آياتى در رد منكرين معاد
آنهايى كه به ظاهر، منكر معاد هستند ولى در
واقع، مستبعد هستند، يعنى معاد را يك امر بسيار بعيد و دور و باور نكردنى
مىپندارند، و اين استبعادشان را به جاى انكار مىگذارند، و يا شاك و متردد هستند،
علت عمده استبعادشان، ضعفى است كه در مسائل توحيدى دارند، يعنى خدا را آنطور كه
بايد، نشناختند، و به صفات كمال و جمالش، به تمام معنى پىنبردند، يعنى قدرت تامه و
كامله الهيه و علم تام و كامل و محيط و فراگير خدا را درك نكردند، و از اين نظر در
مقام استبعاد و يا در مقام انكار برآمدند.
سوال منكرين
نوع عربهاى عصر جاهلى و همينطور ملحدين و
منكرين عصر جديد، تكيه كلامشان اين بود كه مىگفتند: أاذا كنا
عظاماً و رفاتاً أانا لمبعوثون خلقاً جديداً نوعاً همين جمله را مىگفتند و
قرآن كريم هم به لسان آنان اين جمله را در سورهها و آيات گوناگون بيان فرموده است.
مىگفتند: مگر مىشود وقتى كه مرديم و بعد از مردن، بدنمان متلاشى شد و ذرات
بدنمان، هر كدام به يك سويى برده شد و استخوانهاى بدنمان پوسيده گشت، مجدد و دوباره
خلق و مبعوث و زنده شويم. مىگفتند: اين باور كردنى نيست، يا مىگفتند: اين شدنى
نيست. سورهها و آيات زيادى از قرآن كريم است كه همين جمله و همين معنى و مضمون را
البته با مختصر اختلاف و تفاوت نقل كرده است.
اشاره مىكنيم به بعضى از سور قرآن كريم:
در سوره مباركه اسراء،
همين جمله و آيه فوق در دوجا ذكر شده است، يكى در آيه 49:
أاذاكنا عظاماً و رفاتاً أانا لمبعوثون خلقاً جديداً. استفهام در اينجا،
استفهام انكارى است و سوال، سوال انكارى است، يعنى مىگويند: مگر مىشود بعد از
مردن و پوسيدن و متلاشى شدن در طول ايام و سنين، آن هم درون خاك، مجدد ذات اقدس حق
ما را زنده كند و آن ذرات آشفته و پراكندهمان را يكجا جمع كند و استخوانهاى
پوسيدهمان را به حالت اوليه برگرداند و در ما روح و روان و حيات تازه بدمد؟
مىگفتند: اين مشكل است و نمىشود.
در همين سوره، آيه 98 دارد:
ذلك جزاءهم بأنهم كفروا باياتنا و قالوا أاذاكنا عظاماً و
رفاتاً أانا لمبعوثون خلقاً جديداً.
در سوره مباركه مومنون
نيز در دو آيه، همين جمله با كمى تفاوت آمده است، يكى در آيه 82:
أاذامتنا و كنا تراباً و عظاماً أانا لمعوثون و ديگرى
آيه 35: أيعدكم انكم اذامتم و كنتم تراباً و عظاماً أنكم
مخرجون.
در سوره صافات آيه 53 آمده است: أاذا متنا و كنا تراباً و عظاماً أانا لمدينون،
در همين سوره آيه 16 دارد: قالو أاذا متنا و كنا تراباً و عظاماً أانا لملعوثون، و
همينطور سوره واقعه آيه 47: و كانوا يقولون أاذا متنا و كناتراباً و عظاماً أانا
لمبعوثون، سوره نازعات آيه 11: أاذاكنا عظاماً نخره، سوره يس آيه 78: و ضرب لنا
مثلاً و نسى خلقه قال من يحيى العظام و هى رميم * قل يحييها الذى أنشأها اول مره و
هو بكل خلق عليم.
در تفسير شريف الميزان در ذيل همين آيه و آيات
بعد بحثى روايى دارد
(83).
علامه طباطبائى قضيه شأن نزول اين آيه را از امام صادق (عليه السلام) به نقل از
راوى كه حلبى هست، بيان مىكند. همان قضيه معروف است كه امام صادق (عليه السلام)
فرمودند: ابى بن خلف، يك تكه استخوانى را از ديوارى گرفته بود، استخوان پوسيدهاى
كه اگر تكانش مىدادى، فرو مىپاشيد و متلاشى مىشد، اين استخوان را آورد خدمت رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، بعد دارد كه ففته
يعنى جلوى چشم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، اين استخوان پوسيده را تكان
داد، يا با ضربهاى آن را متلاشى كرد و به صورت پودر و گرد درآورد، بعد هم پودر را
روى كف دستش گذاشت و با يك فوت آن را در هوا پخش كرد، بعد رو كرد به رسول خدا كه:
أاذاكنا عظاماً و رفاتاً أانا لمبعوثون. آيا مىشود ما
كه استخوانمان اين طور پوسيده و متلاشى شده و به صورت گرد و غبار در آمده، مجدد
برگرديم و زنده بشويم و باز بدنمان به حالت اوليهاش برگردد. لذا اين آيه درباره
همين قضيه نازل شد: و ضرب لنا مثلاً و نسى خلقه... قبل
از اين آيه دارد كه اين انسان قبلاً نطفهاى بوده، كه ما او را به اين صورت و شكل
درآورديم. أولم ير الانسان أنا خلقناه من نطفه فاذا هو خصيم
مبين حالا دشمن آشكار و سرسخت خدا شد، و همان زبانى را كه خدا به او داده و
آن عقل و فكر و انديشهاى را كه به او بخشيده، بر عليه او به كار مىبرد.
