جـلسه 24
شرائط منزل تجليه
مسألهاى كه در جنب نفس، با توجه به آيات كتاب خدا و روايات و
اخبار مطرح است، مسئله تجليه يا طهارت ظاهر وجود است.
اگر انسان طالب خير دنيا و آخرت باشد، براى تحقّق آن بايد اين
منزل را طى كند. قواعد اين منزل در اختيار علم فقه و علم حلال و حرام است.
در علم فقه اكثر مسائل بر محور وظايف و مسئوليتهاى عبادى آنان
دور مىزند. در علم حلال و حرام هم اكثر مسائل بر امور اقتصادى و مخصوصا مسئله
خوراك، پوشاك و مسكن انسان دور مىزند.
نفس كه كارگردان تمام اعضا و جوارح و فرمانده تمام عناصر وجودى
انسان است بايد با علم فقه و علم حلال و حرام حالت انقياد پيدا كند، به اين معنا كه
تمام خواستهها، شهوات، غرايض و اميالى كه بر اين تابلو نقش بسته بايد مقيّد به
حدود خدا شود، نفس وقتى حالت انقياد و تسليم در برابر امر پيدا كرد، وارد منطقه
نورانى نماز مىشود، وارد محيط پربركت صيام مىشود، وارد دنياى باعظمت جهاد و شهادت
مىشود، وارد دنياى انفاق و صدقات و حجّ و امر به معروف و نهى از منكر و ساير مسائل
عبادى حق مىشود.
وقتى وارد اين ميدانها شد، تنها كه وارد نمىشود، هر جا برود
تمام تبعاتش را با خودش مىبرد، چون همه اعضا و جوارح انسان براى نفس به منزله
ابزار هستند. وقتى كارفرما براى كارى مىرود، تمام ابزارش را هم دنبال خودش مىبرد.
اگر نفس شيطانى باشد و بخواهد در مجلس گناه شركت كند، ابزارش را هم با خودش مىبرد،
چشم، گوش، زبان، دست، پا و شكم را مىبرد و اگر نخواهد برود هيچ كدامشان نمىروند.
نفس كه نرود تبعاتش هم نمىروند، البته تبعات از خودشان اختيارى ندارند، بلكه همه
تسليم نفس هستند. بايد ديد نفس تسليم چه ناحيهاى است، اگر تسليم ناحيه الهى است،
وقتى به طرف وجود مقدّس دوست حركت مىكند، همه اعضا و جوارح را هم با خودش مىبرد،
وقتى در حالت انقياد و تسليم نسبت به مولا به سر مىبرد، اعضا و جوارح هم به تبع او
در حال انقياد و تسليم عملى نسبت به حق برمىآيند. البته تسليم او تسليم حالى است و
تسليم ساير اعضا و جوارح تسليم عملى، حركتى و فعلى است.
مراحل لقاى انسان
عمده و ريشه مسئله حال است، اگر انسان حال داشته باشد، عبادت
دارد، اگر حال نداشته باشد، عبادت ندارد. در اكثر معارف وارد شده كه عبادت بىعشق،
عبادت بىحال، عبادت بىشناخت، عبادت بىمعرفت، عبادت بدون حال تسليم عبادت نيست.
يك سلسله حركاتى است كه اين حركات ارزش فوقالعاده ندارند. پايه همه اين واقعيّات
هم معرفت است، اين قدر كه انسان بفهمد جز وجود مقدّس، يار ديّارى در اين آفرينش
وجود ندارد. تمام روى وجود را به طرف او برمىگرداند، چون تنها او وجود اصيل است،
بقيّه وجود تَبَعى هستند. آنها هم اكثرا وجودات را وجود تبعى مىبينند، انبيا،
ائمّه، اوليا و عاشقان كه وجودهاى تَبَعى را هم نمىديدند، يك وجود بيشتر نمىديدند
و آن وجود مقدّس حق بود، پس بقيّه را به چه صورت نگاه مىكردند؟ به صورت تجلّى،
تجلّى كه استقلال ندارد، تجلّى منبع مىخواهد و وقتى كه انسان محو در منبع شد،
اصلاً نوبت به تماشاى تجلّى ديگر نمىرسد. نفس اگر به چنين حالت علمى برسد، حال
پيدا مىكند.
