نفس

استاد حسين انصاريان

- ۲۵ -


جـلسه 25

نفس و سختى دل كندن از ظواهر مادى

انسان پيش از اين كه با معارف الهى آشنا شود و به مدرسه پربركت انبياى خدا، ائمّه و اوليا راه پيدا كند، با تمام وجود با ظواهر عالم سر و كار دارد. معمولاً لذت‏هايى كه از ظواهر زندگى دنيا براى انسان پديد مى‏آيد، قابل لمس است.

انسان با حس چشم، شامّه، گوش و لامسه كه پوست است و به قول معروف با اين پنج حسى كه دارد، با ظواهر دنيا رابطه برقرار مى‏كند و در اين رابطه‏هايى كه با ظواهر دنيا دارد، لذت‏هايى هم كسب مى‏كند. در نتيجه، وابستگى انسان تا پيش از ارتباط با حقايق، با ظواهر دنيا و به ويژه ظواهر لذت‏آور بسيار نزديك و سخت است.

حالا مى‏خواهد اين وابستگى را تبديل كند. وقتى پاى معارف به ميان آمد، پاى ارتباط با حقيقت عالَم كه خداست به ميان آمد، از طريق پيامبران و دستورات انبيا، ائمّه و فرهنگ ائمّه و قرآن مجيد، تبديل اين روابط به آن روابط و تحت الشعاع قرار دادن روابط حسى در سايه روابط معنوى كار بسيار سختى است.

در بدو امر براى تبديل اين روابط به روابط عالى‏تر و تحت الشعاع قرار دادن روابط حسى در سايه حكومت روابط معنوى، جان كندن لازم دارد. در بدو امر هم آن روابط هيچ لذتى ندارند، فقط به تعبير پيغمبر اسلام و اميرالمؤمنين الم دارد، درد دارد. بدن با خواب رابطه‏اش بسيار قوى است، لذت هم مى‏برد. در اين صورت اگر بخواهد اين رابطه را در قطعه‏اى از زمان رها كند، ابتدا بايد با «اللّه‏ اكبر» فجر صادق، بلند شود، يخ حياط را بشكند، با آب داغ يخ شير را باز كند، وضو بگيرد و به نماز بايستد. تبديل اين رابطه كار مشكلى است، هيچ لذتى هم ندارد، بسيار هم سختى دارد. رها كردن رختخواب گرم و شكستن يخ در هواى بيست درجه زير صفر و وضو گرفتن و نماز خواندن چه عشق و لذتى دارد! جنگ بين نفس و خدا از همين جا شروع مى‏شود :

«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ‏بِالسُّوءِ ...»1 ؛ انسان حس مى‏كند كه وجودش به او مى‏گويد، بخواب، در هواى سرد كجا مى‏خواهى بروى؟!

اين يك كار كوچك است، اگر پاى نخوردن در كار بيايد، سخت‏تر است. عمق عالم به انسان بگويد كه رابطه را از خوردن به نخوردن تبديل كن، نخور و نياشام، ده دقيقه به ساعت سه بلند شو و بگو نمى‏خورم، تا ده دقيقه به هشت شب، سر كار هم برو، آفتاب هم بخور، عرق هم بريز، رنج هم ببر، تشنگى را هم بكش . گرسنگى تو را از پا درمى‏آورد، نخور، يخچال پر از ميوه است، جلوى چشمت است، هيچ كس هم در خانه نيست، نخور، اين چه لذتى دارد؟ بسيار هم سخت و دردناك است، واقعا هم درد دارد. امروز در نماز جمعه شخصى مى‏گفت كه از ساعت سه صبح تا هشت شب در اين هواى گرم روزه را كه گرفتيد، گفتى نماز جمعه هم بيا كه آمديم، الان هم كه مغز ما نزديك است بجوشد در آفتاب وسط خيابان، اما اگر خودت جاى ما بودى، نه در نماز جمعه شركت مى‏كردى، نه روزه مى‏گرفتى، لذتى ندارد.

لذت‏بخش شدن عبادات و دورى از ظواهر مادى

تبديل اين رابطه بسيار رنج دارد، تا چه موقع؟ تا وقتى كه روابط ما با ظواهر لذت‏آور بر اثر تكرار و تنيدن آن روابط معنوى قوى شود. وقتى قوى شد، تمام لذت‏هاى ظاهرى است، اما شدّت رابطه معنوى انگار جسم ما را كرخ كرده است. آب مى‏خوريم، عادى است، غذا را مى‏خوريم، عادى است، به سفره رنگين كه چشم ما مى‏افتد، حال ما به هم مى‏خورد، لباس كه مى‏خواهيم بخريم، هيچ جورى وادار نمى‏شويم، بهترين پارچه را بخريم، مى‏گوييم بدن ما مگر چه قدر مى‏ارزد؟ مى‏خواهم چه كار؟ چه قدر مگر بايد به صورتم، به سرم، به مويم، به لباسم، به كفشم، به كلاهم اهميّت بدهم، مى‏خواهم چه كار؟ وقتى روابط معنوى با تكرار عمل تنيده شد، از آن طرف هم با تنيده شدن روابط و تكرار عمل قرآن مى‏فرمايد : /p>

«لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا»2 ؛ دائم از عالم معنا در به روى تو باز مى‏كنم. دائم احساس تو جور ديگرى مى‏شود، حال ديگرى پيدا مى‏كنى، شوق ديگر پيدا مى‏كنى، آن گاه به جايى مى‏رسى كه نه از ترس من، ترسى ديگر وجود ندارد، قرآن مى‏گويد : فقط از عشق من تا آخر عمرت اشك مى‏ريزى :

«أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ»3.به خاطر غصه و اندوه از ديدگانشان اشك مى‏ريخت.

از شدّت شوق و عشق اين دو چشمش را مانند دو چشمه آب اشك مى‏جوشاند، خيلى لذت دارد. گريه مى‏كند و لذت مى‏برد. آن جا ديگر بحث عذاب خدا مطرح نيست، اگر كسى عذاب خدا را بگويد، داد مستمعش درمى‏آيد، فرياد مى‏كشد كه چه مى‏گويى؟ من به نهايتى رسيده‏ام كه در آن جا غير از رحمت و عشق و محبّت و عاطفه هيچ چيز ديگرى نمى‏بينم. مى‏بينم كه آغوش مولايم دائم باز است، اصلاً عذابى در آن جا وجود ندارد، پس تو چرا اين قدر گريه مى‏كنى؟ مى‏گويد : از شدّت وصل و شوق است.

عاشقى كه به مقام وصل رسيده بود

در كتاب‏ها نوشته‏اند كه عاشقى به مقام اتصال رسيده بود، ديگر گريه‏اش قطع نمى‏شد، مگر اين كه سرش را گرم مى‏كردند والاّ تا از سرگرمى درمى‏آمد، گريه مى‏كرد، به او گفتند : ناشكرى نكن تو كه به مقام وصل رسيده‏اى. گفت : آخر چه برايتان بگويم، آتش وصل داغ‏تر از آتش هجران است. شدّت وصل با درد هجر قابل مقايسه نيست، اما تكرار لازم دارد، تكرار بامعرفت هم لازم دارد، تكرار با بينايى هم لازم دارد. با اين نوع عباداتى كه بعضى‏ها داريم، رشته تنيده نمى‏شود، بلكه همان نخ نازك است. البته جهنّم نمى‏رويم، ولى به آن مقامات عالى هم كه مى‏توانيم برسيم، نمى‏رسيم. ما هستيم و همين طبقه اول بهشت يك باغى به ما بدهند و بگويند : برو، در دنيا هم با محسوسات دلت خوش بوده، همين جا هم با چهار درخت سيب و گلابى و دو چشمه خوش باش.

اميرالمؤمنين عليه السلام و حالت انتظار

انسان در همان جا هم خوش است، اما اگر همه بهشت را به اميرالمؤمنين بدهند، باز حالت انتظار دارد. ما هشت بهشت بيشتر نداريم. در دنيا هم در قرآن گفته بوديم همه را هم به تو داديم، ديگر منتظر چه هستى؟ آن جا دادش درمى‏آيد كه من منتظر خودت هستم. در دنيا هم همين است، چون اينها در دنيا هم همين طور بوده‏اند، در دنيا لذّتشان ديگر اتصال به لباس و خوراك و سفره و خوابيدن و زير سايه نشستن نبود، آن جا هم لذتشان به درخت و سيب و گلابى و چشمه و نهر آب زير پا نيست. قرآن هم مى‏گويد :

«وَرِضْوَ نٌ مَّنَ اللّه‏ِ أَكْبَرُ»4 ؛

و هم‏چنين خشنودى و رضايتى از سوى خدا [ كه از همه آن نعمت ها ]بزرگ‏تر است .