و ضرب لنا مثلاً حالا، براى ما مثل مىزند و مىخواهد
بگويد كه ما نمىتوانيم از عهده زنده كردن مجدد و معاد برآييم،
و نسى خلقه در حالى كه اين آقاى ابى، خلقت اوليهاش را
فراموش كرده و يادش رفته كه هيچ بوده، و ما به او حياتى داديم، جسم، روح، بيان،
زبان، فكر، انديشه، قلم و قدمى داديم، و حالا مىخواهد با مثل زدن بگويد كه ما
نمىتوانيم استخوان پوسيده را دوباره احياء و زنده كنيم و قال
من يحيى العظام و هى رميم حالا مىگويد چه كسى است كه مىتواند اين
استخوانهاى پوسيده و متلاشى شده را زنده كند. اين آياتى بود كه از زبان منكرين بيان
شد.
پاسخ قرآن به منكرين
قرآن كريم مىگويد: قل
يحييها الذى أنشأها اول مره اينها كه انكار يا استبعاد مىكردند، منشأش اين
بود كه در توحيد قوى نبودند و از قدرت و علم بى پايان خدا خبر نداشتند، و گمان
مىكردند كه خدا نمىتواند از عهده دوباره كارى برآيد. كار نخستين را خدا مىتواند
انجام بدهد، اما از دوباره كارى و بعث و احياء مرده، العياذبالله عاجز است، يا گمان
مىكردند كه خدا اين ذرات را كه پخش و پراكنده مىشود و هر ذرهاى به يك سو برده
مىشود، به دريا مىرود، به قعر درهها مىرود، توى شكم و أمعاء و أحشاء حيوانات
مىرود، نمىتواند پيدا كند، و يادش مىرود كه اين استخوآنهارا چگونه ساخته بود،
يادش مىرود كه اين استخوآنهااز چه عناصرى ساخته شدهاند. لذا قرآن كريم مىگويد:
قل يحييها الذى أنشأها اول مره همان كس كه خلقت نخستين
و هستى اوليه اين موجود مرده را متكفل بود و به او اعطاء كرد، مىتواند خلقت دوباره
را هم به عهده بگيرد و مىتواند دوباره اين مرده را زنده كند و به او حيات بدهد.
خدا براى آن كه اين منكرين يا مستبعدين را قانع كند، نمونهاى به آنها نشان مىدهد
و آن، خلقت نخستين است كه اين خلقت دوباره، شبيه خلقت اولى است، اگر خدا بر آن قادر
است، بر اين هم قادر است.
و هو بكل خلق عليم
هم علم مطرح است و هم قدرت. براى منكرين، مسأله قدرت و علم خدا حل نشده بود، اگر
توحيد را درست مىفهميدند، در معاد، گرفتار انكار و استعباد نمىشدند.
در سوره ق آيه 15
دارد: أفعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد
ذات اقدس حق مىگويد: اى منكران مستبعد، آيا ديديد كه ما در خلقت نخستين شما گرفتار
عجز و درماندگى شده باشيم؟ آنجا كه ما با كمال قدرت، آنچه را كه سابقه وجودى نداشت،
و در اين نشأه از آن خبرى نبود، نه جسمى داشت و نه روح و جانى، نه سرى، نه چشمى، نه
لبى، نه دهانى، نه زبانى و نه دست و پايى، آن را خلق كرديم، و همه چيز به او داديم،
آيا آنجا ديدهايد كه ما درمانده باشيم؟! أفعيينا با لخلق
الاول، عى به معناى درماندن و عاجز شدن است.
قبلاً كه اين موجود را ساختيم، سابقه وجودى نداشت، و حالا دوباره كارى آسان است.
كوزهاى را كه كوزه گر يك بار بسازد، مىتواند آن را بشكند و دوباره بسازد، و بار
سوم آسانتر مىتواند همان را ايجاد كند.
در سوره انبياء، آيه 104 دارد:
كما بدأنا اول خلق نعيده همان گونه كه خلقت نخستين را
خودمان آغاز كرديم و اين انسان را در خلقت نخستين، ايجاد نموديم و سابقه وجودى
نداشت، مىتوانيم دوباره به او جسم و جان اعطاء كنيم.
در سوره مباركه حج، آيه 5 دارد:
يا أيها الناس ان كنتم فى ريب من العث فانا خلقناكم من تراب
اى مردم! اگر در قيامت و حشر و نشر و احياء مردگان شك داريد، بايد بفهميد كه در اين
نشأه نبودهايد، و شما را با قدرت تامه كامله از خاك آفريدهايم. زيرا از خاك و
تراب است كه مواد غذايى پيدا مىشود. جو، گندم، ميوههاى گوناگون و حيوانات مختلف
از خاك پيدا شدند. منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم
تاره اخرى
(84)غذا
شد، ميوه شد، نان شد، آب شد، و يا غذاهاى ديگر، بعد انسان اين غذا را خورد، و درون
وجودش اين غذا به اسپرم (كه در مرد است) مبدل شد، و اسپرم وارد رحم زن شد. رحم هم
مملو از مايعات است (آن مايع خاصى كه در رحم است) بعد اسپرم در آن مايع، غوطهور
مىشود و مىگردد تا جفت خودش را كه تخمك است، پيدا كند، آن وقت در ميان آن همه
تخمكها يك دانه، يا دوتا، يا سه تا را پيدا مىكند و... .
