خلقت بهشت و جهنم در آيات قرآن
در قرآن كريم چند آيه است كه بر مخلوق بودن
بهشت و جهنم دلالت دارند، كه فهرست وار به آنها اشاره مىكنم.
سوره نجم (آيه 15): عندها جنه
الماوى
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)
جبرائيل را در يك نزول ديگرى، نزد سدره منتهى ديد. عندهاجنه
الماوى اين جنه الماوى همان جنت آخرت است، نه جنت برزخ و نه جنت حضرت آدم و
آن بهشتى كه ايشان در آن بود و از آن بهشت بيرون آمد. عندها
يعنى نزد سدره منتهى و جنه الماوى كه همان بهشت آخرت است. يعنى جنتى كه مومنين
هميشه در آنجا ساكن مىشوند و جاى مىگيرند. معلوم مىشود كه الان بهشت، وجود خارجى
دارد كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) جبرئيل را نزد سدره منتهى و جنه
الماوى ديدند. اين طور نيست كه جنه الماوى بعداً پيدا و خلق بشود.
سوره تكاثر (آيات 5 تا 7): كلا
لو تعلمون علم اليقين * لترون الجحيم * ثم لترونها عين اليقين
علم اليقين، يعنى رسيدن به مرحله نهايى علم و
عرفان و شناخت، كه مرحله يقين هست. يقين يك نعمتى است كه مع الاسف انسان كمتر
مىتواند به آن برسد. انسان نوعاً گرفتار شك و ترديد است. وسوسه هايى در دلش
مىآيند و مىروند، خطورات و خلجاناتى در دلش هست. گاهى ظن و گمان است، و اگر
بالاتر برود، ظن متاخم به علم است، يعنى ظنى كه يك پله به علم و يقين نزديك است.
آدم كمتر به مرز و حد يقين مىرسد. اگر انسان، موقن باشد، قطعاً اعمال و حركاتش هم
فرق مىكند.
مىگويد: اگر شما به علم اليقين مىرسيديد،
همين حالا دوزخ و جهنم را با چشمتان مىديديد. پس معلوم مىشود كه هست، لكن ما
لياقت و صلاحيت ديدنش را نداريم.
سوره نازعات (آيه 36) و برزت
الجحيم لمن يرى
يعنى آن روز، جهنم را بارز مىكنند و آن را
نشان مىدهند.
مىگوييم كه ضمير دو قسم است: 1 - ضمير مستتر،
يعنى ضميرى كه ناپيداست، مانند: جنين در شكم. 2 - ضمير بارز و ظاهر، يعنى ضميرى كه
روشن و نمايان است.
جحيم الان مستتر است، نه اينكه معدوم باشد. پس
جحيم معدوم نيست و وجود خارجى دارد، الا اينكه مستتر و غرنمايان است و در آن روز،
بارز و نشان داده مىشود و ظهور مىكند، مثل چيزى كه در جايى مخفى شده و يكباره
بيرون مىآيد. و برزت الجحيم نشان مىدهد كه جحيم هست،
اما الان مستتر است و آن روز بارز مىشود. در اينجا به لخلقت
الجحيم يا تخلق الجحيم يا
تنشأ الجحيم تعبير نشده، بلكه و برزت الجحيم
هست، يعنى نشان داده مىشود.
سوره شعراء (آيه 91): و ازلفت
الجنه للمتقين و برزت الجحيم للغاوين
يعنى بهشت را نزديك پارسايان و اهل تقوا
مىآورند. زلفا قرب است، ازلاف
نزديك كردن و نزديك آوردن است. پس معلوم مىشود كه جنت و بهشت الان هست، ولى ما از
آن دور و محجوبيم و چشم ما طاقت و توان ديدن آن را ندارد، اما آن روز كه يوم
الانكشاف است، يوم تبلى السرائر ديگر حجاب و غطاء وجود
ندارد و همه چيز آشكار مىشود، بهشت و جهنم هم آشكار مىشود. بهشت و جهنم الان پشت
پرده غفلت و پشت ابر قصور و ضعف تقوايمان قرار گرفتهاند، ولى آن روز، پردهها و
ابرها كنار مىرود، و اينها نمايان مىشوند.
