كمال انقطاع
در اينجا سه چيز مطرح است:
1 - قطع
2 - انقطاع
3 - كمال انقطاع.
مىگويد: خدايا از تو مىخواهم كه مرا به آن
مرز و حد كمال انقطاع برسانى. قطع نه، انقطاع هم نه، بلكه آن اوج انقطاع و نقطه
پايان انقطاع كه كمال انقطاع است. چون در قطع و بريدن و كسستن از غير خدا، سه چيز
مطرح است، يك: قاطع كه خودش را از غير خدا جدا مىسازد
و به سمت خدا مىرود. دوم: مقطوع منه يعنى هر چيزى كه
آدم از آن جدا مىشود و به سوى خدا مىرود. سوم: مقطوع اليه
كه خدا باشد. اينجا سه موجود مطرح است و اين در واقع يك تثليثى
است: هم خود هم غيرخدا، هم خدا.
اما در انقطاع و
گسسته شدن، خدا مطرح است و شخص. چون ديگر منقطع شد، و آن غير مطرح نيست و غير را
نمىبيند، اما خودش و خدا را مىبيند. اين ثنويت و
دوگانه پرستى است.
اما كمال انقطاع،
اوج انقطاع است، يعنى لااله الاالله. در اين مقام،
انسان حتى خودش را هم نمىبيند و آنچه مىبيند فقط ذات اقدس حق است. اين كمال
انقطاع مىشود و اين توحيد كامل است كه آدم، بت شخص خودش را هم نبيند، چون نفس
انسان از همه بتها براى انسان عزيزتر و محبوبتر است، و شكستن بت نفس از شكستن
بتهاى بىجان و با جان خارجى و بيرونى، جداً مشكلتر است.
مادر بتها بت نفس شماست |
|
ز آن كه آن بت مار و اين بت اژدهاست
|
انسان ممكن است در جهاد اصغر و ميدان جنگ با
دشمن، قوىترين قهرمان را از پاى دربياورد، اما جهاد اكبر، بسيار مشكل است، شكستن
بت نفس از شكستن همه بتها مشكلتر و دشوارتر است. اميرالمومنين (عليه السلام)
مىفرمايد: أشجع الناس من غلب هواه
(27)
آن كسى كه بتواند بت نفس و هواى نفس خودش را بشكند، قهرمانترين قهرمانان عالم است.
كمال انقطاع يعنى آدم حتى بت خوديت و منيت خودش
را هم نبيند.
امام خمينى (قدس الله نفسه الزكيه) سخن كه
مىگفت، آدم لمس مىكرد كه لايرى نفسه بل يرى ربه. اين
كار مشكلى است.
نتيجه بحث:
اگر چه عقل محدود است، ولى آن گونه كه
اصحابالحديث خيال كردند محجور و ممنوع نيست. فرق است بين اين كه بگوئيم عقل و خرد
انسانى به طور كلى و يكسره محجور و ممنوع از تحقيق و تجزيه و تحليل است، و اين كه
بگوئيم عقل، مأذون و مجاز است كه در وادى تحقيق وارد بشود، اما محدود است، يعنى
آنطور نيست كه بتواند به عمق همه حقايق و اسرار نظام هستى پىببرد، بلكه مىتواند
در بعضى از محورها وارد شود و به نقد و بررسى بپردازد و تحقيق و تجزيه و تحليل
داشته باشد، اما در بعضى از محورها توان قدم برداشتن و به جلو گام زدن را ندارد.
بنابراين ديدگاهى كه ما در مورد عقل، مطرح
مىكنيم، اين است: عقل محجور نيست، و حق تحقيق را دارد، و چون محدود است، در همه
محورها نمىتواند مستقلاً و بىنياز از وحى وارد بشود، بلكه نيازمند به وحى و رسالت
و نبوت هم هست.
انبياء و رسل، معلمان بشر و جامعه بشريت بوده و
هستند، زيرا فعاليت آنان در دو بخش است:
1 - اصول عقائد (مسائل اعتقادى، علمى، عقلى و
نظرى): در اين محور، انبياء و رسل، معلمان و مرشدان الهى و آسمانى هستند كه دست بشر
و عقل انسانى را بگيرند و او را به سمت تكامل سوق بدهند.
نقش انبياء نقش راهنما و مربى است كه مىخواهد
عقل را تربيت و آن را شكوفا كند و استعدادات نهفته و بالقوهاى را كه در نهان خانه
جان انسان است، يكىيكى شناسايى كرده، و به سوى فعليت و كمال سوق بدهد، و نسيهها
را نقد كند. در اين محور، كار انبياء اين است و عقل هم در آنجايى كه توان پركشيدن و
بال گشودن را ندارد، بايد در چهارچوب وحى و پا به پاى آن جلو برود.
2 - فروع دين: در اين بخش، سخن از تعبد و تسليم
بىچون و چرا هست.
نتيجه گرفتيم كه در اسلام و مكتب وحى، تحقيق و
تجزيه و تحليل، آنگونه كه حنابله و اصحاب حديث گمان كردند، ممنوع نيست بلكه هر
مكلف و انسان عاقل، حق دارد كه در حد توان و فهم و استعدادش، در مسائل عقلى و عملى
تحقيق بكند. نه تنها تحقيق، ممنوع و مذموم و بدعت و حرام نيست، بلكه در اصول عقايد
امرى است بسيار مطلوى و محبوب و در حد وجوب و لزوم: فبشر عباد
* الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه أولئك الذين هديهم الله و أولئك هم أولوا
الالباب
(28)
مژده بده به آن كسانى كه گوش شنوايى دارند و اقوال و افكار و آراء و انديشهها و
كلمات و سخنان گوناگون را از گويندگان مختلف، استماع مىكنند، يعنى با نيروى گوششان
مىگيرند و به دست هوششان مىسپارند. دستگاه گوش با استماع مىگيرد، بعد تحويل
دستگاه عقل و خرد و انديشه سخن سنج نقاد، مىدهد. بعد هوش اين را بررسى و نقد و
تحليل مىكند و به همه ابعاد و جوانب شوون آن سخن توجه مىكند، سبك و سنگين و
محاسبه و موازنه مىكند. بعد آنچه را كه احسن و نيكوتر و زيباتر است مىگيرد، و آن
را به مرحله عمل مىآورد.