اين حال است كه منشأ تمام رشتههاى بندگى است، منشأ گريه، شادى،
انبساط، حركت، فعاليّت، بيدارى، عبادت و نماز با خشوع است، ولى آيا بزرگان و رهروان
اين راه و سالكان اين مسير به همين حدود قانع شدند؟ مگر به حدّ اين عبادات، به حدّ
علم فقه و علم حلال و حرام قانع شدند؟ آنان تمام اين مراحل را پلّه و قدم اول
مىدانند، چون يار بسيار باعظمتى است و به اين راحتىها كسى نمىتواند به او و به
لقاى او برسد.
حجابهاى ظلمانى و نورى در اين مسير بسيار زياد است كه انسان حجاب
به حجاب، منزل به منزل، مرحله به مرحله بايد بگذرد، دفعى هم نمىشود، بلكه انسان
بايد به تدريج حركت كند، پلّه به پلّه منزلها و حجابها را پشت سر بگذارد تا به آن
واقعيّتى كه قرآن اسمش را لقاى انسان گذاشته برسد ؛ يعنى به جايى برسد كه خداوند با
تمام هويّت خدايىاش از انسان راضى شود، انسان هم با تمام هويّت انسانىاش از خدا
راضى شود. مىدانيد كه رسيدن به اين منزل كار سادهاى نيست.
كسى كه توانست به لقاى انسانيت برسد
نمونه افرادى هم كه به اين منزل رسيدهاند تعدادشان خيلى كم است.
تنها يك نفر به اين منزل رسيد. كسى كه از رستنگاه مو تا نوك پايش يك جاى سالم در
پشت و روى بدنش نبود، روبه روى او 72 بدن بىسر و قطعه قطعه روى خاك افتاده، اين
طرفش هم صداى 84 زن و بچه به گوش او برسد.
كشتههاى او هم كشتههاى عادى نيست، بلكه تمامشان غير عادىاند،
عالِم، عادل و موثّق هستند. آن گونه كه در زيارتشان مىخوانيم از اولياى حق هستند،
در زيارتشان مىخوانيم در رأس عارفان تاريخ هستند. زن و بچهاش هم زن و بچه عادى
نيستند، نه خواهرش عادى است و نه دخترش سكينه و نه اين اهل بيت، اهل بيت عادى
نيستند.
كسى كه در امواج انواع بلاها دچار است و در اوج اين بلاها بگويد :
«إلهى، رِضَىً بِقَضائِكَ» به اين وضعى كه الان در آن هستم و دارى مىبينى و براى
خاطر تو هم به اين وضع دچار شدهام، راضىِ راضى هستم و اين رضايت كاشف از رضايت حق
است فردى عادى است؟ از اين رو، وقتى آيه آخر سوره فجر آمد كه :
« يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً
مَرْضِيَّةً »1 ؛ شخصى از پيامبر پرسيد : اين سوره چيست؟ پيامبر فرمود :
اين سوره، «سورة الحسين» است. اصلاً حرف خدا در اين آيه فقط با حسين من است.
تجليه، تقيّد به حلال و حرام
اين منزل، منزل سادهاى نيست، منزل تجليه است كه عبارت باشد از :
علم فقه و علم به حلال و حرام و وادار كردن نفس كه حالت انقياد و تسليم در مقابل
وجود مقدّس دوست پيدا كند و بعد هم همه اعضا و جوارح مقيّد به قيود رساله مرجع
تقليد شوند و همه اعضا و جوارح مقيّد به قيود كتاب حلال و حرام شوند و حتى اين قدر
قيد قوى باشد كه اگر انسان سر سفرهاى قرار گرفت كه خوشمزهتر از آن ديگر نبود، ولى
شبهه داشت كه حلال است يا حرام، واقعا نخورد، حتى بو هم نكشد.
