جـلسه 23
نفس امّاره و برخورد آن با تكليف
خداى تبارك و تعالى مىفرمايد :
«إِنَّ
النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى ...»1 .
چرا نَفْس انسان شديدا امر به بدى مىكند و بدترين بدىِ محصول نفس امّاره جدايى
انسان از وجود مقدّس حضرت حق و غفلت از او در همه زمينههاست كه در مباحث گذشته
بيان شد.
خلاصه بحثهاى گذشته اين شد كه نفس كه كارگردان وجود انسان است و
تمام اعضا و جوارح در اختيار خواستهها، غرايض، شهوات و فعاليّتهاى او هستند، از
بدو ولادت تا هنگام تكليفْ دائما با ظواهر دنيا و مسائل مادى سروكار و برخورد دارد
و برخورد هم به قدرى قوى است كه انگار مىكنى نفس با تمام مظاهر زندگى مادى وحدت
پيدا كرده است، اما تكليف مىخواهد نفس را از اين وابستگى شديد به مسائل مادى كه
اكثر آنها هم براى بدن لذتآفرين هستند، جدا كند، او را از اين زندان، حبس،
چهارچوب، محدوديّت و از اين بدبختى درآورد و وادار كند تا در يك سفر بسيار مهم كه
مبدأ آن تكليف و منتهايش وجود مقدّس حق است، حركت كند. در اين جاست كه وقتى پاى
مسائل الهى در كار مىآيد، قبول مسائل الهى و عمل كردن به آنها هم براى انسان سنگين
است و هم تلخ، رنجآور، با مشقّت و سخت است. انسان كه به خودش مراجعه مىكند،
مىبيند كه گويا نمىخواهد و دوست ندارد اين مسائل را بپذيرد.
اما از طرف ديگر، نَفْس انسان را شديدا دعوت مىكند كه در همان
چهارچوبى كه بوده بماند و از لذتها، ماديات و دنيا دست برندارد و در اين سفر حركت
نكند و اين همان حالت امّاره بودن نفس و خطرناكترين حالتى است كه آن دارد ؛ يعنى
نقطه اتصال نفس به تمام بدبختىها و هلاكتها همين حالت امّاره بودن آن است.
تكليف و تأثيرات آن
اما تكليف، مسئوليت و وظيفه كارش اين است كه نَفْس و تمام حالاتش
را از آن چه در آن هست، درآورد و تبديل كند. البته ايّام تبديل، ايّام بسيار سختى
است، ايّام پر رنج و مشقّتى است، ولى خدا و همه انبيا، امامان، اوليا و عاشقان خدا
به انسانها فرمودهاند كه اين رنج، مشقّت و دردِ تبديل شدن تمام روابط مادى به
روابط الهى را چند روز تحمّل كنند و با اين درد و رنج بسازند، اين مشقّت را به جان
بخرند و قبول كنند، به خودشان بقبولانند و خود را وادار كنند كه اين روابط، تبديل
به روابط الهى شود، چرا كه انسان بعد اين مشقّت و تحمّل رنج چند روزه «تَمَتَّعَ
طَوِيلاً»، يعنى منافع ابدى و دائمى خواهد بُرد، اما اگر بخواهد در همين روابط مادى
محض كه محصولى جز لذت بردن بدن ندارد، بماند، بالاترين خطر را براى عمق وجود،
معنويّت و واقعيّات انسان دارد، اگر بخواهد به اين چند روزه لذت بردن قناعت كند و
اين روابط مادى را به روابط الهى تبديل نكند، درست است كه در اين چند روزه البته تا
وقتى كه بدنش سر پا باشد، لذت مىبَرَد، ولى بعد از مدتى به تدريج، ساختمان بدن او
رو به ويرانى و خرابى آورده، در بدن او فعل و انفعالاتى ايجاد مىشود كه نه تنها
همان لذت را هم نمىبرد، بلكه از لذتها درد هم مىكشد.
علت رنج بردن از لذتها
تعطيل شدن بسيارى از لذتها به اين دليل است كه دستگاههاى مربوط
به لذتخواهى بدن كهنه مىشوند و از كار مىافتند. در اين صورت، بسيارى از چيزهايى
كه قبلاً لذت داشت و انسان مجبور است با آنها سروكار داشته باشد، ديگر لذت ندارند.