در قرآن، آيات فراوانى درباره معرفت، تعقل،
تفكر، تدبر و تذكر وارد شده و اين نيازى به اطاله سخن ندارد. در كلمات معصومين
(عليه السلام) نيز همينطور است، خصوصاً اميرالمومنين (عليه السلام) كه فرمودند:
أعلم الناس من جمع علم الناس داناترين مردم، انسانى
است كه علم همه را بتواند فرا بگيرد و جمع كند. انظر الى
ماقيل و لاتنظر الى من قال فرمود: نظر به قائل و گوينده نكن و در او درقيق و
خيره مشو، بلكه در گفتههاى گويندگان تأمل و نظر كن، يعنى عقلت را آنجا به كار بگير
و او را وادار كن كه اين سخن را بسنجد و تحليل كند و ببيند كه اين سخن، حق و صوال
است، يا خطا و باطل. خذ الحكمه و لو من اهل الضلال، از
زبان ضالين و گمراهان و منحرفين، اگر سخنى حكمتآميز و موافق با عقل و فكر، بيرون
آمد، آن را بگير، زيرا آن، حكمت است، گرچه گويندهاش ممكن است ضال و مضل باشد، يا
خذ الحكمه ولو من المشركين حتى اگر آن مشركهاى بسيار
لجوج هم سخنى مطابق با عقل، خرد و انديشه گفتند، سعى كن بگيرى و به ذهنت بسپارى.
خذ الحكمه ولو من اهل النفاق
(29)
منافق همگاه ممكن است در همان نهان خانه روحش (كه در واقع نهان خانه نفاق هم هست)،
كلامى حكمتآميز و مطابق با عقل و انديشه داشته باشد.
حديثى از عيسى بن مريم (عليه السلام) است كه
اميرالمومنين (عليه السلام) نقل كرده: خذوا الحق من اهل
الباطل و لاتأخذوا الباطل من أهل الحق. كونوا نقاد الكلام
(30)
فرمود: حق را از اهل باطل، يعنى از آن گويندهاى كه خودش باطل است ولى حق مىگويد،
بگير. اين نهايت حريت و آزادى منطق، فكر، انديشه و استدلال بشرى است كه هيچ نوع
حساسيت و تعصبى در اسلام، نسبت به منطق، استدلال، برهان، تحقيق و در واقع ادراكات
عقل نيست. خذوا الحق من اهل الباطل خطاب عمومى است:
بگيريد حق را از كسانى كه اهل باطل هستند، و لاتأخذوا الباطل
من اهل الحق، كلام كسى را كه خودش حق است، مسلك و عقيده و دينش حق است، لباس
حق پوشيده ولى غافل يا جاهل است و باطل مىگويد، نگيريد.
بعد فرمود: كونوا نقاد
الكلام، نقاد جمع ناقد است (ناقد از
نقد است). يعنى نقاد كلام و سخ سنج و سخنشناس باشيد و
عيار سخن را مانند صرافها بدانيد. ولى حنابله و جمع زيادى از اصحاب الحديث خواندن
كتب منطق و كتب عقلى و استدلالى و فكرى را تحريم كردند. اينها قائل هستند كه عقل،
حق تحقيق و نقد و بررسى را در مسائل ندارد.
نقش ايمان به مبدأ و معاد
قبل از آن كه وارد اصل بحث
معاد بشويم، اشاره كوتاهى به نقش ايمان به مبدأ و معاد و تأثيرش در حيات
انسانى بشود. ايمان و اقرار به مبدأ و معاد چه نقشى دارد و انكار و رد آن چه نقشى
در خود بشر و در مشى و منش يك انسان، و در حيات همين نشأه، دارد؟ ايمان به خدا آن
است كه انسان با همه وجودش، وجود و حضور خدا را در اين نظام هستى، لمس كند. نه اين
كه زبان بگويد خدا، و نه اين كه قلم بنويسد خدا، بلكه منظور اين است كه با همه
وجود، لمس و باور كند كه خدا در نظام هستى حضور دارد و بر سراسر نظام هستى حاكم
است، همان تعبيرى كه امام خمينى (ره) فرمودند كه آدم بفهمد عالم، محضر خداست و
انسان در همه آنات و لحظات در حضور خداست. چون آگاهى آدم، خوانا و نويسا نيست، و
گاهى، هم خوانا و هم نويساست ولى دانا نيست، يعنى يك كلام و لفظى را با زبان
مىگويد و با قلم هم نقش آن را روى كاغذ پياده مىكند، اما به مفادش آگاهى ندارد و
دانا نيست. گاهى هم خوانا و هم نويسا و هم دانا است، اما دارا نيست. يك مثال
سادهاى عرض كنم: الان ممكن است كسى كلمه شجاعت يا
تقوا را تمرين كند و با اين كه عجم است و عربى نخوانده،
آن را زيبا و روان بگويد و بيان كند، اين خواناست. يا قلم بردارد
شين، جيم، الف، عين، تا را با خط بسيار قشنگ بنويسد،
ولى مضمون و معنا و ماهيت شجاعت را و اين كه شجاعت از چه مقولهاى است، آيا از
جواهر است يا أعراض، كم است يا كيف، اگر كيف است، از كيفيات محسوسه است يا از
كيفيات استعداديه، از كيفيات مختص به كم است و يا از كيفيات روحى و نفسانى،
نمىداند، فقط لفظ را زيبا و روان مىگويد، و زيبا و روان هم مىنويسد، اما دانا
نيست. يكى، هم نويسا است و هم خوانا و هم داناست، فلسفه و منطق خوانده و مىداند كه
اين شجاعت از كدام خانواده است، اما دارا نيست. در مقوله شجاعت، مىتواند دهها
جلسه سخن بگويد و مقالههاى بسيار عميق و دقيق بنويسد و شجاعت را دقيقاً مورد نقد و
بررسى قرار بدهد، اما آن چه در عمق جان و متن روحش، است، جبن
و وحشت و ترس است، به گونهاى كه همين شخصى كه از شجاعان و شجاعت سخن مىگويد، در
صحنه پيكار و جنگ، همين كه با صحنه خون و آتش و جنگ و پيكار رو به رو شدند، قالب
تهى كردند. اين داناست، اما داراى سرمايهاى به نام شجاعت نيست. از تقوا سخن
مىگويد، از متقى سخن مىگويد، خوب هم سخن مىگويد و تقوا را با همه فروع و
شاخههايش تشريح و تحليل و نقادى مىكند، درباره تقوا مقاله مىنويسد، اما فقط
داناست و دارا نيست. آن چه در عمق جانش است، العياذ بالله فسق، فجور، انحراف،
عصيان، تمرد و سركشى است نه تقوا.