بعد شروع كرد به تكامل و تطور در حياتش. نطفه
شد، بعد عقله و خون بسته شد، مخلقه و غير مخلقه خون
بسته شكل گرفته و سازمان يافته يا شكل نگرفته و سازمان نيافته،
لنبين لكم و نقر فى الارحام مانشاء ما اين نطفه را در
كانون رحم و در آن نهان خانه و تاريك خانه، قرار مىدهيم، الى
اجل سمى تا يك مدتى، تقريباً نه ماه، ثم نخرجكم طفلاً
از آنجا اين جنين را بيرون مىآوريم، ثم لتبلغوا أشدكم
(85)
كمكم قد مىكشد، رشد مىكند، قوى مىشود، نيرو مىگيرد جسمش قد مىكشد، عقل و فكرش
رشد مىكند، تا به أشد يعنى به آن قوه و قدرت لازم
مىرسد. آن خدايى كه انسان را از تراب و خاك، با اين وضعيت ايجاد كرده و به او حيات
داده، حالا اسكلت فروپاشيده و اندام و بدن متلاشى شده اين را مىتواند به آسانى،
دوباره با هم جمع و تركيب كند و به آن حيات بدهد.
در سوره مباركه مومنون از آيه 12 تا 16، حدود 9
مرحله از مراحل انسانى و بشرى را بيان مىكند، البته هفت مرحله، مرحله اين دنياست،
و دو مرحله هم مربوط به عالم آخرت است:
مرحله اول: ولقد خلقنا
الانسان من سلاله من طين اينجا مىگويد انسان را از آن آب و گل (عصاره آب و
گل يعنى آن آب و گل ناب و خالص) آفريدهايم.
مرحله دوم: ثم جعلناه
نطفه فى قرار مكين بعد نطفه شد و از مرد به زن منتقل شد، آن هم در قرار
مكين، يعنى پايگاه محكم و جايگاه بسيار مطمئن، كه از دسترس حوادث و عوامل بيرونى
خارج شد.
مرحله سوم: ثم خلقنا
النطفه علقه بعد نطفه را به صورت علقه درآورديم.
مرحله چهارم: فخلقنا
العلقه مضغه آن خون بسته را به صورت مضغه يعنى يك تكه گوشت جويده درآورديم.
مرحله پنجم: فخلقنا
المضغه عظاماً يعنى مضغه را به صورتى درآورديم كه استخوانبندى شده و
اسكلتسازى شده است.
مرحله ششم: فكسونا العظام
لحماً يعنى استخوآنهارا با گوشت پوشانيدم كه اين تكه اتسخوان نباشد.
مرحله هفتم: ثم أنشأناه
خلقاً آخر فتبارك الله أحسن الخالقين يعنى با دميدن روح در اين بدن او را
موجود ديگرى ساختيم، يعنى آن را انسان و يك موجود بسيار برتر و عالىتر و كاملتر
كرديم.
مرحله هشتم: ثم انكم بعد
ذلك لميتون
مرحله نهم: ثم انكم يوم
القيامه تبعثون.
همان خدا شما را مىميراند، و دوباره شما را
مبعوث مىكند و حيات دوبارهاى به شما مىدهد. البته اين به زبان منكران، بيان شده
و چون آنها مسأله معاد را باور نمىكردند، قرآن از راه ذكر مشابه وارد شد تا درك
مسأله و پذيرش آن هموار باشد.
از اين آيات معلوم مىشود كه انكار منكرين و
استعبادشان، از ضعف آنها در درك مسائل توحيدى ناشى مىشود، و لذا اگر كسى بخواهد در
مسأله معاد وارد بشود، از اول بايد در مسأله توحيد و مبدأ وارد بشود. مسائل مبدأ كه
حل بشود، مسائل معاد هم به آسانى و سادگى حل مىشود. با قدرت بىپايان خدا از يك
طرف، و علم محيط و غيرمتناهى و بىپايان خدا از طرف ديگر، حل مسأله معاد هم آسان
مىشود. بسيارى از امور بعيده وقتى تكرار مىشود، آن قرابت و استبعادش هم فروكش
مىكند و همان مسأله اسطورهاى و طلسمى و باور ناكردنى، كمكم عادى و روان مىشود.
از آن طرف، نمونههاى فراوانى داريم كه چون
تكرار نشدند، و مكرر در مكرر عرضه نشده و ديده نشدند، پذيرش و باور آنها سخت است.
الان هم هستند و قبلاً هم بودهاند افرادى كه در همين نشأه، قبل از مردن و قبل از
دفن شدن و پيش از انتقال و كوچ كردن از اين نشأه به برزخ و قيامت، برزخ و برزخيان و
عذاب برزخى را با چشم خود مشاهده كردهاند.
آدم شب و روز مىبيند كه دهها نفر مىميرند و
مىروند، همان لحظه يك تكانى مىخورد، يك تنبهى پيدا مىكند، يك
استغفار بر زبان جارى مىسازد، بعد يادش مىرود. غفلت
از اين مسائل، عمر انسان را مىبلعد و حيات انسان را دستخوش نابودى و فناء مىسازد.
اگر چشم و گوش باطن باز باشد، و عقل و قلب سليم در حركت باشد، فهميدن و درك كردن
معاد و قيامت چندان دشوار نيست، و همين جا كه نشستهاى و در همين دنيا هم كه زندگى
مىكنى، مىتوانى مانند آن بزرگان و پاكان با برزخ، تماس بگيرى و برزخيان را ببينى.