هر چيزى كه مىخورد، آن را تلخ مىيابد، زيرا ذائقه خراب شده، مزاج منحرف شده، معده
ديگر غذا را قبول نمىكند، بنيادهاى بدن به هم ريخته، انسان كمكم تمام آرزوهايش به
آرزوى مُردن تبديل مىشود. نَفَس به نَفَس مىگويد كه مرگ براى من نعمت بزرگى است،
البته اگر ديندار باشد، چراكه بىدين دست به خودكشى مىزند و خودش را به اصطلاح
راحت مىكند، حال يا با آتش، يا پرتاب از بالاى پشت بام، يا با زير قطار انداختن
خود، يا وصل كردن به سيم برق و يا خوردن زهر خودش را مىكُشد، چراكه هر چيزى را كه
مىخواسته دورهاش تمام شده، هر چيزى را مىخواسته مال بدن بوده، بدن هم وقتش تمام
شده، بنيادهايش به هم ريخته و ديگر فايدهاى ندارد، از اين رو، به خود مىگويد كه
براى چه زنده بمانم، چون تمام زندگىاش براى بدن بود و الان كه ديگر بدن وجود
ندارد، مىگويد، براى چه بمانم، يا خودكشى مىكند و يا اگر مؤمن باشد، مرگ را براى
خود عروسى مىداند.
اما بعد از اين مرگ انسان به رنج دائم دچار خواهد شد، چراكه
بسيارى از نواحى وجود كه مربوط به حضرت حق بوده، تعطيل مانده و در قبر بدن حبس و
نابود شده است و حالا كه انسان وارد بر پروردگار عزيز عالَم مىشود، اولين سؤال حق
اين است كه در اين هفتاد هشتاد سالى كه در دنيا بودى، چه كردى؟ در آن هنگام انسان
جوابى ندارد كه به حق بدهد، تنها جوابى كه دارد اين است كه تمام كارهايم براى بدنم
بود، آن هم كه در دنيا تمام شد:
« وَ مَا لَهُ فِى الاْخِرَةِ
مِن نَّصِيبٍ »2 ؛ آن جا ديگر هيچ بهرهاى و نصيبى ندارد.
تبديل روابط مادى به روابط الهى
در هر صورت، تبديل روابط و اهميّت مسئله هم در همين رنجش است، در
همين كار و فعاليّت و حركاتش است، البته اگر انسان حركتش را در اين مسير ادامه دهد،
همه رنجهاى ظاهر، شدّتها، المها، دردها و ناراحتىها يك مرتبه تبديل به عشق
مىشود، چون تجلّيات، تجلّيات نورى به انسان مىشود، كمكم انسان مىتواند عمق نماز
را ببيند، عمق عالَم را كشف كند، الهاماتى را حس كند، آهسته آهسته سبك مىشود، به
تدريج با اولياى خدا حال ديگرى پيدا مىكند، از ديدن بدان متنفّر مىشود، ظواهر
دنيا عمقش را نشان مىدهند كه پوچ و هيچ هستند و «أَنَّمَا الْحَيَوةُ الدُّنْيَا
لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرُ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ ...»3
مىبيند : « زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَالْبَنِينَ
وَالْقَنَاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَيْلِ
الْمُسَوَّمَةِ وَالاْءَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذلِكَ مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا
وَاللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَابِ »4.
غرق در عشق به واقعيّات مىشود، عشق هم بر تمام رنجها و خستگىها حاكم است، چون
آتشى است كه مىسوزاند و جلو مىرود. آن جاست كه انسان به مقام مع اللهى مىرسد،
نفرتها و محبّتها و اخلاقيّات سر جاى خودش مىآيند و انسان در مقابل گناه موضع
بسيار سختى خواهد گرفت. در مقابل عبادت هم سر از پا نخواهد شناخت.