تا ببينى كه ما اين جا از چه چيزى لذت مى‏برديم كه در كنار آن لذت‏هاى حسى رابطه عبادتى هم با خدا داشته‏ايم. آخرش معلوم مى‏شود كه اين رابطه هم به دليل ترس از عذاب بوده، براى او نماز مى‏خوانديم، روزه مى‏گرفتيم، جهاد مى‏رفتيم به شوق رسيدن به بهشت. روز قيامت مى‏گويند كه تو را جهنّم نمى‏بريم، چون ما را عبادت كردى، تو را جهنّم نمى‏بريم، آخرش هم عبادت به جسم برگشت و كارى به عمق وجود نداشته، مى‏ترسيدم مرا به جهنّم ببرند، آتش هم مرا مى‏سوزاند، دردم مى‏آيد اما خوشم مى‏آيد مرا به بهشت ببرند سيب و گلابى بخورم، لذّت مى‏برم. تمام نمازها و روزه‏ها را در قيامت محاسبه مى‏كنند. همه را به بدن برمى‏گردانند، مى‏گويند : تو را نمى‏سوزانيم، اين جا تا خدا هست، آبى و درختى هست، بفرماييد :

«جَنَّاتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الاْءَنْهَارُ»5 ؛

بهشت‏هايى است كه از زيرِ [ درختانِ ] آن نهرها جارى است .

اين قدر رابطه بدن با لذايذ و محسوسات قوى است و كندن اين بدن از اين لذايذ كار زيادى دارد. گاهى رابطه هم قطع نمى‏شود و روز قيامت هم همين رابطه به صورت درختان بهشت و نهرهاى آب تجلّى مى‏كند. مى‏گويند : بفرماييد، اما واقعا عده‏اى در تاريخ بودند كه مى‏گفتند نه دنيا، نه عقبى، فقط مولا، همين، اينها ديگر در اوج لذت‏خواهى مثبت قرار داشتند، واقعا تن را رها كرده بودند تا پيراهن نخواهند، نه اين‏كه پيراهن نمى‏پوشيدند، نه، تمام روابط حسى تحت‏الشعاع روابط معنوى‏بود.

جان در دست بارى تعالى

اميرالمؤمنين مى‏فرمايد : خودِ خدا جلوى جان ما را گرفته كه از اين بدن بيرون نيايد. امضا كرده كه من 63 سال بمانم. امضاى او نمى‏گذارد بميرم والاّ اگر امضايش را بردارد، همين الآن روحم پرواز مى‏كند، نمى‏مانم. اين قدر رابطه قوى است كه روح مى‏خواهد برود، ولى چرا نمى‏رود، براى اين كه خدا امضا كرده كه على 63 سال بماند. همين امضا باعث شده كه روح در بدن بماند. اصلاً اتصالى به بدن ندارد فقط دست خدا روى روح است كه همين جا باش تا به وقتش تو را ببرم :

«وَلَوْلاَ أَن كَتَبَ اللّه‏ُ عَلَيْهِمُ»6.اگر خدا فرمان ترك وطن را بر آنان لازم و مقرّر نكرده بود .

اگر آن وقت معيّنى كه بر علم خدا گذشته كه چند سال بايد اين جا بمانيم، نبود : «لَمْ تَسْتَقِرَّ أرْواحُهُمْ فى أجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ أبَدا»7 ؛ يك چشم به هم زدن مرغ جان ما در اين قفس خاكى نمى‏ماند، اما همين كه دقيقه امضاى خدا برسد، مى‏رود.

اوصاف عاشقان از ديدگاه امام على عليه السلام

شخصى نزد اميرالمؤمنين آمد و گفت : آقا جان عاشقان خدا چه كسانى هستند؟ امام اين آيه كوتاه قرآن را خواند :

«إِنَّ اللّه‏َ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ »8.بى‏ترديد خدا با كسانى است كه پرهيزكارى پيشه كرده‏اند و آنان كه [ واقعاً ]نيكوكارند .

و سپس فرمود : «فَلَمْ يَقْنَعْ همَّامُ بِذلِكَ القَولِ حتّى عَزَمَ عَلَيْهِ»9 پرسيد : على جان من نمى‏توانم قانع شوم، درباره عاشقان حق آن چه را در دل دارى، بيرون بريز : «فَتَثاقَلَ عليه السلام عَنْ جَوابِهِ» ؛ فرمود : سؤال‏كننده، عزيز دلم، برادرم بيشتر از اين از من نخواه براى تو حرف بزنم، همين يك آيه را بخوان، ببين، بفهم و برو.

گفت : من نمى‏روم، بگو.

اميرالمؤمنين هم فرمود : عاشقان خدا حدود نود علامت دارند، سپس شروع كرد به شمردن، به علامت نود كه رسيد ـ شايد هم بيشتر بوده ـ خدا امضايش را از روى روح اين عاشق سؤال‏كننده برداشت، نعره‏اى زد و جان داد.

شخصى گفت : على جان به گونه‏اى حرف مى‏زدى كه نميرد، تو او را كُشتى. فرمود : نه، من او را نكشتم، امضاى خدا روى روح او تا اين دقيقه بود، اين امضا به واسطه زبان من برداشته شد، ديگر روح در اين قفس نمى‏توانست بماند، شكست و رفت.