سوره فجر (آيه 23): و جىء يومئذ
بجهنم يومئذ يتذكر الانسان و أنى له الذكرى
و جىء يومئذ بجهنم
نشان مىدهد كه جهنم هست. امروز پيش ما نيست، و ما در پيش او نيستيم. بين ما و او
حائل و غطاء و پره و حجاب است. اما آن روز، روز ريزش پردههاست، همانطور كه فصل
خزان، فصل برگ ريزان كره زمين و درختان و نباتات است، آن روز هم فصل ريزش
پردههاست، پردهريزان است، فكشفنا عنك غطاءك، آن روز،
كه روز ريزش پردهها و روز برداشتن حجابهاست، خود را در پيش بهشت و جهنم خواهيم
يافت. و جىء يومئذ بجهنم، نمىگويد كه جهنم آن روز
خلق مىشود، بلكه مىگويد: آن روز آورده مىشود و نشان داده مىشود و انسان آن را
مىبيند.
سوره بقره (آيه 24): فاتقوا
النار التى و قودها الناس و الحجاره أعدت للكافرين
مىگويد: اعدت،
يعنى اين نار، مهيا و آماده و نقد شده هست و فقط منتظر آمدن دوزخيان است كه از آنها
پذيرايى كند. آنجا پيشاپيش، آماده شده و انتظار مىكشد كه اين دوزخى چه زمانى وارد
مىشود. در اينجا به اعدت تعبير شده نه
تعد، يا تخلق.
سوره آل عمران (آيه 133): و
سارعوا الى مغفره من ربكم و جنه عرضها السماوات و الارض أعدت للمتقين
آنجا جهنم منتظر مىماند كه چه زمانى شمر،
يزيد، ابن ملجم، و... وارد مىشوند كه از اينها پذيرايى كند. و آنجا بهشت منتظر
نشسته كه چه زمانى متقين، پارسايان و پرهيزكاران وارد مىشوند كه از آنها پذيرايى
بكند.
نفس لوامه
* تفسير آيه دوم: و لا
اقسم بالنفس اللموامه
مراد از نفس لوامه
چيست؟ نفس لوامه به كدام نفس مىگويند؟
نفس، همان روح و جان آدميزاد است،
و نفس و ما سواها فألمها فجورها و تقواها، به
نفس گاهى قلب مىگويند، و
طبق اصطلاح قرآن كريم، روح هم مىگويند. گاهى
عقل هم اطلاق مىشود. البته اصطلاحات و اطلاقات ديگرى
براى عرفا است، مثل: سر
(138)
و خفى
(139)
و اخبات
(140)،
يا حكما تعبير ديگر دارند: عقل هيولانى، عقل بالملكه، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد،
بعد محو و محق و
طمس است كه هفت تا مىشود. اين اصطلاحات در اينجا مورد
بحث نمىباشد. به هر حال، نفس همان روح و روان و جان آدميزاد است.
لوامه يعنى بسيار
ملامتگر، سركوب كننده. لوامه، لوم و به معناى سرزنش
كردن و توبيخ كردن مىباشد.
علامه طباطبايى (قدس الله نفسه الزكيه) در
الميزان
(141)،
سه قول درباره نفس لوامه نقل مىكند. البته اين سه قول را فقط نقل مىكند، ولى نقد
نمىكند و مىگويد: لكل من الاقوال وجه، يعنى: براى هر
يك از سه قول، وجهى است.
