جـلسه 25
نفس و سختى دل كندن از ظواهر مادى
انسان پيش از اين كه با معارف الهى آشنا شود و به مدرسه پربركت
انبياى خدا، ائمّه و اوليا راه پيدا كند، با تمام وجود با ظواهر عالم سر و كار
دارد. معمولاً لذتهايى كه از ظواهر زندگى دنيا براى انسان پديد مىآيد، قابل لمس
است.
انسان با حس چشم، شامّه، گوش و لامسه كه پوست است و به قول معروف
با اين پنج حسى كه دارد، با ظواهر دنيا رابطه برقرار مىكند و در اين رابطههايى كه
با ظواهر دنيا دارد، لذتهايى هم كسب مىكند. در نتيجه، وابستگى انسان تا پيش از
ارتباط با حقايق، با ظواهر دنيا و به ويژه ظواهر لذتآور بسيار نزديك و سخت است.
حالا مىخواهد اين وابستگى را تبديل كند. وقتى پاى معارف به ميان
آمد، پاى ارتباط با حقيقت عالَم كه خداست به ميان آمد، از طريق پيامبران و دستورات
انبيا، ائمّه و فرهنگ ائمّه و قرآن مجيد، تبديل اين روابط به آن روابط و تحت الشعاع
قرار دادن روابط حسى در سايه روابط معنوى كار بسيار سختى است.
در بدو امر براى تبديل اين روابط به روابط عالىتر و تحت الشعاع
قرار دادن روابط حسى در سايه حكومت روابط معنوى، جان كندن لازم دارد. در بدو امر هم
آن روابط هيچ لذتى ندارند، فقط به تعبير پيغمبر اسلام و اميرالمؤمنين الم دارد، درد
دارد. بدن با خواب رابطهاش بسيار قوى است، لذت هم مىبرد. در اين صورت اگر بخواهد
اين رابطه را در قطعهاى از زمان رها كند، ابتدا بايد با «اللّه اكبر» فجر صادق،
بلند شود، يخ حياط را بشكند، با آب داغ يخ شير را باز كند، وضو بگيرد و به نماز
بايستد. تبديل اين رابطه كار مشكلى است، هيچ لذتى هم ندارد، بسيار هم سختى دارد.
رها كردن رختخواب گرم و شكستن يخ در هواى بيست درجه زير صفر و وضو گرفتن و نماز
خواندن چه عشق و لذتى دارد! جنگ بين نفس و خدا از همين جا شروع مىشود :
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُبِالسُّوءِ ...»1 ؛ انسان حس مىكند كه
وجودش به او مىگويد، بخواب، در هواى سرد كجا مىخواهى بروى؟!
اين يك كار كوچك است، اگر پاى نخوردن در كار بيايد، سختتر است.
عمق عالم به انسان بگويد كه رابطه را از خوردن به نخوردن تبديل كن، نخور و نياشام،
ده دقيقه به ساعت سه بلند شو و بگو نمىخورم، تا ده دقيقه به هشت شب، سر كار هم
برو، آفتاب هم بخور، عرق هم بريز، رنج هم ببر، تشنگى را هم بكش . گرسنگى تو را از
پا درمىآورد، نخور، يخچال پر از ميوه است، جلوى چشمت است، هيچ كس هم در خانه نيست،
نخور، اين چه لذتى دارد؟ بسيار هم سخت و دردناك است، واقعا هم درد دارد. امروز در
نماز جمعه شخصى مىگفت كه از ساعت سه صبح تا هشت شب در اين هواى گرم روزه را كه
گرفتيد، گفتى نماز جمعه هم بيا كه آمديم، الان هم كه مغز ما نزديك است بجوشد در
آفتاب وسط خيابان، اما اگر خودت جاى ما بودى، نه در نماز جمعه شركت مىكردى، نه
روزه مىگرفتى، لذتى ندارد.
