بحثى پيرامون معاد
(تفسير آيات سوره قيامت)

آيه‏الله حاج شيخ‏اسماعيل صالحى مازندرانى
تحقيق و تنظيم : محمد على صالحى مازندرانى

- ۸ -


قدرت الهى‏

تفسير آيه سوم و چهارم‏

أيحسب الانسان أن لن نجمع عظامه * بلى قادرين على أن نسوى بنانه

در آيه سوم و چهارم از سوره مباركه القيامه، ذات اقدس حق مى‏فرمايد كه منكر معاد و آن كسى كه معاد را باور ندارد، گمان مى‏كند كه ما قدرت و توان نداريم كه استخوانهاى پوسيده و پراكنده و به هم ريخته مردگان را مجدد جمع كنيم و به يكديگر پيوند بدهيم. و چون اين خيال و پندار در ذهن و فكرش هست، مى‏گويد: معاد امكان ندارد، يعنى گويا شبهه منكر، شبهه در قدرت خداست. حالا كه بدن، متلاشى شد و درون خاك پوسيده و ذراتش از هم گسسته شد، قسمتى به دريا رفت، قسمتى به هوا و فضا رفت و بخشى از آن هم به صحرا رفت، گمان مى‏كند كه ذات اقدس حق، قدرت و توان ندارد آنها را جمع كند، يا العياذبالله، خدا علم و آگاهى و اطلاع ندارد كه اين ذرات به كجا رفتند؟ آيا در دريا هستند يا در فضا يا در صحرا؟ اولاً گمان مى‏كنند كه خدا از مكان اين ذرات پراكنده، علم و آگاهى ندارد، و ثانياً فكر مى‏كنند بر فرض كه خدا، خبر داشته باشد، قدرت و توان ندارد كه تك‏تك اين ذرات پراكنده را مجدد جمع بكند و آن را به يك موجود زنده‏اى مبدل كند. بنابراين شبهه كسانى كه منكر معاد هستند، از شبهه در توحيد ناشى مى‏شود.

آيه چهارم، در جواب اين منكر مى‏گويد: (بلى قادرين على أن نسوى بنانه) مى‏گويد: در قدرتمان شك نكن، در علم و آگاهيمان شك نكن. علم و آگاهيمان، بر همه اشياء احاطه دارد، و همه اشياء برايمان روشن و در پيشگاهمان حاضرند، و چيزى از ما غائب و پنهان نمى‏باشد. (عالم الغيب و اشهاده) همه چيز برايمان روشن و آشكار است. ضمناً در قدرت ما هم شك نكن. قدرت و توانمان، قدرت عام و فراگير است. بر هرچيزى كه ممكن و شدنى باشد، قدرت داريم كه استخوآنهارا جمع كنيم و دوباره اسكلت و بنيه و بدن انسان را سرپا كنيم، بلكه قدرت داريم ريزترين و ظريف‏ترين و دقيق‏ترين عضو اين مرده را دوباره به صورت و شكل اوليه برگردانيم. بنان به سر انگشتان مى‏گويند. سر انگشتان هم از جهت كيفيت و شكل، و هم از جهت خطوط، كه خطهاى بسيار ريز و گوناگونى دارد، ظرافت و دقت به خصوصى دارد، كه در استخوآنها نيست. ذات اقدس حق مى‏گويد: مى‏توانيم همين سرانگشتانش را كه ظرافت و هيئت وشكل و كيفيت ويژه‏اى دارد، دوباره به همان صورت و شكلى كه در دنيا داشت، برگردانيم. مى‏دانيد كه مسأله انگشت‏نگارى در سراسر جهان امروز رايج و معمول است. مى‏گويند علتش اين است كه در اين سر انگشتان، يك خطوط و شيار و ريزه كاريهايى است كه در ميان تمام انسان‏ها، نمى‏توان دو نفر انسان را پيدا كرد كه سر انگشتانشان از هر جهت مثل هم باشد، و لذا بسيارى از مسائل را توسط انگشت‏نگارى و خطوط و شيارهاى دقيق و باريك و ريزى كه سرانگشتان دارد، تشخيص مى‏دهند.

خداوند متعال مى‏فرمايد: استخوآنهارا مجدد، جمع مى‏كنيم، ذراتشان را از ميان دريا، هوا، فضا و صحرا، جمع مى‏كنيم و كنار هم قرار مى‏دهيم و دوباره، حيات جديد و تازه‏اى مى‏دهيم و اينها را در نشأه قيامت، زنده مى‏كنيم. اين كار آسانى است، حتى قدرت جمع كردن سرانگشتان و برگرداندن سرانگشتان به صورت اوليه (كه كارى به ظاهر، مشكل و دقيق است) را داريم.