اقوال در مورد نفس لوامه
قول اول:
مراد از نفس لوامه، نفس آدميزاد است، اعم از
اينكه جان و روان عبد مومن و موحد باشد يا جان و روان انسان كافر و فاسق و فاجر. پس
مراد از نفس اعم است، يعنى اعم از اينكه مومن و صالح و شايسته باشد، يا كافر و فاجر
باشد. و اما لوم مربوط به قيامت است نه دنيا. قسم به
جان ملامتگر كه در قيامت، هم مومن را ملامت مىكند، و هم كافر را.
اما مومن را براى خاطر قلت اطاعتش ملامت
مىكند. شخص مومن، اگر چه اطاعت و عبادت كرده، اما در اثر كاهلى و تنبلى و سستى،
عبادتش اندك و كم و ناچيز است. لذا قيامت كه مىشود، نفس و روان و جان ايشان، توى
سرش مىزند، يعنى خودش توى سر خودش مىزند كه چرا كوتاهى كردى، چرا دنيا سستى كردى
و عبارت و طاعتت كم شده و ميزان عملت سبك است؟
و اما نفس كافر، او را به خاطر كفر و جحودش،
ملامت مىكند، براى اين كه مىگويد: تو كار بدى در دنيا انجام دادى، نداى خدا و
نداى توحيد را لبيك نگفتى، و به سوى كفر و طغيان و عصيان و جحود و انكار رفتى.
پس اين قول مىگويد: اولاً نفس اعم است از نفس
مومن و كافر؛ و ثانياً لوم و ملامت مربوط به قيامت است.
قول دوم:
مراد از نفس، فقط نفس كافر است نه اعم از كافر
و مومن. و ملامت مربوط به قيامت است.
و لااقسم بالنفس اللوامه يعنى كافر در قيامت توى سر
خودش مىزند و خودش، خودش را ملامت مىكند، به خاطر ماقدمت
يداه، يعنى به خاطر آن چيزهايى كه پيشاپيش و در دنيا، براى آخرتش به عنوان
زاد و توشه آماده كرده و فرستاده است. مگر فرستادهاش چيست؟ كفر، طغيان، انكار،
عصيان، تمرد و سركشىاش است.
اين هم قول دوم كه مراد از نفس، فقط نفس كافر
است. لوامه و ملامت هم مربوط به قيامت است.
البته ما آيات زيادى داريم كه كفار، فسقه،
فجره، منحرفين، مشركين و ملحدين در قيامت، گرفتار ملامت مىشوند و فراوان
ياليتنا و يا ليتنى
مىگويد، اينها در قيامت گرفتار ندامت و پشيمانى و حسرت مىشوند.
مانند آيه 40 سوره مباركه نبأ:
يوم ينظر المرء ماقدمت يداه و يقول الكافر يا ليتنى كنت
تراباً روز قيامت روزى است كه انسان آنچه را كه پيشاپيش فرستاده، در جلوى
چشمش نظاره مىكند. در اين روز، كافر مىگويد: اى كاش من خاك بودم، به اين معنا كه
شعور نمىداشتم و مكلف نمىشدم و در نتيجه گرفتار اين مصائب و مشكلات هم نمىشدم.
مانند آيه 27 و 28 سوره مباركه فرقان:
و يوم يعض الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول
سبيلاً * يا ويلتى ليتنى لمأتخذ فلاناً خليلاً، ظالم پشت دستش را از شدت
ناراحتى به دندان مىگيرد (به اين معنا كه سخت پشيمان مىشود) و مىگويد: اى كاش
فلانى را دوست صميمى و خالص خود قرار نمىدادم، اى كاش آن قمارباز، شرابخوار، تارك
صلاه، تارك صوم و آن آدم كذاب منحرف را، رفيق خودم قرار نمىدادم، كه او، من بيچاره
كرد.
