جـلسه 21
نفس اماره و رحمت خدا
خداى تبارك و تعالى مىفرمايد :
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ
إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبّى ...»1.
خداوند متعال از مرحله اول برخورد نفس با مسائل خبر مىدهند كه نفس شما را به شدّت
به سوى بدىها، شهوات، برنامههاى خلاف كه براى شما لذت مادى دارند، مىكشاند و امر
مىكند و حركت مىدهد، اما اگر بخواهيد از اين خطر سنگين كه از درون خودِ شما
سرچشمه مىگيرد در امان بمانيد بايد در سايه رحمت خدا قرار بگيريد. اين رحمت خدا
چيست؟
با يك نظر ابتدايى به آيه شريفه، انسان به اين نتيجه مىرسد كه
رحمت خدا در اين زمينه مجموعه برنامههاى تشريعى پروردگار بزرگ عالَم است كه در دو
قسمت از زمان حضرت آدم تاكنون به انسان ارائه شده است. اين رحمت در يك بخش عبارت
است از اوامر پروردگار بزرگ عالَم و در بخش ديگر هم عبارت است از نواهى و محرّمات
خداوند، البته اين اوامر و نواهى تنها نيستند، بلكه اراده، آزادى، قدرت و قوت انسان
براى اجراى اوامر و كنارهگيرى از نواهى به انسان كمك مىكنند. عقل انسان هم در
دريافت اين اوامر و نواهى يار و دوست و رفيق بسيار مهمى براى انسان است. روى هم
رفته، يك انسان در دريايى از رحمت خداوند متعال در چهره اوامر و نواهى و در جمع
قدرت و اراده و عقل و فطرت خودش قرار دارد و مىتواند از اين رحمت خداوندى كه به
تعبير پيغمبر اسلام عامل خير دنيا و آخرت اوست، استفاده كند، البته جلب اين رحمت،
جذب و خرج اين رحمت سختى و مشقّت دارد، براى اين كه كسى به دليل رنج و زحمت جلب اين
رحمت فرارى نشود. پروردگار بزرگ عالَم همه انبيا، همه امامان، همه حكيمان و همه
ناصحان مردم را دعوت به صبر و استقامت در اين راه كردهاند.
خداوند در قرآن مجيد مىفرمايد: صبر در اين قسمت در روز قيامت
براى صابر دو برابر اجر دارد. اگر هر عمل كنندهاى يك اجر ببرد، صابر و بااستقامت
دو اجر مىبرد، پس بايد انسان جاى حالت امّاره بودن نفس را با رحمت خدا عوض كند تا
نفس ظرف رحمت الهى شود. اين انسان بنا به زبان روايات انسان مرحوم است. پيغمبر امّت
خودش را به همين نام هم خواندهاند، امّت مرحومه، يعنى طايفه و ملتى كه داراى رحمت
خدا هستند.
اگر در آيات قرآن و روايات و دعاها هم دقت كرده باشيد مىبينيد كه
خداوند متعال از قرآن مجيد كه مجموعه مقرّراتشان است، تعبير به رحمت كرده است. از
پيغمبر اسلام نيز در قرآن كريم تعبير به رحمت كرده است. وقتى در قرآن مىگويد كه ما
رحمت خود را بر شما نازل كرديم، يك معناى رحمت نازل شده، خودِ قرآن است كه بالاترين
كيفيّت رحمت پروردگار است. درباره پيغمبر هم خواندهايد كه مىفرمايد : «وَ مَا
أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لَّلْعَالَمِينَ »2. پيغمبر اسلام هم
رحمت براى تمام مردم عالَم است، ائمّه طاهرين قدس سرهما هم كه با پيغمبر اسلام از
نظر حقيقت يكسان هستند، همان رحمت پروردگار هستند كه به مردم نازل شدهاند.
بنابراين، آيه شريفه را اين طور بايد معنا كرد : نفس در مرحله اول
برخورد با حيات و زندگى به دليل سر و كار داشتن دائمى با محسوسات و ظواهر عالَم،
انسان را سخت پاىبند ظاهر عالَم مىكند كه اين پاىبند شدن علت پديد آمدن انواع
رذايل اخلاقى و سيّئات عملى است. اين نفس با اين امرى كه مىكند، علاجش تنها رحمت
خداست. رحمت خدا نيز در اين زمينه عبارت است از قرآن، پيغمبر و امام.
