بحثى پيرامون معاد
(تفسير آيات سوره قيامت)

آيه‏الله حاج شيخ‏اسماعيل صالحى مازندرانى
تحقيق و تنظيم : محمد على صالحى مازندرانى

- ۴ -


آياتى در رد منكرين معاد

آنهايى كه به ظاهر، منكر معاد هستند ولى در واقع، مستبعد هستند، يعنى معاد را يك امر بسيار بعيد و دور و باور نكردنى مى‏پندارند، و اين استبعادشان را به جاى انكار مى‏گذارند، و يا شاك و متردد هستند، علت عمده استبعادشان، ضعفى است كه در مسائل توحيدى دارند، يعنى خدا را آن‏طور كه بايد، نشناختند، و به صفات كمال و جمالش، به تمام معنى پى‏نبردند، يعنى قدرت تامه و كامله الهيه و علم تام و كامل و محيط و فراگير خدا را درك نكردند، و از اين نظر در مقام استبعاد و يا در مقام انكار برآمدند.

سوال منكرين‏

نوع عربهاى عصر جاهلى و همين‏طور ملحدين و منكرين عصر جديد، تكيه كلامشان اين بود كه مى‏گفتند: أاذا كنا عظاماً و رفاتاً أانا لمبعوثون خلقاً جديداً نوعاً همين جمله را مى‏گفتند و قرآن كريم هم به لسان آنان اين جمله را در سوره‏ها و آيات گوناگون بيان فرموده است. مى‏گفتند: مگر مى‏شود وقتى كه مرديم و بعد از مردن، بدنمان متلاشى شد و ذرات بدنمان، هر كدام به يك سويى برده شد و استخوانهاى بدنمان پوسيده گشت، مجدد و دوباره خلق و مبعوث و زنده شويم. مى‏گفتند: اين باور كردنى نيست، يا مى‏گفتند: اين شدنى نيست. سوره‏ها و آيات زيادى از قرآن كريم است كه همين جمله و همين معنى و مضمون را البته با مختصر اختلاف و تفاوت نقل كرده است.

اشاره مى‏كنيم به بعضى از سور قرآن كريم:

در سوره مباركه اسراء، همين جمله و آيه فوق در دوجا ذكر شده است، يكى در آيه 49: أاذاكنا عظاماً و رفاتاً أانا لمبعوثون خلقاً جديداً. استفهام در اينجا، استفهام انكارى است و سوال، سوال انكارى است، يعنى مى‏گويند: مگر مى‏شود بعد از مردن و پوسيدن و متلاشى شدن در طول ايام و سنين، آن هم درون خاك، مجدد ذات اقدس حق ما را زنده كند و آن ذرات آشفته و پراكنده‏مان را يك‏جا جمع كند و استخوانهاى پوسيده‏مان را به حالت اوليه برگرداند و در ما روح و روان و حيات تازه بدمد؟ مى‏گفتند: اين مشكل است و نمى‏شود.

در همين سوره، آيه 98 دارد: ذلك جزاءهم بأنهم كفروا باياتنا و قالوا أاذاكنا عظاماً و رفاتاً أانا لمبعوثون خلقاً جديداً.

در سوره مباركه مومنون نيز در دو آيه، همين جمله با كمى تفاوت آمده است، يكى در آيه 82: أاذامتنا و كنا تراباً و عظاماً أانا لمعوثون و ديگرى آيه 35: أيعدكم انكم اذامتم و كنتم تراباً و عظاماً أنكم مخرجون.

در سوره صافات آيه 53 آمده است: أاذا متنا و كنا تراباً و عظاماً أانا لمدينون، در همين سوره آيه 16 دارد: قالو أاذا متنا و كنا تراباً و عظاماً أانا لملعوثون، و همين‏طور سوره واقعه آيه 47: و كانوا يقولون أاذا متنا و كناتراباً و عظاماً أانا لمبعوثون، سوره نازعات آيه 11: أاذاكنا عظاماً نخره، سوره يس آيه 78: و ضرب لنا مثلاً و نسى خلقه قال من يحيى العظام و هى رميم * قل يحييها الذى أنشأها اول مره و هو بكل خلق عليم.

در تفسير شريف الميزان در ذيل همين آيه و آيات بعد بحثى روايى دارد (83). علامه طباطبائى قضيه شأن نزول اين آيه را از امام صادق (عليه السلام) به نقل از راوى كه حلبى هست، بيان مى‏كند. همان قضيه معروف است كه امام صادق (عليه السلام) فرمودند: ابى بن خلف، يك تكه استخوانى را از ديوارى گرفته بود، استخوان پوسيده‏اى كه اگر تكانش مى‏دادى، فرو مى‏پاشيد و متلاشى مى‏شد، اين استخوان را آورد خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، بعد دارد كه ففته يعنى جلوى چشم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، اين استخوان پوسيده را تكان داد، يا با ضربه‏اى آن را متلاشى كرد و به صورت پودر و گرد درآورد، بعد هم پودر را روى كف دستش گذاشت و با يك فوت آن را در هوا پخش كرد، بعد رو كرد به رسول خدا كه: أاذاكنا عظاماً و رفاتاً أانا لمبعوثون. آيا مى‏شود ما كه استخوان‏مان اين طور پوسيده و متلاشى شده و به صورت گرد و غبار در آمده، مجدد برگرديم و زنده بشويم و باز بدنمان به حالت اوليه‏اش برگردد. لذا اين آيه درباره همين قضيه نازل شد: و ضرب لنا مثلاً و نسى خلقه... قبل از اين آيه دارد كه اين انسان قبلاً نطفه‏اى بوده، كه ما او را به اين صورت و شكل درآورديم. أولم ير الانسان أنا خلقناه من نطفه فاذا هو خصيم مبين حالا دشمن آشكار و سرسخت خدا شد، و همان زبانى را كه خدا به او داده و آن عقل و فكر و انديشه‏اى را كه به او بخشيده، بر عليه او به كار مى‏برد. و ضرب لنا مثلاً حالا، براى ما مثل مى‏زند و مى‏خواهد بگويد كه ما نمى‏توانيم از عهده زنده كردن مجدد و معاد برآييم، و نسى خلقه در حالى كه اين آقاى ابى، خلقت اوليه‏اش را فراموش كرده و يادش رفته كه هيچ بوده، و ما به او حياتى داديم، جسم، روح، بيان، زبان، فكر، انديشه، قلم و قدمى داديم، و حالا مى‏خواهد با مثل زدن بگويد كه ما نمى‏توانيم استخوان پوسيده را دوباره احياء و زنده كنيم و قال من يحيى العظام و هى رميم حالا مى‏گويد چه كسى است كه مى‏تواند اين استخوانهاى پوسيده و متلاشى شده را زنده كند. اين آياتى بود كه از زبان منكرين بيان شد.