اين قيد چنين قدرتى دارد، قدرتى كه انسان سر سال وقتى حساب
مىكند، مىبيند دويست هزار تومان منفعت كرده، كه چهل هزار تومانش خمس و سهم امام
است، در اين هنگام هيچ معطّل نشود و آن را از مالش دور مىكند، چراكه حق ديگران
است، حق خداست، خدا گفته راضى نيستم اين پول بين پولهايت باشد. اين قدر مقيّد به
حلال و حرام است، اين قدر مقيّد به فقه، نماز اول وقت، وضوى درست، نماز درست، روزه
و حج و جهاد با شرايط است.
مجموع اين علم و عمل و حال را كه با همديگر ايجاد كرد و خودش را
وادار كرد كه به اين منزل برسد، تازه وارد پلّه و قدم اول شده است.
اولياء خدا فقط براى خدا خرج مىشوند
بعضىها بيخود از خودشان گلايه نمىكردند و راست مىگفتند كه :
هفت شهر عشق را عطار گشت
|
ما هنوز اندر خم يك كوچهايم
|
بيخود گلايه نمىكردند و آنها تمام آرامى روحشان مال اين بود كه
پايين نبودند، از اوج قلّه عرفان الهى و انسانى همه چيز را تماشا مىكردند. خود به
خود عمقبين بودند و به دليل عمقبينىشان هميشه در حال رضايت بودند و اصلاً
دهانشان هم باز نمىشد.
اگر دهانشان باز مىشد، حرف زدنشان مطابق با قرآن بود، اگر درِ
مغازه نانوايى هم مىرفتند، فقط يك بار مىگفتند : آقا يك نان به ما بده و ديگر بار
دوم حرف نمىزدند و مىگفتند كه بيشتر از اين اجازه نداريم زبان را خرج شكم كنيم.
مقيّد و مراقب بودند، مُحاسب بودند، چشمشان را يك لحظه بيخودى صرف
نگاه كردن نمىكردند، چشم كار مىكرد، اما درست كار مىكرد. اجازه نمىدادند كه
قلبشان براى كسى بتپد، اما فقط براى يك نفر قلبشان مىزد، آن هم فقط حضرت حق بود.
مىفهميدند كه تمام وجود و بدن ما پر از خون است، اين خونهاى ما كه از گلبولهاى
قرمز تشكيل شده و بسيار زياد هم هست، تا آن جا كه مىگويند اگر گلبولها را
دربياورند و روى هم بچينند، ستونى به طول 357 هزار كيلومتر مىشود، هر يك دانه
گلبول خون را كه در بياورند و زير قوىترين ميكرسكوپ بگذارند، مىبينيد كه تمام
گلبولهاى خون بدن انسانها يك جور است، ـ برخلاف حيوانات كه يك جور نيست ـ تمام به
شكل «اللّه» است.
غير از خدا چه كسى در ما هست، در عالَم چه كسى هست، بقيّه كه
هستند، بقيّه چه هستند؟ دل براى چه كسى بتپد؟ آنها با محاسبه زندگى مىكردند. اگر
وقت ازدواج مىشد، بر فرض اگر دنبال زيباترين دختر شهرشان مىرفتند و پدر و مادر
دختر جواب رد مىداد، به خدا همان جا مىگفتند، الحمد للّه رب العالمين و بيرون
مىآمدند. بىخيال اين حرفها و مسائل بيخود پايين زمينىِ مادى بودند. آخرش اين است
كه در شهر يك نفر به اينها دختر نمىداد.
قرآن مىگويد :
«وَ لْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ نِكَاحاً ...»2.و
كسانى كه [ وسيله ] ازدواجى نمىيابند بايد پاكدامنى پيشه كنند.
به نفسشان مىگفتند : حالا كه كسى حاضر نشد به تو دختر بدهد تا
جواب شهوتت را بدهى، اين شهوت را براى خدا حبس كن و حبس مىكردند تا بميرند. اصلاً
در اين بازىها نبودند.