خودش مى‏گفت : «و اللّه‏ُ لاَءبْنُ أبى طالِبٍ آنَسُ بِالمَوتِ مِنَ الطِّفلِ»10 ؛ واللّه‏ قسم براى در آغوش گرفتن مرگ، پسر ابى‏طالب از طفلى كه گرسنه است و سينه مادر را به دهان مى‏گذارد، عاشق‏تر است و براى او لذيذتر است.

«الدُّنيا سِجْنُ المؤمِنِ»11، ما در اين جا زندانى هستيم، خودِ دنيا يك زندان است، بدن يك زندان است، خوراكى‏ها يك زندان است، پوشاكى‏ها يك زندان است.

در بازار دو پيراهن خريد، يكى پنج هزار و ديگرى سه هزار دو نفرشان هم پيراهن نداشتند، نه خودش و نه قنبرش. آمدند پشت بازار، خرابه‏اى بود، پيراهن پنج هزارى را به قنبر داد، سه هزارى را خودش برداشت، قنبر گفت : آقا جان آخر شما رئيس جمهور مملكت هستيد، اين پيراهن پنج هزارى را شما بپوشيد. گفت : قنبر از بدن لذتى نمى‏برم، بيخودى بپوشم كه چه، تو حالا جوان هستى، غير از من هستى، تو از پارچه خوشت مى‏آيد، بپوش :

تو ذوق لعل خوبان را چه دانى

تو شور اين نمكدان را چه دانى

تو را با اطلس و مخمل بود كار

قماش گلعُذاران را چه دانى12

مؤمنان خواب ندارند

شب است، چهار ميليارد جمعيّت روى اين كرهئ زمين است، همه تا ده يا يازده شب تا هشت صبح مى‏خوابند لذت هم مى‏برند، اما عده‏اى هستند كه چهار دفعه تا ساعت دوازده از خواب بيدار مى‏شوند تا ببينند كه مهمانى چه موقع است؟ آقا چه موقع منتظر ماست؟ جانمازش حاضر است، آب هم حاضر است. خودِ خدا هم مى‏گويد نمى‏خوابد، نمى‏تواند، بيرون مى‏آيد.

عذاب فراق بدتر از عذاب آتش است

نگاهى به اين عالَم مى‏كند :

«الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّه‏َ قِيَاماً وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّمَاوَ تِ وَالاْءَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ »13.آنان كه همواره خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو آرميده ياد مى‏كنند ، و پيوسته در آفرينش آسمان‏ها و زمين مى‏انديشند ، [ و از عمق قلب همراه با زبان مى‏گويند : ]پروردگارا ! اين [ جهان با عظمت ] را بيهوده نيافريدى ، تو از هر عيب و نقصى منزّه و پاكى ؛ پس ما را از عذاب آتش نگاهدار .

عذاب نار، يعنى جهنّم، جهنّم كه مال بدنى‏هاست، مال ماست، ما از عذاب جهنّم مى‏ترسيم، دردمان مى‏آيد، آن عذاب نارى كه مى‏گويد، عذاب نار فراق است، نه عذاب نار عذاب. اصلاً آن‏ها عذاب نيستند.

على عليه السلام و وعده خداوند

واقعا على نمى‏دانست قيامتش در چه حال است كه از همين جهنّم ظاهر مى‏ترسيد و گريه مى‏كرد؟! اميرالمؤمنين 24 يا 25 ساله بود كه اين آيه نازل شد، براى على و زهرا هم نازل شد. اين آيه در سوره دهر است، همه هم نوشته‏اند، اعم از شيعه و سنّى . چه شده است؟ گفتند : ما از برپا شدن روز قيامت و عذاب مى‏ترسيم. بلافاصله هم خدا به پيامبرش آيه فرستاد و گفت : همين حالا بلند شو برو خانه على و زهرا به هر دو بگو، به حسن و حسينشان هم بگو كه :

«فَوَقَاهُمُ اللّه‏ُ شَرَّ ذَلِكَ الْيَوْمِ»14.پس خدا نگه‏دار آنان از آسيب و گزند آن روز است.

من از الان به شما امضا مى‏دهم كه قيامت هر شرّ و رنج و عذابى داشته باشد، اصلاً متوجه شما نيست ؛ يعنى على به خدا اطمينان نداشت؟! به حرف خدا هم اطمينان نداشت كه 63 سال اشك ريخت و گفت كه از ترس عذاب آتش اشك مى‏ريزم، مگر اطمينان نداشت؟! ايشان را كه خدا كه در23 يا 24 سالگى گفت : «فَوَقَاهُمُ اللّه‏ُ شَرَّ ذَلِكَ الْيَوْمِ»15، عذابت نمى‏كنم، اين عذاب چه عذابى است؟ عذاب فراق است، اما ما تا آخر عمر بايد از ترس آن آتش‏ها، مارها، عقرب‏ها، اگر فراهم كرده باشيم، بترسيم، گريه ما آن‏ها را خاموش مى‏كند، چون در روايات هم هست كه اشك چشم گنهكار : «يُطْفِىُ‏ءُ النّارَ» ؛ آتش جهنّم را خاموش مى‏كند، اما آنها دلشان گريه مى‏كرد، آنها آتش فراق را خاموش مى‏كردند، حجاب‏ها كنار مى‏رفت، بُعدها، دورى‏ها تا به مقام وصل مى‏رسيدند.