پس خوانا، نويسا، دانا و دارا. من كه مىگويم
ايمان به خدا، منظور نويسا و خوانا
و دانا نيست، بلكه منظور آن دارايى
است، يعنى آنچه در عمق جان مومن است، كه همان ايمان و سرمايه باور است، اين باور
غير از علم است. پس اين كه مىگويند ايمان به خدا، همان
دارايى را مىگويند نه دانايى. چه بسيار دانا كه دارا نيست، و چه بسيار دارا كه
دانا نيست. بين اين دو، عموم و خصوص من وجه است، بعضى هم دانا و هم دارا هستند.
بعضى دانا هستند اما دارا نيستند، بعضى دارا هستند اما دانا نيستند. اين نوع اعتقاد
كه آدم با همه وجود، خدا را لمس كند و خودش را در محضر و پيشگاه خدا بيابد، و بفهمد
و باور كند كه او عالم الغيب و الشهاده فينبئكم بما كنتم
تعملون
(31)
و يعلم خائنه الاعين و ما تخفى الصدور
(32)است،
و لايعزب عنه مثقال ذره
(33)
را قبول داشته باشد، و به قول سعدى:
حاجت مورى به علم غيب بدانند
|
|
در بن چاهى به زير صخره صما
|
اگر كسى به مبدأ و معاد و مابين مبدأ و معاد،
ايمان داشته باشد، در واقع يك عامل بازدارنده در جان اوست كه وى را از پليديها،
انحرافها، لغزشها، معصيتها، نافرمانيها، و از ظلم، زورگويى، آدمكشى، دزدى و
غارتگرى دور نگه مىدارد. ديگر نه پليس لازم است، و نه زندان و نگهبان و مراقب،
چون سراسر وجود انسان مملو و سرشار از ايمان به خدا و ايمان به يوم الحساب و يوم
الجزاء است و مىداند كه اگر كج برود، مواخذه مىشود، اگر كج بينديشد در قيامت سقوط
مىكند، اگر قلم راكج بزند، مواخذه مىشود، قدم را كج بردارد، مواخذه مىشود، چشمش
به خطا برود، مواخذه مىشود، گوشش خطا بشنود، مواخذه مىشود، فكر و عقل و
انديشهاش، طرح خطا بريزد، مواخذه مىشود.
چنين انسان مومنى، ديگر زندان و پليس لازم
ندارد و مراقب نمىخواهد. بىدينها، بىتقواها، اشرار و اراذل هستند كه زندان لازم
دارند. امام خمينى (ره) فرمود: خيلى كم پيش مىآيد كه مسجدىها، نمازخوآنها،
روزهگيرها و آنهايى كه با قرآن كريم آشنا هستند و با همه وجود، خدا را لمس مىكنند
و عالم را محضر خدا مىدانند، و معاد را قبول دارند، و به يومالحساب قائلند، دست
به شرارت يا جنايت و خيانت بزنند، فمن يعمل مثقال ذره خيراً
يره * و من يعمل مثقال ذره شراً يره
(34).
چشم آنها مانند شكمشان، روزه دارد، نگاه بىجا نمىكند. همان گونه كه شكم و دهان،
از غذا و خوراك، امساك مىكند، چشمشان امساك دارد، گوششان امساك دارد، هوششان امساك
دارد، قلمشان، قدمشان، زبانشان و بيانشان امساك دارد و سراسر وجودشان تحت نظارت و
ولايت و قيموميت الله تعالى است، اينها تحت ولايت خدا
هستند، الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور
(35)ولى
بىدينها، اشرار، اراذل، جانيان و خائنان، تحت ولايت طاغوتند
والذين كفروا أولياوهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات
(36).
كسى كه قائل به مبدأ و معاد است، خود به خود،
كنترل است و نيازى به عامل خارجى كنترل كننده و بازدارنده، مثل تهديد، تعزير، شلاق،
زجر، زندان و پليس ندارد؛ بنابراين ايمان به معاد و مبدأ، در مشى و منش انسان نقش و
تأثيرى زيادى دارد.