اين قدم، پرده و منزل اول است. جدّى جدّى هم نمىتوان گفت كه
تعدادى از ما چنين است. هر كسى خودش در خودش فكر كند كه آيا به همين منزل اول رسيده
؛ يعنى علم فقه را پيدا كرده، علم رساله را كه ياد گرفتن يك مسئله واجب شرعى مساوى
با دوازده هزار ختم قرآن است، ياد گرفته و بعد هم به آن عمل كرده يا نه؟ در مسئله
حلال و حرام چه مىكند؟ در مسئله لقمه حرام چه مىكند؟ اولياى الهى اگر حلالِ حلال
هم به دست مىآوردند، همان را به اندازه ضرورت و اكتفا استفاده مىكردند. خيال
نكنيد كه اگر به حلال مىرسيدند، مست مىكردند، خوشحال مىشدند، حال و زندگىشان
عوض مىشد؟!
فقه، زيربناى سلامت عبادات
اين منزل تجليه است كه عهدهدار اين منزل علم فقه و علم حلال و
حرام است. فقه زيربناى سلامت عبادات است. اگر جايى از وضوى انسان اشكال داشته باشد،
تا آخر عمرش هم دنبالش را نگيرد، همه نمازهايش باطل است و وقتى هم كه وضويش درست
باشد، نمازش درست باشد. يك لقمه حرام كه بخورد، خدا مىفرمايد نمازت را بخوان، اما
تا آثار اين لقمه در بدن تو هست، نگاه به تو نمىكنم، هيچ معشوقى هم به اندازه حق
ناز ندارد، خيلى ناز دارد. مىگويد : با لقمه حرام پيش من نيا، با چشم نجس پيش من
نيا، با زبان نجس پيش من نيا، با لباس غصبى پيش من نيا، با ريش تراشيده پيش من نيا،
با قلب مغرور پيش من نيا، با ريا پيش من نيا، با عُجب پيش من نيا، با كبر پيش من
نيا. اميرالمؤمنين اعلام هم مىكند وقتى مىرفت اعلام مىكرد : «اللهُمَّ إنّى
أسألُكَ سُؤالَ خاضعٍ مُتَذَلّلٍ خاشِعٍ»3 ؛ مولاى من! حبيب من! آن طور
كه خودت خواستى آمدم.
غمزه محبوب
تمام غزليّاتى كه عرفا در كتابهايشان دارند، صحبت ناز و ابرو و
مو و غمزه و اين حرفهاست. برويد معانىاش را ببينيد كه چيست. اين غمزه الهى است.
چه غمزهاى دارد؟ او خيلى ناز مىكند و هر كس مىخواهد به او برسد بايد نازش را
بخرد، بدون معامله با ناز محبوب به محبوب نمىتوان رسيد، بايد نازش را خريد، از اين
رو، وقتى مىگويد بيا، به گنهكار عادى و معمولى نمىگويد، بلكه به پيغمبر مىگويد
: به او بگو توبه كن و بيا ؛ يعنى خودت را پاك كن، چراكه من در قرآن هم گفتهام :
«وَ الطَّيَّبَاتُ لِلطَّيَّبِينَ»4 ؛ منِ خوشگِل مال تو خوشگِل، اگر
تو خودت را خوشگِل كنى من مال تو، تو هم مال من : «الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ»5
؛ بدگِلها مال بدگِل. ابليس بدگِل و زشت است. بدگِلها هم مال ابليس، اما زيباها
مال من، خوشگِلها مال من. گاهى كه جبرئيل مىخواست پيش پيغمبر بيايد، خدا
مىفرمود : به حبيب من بگو كه سلام مرا به بلال برساند. به او بگو كه بهشت زيباى من
مشتاق جمال زيباى توست : «وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيَّبِينَ» و «الْخَبِيثاتُ
لِلْخَبِيثِينَ».
اين منزل كه ملاحظه كرديد ريشه قرآنى دارد، ريشه فقهى دارد، ريشه
حلال و حرامى دارد، حرف غير نيست، حرف خارج هم نيست، مسائل هم مسائل التقاطى نيست.
«خالصنا» خدا حرف زده، مىخواهى بيايى با اين شرايط بيا، اين منزل اول.