آتش وصل از آتش فراق شديدتر است

معلوم است كه آتش وصل از آتش فراغ شديدتر است. پدر و مادر سه يا چهار ماه است در خانه نشسته‏اند، نامه مى‏آيد، قانع نمى‏شوند، عكسش را مى‏فرستد، قانع نمى‏شوند. بعد از چهار ماه كه مى‏آيد، بايد خوشحال باشند، اما تا در را باز مى‏كنند و بچه را مى‏بينند، چنان دو نفرى گريه مى‏كنند كه نپرس . اين گريه چه گريه‏اى است؟ بيش از آن وقتى كه بچه نبود، گريه مى‏كنند. اين آتش وصل است. آتش وصل دردش از آتش فراق بيشتر است، اما اينها كه مى‏گوييم، اگر برسيم و بچشيم چه مى‏شود، حرفش كه چيزى نيست، اگر برسيم و بچشيم كه مى‏شود :

اگر لذتِ ترك لذت بدانى

دگر شهوت نفس لذت نخوانى16

مؤمن از لذت بردن در دنيا خجالت مى‏كشد

شخصى بود كه سر سفره غذا، وقتى غذاى گرم پيش او مى‏گذاشتند، بدون اين كه كسى ببيند، يك نصف استكان آب سرد، در حدّى كه غذا را از مزه بيندازد، داخل غذا مى‏ريخت. ظاهرا يكى از افرادمان از او سؤال كرد كه چه كار مى‏كنى؟ خيلى مختصر جواب داد : محاسنم را نمى‏بينى كه سفيد شده است؟ گفت : چرا. گفت از خدا خجالت مى‏كشم از دنيا لذت ببرم.

همين، از خدا خجالت مى‏كشم، آن وقت انسان شكم‏پرست‏هايى را مى‏بيند كه با اين كه يخچال‏هايشان از همه چيز پر است، باز هم به خدا، پيغمبر، قرآن، دين، انسانيّت، فحش مى‏دهند. بدن كجا؟ روح كجا؟ لذت دنيا كجا؟ لذت آخرت كجا؟

نمى‏دانم، خيلى چيزها هست كه بايد بدانيم، بايد بشنويم، اما مجلس تمام شد و عمر به آخر رسيد، ما هنوز اندر پى وصف تو مانده‏ايم، مگر مى‏توان با سى يا چهل شب حرف تو را زد. تو مطلق هستى، بى‏نهايت هستى، يك زبانى به پهناى همه عالم مى‏خواهد كه حرف تو را بزند، خيلى چيزها را مى‏خواهم برايتان بگويم، خيلى چيزها را گاهى شب‏ها مى‏گذارم و مى‏گويم بماند براى شبى ديگر، براى وقتى ديگر. گاهى به نظرم مى‏آيد كه اصلاً نگويم، سكوت كنم، ظرفيت‏هاى ما مختلف است، همه يك جور برداشت نداريم، همه يك جور نمى‏گيريم، گاهى حرف‏ها ممكن است باعث ايراد شود.

امام صادق عليه السلام مى‏فرمود : خيلى با دقت حرف بزنيد، گاهى حرف‏هاى ما را هم نزنيد، چون مردم تحمّلش را ندارند، گاهى بيش از گفتن بعضى از مسائل كلاس لازم است.

ما زيارت جامعه كبيره را مى‏خوانيم بخوانيم، امام هادى صاف گفته، ما هم صاف بايد مى‏رفتيم و مى‏خوانديم، اما امام با آن همه عظمتش ترسيده كه به ما بگويد برو جامعه را بخوان. اول گفته صد بار «اللّه‏ اكبر» بگو تا عظمت خدا در تو تجلّى كند تا اگر زيارت را خواندى، باورت شود، اگر از كم‏ظرفيتى ما نمى‏ترسيدند كه صد بار تكبير نمى‏خواست، همين جورى امام مى‏گفت كه برو بخوان، اما صد مرتبه «اللّه‏ اكبر» بگو تا خدا در تو تجلّى كند تا خدا را كه فهميدى، آن وقت بفهمى كه اين على و فاطمه و حسن و حسين، آفريده اين خداى بزرگ‏تر از هر چيزى است. گاهى هم ممكن است مطلبى گفته شود كه عين قرآن است، اما ذهن مستمع نتواند بگيرد، ممكن است تحمّل هم نكند و تهمت هم بزند، حالا يك رشته‏اش را بگوييم عيبى ندارد، روى همين خط مى‏خواهيم بگوييم :