منزوى شدن ماديات
كل اين برنامه را كه در اين چند بحث شنيديد كه عبارت بود از تبديل
روابط نفس از ماديات محض به معنويات، با توجه به اين كه در تبديل روابط به معنويات
پاى ماديات به كلى از ميدان زندگى قطع نمىشود، نبايد هم قطع شود، چون انسان تا در
دنيا هست بايد با ماديات، با مردم و كسب و كار سروكار داشته باشد، امّا كل روابط
مادى كه قبلاً حاكم بود و نمىگذاشت انسان رابطهاى داشته باشد، محكوم، دنبالهرو و
تابع مىشود، انسان در همان زمان با پول سر و كار دارد، اما اول وجود مقدّس مولايش
را نظر مىكند كه مولاى من! درباره من با مال چه فرمانى داريد؟ مولا هم به او
مىگويد: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ»5 ؛ داد و ستد حلال است. مولا به
او مىگويد : جنس مىخواهى بخرى به قيمت عادلانه بخر، مىخواهى بفروشى عادلانه
بفروش، از فروش جنس آن چه به دست آوردهاى، نياز خود و زن و بچهات را برطرف كن،
مازاد آن را هم با من معامله كن. من قانون صدقات دارم، قانون انفاق دارم، قانون خمس
دارم، قانون زكات دارم، قانون
«تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرَّ
وَالتَّقْوَى»6
دارم.
موضع انسان در مقابل مال، جان، مردم، ستمگران و تمام وجود موضع
الهى مىشود، با همه ظواهر هم سر و كار دارد، اما ديگر ظاهر را نمىبيند، بلكه
باطننگرى است كه در حركتش ظاهر تابع اوست، نه ظاهرنگرى كه باطنش خاموش باشد و ظاهر
جلودار و خودش هم در حال سجده به اين همه بُت بىجان و با جان.
منزل تجليه
نَفْس اگر با همه اعضا و جوارحى كه در اختيار اوست وادار شود كه
در برابر اوامر وجود مقدّس حضرت دوست تسليم شود، خواستههاى حضرت مولا را اجرا كند.
به اين مسئله «تجليه» گويند هيچ كس هم نمىتواند بگويد نمىتوانم. خواسته خدا بعد
از دادن قدرت است. اول به انسان قدرت مىدهد و بعد از او طلب برنامه مىكند. جان
مىدهد، بعد مىگويد كه جانت را با من معامله كن، مال مىدهد، بعد مىگويد، مالت را
با من معامله كن، چشم مىدهد، بعد مىگويد به آن چه راضى هستم، نگاه كن و به آن چه
راضى نيستم، نگاه نكن، گوش مىدهد و مىگويد آن چه را راضىايم بشنو و آن چه
ناراضىايم، نشنو، زبان مىدهد و مىگويد آن چه را راضىايم، بگو و آن چه راضى
نيستيم، نگو. بنابراين، اول قدرت، نيرو و سرمايه مىدهد و بعد تكليف مىخواهد.
خواسته وجود مقدّسش قبل از عنايت قدرت نيست. كسى كه تكاليف را
انجام نمىدهد نگويد نمىتوانم، بلكه بگويد نمىخواهم انجام دهم، نگويد نمىتوانم،
بلكه بگويد آخرتم را نمىخواهم، بهشت را دوست ندارم، كمال و نجات را نمىخواهم، در
آينده همنشينى با انبيا و ائمّه و اوليا و عاشقان را نمىخواهم. در واقع، مىگويد
كه همين ظواهر را مىخواهم، همين لذايذ را مىخواهم. نگويد نمىتوانم پول و جان
بدهم، نمىتوانم بگويم، نمىتوانم گناه نكنم.
به هر حال تجليه تلخى و رنج و مشقّت دارد، چراكه خواستههاى وجود
مقدّس مولا با نفس امّاره روبهرو مىشود و به دليل اين كه انسان مىخواهد برعكس
تمام خواستههاى نفس حركت كند، براى او سخت و تلخ است، اما اين سختى و تلخى را كه
به منزله دارو است بايد چشيد، بايد اين دارو را بخوريم.
