نمونه هايى از زنده شدن موجودات
زنده شدن زمين و گياهان
يكى از نمونههايى كه قرآن كريم را به عنوان
زنده شدن مردگان مطرح مىكند، براى اين كه از اين راه، منكران را راهنمايى كند،
مسأله زنده شدن زمين است. در سوره مباركه حج مىگويد: وترى
الارض هامده فاذا أنزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و أنبتت من كل زوج بهيج * و أن
الساعه آتيه لاريب فيها و أن الله يبعث من فى القبور
(100).
اينجا ذات اقدس حق يك مثال عينى مىزند و يك نمونهاى را مطرح مىكند كه انسان
لااقل درهر سال يك بار مىبيند كه چگونه مرده، زنده مىشود. مىگويد با چشم خودت
مىبينى، اين ديگر فكر كردنى و انديشيدنى نيست كه بگويى فكرم ضعيف و انديشهام،
قاصر است، بلكه اين ديدنى است و آدم با چشمش مىبيند و به رأى العين، مشاهده
مىكند. در فصل زمستان، قبل از رسيدن بهاران، زمين را مىبينى كه هامده است. زمين
هامده يعنى زمين خاموش، سرد و بىروح، زمين خشك و بدون نبات و گياه و بدون سبزه و
چمن، و بدون گلهاى رنگارنگ، يعنى زمين يخ زده و افسرده كه حالت انقباض و گرفتگى و
جمع شدن و انجماد پيدا كرده است. مىگويند: همدت النار،
نارهامده يعنى آتشى كه خاموش و فسرده شده، و شعله آن فروكش كرده است.
مىگويد: اين را كه با چشمت مىبينى. درست است
كه اينجا، قيامت را با چشم سر نمىتوانى ببينى، درست است كه الان توان ندارى معاد و
روز رستاخيز را با چشم سر ببينى، اما اين يكى زير پايت است، زمين هست و مركب توست و
تو سوار بر اين مركب هستى، اين يكى گهوارهات هست، چون زمين مهد و گهوارهاى است كه
انسانها در اين گهواره پرورش مىيابند و زندگى مىكنند. اين در مرئى و منظر و در
چشمانداز تو است. مىبينى وقتى كه زمستان مىشود، هامده
است، يعنى مانند آن چاهى است كه آب جوشانش بخشكد و از نبع و جوشش و رويش و حيات و
توليد و زايايى ندارد، يا مانند كارخانهاى است كه موقتاً موتورش كار نمىكند تا
توليد حرارت و گرما بكند كه رويشها و جوششها شروع بشود. فاذا
أنزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و أنبتت من كل زوج بهيج
(101)
اين آيه خيلى لطيف، دقيق، ظريف و زيبا مىگويد و سرشار از نكات و لطائف است. زمين
در زمستان مانند آدمى است كه غش مىكند و ضعف برمىدارد و بىحس و بى حال مىشود،
بدنش نقش زمين مىشود، ولى در عمق و كمون ذاتش، روان و رمق و جان هست و نفس به
آرامى و سختى مىآيد و مىرود. يك مقدار آب سرد روى صورت انسان غش كرده و بى حال
شده، مىپاشيد، كمكم تكان مىخورد، چشمش را باز مىكند و از آن حالت بيرون مىآيد.
اهتزت اهتزاز، يعنى
به سختى تكان خوردن. ديدهايد كه وقتى به آدم بى حال و از حال رفته، آب مىپاشيد،
تكانى مىخورد، حركتى مىكند، دست و پايى مىزند و كمكم چشمانش را باز مىكند و
حالتش عادى مىشود. خدا مىگويد: ما باران را از آسمان، روى چهره و صورت زمين،
ريختيم و اين زمين مرده غش كرده و افسرده و بىرمق، يكباره تكان شديدى خورد. آب
باران بهارى مانند همان آب خنك پاشيده روى صورت انسان غش كرده است. اين زمين هم غش
مىكند، اين زمين هم از حال مىرود، چون مرتب در تلاش و تكاپو و فعاليت و حركت است،
لذا خزان دارد و پير مىشود، بعد هم زمستان مىآيد كه ديگر مىميرد. مرگ يقهاش را
مىگيرد و بىحال مىماند. آن وقت دست قدرت و توانمند بارى تعالى، آب باران را رويش
مىپاشد و يكباره اين زمين تكان مىخورد. شنيدهايد كه مردم هم مىگويند، از زمستان
چهل و پنج روز كه بگذرد، زمين نفس مىكشد، يا مىگويند درختان تا يك موعد مقرر
خوابند كه اگر اينها را بكنى و جايى بكارى، و چون هنوز تكان نخوردهاند، ريشه
مىگيرند، ولى بعداً همين درختان خوابيده را كه بيدار مىشوند، اگر بكنى و بعد
بكارى، به سختى در مكان جديد ريشه مىگيرند. اين نفس كشيدن و تكان خوردن، همان
فرهنگ قرآن است كه در زبان مردم هم هست. زمين تكان شديد مىخورد و از آن خواب،
بيدار مىشود، گويا شوكه مىشود، همانگونه كه زلزله آن را تكان مىدهد، كه البته
آن تكان شايد ويرانگر و كوبنده و ويران كننده است، اما تكانى كه آب باران بهاران
مىدهد، سازنده است، نه سوزنده و ويران كننده.
بعد و ربت، وقتى
تكان خورد، از آن حالت انقباض و گرفتگى و فشردگى بيرون مىآيد، تخلخل و انبساط و
گستردگى پيدا مىكند. اگر زمستان بشود و هوا سرد و سرماى سوزان باشد، زمين جمع و
بسته مىشود. خود آدم اگر در زمستان، وسائل گرما نداشته باشد، بدنش جمع مىشود، بعد
كه گرما بخورد، باز مىشود. به اين حالت، تخلخل مىگويند. سرما كه بخورد، فشرده و
جمع مىشود كه به اين حالت تقابض مىگويند. ربت از ربا
است. ربا به همان زياده مىگويند. اين زمينى كه كوچك شده بود و خودش را در اثر سرما
جمع كرده بود، شاخ و شانهاش را سرما فرو برده و شكسته بود، حالا باز مىشود و
زياده پيدا مىكند و گسترده مىشود. تربيت نيز از همين
ريشه است، تربيت از همان ربا است، يعنى آدم يك بچهاى
را تحت نظر بگيرد و او را بپروراند و رشدش بدهد، هم رشد كمى و هم رشد كيفى.
و ربت اين تكان
مىخورد، بعد باز مىشود، أى: زادت و ارتفعت، بالا مىآيد و يك مقدار جان مىگيرد.