لذتبخش شدن عبادات و دورى از ظواهر مادى
تبديل اين رابطه بسيار رنج دارد، تا چه موقع؟ تا وقتى كه روابط ما
با ظواهر لذتآور بر اثر تكرار و تنيدن آن روابط معنوى قوى شود. وقتى قوى شد، تمام
لذتهاى ظاهرى است، اما شدّت رابطه معنوى انگار جسم ما را كرخ كرده است. آب
مىخوريم، عادى است، غذا را مىخوريم، عادى است، به سفره رنگين كه چشم ما مىافتد،
حال ما به هم مىخورد، لباس كه مىخواهيم بخريم، هيچ جورى وادار نمىشويم، بهترين
پارچه را بخريم، مىگوييم بدن ما مگر چه قدر مىارزد؟ مىخواهم چه كار؟ چه قدر مگر
بايد به صورتم، به سرم، به مويم، به لباسم، به كفشم، به كلاهم اهميّت بدهم،
مىخواهم چه كار؟ وقتى روابط معنوى با تكرار عمل تنيده شد، از آن طرف هم با تنيده
شدن روابط و تكرار عمل قرآن مىفرمايد :
/p>
«لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا»2 ؛ دائم از عالم
معنا در به روى تو باز مىكنم. دائم احساس تو جور ديگرى مىشود، حال ديگرى پيدا
مىكنى، شوق ديگر پيدا مىكنى، آن گاه به جايى مىرسى كه نه از ترس من، ترسى ديگر
وجود ندارد، قرآن مىگويد : فقط از عشق من تا آخر عمرت اشك مىريزى :
«أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ»3.به خاطر
غصه و اندوه از ديدگانشان اشك مىريخت.
از شدّت شوق و عشق اين دو چشمش را مانند دو چشمه آب اشك
مىجوشاند، خيلى لذت دارد. گريه مىكند و لذت مىبرد. آن جا ديگر بحث عذاب خدا مطرح
نيست، اگر كسى عذاب خدا را بگويد، داد مستمعش درمىآيد، فرياد مىكشد كه چه
مىگويى؟ من به نهايتى رسيدهام كه در آن جا غير از رحمت و عشق و محبّت و عاطفه هيچ
چيز ديگرى نمىبينم. مىبينم كه آغوش مولايم دائم باز است، اصلاً عذابى در آن جا
وجود ندارد، پس تو چرا اين قدر گريه مىكنى؟ مىگويد : از شدّت وصل و شوق است.
عاشقى كه به مقام وصل رسيده بود
در كتابها نوشتهاند كه عاشقى به مقام اتصال رسيده بود، ديگر
گريهاش قطع نمىشد، مگر اين كه سرش را گرم مىكردند والاّ تا از سرگرمى درمىآمد،
گريه مىكرد، به او گفتند : ناشكرى نكن تو كه به مقام وصل رسيدهاى. گفت : آخر چه
برايتان بگويم، آتش وصل داغتر از آتش هجران است. شدّت وصل با درد هجر قابل مقايسه
نيست، اما تكرار لازم دارد، تكرار بامعرفت هم لازم دارد، تكرار با بينايى هم لازم
دارد. با اين نوع عباداتى كه بعضىها داريم، رشته تنيده نمىشود، بلكه همان نخ نازك
است. البته جهنّم نمىرويم، ولى به آن مقامات عالى هم كه مىتوانيم برسيم،
نمىرسيم. ما هستيم و همين طبقه اول بهشت يك باغى به ما بدهند و بگويند : برو، در
دنيا هم با محسوسات دلت خوش بوده، همين جا هم با چهار درخت سيب و گلابى و دو چشمه
خوش باش.
اميرالمؤمنين عليه السلام و حالت انتظار
انسان در همان جا هم خوش است، اما اگر همه بهشت را به
اميرالمؤمنين بدهند، باز حالت انتظار دارد. ما هشت بهشت بيشتر نداريم. در دنيا هم
در قرآن گفته بوديم همه را هم به تو داديم، ديگر منتظر چه هستى؟ آن جا دادش
درمىآيد كه من منتظر خودت هستم. در دنيا هم همين است، چون اينها در دنيا هم همين
طور بودهاند، در دنيا لذّتشان ديگر اتصال به لباس و خوراك و سفره و خوابيدن و زير
سايه نشستن نبود، آن جا هم لذتشان به درخت و سيب و گلابى و چشمه و نهر آب زير پا
نيست. قرآن هم مىگويد :
«وَرِضْوَ نٌ مَّنَ اللّهِ أَكْبَرُ»4
؛
و همچنين خشنودى و رضايتى از سوى خدا [ كه از همه آن نعمت ها ]بزرگتر است .
تا ببينى كه ما اين جا از چه چيزى لذت مىبرديم كه در كنار آن
لذتهاى حسى رابطه عبادتى هم با خدا داشتهايم. آخرش معلوم مىشود كه اين رابطه هم
به دليل ترس از عذاب بوده، براى او نماز مىخوانديم، روزه مىگرفتيم، جهاد مىرفتيم
به شوق رسيدن به بهشت. روز قيامت مىگويند كه تو را جهنّم نمىبريم، چون ما را
عبادت كردى، تو را جهنّم نمىبريم، آخرش هم عبادت به جسم برگشت و كارى به عمق وجود
نداشته، مىترسيدم مرا به جهنّم ببرند، آتش هم مرا مىسوزاند، دردم مىآيد اما خوشم
مىآيد مرا به بهشت ببرند سيب و گلابى بخورم، لذّت مىبرم. تمام نمازها و روزهها
را در قيامت محاسبه مىكنند. همه را به بدن برمىگردانند، مىگويند : تو را
نمىسوزانيم، اين جا تا خدا هست، آبى و درختى هست، بفرماييد :
«جَنَّاتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا
الاْءَنْهَارُ»5 ؛
بهشتهايى است كه از زيرِ [ درختانِ ] آن نهرها جارى است .