رحمت خداوند در كلام اميرالموءمنين عليه
السلام
در اين جا مطالب بسيار مهمى از وجود مقدّس اميرالمؤمنين عليه
السلام رسيده است. ايشان در قسمتى از خطبه 234 مىفرمايند :
«وَلَوَضَعَ مُجاهَدَةَ ابليسَ عَنِ القُلوبِ» ؛ اگر مىخواست درِ
دل همه ما را از اول به روى ابليس مىبست كه دچار وسوسه و ترديد و شك نشويد، دچار
مرض قلبى نشويد. اگر مىخواست همان گونه كه شياطين به آسمانها راه ندارند، كارى
مىكرد كه شما هم راه نداشته باشيد
«وَلا النَّفى مُعْتَجِلَ الرَّأى مِنَ النّاس» ؛ همه شما را يك
پارچه ملكوتى صرف قرار مىداد. اگر مىخواست اين كار را مىكرد، اما نكرد، شما را
مسلّح به يك سلسله ابزار روحى و بدنى و يك سلسله ابزار علمى و قانونى كرده كه اين
مجموعه را «رَحِمَ رَبَّى» مىگويد كه اين رحمت خداست، قدرت ما رحمت خداست، قرآن
رحمت خداست، انبيا و ائمّه رحمت خدا هستند، قوانين رحمت خدا هستند، رمضان رحمت
خداست: «إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ ...»7 ؛ نَفْس من
مىگويد بيا برو جهنم: «إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى ...»8، مگر اين كه
رحمت خدا مرا محاصره كند، و رحمت خدا اينهاست.
«ولكِنَّ اللّهُ يَخْتَبِرُ عِبادَهُ بِأنْواعِ الشَّدائد»9
؛ عشق مولا بر اين قرار گرفته كه همه شما را دچار كارهاى سخت و رنجها و شدّتها
كند.
«ويَتَعَبَّدُهُم بِألوانِ المَجاهِدِ»؛ رشتههاى رنگارنگى از
عبادت براى شما قرار داده است.
«وَيَبْتَليهِمْ بِضُروبِ المَكارِهِ» ؛ اين قدر دردسرها، رنجها،
غصّهها، مكاره برايتان قرار داده كه حساب ندارد. ببينيد ما از لابهلاى چه چيزهايى
بايد رد شويم تا به او برسيم، آسان نمىتوان به او رسيد، چراكه او خودش را در قرآن
«رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ»10
مىخواند ؛ يعنى از همه بالاتر هستم و تو از اين زمين تاريك بايد حركت كنى تا به من
برسى. چه قدر انسان بايد بكوشد تا اين روابطى را كه خودِ قرآن مجيد «عَلَى
الاْءَرْضِ» مىخواند ؛ يعنى شما را به زمين چسبانده، كنده نمىشويد، اين همه
رنجهاى عبادت و زحمتها و مرارتهاى بندگى را بايد چشيد كه روابط از اين زمين كنده
شود، از ماديات كنده شود، از شهوات كنده شود، انسان الهى شود.
«إخْراجا لِلتَّكبُّرُ مِنْ قُلُوبِهِم» ؛ شما پسِ اين رنجها
نسبت به خدا يك دل متواضعى پيدا مىكنيد.
«وإسكانا لِتَّذَلُّلِ فى نُفُوسِهِم» ؛ در نَفْسِتان حالت ذلّت
عالى نسبت به خدا از پسِ اين رنجها پيدا مىشود.
«وَلِيَجْعَل ذلك أبْوابا فُتَّحا إلى فَضْلِهِ» ؛ يك مقدار كه
اين جادهها و كوره راهها و عقبهها و سختىهاى عبادتها را رد شُديد.
«أبْوابا فُتَّحا إلى فَضْلِهِ» ؛ درهايى كه شماره ندارد از جانب
او به روى شما باز مىشود.
«وأسبابا ذُلُلاً لِعَفْوِهِ» ؛ وسايلى در اختيار شما قرار
مىگيرد كه خدا مىگويد نمىتوانم اين بندهام را نبخشم، چون چيزهايى دارد كه قابل
عفو من است .