نقش انكار به مبدأ و معاد، عكس اين است. آن كسى
كه با مبدأ آشانايى ندارد و معاد را قبول ندارد و عالم را محضر خدا نمىداند و خود
را در پيشگاه خدا مشاهده نمىكند، در مشى و منش، آزاد و رهاست، بىبند و بارى و
افسار گسيختگى در او بىداد مىكند، آدم مىكشد، آدم مىربايد، مال مىبرد، خون
مىريزد، خون مىخورد، غارت مىكند، دستش به همه خيانتها و جنايتها آلوده مىگردد،
همانگونه كه بوش
(37)
و امثال او در دنياى امروز، آن همه جنايات و خيانات را به راه انداختند، ملت و مردم
مظلوم عراق را به بهانه انهدام ماشين جنگى صدام، مىكشند. آيا زنهاى و پيرمردان و
كودكان عراق، ماشين جنگى صدام بودند، اينها توپ بودند كه بايد منهدم بشوند، تانك
بودند، مسلسل بودند، موشك بودند، اينها آيا ماشين جنگى بودند كه بوش و اورپائىها
به بهانه انهدام ماشين جنگى، اينها را به خاك و خون كشيدند، بعد هم اين نيمه جانها
و اين مظلومان بيچاره را دوباره به دست جلاد خون آشام عراق (صدام) سپردند؟! وقتى
اعتقاد به مبدأ و معاد و يوم الحساب نباشد، انسان از هر درندهاى درندهتر خواهد
بود. بنابراين ايمان به معاد، نقش بسزايى دارد و انسانى كه معتقد به معاد باشد،
نياز به هيچ عامل تعديل و مهار كننده ندارد، و يك انسان متعادل و موزون و مهار شده
است كه همه كس از ناحيه او در امان هستند: المسلم من سلم
المسلمون من لسانه و يده
(38)
از دستش در امان هستند، از قدرت، قوه، امكانات، زبان، گوش، قلم و از فكر و هوشش در
امانند و مىدانند كه اين انسان، مومن است و چون مومن هست، انسان در كنار او احساس
ايمنى مىكند. اما يك انسان بىايمان، هر لحظه كه در كنارش باشى، از چشم و گوش و
زبان و قلمش احساس ناامنى و ناراحتى مىكنى.
الان ماه رمضان است و ما روزهدار هستيم، و
داريم خود را در اين ماه مىسازيم براى اين كه زبانمان مهار بشود، قلم، قدم، بيان و
همه اعضاء و جوارحمان مهار بشود، به گونهاى كه بدون اذن الهى، نه قدم، حركتى
بردارد، و نه قلم و دست و زبان. كسى كه بتواند از عظمت و بركت اين ماه، حداكثر
استفاده را بكند و خودش را بسازد و تهذيب و تصفيه و تزكيه كند و اين خانه جان را به
طور كلى از غبار معصيت و غبار پليدى غبار روبى كند، ساخته مىشود و مصونيت پيدا
مىكند و در يازده ماه ديگر، هم خودش راحت است و هم ديگران از طرف او احساس امنيت و
راحتى مىكنند. امروز، اول فروردين است. حلول سال جديد را به شما عزيزان و برادران
تبريك مىگويم و اميدوارم كه از همين حالا، و اول سال 1370 (ه. ش) مصمم بشويم كه
خانه جان و قلب و روحمان را خانه تكانى كامل بكنيم، و تصميم بگيريم كه از اين به
بعد، غيبت، تهمت، دشنام، ناسزا، تحقير، تخريب، خط بازى، گروه بازى و امثال اين
مسائل را كنار بگذاريم. حبمان همان گونه كه امام صادق (عليه السلام) فرمود:
حب فى الله باشد، بغض مان بغض
فىالله باشد، منع و بذلمان هم فىالله باشد: من أوثق
عرى الايمان أن تحب فى الله و تبغض فى الله و تعلى فى الله و تمنع فى الله
(39).
ببينيد كه كه چگونه طبيعت، و موجودات، نو و شاد
و تازه و زنده و شاداب شدند و رونقى پيدا كردند و رو به نشاط، كمال، قدرت و قوت
مىروند. ما هم سعى كنيم كه در همين سال جديد، زمين جان و زمين دل و روح و فكرمان
بعد از مردگى و افسردگى و يخزدگى و بعد از غبار گرفتنها و آلودگى پيدا كردنها،
زنده و تازه بشود و به طرف تازگى و شادابى و قدرت و قوت، با مدد الهى و عنايات خاصه
ولى عصر حجهبنالحسن (ارواحنافداه) حركت بكند و مصمم بشويم كه از اين به بعد، بدون
اذن از جانب خدا و اسلام، چيزى بر عليه اين يا آن نگوييم. و چيزى بر عليه اين يا
آن، با گوشمان نشنويم، مگر اذن خدايى داشته باشيم.
منازل چهارگانه
مقدمه:
از منزل و مرحله اول انسانى كه مرحله شناخت و
انديشه و فكر است تا مرحله و منزل عمل كه آدم دست به كار مىشود براى اين كه فكر و
انديشهاى را كه در سر دارد، با دست يا چشم يا گوش و يا زبان و... در خارج پياده
كند، يعنى از منزل علم و عرفان و شناخت تا منزل عين و خارج و عمل، يا به تعبير
ديگر: از منزل فكر وانديشه تا منزل عمل و كارى كه دنبال انديشه انجام مىگيرد، چهار
منزل و چهار مرحله است كه اين چهار منزل، در طول يكديگر هستند، يعنى همانطور كه
پلههاى منبر در طول هم قرار دارند و يكى پس از ديگرى قرار گرفتهاند، اين چهار
منزل هم به همين كيفيت و نحوه هستند، و نظم و چينش خاصى بر اين چهار منزل حاكم است.
1 - منزل معرفت:
منزل اول، منزل فكر و انديشه يا منزل معرفت و
علم و شناخت است. يك مطلبى را كه شما مىخواهيد با دست و اعضاى ديگر، آن را پياده
كنيد و به آن عينيت بدهيد و به مرحله خارج بياوريد، اول بايد آن مطلوب و هدفتان را
كه مىخواهيد انجام بدهيد، بشناسيد، يعنى بايد آن را در مرحله عقل و انديشه و در
جهان فكر و نشئه علم، شؤون و ابعاد و اطراف و زوايا و اعماقش را شناسايى كنيد، و
بعد ببينيد آن چيست كه دنبالش مىرويد؟ چه چيزى است كه دلتان را به آن بستهايد و
بىتابانه و بىقرارانه و بىصبرانه در راه رسيدن به آن قدم برمىداريد؟ اين مرحله،
مرحله علم و فكر و شناخت و انديشه است. و بعد از آن كه با عقل و نيروى فكر و
انديشهتان آن هدفى را كه مىخواهيد به دنبالش گام برداريد، به دست آوريد، منزل و
مرحله دوم شروع مىشود.