اگر لذتِ ترك لذت بدانى

دگر شهوت نفس لذت نخوانى17

نه اين كه بگويند نخوريد، نپوشيد و كار نكنيد. آن كه حرام است، خوردن واجب است، پوشيدن واجب است، كار كردن واجب است. پيغمبر دست كارگر را بوسيد، آدم كار مى‏كند، اما اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد : «قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةُ»18 ؛ كار و خانه و دار و درخت دنيا و اينها هيچ باعث نشاط او نمى‏شود، چون ديگر مال اين جا نيست، مال جاى ديگرى است. اين جا دائم احساس غربت مى‏كند، مى‏خواهند او را ببرند، اين طرف و آن طرف مى‏رود، در خودش نيست، اين جا نيست، جاى ديگرى است، طور ديگرى است، و بالاترين خطّى كه مى‏تواند به ما كمك بدهد و ما را در خطّ اتصال بيندازد، اول نماز نيست، روزه نيست، حجّ و جهاد نيست، اولين عاملى كه مى‏تواند ما را يك‏پارچه از نظر روانى تبديل به روابط الهى كند، فقط و فقط ترك گناه است، تا گناه نرود، رابطه‏ها تبديل نمى‏شود، تا ميل به گناه هست و نفس حالت امّاره دارد، «مَا رَحِمَ رَبَّى» نمى‏تواند جلو بيايد، اين «رَحِمَ رَبَّى» مى‏خواهد جلو بيايد، اما بايد جايش را باز كنيم، جايش هم با ترك گناه باز مى‏شود، خوب هم باز مى‏شود.

حكايت طلبه شاهرودى

آن مرد بزرگ و عالِم در يكى از بخش‏هاى پر جمعيّت شاهرود از دنيا رفت. خوب هم بود، بسيار خوب بود. ازدواج مردم، قباله‏هاى مردم، مشكلات مردم، سختى‏هاى مردم همه به دست او حل مى‏شد. خوب هم پول به او مى‏دادند، سهم امام، ردّ مظالم، زكات، خيلى هم دقيق خرج مى‏كرد. خودش هم از اين پول نمى‏خورد. يك تكّه زمين داشت، آن را مى‏كاشت و مى‏فروخت و مى‏خورد. از دنيا رفت.

يك پسرى دارد، 25 يا 26 ساله كه يك كلمه درس نخوانده پدر او را فرستاده براى درس، ولى دائم رفته در آن شهرى كه درس طلبگى مى‏خواندند، خورده و خوابيده و باغ رفته و كنار چشمه رفته و ... اصلاً درس نخوانده، حالا كه پدر مريض شده، برگشته است.

پدرش مُرد، عبا و عمّامه هم روى سرش است. بعد از دفن پدر تمام جمعيّت او را جلو انداختند يا در محراب پدر آوردند به او اقتدا كردند، داشت نماز مى‏خواند، گفت : من هستم كه اين همه جمعيّت پشت سر من نماز مى‏خوانند! من كه سواد ندارم، درس هم كه نخوانده‏ام، اما چه مقام جالبى پيدا كرده‏ام. خوب مردم محكوم شخصيّت من شده‏اند، چه نمازى دارند پشت سر من مى‏خوانند! مردم هم بيشتر دهاتى، درس نخوانده، روى اين حساب كه پدر ايمانش را به پسر منتقل كرده، او را جلو انداختند. دو سه سال پيش‏نماز بود، پول خوبى هم گيرش آمد، از سهم امام و زكات و خمس، خوب هم خورد، پول‏ها را مى‏گرفت، مى‏آورد بهترين گوشت‏ها و عسل‏ها و كباب‏ها را درست مى‏كرد و مى‏خورد. خوب خورده بود، لباس‏هاى خوبى هم پوشيده بود، خوب هم به زن و بچه‏اش خورانيده بود، آقايىِ خوبى هم كرده بود.

يك روز جمعه ديد تا بيرون مسجد پشت سر او اقتدا كرده‏اند، در نماز دوم، سلام نماز را كه داد، برگشت به خودش گفت : شيخ! تا چه موقع زنده هستى؟ بعد كه مُردى نمى‏توانى بگويى خدا و انبيا و ائمّه دروغ گفته‏اند كه قيامت برپا مى‏شود. دروغ‏گو خودت هستى، آنها راست گفته‏اند. قيامت هست هر كس بگويد قيامت نيست، دروغ مى‏گويد. بعد از اين كه قيامت شد و دادگاه براى تو تشكيل دادند، جواب خدا را چه مى‏خواهى بدهى؟

اين جا نقطه مبارزه است و نقطه تبديل رابطه‏هاى محسوس نفسى با ابزارهايش، يعنى چشم و گوش و پوست و زبان با پروردگار عالَم است.