حكمت مشقت بعض از عبادات
«وَعَن ذلِكَ ما حَرَثَ اللّهُ عِبادَهُ المؤمِنين بِالصَّلَوات
والزَّكَوات و مُجاهَدَةِ الصِّيامِ فِى الأيّامِ المَفْرُوضاتِ» ؛ به اين دليل است
كه خدا نماز را آورد، زكات را آورد، سختى روزه را در ايّام رمضان آورد.
«تَسْكينا لاِءطْرافِهِم» ؛ تا اعضا و جوارح شما از سيطره شيطان
آزاد شود.
«وتَخْشيعا لاِءبْصارِهِم» ؛ تا چشم شما از چشمچرانىهاى به
مظاهر فريبنده دنيا بسته شود.
«وتَذْليلاً لِنُفُوسِهِم» ؛ تا فروتن شويد .
«وتَخْفيضا لِقُلُوبِهِم» ؛ تا دلتان براى او آب شود.
«وإذْهابا للخُيَلاءِ عَنْهُم»11 ؛ تا كبر و خودپسندى
و خوديّت شما از جا برداشته شود.
نامه 45 اميرالموءمنين عليه السلام
حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام در نامه 45 نهج البلاغه
مىنويسد :
خودم با خودم چه كردم كه على شدم.
«إنَّمَا هِىَ نَفْسى أروضُها بِالتَّقْوى» ؛ نفس را از افتادن در
انواع لذتهايى كه محبوبم نمىپسنديد، نگه داشتم.
«لِتأتِىَ آمِنَةً يَومِ الخَوفِ الأكبَرِ» ؛ تا روز قيامت كه از
قبرم بيرون مىآيم، ديگر وحشتزده نباشم، نگاهم به شعله جهنّم نيفتد تا ببينم صدا
از جهنّم درمىآيد كه: على مشترى من هستى آن را نگه داشته و حفظش كردم.
«وَتَثْبُتُ عَلى جوانِبِ المَزلَقِ» ؛ لغزشگاه زياد كنار من بود،
ولى سالم رد شدم.
«وَلَو شِئْتُ لاهْتَديَتُ الطَّريقَ إلى مُصَفّى هَذا العَسَلِ»
؛ اگر على مىخواست از صافترين عسلْ براى خود غذا قرار دهد، قرار مىداد.
«ولُبابِ هذا القَمْحِ» ؛ اگر مىخواستم بگويم كه مغز گندمها را
دربياوريد و براى من نان درست كنيد، مىكردند .
«ونَسائِجَ هذا القَزِّ» ؛ اگر مىخواستم بگويم كه پيله ابريشم را
برداريد نخ كنيد و براى من پيراهن درست كنيد، مىكردند.
«ولكِنْ هَيْهاتَ أنْ يَغْلِبَنى هَواى» ؛ اما هرگز هواى نفس به
على مسلّط نمىشود، مگر هر چه دلم خواست، به آن گوش مىدهم؟ مگر هر چه نَفْسم از من
خواست، به او مىدهم؟
«وَيَقُودَنى جَشَعى إلى تَخَيُّرِ الأطْعِمَةِ» ؛ مگر ممكن است
حرص به على دست پيدا كند و على را به هر لذّتى كه دلش خواست بكشاند؟
«وَكَلَهُ اللّهُ إلى نَفْسِهِ فهُوَ جائِرٌ عَنْ قَصْدِ
السَّبيلِ» ؛ بيچاره با دچار شدن به نفسش از راه خدا منحرف شد.
«مشغوفٌ بِكَلامِ بِدْعَةٍ ودُعاءِ الضَلالَةٍ » ؛ دل به سخن غير
خدا بست و مردم را هم به گمراهى كشيد.
محبوبترين بنده نزد خدا در كلام
اميرالموءمنين عليه السلام
در خطبه 86 مىگويد :
«عِبادَ اللّهِ! إنّ مِنْ أحَبّ عِبادِاللّهِ إلَيْهِ، عَبْدا
أعانَهُ اللّهُ عَلى نَفْسِهِ» ؛
مىدانيد محبوبترين بنده نزد خدا چه كسى است؟ بندهاى كه خدا او
را براى تسلّط بر نَفْسش كمك كرده باشد، مگر بدون قدرت خدا مىتوان به نفس مسلّط
شد، مگر بدون عنايت خدا مىتوان به خواستههاى نفس مسلّط شد، كسى كه به نفسش مسلّط
است، محبوب خداست.