جلب اين رحمت هم به اين صورت است كه انسان ابتدا در برابر حالت
امّاره بودن نفس به اوامر و نواهى خدا كه تجلّى در قرآن و وجود پيغمبر و امام دارد،
معرفت پيدا كند و بعد هم بدان جامه عمل بپوشاند. اگر اين كار را بكند، امّاره بودن
نفس تبديل به رحمت الهى مىشود.
نفس مطمئنّه
نفس انسان منبع لطف، عنايت، كرامت، رحمت مىشود كه شكل امّاره
بودنش را به ايمان، به طيّبه بودن و باز به تعبير قرآن مجيد، به مطمئنّه بودن،
راضيّه بودن و مرضيّه بودن تغيير مىدهد و ديگر آن حالت امّاره براى انسان
نمىماند، بلكه به جاى آن كيفيّت رحمت خدا در نفس بروز و تجلّى مىكند و آن جا كه
انسان منبع رحمت خدا شود يا پيغمبر مىشود يا امام و يا مؤمن واقعى، ديگر شخص چهارم
به بعد اهل خسارت، ضرر، شقاوت و بدبختى هستند.
اين حالت امّاره بودن هم براى هر نفسى هست. در اين جا علاوه بر
معرفت به اوامر و نواهى خدا و پيغمبر و امام، اجراى برنامههاى آنها هم لازم است كه
نتيجه آن تبديل شدن نفس امّاره به نفس رحمانى است ؛ يعنى هدف پروردگار از اين كه
انسان به عنوان جانشين خدا در زمين آفريده مىشود با تبديل شدن حالت امّاره نفس به
حالت رحمانى تأمين مىشود. وقتى نفس به حالت رحمانى تبديل شد، انسان در روى زمين
دست خدا، چشم خدا، گوش خدا، قدم خدا مىشود، نه اين كه خدا گوش و چشم داشته باشد.
اين اصطلاح است كه ما نمونهاى از ديد خدا بشويم، همانهايى كه
درباره امير المؤمنين از طريق روايات وارد شده است كه على عين اللّه است ؛ يعنى
ديد امير المؤمنين چون اتصال به نفس رحمانى دارد، نفس رحمانى اتصال به خدا دارد.
خدا چه نظرى به عالَم و آدم دارند؟ چه نظرى به اوضاع و احوال دارند؟ تمام نظر، نظر
پاك، نظر علم، نظر عقل، نظر حكمت، نظر انسان هم همان نظر مىشود، چون چشم ابزار نفس
است، نفس وقتى رحمانى شود، چشم انسان چشم خدا مىشود، گوش از ابزار نفس است، نفس
وقتى رحمانى باشد، گوش انسان وقف شنيدن حق مىشود و ديگر با غير منطق حق سر و كارى
ندارد، دست هم همين طور، پا هم همين طور، شكم انسان هم همين طور، چون شكم هم از
ابزار نفس است.
پيغمبر مىفرمايد: نفس وقتى رحمانى شود، شكم نفيس مىشود، بطن آدم
عفّت پيدا مىكند. عفّت بطن از وقتى كه نفس حالت رحمانى به خودش مىگيرد كه بايد
افراد بيدار مىبودند و بيدار مىبوديم. اگر از اول تكليف حالت رحمانى به نفس
بدهيم، مال حرام قبول نمىكند، تا آن جا كه خودش علم دارد، اما آن جا كه خودش علم
ندارد، خدا وسايل را جورى فراهم مىكند كه انسان به مال حرامى هم كه علم ندارد،
دچار نشود.
مرد بزرگ الهى در بخارا
يكى از اولياء خدا وارد شهر بخارا شد ظاهرا، حالا حساب انبيا و
ائمّه در اين زمينه جدا بود، انبيا و ائمّه به مجهول دچار نمىشدند، اما اوليا
احتمال داشت به مجهول دچار بشوند، ولى خداوند متعال نمىگذاشت آلوده به آن چه به
نظرشان مجهول بود، بشوند. گفته بودند كه اين مرد الهى از سر سوزنى لقمه حرام هم با
تمام وجود فرار مىكند.