پاسخ قرآن به منكرين‏

قرآن كريم مى‏گويد: قل يحييها الذى أنشأها اول مره اينها كه انكار يا استبعاد مى‏كردند، منشأش اين بود كه در توحيد قوى نبودند و از قدرت و علم بى پايان خدا خبر نداشتند، و گمان مى‏كردند كه خدا نمى‏تواند از عهده دوباره كارى برآيد. كار نخستين را خدا مى‏تواند انجام بدهد، اما از دوباره كارى و بعث و احياء مرده، العياذبالله عاجز است، يا گمان مى‏كردند كه خدا اين ذرات را كه پخش و پراكنده مى‏شود و هر ذره‏اى به يك سو برده مى‏شود، به دريا مى‏رود، به قعر دره‏ها مى‏رود، توى شكم و أمعاء و أحشاء حيوانات مى‏رود، نمى‏تواند پيدا كند، و يادش مى‏رود كه اين استخوآنهارا چگونه ساخته بود، يادش مى‏رود كه اين استخوآنهااز چه عناصرى ساخته شده‏اند. لذا قرآن كريم مى‏گويد: قل يحييها الذى أنشأها اول مره همان كس كه خلقت نخستين و هستى اوليه اين موجود مرده را متكفل بود و به او اعطاء كرد، مى‏تواند خلقت دوباره را هم به عهده بگيرد و مى‏تواند دوباره اين مرده را زنده كند و به او حيات بدهد. خدا براى آن كه اين منكرين يا مستبعدين را قانع كند، نمونه‏اى به آنها نشان مى‏دهد و آن، خلقت نخستين است كه اين خلقت دوباره، شبيه خلقت اولى است، اگر خدا بر آن قادر است، بر اين هم قادر است.

و هو بكل خلق عليم هم علم مطرح است و هم قدرت. براى منكرين، مسأله قدرت و علم خدا حل نشده بود، اگر توحيد را درست مى‏فهميدند، در معاد، گرفتار انكار و استعباد نمى‏شدند.

در سوره ق آيه 15 دارد: أفعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد ذات اقدس حق مى‏گويد: اى منكران مستبعد، آيا ديديد كه ما در خلقت نخستين شما گرفتار عجز و درماندگى شده باشيم؟ آنجا كه ما با كمال قدرت، آنچه را كه سابقه وجودى نداشت، و در اين نشأه از آن خبرى نبود، نه جسمى داشت و نه روح و جانى، نه سرى، نه چشمى، نه لبى، نه دهانى، نه زبانى و نه دست و پايى، آن را خلق كرديم، و همه چيز به او داديم، آيا آنجا ديده‏ايد كه ما درمانده باشيم؟! أفعيينا با لخلق الاول، عى به معناى درماندن و عاجز شدن است. قبلاً كه اين موجود را ساختيم، سابقه وجودى نداشت، و حالا دوباره كارى آسان است. كوزه‏اى را كه كوزه گر يك بار بسازد، مى‏تواند آن را بشكند و دوباره بسازد، و بار سوم آسانتر مى‏تواند همان را ايجاد كند.

در سوره انبياء، آيه 104 دارد: كما بدأنا اول خلق نعيده همان گونه كه خلقت نخستين را خودمان آغاز كرديم و اين انسان را در خلقت نخستين، ايجاد نموديم و سابقه وجودى نداشت، مى‏توانيم دوباره به او جسم و جان اعطاء كنيم.

در سوره مباركه حج، آيه 5 دارد: يا أيها الناس ان كنتم فى ريب من العث فانا خلقناكم من تراب اى مردم! اگر در قيامت و حشر و نشر و احياء مردگان شك داريد، بايد بفهميد كه در اين نشأه نبوده‏ايد، و شما را با قدرت تامه كامله از خاك آفريده‏ايم. زيرا از خاك و تراب است كه مواد غذايى پيدا مى‏شود. جو، گندم، ميوه‏هاى گوناگون و حيوانات مختلف از خاك پيدا شدند. منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى (84)غذا شد، ميوه شد، نان شد، آب شد، و يا غذاهاى ديگر، بعد انسان اين غذا را خورد، و درون وجودش اين غذا به اسپرم (كه در مرد است) مبدل شد، و اسپرم وارد رحم زن شد. رحم هم مملو از مايعات است (آن مايع خاصى كه در رحم است) بعد اسپرم در آن مايع، غوطه‏ور مى‏شود و مى‏گردد تا جفت خودش را كه تخمك است، پيدا كند، آن وقت در ميان آن همه تخمك‏ها يك دانه، يا دوتا، يا سه تا را پيدا مى‏كند و... .