«فَاسْتَشْعَرَ الحُزْنَ» ؛ كسى كه به نفسش مسلّط است، هر وقت
نگاهش مىكنى، مىبينى شعارش غصّه و اندوه است. هميشه براى رسيدن به خدا اندوه و
غصّه مىخورد. براى رسيدن به مولا دائم مىگويد : كِى مىرسد؟ هنوز نرسيده است؟
ناراحت و غصّهدار است، من چه زمانى به محبوبم مىرسم؟ از كجا بايد بفهمد كه به
محبوبش رسيده است؟ از درون خودش.
علامت رضايت خداوند
از پيغمبر پرسيد: از كجا بفهمم خدا از من راضى است؟ فرمود: از دل
خودت، ببين تو از خدا راضى هستى، از درون خودت بايد به او برسى. شعار او اندوه است،
رويّه زندگى او ترس از عذاب خداست.
«فَظَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ» ؛ چراغى در دل او روشن
شده كه همان تجلّى عشق الهى است. دلى ديگر دارد، هر چه برايش فراهم مىشود باز هم
مىبينم در قيافهاش اندوه پيداست. مىگويم، چه شده است؟ مىگويد: نمىدانم دلم به
هيچ چيزى خوش نمىشود.
غلامان زين العابدين مىديدند كه از امشب به بعد امام بر سر خودش
مىزند، ديگر نمىخوابد، مقدارى كه زمان مىگذرد با يك حالى برمىگردد و مىگويد:
رمضان رفتى؟! ديگر دلم خوش نيست، نه به غذا دلم خوش است، نه به لباس و نه به جوانى،
فقط دلم به او خوش است، دلخوشى ديگرى ندارم. انسان به چه چيزى دل خوش باشد؟! اينها
كه دلخوشى نمىآورد، اينها همه تا دمِ قبر هستند، خيلىهايشان هم وسط راه انسان را
رها مىكنند.
«فَظَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ» ؛ چراغ روشن شده، چراغ كه
روشن شود، ديگر نماز خستگى ندارد، بلكه فقط عشق دارد :
«رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ
بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللّه ...»12 ؛
نماز ظهر عاشورا
مثل باران اسلحه مىبارد، آتش مىبارد. ابوتمامه در ظهر عاشورا
مىگويد: حسين جان! مىخواهم نماز بخوانم، آن هم پشت سر شما. امام هم به او
نمىگويد چه وقت نماز است، اسلحه و آتش مىبارد! امام هم به اين چيزها نگاه
نمىكند، او هم از امامش ياد گرفته است. امام، على اكبر را صدا مىزند و مىفرمايد
: على جان اذان بگو. هيجده نفر بيشتر نبودند : «الصَّلاةُ مِعْراجُ المُؤمِنِ»13،
«الصَّلاةُ قُربانُ كُلِّ تَقِىٍّ»14 اين «اللّه اكبر» از تمام
عسلهايى كه مردم عالَم مىخورند، در دهان او شيرينتر است. حبيب من به من اجازه
داده تا اسمش را ببرم، مولايم اجازه داده هر 24 ساعت پنج دفعه پيش او بروم. خيلىها
هستند تا آخر عمرشان اصلاً ياد خدا هم نمىكنند، اما خدا دائم ياد من است، من دائم
ياد او هستم. چراغ روشن شد.
دلهاى زيادى تاريك است، دلهاى زيادى هم هست كه حتى تا امشب كه
شب بيست و هشتم است، گفتند: آقا جان يك شب ديگر مانده، بلند شو به جلسه و مسجد
برويم، اما رفيقش گفته كه برو بابا اين حرفها چيه؟ حوصله دارى؟ اما مىبينيم كه
دلمان مىلرزد، ماه رمضان در حال تمام شدن است، چراغكى در دل ما روشن شده است، اما
ما از مولايمان مىخواهيم كه اين چراغ را قوى كند.