اين قدر رابطه بدن با لذايذ و محسوسات قوى است و كندن اين بدن از
اين لذايذ كار زيادى دارد. گاهى رابطه هم قطع نمىشود و روز قيامت هم همين رابطه به
صورت درختان بهشت و نهرهاى آب تجلّى مىكند. مىگويند : بفرماييد، اما واقعا عدهاى
در تاريخ بودند كه مىگفتند نه دنيا، نه عقبى، فقط مولا، همين، اينها ديگر در اوج
لذتخواهى مثبت قرار داشتند، واقعا تن را رها كرده بودند تا پيراهن نخواهند، نه
اينكه پيراهن نمىپوشيدند، نه، تمام روابط حسى تحتالشعاع روابط معنوىبود.
جان در دست بارى تعالى
اميرالمؤمنين مىفرمايد : خودِ خدا جلوى جان ما را گرفته كه از
اين بدن بيرون نيايد. امضا كرده كه من 63 سال بمانم. امضاى او نمىگذارد بميرم
والاّ اگر امضايش را بردارد، همين الآن روحم پرواز مىكند، نمىمانم. اين قدر رابطه
قوى است كه روح مىخواهد برود، ولى چرا نمىرود، براى اين كه خدا امضا كرده كه على
63 سال بماند. همين امضا باعث شده كه روح در بدن بماند. اصلاً اتصالى به بدن ندارد
فقط دست خدا روى روح است كه همين جا باش تا به وقتش تو را ببرم :
«وَلَوْلاَ أَن كَتَبَ اللّهُ عَلَيْهِمُ»6.اگر
خدا فرمان ترك وطن را بر آنان لازم و مقرّر نكرده بود .
اگر آن وقت معيّنى كه بر علم خدا گذشته كه چند سال بايد اين جا
بمانيم، نبود : «لَمْ تَسْتَقِرَّ أرْواحُهُمْ فى أجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ
أبَدا»7 ؛ يك چشم به هم زدن مرغ جان ما در اين قفس خاكى نمىماند، اما
همين كه دقيقه امضاى خدا برسد، مىرود.
اوصاف عاشقان از ديدگاه امام على عليه السلام
شخصى نزد اميرالمؤمنين آمد و گفت : آقا جان عاشقان خدا چه كسانى
هستند؟ امام اين آيه كوتاه قرآن را خواند :
«إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم
مُّحْسِنُونَ »8.بىترديد خدا با كسانى است كه پرهيزكارى پيشه كردهاند
و آنان كه [ واقعاً ]نيكوكارند .
و سپس فرمود : «فَلَمْ يَقْنَعْ همَّامُ بِذلِكَ القَولِ حتّى
عَزَمَ عَلَيْهِ»9 پرسيد : على جان من نمىتوانم قانع شوم، درباره
عاشقان حق آن چه را در دل دارى، بيرون بريز : «فَتَثاقَلَ عليه السلام عَنْ
جَوابِهِ» ؛ فرمود : سؤالكننده، عزيز دلم، برادرم بيشتر از اين از من نخواه براى
تو حرف بزنم، همين يك آيه را بخوان، ببين، بفهم و برو.
گفت : من نمىروم، بگو.
اميرالمؤمنين هم فرمود : عاشقان خدا حدود نود علامت دارند، سپس
شروع كرد به شمردن، به علامت نود كه رسيد ـ شايد هم بيشتر بوده ـ خدا امضايش را از
روى روح اين عاشق سؤالكننده برداشت، نعرهاى زد و جان داد.
شخصى گفت : على جان به گونهاى حرف مىزدى كه نميرد، تو او را
كُشتى. فرمود : نه، من او را نكشتم، امضاى خدا روى روح او تا اين دقيقه بود، اين
امضا به واسطه زبان من برداشته شد، ديگر روح در اين قفس نمىتوانست بماند، شكست و
رفت.