بعد شروع كرد به تكامل و تطور در حياتش. نطفه شد، بعد عقله و خون بسته شد، مخلقه و غير مخلقه خون بسته شكل گرفته و سازمان يافته يا شكل نگرفته و سازمان نيافته، لنبين لكم و نقر فى الارحام مانشاء ما اين نطفه را در كانون رحم و در آن نهان خانه و تاريك خانه، قرار مى‏دهيم، الى اجل سمى تا يك مدتى، تقريباً نه ماه، ثم نخرجكم طفلاً از آن‏جا اين جنين را بيرون مى‏آوريم، ثم لتبلغوا أشدكم (85) كم‏كم قد مى‏كشد، رشد مى‏كند، قوى مى‏شود، نيرو مى‏گيرد جسمش قد مى‏كشد، عقل و فكرش رشد مى‏كند، تا به أشد يعنى به آن قوه و قدرت لازم مى‏رسد. آن خدايى كه انسان را از تراب و خاك، با اين وضعيت ايجاد كرده و به او حيات داده، حالا اسكلت فروپاشيده و اندام و بدن متلاشى شده اين را مى‏تواند به آسانى، دوباره با هم جمع و تركيب كند و به آن حيات بدهد.

در سوره مباركه مومنون از آيه 12 تا 16، حدود 9 مرحله از مراحل انسانى و بشرى را بيان مى‏كند، البته هفت مرحله، مرحله اين دنياست، و دو مرحله هم مربوط به عالم آخرت است:

مرحله اول: ولقد خلقنا الانسان من سلاله من طين اينجا مى‏گويد انسان را از آن آب و گل (عصاره آب و گل يعنى آن آب و گل ناب و خالص) آفريده‏ايم.

مرحله دوم: ثم جعلناه نطفه فى قرار مكين بعد نطفه شد و از مرد به زن منتقل شد، آن هم در قرار مكين، يعنى پايگاه محكم و جايگاه بسيار مطمئن، كه از دسترس حوادث و عوامل بيرونى خارج شد.

مرحله سوم: ثم خلقنا النطفه علقه بعد نطفه را به صورت علقه درآورديم.

مرحله چهارم: فخلقنا العلقه مضغه آن خون بسته را به صورت مضغه يعنى يك تكه گوشت جويده درآورديم.

مرحله پنجم: فخلقنا المضغه عظاماً يعنى مضغه را به صورتى درآورديم كه استخوان‏بندى شده و اسكلت‏سازى شده است.

مرحله ششم: فكسونا العظام لحماً يعنى استخوآنهارا با گوشت پوشانيدم كه اين تكه اتسخوان نباشد.

مرحله هفتم: ثم أنشأناه خلقاً آخر فتبارك الله أحسن الخالقين يعنى با دميدن روح در اين بدن او را موجود ديگرى ساختيم، يعنى آن را انسان و يك موجود بسيار برتر و عالى‏تر و كامل‏تر كرديم.

مرحله هشتم: ثم انكم بعد ذلك لميتون

مرحله نهم: ثم انكم يوم القيامه تبعثون.

همان خدا شما را مى‏ميراند، و دوباره شما را مبعوث مى‏كند و حيات دوباره‏اى به شما مى‏دهد. البته اين به زبان منكران، بيان شده و چون آنها مسأله معاد را باور نمى‏كردند، قرآن از راه ذكر مشابه وارد شد تا درك مسأله و پذيرش آن هموار باشد.

از اين آيات معلوم مى‏شود كه انكار منكرين و استعبادشان، از ضعف آنها در درك مسائل توحيدى ناشى مى‏شود، و لذا اگر كسى بخواهد در مسأله معاد وارد بشود، از اول بايد در مسأله توحيد و مبدأ وارد بشود. مسائل مبدأ كه حل بشود، مسائل معاد هم به آسانى و سادگى حل مى‏شود. با قدرت بى‏پايان خدا از يك طرف، و علم محيط و غيرمتناهى و بى‏پايان خدا از طرف ديگر، حل مسأله معاد هم آسان مى‏شود. بسيارى از امور بعيده وقتى تكرار مى‏شود، آن قرابت و استبعادش هم فروكش مى‏كند و همان مسأله اسطوره‏اى و طلسمى و باور ناكردنى، كم‏كم عادى و روان مى‏شود.

از آن طرف، نمونه‏هاى فراوانى داريم كه چون تكرار نشدند، و مكرر در مكرر عرضه نشده و ديده نشدند، پذيرش و باور آن‏ها سخت است. الان هم هستند و قبلاً هم بوده‏اند افرادى كه در همين نشأه، قبل از مردن و قبل از دفن شدن و پيش از انتقال و كوچ كردن از اين نشأه به برزخ و قيامت، برزخ و برزخيان و عذاب برزخى را با چشم خود مشاهده كرده‏اند.

آدم شب و روز مى‏بيند كه ده‏ها نفر مى‏ميرند و مى‏روند، همان لحظه يك تكانى مى‏خورد، يك تنبهى پيدا مى‏كند، يك استغفار بر زبان جارى مى‏سازد، بعد يادش مى‏رود. غفلت از اين مسائل، عمر انسان را مى‏بلعد و حيات انسان را دستخوش نابودى و فناء مى‏سازد. اگر چشم و گوش باطن باز باشد، و عقل و قلب سليم در حركت باشد، فهميدن و درك كردن معاد و قيامت چندان دشوار نيست، و همين جا كه نشسته‏اى و در همين دنيا هم كه زندگى مى‏كنى، مى‏توانى مانند آن بزرگان و پاكان با برزخ، تماس بگيرى و برزخيان را ببينى. هم با بهشت در تماس باشى و بهشتيان را تماشا كنى و هم جهنم و دوزخيان را.