هم با بهشت در تماس باشى و بهشتيان را تماشا كنى و هم جهنم و دوزخيان را.
مشكلات علمى و عملى منكرين
بل يريد الانسان ليفجر
أمامه 5 يسئل ايان يوم القيامه 6
كسانى كه به معاد و زنده شدن بعد از مرگ اعتقاد
ندارند، دو مشكل مهم دارند: 1 - مشكل عملى 2 - مشكل علمى. مشكلات علمى را مىتوان
با برهان و دليل و حجت قاطعه، حل كرد. اين عده را به ناچار بايد ارجاع بدهيم به
براهين و ادله قطعيهاى كه بر لزوم و حتميت معاد دلالت دارند، مانند
برهان حركت كه برهان سنگينى است، و اهل برهان و اهل
قرآن، با آن، دو حقيقت را ثابت مىكنند، هم حقيقت مبدأ، و هم حقيقت معاد را. اين
برهان به اين گونه است كه:
هر متحرك و پذيراى حركت در
درجه اول، محرك (يعنى بخشنده حركت) مىخواهد، چون مقوله پذيرش و دهش، دو مقوله
متباين است، يك چيز نمىتواند هم دهنده باشد و هم پذيرنده و گيرنده. علاوه حركت
سيلان و خيز برداشتن و خروج و بيرون آمدن از منزل قوه و مرحله امكان، و پريدن و
پركشيدن به سوى مرحله و منزل فعليت است، يعنى حركت يك وسيلهاى است كه انسان با آن،
نسيهها را نقد مىكند، و قوهها را به فعليت مىرساند، و لذا چون حركت، وسيله هست،
نه مقصد، حتماً بايد هدف دار باشد، و يك غايت و سرانجام و مقصد نهايى بايد باشد كه
آدم به سوى آن هدف برود.
همينطور برهان حقيقت،
برهان حكمت، برهان عدالت و
امثال اينها وجود دارد. آنهايى كه در مسأله معاد، مشكل علمى و فكرى دارند، بايد
فكرشان را به سمت براهين ببرند، و از براهين تغذيه بشوند، ولى بسيارى از افراد
هستند كه مشكل علمى ندارند، بلكه مشكل علمى دارند كه از آن به
شهوت عملى تعبير مىشود، يعنى آن اميال و هوسهايى كه درون انسان و در عمق
وجود انسان موج مىزند. شهوت عملى است كه معمولاً انسان را به سوى انكار يا استعباد
معاد سوق مىدهد. چگونه مىشود كه انسان مشكل عملى پيدا مىكند؟
شهوت عملى، علت انكار معاد
گاهى انسان، از جهت علمى، نسبت به بعضى از
حقائق، نه تنها شك و ظن ندارد، بلكه عالىترين درجه شناخت را كه همان درجه
يقين است، دارد، يعنى برخى از حقائق را درون خودش و در
عقل و روح و جان خودش مىيابد و مىبيند (مانند: ديدن خورشيد، و ديدن روز و شب و
درك گرما و سرما) و به بعضى از واقعيات و حقائق، از جهت علمى، يقين دارد، طورى كه
به مرحله نهايى شناخت (يقين) رسيده است. از يقين، مرحله بالاترى نداريم. در درون
مشكلى ندارد، يعنى از جهت دستگاه فكرى و علمى مشكلى ندارد، اما آن را كه مانند روز
مىبيند و نسبت به آن شناخت پيدا كرده و يقين دارد كه اين واقعيت هست، در مقام عمل،
پا روى آن حقيقت و يقين و علم و عرفان و فراوردههاى علمى و فكريش مىگذارد و
گرفتار مسأله جحد و جحود مىشود. معناى جحود اين است كه انسان آنچه را كه در درون،
اثبات كرده و با برهان و يقين به آن رسيده، عملاً نفى و حذف مىكند، و بر عليه
همان، قدم برمىدارد و عمل مىكند و بر عليه آن، زبانش را به حركت درمىآورد و
عملش، عمل منكرين و جاحدين است. يقين دارد كه فلانى در مسائل نظامى، انتظامى،
سياسى، علمى، اقتصادى و در مسائل گوناگون، أعلم، أتقى، أورع و أبصر است اين را يقين
دارد و مسأله براى او از روز هم روشنتر و قطعىتر است، اما عملاً باور ندارد و در
پيشگاه حقى كه يقيناً به آن رسيده، سرتسليم فرود نمىآورد، بلكه موضع و جبهه مخالف
مىگيرد و زبان، قدم، قلم، فكر و عملش را بر عليه آن حقيقت يقينى به كار مىگيرد.
مىداند فلانى شجاعت بيشترى دارد و لايق فرماندهى و امارت و مديريت نظامى و جنگى
است، اما تسليم نمىشود. اين جاحد است. از جهت فكرى و علمى يقين دارد و در درون
موقن است، ولى عملش بر خلاف اين يقين است. علت اين است كه ايمان و باورى را كه بايد
داشته باشد، ندارد. امام خمينى (قدس الله نفسه الزكيه) براى اين مطلب، يك مثال
سادهاى مىزند. شما يقين دارى كه آقاى زيد، مرده است (صغرى). و يقين دارى كه از
مرده كارى ساخته نيست (كبرى). قياس مزبور از نوع شكل اول است و لذا نتيجه اين است
كه از اين مرده بىجان، كارى ساخته نيست. با اينكه يقين دارى، اما اگر بگويند تنها
كنار اين مرده، يك ساعت، بنشين، جرأت نمىكنيد. آن قوه واهمه شيطنت مىكند. قوه
عالقه، يقين دارد كه اين مرده است و الان جماد است و جان ندارد، نه دستش توانا هست،
نه پايش قدرتى دارد و نه اعضاء و جوارحش، اما در عين حال، عملاً شما از اين فرار
مىكنيد و فاصله مىگيريد. اما آن غسال، چون در اين مسأله ممارست كرد و با مردهها
مكرر در مكرر در تماس بوده، علاوه بر قطع و يقين، ايمان پيدا كرده كه از اين
مردهكارى ساخته نيست و قوه واهمه غسال نمىتواند اينجا شيطنت بكند.