اين زمينى كه استراحتش را كرده، حالا قوى، پرنشاط و پر قدرت شده است.
و انبتت روياندن،
همان زايش و توليد است، يعنى اين زمين حالا به آسانى تولد مىكند، گلهاى زيبا،
مانند: لاله، سنبل، ريحانه، چمن، سبزه و درخت از درون خودش بيرون مىدهد.
اهتز از خواب بيدار
مىشود و تكان مىخورد و ملتهب مىشود، و ربت يعنى از
حالت بستگى و خمودى و خاموشى و افسردگى و بىحركتى بيرون مىآيد، حركت مىكند و يك
مقدار باز مىشود، و أنبتت يعنى بعد از استراحتها و
خوابها، حالا زايش دارد. زايش زمين در بهاران، گياهان و نباتات است.
و أنبتت من كل زوج بهيج
اين آيه مىگويد: زمين مرده بود، خواب عميق آن را گرفته بود، حالا مىبينى كه
يكباره آب بهاران روى صورت زمين ريخته و زمين زنده شد.
قصه حضرت ابراهيم (عليه السلام)
مطلب را با ذكر حديثى از امام صادق (عليه
السلام) درباره شدن موجودات ادامه مىدهيم. اين حديث را هم عامه و علماى اهل سنت
نقل كردهاند، كه نقلشان به ابن عباس منتهى مىشود، و هم خاصه و اماميه نقل
كردهاند.
صاحب تفسير شريف قمى از پدرش ابراهيم، از ابن
ابى عمير، از ابىايوب، از ابىبصير از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده است.
تفسير عياشى هم از ابابصير، از امام صادق (عليه
السلام) نقل كرده است.
علامه بزرگوار طباطبايى (قدس الله نفسه الزكيه)
در جلد دوم تفسير اميزان هم اين حديث را نقل كرده و در آنجا هم به تفسير على بن
ابراهيم قمى اشاره كرده و هم به تفسير عياشى، و فرمودند كه اين حديث به طريق مختلف
از عامه هم نقل شده است.
(102)
البته اين نقلى كه كردهاند به عنوان شأن نزول آيه 260 از سوره مباركه بقره است:
واذقال ابراهيم رب أرنى كيف تحيى الموتى قال أولم تومن قال
بلى و لكن ليطمئن قلبى قال فخد أربعه من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن
جزءاً ثم ادعهن يأتينك سعياً و اعلم أن الله عزيز حكيم.
روايت اين است كه: ان
ابراهيم نظر الى جيفه على ساحل البحر. حضرت ابراهيم خليل (على نبينا و آله و
(عليه السلام)) به ساحل يك دريابى عبورشان افتاده بود. بعد چشمشان دركنار ساحل دريا
به يك جيفه و لاشه و مردارى افتادكه تأكلها سباع البحر.
بعضى از نويسندگان نوشتهاند كه قسمى از اين جيفه در آب بوده، و بخشى هم خارج از آب
بوده است. دريا هم درندگان و جانوران مختلفى دارد كه جزء سباع
البحر هستند، مقابل سباع البر.
دستهاى از اين لاشخورهاى دريا شروع كردند به
خوردن و بلعيدن آن ثم يثب السباع بعضها على بعض فيأكل بعضها
بعضاً. ديدهايد كه اگر يك لاشه و مردادى باشد، لاشخوران و مرده خورها، وقتى
دور آن جمع مىشوند،، چه بسا ممكن است با هم درگير بشوند و با هم منازعه و مشاجره
كنند. وثوب به معناى جستن است، يثب
بعضها على بعض يعنى اين لاشخورها آمدند و بعضى روى شانه بعضى ديگر، جستى
زدند و سوار شدند. فيأكل بعضها بعضاً. بعد از آن كه اين
جيفه را خوردند، شروع كردند به خوردن يكديگر، بعضى از اين درندگانى كه قويتر و
نيرومندتر بودند، ضعيفترها خوردند.
در ميان درندگان هم ضعيف، پايمال است. در ميان
انسانهايى كه تاج كرامت انسانى به سر دارند، ضعيف هم پايمال است. اين لاشخورها
همين كار را كردند و كنار اين جيفه و مردار جمع شده و با هم درگير شدند. اهل دنيا
هم در حقيقت همين طور هستند، و كنار يك لاشه و مردار گنديده جمع مىشوند. يك مقدار
كه مىخورند، بعد با هم درگير مىشوند و شروع مىكنند به خوردن و بلعيدن يكديگر.
اين چند مليتى (اورپا و آمريكا) ديدهايد كه چگونه انسانهاى زيادى را بلعيدند و از
بين بردند و عده ديگر را هم كه ناتوان كرده بودند، به دست صدام خونخوار پليد
سپردند، كه او هم فوج فوج از اينها را كشت و بلعيد. طعمه (كه گاهى مردار و حيوان
ميته است و گاهى حيوان مذكى و ذبح شرعى شده) موجب مىشود كه عدهاى كنارش جمع بشوند
و با هم درگير بشوند. ممكن است جيفه (متاع دنيا)، سمت، مقام، قدرت، رياست و حاكميتى
باشد كه عدهاى در كنارش جمع مىشوند و با هم درگير مىشوند و يكديگر را مىبلعند و
از بين مىبرند. جيفه ممكن است كه نفت باشد. در اين جنگ نفت، جيفه
نفت است كه نفت خورها و لاشخورها و لاشخورها دور آن جمع
شدند. واقعاً چند مليتى آمدند آن جنايات عظيم را كنار اين جيفه (نفت) به راه
انداختند.
حضرت ابراهيم ديد كه بعضى از اين درندگان، شروع
كردند به خوردن بعضى ديگر. فتعجب ابراهيم ايشان با دقت
و ديده عبرت كه اين صحنه را تماشا فرمود، شگفت زده شد، فقال:
يا رب أرنى كيف تحيى الموتى.
حالا حضرت ابراهيم (عليه السلام) عرض كرد:
خدايا نشانم بده. نمىخواهم براى من فلسفه بگويى، نمىخواهم براى من برهان حكمت،
عدالت، حركت، حقيقت و امثال اينها را اقامه كنى، نمىخواهم دليل بياورى كه عقل من
را اشباع كنى. من از جهت عقل اشباع شده هستم، زيرا پيغمبر و نبى و رسول بود،
اولوالعزم بود، ابراهيم بت شكن و خليل الرحمان بود و از جهت دليل، معلوم است كه
براى اعتقاد به معاد نيازى به اقامه برهان ندارد. او آمده كه مردم را به توحيد و
معاد معتقد بكند و ديگر نيازى ندارد خوش از طريق برهان، معتقد به معاد بشود.