خودش مىگفت : «و اللّهُ لاَءبْنُ أبى طالِبٍ آنَسُ بِالمَوتِ
مِنَ الطِّفلِ»10 ؛ واللّه قسم براى در آغوش گرفتن مرگ، پسر ابىطالب
از طفلى كه گرسنه است و سينه مادر را به دهان مىگذارد، عاشقتر است و براى او
لذيذتر است.
«الدُّنيا سِجْنُ المؤمِنِ»11، ما در اين جا زندانى
هستيم، خودِ دنيا يك زندان است، بدن يك زندان است، خوراكىها يك زندان است،
پوشاكىها يك زندان است.
در بازار دو پيراهن خريد، يكى پنج هزار و ديگرى سه هزار دو نفرشان
هم پيراهن نداشتند، نه خودش و نه قنبرش. آمدند پشت بازار، خرابهاى بود، پيراهن پنج
هزارى را به قنبر داد، سه هزارى را خودش برداشت، قنبر گفت : آقا جان آخر شما رئيس
جمهور مملكت هستيد، اين پيراهن پنج هزارى را شما بپوشيد. گفت : قنبر از بدن لذتى
نمىبرم، بيخودى بپوشم كه چه، تو حالا جوان هستى، غير از من هستى، تو از پارچه خوشت
مىآيد، بپوش :
تو ذوق لعل خوبان را چه دانى
|
تو شور اين نمكدان را چه دانى
|
تو را با اطلس و مخمل بود كار
|
قماش گلعُذاران را چه دانى12 |
مؤمنان خواب ندارند
شب است، چهار ميليارد جمعيّت روى اين كرهئ زمين است، همه تا ده يا
يازده شب تا هشت صبح مىخوابند لذت هم مىبرند، اما عدهاى هستند كه چهار دفعه تا
ساعت دوازده از خواب بيدار مىشوند تا ببينند كه مهمانى چه موقع است؟ آقا چه موقع
منتظر ماست؟ جانمازش حاضر است، آب هم حاضر است. خودِ خدا هم مىگويد نمىخوابد،
نمىتواند، بيرون مىآيد.
عذاب فراق بدتر از عذاب آتش است
نگاهى به اين عالَم مىكند :
«الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِيَاماً وَقُعُودًا وَعَلَى
جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّمَاوَ تِ وَالاْءَرْضِ رَبَّنَا مَا
خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ »13.آنان
كه همواره خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو آرميده ياد مىكنند ، و پيوسته در
آفرينش آسمانها و زمين مىانديشند ، [ و از عمق قلب همراه با زبان مىگويند :
]پروردگارا ! اين [ جهان با عظمت ] را بيهوده نيافريدى ، تو از هر عيب و نقصى منزّه
و پاكى ؛ پس ما را از عذاب آتش نگاهدار .
عذاب نار، يعنى جهنّم، جهنّم كه مال بدنىهاست، مال ماست، ما از
عذاب جهنّم مىترسيم، دردمان مىآيد، آن عذاب نارى كه مىگويد، عذاب نار فراق است،
نه عذاب نار عذاب. اصلاً آنها عذاب نيستند.
على عليه السلام و وعده خداوند
واقعا على نمىدانست قيامتش در چه حال است كه از همين جهنّم ظاهر
مىترسيد و گريه مىكرد؟! اميرالمؤمنين 24 يا 25 ساله بود كه اين آيه نازل شد، براى
على و زهرا هم نازل شد. اين آيه در سوره دهر است، همه هم نوشتهاند، اعم از شيعه و
سنّى . چه شده است؟ گفتند : ما از برپا شدن روز قيامت و عذاب مىترسيم. بلافاصله هم
خدا به پيامبرش آيه فرستاد و گفت : همين حالا بلند شو برو خانه على و زهرا به هر دو
بگو، به حسن و حسينشان هم بگو كه :
«فَوَقَاهُمُ اللّهُ شَرَّ ذَلِكَ الْيَوْمِ»14.پس
خدا نگهدار آنان از آسيب و گزند آن روز است.
من از الان به شما امضا مىدهم كه قيامت هر شرّ و رنج و عذابى
داشته باشد، اصلاً متوجه شما نيست ؛ يعنى على به خدا اطمينان نداشت؟! به حرف خدا هم
اطمينان نداشت كه 63 سال اشك ريخت و گفت كه از ترس عذاب آتش اشك مىريزم، مگر
اطمينان نداشت؟! ايشان را كه خدا كه در23 يا 24 سالگى گفت : «فَوَقَاهُمُ اللّهُ
شَرَّ ذَلِكَ الْيَوْمِ»15، عذابت نمىكنم، اين عذاب چه عذابى است؟ عذاب
فراق است، اما ما تا آخر عمر بايد از ترس آن آتشها، مارها، عقربها، اگر فراهم
كرده باشيم، بترسيم، گريه ما آنها را خاموش مىكند، چون در روايات هم هست كه اشك
چشم گنهكار : «يُطْفِىُءُ النّارَ» ؛ آتش جهنّم را خاموش مىكند، اما آنها دلشان
گريه مىكرد، آنها آتش فراق را خاموش مىكردند، حجابها كنار مىرفت، بُعدها،
دورىها تا به مقام وصل مىرسيدند.