صاحب خانه ديدن هنر است نه خانه ديدن
به مردى گفتند: تو سى سال است كه در مشهد هستى، چرا حرم نمىآيى؟
گفت: من پيش خودِ حضرت رضا هستم، دور نيستم، حرم براى چه بيايم؟ اصرار كردند يك
دفعه بيا، يك دفعه بلند شد و آمد. دمِ در گفت كه چه كار بايد بكنم؟ گفتند: اذن دخول
بخواه: «أتاذنُ لى يَابنَ رَسولِ اللّهِ أن أدخُلَ حَرَمَكَ»، گفت: اجازه بايد
گرفت؟ گفتند: بله، اين جور دستور دادهاند، براى اولين بار تابلوى اذن دخول را نگاه
كرد، گفت: «أتأذَنُ لى يَابنَ رَسول اللّه». كسانى كه اطراف او بودند و او را
آورده بودند، همه شنيدند كه با گوش خودشان از حرم صدا آمد، بله، اجازه مىدهيم. اين
چراغ اگر نورش قوى شود، انسان پشت پرده و عمق را مىبيند.
امير المؤمنين عليه السلام مىفرمايند : «وَهُمْ وَالنّارَ كَمَنْ
قد رآها» ؛ مىدانى چرا قيافهاش اندوهناك است؟ با اين كه در دنياست، ولى از همين
جا جهنّم را مىبيند، همه چيز را مىبيند، راحت خوابش نمىبرد، خوش نيست، خوشى او
چه زمانى شروع مىشود؟
سخنى از امام موسى بن جعفر عليهما السلام
موسى بن جعفر عليهما السلام مىفرمايد : زمانى كه چشمش به ملك
الموت مىافتد، مىگويد: آمدهاى مرا پيش حبيبم ببرى، زود باش، ديگر معطّلم نكن،
ديگر براى من بس است، مرا بِبَر: «فَظَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ».
خدا به شما انصاف بدهد، بعضىها كه اصلاً اين جا نيامده، در بيرون
گفتهاند كه در اين جلسه حرفهاى درويشها و صوفيان را مىزنند. اينها كه حرفهاى
درويشها نيست، آن چه در اين سى شب گفته شده، تمام مداركش موجود است .
«وأَعَدَّ قِرى لِيَومِهِ النّازِلِ بِهِ» از همين جا سفرهاش را
براى روزى كه به مهمانى خدا مىخواهد برود آماده كردهاست.
«فَقَرَّبَ عَلى نَفْسِهِ البَعيدَ» ؛ هيچ با مردن بين خودش و مرگ
فاصله نمىبيند. همين الان خودش را در حال مرگ مىبيند.
«وَهَوَّنَ الشَّديدَ» ؛ با عبادت سختىهاى قيامت را آسان كرده
است.
«نَظَرَ فَأَبْصَرَ» ؛ چشمش را باز كرد و آن چه نديدنى بود، ديد :
چشم دل باز كن كه جان بينى
|
آن چه ناديدنى است آن بينى15 |
«ذَكَرَ فَاسْتَكْثَرَ» ؛ يك بار كه گفت: «يا اللّه»، قانع نشد، دوباره و دوباره و
دوباره گفت: «فَاسْتَكْثَر». اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايد : كارش به جايى
رسيده كه كنار دست او مىنشينى و مىتوانى گوشت را باز كنى. تمام سلولها و خونها
و گوشت و پوستش مىگويد: «يا اللّه، يا اللّه»، ديگر هيچ اختيارى از خودش ندارد،
هميشه مىگويد، «اللّه». «ذَكَرَ فَاسْتَكْثَر» همه «اللّه»، هر چه را هم به او
نشان مىدهند، عادى است، نه تابلوها براى او غير عادى است، نه طبيعت و نه گلستان.
هر جا او را مىبرى مىبينى كه غير از رفقاى ديگر است، جور ديگرى است. وقتى به او
مىگويى چه شده است؟ نمىگويد:
به دريا بنگرم دريا ته وينم
|
به صحرا بنگرم صحرا ته وينم
|
به دريا و به صحرا و در و دشت
|
نشان از قامت رعنا ته وينم16 |
خودش به من گفت كه دائم اسم مرا ببر، نام مرا ببر، «يا اللّه» بگو : «ذَكَرَ
فَاسْتَكْثَرَ قَدْ خَلَعَ سَرابيلَ الشَّهَواتِ» ؛ تمام لباس شهوات را از وجودش
بيرون آورده، ديگر از هيچ چيزى لذت نمىبرد.