مشكلات علمى و عملى منكرين‏

بل يريد الانسان ليفجر أمامه 5 يسئل ايان يوم القيامه 6

كسانى كه به معاد و زنده شدن بعد از مرگ اعتقاد ندارند، دو مشكل مهم دارند: 1 - مشكل عملى 2 - مشكل علمى. مشكلات علمى را مى‏توان با برهان و دليل و حجت قاطعه، حل كرد. اين عده را به ناچار بايد ارجاع بدهيم به براهين و ادله قطعيه‏اى كه بر لزوم و حتميت معاد دلالت دارند، مانند برهان حركت كه برهان سنگينى است، و اهل برهان و اهل قرآن، با آن، دو حقيقت را ثابت مى‏كنند، هم حقيقت مبدأ، و هم حقيقت معاد را. اين برهان به اين گونه است كه:

هر متحرك و پذيراى حركت در درجه اول، محرك (يعنى بخشنده حركت) مى‏خواهد، چون مقوله پذيرش و دهش، دو مقوله متباين است، يك چيز نمى‏تواند هم دهنده باشد و هم پذيرنده و گيرنده. علاوه حركت سيلان و خيز برداشتن و خروج و بيرون آمدن از منزل قوه و مرحله امكان، و پريدن و پركشيدن به سوى مرحله و منزل فعليت است، يعنى حركت يك وسيله‏اى است كه انسان با آن، نسيه‏ها را نقد مى‏كند، و قوه‏ها را به فعليت مى‏رساند، و لذا چون حركت، وسيله هست، نه مقصد، حتماً بايد هدف دار باشد، و يك غايت و سرانجام و مقصد نهايى بايد باشد كه آدم به سوى آن هدف برود.

همين‏طور برهان حقيقت، برهان حكمت، برهان عدالت و امثال اينها وجود دارد. آنهايى كه در مسأله معاد، مشكل علمى و فكرى دارند، بايد فكرشان را به سمت براهين ببرند، و از براهين تغذيه بشوند، ولى بسيارى از افراد هستند كه مشكل علمى ندارند، بلكه مشكل علمى دارند كه از آن به شهوت عملى تعبير مى‏شود، يعنى آن اميال و هوسهايى كه درون انسان و در عمق وجود انسان موج مى‏زند. شهوت عملى است كه معمولاً انسان را به سوى انكار يا استعباد معاد سوق مى‏دهد. چگونه مى‏شود كه انسان مشكل عملى پيدا مى‏كند؟

شهوت عملى، علت انكار معاد

گاهى انسان، از جهت علمى، نسبت به بعضى از حقائق، نه تنها شك و ظن ندارد، بلكه عالى‏ترين درجه شناخت را كه همان درجه يقين است، دارد، يعنى برخى از حقائق را درون خودش و در عقل و روح و جان خودش مى‏يابد و مى‏بيند (مانند: ديدن خورشيد، و ديدن روز و شب و درك گرما و سرما) و به بعضى از واقعيات و حقائق، از جهت علمى، يقين دارد، طورى كه به مرحله نهايى شناخت (يقين) رسيده است. از يقين، مرحله بالاترى نداريم. در درون مشكلى ندارد، يعنى از جهت دستگاه فكرى و علمى مشكلى ندارد، اما آن را كه مانند روز مى‏بيند و نسبت به آن شناخت پيدا كرده و يقين دارد كه اين واقعيت هست، در مقام عمل، پا روى آن حقيقت و يقين و علم و عرفان و فراورده‏هاى علمى و فكريش مى‏گذارد و گرفتار مسأله جحد و جحود مى‏شود. معناى جحود اين است كه انسان آنچه را كه در درون، اثبات كرده و با برهان و يقين به آن رسيده، عملاً نفى و حذف مى‏كند، و بر عليه همان، قدم برمى‏دارد و عمل مى‏كند و بر عليه آن، زبانش را به حركت درمى‏آورد و عملش، عمل منكرين و جاحدين است. يقين دارد كه فلانى در مسائل نظامى، انتظامى، سياسى، علمى، اقتصادى و در مسائل گوناگون، أعلم، أتقى، أورع و أبصر است اين را يقين دارد و مسأله براى او از روز هم روشن‏تر و قطعى‏تر است، اما عملاً باور ندارد و در پيشگاه حقى كه يقيناً به آن رسيده، سرتسليم فرود نمى‏آورد، بلكه موضع و جبهه مخالف مى‏گيرد و زبان، قدم، قلم، فكر و عملش را بر عليه آن حقيقت يقينى به كار مى‏گيرد. مى‏داند فلانى شجاعت بيشترى دارد و لايق فرماندهى و امارت و مديريت نظامى و جنگى است، اما تسليم نمى‏شود. اين جاحد است. از جهت فكرى و علمى يقين دارد و در درون موقن است، ولى عملش بر خلاف اين يقين است. علت اين است كه ايمان و باورى را كه بايد داشته باشد، ندارد. امام خمينى (قدس الله نفسه الزكيه) براى اين مطلب، يك مثال ساده‏اى مى‏زند. شما يقين دارى كه آقاى زيد، مرده است (صغرى). و يقين دارى كه از مرده كارى ساخته نيست (كبرى). قياس مزبور از نوع شكل اول است و لذا نتيجه اين است كه از اين مرده بى‏جان، كارى ساخته نيست. با اينكه يقين دارى، اما اگر بگويند تنها كنار اين مرده، يك ساعت، بنشين، جرأت نمى‏كنيد. آن قوه واهمه شيطنت مى‏كند. قوه عالقه، يقين دارد كه اين مرده است و الان جماد است و جان ندارد، نه دستش توانا هست، نه پايش قدرتى دارد و نه اعضاء و جوارحش، اما در عين حال، عملاً شما از اين فرار مى‏كنيد و فاصله مى‏گيريد. اما آن غسال، چون در اين مسأله ممارست كرد و با مرده‏ها مكرر در مكرر در تماس بوده، علاوه بر قطع و يقين، ايمان پيدا كرده كه از اين مرده‏كارى ساخته نيست و قوه واهمه غسال نمى‏تواند اينجا شيطنت بكند.