منزل تخليه
منزل دوم منزل تخليه است. تخليه بسيار منزل مهمى است. انسان وارد
منزل اول كه شد، حلال و حرام را كه ياد گرفت، فقه را كه ياد گرفت، تمام اعضا و
جوارحش وارد عبادت كه شد، تمام بزرگان دين ما گفتهاند كه اين طهارت ظاهرى است، اين
ظاهر است، هنوز به باطن دست نخورده، باطن را بايد در منزل دوم جويا شد. حالا بايد
بنشينم در خودم بگردم، ببينم كانالهايى كه بايد رحمت حق را بگيرد، آيا باز است يا
بسته. اگر باز است كه تخليه خود به خود صورت گرفته و اگر بسته است، آن آب رحمت
الهى، آن عنايات الهى مىخواهد وارد وجود شود، بايد يك لايروبى حسابى شود. از قلب و
نفس و جان و درون اين لايروبى را بايد انجام داد :
اى خدا اين نهر جان را از هوس
|
شستشو كن شستشو كن شستشو
|
وانگه از درياى عشقت سوى جان
|
جو به جو كن جو به جو كن جو به جو
|
گر نخواهى خود فراموشت شود
|
ياد او كن ياد او كن ياد او
|
بيشتر قناتهاى ايران را مرتب لايروبى مىكنند، چراكه گل و ماسه و
لاى مىگيرد. از مبدأ آب به منتها نمىآيد. ديگر كشاورزى زمينهاى بعد از قنات از
بين مىرود، اما لايروبى مىكنند. يك لايروبى كامل مىخواهد، يك تخليه كامل كه
سراسر وجود از رذايل اخلاقى پاك شود، سراسر وجود از رسوب و لجن بدبوى متعفّنِ ريا،
از لجن متعفّن تكبّر، از لجن متعفّن غرور، از لجن متعفّن بخل، حسد، منيّت و كبر پاك
شود كه دائم واقعا خودم را چنين ببينم : «وأنا عَبْدُكَ الضَّعيفُ الذَّليلُ
الحَقيرُ المِسْكينُ المُسْتَكينُ».
يك لايروبى كامل، چون كسى كه حالت استغنا دارد، چيزى به او
نمىدهند. انسان بايد گدا باشد تا به او عنايت شود، اما اگر لجن توانگرى و عجب و
منيّت و خودنمايى در تمام شريانات وجود پر باشد، عنايت به او نمىرسد، رحمت
نمىرسد. اين منزل دوم است.
منزل تحليه
اما منزل سوم منزل تحليه است كه وقتى آيينه پاك شد و از اين
زنگها و كدورتها لايروبى انجام گرفت، حالا بايد در مقام شكوفا كردن و انعكاس صفات
الهى برخاست. رحم، عاطفه، مروّت، صفا، وفا، جوانمردى، عشق، كرامت، فضيلت، درستى،
پاكى، تواضع، جود و سخا همه بايد در وجود انسان قرار بگيرد. عهدهدار اين دو منزل
علم اخلاق است. رئوس علم اخلاق در قرآن مجيد بيان شده است. به دليل اين واقعيّت
اخلاقى بود كه خدا در قرآن به پيامبرش گفت :
«وَ إِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ »6.و يقيناً تو
بر ملكات و سجاياى اخلاقى عظيمى قرار دارى .
حبيب من! از اخلاق تو چه بگويم، از عالَم اخلاق تو بزرگتر است.
اين قدر اين مرد آراسته و پاك بود.
اين منزل دوم و سوم با معرفت به اصول اخلاقى امكانپذير است.
حالت جذب و انجذاب
حالا كه انسان با طى كردن اين سه منزل حالتى بين او و بين محبوبش
به نام حالت «جذب و انجذاب» شروع به آشكار شدن مىكند، حالا همه دنيا جمع مىشوند
تا انسان را بكشند. انسان پى مىبرد كه گويى خود به خود به طرف كس ديگرى كشيده
مىشود. حالا همه عالم مىخواهند با رساندن خودشان به او، انسان را قانع كنند.