نقد قول اول و دوم
اگر چه علامه طباطبايى در الميزان، اين دو قول
را نقل كردند و بعد فرمودند وجهى دارد، اما به قرينه قسم و
لااقسم بالنفس اللموامه، معلوم مىشود كه قسم به جان كافر نمىباشد. معمولاً
در قسمهاى عرفى، آدم به چيزى قسم مىخورد كه آن چيز، عزيز و گرانقدر و ارزشمند
باشد (مثل: به جان تو قسم، به حان فرزندم قسم و امثال اينها) يا در قسمهاى شرعى، و
در دادگاهها كه قسم مىدهند، يعنى آن قسسمهاى حقوقى و قسمهاى شرعى كه بار حقوقى
دارد و باعث مىشود كه فصل خصوصيت بشود، و پروندهها مختومه بشود، قسم به لفظ جلاله
و قسم به الله است. معمولاً قسم و سوگند به چيزى خورده مىشود كه شرف و عزت و قدر و
منزلت و شأن و ارزشى داشته باشد. اما نفس كافر و نفس يك انسان پليد كه پليدى كفر
دارد، هيچ ارزشى ندارد و تباه است.
ضمناً، لوم و ملامتش هم در قيامت است و ملامت
قيامت ارزش و نفعى ندارد و باعث نجات انسان نمىشود، كه خدا قسم را به نفس لوامه
كافر ياد بكند.
قول سوم:
به نظر ما اين قول، صحيح است كه مراد از
نفس، جان و روان مومن، عبد مومن و انسان معتقد به خدا،
مبدأ و معاد است كه جانش، عزيز و شريف و گرانقدر است.
لوامه هم مربوط به قيامت نيست، چون لوم قيامت و
ندامت روز قيامت، ارزش و نفعى ندارد. بلكه لوم، لوم دنياست. عبد مومن، موحد و
خداشناس، وقتى جان بيدار و وجدان زندهاى دارد و هنوز شمع ايمانش مىسوزد و نور
مىدهد و خاموش نشده، و هنوز شعلههاى اعتقاد و ايمانش رو به خموشى نرفته، نفس
لوامه دارد. اگر خداى ناكرده، غفلتى كرد و جهالت و خفتى او را گرفت و گرفتار معصيت
شد، دروغى گفت، ربائى خورد، غيبتى كرد، جان بيدار و نفس زنده او، شروع مىكند به
سركوب كردنش و مىگويد: كار بدى كردى. البته زبان ندارد، يعنى زبانى كه انسان صدايش
را بشنود. اى كاش زبان مىداشت كه يكى او مىگفت و يكى آدم. او بىزبان است. آن
وجدان داخلى و آن نفس انسان، دائماً اين عبد مومن را ملامت مىكند كه كار بدى كردى،
كار خطايى كردى، منحرف شدى، سقوط كردى، توبه كن. علاوه او را بر قلت طاعت در اثر
تثاقل هم ملامت مىكند. تثاقل از ثقل و به معناى
سنگينى، تنبلى، سستى و حالت مردگى و خمودى است كه بدترين بلا و مصيبت و بدترين عامل
و يرانگر و بازدارنده از رشد و ارتقاء است. ديدهايد كه اجسام سبك، رو به بالا
مىروند، ولى بعضى از اجسام، ثقالند و رو به مركز و زمين و به سمت پايين مىآيند.
انسانها هم در مسأله طاعت، اينطورند. بعضى سبك بال، با نشاط، با قدرت، و با روحيه
بالا، پروازكنان به سوى خدا مىروند، رو به عبادت و طاعت، تلاوت قرآن كريم، عبادت،
نماز، روزه و امثالش مىروند، ولى بعضىها با جانكندن، و با سستى، خستگى و تنبلى.
نفس مومن وقتى كم شده، در همين دنيا، سركوب و
ملامتش مىكند. خودش به خودش، بد مىگويد كه چرا از قافله عقب ماندى؟ انسان مىبيند
بعضىها در مسأله طاعات و عبادات متثاقلند، سختش است كه قرآن بخواهد به سمت محراب
نماز برود يا به سمت مسائل دينى و اسلامى برود، گويا به قتلگاه مىرود، ولى بعضى با
نشاط، سبك بال و عاشقانه مىروند و سراسر وجودشان لبريز از عشق به خداست.