آزاد و رهابودن‏

* تفسير آيه پنجم: بل يريد الانسان ليفجر امامه

آيه مى‏گويد: اين انسان كه معاد را انكار مى‏كند و روز قيامت را قبول ندارد، دوباره زنده شدن مردگان، كيفر الهى در قيامت، و ثواب و پاداش در آخرت را قائل نيست، درد و مشكل ديگرى دارد. اين مشكل علمى و فكرى ندارد. از نظر علمى، فكرى و فلسفى، مسأله معاد براى او حل است. او مشكل ديگرى به نام مشكل عملى همه‏جا هست. اين فرد، وجود خدا و قدرت لايزال الهى را با وجود هزاران ادله و براهين و بينه واضحه، انكار مى‏كند، با اينكه وجود خدا از آفتاب هم براى انسان‏هايى كه فطرتشان را از دست نداده‏اند، روشن هست، أفى الله شك فاطر السماوات و الارض (147)، اين حقيقت و واقعيت را انكار مى‏كند، نه براى اينكه مشكل علمى دارد، بلكه به خاطراين كه مشكل عملى دارد، مى‏خواهد آزاد و رها باشد، و تكليف، امر و نهى، دستور و اطاعتى در كار نباشد، تا به او بگويند: نماز بخوان، شرب خمر نكن، دروغ نگو،... مى‏خواهد آزاد باشد، دروغ بگويد، شرب خمر بكند، غيبت را مرتكب بشود، ربا خورد، سرقت و دزدى را انجام بدهد، اختلاس و چپاولگرى را آزادانه مرتكب بشود، اگر بازارى است مرتكب احتكار و گرانفروشى بشود، اگر ادارى هست رشوه‏اش را راحت و آزاد بخورد. اين شبهه عملى و شهوت عملى دارد، نه شبهه علمى، زيرا از نظر علمى، وجود خدا حل است، از نظر علمى، وجود قيامت و مسأله معاد حل است. صدها دليل و برهان براى اثبات معاد داريم، ولى اين آدم، آدمى نيست كه بخواهد گوش به دليل و برهان بدهد. مگر وجود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و نبوت و رسالت ايشان، يك حقيقت مسلم نبود؟ معلوم است كه مسلم بود و بسيارى از افراد، در رسالت و نبوت شبهه علمى نداشتند، الا اين كه شهوت عملى و مشكل عملى داشتند و مى‏خواستند رسولى نباشد، پيامبرى نباشد، امر و نهيى نباشد، قانونى نباشد كه ناچار شوند به آن عمل كنند. مگر قرآن، معجزه جاويدان نبود كه همه فصحاء و بلغاء عرب و صاحبان زبان و قلم، در مقابل اعجاز و عظمتش، عاجز شده بودند، همه آنها دست به دست هم داده بودند كه يك آيه مثل قرآن بياورند، يك سوره مانند سوره‏هاى قرآن درست كنند، ولى نتوانستند و فهميدند كه اين معجزه جاويدان است، فهميدند كه اين كتاب، كتاب وحى است. فهميدند كه اين ساخته و پرداخته فكر بشر و زبان آدميزاد نيست و از آسمان است. و با اين حال، زير بار نرفتند. اينها مشكل عملى داشتند، نمى‏خواستند بالاى سرشان قرآنى باشد كه بگويد نماز بخوان، روزه بگير و تشنگى و گرسنگى را بر خودت هموار كن، حج را انجام بده، زكات مال را پرداخت بكن، خمس مال را بده، در راه خدا انفاق كن، به بينوايان، بيچارگان و يتيمان و آوارگان جنگى (مثل عصر و زمان ما) كمك كن. مى‏خواستند اين مسائل نباشد. امر و نهى، نباشد، وگرنه از جهت علمى برايشان مثل آفتاب روشن شد كه قرآن، معجزه و يك حقيقت جاويدانى است كه از طرف خدا، نازل شده است.

لذا مسيلمه كذاب هرچه سعى كرد يك آيه‏اى، مثل قرآن بياورد كه در واقع، قرآن را از اعتبار بيندازد و با قرآن مبارزه كند، نتوانست. اين شخص، شبهه علمى نداشت، زيرا از لحاظ علمى خودش هم مى‏فهميد كه قرآن معجزه هست، ولى شهوت علمى، شهوت رياست، قدرت‏طلبى و جاه‏خواهى داشت، به گونه‏اى كه به وزارت و وكالت و يك رياست معمولى قانع نشد، بلكه ادعاى پيغمبرى كرد. اين مشكل عملى دارد، اين روحش خراب است، درست است كه عقلش كار مى‏كند و حقيقت قرآن و اعجاز آن را مى‏فهمد، اما روحش خراب و قلبش مريض است.

فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً (148).

منافقين در همين عصر و روزگار خودمان، آن طور نبودند كه حقيقت انقلاب را درك نكنند، آن طور نبودند كه حقيقت امام و رهبرى امام راحل را نفهمند. مى‏فهميدند كه اين كه اين رهبر راحل، رهبر بزرگى است و عظمت والايى دارد، اما اين‏ها شهوتشان است كه مى‏خواهند فجر كنند، يعنى بشكافند و بدرند و پاره كنند پرده دين، پرده حجاب، عفت، عدالت، امانت و پرده طهارت و پاكى را، يعنى مى‏خواهند تا وقتى كه زنده هستند، راحت باشند و سر راهشان قيد و بندى نباشد.

لذا خيلى‏ها آمدند قرآن درست كنند كه به آن شهوات عملى‏شان برسند، ولى نتوانستند.

اينها سعى كردند كه در مقام معارضه، يك آيه يا يك سوره بياورند كه قرآن را از اعتبار بيندازند، ولى نتوانستند. اينها شبهه علمى، والله بالله، ندارند، اينها دنبال بهانه هستند كه از جهت عملى در قيد و بند قانون نباشند، شبيه اشرار، اراذل، اوباش، قاچاقچى‏ها، دزدها و قاتل‏ها. اينها دلشان مى‏خواهد كه اصلاً قيد و بند و قانون و نظمى نباشد. مى‏خواهند جلوى راهشان باز باشد و هيچ مانعى در مسير جناياتشان وجود نداشته باشد. شايد فكر خيلى از اين‏ها، قوى باشد و نبوغ فكرى داشته باشند، اما مشكل عملى دارند و گرفتار شهوات هستند. اين شهوت عملى وادارشان مى‏كند كه بهانه بگيرند و همه چيز را زير پا بگذارند كه راحت بتوانند جنايت كنند.