بلند شد و گفت : به حقيقت حق يك نفر از شما از مسجد نرود بايستيد مى‏خواهم منبر بروم. به منبر رفت و گفت : سواد ندارم، تربيت هم ندارم، ادب هم ندارم، ايمان هم ندارم، اين سه ساله هم به شما دروغ گفته‏ام، هر چه هم مسئله از من پرسيده‏ايد عوضى جوابتان را داده‏ام، پول‏هاى سهم امام و زكاتى هم كه داده‏ايد، همه را خورده‏ام، يك فكرى به حال خودتان بكنيد. به قدرى متديّن‏هاى آن بخش عصبانى شدند كه او را از منبر پايين كشيدند و خوب زدند. در صورتش آب دهان انداختند، پست فطرت، خائن، بى‏تربيت گفتند. ديگر حال خانه رفتن نداشت، لباس‏ها پاره شده بود، كتك خورده بود، آب دهان زيادى به روى او پاشيده بودند. پول هم ندارد، مردم كه رفتند، از مسجد بيرون آمد با پاى پياده از شاهرود هشتاد فرسخ شبانه‏روز با خوردن علف بيابان به تهران آمد.

وقتى وارد تهران شد، گفت: مولاى من! من به خاطر تو كتك كه خوردم، آبرويم كه رفت، از زن و بچه‏ام هم كه دست كشيدم، هيچى هم كه ندارم، الان تهران كجا بروم، به چه كسى دردم را بگويم؟ اگر هم برگشته‏ام، به تو برگشته‏ام، به كس ديگرى كه برنگشته‏ام.

همين طور كه سرگردان بود، طرف‏هاى خيابان رى و حدود ميدان‏هاى اعدام سابق آقايى به او رسيد و گفت : چه زمانى از شاهرود آمدى؟ گفت : الان. جايت كجاست؟ گفت : جا ندارم. گفت : روبه روى امامزاده سيد نصرالدين مدرسه‏اى هست، همين الان داخل مدرسه برو، آقايى عالِم در آن جا هست كه درس خوانده، اسمش آقا ميرزا حسن كرمانشاهى است، به ميرزا حسن بگو كه حجره شماره شانزده خالى است، آن را به تو بدهد و به او هم بگو كه كتاب المنطق را به تو درس بدهد.

گفت : چَشم، وارد مدرسه شد، پرسيد : آقا ميرزا حسن كرمانشاهى كيست؟

اين عالِم بزرگ الهى، عرفانى و اسلامى كه نامش هم در كتاب‏ها زياد است، فيلسوف و عارف بزرگى بود، حكيم هم بود، گفت : آقا جان من هستم.

گفت : حجره شماره شانزده را به من بده و المنطق را هم به من درس بده. المنطق كتاب كلاس اول طلبه‏هاست.

ميرزا حسن فلسفه و فقه مى‏گويد، سابقه نداشته المنطق بگويد. مثل اين است كه بيايند به استاد دانشگاه بگويند كه آقا بيا آب بابا ياد مردم بده. خواهد گفت فنّ من نيست، شما از من علوم مهم را بخواهيد، فيزيك اتمى بگويم، آخر من بيايم سر كلاس اول، آب بابا بگويم، عمرم حرام مى‏شود، ولى تا به او گفت كه به من المنطق درس بده، ميرزا حسن گفت : چَشم، فردا صبح بيا هر روز يك ساعت براى تو منطق بگويم. گفت : چنان تسليم اين طلبه شدم كه چند روز المنطق را درس دادم.

يك روز اين طلبه به ميرزا حسن گفت : آقا چرا دو روز است، درس را مطالعه نمى‏كنى و مى‏آيى؟ گفت : چه مى‏گويى آقا جان؟

گفت : چرا درس را مطالعه نمى‏كنيد به من مى‏گوييد؟ همين جور گُتره‏اى دو روز است مى‏آييد، درس مى‏دهيد؟

گفت : آقا جان ببخشيد، كتابم گم شده است.

گفت : كتابت كه گم نشده زير رختخواب دوم است. برو بردار مطالعه كن تا عمر مردم را حرام نكنى، با مطالعه درس بده.

