنها به شما مىگفتند: نماز است،
الصلاه عمود الدين. مىگفتند روزه است، الصوم جنه من
النار، روزه سپر است و تو را از آتش نگاه مىدارد. از آنها سوال مىكردى مفر
چيست؟
مىگفتند: حج (زيارت خانه خدا)، تلاوت قرآن
كريم، ايمان به خدا، ايمان به معاد، تقوا، عدالت، امانت و... مفر بسيار خوبى هم بود
و نجاتت مىدادند، ولى دير جنبيدى، اى كاش در دنيا اين سوال را مىكردى. در دنيا
سوال كردى، اما سوال استهزايى، سوال تحقير، سوال انكار سوال تكذيب، نه سوال
استعلامى و استفهامى.
* كلا لاوزر
كلمه وزير كه زياد
به كار مىرود، از ريشه وزر است.
وزر به بار سنگين مىگويند. وزير به كسى
مىگويند كه وزر و سنگينى بار مسووليت يك حكومت و دولت را به دوش مىكشد، كه البته
شانههايش هم زير آن بار سنگين خم مىشود. وزر بر وزن
فعل به معناى ملجأ، پناهگاه و سنگر است.
كلا لاوزر اينجا
از آن وزرها و پناهگاهها وجود ندارد، اينجا آن قدرت غير خدايى كه در دنيا
مىتوانست به تو كمك كند و تو را از خطر نجات بدهد، وجود ندارد. اينجا چاله و
حفرهاى نيست، بلكه زمين هموار و مسطح شده است، و اگر چالهاى باشد پر از آتش و
وحشت است. اينجا سنگرى غير از سنگر خدا، وجود ندارد.
لاوزر:
لا، لاى نفى جنس است، يعنى اينجا جنس وزر، پناهگاه،
سنگر و ملجأ (هر نوعش كه باشد) وجود ندارد. در اين دنيا اگ در دريا غرق شوى، گروهى
به نام ناجى غريق هست، كه شما را نجات دهد. يا اگر طوفانى بشود، بالاى يك قله و
تپهاى مىروى، ونجات پيدا مىكنى. اما آنجا مرز ايران نيست كه عراق مظلوم از آن
مرز وارد كشور اسلامى ايران شود. آنجا تمام ناهموارىها و ناصافىها و پستىها و
بلندىها، صاف و يكسره مىشود، مرزها كوبيده و برداشته مىشود.
آيه دوازده سوره قيامت، يك سنگر نشان مىدهد كه
در آنجا همين يك سنگر كارساز است و ملجأ و سنگرى غير از اين وجود ندارد:
الى ربك يومئذ المستقر، امروز قرارگاه و محل استقرارت،
و آخر خطى كه بايد آنجا بايستى و دليل اقامه كنى، فقط محضر خداست. خداست كه هم اول
است و هم آخر هو الاول و الاخر، هم ظاهر است و هم باطن
و الظاهر و الباطن، هم مبدأ است
انالله و هم منتها واليه راجعون.
آيه دوازده مىگويد: مستقرت، فقط خداست و كشتى
دنيايى تو آنجا بايد لنگر بيندازد و آنجا ساحل است. نقطه پايان تو، خداست، همانطور
كه نقطه آغاز، خداست. آنجا ندا مىآيد كه: لمن الملك اليوم
امروز ملك و قدرت و حكومت، دست كيست؟ گفته مىشود: لله الواحد
القهار، نه سلاطينى وجود دارند و نه حكامى كه بتوانند كارى بكنند، نه
قدرتمندانى هستند كه بتوانند از قدرتشان استفاده كنند، نه زورمداران و زرمدارانى
هستند كه شما بخواهيد به زور يا به زرشان، پناهنده بشويد. آن روز نه زر، كارساز است
و نه زور كارايى دارد. ولايمكن الفرار من حكومتك
(168)
معنايش همين است. اينجا نمىشود فرار كرد، و آنجا هم صددرصد، ملموس و مشهود مىشود
كه آدم نمىتواند از حكومت خدا فرار كند.
الى ربك يومئذ المستقر،
يعنى سرنوشت آن روز دست خداست، به اين معنا كه يعذب من يشاء و
يغفر لمن يشاء
(169)
او است كه مىتواند تصميم بگيرد. آن روز، هيچ قدرت ديگرى وجود ندارد، كه بخواهد
درباره شما تصميم بگيرد، له الحكم و اليه ترجعون
(170)فقط
او است كه مىتواند تصميم بگيرد و سرنوشت من و شما، دست او است.
يا من بيده ناصيته ناصيه به همين طره و موهاى جلوى سر
مىگويند. موهايمان در چنگ او است. ديدهايد كه اسب چموش وقتى لگد مىزند و گاز
مىگيرد يا با دستهايش بالا مىرود كه روى سر آدم بيفتد، زلف جلوى پيشانيش را با
دست بگيرند، مهار مىشود. ناصيه تمام چموشان نظام هستى، دست خداست،
فئوخذ بالنوار و الاقدام
(171).
بنابراين اول خدا است، آخر خدا است، مبدأ،
منتهى و همه چيز، خودش است. لذا انسان بايد آنجا قرار بگيرد. در سوره مباركه
انشقاق، آيه ششم، دارد كه: يا أيها الانسان انك كادح الى ربك
كدحاً فملاقيه اشاره دارد به اين كه نقطه پايان حركت انسان، ذات اقدس حق
است. كدح يعنى كوشيدن با رنج، تلاش و زحمت. به تعبير
فارسى اينطور مىشود كه: اى انسان جوشان و خروشان كه آميخته با يك جهان رنجى، كجا
مىروى؟ به سوى خدايت مىروى، به هر سو بروى، خدا را ملاقات مىكنى.
در سوره علق، آيه هشتم، دارد:
ان الى ربك الرجعى يعنى فقط و منحصراً، رجعت و بازگشت
و رجوعمان، به سوى خداست. جايى غير از آنجا كه خدا هست، نمىتوانيم برويم. هركجا كه
برويم، خدا هست.
در سوره نجم، آيه 42، دارد:
و ان الى ربك المنتهى يعنى آن پايان، منتهى، و نقطه
آخر، رب و خدا هست. شما در اين حركتى كه مىكنى، يك مبدأى دارى و يك منتهى. مبدأ و
منتهى خداست. سائر الى الله تعالى،
راجعون اليه، ان الى ربك الرجعى،
ان الى ربك المنتهى، ملاق له
تعالى، انك كادح الى ربك كدحاً فملاقيه.
بنابراين آن روز مىگويند:
الى ربك يومئذ المستقر، مستقر، فقط خداست. همين يك
سنگر است و سنگر ديگرى وجود ندارد.