بعضى دنبال بهانه مى‏گردند كه خدا را منكر بشوند، معاد، مبدأ، قرآن، عدالت و... را منكر شوند تا بتوانند جناياتشان را انجام بدهند.

بل يريد الانسان ليفجر امامه انسان اراده مى‏كند و مى‏خواهد پرده دين و ايمان و آيين را بدرد و تا زمانى كه زنده است، بتواند جناياتش را راحت مرتكب بشود.

بسيارى از افراد از نظر علمى خيلى بالا هستند و مدارج عاليه را طى كردند، و فقط از جهت عمل، مشكل دارند. درس توحيد مى‏دهند، ولى عملاً ضد توحيد حركت مى‏كنند. درس ايمان مى‏دهند، ولى عملاً عليه ايمان گام برمى‏دارند. درس اتحاد و برادرى مى‏دهند، ولى عملاً عليه برادرى و اتحاد، قدم يا قلم مى‏زنند. درس عدالت مى‏دهند، ولى عليه عدالت حركت مى‏كنند. درس امانت مى‏دهند، ولى در عمل خائن و غير امين هستند. اينها مشكل علمى ندارند، بلكه مشكل عملى و مشكل نفس دارند، و نفس و ما سواها * فألمها فجورها و تقواها * قد افلح من زكاها * و قد خاب من دساها (149) اين نفس از نظر علمى اشباع شده، علوم در درون جانش، موج مى‏زند، جامع معقول و منقول است، مگر اينكه مشكل، مشكل عملى است. آن تزكيه، كارساز است، نه تعليم تنها. تزكيه را نتوانست انجام دهد و نتوانست انجام دهد و نتوانست درون جانش را سرشار و مملو از فضائل اخلاقى كند. حسد هم در جانش موج مى‏زند، كينه، عداوت و... هم كنار علم در روحش موج مى‏زند. تنها چيزى كه مى‏تواند مشكل عملى و شهوت عملى را حل كند، همان است كه اميرالمومنين (عليه السلام) در ابتداى وصيت نامه‏شان مطرح كرد، يعنى تقوا، تزكيه، خانه تكانى، تطهير نفس، و تزكيه باطن. علوم زياد، بدون تزكيه، چراغى است در دست دزد، و تيغى است در دست زنگى مست.

لذا اميرالمومنين (عليه السلام) فرمود: أوصيكما بتقوى الله (150). اولين بند وصيت‏نامه، تقواى خداست. سفارش مى‏كنم شما را اى حسن و اى حسين (عليه السلام) به تقواى خدا. دوباره بعد از چند بند، حضرت تكرار مى‏كند و مى‏فرمايد: أوصيكما و جميع ولدى و أهلى و من بلغه كتابى، بتقوى الله. در وصيت‏نامه دوباره ماده تقوا تكرار مى‏شود. در اين وصيت‏نامه، تنها همين ماده دوبار تكرار شده است. مشكل عملى را اين تقوا حل مى‏كند. عالم بى‏تقوا، دزد چراغ‏دار و زنگى مستى است كه تيغ شكافنده و كشنده در دستش است. تقوا مى‏تواند انسان را مهار و تعديل بكند و جلوى انسان را در مهالك بگيرد. بعد حضرت فرمودند: والله الله فى القرآن لايسبقكم بالعمل به غيركم، عمل، كارساز است. حضرت در اين وصيت‏نامه، علم قرآ را مطرح نكردند، كه البته علم قرآن، علم شريفى است، و لازم است كه انسان، عالم به قرآن باشد، اما در سفارشها، عمل به قرآن، مورد نظر قرار گرفته است.

والله الله فى الصلاه فانها عمود دينكم خدا را خدا را، درباره نماز يعنى عمل به نماز، وگرنه ممكن است كسى عالم به صلاه و مقدمات و مقارنات و مبطلات و شرائط صلاه باشد، صلاه‏شناسى‏اش كامل باشد، و چه بسا بتواند درباره صلاه، كتابها بنويسد، اما آنچه كارساز است، نماز خوانى است، نه نماز دانى. آنچه تنهى عن الفحشا و المنكر است، عملش است، وگرنه علم صلاه، ناهى از فحشا و منكر نيست. عمل صلاه است كه معراج المومن و قربان كل تقى و عمود دين است وگرنه علم، به آن صورت، كارساز نيست.

والله الله فى بيت ربكم درباره حج و زيارت خانه خدا است كه اميدواريم ان‏شاءالله آن حصر و سد و منع برداشته بشود (151)، تا مى‏رسد به: الله الله فى الجهاد بأموالكم و أنفسكم و ألسنتكم فى سبيل‏الله جهاد در راه خدا: جهاد مالى، جهاد جانى و جهاد با زبان.