«وتَخَلّى بِالهُمُومِ مِنَ الهُمُومِ» ؛ تمام غصّهها را دور
ريخته است.
«إلاّ هَمّا واحِدا فَرَدَ بِهِ» فقط يك غصّه دارد، به هر كس
مىرسد، مىگويد: من چه زمانى به مولايم مىرسم؟ چه زمانى محبوبم از من راضى
مىشود؟
«فَخَرَجَ مِنْ صِفَةِ العَمى» ؛ از كورى درآمده، مىبيند، روابط
تبديل شده است .
«ومُشارَكَةِ أهْلِ الهَوى» ؛ ديگر نمىتواند با هواپرستان
بنشيند.
«فَصارَ مِنْ مَفاتيحِ أبوابِ الهُدى» ؛ وجودش تبديل به كليد شده،
به هر كس مىرسد، او را هم مىسوزاند، به هر كس مىرسد كه خدا را قبول ندارد با
ديدن اينها اخلاق و رفتارش عوض مىشود و منقلب مىگردد و مىگويد: آقا چه شده است؟
چه كسى در تو اثر گذاشته، اسم او را به من بگو، او را با من هم آشنا كن.
«فَصارَ مِنْ مَفاتيحِ أبوابِ الهُدى، و مَغاليقِ أبْوابِ
الرَّدى» ؛ تمام درهاى گمراهى را مىبندد. اين تجليه است. اولش هم سخت است، چون
انسان مىخواهد همه روابط غير خدايى را تبديل به روابط خدايى كند. خودمان را
بسنجيم.
امشب و فردا شب ببينيم تا قبل از ماه رمضان فرق كردهايم. آن
گناهانى كه به ما مسلّط بوده، تسلّطش رد شده، آن چشم و گوشى را كه داشتيم عوض شده
است. خودمان را ارزيابى كنيم اگر عوض نشده باشيم، واى به حال ما. يك شب ديگر مانده،
هنوز سفره را جمع نكردهاند، آيا عوض شُدهايم يا نشدهايم؟ آيا دلمان جور ديگرى
شده يا نشده؟ غير از آن چيزهايى كه مىخواستيم، حالا چيز ديگرى مىخواهيم يا
نمىخواهيم؟ داستان چه جورى است؟ خيلى كه دستور داده گفته هر چه قدر مىتوانيد براى
من گريه كنيد: «وَعَبْرَةَ مَنْ بَكى مِنْ خوفِكَ مَرحومَةً» ؛ هر وقت براى من گريه
كنيد، گناهانتان را مىبخشم، دل شما را روشن مىكنم، جانتان را صفا مىدهم:
از اول اين گريه را قرار داده تا از مادر متولد شديم براى شير گريه كرديم، مادر
دويد و به ما شير داد، حالا هم كه بزرگ شديم پيش خودش بايد گريه كنيم، تا گريه ما
درمىآيد، مىدود، هان! چه شده است بنده من؟ ما را آرام مىكند، اگر گريه كنيم آرام
مىشويم و اگر گريه نكنيم، آرام نمىشويم.
1 . يوسف (12) : 53 .
2 . شورى (42) : 20.
3 . حديد (57) : 20.
4 . آل عمران (3) : 14.
5 . بقره (2) : 275.
6 . مائده (5) : 2.
7 . يوسف (12) : 53 .
8 . يوسف (12) : 53 .
9 . بحار الأنوار: 6/114.
10 . غافر (40) : 15.
11 . نهج البلاغة: خطبه 234.
12 . نور (24) : 36.
13 . مستدرك سفينة البحار: 6/343.
14 . دعائم الإسلام : 1/133.
15 . ديوان اشعار هاتف اصفهانى
16 . بابا طاهر.
17 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
18 . مثنوى معنوى ، مولوى