انسان مىبيند كه يك حالت فرار از اين عالم ماده و ظاهر دارد و آهسته آهسته آن
محبتهاى قوى به اين ظواهر مادى و پول و طلا و نقره و مركب و رياست و مقام سرد شده
و يك شعله ديگرى از درون برافروخته شده است. حرارت ديگرى دارد، حال ديگرى دارد،
آهسته آهسته با عنايت خدا اين حال جذبه قوى مىشود، اين انجذاب قدرت پيدا مىكند،
گرم گرم مىشود، مىسوزاند، آن قدر مىسوزاند تا انسان به مقام بىخودى برسد ؛ يعنى
به مقامى برسد كه ديگر خودش هم نسبت به خودش حسّى نداشته باشد و فقط خدا ببيند، هيچ
كس ديگر غير او نمانده است : «لَيْسَ فِى الدَّارَ غَيْرُهُ دَيَّارُ»7.
اين جا ابتداى منزل فناست. فناى آن آتش و حرارت و آن عشق به مولا همه چيز را
سوزانده، تمام محبتهاى قلاّبى را سرد كرده و فقط يك گرمى براى انسان مانده، گرمى
عشق و اين گرمى خودِ انسان را هم كمكم مىسوزاند، يك حالت فنا پيدا مىكند.
منزل فنا و مراحل آن
اين فنا در سه مرحله ظهور مىكند : فناى در افعال، فناى در صفات،
فناى در ذات.
فناى در افعال
اما در فناى در افعال، حال انسان به جايى مىرسد كه تمام حركات
عالم را فقط يك حركت مىبيند و آن «حركت اللّه» است. در ديدن اين حركت اللّه است
كه آن حقيقت «لاَ مؤثِّرَ فِى الوُجودِ إلاَّ اللّهُ، لاحَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ
بِاللّهِ»8 آشكار مىشود. اين جاست كه قوىترين شاهان و سلاطين عالم از
هر پشهاى ضعيفتر هستند. به همين دليل، بيست سال پيش از گوشه قم باكمال قدرت
«كِندى» را مىكوبد، چراكه براى او مثل يك پشه مىماند، در بحبوحه قدرت شاه، شاه را
مردك خطاب مىكند، در بحبوحه قدرت شاه مىگويد : گوشَت را مىگيرم از اين مملكت
بيرون مىكنم. اين مقام فناست.
مقام محو
وقتى تو غير خدا را باقدرت ببينى، مىترسى، وقتى قدرتى غير قدرت
خدا نبينى، ساير خلايق ديگر قدرتى نيستند.
فعلى غير از فعل خدا وجود ندارد، بقيّه مگسوار خودشان را نمايش
مىدهند كه اين مگسها را با يك «اللّه اكبر» فنا و نابود مىكند. اين مقام را
مقام محو مىگويند، فقط محو در ارادة اللّه و فعل اللّه است.
فعلى غير از فعل خدا وجود ندارد، دستى غير از دست خدا وجود ندارد،
قدرتى غير از قدرت خدا وجود ندارد. ديگر آمريكا نمىتواند بگويد كه من قدرت هستم،
چون قدرتى غير از قدرت اللّه نيست، اگر هم بگويد، فانى در افعال وجود حضرت حق
پوشالى بودن اين قدرت را ثابت مىكند و مىخواباند ؛ يعنى قدرت نيست، دروغ مىگويد.