آتش وصل از آتش فراق شديدتر است
معلوم است كه آتش وصل از آتش فراغ شديدتر است. پدر و مادر سه يا
چهار ماه است در خانه نشستهاند، نامه مىآيد، قانع نمىشوند، عكسش را مىفرستد،
قانع نمىشوند. بعد از چهار ماه كه مىآيد، بايد خوشحال باشند، اما تا در را باز
مىكنند و بچه را مىبينند، چنان دو نفرى گريه مىكنند كه نپرس . اين گريه چه
گريهاى است؟ بيش از آن وقتى كه بچه نبود، گريه مىكنند. اين آتش وصل است. آتش وصل
دردش از آتش فراق بيشتر است، اما اينها كه مىگوييم، اگر برسيم و بچشيم چه مىشود،
حرفش كه چيزى نيست، اگر برسيم و بچشيم كه مىشود :
اگر لذتِ ترك لذت بدانى
|
دگر شهوت نفس لذت نخوانى16 |
مؤمن از لذت بردن در دنيا خجالت مىكشد
شخصى بود كه سر سفره غذا، وقتى غذاى گرم پيش او مىگذاشتند، بدون
اين كه كسى ببيند، يك نصف استكان آب سرد، در حدّى كه غذا را از مزه بيندازد، داخل
غذا مىريخت. ظاهرا يكى از افرادمان از او سؤال كرد كه چه كار مىكنى؟ خيلى مختصر
جواب داد : محاسنم را نمىبينى كه سفيد شده است؟ گفت : چرا. گفت از خدا خجالت
مىكشم از دنيا لذت ببرم.
همين، از خدا خجالت مىكشم، آن وقت انسان شكمپرستهايى را
مىبيند كه با اين كه يخچالهايشان از همه چيز پر است، باز هم به خدا، پيغمبر،
قرآن، دين، انسانيّت، فحش مىدهند. بدن كجا؟ روح كجا؟ لذت دنيا كجا؟ لذت آخرت كجا؟
نمىدانم، خيلى چيزها هست كه بايد بدانيم، بايد بشنويم، اما مجلس
تمام شد و عمر به آخر رسيد، ما هنوز اندر پى وصف تو ماندهايم، مگر مىتوان با سى
يا چهل شب حرف تو را زد. تو مطلق هستى، بىنهايت هستى، يك زبانى به پهناى همه عالم
مىخواهد كه حرف تو را بزند، خيلى چيزها را مىخواهم برايتان بگويم، خيلى چيزها را
گاهى شبها مىگذارم و مىگويم بماند براى شبى ديگر، براى وقتى ديگر. گاهى به نظرم
مىآيد كه اصلاً نگويم، سكوت كنم، ظرفيتهاى ما مختلف است، همه يك جور برداشت
نداريم، همه يك جور نمىگيريم، گاهى حرفها ممكن است باعث ايراد شود.
امام صادق عليه السلام مىفرمود : خيلى با دقت حرف بزنيد، گاهى
حرفهاى ما را هم نزنيد، چون مردم تحمّلش را ندارند، گاهى بيش از گفتن بعضى از
مسائل كلاس لازم است.