ميرزا حسن كرمانشاهى گفت : همان لحظه به خانه رفتم، كتاب را از دولابچه زير رختخواب دوم بيرون كشيدم، به خانمم گفتم : اين كتاب چرا اين جاست؟

گفت : براى اين كه من از دست تو خسته شده‏ام، هر شب تا دوازده شب مطالعه مى‏كنى، من هم اين كتاب را برداشتم مخفى كنم كه تو ديگر مطالعه نكنى تا شايد مقدارى هم به ما برسى.

كتاب را زير بغلم گذاشتم و به مدرسه آمدم، به حجره شانزده رفتم، پرسيدم : آقا شما چه كسى هستيد؟ از كجا آمده‏اى، چه كاره هستى؟

گفت : هيچى من يك طلبه دهاتى هستم.

گفت : آخر حجره شماره شانزده را چه كسى به شما نشان داد و گفت كه خالى است. چه كسى گفت پيش من بيايى، چه كسى به تو گفت كه كتاب زير رختخواب است؟

گفت : واللّه‏، راستش من وضعم در شاهرود اين بود، هفت هشت روز پيش كه به تهران آمدم، آقايى مرا ديد بيشتر روزها هم او را مى‏بينم، پول هم به من مى‏دهد، اين حرف‏ها را او به من زد و آدرس كتاب را هم او داد.

پرسيد : باز هم او را مى‏بينى؟

گفت : بله، همين فردا او را مى‏بينم.

گفت : اگر فردا او را ديدى، مى‏توانى خواهشى از او بكنى؟

گفت : چه خواهشى؟

گفت : به او بگو كه ميرزا حسن مى‏خواهد شما را يك دفعه ببيند.

گفت : ميرزا حسن اين كه ناراحتى ندارد، خود من فردا او را به مدرسه مى‏آورم، خيلى با من رفيق است. اصلاً به طور معمولى با هم زندگى مى‏كنيم.

اگر لذتِ ترك لذت بدانى

دگر شهوت نفس لذت نخوانى19

/p>

«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى ...»20 ؛ گفت : من او را به مدرسه مى‏آورم. رابطه بسيار خوبى با من دارد.

گفت : نه، به او پيشنهاد نكن كه به مدرسه بيايد، فقط وقت بگير تا يك بار او را ببينم.

گفت : چَشم.

فردا كه محبوبش را ديد به او گفت كه آقا جان اين استاد من، ميرزا حسن مى‏خواهد يك بار شما را ببيند، بيا به مدرسه برويم.

گفت : نه، من مدرسه نمى‏آيم، سلام مرا هم به او برسان و بگو شما فقط خوب درس بده، نمى‏توانى مرا ببينى.

گفت : آقا جان خيلى التماس كرده است.

گفت : نه نمى‏شود.

گفت : آخر تو با من رفيق هستى، بيا يك روز به مدرسه برويم.

گفت : نه نمى‏شود.

فردا كه براى درس آمد، پرسيد : رفيقت را ديدى؟

گفت : بله، به او گفتم، سلام هم رساند و گفت نمى‏شود، تو فقط خوب درس بده. به همه ما سلام رسانده و گفته كه خوب كار كنيد، گفته گناه نكنيد، رابطه‏تان را با خدا محكم‏تر كنيد. گفت : ميرزا به او خوب درس بده.

پرسيد : فردا هم او را مى‏بينى؟

گفت : بله، ديدن او كار مهمى نيست، هر روز همديگر را مى‏بينيم، براى اين كه بيشتر وقت‏ها نهار و شام هم با هم هستيم.

گفت : يك بار ديگر به او التماس كن، به او بگو كه حرف با تو نمى‏زنم فقط از دور تو را نگاه مى‏كنم و مى‏روم.

طلبه رفت فردا صبح نيامد، پس فردا نيامد، پنج روز گذشت، نيامد تا حالا هم ديگر نيامده است.

وصل چه مقام خوبى است، چه لذتى دارد. تمام اين برنامه‏ها را به پاى خودش تمام كنيم، چشممان، گوشمان، دست و پاى‏مان، وجود و عمرمان را به پاى خودش تمام كنيم.

پى‏نوشتها:‌


1 . يوسف (12) : 53 .
2 . عنكبوت (29) : 69 .
3 . توبه (9) : 92.
4 . توبه (9) : 72.
5 . بقره (2) : 25.
6 . حشر (59) : 3.
7 . نهج البلاغة: 2/161.
8 . نحل (16) : 128.
9 . بحار الأنوار: 64/315.
10 . بحار الأنوار: 28/234.
11 . الدّعوات: 280.
12 . ديوان اشعار صائب تبريزى
13 . آل عمران (3) : 191.
14 . انسان (76) : 11.
15 . انسان ( 76 ) : 11.
16 . سعدى شيرازى
17 . سعدى شيرازى
18 . نهج البلاغة: 2/161.
19 . سعدى شيرازى
20 . يوسف (12) : 53 .