بنابراين آنچه كارساز است، مسأله تقواست. منكران مشكل عملى ندارند. نوعاً مشكل عملى دارند. از نظر علمى، بسيارى از واقعيات حل است، نبوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حل است، امامت اميرالمومنين (عليه السلام) حل است. كيست كه بتواند بگويد اميرالمومنين (عليه السلام) لياقت و صلاحيت و شايستگى امامت و ولايت را نداشت، كيست كه اين حرف را از جهت علمى بتواند بگويد؟ مسأله از جهت علمى حل است.

مشكل، مشكل عملى ست. مى‏خواهند رئيس بشوند و فسق و فجور و معاصى را آزادانه مرتكب بشوند، مى‏خواهند مال مردم را به آسانى بخورند، مى‏خواهند خون مردم را بريزند و أعراض مردم را هتك بكنند. صدام، مشكل علمى ندارد. او هم مشكل عملى دارد. يك درنده‏اى است كه از نظر عملى مى‏خواهد آزاد باشد. هزاران نفر كشته بشوند، خانه‏هايشان ويران بشود، و اموالشان به غارت برود، در بيابانها، صحراها، دشتها، جنگلها، كوهها و دره‏ها آوارده شوند و بميرند، برايش مسأله‏اى نيست.

اميدوارم كه ذات مقدس متعال به همه ما، تقواى بالايى بدهد كه بتوانيم در مقام عمل، خودمان را تعديل و تنظيم و مهار كنيم، و مشكل عملى را كه همان شهوت عملى است، به كمك تقوا، حل كنيم، ان‏شاءالله، تعالى.

سوال از برپائى قيامت‏

* تفسير آيه ششم‏

يسئل آيان يوم القيامه

منكر معاد، در روز رستاخيز سوال مى‏كند كه چه روزى قيامت برپا مى‏شود و چه زمانى، قيام قيامت فرا مى‏رسد.

معلوم است كه اين سوال، سوال آدم سالمى نيست. سوال‏ها فرق مى‏كند.

گاهى آدم سوال مى‏كند تا به واسطه آن، دانا و آگاه و بيدار بشود، يعنى مطلب را نمى‏داند و از قضيه آگاهى ندارد، و لذا سوال مى‏كند. اين سوال ممدوح و خوب و بسيار به‏جا است. فاسئلوا أهل الذكر ان كنتم لاتعلمون (152)قرآن كريم هم دستور مى‏دهد اگر خودتان مطلبى را نمى‏دانيد، از دانايان، اهل ذكر و اهل علم، سوال كنيد. از آنها بپرسيد تا شما را دانا كنند.

گاهى سوال، سوال انسانى است كه در حقيقت، قصد فهميدن ندارد، بلكه سوال استهزايى و مسخره كردن و دست انداختن است، و در واقع سوال انكار و استبعاد است، و به تعبير ديگر: سوال تكذيب است و مى‏خواهد قضيه را تكذيب كند. آن شخص كه منكر معاد و قيامت است، مى‏گويد: مگر مى‏شود كسى، استخوانهاى پوسيده جامد و خشك و فروپاشيده را دوباره زنده كند. اگر چنين كسى بپرسد كه ايان يوم القيامه (روز قيامت كى مى‏آيد؟) معلوم مى‏شود كه قصد استهزاء دارد، و مى‏خواهد دستگاه وحى و رسالت و نبوت را مسخره كند. لذا در تفاسير آمده كه اين سوال، سوال انكار، تكذيب، استهزاء و استبعاد و سوال شخص مكذب و مستهزء است، و خلاصه سوال يك آدم ناسالم است و سوال، سوال ايذايى و تحقيرى است.

حقيقت مرگ‏

طبق اعتقاد ما، مرگ و مردن، فنا و نابودى و زوال و هلاك، نيست.

مرگ و مردن، در حقيقت انتقال و كوچ كردن و رفتن از يك منزل و نشأه، به منزل و نشأه ديگرى است. از دنيا مى‏رود، ولى به نشأه برزخ و بعد به قيامت مى‏رود.

بنابراين مرگ، خاتمه و پايان حيات انسانى نيست، بلكه نقطه شروع حياتى برتر و عالى‏تر و بالاتر و كسترده‏تر است.

قل ان الموت الذى تفرين منه فانه ملاقيكم ثم تردون الى عالم الغيب و الشهاده (153).

علاوه اين كه مرگ، خواب كردن و بى‏حس كردن نيست كه اگر كسى بميرد، بيهوش و بى‏حس و بى‏حيات روى زمين يا درون قبر بماند. بلكه مرگ، حيات برتر و حيات بالاترى است. آدم با مردن، قوى‏تر، بيناتر و آگاه‏تر مى‏شود و بالاخره اوج مى‏گيرد. اينطور نيست كه آدم در قبر، در حالت خواب يا بى حسى باشد تا قيامت كبرى برپا بشود، بلكه از همان‏جا به عالم وسط، يعنى عالم بعد از دنيا و قبل از قيامت كبرى، كه همان برزخ است، مى‏رود: ومن ورائهم برزخ الى يوم يبعثون (154).

انسان بعد از مرگ، در برزخ مى‏ماند و اگر از صلحا و اوليا و پاكان باشد، و در دنيا و اين نشأه، افكار طيبه، عقائد و باورهاى طيبه، ايمان پاك، اخلاق طيبه، و اعمال صالحه داشته باشد، غرق در شادى و سرور و نعمت‏ها و لذت‏هاى روحى است.