أرنى يعنى نشانم بده، اين صحنه احيا و زنده كردن مردگان
را، البته نه اصل احيا، بلكه كيفيت احيا و نحوه زنده كردن و آن مرحله اجرايش كه
چطور مردگان را زنده مىكنى.
فقال الله: أولم تؤمن؟
خدا فرمود: اى ابراهيم! مگر مسأله احياء موتى را باور ندارى؟
قال: بلى عرض كرد
كه باور دارم و لكن ليطمئن قلبى عقلم آرام است، قوه
عاقله و انديشهام آرام است و فكرم با برهان آشنا است و كاملاً اشباع و سيراب شده
است. مىخواهم قلب و روح و روانم آرام بگيرد، و مطلب در ذهنم جا بيفتد كه ديگر
خلجانات مختصر، و خطورات عابر و زودگذر، در حريم روح من پيدا نشود. مىگويند:
أرض مطمئنه يعنى اين زمين، زمين مطمئنى است، زمينى است
كه يك مقدار فرورفتگى دارد طورى كه اگر بارانى ببارد، در آن انفخاض و فرورفتگيش
مىماند و آنچه را كه بر او ببارد نگاه مىدارد. طمأنينه در نماز يعنى سكوت و آرامش
خاطر در بدن، طورى كه تعادل داشته باشد و موقع نماز مضطرب نباشد كه به اين سو و آن
سو برود. اطمينان قلب هم يعنى آرامش خاطر.
قال: فخذ أربعه من الطير
خدا فرمود: چهار تا از پرندگان را بگير، بعد فصرهن اليك
سراينها را ببر و بعد سرهايشان را يك گوشهاى بگذار، و بدنهايشان را قطعه قطعه كن،
آنها را خرد كن و به شدت بكوب، تا مخلوط شوند و به صورت يك معجون در بيايند، بعد
فرمود: ثم اجعل على كل جبل منهن جزءاً اين معجون را كه
اجزاء و ذرات بدن چهارنوع از پرندگان است، چند قسمت كن و هر قسمتى از آن را روى يك
كوه بگذار، قم ادعهن يأتينك سعياً و اعلم ان الله عزيز حكيم
سپس اين پرندگان را با نام و اسم بخوان، بعد اينها سريع به سوى تو مىآيند و بدن و
اسكلتشان ساخته مىشود و به سر، ملحق و متصل مىشود و دوباره همان پرنده اول
مىشوند. فأخذ ابراهيم
(103)
ابراهيم خليل چهارنوع پرنده را گرفت: الطاووس يكى
طاووس بوده كه مىگويند اين پرنده مظهر خودنمايى است و
تنها جايى را كه سعى مىكند مستورو مخفى نگاه بدارد، پايش هست، چون مىگويند پاى
طاووس پاى زشتى است، ولى بقيه جاهايش، به خصوص پرهايش خيلى زيباست.
والديك يكى ديگر هم خروس
است، كه خروس هم مىگويند مظهر مسأله جنسى است. و الحمام
سومى كبوتر بوده كه مىگويند بازيگر است، دائماً بازى
مىكند و مىگردد. و الغرب چهارمى
كلاغ بود، كه مىگويند مظهر هوش است.
اين كار را ابراهيم خليل كرد، بعد هم سر اينها
را بريد، بدنهايشان را قطعه قطعه كرد، بعد اينها را كوبيد و مخلوط نمود و به صورت
يك معجون درآورد كه در اين معجون، هم ذرات بدن طاووس است، هم ذرات بدن خرس و كبوتر
و كلاغ. اين معجون را چند قسمت كرد و هر قسمتى را روى يك كوه گذاشت. بعد سر اين
چهار پرنده را آويزان نگاه داشت، و يكى يكى از اين چهار پرنده را به نام، صدا كرد.
ناگهان ديد كه همان ذرات به هم آميخته و به صورت پودر و معجون در آمده، هر كدام از
ذرات ديگر جدا شده و بعد اين ذرات به هم پيوند خورد و متصل شد و به صورت بدن و
اسكلت اوليه درآمد، بعد هم بدنهايشان به همان سرها ملحق شد.
اشارهاى به شبهه آكل و مأكول
از آن چه در ذهن شريف حضرت ابراهيم (عليه
السلام) بوده به شبهه تعبير كردهاند، حتى در تفسير
الميزان هم به شبهه تعبير شده است. آن و هم و پندار و تخيلى كه در حريم جانش پيدا
شده بود كه ايشان را وادار كرده بود كه اين درخواست را از خدا بكند كه
رب أرنى كيف تحيى الموتى، اين است كه چون ديده بود كه
مردار آنجا افتاده است، بخشى از بدن آن در آب است، كمكم متلاشى مىشود و ذرات بدنش
در آب دريا با آن امواجى كه دارد، به يك سو مىرود، و پخش مىشود و بخشى از آن را
به صحرا و بيابان مىبرد، و بخش ديگر هم در شكم اين درندگان و لاشخورها مىرود،
تازه برخى از لاشخورها بعضى ديگر را خورده بودند. حيوان مردهخوار، مرده را خورده
بود، بعد رقيبش، خود او را خورده بود. بنابراين بعضى از ذرات بدن اين جيفه، توى
دريا رفت، بخشى هم با طوفان و باد در فضا گم شد، بخش ديگر هم به بيابان و صحرا برده
شد، بخش ديگر هم در شكم اين لاشخورها و درندگان رفت و جزء بدن آنها شد، چون غذايى
كه انسان و يا حيوان مىخورد، بعد از طى مراحلى، جزء بدن آن خورنده و آكل مىشود. و
لذا در ذهن حضرت ابراهيم (عليه السلام) خلجان شد كه كيفيت زنده كردن اين مردار،
چطور است؟ چگونه خداوند، مرده را زنده مىكند؟ چگونه اين اجزاى به فضا و دريا و
صحرا رفته و پريشان و آشفته و پراكنده و به اين سو يا آن سو رفته، دوباره جمع
مىشوند، به هم مىچسبند. توده انباشته و مجموعهاى مىشوند و بعد دوباره زنده
مىشوند. بالاخره در ذهن شريف ايشان اين بود كه اين اجزاء تميز ندارند تا يكجا جمع
شده و حيات و زندگى مجدد وارد آن اسكلت مركب از اين اجزاء بشود.