2 - منزل ايمان و اعتقاد:
يعنى منزل و مرحله باوركردن آنچه را كه نسبت به
آن، شناخت پيدا شده است، كه از آن به عنوان ايمان تعبير
مىشود. ايمان غير از علم است، چه بسا كسى مبدأشناسى و خداشناسى قوى دارد، و شناخت
علمى و فلسفى و استدلالى و برهانى دارد، ولى قلب و جان و روان و اعماق وجود او، آن
را باور نداشته و تسليمش نمىشود و در مقابل آن حريم نمىگيرد و بىتفاوت از كنار
آنچه كه شناخته، عبور مىكند. مبدأ شناس است، ولى مبدأشناسى است كه مبدأ باورى
ندارد. يوم لاينفع مال و لابنون * الا من أتى الله بقلب سليم
(40)
قلب سليم، قلبى است كه خدا را باور دارد و تسليم خداست، و به احكام و مقررات خدا
گردن مىدهد. قلب سليم تسليم تسليم است. اين منزل دوم،
مرحله اعتقاد و ايمان است كه مولود منزل اول است، البته به اين معناكه منزل اول،
زمينه پيدايش منزل دوم را آماده و فراهم مىكند.
3 - منزل اخلاق:
بعد از آن كه عدالت و تقوا و امانت و محبت و
معاد و مبدأ و... را شناختيد و درباره آن فكر كرديد، و باور نموديد كه چيست و به آن
ايمان آورديد، نوبت به منزل سوم يعنى منزل اخلاق مىرسد. اخلاق از
خلق است و غير از خلق
مىباشد. خلق و ساختن، همين ظاهر انسانى و غيرانسانى است. اما خلق، يعنى سازندگى و
ساختن هويت معنوى و روحانى و باطنى انسان. مىگويند: فلانى خلق تقوا دارد، خلق
عدالت دارد، خلق امانت دارد، خلق عبادت دارد، خلق تواضع و فروتنى دارد و...
آن را كه در درجه اول شناخته، خودش باور كرده و
بعد با مراقله و محاسبه و تلاش و پيگيرى فراوان، خودش را بر طبق آن باورها ساخته،
به گونهاى كه حالا اگر بخواهد عدالت را انجام بدهد، آسان انجام مىدهد، امانت را
به راحتى به اهلش مىسپارد، همينطور اخوت، اتحاد، محبت، عبادت و... را. او خودش را
ساخته به گونهاى كه نماز خواندن، روزه گرفتن، خمس دادن، زكات دادن، مكه رفتن، نماز
شب خواندن، نماز جماعت و جمعه براى او خلقى طبيعى و عادى شده و خودش را بر آن
باورها ساخته است. به اين، اخلاق مىگويند.
4 - منزل اعمال:
آخرين منزل، منزل اعمال است، يعنى عمل آنچه را
كه شناخته و نسبت به آن ايمان پيدا كرده است و حالا آنچه را كه خود را براى پياده
كردنش، سالهاى سال، ساخته، با دست و پا و چشم و گوش و قلم و قدم، به طور عادى، روان
و معمولى، انجام مىدهد، و به آن باورها، عينيت مىدهد. آنچه را كه در درون دارد،
با جوارح و اعضا، بيرون مىريزد، قل كل يعمل على شاكلته
(41).
در روايتى از امام صادق (عليه السلام) است كه: النيه خير من
العمل، ألا و ان النيه هو العمل، ثم تلى (عليه السلام) قوله تعالى: قل كل يعمل على
شاكلته
(42)هركسى
كارى مىكند، برطبق نقشه و طرح و شاكلهاى است كه در درون دارد، و آنچه را كه در
درون دارد، با دست و پايش بيرون مىريزد، هركس بر طينت خود
مىتند.
نتيجه:
اين چهار منزل و مرحله، در طول هم هستند، يعنى
هركدام از اين چهار تا، زمينه ساز ديگرى است. افكار و انديشهها، زمينه عقائد و
ايمانها و باورها را فراهم مىكند. تا شناخت نباشد، ايمان و باور معنا ندارد.
ايمانها و عقائد و باورها، زمينه اخلاق و هويت باطنى و روحانى و معنوى انسان را
فراهم مىكند. بايد انسان به چيزى ايمان بياورد، و بعد بر طبق آن، خودش را بسازد و
آن چيز را در درون خودش، ثابت و راسخ و ريشه دار بكند.
اخلاق هم زمينهساز اعمال است. عمل از خلق،
نشأت مىگيرد، بنابراين پاكى و خوبى و زيبايى و نافع بودن و سودمند بودن عمل در گرو
پاكى اخلاق است. اگر اخلاق، پاك باشد و فضائلى در نهان خانه روح انسان قرار بگيرد
(مانند: فضيلت عدالت، تقوا، ايمان به مبدأ و معاد، ايمان به يومالحساب، امانت،
طهارت، اتحاد و برادرى، محبت به مردم، مهر ورزيدن نسبت به انسانها) عمل هم دنبال
آن، پاك، زيبا و خوب، از اعضا صادر مىشود. نفسى كه عادل باشد، چشم هم عادلانه كار
مىكند، يعنى چشم در آن محورى به كار مىافتد كه محور مشروع و مجاز و مباح و مرضى
خدا و رسول باشد، و ديگر اين چشم، ديد ظالمانه پيدا نمىكند، چون چشم، عامل و خادم
و فرمانبر نفس و روح است، و نفس اين را به كار مىگيرد. حال اگر نفس، عادل است، چشم
هم قطعاً با عدالت همگام و همسو مىشود، گوش هم عادلانه مىشنود، دست هم عادلانه
به كار مىافتد، پا هم در مسيرى گام برمىدارد كه مسير عدل است، نه مسير ظلم و جور
و بيداد. قلم، عادلانه مىنويسد و آن قلم، قلم عدل است. ترازوى مغازه، عادلانه نصب
مىشود و توزين مىكند، و ديگر كم فروشى و گرانفروشى نمىكند. انبارش هم انبار
عادلانه خواهد بود كه احتكار در آن راه پيدا نمىكند و همينطور بازار، مغازه، خانه
و...، چون روح، روح عدل و داد و امانت است، نه بيداد. پس پاكيزگى عمل، در گرو
پاكيزگى اخلاق است: صلاح الاعمال بصلاح الاخلاق، اذا صلح
الاخلاق صلح الاعمال
(43).