اما اگر افكار آلوده، عقائد خبيثه و غيرالهى، و اخلاق رذيله و اعمال سيئه داشت، در برزخ، غرق در اندوه و حسرت و ماتم و غصه و عذاب أليم است. بنابراين مرگ، هلاكت و نابودى نيست، بلكه تقويت جان و روح است كه آدم وقتى مى‏ميرد، پر و بال باز مى‏كند و به عالم وسيع‏تر و گسترده‏تر مى‏رود، و تا وقتى كه خدا مى‏داند، در برزخ مى‏ماند. حتى پيامبران خدا هم از زمان قيام قيامت خبر ندارند. قال علمها عند ربى (155)، اين علم، مخصوص خداست. همان طور كه زمان ظهور حضرت ولى عصر حجه بن الحسن (عج) و آن قيام هم كه خود، قيامتى به دنبال دارد، معلوم نيست.

نشانه‏هاى قيامت‏

شش آيه اول سوره قيامت، مربوط به وقوع قيامت كبرى بود. آيه هفتم هشتم و نهم، به برخى أشراط و نشانه‏هاى قيامت كبرى اشاره مى‏كند.

قيامت كبرى كه مى‏خواهد شروع بشود، نشانه‏هايى دارد كه به آنها أشراط اساعه مى‏گويند. اين نشانه‏ها خلاصه مى‏شود در اين كه قبل از قيام قيامت يك انقلاب عظيم و يك تحول سراسرى، عميق و گسترده و فراگير در تمام عالم پيدا مى‏شود (نه موضعى و ناحيه‏اى، نه فقط در زمين و نه فقط در آسمان، بلكه در سراسر عالم حيات و هستى، هم در كرات بالا، هم در زمين و هم در زمان) يك طوفان و زلزله سراسرى و عالم‏گير پيدا مى‏شود، نه مانند زلزله‏اى كه يك ناحيه را ويران مى‏كند، آن هم ويرانى نسبى، بلكه ويرانى مطلق و كامل و كلى به دنبال دارد. نه يك خسوف مقطعى، كه يك يا دو ساهت طول بكشد و بعد هم نماز آياتى خوانده بشود، يا كسوف بشود يا باد تند و طوفان سنگين و وحشتناكى در يك جايى بيايد. اينطور نيست. بلكه يك تحول و دگرگونى بنيادى، آن هم عالمى و سراسرى هم در آسمان، و هم در زمين پيدا مى‏شود، به اين صورت كه كوه‏ها كلاً پاشيده و متلاشى مى‏شوند وتكون الجبال كالعهن المنفوش (156)، يوم يكون الناس كالفراش المبثوث (157)، و اذا البحار سجرت (158)درياها به يك خشكى مطلق تبديل مى‏شوند، فاذا برق البصر و خسف القمر قمر هم نور و فروغش را از دست مى‏دهد و ديگر نور ندارند كه بر صحرا و افق و بيابان بتابد. خورشيد هم به طور كلى از حركت، حيات، تلاش، فعاليت و نوردهى فرو مى‏ماند. اذا الشمس كورت (159)، خورشيد هم بساطش جمع مى‏شود و يك ظلمت و تاريكى و مرگ و نابودى، سراسر آن را مى‏گيرد. تمام ناصافى‏ها، ناهمواريها، پستى‏ها و بلنديها، هموار مى‏شود، نجوم و ستارگان شروع مى‏كنند به ريزش كردن و فروپاشيدن و سقوط كردن. و اذا النجوم انكدرت (160)ستاره‏ها منكدر مى‏شوند و نورشان را از دست مى‏دهند.

بالاخره يك دگرگونى كامل و يك زلزله و لرزش عظيم مى‏آيد، نه مثل زلزله‏اى كه در بعضى از نقاط مى‏آيد، بلكه ان زلزله الساعه شى‏ء عظيم (161) آن زلزله سراسرى، كه تمام عالم هستى را از بالا و پايين و از پستى و بلندى، مى‏گيرد و يك غرشهاى عجيب و مهيبى پيدا مى‏شود، يوم ترونها تذهل كل مرضعه عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها وترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن عذاب الله شديد (162)چنين انقلابى پيدا مى‏شود كه به آن، انقلاب انهدامى مى‏توان گفت، يعنى ويرانى و انهدام كامل عالم و مرگ و نابودى سراسرى كه دوباره از نو، عالم، با قدرت و حكمت الله تعالى نوسازى مى‏شود.

* تفسير آيات هفتم، هشتم و نهم‏

فاذا برق البصر * و خسف القمر * و جمع الشمس و القمر

فاذا برق البصر

بصر به همين چشم مى‏گويند. ديده‏ايد كه وقتى آدم به طور جدى مى‏ترسد و وحشت و خوف مى‏كند، چشم دركاسه‏اش، شروع مى‏كند به چرخيدن و گردش كردن، و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر... (163) از شدت وحشت آن حالت نگاه كردن كه بتواند جايى را نگاه بكند و كسى را تشخيص بدهد، از چشم گرفته مى‏شود، مدهوش مدهوش و متحير و گيج است، حتى قدرت تكان دادن و بالا بردن و پايين آوردن پلك چشم را هم ندارد، چشم در كاسه‏اش شروع مى‏كند به جولان و دوران و چرخيدن و گردش كردن، به گونه‏اى كه حتى قدرت يك چشم بر هم زدن و پلك چشم را بالا پايين بردن، ندارد.

و خسف القمر

قمر و ماه نورانى، منخسف و تيره مى‏شود و فروغ و نورش را از دست مى‏دهد.