آيه 13 سوره مباركه النمل
راجع فرعون و قوم فرعون، و آيات نه گانهاى استكه حضرت موسى بن عمران (سلامالله
عليه و على نبينا) آورده و به آنها ارائه كرده است: فلما
جاءتهم آيتنا مبصره قالوا هذا سحر مبين وقتى آن آيات و معجزات بينه و
غيرقابل انكار، مانند: عصاى موسى و مثل وادخى يدك فى جيبك
تخرج بيضاء من غير سوء
(86)نشان
داده شد، ديدند نمىتوانند چيزى بگويند، گفتند: ان هذا الا
سحر مبين
(87)
اين جادوگرى است، اين سحرى است روشن و آشكار.
آيه 14 اين است كه:
وجحدوابها و استيقنتها أنفسهم ظلماً و علواً فانظر كيف كان عاقبه المفسدين،
مىگويد: اينها با اين كه در درون، يقين داشتند كه موسى حق است، و يقين داشتند كه
اينها معجزه است نه جادوگرى، اما چون گرفتار نفس سركش حيوانى بودند، و علو و برترى
را در جامعه مىطلبيدند و خودخواه، خودمحور، قدرت طلب، ظام و متجاوز بودند، برعكس
يقينشان و بر عليه يقينشان، حركت كردند و اين يقين را كه در درون داشتند، در برون،
بر عليه آن قدم برداشتند و انكار كردند، به اين معنى كه اين يقين را در مرحله عمل
حذف كردند، با اين كه در مرحله علم، يقين را به حد اعلاء دارا بودند.
در سوره انفال آيه 6 دارد:
يجادلونك فى الحق بعد ما تبين لهم كأنما يساقون الى الموت و
هم ينظرون مىگويد: اى رسول خدا، اين مردم در همان حق و حقيقتى كه به آن
رسيده و يقين پيدا كردهاند، عملاً با تو درگير مىشوند و با تو جدال مىكنند و در
مقام عمل چون و چرا راه مىاندازند. بعد ما تبين يعنى
بعد از آن كه حق به حد اعلاء براى اينها روشن و آشكار شد، و عقلشان به اين مسأله
رسيده كه اين حق است، در عين حال جدال مىكنند و قيل و قال راه مىاندازند.
در سوره مباركه محمد (صلى الله عليه و آله و
سلم) دارد كه: ان الذين ارتدوا على أدبارهم من بعد ما تبين
لهم الهدى الشيطان سول لهم
(88)
يعنى مشكل علمى ندارند، و حقيقت برايشان مانند خورشيد، روشن شد، اما در عين حال،
زير بار نمىروند و تسليم نمىشوند و در پيشگاه حق، خضوع نمىكنند.
الشيطان سول لهم ابليس، چيره دست است و زشتترين زشتها
را، زيباى زيبا جلوه مىدهد، و زيباترين زيباها را، زشت زشت جلوه مىدهد، تسويل
مىكند، يعنى يك چيز باطل و آلوده و كثيف را روكارى مىكند به گونهاى كه رويش را
كه نگاه مىكنى بسيار زيبا و فريبنده و دلربا است، اما درونش آلوده است.
در معاد هم نوعاً افراد، مشكل عملى داشتند و
ديدهاند كه اگر زير بار معاد بروند، بايد زير بار مسووليت و تعهد بروند، منضبط
حركت بكنند، زبانشان را منضبط به كار بگيرند، قلمشان را منضبط به كار بيندازند، قدم
را منضبط بردارند و با آن راه بيفتند، منضبط و خدايى فكر بكنند، با عدالت، با
امانت، با حقيقت، با عبوديت، و بندگى، با تنظيم و تعديل اميال و غرائز سركش حيوانى
و... .
ديدند اين مشكل است. انسان اين كار را بخواهد
بكند، ساده نيست. مشكل است كه انسان بخواهد منضبط حركت بكند. اگر مسوول ادارهاى
است، رأس ساعت حضور پيدا كند و در جايگاهش محكم و مهيا بنشيند و آن كارى كه به او
محول شده، دقيق و درست انجام بدهد و ارباب رجوع را يكى يكى بپذيرد و مشكلات آنان را
برطرف بكند، و بى جهت، سنگر مسووليتش را خالى نگذارد، اين كار مشكلى است. به اين
جهت بعضى دنبال بهانه مىگردند كه معاد را منكر بشوند، حساب و كتاب را منكر بشوند،
جزاء پاداش، كيفر، و تعزير را منكر بشوند كه بتوانند هرچه را دلشان مىخواهد،
بگويند، هرچه را دلشان مىخواهد، ببينند، لذا معاد را انكار مىكنند والا معاد يك
مسأله روشنى است، ياأيها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا
خلقناكم من تراب
(89)شب
و روز در همين دنيا، مرتب معاد است، دائماً زندهها مىميرند و مردهها زنده
مىشوند. دائماً مردهها يكى پس از ديگرى زنده مىشوند و زندهها يكى پس از ديگرى
مىميرند. مگر ما خاك مرده نبوديم؟ چگونه خدا اين خاك مرده را زنده كرد؟ اگر دوباره
خاك بشويم، باز خدا همان خاك را زنده مىكند، منها خلقناكم و
فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى
(90)
مشكل، مشكل عملى است. انسان مىخواهد هوسرانى كند، و عنان و افسارى بر سرش نباشد،
مىخواهد رها باشد تا هركارى كه دلش خواست انجام بدهد. بنابراين يقين هست، اما
انسان عملاً در مقابل آن يقين، جبهه و موضع مىگيرد و بر خلاف يقين و باورش حركت
مىكند.