آيه 13 سوره مباركه النمل راجع فرعون و قوم فرعون، و آيات نه گانه‏اى استكه حضرت موسى بن عمران (سلام‏الله عليه و على نبينا) آورده و به آنها ارائه كرده است: فلما جاءتهم آيتنا مبصره قالوا هذا سحر مبين وقتى آن آيات و معجزات بينه و غيرقابل انكار، مانند: عصاى موسى و مثل وادخى يدك فى جيبك تخرج بيضاء من غير سوء (86)نشان داده شد، ديدند نمى‏توانند چيزى بگويند، گفتند: ان هذا الا سحر مبين (87) اين جادوگرى است، اين سحرى است روشن و آشكار.

آيه 14 اين است كه: وجحدوابها و استيقنتها أنفسهم ظلماً و علواً فانظر كيف كان عاقبه المفسدين، مى‏گويد: اينها با اين كه در درون، يقين داشتند كه موسى حق است، و يقين داشتند كه اينها معجزه است نه جادوگرى، اما چون گرفتار نفس سركش حيوانى بودند، و علو و برترى را در جامعه مى‏طلبيدند و خودخواه، خودمحور، قدرت طلب، ظام و متجاوز بودند، برعكس يقينشان و بر عليه يقينشان، حركت كردند و اين يقين را كه در درون داشتند، در برون، بر عليه آن قدم برداشتند و انكار كردند، به اين معنى كه اين يقين را در مرحله عمل حذف كردند، با اين كه در مرحله علم، يقين را به حد اعلاء دارا بودند.

در سوره انفال آيه 6 دارد: يجادلونك فى الحق بعد ما تبين لهم كأنما يساقون الى الموت و هم ينظرون مى‏گويد: اى رسول خدا، اين مردم در همان حق و حقيقتى كه به آن رسيده و يقين پيدا كرده‏اند، عملاً با تو درگير مى‏شوند و با تو جدال مى‏كنند و در مقام عمل چون و چرا راه مى‏اندازند. بعد ما تبين يعنى بعد از آن كه حق به حد اعلاء براى اينها روشن و آشكار شد، و عقلشان به اين مسأله رسيده كه اين حق است، در عين حال جدال مى‏كنند و قيل و قال راه مى‏اندازند.

در سوره مباركه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) دارد كه: ان الذين ارتدوا على أدبارهم من بعد ما تبين لهم الهدى الشيطان سول لهم (88) يعنى مشكل علمى ندارند، و حقيقت برايشان مانند خورشيد، روشن شد، اما در عين حال، زير بار نمى‏روند و تسليم نمى‏شوند و در پيشگاه حق، خضوع نمى‏كنند. الشيطان سول لهم ابليس، چيره دست است و زشت‏ترين زشتها را، زيباى زيبا جلوه مى‏دهد، و زيباترين زيباها را، زشت زشت جلوه مى‏دهد، تسويل مى‏كند، يعنى يك چيز باطل و آلوده و كثيف را روكارى مى‏كند به گونه‏اى كه رويش را كه نگاه مى‏كنى بسيار زيبا و فريبنده و دلربا است، اما درونش آلوده است.

در معاد هم نوعاً افراد، مشكل عملى داشتند و ديده‏اند كه اگر زير بار معاد بروند، بايد زير بار مسووليت و تعهد بروند، منضبط حركت بكنند، زبانشان را منضبط به كار بگيرند، قلمشان را منضبط به كار بيندازند، قدم را منضبط بردارند و با آن راه بيفتند، منضبط و خدايى فكر بكنند، با عدالت، با امانت، با حقيقت، با عبوديت، و بندگى، با تنظيم و تعديل اميال و غرائز سركش حيوانى و... .

ديدند اين مشكل است. انسان اين كار را بخواهد بكند، ساده نيست. مشكل است كه انسان بخواهد منضبط حركت بكند. اگر مسوول اداره‏اى است، رأس ساعت حضور پيدا كند و در جايگاهش محكم و مهيا بنشيند و آن كارى كه به او محول شده، دقيق و درست انجام بدهد و ارباب رجوع را يكى يكى بپذيرد و مشكلات آنان را برطرف بكند، و بى جهت، سنگر مسووليتش را خالى نگذارد، اين كار مشكلى است. به اين جهت بعضى دنبال بهانه مى‏گردند كه معاد را منكر بشوند، حساب و كتاب را منكر بشوند، جزاء پاداش، كيفر، و تعزير را منكر بشوند كه بتوانند هرچه را دلشان مى‏خواهد، بگويند، هرچه را دلشان مى‏خواهد، ببينند، لذا معاد را انكار مى‏كنند والا معاد يك مسأله روشنى است، ياأيها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب (89)شب و روز در همين دنيا، مرتب معاد است، دائماً زنده‏ها مى‏ميرند و مرده‏ها زنده مى‏شوند. دائماً مرده‏ها يكى پس از ديگرى زنده مى‏شوند و زنده‏ها يكى پس از ديگرى مى‏ميرند. مگر ما خاك مرده نبوديم؟ چگونه خدا اين خاك مرده را زنده كرد؟ اگر دوباره خاك بشويم، باز خدا همان خاك را زنده مى‏كند، منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى (90) مشكل، مشكل عملى است. انسان مى‏خواهد هوسرانى كند، و عنان و افسارى بر سرش نباشد، مى‏خواهد رها باشد تا هركارى كه دلش خواست انجام بدهد. بنابراين يقين هست، اما انسان عملاً در مقابل آن يقين، جبهه و موضع مى‏گيرد و بر خلاف يقين و باورش حركت مى‏كند.