عاشق واصل
در اين زمينه (عشق به خدا) خاطرهاى دارم كه آن
را در دو موقف به چشمم ديدم. يكى در سنين سيزده چهارده سالگى (اوائل طلبگى) و يكى
هم در سنين نوزده سالگى.
شيخ على كاشانى طلبه جوان و استاد شهيد
هاشمىنژاد بود. در او مسأله عشق به خدا كمنظير بود كه تا الان من آن صحنه را
نديدم. آن بزرگوار در قبرستان نو مدفون است، از طلبههاى قم و از شاگردان برجسته و
ممتاز آيهالله العظمى بروجردى (اعلىالله مقامه) بود. سنش پايين بود، اما درسش
خيلى قوى و بالا بود، و لذا مورد علاقه آيهالله بروجردى هم بود. من در اوائل طلبگى
در طبقه فوقانى مدرسه صدر بابل (خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) كنونى)
حجره داشتم. ايشان آنجا (مدرسه صدر بابل) مسافر بود و حجرهاش كنار حجره ما واقع
شده بود. نزديك طلوع فجر از حجره بيرون آمدم كه از پلهها پايين بيايم و بروم حياط.
رسيدم كنار در اتاقى كه ايشان در آن، به عنوان مسافر، بيتوته كرده بود. يكدفعه ديدم
كه (الان هم كه يادم مىآيد، حالم يك طورى مىشود. واقعيتها در انسان تأثير
مىكند) صداى ناله مىآيد، كمى مكث كردم. در اتاق، چوبى و نسبتاً قطور بود كمى باز
بود تا هوا جريان داشته باشد. از روزنه در، نگاه كردم كه ببينم اين كيست؟ ديدم كه
اين شيخ بزرگوار، آقاى شيخ على كاشانى است. نگاه كردم ديدم كه در سجده هست و قرآن
كريم هم دستش هست و چهطور مىنالد. اين يك موقف بود كه من ايشان را آنجا ديده
بودم.
موقف دوم شايد سال 1332 يا اوائل 1333 ه.ش بود،
قبل از آن كه مشهد بروم، آمدم فيضيه و شش هفت ماهى مدرسه فيضيه، حجرهاى گرفتم و
آنجا مشغول درس و بحث بودم. در آن موقع حضرت آيهالله العظمى اراكى (متعالله
المسلمين بطول بقائه الشريف) نماز مغرب و عشاء را زير كتابخانه اقامه مىكردند. طبق
معمول، آمدم و در صف جماعت قرار گرفتم. آن شب، تصادفاً كنار همين شيخ قرار گرفته
بودم. (كه يكى از اساتيد و بزرگان حوزه از ايشان تعبير مىكرد به
عاشق واصل كه انصافاً هم تا كنون آدم با آن شور و حال
ابداً نديدم)، بعد هم نماز جماعت شروع شد. ركعت دوم بود، برق رفته بود و اين فضا
تاريك شده بود. قسم به اسم جلاله، قسم به الله تعالى، قسم به اميرالمومنين
(سلامالله عليه) ديدم كه اين شيخ جوان، در نماز چنان پيچ و تاب دارد و چنان بدنش
مىلرزد، مثل اينكه مرا برق گرفته باشد، والله اين زانوهاى من داشت تا مىشد. حال،
مال ايشان بود، من آن حال را نداشتم، اما طورى در من اثر كرده بود كه زانوهاى من
شروع به لرزيدن كرد.
ايشان در همان سالها و قبل از رحلت آيهالله
العظمى بروجردى، به لقاءالله رفتند.
بعضى در طاعات و عبادات متثاقلند، و چون
متثاقلند، نفس لوامهشان، ملامتشان مىكند و مىگويد چرا تنبلى و سستى كردى؟ ولى
بعضى (مثل همين شيخ بزرگوارى كه در دو موقف، حالش را ديده بودم) عاشق طاعت و عبادت
و بندگى هستند.