در سوره حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)
مىخوانيم: ان الذين كفروا و صدوا عن سبيلالله و شاقوا
الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى لن يضروا الله شيئاً و سيحبط أعمالهم
(91).
با اين كه يقين دارند كه اين رسالت و نبوت، حق
است، و اين قرآن معجزه جاويدن است، شق القمر را مىبينند، با چشمشان مىبينند كه با
اشاره رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) درخت از جاكنده شد و به سمت حضرت آمد،
مىبينند كه سنگريزهها تسبيح مىگويند، اما چون مىخواهند عملاً آزاد باشند و قيد
و بندى به دست و پايشان زده نشود، استعباد مىكنند و بهانه مىگيرند. پس آنچه كه حل
مشكل مىكند، تنها علم نيست. يقين هم درون او هست اما آميخته با جحد و نفى و انكار.
آنچه كه مشكل را حل مىكند، ايمان و باور داشتن و باور نمودن حقيقت مبدأ و حقيقت
معاد و حقائق ديگر است.
در سوره مباركه والعصر، ذات مقدس متعال
مىفرمايد: ان الانسان لفى خسر همه انسانها در خسر و
زيان و هلاكت و بدبختى هستند، الا الذين آمنوا و عملوا
الصالحات مگر كسانى كه ايمان و باور دارند و در پيشگاه حق خاضع و خاشعاند و
سرتسليم فرود مىآورند، وگرنه بسيارى از علمهاست كه انسان را به سمت هلاكت و نابودى
سوق مىدهد. پس آنچه راه گشا است، ايمان است و ايمان هم به سادگى پيدا نمىشود. اين
باور، ايمان، انقياد و تسليم، در صورتى پيدا مىشود كه انسان، نفسش را علاوه بر
تعليم، تطهير و تزكيه كند، و آن را از رذائل، پاك و تخليه كند.
قد افلح من زكها * و قد خاب من دسها
(92)
اينجا ندارد: قد افلح من علمها، علم اصطلاحى، يك سرى
الفاظ و لغات و مفاهيم و يك سلسله معانى است، آن هم معانى كم رنگ كه انسان با
مشكلات زياد اين معانى را تلقى مىكند، بعد هم در زواياى روح و مغز و جانش انباشته
مىكند و آنجا ذخيره مىكند. اين كارآيى چندانى ندارد.
قد افلح من زكها
آن كسى كه نفس خود را تزكيه و پاك كند، و آن را پرورش بدهد و از رذائل و آلودگىهاى
اخلاقى تخليه كند، رستگار و سعادتمند مىشود.
دسها به اين معنا
است كه آن نفس را در اميال و هوسها زنده به گور كند،
چون، درس به معناى زنده بهگور كردن و به خاك سپردن
است. زنده بهگور كردن دوگونه است. اعراب جاهلى، ختران را زنده بهگور مىكردند،
و اذا الموءوده سئلت * بأى ذنب قتلت
(93)،
اما منحرفين، جان و روح و نفسشان را زنده بهگور مىكنند. دسها
يعنى اين نفس را در گورستان اميال و هوسها و شهوات حيوانى، زنده زنده، دفن مىكند.
علم، حجاب اكبر
و اما علم اصطلاحى،
بىجهت نبود كه شيخ بهاءالدين عاملى (شيخ بهائى) مىفرمود: سر
به سر قيل است و قال، بى جهت نيست كه امام خيمينى ره
در اشعار عرفانىشان، اشارات بسيار جالب و زيبايى به همين مسائل دارند و علم را
حجاب اكبر مىدانند. چون حجاب دوگونه است، يك حجاب مادى و محسوس و ديدنى است، مثل
ديوار يا سقف كه حجاب است از اين كه انسان آسمان را ببيند، يا اين كه پردههايى كه
مىآويزند، حجاب است، و امثال اينها. اينها حجاب محسوس و ظاهرى است. رفع و وضع اين
حجابها آسان است. ديوار مىكشى، حجاب پيدا مىشود، آن را برمىدارى و خراب مىكنى،
حجاب برداشته مىشود. پرده آويزان مىكنى، بعد با يك طنابى مىتوانى آن را بالا
ببرى تا نور بتابد و حجاب برداشته بشود، يا طناب را رهاكنى تا حجاب فروهشته شود.
حجاب ديگرى داريم كه حجاب نامرئى و غير محسوس و
غير مشهود است كه يكى از آن حجابها علم است. اگر انسان
به كتب و معلوماتش دل ببندد و بگويد كه من چنين و چنان هستم، فلان چيز را مىدانم،
فلان مطلب را بلد هستم، فلان علم را تحصيل كردم، به علم و معرفت و كتب و زبان و
قلمش عشق پيدا كند، اين بزرگترين حجاب بين او و خدايش است. چون علم، آيينه است.