ما زيارت جامعه كبيره را مىخوانيم بخوانيم، امام هادى صاف گفته،
ما هم صاف بايد مىرفتيم و مىخوانديم، اما امام با آن همه عظمتش ترسيده كه به ما
بگويد برو جامعه را بخوان. اول گفته صد بار «اللّه اكبر» بگو تا عظمت خدا در تو
تجلّى كند تا اگر زيارت را خواندى، باورت شود، اگر از كمظرفيتى ما نمىترسيدند كه
صد بار تكبير نمىخواست، همين جورى امام مىگفت كه برو بخوان، اما صد مرتبه «اللّه
اكبر» بگو تا خدا در تو تجلّى كند تا خدا را كه فهميدى، آن وقت بفهمى كه اين على و
فاطمه و حسن و حسين، آفريده اين خداى بزرگتر از هر چيزى است. گاهى هم ممكن است
مطلبى گفته شود كه عين قرآن است، اما ذهن مستمع نتواند بگيرد، ممكن است تحمّل هم
نكند و تهمت هم بزند، حالا يك رشتهاش را بگوييم عيبى ندارد، روى همين خط مىخواهيم
بگوييم :
اگر لذتِ ترك لذت بدانى
|
دگر شهوت نفس لذت نخوانى17 |
نه اين كه بگويند نخوريد، نپوشيد و كار نكنيد. آن كه حرام است، خوردن واجب است،
پوشيدن واجب است، كار كردن واجب است. پيغمبر دست كارگر را بوسيد، آدم كار مىكند،
اما اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايد : «قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةُ»18
؛ كار و خانه و دار و درخت دنيا و اينها هيچ باعث نشاط او نمىشود، چون ديگر مال
اين جا نيست، مال جاى ديگرى است. اين جا دائم احساس غربت مىكند، مىخواهند او را
ببرند، اين طرف و آن طرف مىرود، در خودش نيست، اين جا نيست، جاى ديگرى است، طور
ديگرى است، و بالاترين خطّى كه مىتواند به ما كمك بدهد و ما را در خطّ اتصال
بيندازد، اول نماز نيست، روزه نيست، حجّ و جهاد نيست، اولين عاملى كه مىتواند ما
را يكپارچه از نظر روانى تبديل به روابط الهى كند، فقط و فقط ترك گناه است، تا
گناه نرود، رابطهها تبديل نمىشود، تا ميل به گناه هست و نفس حالت امّاره دارد،
«مَا رَحِمَ رَبَّى» نمىتواند جلو بيايد، اين «رَحِمَ رَبَّى» مىخواهد جلو بيايد،
اما بايد جايش را باز كنيم، جايش هم با ترك گناه باز مىشود، خوب هم باز مىشود.
حكايت طلبه شاهرودى
آن مرد بزرگ و عالِم در يكى از بخشهاى پر جمعيّت شاهرود از دنيا
رفت. خوب هم بود، بسيار خوب بود. ازدواج مردم، قبالههاى مردم، مشكلات مردم،
سختىهاى مردم همه به دست او حل مىشد. خوب هم پول به او مىدادند، سهم امام، ردّ
مظالم، زكات، خيلى هم دقيق خرج مىكرد. خودش هم از اين پول نمىخورد. يك تكّه زمين
داشت، آن را مىكاشت و مىفروخت و مىخورد. از دنيا رفت.
يك پسرى دارد، 25 يا 26 ساله كه يك كلمه درس نخوانده پدر او را
فرستاده براى درس، ولى دائم رفته در آن شهرى كه درس طلبگى مىخواندند، خورده و
خوابيده و باغ رفته و كنار چشمه رفته و ... اصلاً درس نخوانده، حالا كه پدر مريض
شده، برگشته است.
پدرش مُرد، عبا و عمّامه هم روى سرش است. بعد از دفن پدر تمام
جمعيّت او را جلو انداختند يا در محراب پدر آوردند به او اقتدا كردند، داشت نماز
مىخواند، گفت : من هستم كه اين همه جمعيّت پشت سر من نماز مىخوانند! من كه سواد
ندارم، درس هم كه نخواندهام، اما چه مقام جالبى پيدا كردهام. خوب مردم محكوم
شخصيّت من شدهاند، چه نمازى دارند پشت سر من مىخوانند! مردم هم بيشتر دهاتى، درس
نخوانده، روى اين حساب كه پدر ايمانش را به پسر منتقل كرده، او را جلو انداختند. دو
سه سال پيشنماز بود، پول خوبى هم گيرش آمد، از سهم امام و زكات و خمس، خوب هم
خورد، پولها را مىگرفت، مىآورد بهترين گوشتها و عسلها و كبابها را درست
مىكرد و مىخورد. خوب خورده بود، لباسهاى خوبى هم پوشيده بود، خوب هم به زن و
بچهاش خورانيده بود، آقايىِ خوبى هم كرده بود.
يك روز جمعه ديد تا بيرون مسجد پشت سر او اقتدا كردهاند، در نماز
دوم، سلام نماز را كه داد، برگشت به خودش گفت : شيخ! تا چه موقع زنده هستى؟ بعد كه
مُردى نمىتوانى بگويى خدا و انبيا و ائمّه دروغ گفتهاند كه قيامت برپا مىشود.