بنابراين در ولالقسم
بالنفس اللوامه، اولاً نفس، نفس مومن است، و آن
نفس است كه لياقت و ارزش دارد كه خدا به او قسم ياد كند، نه نفس كافر، و نه أعم از
كافر و مومن. ثانياً لوامه و ملامت مربوط به دنياست، نه
قيامت، چون ملامت دنيا نفع و سود دارد و آدم را بيدار مىكند. و با آن ضربهها و
شلاقها و تازيانههاى وجدان، تنبيه مىشود، و گذشتهها را جبران مىكند. تثاقل
بدترين و خطرناكترين عاملى است كه باعث بدبختى و هلاكت انسان مىشود، هم در دنيا و
هم در آخرت. تنبلى، حالت مردگى، حالت يأس، بى حالى و سستى جداً خطرناك است، هم در
دنيا و هم در مسائل آخرت، هم در معاش و هم در معاد. از قديم الايام حديثى از امام
صادق (عليه السلام) به خاطر دارم كه حضرت، از موسى به عمران (على نبينا و آله و
(عليه السلام)) نقل كرده كه ايشان در مناجاتش با خداوند، عرض كرد:
أى عبادك أبغض اليك؟، كدام يك از بندگانت در نزد تو
مبغوضترين و منفورترين بنده است؟ منفورترين بنده چه كسى است كه تو نسبت به او سخت
خشمگين هستى؟
قال: جيفه بالليل، بطالاً بالنهار
(142)،
آن كسى كه شب جيفه و مردار است، يعنى از بس خورده و اين شكم را پر كرده و مانند يك
جيفه و مردار عفن و يك لاشه بدبو و گنديده، در بسترش افتاده است، اين شبش است. روز
هم بطال است، يعنى بيكار است، آدمى كه بيهوده حركت مىكند، هدف، تلاش، سعى و حركت
ندارد، نه براى معاشش كه دنيا باشد، و نه براى معادش كه آخرت باشد. مردار شب و
بيكار روز. ذات اقدس حق فرمود چنين آدمى، مبغوضترين بنده، پيش من است.
از امام باقر (عليه السلام) نقل شد كه فرمود:
انى لابغض رجلاً كسلاناً فى أمر الدنيا فان من كان كسلاناً فى
أمر الدنيا فهو عن أمر آخرته أكسل.
باقرالعلوم، امام پنجم (سلامالله عليه) فرمود:
من شديداً از كسى كه كسلان است (كسل يعنى خسته، افسرده، مرده، سست و بىحال) بدم
مىآيد و اين آدم را مبغوض مىدارم كه در امر دنيا و امر زندگيش بىحال است، قدمى
برنمىدارد، قلمى نمىزند، حركتى ندارد، و اصلاً تلاشى براى معاش ندارد، و منتظر
اين و آن است، بعد فرمود كه: چنين كسى كه در دنيا اينطور نسبت به آخرت، كسالتش
بيشتر خواهد بود. وقتى كه براى دنيا، كسالت نشان مىدهد، براى آخرت به طريق أولى،
كسالت نشان مىدهد.
و أن ليس للانسان
الاماسعى * و أن سعيه سوف يرى
(143)
انسان فقط مىتواند محصول سعى و تلاش خودش را به دست بياورد و همين سعى و تلاش اوست
كه در قيامت ديده مىشود و به نجاتش مىآيد.
خاطرهاى از امام خمينى
سال 1358 يا 1359 ه.ش. بود كه امام راحل
(قدسالله نفسه الزكيه) در همين منزلشان در قم اقامت داشتند: بنده خدايى كه از
نمايندگان ايشان بود منزلمان آمد و به من گفت: با هم خدمت امام برويم، و شما به
ايشان عرض كن كه فلانى خسته شده و مىخواهد استعفا بدهد.