آيينه براى اين است كه چهره انسان را نشان بدهد. اگر شما در آيينه غرق بشويد و دل
به آيينه ببنديد، از چهره و سيما غافل مىشويد. بايد آيينه را به عنوان يك معبر،
روزنه و يك عينكى، روى دست بگيرى يا به چشم بزنى، تا سيماى يار را ببينى نه خود
آيينه را. علم و معرفت، آيينه است. اگر انسان به آيينه دل بست، از چهره غافل است.
اگر به علم و كتب و معرفت و معلوماتش دل ببندد و بداند كه علم را از معلوم، و معروف
و محبوب (يعنى حق)، بريده، چون به خودش مىبالد كه من علم دارم، فضل دارم، معلومات
دارم، ديد او حبس مىشود در ديدن همين علم و عرفانى كه تحصيل كرده، و لذا حجاب اكبر
و حجاب أقصى مىشود يعنى آن حجاب نهايى و اكبر و اعظم كه حجاب نفسيت، خودبينى،
خودستانى و خودمحورى است، يعنى اين كه آدم خودش را ببيند و در خوديت خودش غرق بشود.
اين بت نفس و انيت و خودبينى، انسان را از
خدابينى باز مىدارد. آن كس كه به خودش عشق مىورزد، در فكر است كه شب و روز به
خودش برسد. او خودش را مىبيند و ديگر نمىتواند خدا و حق را ببيند. پس اينها همه
حجابند، و انسان با تطهير نفس، دورى از معاصى و پليدىها، تمرين، مراقبه، محاسبه و
خانهتكانى در اين ماه پربركت رمضان، مىتواند، اين حجابها را بردارد و اين ديوارها
(ديوارهايى كه بين او و حق كشيدهشد) را خراب كند. در دعاى امروز
(94)خواندهايد
كه اللهم طهرنى من الدنس و الاقذار يعنى خدايا تطهير و
پاكيزهام كن از قذارات و نجاسات اخلاقى و روحى. با اين كار، انسان مىتواند آن
حجابها را بردارد و آن باور و ايمان (نه علم اصطلاحى) را قوى كند و در نتيجه در
همينجا هم مىتواند برزخ و قيامت را ببيند، مىتواند مكرر در مكرر ماوراى اين عالم
را مشاهده كند، حتى مىتواند با اختيار خودش بميرد، نه مردن معنوى، بلكه مردن
فيزيكى، بعد هم با اختيار خودش زنده بشود. با يك انالله و انااليه راجعون، به پشت
دراز بكشد، و پاها را رو به قبله كرده، جان را تسليم كند، بعد هم با گفتن يك
بسمالله تكانى بخورد و زنده بشود، و اين موت اختيارى
است (موتوا قبل أن تموتوا)
(95)
يعنى به آن حدى برسد كه با اختيار و اراده خودش بميرد و زنده بشود.
موت اختيارى
شيخ محمد هيدجى، حكيم و عارف بسيار نام آور و
والا مقام، و از علماى بزرگ تهران بود. يكى از شاگردان ايشان به نام آخوند ملاعلى
همدانى (رحمهالله عليه) تابستان سال 1357 (ه.ش.) نزديك پيروزى انقلاب، رحلت كرد.
من يزد بودم
(96)
كه خبر ارتحالشان را شنديم و در آنجا جلسه عظيمى گرفتند. آقاى هيدجى در مدرسه
منيريه
(97)
تهران، وصل به حرم مطهر سيدناصرادين معروف به سيدنصرالدين در خيابان پاچنار تهران،
حجرهاى داشت و تا آخر عمر هم در همان حجره سكونت داشت و زندگى مىكرد. هر درسى كه
از او مىخواستند، مىگفت. ايشان موت اختيارى را با اين
كه حكيم و عارف و فيلسوف بود، انكار مىكرد و مىگفت نمىشود آدم با اختيار و اراده
خودش، خودش را بميراند. بعد هم با اراده خودش، خودش را زنده بكند. هرچه با اين
بزرگوار بحث مىكردند كه قانعش كنند، قانع نمىشد و مىگفت: از محالات است. شبى در
همان مدرسه و در حجره خودش، وقتى بعد از نماز عشاء مشغول خواندن تعقيبات بود،
ناگهان يك پيرمرد به ظاهر عوام و بىسواد، در حالى كه عصايى دستش بود، وارد حجره
آقاى هيدجى شد. سلامى كرد و بعد نشست و عصايش را يك گوشهاى گذاشت، و گفت: جناب
آخوند، تو را با اين حرفها چكار؟ هيدجى فرمود: كدام حرف؟ پيرمرد گفت: همين كه موت
اختيارى را انكار مىكنى و مىگويى جزء محالات و ممتنعات است. تو را با اين حرفها
چكار؟
هيدجى نمىدانست كه اين كيست. (انسان را كه با
قيافه و صورت و شكل و لباس و عنوان و نشان نمىتوان شناخت و بسيارى از نشاندارها
هستند كه نشان دنيايى دارند، ولى نشانى از معرفت و توحيد و حقيقت ندارند، و بسيارى
از گمنامان و بىنشانها هستند كه نشانى از ظواهر دنيا و مقامات و سمت دنيوى ندارند
اما نشانههاى بسيار عالى و بالا از معرفت و معنويت دارند.) و لذا حكيم هيدجى گفت:
اين حرفها چيست كه تو مىگويى؟ ما حكيم و عارف و فيلسوفيم. كارمان بحث و تحقيق و
تحليل است و بايد با اين مسائل سر و كار داشته باشيم، ما درس مىگوييم، بحث
مىكنيم، رد و ايراد داريم، نفى و اثبات داريم، كار، كار ما است و لذا با ديليل و
برهان، موت و مرگ اختيارى را رد مىكنيم.