در سوره حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏خوانيم: ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل‏الله و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى لن يضروا الله شيئاً و سيحبط أعمالهم (91).

با اين كه يقين دارند كه اين رسالت و نبوت، حق است، و اين قرآن معجزه جاويدن است، شق القمر را مى‏بينند، با چشمشان مى‏بينند كه با اشاره رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) درخت از جاكنده شد و به سمت حضرت آمد، مى‏بينند كه سنگريزه‏ها تسبيح مى‏گويند، اما چون مى‏خواهند عملاً آزاد باشند و قيد و بندى به دست و پايشان زده نشود، استعباد مى‏كنند و بهانه مى‏گيرند. پس آنچه كه حل مشكل مى‏كند، تنها علم نيست. يقين هم درون او هست اما آميخته با جحد و نفى و انكار. آنچه كه مشكل را حل مى‏كند، ايمان و باور داشتن و باور نمودن حقيقت مبدأ و حقيقت معاد و حقائق ديگر است.

در سوره مباركه والعصر، ذات مقدس متعال مى‏فرمايد: ان الانسان لفى خسر همه انسانها در خسر و زيان و هلاكت و بدبختى هستند، الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات مگر كسانى كه ايمان و باور دارند و در پيشگاه حق خاضع و خاشع‏اند و سرتسليم فرود مى‏آورند، وگرنه بسيارى از علمهاست كه انسان را به سمت هلاكت و نابودى سوق مى‏دهد. پس آنچه راه گشا است، ايمان است و ايمان هم به سادگى پيدا نمى‏شود. اين باور، ايمان، انقياد و تسليم، در صورتى پيدا مى‏شود كه انسان، نفسش را علاوه بر تعليم، تطهير و تزكيه كند، و آن را از رذائل، پاك و تخليه كند. قد افلح من زكها * و قد خاب من دسها (92) اينجا ندارد: قد افلح من علمها، علم اصطلاحى، يك سرى الفاظ و لغات و مفاهيم و يك سلسله معانى است، آن هم معانى كم رنگ كه انسان با مشكلات زياد اين معانى را تلقى مى‏كند، بعد هم در زواياى روح و مغز و جانش انباشته مى‏كند و آنجا ذخيره مى‏كند. اين كارآيى چندانى ندارد.

قد افلح من زكها آن كسى كه نفس خود را تزكيه و پاك كند، و آن را پرورش بدهد و از رذائل و آلودگى‏هاى اخلاقى تخليه كند، رستگار و سعادتمند مى‏شود.

دسها به اين معنا است كه آن نفس را در اميال و هوسها زنده به گور كند، چون، درس به معناى زنده به‏گور كردن و به خاك سپردن است. زنده به‏گور كردن دوگونه است. اعراب جاهلى، ختران را زنده به‏گور مى‏كردند، و اذا الموءوده سئلت * بأى ذنب قتلت (93)، اما منحرفين، جان و روح و نفسشان را زنده به‏گور مى‏كنند. دسها يعنى اين نفس را در گورستان اميال و هوسها و شهوات حيوانى، زنده زنده، دفن مى‏كند.

علم، حجاب اكبر

و اما علم اصطلاحى، بى‏جهت نبود كه شيخ بهاءالدين عاملى (شيخ بهائى) مى‏فرمود: سر به سر قيل است و قال، بى جهت نيست كه امام خيمينى ره در اشعار عرفانى‏شان، اشارات بسيار جالب و زيبايى به همين مسائل دارند و علم را حجاب اكبر مى‏دانند. چون حجاب دوگونه است، يك حجاب مادى و محسوس و ديدنى است، مثل ديوار يا سقف كه حجاب است از اين كه انسان آسمان را ببيند، يا اين كه پرده‏هايى كه مى‏آويزند، حجاب است، و امثال اينها. اينها حجاب محسوس و ظاهرى است. رفع و وضع اين حجابها آسان است. ديوار مى‏كشى، حجاب پيدا مى‏شود، آن را برمى‏دارى و خراب مى‏كنى، حجاب برداشته مى‏شود. پرده آويزان مى‏كنى، بعد با يك طنابى مى‏توانى آن را بالا ببرى تا نور بتابد و حجاب برداشته بشود، يا طناب را رهاكنى تا حجاب فروهشته شود.