و جمع الشمس و القمر

آن روز يك انقلاب انهدامى، انقلاب ويران كننده، مرگبار، طوفان‏زا، و سراسرى پيدا مى‏شود، و همه اشياء از مدارشان بيرون مى‏آيند. الان هر چيزى در مدار و محور خودش است و حريم دارد. هيچ كدام از اين كرات سنگين و سيار و معلق در فضا، از حريمشان بيرون نمى‏روند، لاالشمس ينبغى لها أن تدرك القمر و لاالليل سابق النهار و كل فى فلك يسبحون (164) هر كدام در يك فلك و مدار قرار دارد. ديده‏ايد كه هر نيرويى يا هر شهر و ديارى، حوزه استحفاظى دارد (مانند: حوزه استحفاظى پليس راه، يا حوزه استحفاظى نيروى انتظامى) خورشيد و ماه حوزه استحفاظى دارند، همين‏طور جبال، بحار، انهار و اشجار و... حوزه استحفاظى دارند. ولى آن روز كه انقلاب انهدامى مى‏شود، همه چيز از حوزه‏شان بيرون مى‏آيند، بعد اصطحكاك و برخوردهاى سنگين پيش مى‏آيد. اين دستگاهها جمع مى‏شود و بساطشان برچيده مى‏شود.

تنهاپناهگاه در قيامت‏

* تفسير آيات ده، يازده و دوازده‏

يقول الانسان يومئذ أين المفر * كلا لاوزر * الى ربك يومئذ المستقر.

أين المفر؟

انسانى كه منكر معاد بود و قيامت را مسخره مى‏كرد و گاهى سوال استهزائى مى‏كرد، نه سوال استفهامى و استعلامى، يسئل أيان يوم القيامه، امروز كه به چشم خودش قيام قيامت را مى‏بيند، يقول الانسان يومئذ أين المفر اين سوال، سوال استهزايى نيست. دوره استهزاء و تحقير و به بازى گرفتن آفرينش پايان يافت. حالا سوالش جدى است. سوالى است كه نشان دهنده عجز و درماندگى شخص سائل است. و اى كاش انسان، سوالش را زمانى مطرح بكند كه بتواند پاسخ مثبت و مفيد بگيرد. سوال در قيامت، سوال است، سوال جدى هم هست، اما سائل مى‏داند كه اين سوال، پاسخ ندارد. انسانى كه منكر معاد بوده، امروز مى‏گويد: أين المفر، گريزگاه و فرارگاه كجا هست؟ آدم به كدام سو مى‏تواند فرار كند تا از اين شدائد و سختى‏ها و حوادث كوبنده و از پا درآورنده، نجات پيدا بكند؟ اين انسان خيال كرده كه قيامت هم دنياست كه وقتى آدم در دنيا گرفتار مصيبت و وحشت و ترسى مى‏شود، دنبال يك مفر و گريزگاهى مى‏گردد، و نوعاً هم گريزگاه پيدا مى‏كند، يا به يك كوهى پناهنده مى‏شود و مى‏رود بالاى قله مى‏نشيند كه از طغيان آب و خشم رودخانه نجات پيدا بكند، يا به يك ديوار و حصن و قلعه محكم و مستحكمى پناهنده مى‏شود تا از خطر نجات پيدا بكند، يا اگر كودكان و اطفال هستند، زمان هجوم وحشت و خطر به بزرگان و پدران و مادرانشان پناه مى‏برند، و اگر ضغا و ناتوان هستند، به اغنيا و نيرومندان پناه مى‏برند.

ايام بمباران كشور اسلامى ايران از طرف صدام ملحد (كه از طرف ابرقدرت‏ها پشتيبانى مى‏شد) را يادتان هست؟ همين ابرقدرتهاى جنايتكارى كه حالا بعضى از آنها نسبت به ملت آواره و مظلوم عراق دايه دلسوزتر از مادر شدند، و نسبت به ملت آواره عراق دلسوزى و ترحم مى‏كنند و نسبت به ملت و دولت و حكومت ايران مدح و ثنا، كه كار خوبى كرديد كه آوارگان را پذيرفتيد و پناهشان داديد، اينها همان گرگان ديروز هستند كه امروز خودشان را به صورت شبان، نشان مى‏دهند.

گرگى كه لباس ميش پوشد   در گله به‏فكر خويش كوشد

ما اين گرگان درنده و خون‏آشام عصر و زمانمان را مى‏شناسيم.

در هر حال آن ايام، ملاحظه كرديد كه وقتى همين شهر قم و شهرهاى ديگر بمباران مى‏شد، مردم به يك حصن و پناهگاه و زير زمين، و به يك جاى محكم و مستحكمى پناه مى‏بردند. بعضى پناهگاه داشتند و به پناهگاهها مى‏رفتند، بعضى هم پناهگاهى غير از خدا و قدرت الهى نداشتند، حتى زيرزمين هم نداشتند، ولى به يك جايى پناه مى‏بردند.