دروغگو خودت هستى، آنها راست گفتهاند. قيامت هست هر كس بگويد قيامت نيست، دروغ
مىگويد. بعد از اين كه قيامت شد و دادگاه براى تو تشكيل دادند، جواب خدا را چه
مىخواهى بدهى؟
اين جا نقطه مبارزه است و نقطه تبديل رابطههاى محسوس نفسى با
ابزارهايش، يعنى چشم و گوش و پوست و زبان با پروردگار عالَم است.
بلند شد و گفت : به حقيقت حق يك نفر از شما از مسجد نرود بايستيد
مىخواهم منبر بروم. به منبر رفت و گفت : سواد ندارم، تربيت هم ندارم، ادب هم
ندارم، ايمان هم ندارم، اين سه ساله هم به شما دروغ گفتهام، هر چه هم مسئله از من
پرسيدهايد عوضى جوابتان را دادهام، پولهاى سهم امام و زكاتى هم كه دادهايد، همه
را خوردهام، يك فكرى به حال خودتان بكنيد. به قدرى متديّنهاى آن بخش عصبانى شدند
كه او را از منبر پايين كشيدند و خوب زدند. در صورتش آب دهان انداختند، پست فطرت،
خائن، بىتربيت گفتند. ديگر حال خانه رفتن نداشت، لباسها پاره شده بود، كتك خورده
بود، آب دهان زيادى به روى او پاشيده بودند. پول هم ندارد، مردم كه رفتند، از مسجد
بيرون آمد با پاى پياده از شاهرود هشتاد فرسخ شبانهروز با خوردن علف بيابان به
تهران آمد.
وقتى وارد تهران شد، گفت: مولاى من! من به خاطر تو كتك كه خوردم،
آبرويم كه رفت، از زن و بچهام هم كه دست كشيدم، هيچى هم كه ندارم، الان تهران كجا
بروم، به چه كسى دردم را بگويم؟ اگر هم برگشتهام، به تو برگشتهام، به كس ديگرى كه
برنگشتهام.
همين طور كه سرگردان بود، طرفهاى خيابان رى و حدود ميدانهاى
اعدام سابق آقايى به او رسيد و گفت : چه زمانى از شاهرود آمدى؟ گفت : الان. جايت
كجاست؟ گفت : جا ندارم. گفت : روبه روى امامزاده سيد نصرالدين مدرسهاى هست، همين
الان داخل مدرسه برو، آقايى عالِم در آن جا هست كه درس خوانده، اسمش آقا ميرزا حسن
كرمانشاهى است، به ميرزا حسن بگو كه حجره شماره شانزده خالى است، آن را به تو بدهد
و به او هم بگو كه كتاب المنطق را به تو درس بدهد.
گفت : چَشم، وارد مدرسه شد، پرسيد : آقا ميرزا حسن كرمانشاهى
كيست؟
اين عالِم بزرگ الهى، عرفانى و اسلامى كه نامش هم در كتابها زياد
است، فيلسوف و عارف بزرگى بود، حكيم هم بود، گفت : آقا جان من هستم.
گفت : حجره شماره شانزده را به من بده و المنطق را هم به من درس
بده. المنطق كتاب كلاس اول طلبههاست.
ميرزا حسن فلسفه و فقه مىگويد، سابقه نداشته المنطق بگويد. مثل
اين است كه بيايند به استاد دانشگاه بگويند كه آقا بيا آب بابا ياد مردم بده. خواهد
گفت فنّ من نيست، شما از من علوم مهم را بخواهيد، فيزيك اتمى بگويم، آخر من بيايم
سر كلاس اول، آب بابا بگويم، عمرم حرام مىشود، ولى تا به او گفت كه به من المنطق
درس بده، ميرزا حسن گفت : چَشم، فردا صبح بيا هر روز يك ساعت براى تو منطق بگويم.
گفت : چنان تسليم اين طلبه شدم كه چند روز المنطق را درس دادم.
يك روز اين طلبه به ميرزا حسن گفت : آقا چرا دو روز است، درس را
مطالعه نمىكنى و مىآيى؟ گفت : چه مىگويى آقا جان؟
گفت : چرا درس را مطالعه نمىكنيد به من مىگوييد؟ همين جور
گُترهاى دو روز است مىآييد، درس مىدهيد؟
گفت : آقا جان ببخشيد، كتابم گم شده است.
گفت : كتابت كه گم نشده زير رختخواب دوم است. برو بردار مطالعه كن
تا عمر مردم را حرام نكنى، با مطالعه درس بده.
ميرزا حسن كرمانشاهى گفت : همان لحظه به خانه رفتم، كتاب را از
دولابچه زير رختخواب دوم بيرون كشيدم، به خانمم گفتم : اين كتاب چرا اين جاست؟
گفت : براى اين كه من از دست تو خسته شدهام، هر شب تا دوازده شب
مطالعه مىكنى، من هم اين كتاب را برداشتم مخفى كنم كه تو ديگر مطالعه نكنى تا شايد
مقدارى هم به ما برسى.