در آن منزلى كه وارد شده بود، صاحب منزل در بخارا تقريبا آدم
قدرتمندى بود، كارگرانش را فرستاد و گفت برويد از انسانى كه مظلومتر از او نباشد،
بدون پول موادّ غذايى برداريد و بياوريد تا سر سفره اين آدم بگذاريم تا بخورد.
به آخر شهر رفتند يك خانه خشتى، گِلى را پيدا كردند كه پيرزن
ضعيفالبنيهاى دو اتاق خرابه و يك برّه داشت، برّه را گرفتند، پيرزن گريه كرد،
فرياد زد، داد كشيد، گفتند فايده ندارد. سر برّه را بريدند، پوست كندند، پختند و سر
سفره گذاشتند، با كمال اشتها خورد، غذا كه تمام شد، به او گفتند حرامترين لقمه اين
شهر اين بود كه شما امروز خوردى. گفت: براى من كه حلالترين لقمه بود. گفت: صاحبش
را بياوريد. پيرزن را آوردند. پرسيد: مادر اين گوسفند را براى چه گرفته بودى؟ گفت:
حاجتى داشتم شنيدم كه فلان مرد خدا مىخواهد به بخارا بيايد، به پروردگار عرض كردم
اگر برآورده شود يك برّه به نذر او بگيرم، او را يك وعده دعوت كنم، برّه را بكشم تا
او بخورد. گفت: نگفتم اين غذا حلالترين غذا براى من بوده است.
خداوند مواظب نفس رحمانى است
نفس وقتى رحمانى شود، اگر جايى هم بخواهد آلوده شود، خدا
نمىگذارد. آن جا ديگر توفيق خاص خدا شامل حال انسان مىشود، اما وقتى نفس رحمانى
نباشد، به هر مهمانىاى مىرود، سر هر سفرهاى مىنشيند، هر لقمهاى را هم مىخورد.
اگر هم انسان با او حرف بزند، مىگويد با خوردن يك ليوان آب روى همين لقمهاى كه
خوردم خيالت راحت مىشود. اين قدر هم به خدا جسارت دارد. حالا چه برسد به كسانى كه
عمرى دچار مشروب خوارى و رباخوارى بودهاند، دچار مال غصبى و مال دزدى بودهاند.
ديگر نفس آنها را شيطانى هم نمىتوان گفت، چراكه از شيطانى بودن دو سه ميليون فرسخ
فراتر رفته است .
تحمّل استاد امام در برابر مشكلات دنيا
امام استادى داشت كه شايد حدود 45 يا پنجاه سال پيش از دنيا رفته
باشد. اين استاد بزرگ مىفرمودند : در نجف درس مىخواندم به مقاماتى از علم هم
رسيده بودم. چهار الى پنج طلبه آمدند و گفتند كه آقا براى ما درس بگوييد.
گفتم: چه بگويم؟
گفتند: شرح لمعه (فقه است).
گفتم: من كلاس ندارم، خودتان جايى داريد كه برايتان در آن جا درس
بگويم؟
گفتند: بله، يك مقدار راهش دور است، در يكى از محلّههاى قديمى
نجف در يك كوچه يك مسجد كوچك است. آن جا كسى درس ندارد، خالى است، اگر حاضر باشيد
به آن جا تشريف بياوريد، ما از محضرتان استفاده مىكنيم.
فرمودند : قبول كردم، وضع اقتصادى من هم خوب نبود، يك اتاق اجاره
كرده بودم و با همسرم در آن جا زندگى مىكرديم. پردهاى هم وسط اين اتاق زده بوديم
كه اگر مهمان برسد، مشكلى پيش نيايد. اتاق كوچك بود نمىتوانست مهمان بماند و
بخوابد. همسرم مريض و معلول شد و در رختخواب افتاد. هشت الى ده سال هم زنده بود،
همه كارهايش را خودم مىكردم تا اين كه از دنيا رفت، مثل اين كه بيخودى انسان به
مقامى نرسد تا حالا نشنيدهايد يك دفعه خدا يك نفر را دستش را بگيرد از پلّه اول او
را روى پلّه صدم بگذارد، تا حالا كه شنيده نشده، هر كس به هر جا رسيده از طريق
مبارزه با نفس به جايى رسيده است. حرّ بن يزيد رياحى بالاترين جنگ را قبل از جنگ با
لشكر عمر بن سعد كرد كه جنگ با خودش بود، ما از بس شنيدهايم براى ما ساده شده است،
اما انسان از يك پُست مهم مملكتى، از زن، بچه، پول، شهوت، مقام، خودش و از جانش يك
مرتبه بگذرد، همه پلّهها را ردّ شده است.