پاكيزگى و خوبى اخلاق نيز در گرو صلاح عقائد و
اعتقادات و باورهاى خوب و طيب و طاهر است. اعتقاد به خدا، معاد، نبوت، رسالت و وحى
موجب مىشود كه اخلاق هم طيب و طاهر بشود: العقائد اذا طابت و
طهرت و صلحت، طهرت و طابت الاخلاق
(44)،
همانطور كه اين پاكى عقيده، در گروپاكى انديشه است. يعنى اگر انديشه و فكر پاك
باشد (مانند: فكر توحيدى، مبدأشناسى و معادشناسى) قطعاً ايمان و عقيده هم پاك و طيب
و طاهر مىشود.
معاد باورى
ما بايد از معادشناسى به معاد باورى برسيم، و
خودمان را بى جهت در قيل و قالها خسته نكنيم، ممكن است انسان دهها سال در يك
مسألهاى، بحث معرفتى داشته باشد، ولى آن باور كه نباشد، نتيجه و ثمرهاى بر آن بحث
مترتب نمىشود. خيلىها بحث تقوا مىكنند و داد از تقوا مىزنند، از تقوا سخن
مىگويند، قلم مىزنند، مقاله مىنويسند، سخنرانى مىكنند، كتاب مىنويسند، ولى اين
تقوا گوئى و تقواشناسى است كه غير از تقوادارى و تقواباورى است.
به تعبير امام خمينى (قدس الله نفسهالزكيه)
درس توحيد مىگويد ولى توحيدش ضعيف است، موحد نيست. درس اخلاق مىگويد، اما در درون
بهرهاى از اخلاق ندارد، درس شجاعت مىدهد اما از ترسوترين انسانهاى كره زمين است
كه در مقابل يك چيز ضعيف، ممكن است قالب تهى كند. در ميدان سخن، از شجاعت آن چنان
شجاعانه سخن مىگويد كه آدم گمان مىكند كه او شجاعترين مردم است و همين طور از
جهاد مىگويد، از اجتهاد مىگويد، از مستضعفين مىگويد، از محرومين سخن مىگويد،
ولى از گفتن تا باورداشتن و مرحله به عمل رساندن باور، خيلى فاصله است. امام امت
(ره) كه مىفرمود: كوخنشينان، ولى نعمت ما هستند، اين
باورى بود كه در ايشان وجود داشت، هم شناختش بود و هم باورش بالا بود و هم خلقش
بالا بود هم بر طبق آن باورها، عمل بود. بنابراين اگر بتوانيم از معادشناسى يك
مقدار اوج بگيريم و به سراغ معادباورى برويم، و خلقمان را بر طبق معاد بسازيم تا
روحمان، روح معادى باشد نه روح ضد معاد، آن موقع بر اين معادشناسى و معادباورى، و
بر اين نفس و روح معادى و بر اين قدم و قلم كه بوى معاد از آن مىآيد، آثار زيادى
بار مىشود، هم آثار فردى و هم آثار و بركات اجتماعى، آن موقع شجره طيبهاى مىشود
كه توتى أكلها كل حين باذن ربها
(45)
واى بر ما كه خودمان را عمرى خسته كنيم، از مبدأ و معاد بگوئيم، ولى عملمان به
گونهاى باشد كه هر كس ببيند، مىفهمد كه اين عمل با معاد و انسان معادباور، شباهتى
ندارد. اگر واقعاً معادى باشيم، بازارمان بوى معاد بدهد، حوزهمان بوى معاد بدهد،
فرهنگمان فرهنگ مبدأ و معادى باشد، طورى كه آدم وقتى وارد مىشود با شامه باطن
بتواند بوى خدا و روز جزا را استشمام بكند، بسيارى از مشكلات حل مىشود و بسيارى از
اين درگيرىها، مناقشهها، اصطكاكها، خط بازىها، و حاكم كردنهاى روابط بر ضوابط،
جمع مىشود، چون كسى كه پاى بند خدا و روز جزا باشد، در تمام مواقف، خدا را مىبيند
و روز جزا را هم در مقابل چشم باطنش مجسم مىبيند. بايد فمن
يعمل مثقال ذره خيراً يره
(46)
را باور كند، نه اين كه فقط بخواند، زيرا خيلىها مىخوانند، من هم مىخوانم، شما
هم مىخوانيد، بسيار خوب هم مىخوانند، با قرائت و رعايت موازين و تجويد مىخوانند،
ولى چون باور ندارد، مثل آب خوردن دروغ مىگويد، تهمت مىزند، تضعيف مىكند، تحقير
مىكند، توهين مىكند، روابط را بر ضوابط حاكم مىكند، دزدى مىكند، رشوه مىخورد،
كلاه بردارى مىكند، ربا مىخورد، كمفروشى و گرانفروشى مىكند، بىانصافى دارد،
احتكار دارد (اينها در نظام جمهورى بحمدلله كم شد، و اميدواريم هرچه سريعتر، كمتر
بشود و بساط اين مسائل، كه خلاف شرع و عقل است، جمع بشود) صبح كه مىشود، همان
رشوهخوار و كلاهبردار، قرآن را باز مىكند، سوره زلزال
را مىخواند، هر روز هم مىخواند، چه بسا نماز شب هم بخواند، ولى اگر اين
خواندنىها و اين نوشتنىها را باور نكند، بر آن خواندن و نوشتن، اثر چندانى مترتب
نمىشود. كار به جايى مىرسد كه صدام هم مىگويد من مسلمان هستم، شعار الله اكبر
مىدهد، ولى اين شعار است، و شعورش ضد خدا و ضد بشر و ضد دين و عدل و حق است، و
مىبينيد كه چگونه در سرزمين امامت و ولايت بيداد مىكند، هم هلاكت نسل مىكند و هم
هلاكت حرث و كشتزارها. و اذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و
يهلك الحرث و النسل
(47)
به هيچ چيزى رحم نمىكند. جوان باشد يا پير، كودك باشد يا بزرگ، زن باشد يا مرد،
ضعيف باشد يا قوى، عالم باشد يا جاهل، مرجع باشد يا غير آن، هركسى مىخواهد باشد.