يادم هست، در اوج بمبارانهاى قم و شدت موشك بارانش بود كه همين‏جا (محله يخچال قاضى قم) مانده بوديم. خيلى از مردم، از شهر خارج شده بودند و بعضى از جاها خلوت شده بود. ماگفتيم مى‏مانيم، هرچه مى‏خواهد بشود. يك روز بنده خدايى، تلفن زد و گفت كه استخاره كن. استخاره كردم، آيه 37 سوره مباركه مائده آمد: يريدون أن يخرجوا من النار و ماهم بخارجين منها و لهم عذاب مقيم، گفتم مى‏خواهى فرار كنى؟! جا خورد و گفت: از كجا فهميدى؟ گفتم از استخاره فهميدم، چون آيه مى‏گويد: انيها تلاش مى‏كنند از اين آتش بيرون بروند، ولى نمى‏توانند از چنگ و شر اين آتش در بروند. گفتم: مى‏خواهى از شهر بيرون بروى؟ گفت: راستش اين است كه قصد داشتم شهر را رها كنم. گفتم: فايده ندارد. أينما تكونوا يدرككم الموت ولو كنتم فى بروج مشيده (165).

حالا آن روز، هركس دنبال يك ملجأ و سنگرى مى‏گشت كه خودش و فرزندان و نزديكانش را نجات بدهد.

در جبهه هم ديده‏ايد كه معمولاً سنگرى مى‏ساختند، كه آن سنگر، پناهگاهشان بود. هنگام بمباران و موشك‏باران، وارد سنگرهايشان مى‏شدند.

در دنيا انسان مى‏تواند از شدائد و مصائب و بلايا و خطرات، به يك شكلى بگريزد و نهايتاً بهترين پناهگاه هنگام خطر در دنيا، مرگ است، و سرانجامش مرگ و مردن است. به مردن پناه مى‏برد و خلاص مى‏شود، اين در دنياست. اين بنده خدا حالاكه صحنه انهدام كامل جهان هستى و نظام خلقت را به چشم مى‏بيند، مى‏گويد: أين المفر؟ از اين و از آن، مى‏پرسد كه مفر و پناهگاه كجاست. شايد از اين و آن هم نپرسد، چون آنقدر وحشت بالاست، وترى الناس سكارى و ما هم بسكارى (166) انسان گويا مست و مدهوش است، حواسى ندارد كه از اين و آن بپرسد. تازه اين و آن هم خودشان گرفتار مصائب و شدائد آن روز هستند. شايد با خودش زمزمه مى‏كند، شايد حديث نفس باشد كه: أين المفر؟ توى سرش مى‏زند و به اين سو و آن سو مى‏رود تا شايد بتواند گريزگاه و مفرى پيدا بكند.

آيه يازده و دوازده مى‏گويد: كلا لاوزر * الى ربك يومئذ المستقر

آن روزى كه شما در مقام هجوم خطر، به غير خدا يعنى دنيا پناه مى‏بريد، سپرى شد. آن روز مى‏شد كودكان و خردسالان، دامن بزرگان را بگيرند و نجات پيدا بكنند، آوارگان عراق به مرز ايران نزديك بشوند و مرز باز و گشوده ايران به روى آنها پناهى باشد و به دولت و حكومت، و به ملت مظلوم و غيور و ايثارگر و دلسوز ايران، بتوانند پناه بياورند، كه الان فوج فوج هم پناه آورده‏اند و اين ملت و دولت خدمتگذار هم به اينها پناه داده‏اند و پناه مى‏دهند. اما آن روز، اين پناهگاهها وجود ندارد، آنجا مى‏گويند: لمن الملك اليوم لله الواحد القهار (167) آنجا و در آن روز، هيچ قدرتى بروز و ظهور ندارد. هيچ نيرويى نمى‏تواند باعث نجات اين يا آن بشود، مگر آنهايى كه اولياء خدا هستند، كه آنها هم شفعاى انسان در قيامت و در محشر هستند، آن هم با اذن خدا، آن هم نسبت به كسانى كه شفعا نسبت به آنها، خصما (دشمن) نباشند.

آنجا مى‏گويند: كلا لاوزر، كور خواندى و دير جنبيدى و دير بيدار شدى و دير سوال كردى. اى كاش اين سوال را در دنيا مى‏كردى. از عالمان، پاكان، فقيهان و بزرگان دين مى‏پرسيدى كه مفر براى نجات انسان در قيامت، چيست؟ آنها به شما مى‏گفتند: نماز است، الصلاه عمود الدين. مى‏گفتند روزه است، الصوم جنه من النار، روزه سپر است و تو را از آتش نگاه مى‏دارد. از آنها سوال مى‏كردى مفر چيست؟

مى‏گفتند: حج (زيارت خانه خدا)، تلاوت قرآن كريم، ايمان به خدا، ايمان به معاد، تقوا، عدالت، امانت و... مفر بسيار خوبى هم بود و نجاتت مى‏دادند، ولى دير جنبيدى، اى كاش در دنيا اين سوال را مى‏كردى. در دنيا سوال كردى، اما سوال استهزايى، سوال تحقير، سوال انكار سوال تكذيب، نه سوال استعلامى و استفهامى.

* كلا لاوزر

كلمه وزير كه زياد به كار مى‏رود، از ريشه وزر است. وزر به بار سنگين مى‏گويند. وزير به كسى مى‏گويند كه وزر و سنگينى بار مسووليت يك حكومت و دولت را به دوش مى‏كشد، كه البته شانه‏هايش هم زير آن بار سنگين خم مى‏شود. وزر بر وزن فعل به معناى ملجأ، پناهگاه و سنگر است.