شبهه آكل و مأكول، در بحث معاد شبهه معروفى است
كه اجمالاً اين است كه بعضى از ذرات اين جيفه را آن درندگان و لاشخورها خوردند، بعد
از خوردن و هضم كردن، آن اجزاء، جزء بدن حيوان آكل و خورنده شد، آن وقت چگونه
مىشود خدا اين دو حيوان، يعنى آكل (خورنده) و مأكول (خورده شده) را، تاماً و
كاملاً احيا كند؟ براى اين كه اگر بخواهد آكل را زنده كند، بعضى از اجزاء مأكول در
بدن اين است، پس مأكول ناقص مىماند. و اگر بخواهد مأكول را بدون آكل، احيا بكند،
بايد يك مقدار از اجزاى مأكول را كه در بدن آكل است، به مأكول بچسباند، و لذا آكل
ناقص مىشود. البته اين شبهه در اين آيه و دستورى كه خداى متعال به ابراهيم خليل
(عليه السلام) داده، رسماً مطرح نيست، گرچه آن دستور العمل، هم شبهه اول را حل
مىكند و هم شبهه دوم را.
(104)
عمده اين است كه اجزاء پريشان، افشان، متفرق، پراكنده و از هم دور شده، چگونه
دوباره يكجا جمع مىشوند، و يك توده و مجموعهاى را تشكيل مىدهند تا حيات وارد آن
بشود. البته ابراهيم خليل، شبههاى به آن معنى نداشت و فقط مىخواست كيفيت و نحوه
زنده كردن مردگان را با چشم ببيند، و لذا گفت: رب أرنى كيف
تحيى الموتى و عرض نكرد رب أرنى احياء الموتى،
يعنى اصل زنده كردن مرده را از خدا درخواست نكرد، يا درباره اصل معاد از نظر برهان
و دليل عقلى و حكمى و فلسفى، كمبودى نداشت كه بخواهد دوباره از طريق برهان و دليل،
مطلب را بفهمد. ايشان نبى و رسول بود، اولوالعزم و قهرمان توحيد بود و مردم را به
سوى مبدأ و معاد دعوت مىكرد. صحبت أرنى و ارائه است،
يعنى نشان دادن يك واقعيت و حقيقت كه آدم با چشم، آن را ببيند تا روح و قلبش آرام
بگيرد. ارائه يعنى به رويت رساندن مسأله، كه در اينجا كيفيت احياء مردگان و چگونگى
زنده كردن مرگان است. بنابراين هم اصل معاد حل بود و جا ندارد كه بگوييم مسأله معاد
از جهت حجت و برهان براى ابراهيم خليل، حل نبوده، زيرا اگر حل نبود، يا ابراهيم
خليل در مسأله معاد مقلد بوده و تقليداً معاد را پذيرفته بود كه با شأن ايشان
مناسبت ندارد، يا مسأله معاد را بدون استناد به يك برهان متقن قبول كرده بود، يعنى
با يك فكر سازمان نيافته غيرمنطقى و غيربرهانى پذيرفته بود، كه اين هم با شأن
ابراهيم خليل تناسب ندارد. صحبت ارائه است، مىخواهد كيفيت زنده كردن مردگان را با
چشم ببيند كه با دستورى كه ذات مقدس متعال دادند، كيفيت را هم ملاحضه كرد و آن
آرامش خاطر و طمأنينه قب را با اين ديدن پيدا كرد.
مراتب يقين
الف: مرتبه علم اليقين
بسيارى از حقائق و واقعيات است كه انسان، چه
بسا ممكن است به كمك عقل و دليل و برهان به آن مسائل برسد و آنها را درك بكند و از
نظر عقلى نسبت به آن مسائل اشباع بشود، اما درك كردن، غير از ديدن و ديدن هم غير از
رسيدن است. ممكن است انسان يك حقيقت را از نظر فكرى و عقلى درك بكند اما با چشم سر
نبيند. اين، علم اليقين مىشود.
ب: مرتبه عين اليقين
گاهى با چشم سر همان حقيقت را مىبيند، اما آن
حقيقت را درون جانش ندارد و در عمق روحش داراى آن حقيقت نيست و با آن حقيقت، رابطه
تنگاتنگ درونى ندارد. فقط از دور و با چشم سر آن حقيقت را مىبيند و آن را معاينه و
مشاهده مىكند، اما در عين حال واصل نيست.
يعنى آن حقيقت را ندارد. اين، عيناليقين مىشود.
اولى علم اليقين مىشود كه آن حقيقت را با فكر
و انديشه مىبيند و به آن مىرسد. دومى عين اليقين مىشود كه آن حقيقت را با چشم سر
مشاهده مىكند و مىبيند.
ج: مرتبه حق اليقين
مرتبه سومى هست كه انسان به حقيقت مىرسد و
اصل مىشود، نه تنها عالم و
متفكر و عاقل، و نه فقط
مشاهد و مرائى، بلكه
واصل و نائل است، يعنى آن حقيقت را در وجود خودش، به
تمام و كمال دارد. اين مالك و دارا است، نه عالم و دانا، و نه رائى و بينا. اين،
حق اليقين مىشود.
ممكن است ما سالها و در جلسات گوناگون، درباره
يك حقيقت بحث كنيم، سخن بگوييم، نقض و ابرام داشته باشيم، تحقيق كنيم و تجزيه و
تحليل گسترده گسترده و وسيع از خود نشان بدهيم، اما رب محقق
لايكون متحققاً يعنى بسيارى از محققين و انديشمندان هستند كه با انديشه قوى
و نيرومندشان درباره مسائل و معارف حقه قرآنيه تحقيق دارند، اما خودشان متحقق به آن
حقيقت نيستند و آن حقيقت را در درونشان ندارند. محقق هست، اما متحقق نيست. و چه بسا
ممكن است كسى متحقق به يك حقيقتى باشد، اما محقق نباشد، يعنى به او انديشمند و حكيم
و عارف و عالم نمىگويند، اما درون خودش، همان حقيقت را كه حضرات محققين در طول
عمرشان درباره آن، كار فكرى و علمى كردند، دارد. عمده مشكل در معارف حقه قرآنيه، و
در مبدأ، معاد، برزخ و قيامت، مسأله تحقق است نه تحقيق. مسأله دارا شدن و رسيدن و
وصول است، نه درك كردن و يافتن عقلى و فكرى. مرحله علم و شناخت گرچه مشكل است اما
انسان مىتواند با خواندن، عالم و دانا شود، اما دانا شدن غير از دارا شدن است بعد
از مرحله عالم شدن، تازه ابتداى حركت و جهش معنوى است، چون مراحل رشد و تكامل معنوى
و روحى انسان پنج مرحله است.