كتاب را زير بغلم گذاشتم و به مدرسه آمدم، به حجره شانزده رفتم،
پرسيدم : آقا شما چه كسى هستيد؟ از كجا آمدهاى، چه كاره هستى؟
گفت : هيچى من يك طلبه دهاتى هستم.
گفت : آخر حجره شماره شانزده را چه كسى به شما نشان داد و گفت كه
خالى است. چه كسى گفت پيش من بيايى، چه كسى به تو گفت كه كتاب زير رختخواب است؟
گفت : واللّه، راستش من وضعم در شاهرود اين بود، هفت هشت روز پيش
كه به تهران آمدم، آقايى مرا ديد بيشتر روزها هم او را مىبينم، پول هم به من
مىدهد، اين حرفها را او به من زد و آدرس كتاب را هم او داد.
پرسيد : باز هم او را مىبينى؟
گفت : بله، همين فردا او را مىبينم.
گفت : اگر فردا او را ديدى، مىتوانى خواهشى از او بكنى؟
گفت : چه خواهشى؟
گفت : به او بگو كه ميرزا حسن مىخواهد شما را يك دفعه ببيند.
گفت : ميرزا حسن اين كه ناراحتى ندارد، خود من فردا او را به
مدرسه مىآورم، خيلى با من رفيق است. اصلاً به طور معمولى با هم زندگى مىكنيم.
اگر لذتِ ترك لذت بدانى
|
دگر شهوت نفس لذت نخوانى19 |
/p>
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ
رَبَّى ...»20 ؛ گفت : من او را به مدرسه مىآورم. رابطه بسيار خوبى با
من دارد.
گفت : نه، به او پيشنهاد نكن كه به مدرسه بيايد، فقط وقت بگير تا
يك بار او را ببينم.
گفت : چَشم.
فردا كه محبوبش را ديد به او گفت كه آقا جان اين استاد من، ميرزا
حسن مىخواهد يك بار شما را ببيند، بيا به مدرسه برويم.
گفت : نه، من مدرسه نمىآيم، سلام مرا هم به او برسان و بگو شما
فقط خوب درس بده، نمىتوانى مرا ببينى.
گفت : آقا جان خيلى التماس كرده است.
گفت : نه نمىشود.
گفت : آخر تو با من رفيق هستى، بيا يك روز به مدرسه برويم.
گفت : نه نمىشود.
فردا كه براى درس آمد، پرسيد : رفيقت را ديدى؟
گفت : بله، به او گفتم، سلام هم رساند و گفت نمىشود، تو فقط خوب
درس بده. به همه ما سلام رسانده و گفته كه خوب كار كنيد، گفته گناه نكنيد،
رابطهتان را با خدا محكمتر كنيد. گفت : ميرزا به او خوب درس بده.
پرسيد : فردا هم او را مىبينى؟
گفت : بله، ديدن او كار مهمى نيست، هر روز همديگر را مىبينيم،
براى اين كه بيشتر وقتها نهار و شام هم با هم هستيم.
گفت : يك بار ديگر به او التماس كن، به او بگو كه حرف با تو
نمىزنم فقط از دور تو را نگاه مىكنم و مىروم.
طلبه رفت فردا صبح نيامد، پس فردا نيامد، پنج روز گذشت، نيامد تا
حالا هم ديگر نيامده است.
وصل چه مقام خوبى است، چه لذتى دارد. تمام اين برنامهها را به
پاى خودش تمام كنيم، چشممان، گوشمان، دست و پاىمان، وجود و عمرمان را به پاى خودش
تمام كنيم.
پىنوشتها:
1 . يوسف (12) : 53 .
2 . عنكبوت (29) : 69 .
3 . توبه (9) : 92.
4 . توبه (9) : 72.
5 . بقره (2) : 25.
6 . حشر (59) : 3.
7 . نهج البلاغة: 2/161.
8 . نحل (16) : 128.
9 . بحار الأنوار: 64/315.
10 . بحار الأنوار: 28/234.
11 . الدّعوات: 280.
12 . ديوان اشعار صائب تبريزى
13 . آل عمران (3) : 191.
14 . انسان (76) : 11.
15 . انسان ( 76 ) : 11.
16 . سعدى شيرازى
17 . سعدى شيرازى
18 . نهج البلاغة: 2/161.
19 . سعدى شيرازى
20 . يوسف (12) : 53 .