كلا لاوزر اينجا از آن وزرها و پناهگاه‏ها وجود ندارد، اينجا آن قدرت غير خدايى كه در دنيا مى‏توانست به تو كمك كند و تو را از خطر نجات بدهد، وجود ندارد. اينجا چاله و حفره‏اى نيست، بلكه زمين هموار و مسطح شده است، و اگر چاله‏اى باشد پر از آتش و وحشت است. اينجا سنگرى غير از سنگر خدا، وجود ندارد.

لاوزر: لا، لاى نفى جنس است، يعنى اينجا جنس وزر، پناهگاه، سنگر و ملجأ (هر نوعش كه باشد) وجود ندارد. در اين دنيا اگ در دريا غرق شوى، گروهى به نام ناجى غريق هست، كه شما را نجات دهد. يا اگر طوفانى بشود، بالاى يك قله و تپه‏اى مى‏روى، ونجات پيدا مى‏كنى. اما آنجا مرز ايران نيست كه عراق مظلوم از آن مرز وارد كشور اسلامى ايران شود. آنجا تمام ناهموارى‏ها و ناصافى‏ها و پستى‏ها و بلندى‏ها، صاف و يكسره مى‏شود، مرزها كوبيده و برداشته مى‏شود.

آيه دوازده سوره قيامت، يك سنگر نشان مى‏دهد كه در آنجا همين يك سنگر كارساز است و ملجأ و سنگرى غير از اين وجود ندارد: الى ربك يومئذ المستقر، امروز قرارگاه و محل استقرارت، و آخر خطى كه بايد آنجا بايستى و دليل اقامه كنى، فقط محضر خداست. خداست كه هم اول است و هم آخر هو الاول و الاخر، هم ظاهر است و هم باطن و الظاهر و الباطن، هم مبدأ است انالله و هم منتها واليه راجعون.

آيه دوازده مى‏گويد: مستقرت، فقط خداست و كشتى دنيايى تو آنجا بايد لنگر بيندازد و آنجا ساحل است. نقطه پايان تو، خداست، همان‏طور كه نقطه آغاز، خداست. آنجا ندا مى‏آيد كه: لمن الملك اليوم امروز ملك و قدرت و حكومت، دست كيست؟ گفته مى‏شود: لله الواحد القهار، نه سلاطينى وجود دارند و نه حكامى كه بتوانند كارى بكنند، نه قدرتمندانى هستند كه بتوانند از قدرتشان استفاده كنند، نه زورمداران و زرمدارانى هستند كه شما بخواهيد به زور يا به زرشان، پناهنده بشويد. آن روز نه زر، كارساز است و نه زور كارايى دارد. ولايمكن الفرار من حكومتك (168) معنايش همين است. اينجا نمى‏شود فرار كرد، و آنجا هم صددرصد، ملموس و مشهود مى‏شود كه آدم نمى‏تواند از حكومت خدا فرار كند.

الى ربك يومئذ المستقر، يعنى سرنوشت آن روز دست خداست، به اين معنا كه يعذب من يشاء و يغفر لمن يشاء (169) او است كه مى‏تواند تصميم بگيرد. آن روز، هيچ قدرت ديگرى وجود ندارد، كه بخواهد درباره شما تصميم بگيرد، له الحكم و اليه ترجعون (170)فقط او است كه مى‏تواند تصميم بگيرد و سرنوشت من و شما، دست او است. يا من بيده ناصيته ناصيه به همين طره و موهاى جلوى سر مى‏گويند. موهايمان در چنگ او است. ديده‏ايد كه اسب چموش وقتى لگد مى‏زند و گاز مى‏گيرد يا با دستهايش بالا مى‏رود كه روى سر آدم بيفتد، زلف جلوى پيشانيش را با دست بگيرند، مهار مى‏شود. ناصيه تمام چموشان نظام هستى، دست خداست، فئوخذ بالنوار و الاقدام (171).

بنابراين اول خدا است، آخر خدا است، مبدأ، منتهى و همه چيز، خودش است. لذا انسان بايد آنجا قرار بگيرد. در سوره مباركه انشقاق، آيه ششم، دارد كه: يا أيها الانسان انك كادح الى ربك كدحاً فملاقيه اشاره دارد به اين كه نقطه پايان حركت انسان، ذات اقدس حق است. كدح يعنى كوشيدن با رنج، تلاش و زحمت. به تعبير فارسى اينطور مى‏شود كه: اى انسان جوشان و خروشان كه آميخته با يك جهان رنجى، كجا مى‏روى؟ به سوى خدايت مى‏روى، به هر سو بروى، خدا را ملاقات مى‏كنى.

در سوره علق، آيه هشتم، دارد: ان الى ربك الرجعى يعنى فقط و منحصراً، رجعت و بازگشت و رجوعمان، به سوى خداست. جايى غير از آنجا كه خدا هست، نمى‏توانيم برويم. هركجا كه برويم، خدا هست.

در سوره نجم، آيه 42، دارد: و ان الى ربك المنتهى يعنى آن پايان، منتهى، و نقطه آخر، رب و خدا هست. شما در اين حركتى كه مى‏كنى، يك مبدأى دارى و يك منتهى. مبدأ و منتهى خداست. سائر الى الله تعالى، راجعون اليه، ان الى ربك الرجعى، ان الى ربك المنتهى، ملاق له تعالى، انك كادح الى ربك كدحاً فملاقيه.

بنابراين آن روز مى‏گويند: الى ربك يومئذ المستقر، مستقر، فقط خداست. همين يك سنگر است و سنگر ديگرى وجود ندارد.