حجاب ديگرى داريم كه حجاب نامرئى و غير محسوس و غير مشهود است كه يكى از آن حجاب‏ها علم است. اگر انسان به كتب و معلوماتش دل ببندد و بگويد كه من چنين و چنان هستم، فلان چيز را مى‏دانم، فلان مطلب را بلد هستم، فلان علم را تحصيل كردم، به علم و معرفت و كتب و زبان و قلمش عشق پيدا كند، اين بزرگ‏ترين حجاب بين او و خدايش است. چون علم، آيينه است. آيينه براى اين است كه چهره انسان را نشان بدهد. اگر شما در آيينه غرق بشويد و دل به آيينه ببنديد، از چهره و سيما غافل مى‏شويد. بايد آيينه را به عنوان يك معبر، روزنه و يك عينكى، روى دست بگيرى يا به چشم بزنى، تا سيماى يار را ببينى نه خود آيينه را. علم و معرفت، آيينه است. اگر انسان به آيينه دل بست، از چهره غافل است. اگر به علم و كتب و معرفت و معلوماتش دل ببندد و بداند كه علم را از معلوم، و معروف و محبوب (يعنى حق)، بريده، چون به خودش مى‏بالد كه من علم دارم، فضل دارم، معلومات دارم، ديد او حبس مى‏شود در ديدن همين علم و عرفانى كه تحصيل كرده، و لذا حجاب اكبر و حجاب أقصى مى‏شود يعنى آن حجاب نهايى و اكبر و اعظم كه حجاب نفسيت، خودبينى، خودستانى و خودمحورى است، يعنى اين كه آدم خودش را ببيند و در خوديت خودش غرق بشود.

اين بت نفس و انيت و خودبينى، انسان را از خدابينى باز مى‏دارد. آن كس كه به خودش عشق مى‏ورزد، در فكر است كه شب و روز به خودش برسد. او خودش را مى‏بيند و ديگر نمى‏تواند خدا و حق را ببيند. پس اينها همه حجابند، و انسان با تطهير نفس، دورى از معاصى و پليدى‏ها، تمرين، مراقبه، محاسبه و خانه‏تكانى در اين ماه پربركت رمضان، مى‏تواند، اين حجابها را بردارد و اين ديوارها (ديوارهايى كه بين او و حق كشيده‏شد) را خراب كند. در دعاى امروز (94)خوانده‏ايد كه اللهم طهرنى من الدنس و الاقذار يعنى خدايا تطهير و پاكيزه‏ام كن از قذارات و نجاسات اخلاقى و روحى. با اين كار، انسان مى‏تواند آن حجابها را بردارد و آن باور و ايمان (نه علم اصطلاحى) را قوى كند و در نتيجه در همين‏جا هم مى‏تواند برزخ و قيامت را ببيند، مى‏تواند مكرر در مكرر ماوراى اين عالم را مشاهده كند، حتى مى‏تواند با اختيار خودش بميرد، نه مردن معنوى، بلكه مردن فيزيكى، بعد هم با اختيار خودش زنده بشود. با يك انالله و انااليه راجعون، به پشت دراز بكشد، و پاها را رو به قبله كرده، جان را تسليم كند، بعد هم با گفتن يك بسم‏الله تكانى بخورد و زنده بشود، و اين موت اختيارى است (موتوا قبل أن تموتوا) (95) يعنى به آن حدى برسد كه با اختيار و اراده خودش بميرد و زنده بشود.

موت اختيارى‏

شيخ محمد هيدجى، حكيم و عارف بسيار نام آور و والا مقام، و از علماى بزرگ تهران بود. يكى از شاگردان ايشان به نام آخوند ملاعلى همدانى (رحمه‏الله عليه) تابستان سال 1357 (ه.ش.) نزديك پيروزى انقلاب، رحلت كرد. من يزد بودم‏ (96) كه خبر ارتحالشان را شنديم و در آنجا جلسه عظيمى گرفتند. آقاى هيدجى در مدرسه منيريه‏ (97) تهران، وصل به حرم مطهر سيدناصرادين معروف به سيدنصرالدين در خيابان پاچنار تهران، حجره‏اى داشت و تا آخر عمر هم در همان حجره سكونت داشت و زندگى مى‏كرد. هر درسى كه از او مى‏خواستند، مى‏گفت. ايشان موت اختيارى را با اين كه حكيم و عارف و فيلسوف بود، انكار مى‏كرد و مى‏گفت نمى‏شود آدم با اختيار و اراده خودش، خودش را بميراند. بعد هم با اراده خودش، خودش را زنده بكند. هرچه با اين بزرگوار بحث مى‏كردند كه قانعش كنند، قانع نمى‏شد و مى‏گفت: از محالات است. شبى در همان مدرسه و در حجره خودش، وقتى بعد از نماز عشاء مشغول خواندن تعقيبات بود، ناگهان يك پيرمرد به ظاهر عوام و بى‏سواد، در حالى كه عصايى دستش بود، وارد حجره آقاى هيدجى شد. سلامى كرد و بعد نشست و عصايش را يك گوشه‏اى گذاشت، و گفت: جناب آخوند، تو را با اين حرف‏ها چكار؟ هيدجى فرمود: كدام حرف؟ پيرمرد گفت: همين كه موت اختيارى را انكار مى‏كنى و مى‏گويى جزء محالات و ممتنعات است. تو را با اين حرف‏ها چكار؟

هيدجى نمى‏دانست كه اين كيست. (انسان را كه با قيافه و صورت و شكل و لباس و عنوان و نشان نمى‏توان شناخت و بسيارى از نشان‏دارها هستند كه نشان دنيايى دارند، ولى نشانى از معرفت و توحيد و حقيقت ندارند، و بسيارى از گمنامان و بى‏نشانها هستند كه نشانى از ظواهر دنيا و مقامات و سمت دنيوى ندارند اما نشانه‏هاى بسيار عالى و بالا از معرفت و معنويت دارند.) و لذا حكيم هيدجى گفت: اين حرفها چيست كه تو مى‏گويى؟ ما حكيم و عارف و فيلسوفيم. كارمان بحث و تحقيق و تحليل است و بايد با اين مسائل سر و كار داشته باشيم، ما درس مى‏گوييم، بحث مى‏كنيم، رد و ايراد داريم، نفى و اثبات داريم، كار، كار ما است و لذا با ديليل و برهان، موت و مرگ اختيارى را رد مى‏كنيم.