فناى در صفات
اما مرحله بعد فناى در صفات است. ديگران رنگها و شكلها
مىبينند، ديگران قيافهها مىبينند، اما عارف از ذات فرش تا فوق عرش همه را به
صورت يك تابلو و يك آيينه مىبيند كه عكس صفات الهى در آن تجلّى كرده است. اينها
هيچ كدام صفت ندارند، تمام عكس صفات يارند. هر كس هر زيبايىاى كه دارد، تجلّى دورى
از زيبايى وجود مقدّس اوست كه عالم را به صورت آيينه مىبيند :
گيتى و خوبان آن در نظر آيينهاى است
|
ديده نديد اندر آن جز رخ زيباى يار
|
مقام طمس
تمام نقشها فقط نقش اوست، اينها هيچ كدام نقش مستقل نيستند :
يك شبى مجنون به خلوتگاه ناز
|
با خداى خويشتن مىكرد راز
|
كاى خدا نامم تو مجنون كردهاى
|
بهر يك ليلى دلم خون كردهاى
|
اى خدا من كم نِيَم از بتپرست
|
روى امّيدم به درگاه تو هست
|
اى خدا آخر طبيب من كجاست
|
مُردم از حسرت نصيب من كجاست
|
پس خطاب آمد كه اى شوريده حال
|
هر چه مىخواهى در اين درگه بنال
|
كار ليلى نيست اين كار من است
|
روى خوبان عكس رخسار من است
|
از اين قيافهها بيرون بيا، اين خوشگل است، اين متوسط است، اين
درخت قشنگى است، اين درياى باصفايى است، اين كنار درياى خوبى است. از همه اينها
بيرون بيا. سراغ آن چيزى برو كه عكس آن در عالَم افتاده. عالَم آيينه است، خودت را
معطّل آيينه نكن، از آيينه چيزى گيرت نمىآيد، برو آن جمالى را پيدا كن كه عكسش در
اين آيينه افتاده است. در گودال قتلگاه هم مىگفت كه خودِ من هم آيينه بودم :
آينه بشكست و رخ يار ماند
|
اى عجب اين دل شد و دلدار ماند
|
نقش بشد جلوه نقّاش شد
|
سرّ هو اللّه ز من فاش شد
|
اين را مقام طمس مىگويند ؛ يعنى مقامى كه فقط يك زيبايى را
مىتوان ديد، منبع زيبايىها را مىتوان ديد، منبع صفات را ديدن، منبع رنگها را
ديدن كه اين رنگها همه پاك مىشود.
حبيب ابن مظاهر و مسلم بن عوسجه
حبيب بن مظاهر اين مقام را به مسلم بن عوسجه در بازار كوفه متذكر
شد. پرسيد : كجا مىروى؟ گفت : مىخواهم رنگ بخرم و به محاسنم بگذارم. گفت : چند
مرتبه كه شستى پاك مىشود، رنگى آمده در بازار، مىخواهى براى تو بخرم تا به محاسنت
بزنى، رنگى كه ديگر پاك نشود. گفت : بازارِ كجا؟ گفت كربلا برويم، آن جا يك رنگى
هست، به خودت بزن، رنگى كه ديگر پاك نمىشود :
«صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ
اللّهِ صِبْغَةً»9 ؛
[ به يهود و نصارى بگوييد : ]رنگ خدا را [ كه اسلام است ، انتخاب كنيد ]و چه كسى
رنگش نيكوتر از رنگ خداست ؟
عباد من! اين همه دنبال اين رنگ آن رنگ نرويد، چه رنگى بهتر از
رنگ من است؟ اسير رنگ نباشيد.
سه درهم به خدمتكار خانه داد و گفت كه يك گليم بخر تا زير پايمان
بيندازيم، از در حياط بيرون رفت و برگشت، پرسيد : چه رنگى بخرم؟
گفت : پول را به من بده. پول را گرفت.
پرسيد : پس چه كار مىكنى؟
گفت : هيچى، حالا كه پاى رنگ آمده، گليم هم نمىخواهم.
غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود
|
ز هر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد است10 |
اما دلم مىسوزد كه اين مطالب همه خبر از حال ديگران است. اى كاش خود ما هم اين
چنين بوديم، دائم به خانه برويم و كتاب ورق بزنيم و حرفها، حالات و اخلاقيّات
ديگران را باز كنيم و بياوريم و در اين مجالس خالى كنيم و روز مُردنمان هم به ما
بگويند كه پس رنگت كجاست؟ حالت كجاست؟ قيافهات كجاست؟ تو كه با بدن پيش ما
آمدهاى، ما كه از تو بدن نخواستيم، بدنت كه مال گور است، بينداز داخل گور. در دنيا
كه بودى، در قبر شهوت بودى، اين جا هم تا قيامت در اين قبر خاكى باش تا بعداً درِ
آن را باز كنيم ببينيم چه مىشود؟ مىترسم برويم روز چهارم پنجم درِ قبر ما را باز
كنند، از بوى گند بدن و روح ما، حتى حيوانات هم فرار مىكنند، آن ديگر خيلى خطرناك
است.