منازل معنوى انسان
اول - منزل عرفان
منزل اول، علم و معرفت و شناخت است، و بعد از
اين، چهار منزل ديگر هم هست كه صعب العبورند و رسيدن به آنها كار بسيار دشوار و
مشكلى است. خيلىها استعداد خوب و عقل و شعور كافى دارند، و امكانات درست و مختلف
دارند و مشغول خواندن مىشوند و بعد از مدتى عالم و بلكه اعلم مىشوند، اما بعد از
عالم شدن كه مرحله عرفان، شناخت و علم است، چهار مرحله وجود دارد.
دوم - منزل حركت
منزل دوم، سعى و كوشش و تلاش و حركت و هجرت
است. زيرا علم بدون معلوم و عرفان بدون معروف، معقول نيست. حتماً يك حقيقتى هست كه
شما به آن حقيقت پى برديد، و به آن عالم و عارف شديد. حقيقت ثابت و حقى هست. حالا
بعد از علم چه بايد بكنيم. آيا بعد از علم، حالت ايستائى و وقوف است؟ يا بعد از علم
و شناخت، پر كشيدن، خيز برداشتن، حركت كردن و اوج گرفتن است به سوى آن معلوم و
معروف و آنچه را كه شناختيد و نسبت به آن آگاهى پيدا كرديد؟ حالا نبايد اينجا
بايستيد و از دور تماشا كنيد. بايد آماده شويد و حركت را شروع كنيد و خيز برداريد و
هجرت كنيد و در واقع از منزل علم و معرفت بريده شويد. چون علم و معرفت، مقصود اصلى
نيست. بلكه علم، عرفان، فقه، تفسير قرآن و درس و بحث حوزوى وسيلهاند. شما به وسيله
علم، بايد به سوى معلوم و محبوب و مطلوب پرواز كنيد. به اين مىگويند حركت، سعى،
تلاش، هجرت، و مهاجرت. از اينجا بايد كنده شويد و پر بكشيد تا به سوى مطلوب و محبوب
برويد، وگرنه كسى كه در منزل علم بماند، علمش براى او بت مىشود. اين مشرك و بت
پرست مىشود. چون بت هم دو قسم است. هم بت مادى داريم، مانند بتهاى بى جان عصر
جاهلى و بتهاى جاندار عصر علم (همين شرق و غرب و ابر قدرتهاى كه الان براى خيلىها
بت هستند) و هم بت معنوى داريم. خود عرفان مىشود بت. اگر شماى عارف، به عرفانت
بنازى و غرق در ديدن عرفانت بشوى و عارف را (كه خودت باشى) ببينى و عرفانش را، عالم
را (كه خودت باشى) ببينى و علمش را، مشرك مىشوى. علم، طريق است. علم، چراغ است.
علم، راه است نه هدف. لذا بوعلى در اشارات، جلد سوم، نمط نهم،
فى مقامات العارفين مىگويد: اشاره: من ءاثر العرفان،
فقد قال بالثانى اگر كسى عرفان را براى عرفان انتخاب كند، و علم را براى خود
علم بخواهد، به علمش بنازد، به عرفان و فلسفه و حكمتش بنازد، اين مشرك و بت پرست
است. بتش، ثانى (يعنى بت عرفان و علم) است كه در مقابل
اول (يعنى خدا) مىباشد.
علم را به شما ندادهاند كه سر به سر خودش
بگذاريد و به خودش بنگريد و به خودش بنازيد، بعد هم فخر و مباهات كنيد، بلكه علم،
چراغ است. آدم با چراغ كه بازى نمىكند. آدم در چراغ، خيره نمىشود. انسان موقعى كه
چراغ دستش است، اصلاً متوجه چراغ نيست، بلكه متوجه راهى است كه با نور چراغ
مىخواهد آن را ببيند و از آن راه هم مىخواهد به هدف برسد. عرفان، چراغ است. حكمت،
چراغ است. علم، چراغ است. بنابراين اگر كسى به خود چراغ خيره بشود و متوجه خود چراغ
بشود، قائل به دوم شده، يعنى مشرك است. در مقابل خدا، بت و معبودى را هم انتخاب
كرده كه عرفانش است. بنابراين بايد از منزل اول كه منزل عرفان است، پر بكشيد و به
منزل دوم برويد.
حقيقت هجرت
اين مرحله (هجرت)، كار بسيار سنگين و دشوارى
است، گفتن هجرت آسان است. سخن از هجرت به ميان آوردن، آسان است نوشتن كتاب درباره
هجرت، آسان است. آدم. فن نويسندگى ياد مىگيرد، معلومات هم دارد، قلم را برمىدارد
و درباره هجرت، مسائلى را مىنويسد. منبر رفتن، بحث كردن و تحقيق كردن در مورد
هجرت، آسان است. اما به دست آوردن واقعيت و حقيقت هجرت، آن حقيقتى كه بايد در عمق
جان انسان باشد، مشكل است.
و من يخرج من بيته
مهاجراً الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله
(105)
هجرت، گاهى مادى است، يعنى هجرت زمينى و هجرت زمانى. از تهران هجرت مىكند به قم،
از قم هجرت مىكند به مشهد، از مشهد هجرت مىكند به مكه، اما حقيقت هجرت، هجرت
معنوى است.
و من يخرج من بيته:
بيت دو گونه است. يك بيت منفضل
و محسوس مىباشد، كه همان خانه انسان است و از آجر، خشت و گل، آهن و گچ و آهك است.
آدم مىتواند از خانهاش بيرون بيايد، و به شهر ديگرى برود، اين هجرت، آسان است و
خيلى مشكل نيست، گرچه دل كندن از منزل و بريدن از مسكن و آشيانه يك مقدار دشوار
است، اما در عين حال آسان است.
يك بيت هم بيت متصل
است، كه همان بدن ما است. عمده اين است كه انسان بتواند از اين خانه، دل بكند و
هجرت كند. قوىترين بتها همين بت است. چه كسى است كه از جسم عزيزش، از قيافه و صورت
و چهره خويش، دل بكند و اين بت تن را رها كند. اگر انسان از بيت متصل، هجرت نكند،
محال است كه بتواند از بيت منفصل هجرت كند. اگر خانه تن و بت تن را رها نكند، اين
خانه مجلل و با شكوه و زيباى سنگى و ظريف خارجى را اصلاً نمىتواند رها كند. اول
بايد از خانه تن و از بت بدن و صنم جسد خودش هجرت كند و دل بكند و بيرون بيايد. از
اين كه بيرون بيايد، ديگر كار آسان است، و از آن خانه مجلل و با شكوه ماديش هم
مىتواند بيرون بيايد. آن موقع از بت مقام، به آسانى مىتواند دل بكند. وگرنه آن
كسى كه در بت خانه و بت تن، محبوس است، عاشق تنش است، عاشق چشم و ابروى خودش است،
نمىتواند از خانهاى كه اين تن بايد در آن بياسايد و زندگى كند، دل بكند.