گفتم: امام، آدم بزرگوارى است و از استعفا و
خسته شدن و بىحالى بدش مىآيد، روى اين مسائل حساس هست، گوش به اين حرفها نمىدهد.
مىگويد تا جان دارى بايد كار و تلاش كنى. اصرار كرد كه برويم و لذا رفتيم. آن
بزرگوار به من گفت كه وقتى رفتيم، شما به امام بگو. گفتم من ابداً نمىگويم، چون
فكر و مسلك و مرام ايشان را مىشناسم و مىدانم پاسخ ايشان چيست. مىدانم ايشان به
اين حرفها گوش نمىدهد. و لذا خودت بگو.
با زحمت به امام عرض كرد: آقا در اين ديار (نام
آنجا را گفت) مشكلات زياد است.
امام با سرعت و بدون اين كه مجالى دهد فرمود:
مشكلات همه جا هست، اختصاص به آنجا ندارد، استقامت كنيد.
اين بنده خدا ساكت شد. بعد نفس تازه كرد و گفت: آقا من مريض هستم. خواست ادامه بدهد
كه امام فرمود: من دعا مىكنم كه خدا به شما شفا بدهد.
اين بنده خدا ساكت شد. آمديم بيرون، به او گفتم: ايشان يك انسانى است كه خودش امام
است. امامت يعنى استقامت، صلابت، تلاش و حركت. اصلاً در امامت، سكون و ركود و سكوت
نداريم. امام، فرياد است. امام، پرخاش عليه دشمنان است. امام، حركت، نهضت، قيام،
انقلاب، درگيرى و مبارزه است.
يك عده در طول تاريخ، مطلب را تحريف كردند و
ولايت را در يك سلسله مسائل خاصى خلاصه كردند، و آن ولايت و امامت كارساز، حركت ساز
و تلاش آفرين را مختومه كردند و تا ظهور حضرت ولى عصر (عليه السلام) كنار گذاشتند.
سراسر زندگى اميرالمومنين حضرت على (عليه
السلام) را كه بررسى كنيد، يك لحظهاش سكون نبوده است (سكوت بوده اما نه سكوت
بعضىها كه گاهى آن سكوت را بهانه مىكنند براى خاطر سكوتهاى مرگ بار و منفى و
ويرانگر و مخرب خودشان و عذرى درست مىكنند براى خودشان) سراسر زندگىاش حركت،
جهاد، فرياد، مبارزه، جنگ، محراب و حرب بود. بعد هم تلاش در زندگى، با ايجاد كردن
نخلستان و تأسيس كردن چاهها. سراسر زندگىاش، حركت و تلاش و قيام و فرياد و مبارزه
بود. تثاقل، سستى، سنگينى، افسردگى، يخزدگى و تنبلى، والله، بالله، انسان را نابود
مىكند، و يك عامل بسيار مخربى است، هم در علم و تحصيل، و هم در عمل، هم در معاش و
هم در معاد.
اميرالمومنين (عليه السلام) حتى آن لحظات آخر
عمرش (با اينكه حالشان خوب نبود، و در اثر آن ضربت مهلك و كشنده از حال مىرفتند)
تا مىتوانستند، از زبانشان كار مىكشيدند، تا آن آخرين وصاياى حضرت كه در
نهجالبلاغه، نامه شماره 47 آمده است. تا آن دم آخر، از زبانشان، از حيات و
وجودشان، براى ملت و امت و جامعه، استفاده كردند. يكى از وصاياى حضرت اين است كه:
والله الله فى اقرآن لايسبقكم بالعمل به غيركم
(144)
اين وصيتنامه چندين ماده دارد. در يكى از مواردش درباره قرآن كريم، چقدر سفارش و
تأكيد كردند.