پيرمرد يك تبسمى كرد و سرى تكان داد و گفت: شما منكر موت اختيارى هستيد؟ گفت: بله. پيرمرد گفت: حالا نگاه كن. بعد اين پيرمرد جلوى چشم حكيم هيدجى به پشت خوابيد و پاها را به سمت قبله كرد، بعد هم گفت: انالله و انااليه راجعون. اين را گفت و مرد. علامه هيدجى نگاه كرد و ديد مثل اينكه ده‏ها سال است اين بنده خدا دارفانى را وداع گفته و از اين نشأه به نشأه ديگر رفته است. سخت مضطرب و متوحش و آشفته خاطر شد كه اين چه مصيبت و بلايى بود كه امشب بر سر من آمده، اگر حكومت بفهمد، چه جوابى بدهم، متهم مى‏شوم به آدم‏كشى. مى‏گويند اين پيرمرد را آوردى در حجره و خفه كردى.

سراسيمه مى‏آيد در حياط مدرسه و طلاب و شاگردانش را صدا مى‏زند. آنها مى‏آيند و مى‏بينند اين پيرمرد گويا سالهاى سال است كه از دارفانى رفته. سخت پريشان مى‏شوند و بعد به اين فكر مى‏افتند كه به خادم بگويند تابوتى بياورد تا اين جنازه را در آن بگذارند و به شبستان مدرسه منتقل كنند كه شب آنجا بماند و روز بعد تجهيز و تدفين و تغسيل بشود و استشهادى بشود كه اين پيرمرد با مرگ طبيعى از دنيا رفته است. اينها در فكر آوردن تابوت و بردن جسد بودند كه يكباره ديدند اين بنده خدا، خودش را تكانى داد و رو به قبله نشست و گفت: بسم الله الرحمن الرحيم، بعد لبخندى زد و به هيدجى گفت: حالا موت اختيارى را باور كردى. باور كردى كه آدم مى‏تواند به جايى برسد كه هر وقت اراده كرد، بيمرد، بعد هم بتواند خودش را با اراده خدا زنده كند، كه از اين به خلع و لبس (98) تعبير مى‏شود.

هيدجى گفت: والله باور كردم، ولى نزديك بوكه قالب تهى كنم. اين چه مصيبتى بوكه بر سرم آوردى. ترسيدم كه نكند متهم به قتل و كشتن تو بشوم. بعد پيرمرد گفت: آقاى هيدجى، اين كار به خواندن، نوشتن، گفتن، مطالعه كردن و تدريس بستگى ندارد، بلكه بعضى از مسائل از راه تهذيب نفس و تعبد به دست مى‏آيد.

ديده‏ايد كه بعضى جداً متعبد هستند، عبد عبد هستند، هرچه را كه خدا بگويد و از طريق وحى نازل بشود، با همه وجودشان، مى‏پذيرند، ولى بعضى تعبد ندارند، يا تعبدشان ضعيف است. آن پيرمرد گفت: آقاى هيدجى! بعضى از مسائل از راه تعبد، تهذيب نفس، تطهير باطن، و از راه عبوديت پيدا مى‏شود، يعنى از راه شكستن بت نفس، بت انيت و خوديت و منيت، و اين كه آدم دائماً بگويد من، خودش را ببيند و غير خودش را فراموش كند، حتى دين را وسيله حرمت و صيانت و حفاظت و آبروى خودش قرار بدهد. مطلب خيلى حساس و عميق است. بسيارى از انسانها هم العياذبالله قرآن، دين، عبادت، منبر، درس، فقه و همه چيز را به بازى مى‏گيرند براى اين كه خودشان را مطرح كنند. چنين انسانى، گرفتار بت نفس است كه اين بت در رأس همه بتها قرار دارد. بعضى‏ها به خصوص معصومين (صلوات‏الله عليهم اجمعين) توانستند بت نفسشان را بشكنند، خود را فراموش كنند، و خدا را در همه لحظات به ياد داشته باشند، و جان، سر، دست، چشم و روانشان را تقديم خدا كنند.

اين جان آريت كه به حافظ سپرده دوست   روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم

اولياى خدا اينطورند، يعنى به جايى مى‏رسند كه خود را نمى‏بينند و مى‏گويند: تركت الخلق طراًفى هواك. سيدالشهداء سالار شهيدان (عليه السلام) در روز عاشورا اينطور مى‏گويد: آنچه خلق و مخلوق است، يعنى حتى خودم را، حتى بدن، سر، چشم، بازوان، سينه، اكبر، قاسم، عباس و عيالم را راها كردم. اين تعارف نيست، اين يك حقيقت و واقعيت است كه آدم به جايى مى‏رسد كه فقط خدا را مى‏بيند، لايرى نفسه بل يرى ربه:

ترك الخلق طراًفى هواكا   و أيمت العيال لكى أراكا
فلو قطعتنى فى الحب ارباً   لما حن الفواد الى سواك (99)

در گودى قتلگاه افتاده بود، با بدنى خونين، با قلبى حزين، با لبى خشكيده و جگرى تفتيده، با همان وضعيت، صورتش را به سمت قبله برگرداند و به سوى خدا متوجه كرد و عرض كرد: رضاً بقضائك و تسليماً لامرك و لامعبود سواك يا غياث المستغيثين.

وصلى‏الله على محمد و آله الطاهرين.