مادر بتها بت نفس شماست |
|
ز آن كه آن بت مار و اين بت اژدها
است |
و من يخرج من بيته
مهاجراً الى الله و رسوله مهاجر به سوى خدا و رسول، اول بايد هجرت معنوى
بكند، آن هم از بت تن، بعد هجرت زمينى و زمانى كند، يعنى برود جبهه، برود مكه،
مدينه، مشهد، كربلا.
پس اين مرحله شناخت و عالم شدن گرچه مشكل است،
خيلىها عمرى خواندند و واقعاً عالم شدند، عالمى نامى، عالمى بسيار قوى و
فوقالعاده، ولى از منزل دوم، تلاش و حركت حقيقى شروع مىشود. چرا بعضىها در نظام
جمهورى اسلامى (كه امروز روز دوازدهم فروردين و روز جمهورى اسلامى است) توانستهاند
در ايام و سنين نوجوانى، شربت شهادت بنوشند، به جبهه بروند و كشته بشوند، در درگيرى
با منافقين و گروهكها و ملحدين كشته بشوند، همانهايى كه ما به آنها مىگوييم
بچه، چون سن و سالشان پايين است، اما امام خمينى (ره)
به آنها بچه نمىگويد، بلكه مىگويد
(106):
اينها مصداق كامل ايثار، خلوص و
اخلاص، فداكارى و عشق به
خدا هستند. (چه بسا انسان عالم است، ولى عاشق نيست). امام (ره) به همينها
مىفرمايند كه بسيج، شجره طيبه (تعبيرات ايشان حساب شده است) و درخت تناور است، نه
نهال كوچك كه تازه مىخواهى آن را بكارى كه كمكم رشد كند، بلكه درخت تناور و پر
ثمر است كه شكوفههاى آن، بوى بهار وصل و طراوت يقين و حديث عشق مىدهد. اين سخن
است، آدمى كه به هيچ قدرتى غير از قدرت الهى، در طول حياتش، توجه نداشت، انسان
بزرگى كه از منزل علم و عرفان و فقاهت و اجتهاد و مرجعيت، پركشيد و اوج گرفت و رفت
به سوى محبوبشان كه ذات مقدس باريتعالى باشد، و در اين منزل علم و عرفان نماند، اين
منزل وسيله هست، رساله، تقليد، تدريس، تعليم، تربيت، حكمت و عرفان، وسيلهاند.
اينها منزل اولند، نه اين كه مقام باشد كه انسان آنجا رحل اقامت بيندازد، بلكه
اينها معبر و گذرگاهند. ايشان كه در زندگى باكسى تعارفى نداشت، اهل مجامله نبود،
اهل تملق نبود. به همين بچهها و اينهايى كه منزل علم اصطلاحى را طى نكرده بودند و
حتى ابتدايىترين مسائل علمى را هم نخوانده و نديده بودند، مىگويد مصداق كامل
ايثار هستند، مصداق كامل خلوص، فداكارى، و عشق به خدا و شجره طيبهاند.
اين تعبير قرآن كريم است:
كشجره طيبه أصلها ثابت و فرعها فى السماء توتى أكلها كل حين باذن ربها
(107).
ديشب در مدرسه علميه امام صادق (سلام الله
عليه) خدمت آن برادران طلبه رزمى تبليغى ايام جنگ بودم. اين چهرهها را كه ديدم
جداً حالى پيدا كرده بودم. اينها همانهايى هستند كه امام دربارهشان مىگويند: شجره
طيبه و درخت تناور و پرثمر است كه شكوفههاى آن، بوى بهار وصل مىدهد، بوى طراوت
يقين مىدهد، بوى حديث عشق مىدهد. اين بچههايى كه در انقلاب به شهادت رسيدند، چه
بسا در منزل اول، مثل خيلى از ما، كار نكرده بودند. اولين كارى كه كردند بت تنشان
را شكستهاند و خودشان را رها كردند. بعد هم به سوى خدا و رسول خدا رفتند. و براى
تثبيت اين نظام جمهورى اسلامى و تحكيم پايهها و اركان حكومت اسلامى (كه الان
بحمدلله شجره طيبه و درخت تناورى شد كه آوازهاش شرق و غرب را پر كرده) از صنم و بت
و بيت تنشان هجرت كردند. بعضىهايشان خانهاى نداشتند، جز خانه تن (خانه متصل) خانه
منفصل نداشتند، يا اگر داشتند، خانههاى محقر بود. از اين خانه كه انسان بگذرد، از
آن خانه منفصل به آسانى مىگذرد، و آنها گذشتند، كه خيلىها، بتشان همان
بچههايشان است. سخت به آنها وابستگى دارند و نمىتوانند از اين عزيزانشان يك روز
دل بكنند. اينها دل كندند، بچههايشان را رها كردند. همه بتها را شكستند. اولين بت،
بت نفس است كه اگر آن را بشكنى، فتح باقى مانده خاكريزها و بتها و در هم كوبيدنشان،
خيلى ساده و آسان است. به سوى خدا رفتند. هم در اوج انقلاب خيلىهايشان شربت شهادت
نوشيدند، هم بعد از پيروزى انقلاب به جبهه رفتند، هشت سال جنگيدند، سينه سپر كردند
و شربت شهادت نوشيدند، خيلىها هم مجروح و جانباز و معلول شدند، و خيلىها هم اسير
شدند.
اين بسيجيان از بيتشان هجرت كردند، و الا اگر
كسى از اين بيت (بيت متصل)، نتواند دل بكند (كه دل كندن از اين بيت و صنم تن، كار
مشكلى است، من دارم مىگويم، اما خيلى مشكل است) از بيت منفصل هم نمىتواند دل
بكند. اينها از اين بت تن، دل كندند و در جوار خدا اقامت گزيدند و آنجا را به عنوان
وطن اختيار كردند، عند ربهم يرزقون
(108).