اگر بخواهيم، بنويسيم و بشناسيم ولى باور و عمل
نباشد، همين بساطى است كه حالا مشاهده مىكنيم. اگر سوره قيامت، واقعه، قارعه،
زلزال و... را خوانديم و با عمق جانمان با اين مسائل آشنا شديم و معاد را باور
كرديم، اين معادباورى، هم ثمره فردى دارد و هم اجتماعى.
ثمرات فردى معادباورى
آن كس كه منكر معاد است و به حكايت قرآن
مىگويد: ماهى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا
الاالدهر
(48)،
ان هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و مانحن بمبعوثين
(49)،
أاذاكنا عظاماً و رفاتاً أانالمبعوثون خلقاً جديداً
(50)،
أانا لمردودون فى الحافره
(51)،
من يحيى العظام و هى رميم
(52)،
أيحسب الانسان أن لن نجمع عظامه
(53)،
يسئل أيان يوم القيامه
(54)اين
شخص تمام حيات جهان و حيات خودش را در حيات مادى و شوون ماده خلاصه كرده است.
بنابراين، انسان مادى در كودكى سرگرم بازى است
و متوجه نيست. وقتى جوان مىشود، چون غرق در شهوات و لذات حيوانى است، باز هم متوجه
نيست، ولى كمكم كه در سراشيبى عمر قرار مىگيرد و سن بالا مىرود، موى سر و صورت
سفيد مىشود، زانو سست و لرزان، و بازو ضعيف و ناتوان مىشود، چون منكر معاد است و
ادامهاى براى اين حيات قائل نيست، زمانى كه به ياد مرگ مىافتد يك مرتبه شوكه
مىشود و خود را مىبازد، ياد مرگ در درونش طوفانى از يأس، نااميدى، اضطراب، و
پريشانى و نگرانى ايجاد مىكند، چون مرگ و مردن رانقطه ختم و پايان زندگى مىداند.
مىگويد از اينجا ديگر پرونده حيات، مختومه و جمع مىشود، و لذا به ياد گم شدن و
نابود شدن و هلاكت و زوال كه مىافتد، اعصابش متشنج مىشود و ضعف و ناتوانى عصبى بر
او حاكم مىشود، حشيش مىكشد تا سرش داغ بشود و از ياد مرگ و نابودى غافل بشود، پى
در پى سيگار مىكشد، تا به زعم خود، آرامش خاطر پيدا كند، شراب مىخورد و مست
مىشود تا از آن مسائل غافل بماند، چون مرگ و مردن را نقطه ختم و پايان حيات
مىداند. با اين كه نعمتهاى گوناگون دارد، ولى ناراحت است و نمىتواند خودش را
كنترل كند. اما آن كسى كه مىگويد مرگ، هلاكت نيست و موت نقطه پايان حيات نيست، و
مردن مختومه شدن پرونده عمر و زندگى نيست، آرامش خيال دارد، زيرا او مىداند كه مرگ
نقطه آغاز يك حيات برتر و يك زندگى بالاتر و بهتر و زيباتر و وسيعتر است. موت،
لقاءالله است، قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم ثم
تردون الى عالم الغيب و الشهاده
(55).
مرگ، زندگى است و انسان يك موجودى است كه هميشه
در بستر حيات و زندگى، در حركت است (يك حركت شتابان و رو به سوى ابديت) و منزل عوض
مىشود، يعنى از نشئه دنيا به نشئه برزخ، و بعد به نشئه قيامت مىرود. موت، نابودى
و فنا نيست. بنابراين مومن معادباور، چون مىداند كه مرگ، نابودى نيست و يقين دارد
كه موت و مرگ، شكستن قفس تن و پريدن و جستن و خيز برداشتن و پركشيدن به جهان
وسيعتر و بالاتر و بهتر است، به او آرامش خاطر دست مىدهد و طمأنينه پيدا مىكند.
يكى پرسيد از سقراط كز مردن چه
خواندستى |
|
بگو اى بى خبر، مرگ از چه خوانى
زندگانى را |
والله نخواستم بگويم، باز ترديد دارم بگويم،
اين را حمل بر تزكيه نكنيد: گاهى كه سرم را مىگذارم روى
بالين، مكرر در مكرر، خواب نيستم، بيدارم، خودم را توى قبر مىبينم به گونهاى كه
تكان مىخورم و از وحشت، مىنشينم.
اگر كسى باور كند آنجا كه مىرود، راحت است، و
به جهانى وسيعتر و بازتر مىرود، نگرانى ندارد. اگر نگرانى دارد، از اعمال بدش
دارد. اگر نگرانى دارد، از شقاوت روحش دارد، اگر نگرانى دارد از پليدى اعمالش دارد،
زيرا اگر عمل صالح باشد، نگرانى ندارد، گرچه صالحان هم گريه مىكردند، اميرالمومنين
(عليه السلام)، امام سجاد (عليه السلام)، زهراى اطهر (سلام الله عليها) از خوف،
گريه مىكردند، تعارف هم نبود.