پيرمرد يك تبسمى كرد و سرى تكان داد و گفت: شما
منكر موت اختيارى هستيد؟ گفت: بله. پيرمرد گفت: حالا نگاه كن. بعد اين پيرمرد جلوى
چشم حكيم هيدجى به پشت خوابيد و پاها را به سمت قبله كرد، بعد هم گفت:
انالله و انااليه راجعون. اين را گفت و مرد. علامه
هيدجى نگاه كرد و ديد مثل اينكه دهها سال است اين بنده خدا دارفانى را وداع گفته و
از اين نشأه به نشأه ديگر رفته است. سخت مضطرب و متوحش و آشفته خاطر شد كه اين چه
مصيبت و بلايى بود كه امشب بر سر من آمده، اگر حكومت بفهمد، چه جوابى بدهم، متهم
مىشوم به آدمكشى. مىگويند اين پيرمرد را آوردى در حجره و خفه كردى.
سراسيمه مىآيد در حياط مدرسه و طلاب و
شاگردانش را صدا مىزند. آنها مىآيند و مىبينند اين پيرمرد گويا سالهاى سال است
كه از دارفانى رفته. سخت پريشان مىشوند و بعد به اين فكر مىافتند كه به خادم
بگويند تابوتى بياورد تا اين جنازه را در آن بگذارند و به شبستان مدرسه منتقل كنند
كه شب آنجا بماند و روز بعد تجهيز و تدفين و تغسيل بشود و استشهادى بشود كه اين
پيرمرد با مرگ طبيعى از دنيا رفته است. اينها در فكر آوردن تابوت و بردن جسد بودند
كه يكباره ديدند اين بنده خدا، خودش را تكانى داد و رو به قبله نشست و گفت:
بسم الله الرحمن الرحيم، بعد لبخندى زد و به هيدجى گفت:
حالا موت اختيارى را باور كردى. باور كردى كه آدم مىتواند به جايى برسد كه هر وقت
اراده كرد، بيمرد، بعد هم بتواند خودش را با اراده خدا زنده كند، كه از اين به
خلع و لبس
(98)
تعبير مىشود.
هيدجى گفت: والله باور كردم، ولى نزديك بوكه
قالب تهى كنم. اين چه مصيبتى بوكه بر سرم آوردى. ترسيدم كه نكند متهم به قتل و كشتن
تو بشوم. بعد پيرمرد گفت: آقاى هيدجى، اين كار به خواندن، نوشتن، گفتن، مطالعه كردن
و تدريس بستگى ندارد، بلكه بعضى از مسائل از راه تهذيب نفس و تعبد به دست مىآيد.
ديدهايد كه بعضى جداً متعبد هستند، عبد عبد
هستند، هرچه را كه خدا بگويد و از طريق وحى نازل بشود، با همه وجودشان، مىپذيرند،
ولى بعضى تعبد ندارند، يا تعبدشان ضعيف است. آن پيرمرد گفت: آقاى هيدجى! بعضى از
مسائل از راه تعبد، تهذيب نفس، تطهير باطن، و از راه عبوديت پيدا مىشود، يعنى از
راه شكستن بت نفس، بت انيت و خوديت و منيت، و اين كه آدم دائماً بگويد
من، خودش را ببيند و غير خودش را فراموش كند، حتى دين
را وسيله حرمت و صيانت و حفاظت و آبروى خودش قرار بدهد. مطلب خيلى حساس و عميق است.
بسيارى از انسانها هم العياذبالله قرآن، دين، عبادت، منبر، درس، فقه و همه چيز را
به بازى مىگيرند براى اين كه خودشان را مطرح كنند. چنين انسانى، گرفتار بت نفس است
كه اين بت در رأس همه بتها قرار دارد. بعضىها به خصوص معصومين (صلواتالله عليهم
اجمعين) توانستند بت نفسشان را بشكنند، خود را فراموش كنند، و خدا را در همه لحظات
به ياد داشته باشند، و جان، سر، دست، چشم و روانشان را تقديم خدا كنند.
اين جان آريت كه به حافظ سپرده دوست
|
|
روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم
|
اولياى خدا اينطورند، يعنى به جايى مىرسند كه
خود را نمىبينند و مىگويند: تركت الخلق طراًفى هواك.
سيدالشهداء سالار شهيدان (عليه السلام) در روز عاشورا اينطور مىگويد: آنچه خلق و
مخلوق است، يعنى حتى خودم را، حتى بدن، سر، چشم، بازوان، سينه، اكبر، قاسم، عباس و
عيالم را راها كردم. اين تعارف نيست، اين يك حقيقت و واقعيت است كه آدم به جايى
مىرسد كه فقط خدا را مىبيند، لايرى نفسه بل يرى ربه:
ترك الخلق طراًفى هواكا |
|
و أيمت العيال لكى أراكا
|
فلو قطعتنى فى الحب ارباً
|
|
لما حن الفواد الى سواك
(99)
|
در گودى قتلگاه افتاده بود، با بدنى خونين، با
قلبى حزين، با لبى خشكيده و جگرى تفتيده، با همان وضعيت، صورتش را به سمت قبله
برگرداند و به سوى خدا متوجه كرد و عرض كرد: رضاً بقضائك و
تسليماً لامرك و لامعبود سواك يا غياث المستغيثين.
وصلىالله على محمد و آله الطاهرين.