علتش اين بود كه اينها امامى داشتند كه او هم
امام الهجره و امام المهاجره (امام خمينى ره) بود، هم امام العلم بود و در منزل اول
به حد امامت رسيد و امام العلم و الفقه، امام الاجتهاد، امام الفقاهه، امام
العرفان، امام التفسير، امام الحكمه و الفلسفه شد. در اين منزل خواند و به حد امامت
رسيد. سپس امام المهاجره، امام الحركه و امام النهضه شد. كار كرد، زحمت كشيد،
خودسازى كرد، سالهاى سال در شهر مقدس قم به خودسازى مشغول بود. بعد هم در نجف و در
هجرتهايى كه داشت، بعد امام المهاجره، امام المهاجرين، امام البسيجيين، امام
الشهداء، امام المعلولين و المجروحين (جانبازان انقلاب اسلامى و دفاع مقدس) شد. چون
امام اينطور بود، ديگران هم دنبال ايشان رفتند، ألا و ان لكل
مأموم اماماً يقتدى به ويستضى بنور علمه
(109)
بين مأموم و امام بايد يك سنخيتى باشد. خيلىها ممكن است سنگ امامت و رهبرى و امام
را به سينه بزنند و تحت لواى امامت و ولايت و رهبرى جمع بشوند، امام آنى كه مسانخ
با امام هست، كارش مشكل است. بين امام و مأموم بايد سنخيت باشد.
روز بسيار با عظيمتى است، هم ميلاد مسعود امام
مجتبى (سلامالله عليه) است، و هم روز جمهورى اسلامى. با هجرت و مجاهده امام راحل و
روحانيت و علماى گرانقدر اسلام و حوزههاى علميه و با ايثار و فداكارى نيروهاى مسلح
و بسيجيان و سپاهيان و نيروهاى نظامى و انتظامى و با استقامت و ايثار امت حسن (عليه
السلام) در اين روز متولد شد، اما نگذاشتند امامت ايشان هم كه متولد شده بود، بماند
و رشد كند، نگذاشتند كه امامت امام حسين (سلامالله عليه)، امامت امام سجاد، امامت
امام باقر (صلواتالله عليهم اجمعين) و... پا بگيرد، اما بحمدلله تعالى بعد از طى
قرونى، دوباره در چنين روزى، ولايت و امامت نظام جمهورى اسلامى و حكومت اسلامى
دوباره متولد شد، و بحمدلله پاگرفت و جا افتاد.
اميدوارم كه اين حكومت، شجره طيبه و درخت تناور
و پرثمرى باشد كه توتى أكلها كل حين باذن ربها.
سه منزل ديگر ماند، ما در منزل اول و دوم
مانديم و هميشه هم درماندهايم. از خدا مىخواهيم كه در اين منازل پنجگانه رشد و
تكامل و تعالى انسانى دست ما را بگيرد كه به آخرين منزل آن، يعنى منزل امامت و
رهبرى، برسيم. واجعلنا للمتقين اماماً
(110).
از خداى متعال مىخواهيم كه همهمان را موفق
بدارد براى خاطر خدمت خالصانه و صميمانه به اسلام عزيز، مسلمين سراسر جهان،
مستضعفين عالم و خدمت به نظام جمهورى اسلامى و خدمت به مقام شامخ و والاى امامت و
ولايت و رهبرى، انشاءالله تعالى.
خلاصه كلام:
بيان شد كه معاد و مسأله زنده شدن انسان پس از
مردن يك مسأله ممكن و شدنى است و هيچ دليل و سندى در امتناع و استحاله اين مسأله
نداريم، و نظائر و نمونههايى را هم مطرح نموديم. بنابراين لازم است كه به سراغ
برهان قضيه، يعنى برهان عقلى برويم، الا اينكه قبل از بيان برهان عقلى براى اثبات
ضرورت و حتميت مسأله معاد (بعد از اثبات امكان) مناسب ديدم كه در جلسه امروز مقدمه
اشارهاى كنم به اين مسأله كه معمولاً آشنايى و آگاهى و ارتباطمان با حقائق جهان
هستى و نظام خلقت و به طور كلى با مسأله مبدأ، معاد و مابين مبدأ و معاد، و اساساً
آشنائى و ارتباطمان با كليه مسائل علمى و نظرى، طبق معمول و در درجه اول، از راه
شناختن و به دست آوردن و درك كردن ماهيات اشياء است. به اين معنى كه ما به وسيله
طرق مختلفى كه در اختيار داريم، در درجه اول مىتوانيم ماهيات و حدود اشياء و
اندازههاى واقعيات خارجى را (البته اندازههاى فلسفى، نه اندازههاى رياضى و
طبيعى) به دست بياوريم. به تعبير ديگر: مىتوانيم تا حدودى به چيستى اشياء
پىببريم. آسمان چيست؟ ماهيتش كدام است؟ خورشيد چيست؟ ماه چيست؟ و يا ماهيت و چيستى
انسان، چه مىباشد؟ ماهيت درخت چگونه است؟ چيستى ماه چگونه است؟ و همين طور ملك،
فلك و جن و امثالش. نوعاً سر و كار ما با حقائق جهان، در همين محدوده خلاصه مىشود.
ما با متن اشياء خارجى، كمتر در تماس هستميم، بلكه تماس علمى، ارتباط فكرى و ارتباط
و آشنايى نظرى و فلسفى با حقائق اشياء، امكان ندارد. نمىتوانيم متن و عمق واقعيت
اشياء خارجى را،، چه اشياء مادى و اشياء مجرد، چه اشياء ثابت و چه اشياء سيال، چه
آسمانى و چه زمينى، به وسيله فكرمان شكار بكنيم. امكان ندارد كه حقيقت و هويت و
واقعيت اشياء، از خارج بيايند و در محور فكر و ذهن و نفسمان قرار بگيرند. كارى كه
مىتوانيم بكنيم اين است كه مثلاً حدود انسان را به دست آوريم و بگوييم:
حيوان ناطق. يعنى موجود زنده اى كه درك و فكر و
انديشهاى دارد، يا مثلاً مىگوييم ملك يك موجود نورانى
و مجرد است. درباره ذات اقدس حق و درباره ذات اقدس حق و درباره كليه مسائل و حقائق
جهان هستى، وضعمان همين است. يعنى فقط مىتوانيم به وسيله علم حصولى و علم بسيار
كمرنگ و تاحدودى ضعيف، ماهيات اشياء را شكار كنيم و در محدوده ذهنمان وارد نمائيم.
تازه در بسيارى از مسائل، به ماهيات اشياء علم و يقين نداريم و نمىتوانيم نسبت به
ماهيات اشياء، خودمان را به گونهاى آماده كنيم كه نسبت به آنها قاطع بشويم و يقين
و جزم پيدا بكنيم. گاهى ممكن است در اين سير فكرى و علمى، به درجه قطع و يقين هم
نائل بشويم، ولى غالباً علممان محدود، و دانشمان قاصر و اندك است، همانگونه كه قرآن
كريم مىفرمايد: ماأوتيتم من العلم الا قليلاً
(111).