كسى كه معاد را باور داشته باشد، نگرانى ندارد،
چون در بستر حيات مىرود، نه گم مىشود، نه كم و نابود مىشود، لذا مواد مخدر لازم
ندارد، بلكه قرآن و نماز مىخواند، روزه مىگيرد، ذكر مىگويد،
الا بذكرالله تطمئن القلوب
(56)
فقط همين يكى مىتواند به آدم آرامش خاطر بدهد.
حاصل كلام:
اگر كسى واقعاً از اعماق روح و از صميم قلب و
جانش، نشئه و جهان و عالمى را به نام عالم معاد و آخرت، باور كند و دريابد اعمالى
كه انجام مىدهد و حركاتى كه از او سر مىزند، در آن نشئه، قرين و همراه او خواهد
بود
(57)،
و باورش بيايد كه مرگ، فناء و نابودى نيست، بلكه انتقال و كوچ كردن از يك منزل به
منزل ديگر است، و بفهمد كه مرگ، لقاءالله و ديدار خداست، فانه
ملاقيكم ثمتردون الى عالم الغيب و الشهاده
(58)
چنين كسى در درجه اول به كل نظام هستى و عالم وجود، خوش بين خواهد شد:
به جهان، خرم از آنم كه جهان، خرم از اوست. و بدبينى به
طور كلى از صفحه جان چنين انسانى رخت برمىبندد.
به عكس، آن شخصى كه مرگ و موت را پايان طومار
حيات خود و نقطه ختم پرونده و طومار زندگى مىداند و اعتقادش بر اين است كه مرگ،
نابودش مىكند و آن چه را كه در طول حيات، به دست آورده، از چنگش بيرون مىبرد و
جاى آن، عالم ديگرى نيست، چنين انسانى نسبت به نظام هستى بدبين مىشود.
به تعبير ديگر: آن كسى كه معاد را باور دارد و
يقين دارد كه در تمام عمرش و بعد از مرگ، در نشئههاى ديگر، در بستر حيات است
شتابان و دوان، به سوى ابديت و نشئه حيات برتر و جهان بالاتر و بهتر، حركت مىكند و
به سوى دارالقرار، كه همان نشئه معاد و قيامت هست، مىرود، چنين كسى خود را مانند
قطرهاى مىبيند در دامن درياى بيكران و اقيانوس بىحد و مرز، و لذا يقين دارد كه
گزند و آسيب و هلاكت و زوال به سراغش نمىآيد. خودش را ذرهاى مىبيند در دامن
اقيانوس. قطعاً ذره اگر در اقيانوس باشد، آسيب نمىبيند. لذا چنين كسى يقين دارد كه
باقى، زنده، جاويد، ابدى و زوالناپذير، در بستر حيات، چه در دنيا و چه در برزخ و
قيامت، مىماند. اما كسى كه منكر معاد است و تمام حياتش را در همين حيات چند روزه
دنيا خلاصه مىكند، مانند قطرهاى است در دامان صحرا. قطره اگر در دامان صحرا و
بيابان باشد، به سرعت نابود مىشود و از بين مىرود. و يا خودش را ذرهاى مىبيند
كه معلق در فضا و هوا است.
اگر ذره، معلق در هوا و فضا باشد، و پناهگاهى
براى آن نباشد، چون ذره است، از بين مىرود. قرآن كريم شايد به همين مطلب اشاره
داشته باشد كه: ما عندكم ينفد و ما عندالله باق
(59)
آنچه را كه عندكم باشد، يعنى آن چيزى كه نزد شماست و
براى خود مىخواهيد و ارتباطى به عالم ابديت و جهان الوهيت نداشته باشد و اتصالى به
خدا پيدا نكند، چون محدود است، فانى است زايل مىشود و بقاء و دوام ندارد. لذا
ما عندكم ينفد، هر چيزى كه به الله ارتباط پيدا نكند،
سخن باشد و سخنرانى، قلم باشد و قلم زنى، درس باشد و درس خوانى، و هر چه كه از
جوارح و جوانح انسان، و از ظاهر و باطن انسان، صادر بشود و در وجود خودش خلاصه
بشود، و ارتباطى به خدا پيدا نكند علمى كه انجام مىدهد، به خدا ارتباط پيدا نكند،
نابود و تمام مىشود و از بين مىرود. هرچه كم باشد، هم
كم مىشود و هم گم مىشود. هر چه كه ماعندكم شد، يعنى
اصلاً از خدا، جدا و رها شد و ارتباط به خدا نداشت، آن كم
هم كم و ناچيز است و هم به تدريج و به مرور ايام گم مىشود و از بين مىرود و ديگر
اثرى از آن نمىماند.
و ماعندلله باق
اما اگر زبان، قلم، قدم، فكر، ذكر، قلب، روح، عقل و هوش، همه در اختيار خدا باشد،
مرتبط به خدا و عندالله است، يعنى اين زبان در خدمت خدا، قلم در خدمت خدا، قدم در
خدمت خدا، ذكر براى خدا و فكر براى خدااست و حركت كلاً براى خدا مىشود. چون خدا
باقى و ابدى و جاويدان است، آن عمل هم به بركت بقاء خدا، بقاء پيدا مىكند. خدا
باقى بالذات است و تو با آن عمل خدايى، باقى بالعرض مىشوى، مانند قطره در دامن
دريا. چون دريا، عظيم و آسيبناپذير و پايان نيافتنى است، آن قطره هم در دامن دريا
مىماند، اما اگر اين نشده، قطره در دل صحرا است، و با تابش اندك نور خورشيد، چون
كم و ناچيز و جدا از عاصمه دريا است، زود تبخير مىشود و از بين مىرود، يا ذره
معلق در فضا و هوا است كه سريع نابود مىشود.
بنابراين انسان معادشناس و معاد باور، هميشه در
جهان هستى خوشبين است نه بدبين، و از آينده نگرانى و اضطراب و تشويق خاطر ندارد،
بلكه هميشه بتهج است و روحش مملو و سرشار از بهجت و سرور است. اين فائده فردى معاد
باورى است.