لايسبقكم بالعمل به غيركم
سعى كنيد در عمل به قرآن (علم به قرآن، تفسير، ترجمه، قرائت، تجويد، لغت و صرف و
نحو قرآن، جاى خود دارد، اما در اين وصيتنامه فقط روى عمل تكيه شده) بيگانگان يعنى
آنهايى كه از دايره دين و اسلام و قرآن بيرونند، بر شما سبقت نگيرند. اتفاقاً يكى
از جاهاى كه در عمل سبقت گرفتند و يقيناً هم سبقت گرفتهاند، آيه
واعدوا لهم ما استطعتم من قوه...
(145)
است. در مسأله اقتصادى بر ما سبقت گرفتهاند، و هنوز دست حاجتمان به سوى آنها دراز
است. در مسائل نظامى ابرقدرتها بر ما، سبقت گرفتهاند. ما در قرائت بر آنها سبقت
گرفتهايم، عجم مىخواند، عرب مىخواند، فارس مىخواند، عامى مىخواند، عالم
مىخواند. در قرائت برخيلىها سبقت گرفتيم، اما در عمل به آيه اعداد و استعداد
نظامى و ساز و برگ جنگى، يقيناً بر ما سبقت گرفتند. آنچنان بر ما استعداد نظامى و
ساز و برگ جنگى، يقيناً بر ما سبقت گرفتند. آنچنان بر ما سبقت گرفتهاند كه
كشورهاى اسلامى، بازيچه نظامى و هم بازيچه اقتصادى. مدت هشت سال آن ملحد (صدام) را
تحريك كردند كه با ما بجنگيد، بعد چند مليتى آن بلاها را بر سر مسلمين آوردند،
دوباره خودش (صدام) را رها كردند و آزاد گذاشتند و گفتند كه هرچه مىتوانى از اين
مسلمانها، بكش و قتل عام بكن. اين خيلى درد است، اين خيلى مصيبت است. چهارده قرن
قبل، مولا على (عليه السلام) فرمود: والله الله فى القرآن
لايسبقكم بالعمل به غيركم اين هشدار را آن روز داده بود. نفرمود:
لايسبقكم بالقرائه غيركم يا
بالتفسير غيركم، بلكه فرمود: بالعمل به غيركم و
شما ديدهايد همانهايى كه برترى نظامى و برترى اقتصادى بر مسلمانها دارند، از
سرزمين قرآن و سرزمين وحى و نبوت (عربستان)، مثل سيل، موشكها را به سرزمين ولايت و
امامت در عراق، روانه كردند. ما در مقابل عظمت امام خمينى، واقعاً بايد خاضع و شاكر
باشيم كه امت و جامعه را، متحول كرد و اين بند از وصيت نامه را با رهبريشان عملى
كرد و عينيت داد. ما بايد گردانهاى جهاد و گردانهاى نظاميمان را تقويت كنيم.
نمىتوانيم دل خوش كنيم كه آدمهاى آرامى هستيم و كار به كار كسى نداريم، مگر تا به
حال كار به كار كسى داشتيم؟ آنها با ما كار دارند. درست است كه ما با كسى كار
نداريم، ولى آنها با ما كار دارند. ولايزالون يقاتلونكم حتى
يردوكم عن دينكم ان استطاعوا
(146)
ما كار به كسى نداريم، ما كه نمىخواستيم با صدام بجنگيم، ما با امريكا و شوروى
كارى نداريم، آنها با ما كار دارند، آنها با اسلام ناب محمدى (صلى الله عليه و آله
و سلم) و اسلام علوى و اسلام فاطمى (سلامالله عليهم) كار دارند. البته آنها با
اسلام امريكايى كار ندارند و اگر بخواهيم آنطور باشيم، با ما كار ندارند.
اميدوارم كه ذات مقدس متعال به همه ما توفيق
بدهد كه بتوانم در مرحله عمل، احكام نورانى قرآن را انشاءالله پياده بكنيم، كه
بحدالله در نظام جمهورى اسلامى بسيارى از احكام پياده شد، و اميدواريم كه بقيه هم
به تدريج پياده بشود.