شب در حال تمام شدن است، مولا جان، سحر نزديك مىشود، محبوب عالَم
: «يا مَحْبُوبَ مَنْ أحَبَّهُ، يا مَقْصُودَ مَنْ أَنَابَ إلَيْهِ». در زيارت حضرت
رضاست نه حرفهاى صوفيّه و درويشان، در زيارت امام هشتم است كه : «يا مَحْبُوبَ
مَنْ أحَبَّهُ، يا مَوصُوفَ مَنْ وَحَّدَهُ، يا مَقْصُودَ مَنْ أَنَابَ إلَيْهِ»11.
فناى در ذات
اما مرحله سوم فنا، فناى در ذات است. فناى در ذات چيست؟ آن جا
مقامى است كه چشم به كلى چشم دل و جان و سر همه از تماشاى غير بسته مىشود. هيچ
غيرى نمىماند، يك مرتبه تمام وجود انسان فريادش بلند مىشود كه : «يا مَنْ هُوَ يا
مَنْ لَيْسَ إلاّ هُو» ؛ اى تو و اى كسى كه غير از تو ديگر وجود ندارد، اين مقام،
مقام محق است، محاق كه شنيدهايد ماه وقتى به كلى پنهان مىشود، ديگر شبهاى آخر
ماه ديده نمىشود، ديگر كار انسان به جايى برسد كه ديده نشود، ديگر ديده نشويم تا
توقّع داشته باشيم كه ديگران به ما سلام كنند، اصلاً ديده نشويم تا توقّع داشته
باشيم كه ديگران تعظيم كنند يا بارك اللّه بگويند. وقتى انسان به منزل فنا رسيد،
آن گاه از مقام بقا سر درمىآورد، از مقام بقا كه مقام «لى مع اللهى» است.
بازگشت فضيل از ظلمت به نور
آن نيمه شب تاريك وقتى از روى بام خانههاى بغداد براى دزديد
مىرفت، در آن فضاى ساكت و هواى آرام صداى ناله شنيد، نشست، ديد كسى نصف شب براى
عبادت بلندشده، نمىدانمكيست؟ چه باحال هم مىخواند :
«أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ
لِذِكْرِ اللّهِ»12.آيا براى اهل ايمان وقت آن نرسيده كه دل هايشان
براى ياد خدا و و قرآنى كه نازل شده نرم و فروتن شود ؟
بندگان من هنوز وقت آشتى شما نشده؟! وقتش چه موقع است، چرا مرا
اين قدر به انتظارتان مىنشانيد؟! چه موقع مىآييد؟! نمىآييد؟! «أَلَمْ يَأْنِ»
نمىآييد؟! برگشت و گفت : مولاى من، با من هستى؟! آمدم، مرا صدا مىزنى؟! آمدم،
برگشت و به خود گفت : از شهر بيرون بروم، نزديك دروازه رسيد، هنوز هوا تاريك بود،
ديد صدا از داخل خرابه مىآيد، خوب گوش داد، ديد قافلهسالارِ قافله تجارتى است كه
مىگويد : تا هوا تاريك است سريع بلند شويد، نمازهايتان را بخوانيد، بارها را
ببنديد، بار كنيد برويم، تا اين حيوان خطرناك، اين دزد بيرون بغداد ممكن است بيايد.
بر سر خود زد.
نزديك خرابه گفت : قافلهسالار مردم را نترسان، كاروانيان را
ناراحت نكن، آن حيوان درندهاى را كه از آن مىترسيديد، امشب افسار كردهام. خدايا
نفس ما افسار مىخواهد، بايد آن را ببندى ما ديگر نمىتوانيم آن را ببنديم، چموش
شده است.
پىنوشتها:
1 . فجر (89) : 27 ـ 28.
2 . نور (24) : 33.
3 . نهج السعادة: 6/152.
4 . نور ( 24 ) : 26 .
5 . نور ( 24 ) : 26 .
6 . قلم (68) : 4.
7 . تفسير آلوسى: 24/93 ذيل : آيه 16 سوره غافر.
8 . الكافى: 5/163 (بغير از لا حول ولا قوّة الاّ باللّه).
9 . بقره (2) : 138.
10 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
11 . بحار الأنوار: 99/56.
12 . حديد (57) : 16.