اولين كارى كه مىتوانيم در رابطه با حقائق
عالم انجام بدهيم، قدم علمى و فكرى و سير علمى در نظام خلقت، در محدوده قدرت و
توانمان است. آنچه مىخواستم قبل از رفتن به سراغ براهين بيان كنم، اين است كه اين
قدم اول كه قدم علم و فكر و سلوك علمى است، دردى را دوا نمىكند و مشكلى را حل
نمىكند. درد بشريت است، با اين سلوك علمى و قدم اول فكرى، به طور كلى حل نمىشود.
شما ديدهايد و تجربه كردهايد و آنهايى را كه در اين مسير، ساليان متمادى كار علمى
كردهاند، ديدهايد. سالهاى سال، درس توحيد گفتهايم و درس توحيد خواندهايم. همين
درس توحيد را براى عدهاى گفتيم، اما درد روحى و فكرى و آن درد بى توحيدى يا شرك،
با اين خواندن و گفتن، دوا و درمان نشد. سالها خواندهايم و گفتهايم:
قل اللهم مالك الملك توتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن
تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شىء قدير
(112)
اين، همان درس توحيد است، همان زمزمه و خواندن درس توحيد است. گفتيم اى خدا! همه
خير، خوبيها، فضيلتها و كمالها در قبضه قدرت توست. هم فكرش را كرديم و به عملش
رسيديم، و هم كلامش را بارها بر زبان جارى كرديم و گفتيم: انك
على كل شىء قدير، يعنى هيچ كس غير از تو كارهاى نيست. هيچ كس غير از تو
قدرتى ندارد. هيچ كس غير از تو، مستقلاً خيرى ندارد تا به اين و آن اعطاء كند. اين
را خوانديم اما عملاً ديدهايم كه اين خواندن، كارايى ندارد. اين خواندن، توانايى
ندارد. اين خواندن و گفتن، سازندگى ندارد، در مقام عمل، چشممان به خير اين و آن
است، و متوقع هستيم كه از آن ناحيه يا از اين ناحيه، از آن سو يا از اين سو، خيرى
به ما برسد. در حالى كه اين توقع در ما ايجاد شد، از آن قدرت لايزال ابدى، غافل
مىشويم. يا خواندهايم كه قدرت تامه مطلقه در اختيار خداست و كسى غير از خدا
مستقلاً قدرتى ندارد، اما در مقام عمل، ديدهايم كه يا پناهنده مىشويم به پرچم
شرق، يا پناهنده مىشويم به پرچم غرب. يا متوقع هستيم كه قدرت غربى به كمكمان بيايد
يا منتظر هستيم كه قدرت شرقى ما را دريابد. مىخوانيم: بيدك
الخير، درسش را هم مىگوييم، بحثش را هم مىكنيم، دهها برهان بر اين مطلب
اقامه مىكنيم، الا اينكه از نظر علمى، گرفتار شرك و دوگانه پرستى هستيم، يا شرك
مثنى (شرق و غرب) يا شرك مثلث، همانطور كه قبل از انقلاب در همين مملكت، يك شرك
مثلثى همه جا به چشم مىخورد (خدا، شاه، ميهن) كه اين سه چيز، كنار هم بود، سالها
درس معاد گفتيم و درس معاد خوانديم و روايات معاد را بازگو كرديم، توضيحشان داديم و
تفسيرشان كرديم، اما در مقام عمل مىبينيم كه عمل ما، عمل آن انسانى است كه از معاد
غافل است و خبر از معاد ندارد.
بنابراين آنچه كه مىتواند كاساز باشد، فقط
سلوك فكرى و علمى و عقلى و برهانى نيست. البته مىتوانيم براهين قاطعه زيادى براى
ضرورت و حتميت معاد اقامه كنيم، اما اين، قدم اول است. سالها درس عدالت دادهايم و
درس عدالت خواندهايم، كتابهاى گوناگون درباره عدالت اجتماعى نوشتهايم، بحثهاى
زيادى پيرامون عدالت كردهايم، و داد عدالت هم دادهايم، سخن از عدالت گفتهايم،
اما اينها بحث و بررسى هست، اينها نظر و فكر و انديشه هست كه در مقام عمل چه بسا
ممكن است كارساز نباشد. درس امانت گفتهايم، درس طهارت گفتهايم، درس عبوديت و
بندگى دادهايم، درس اخلاق گفتهايم و پيرامون اخلاص، فكر كردهايم. سوره اخلاص را
بارها خواندهايم قل هوالله أحد * الله الصمد...،
اينها خواندن و گفتن و انديشيدن و سير فكرى هست و اين قدم اول و مرحله و منزل اول
است، ولى آنچه كارساز و انسانساز است و مىتواند انسان را با حقائق هستى، يعنى با
هستىها (نه چيستىها) و با واقعيات (نه مفاهيم و ماهيات) آشنا كند، منازل بعدى
است.
منزل دوم، بعد از منزل علم و عرفان و فكر، منزل
حركت و هجرت است، اينجا صحبت از فكر و علم و بحث و تحقيق و تجزيه و تحليل علمى
نيست، اينجا سخن از عمل است، سخن از هجرت و حركت و تلاش است، سخن از عمل است، سخن
از هجرت و حركت و تلاش است، سخن از عبوديت و بندگى و اطاعت اموار و احكام الهيه
است، عبدى أطعنى حتى أجعلك مثلى
(113).
اگر شخصى در جهان معاصر، حكيم بى مانند و بىهمتا باشد، ولى اين مسائل را كه اشاره
مىكنم، نداشته باشد، خداگونه و پيامبرگونه و فرشتهگونه نمىشود. منزل بعدى، هجرت
است كه اين منزل با عمل، راه مىافتد و سامان پيدا مىكند. فكرها شد، انديشهها
انجام گرفت، و حالا در مقام عمل، انسان ناچار است كه با نفس اماره و سركش حيوانيش
مخالفت بكند، جهاد اكبر كند و هواى نفس خودش را مهار كند، با اميال نفس سركش خودش
مخالفت كند و رو به سوى خدا برود، رو به سوى معاد و روز رستاخيز برود، رو به سوى
پاكى برود، رو به سوى عدالت و امانت حركت كند و رو به سوى حقيقت راه بيفتد، و الا
سالها بنشيند و فكر كند و بينديشد و تحقيق كند و در تحقيقش بماند، هرگز خداگونه
نمىشود و نمىتواند مثل خدا باشد.