تحمّل شيخ جعفر كاشف الغطاء در برابر همسرش
مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء معروف به شيخ كبير و از بزرگترين
فقيهان عالَم تشيّع بوده است، در حدّى كه علماى بزرگ شيعه از قول او نقل كردهاند
كه فرموده بود: اگر تمام كتابهاى فقهى شيعه را در رودخانه بريزند و به دريا برود و
شيعه ديگر يك ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شيعه را در سينهام دارم،
همه را بيرون مىدهم تا دوباره بنويسند. مرجع هم شده بود. اهل علم و اصحاب سرّش
فهميدند كه همسرش در خانه بداخلاقى مىكند، ولى خيلى هم خبر از داستان نداشتند. اين
قدر در مقام جستوجو برآمدند تا به اين نتيجه رسيدند كه اين مرد بزرگ الهى، اين
فقيه عالىقدر گاهى كه به داخل خانه مىرود، همسرش حسابى او را كتك مىزند. يك روز
چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند گفتند: آقا ما داستانى شنيدهايم از خودتان
بايد بپرسيم، آيا همسر شما گاهى شما را مىزند؟!
فرمود : بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوى البنيه هم هست، گاهى
كه عصبانى مىشود، حسابى مرا مىزند. من هم زورم به او نمىرسد.
گفتند: او را طلاق بدهيد.
گفت: نمىدهم.
گفتند: اجازه بدهيد ما زنهايمان را بفرستيم، ادبش كنند.
گفت: اين كار را هم اجازه نمىدهم.
گفتند: چرا؟
گفت: اين زن در اين خانه براى من از اعظم نعمتهاى خداست، چون
وقتى بيرون مىآيم و در صحن امير المؤمنين مىايستم و تمام صحن، پشت سر من نماز
مىخوانند، مردم در برابر من تعظيم مىكنند، گاهى در برابر اين مقاماتى كه خدا به
من داده، يك ذرّه هوا مرا برمىدارد، همان وقت مىآيم در خانه كتك مىخورم، هوايم
بيرون مىرود. اين چوب الهى است، اين بايد باشد، خيال مىكنيد اولياى خدا ساده به
مقام رسيدهاند.
ما كه بيشترمان هنوز بچه هستيم. گاهى بچهها نامه مىنويسند كه
حدود بيست شب است كه به خيلى حرفها كه از قرآن و روايات شنيديم، عمل مىكنيم، اما
هنوز آثارى از آثارى كه در مورد مردان الهى گاهى در بحث گفته مىشود، در خودمان
نديدهايم. بعضى از برادران خيال كردهاند كه تا آخر ماه رمضان نشده، ما از عرش هم
رد مىكنيم :
كه اى نفس من در خور آتشم3
مادر بتها بت نفس
شماست4
حجاب راه تويى
حافظ از ميان برخيز5
در هر كارى رضاى خدا را در نظر بگيريم
وقتى به جايى برسيم كه ديگر از غير خدا لذتى نبريم، تازه به اول
مقام رسيدهايم، بعد از آن جا به بعد خيلى جاده بايد طى كنيم، اول راه آن جايى است
كه ما از غير خدا لذت عمقى نبريم، نه اين كه از خوردن و پوشيدن و رفاقت لذت نبريم.
اين قطع نمىشود. منظور اين است كه تمام لذتها بايد فانى در لذّت حق شود. به رفيقم
مىخواهم يك لحظه نگاه كنم، اول بايد رضاى خدا را كسب كنم و بعد در خودم نگاه كنم،
مىخواهم لقمه را بردارم و بخورم، اول بايد رضاى خدا را كسب كرده باشم، بعد بخورم،
خب آن لقمه را انسان مىخورد، شيرين است، شور است، ترش است، لذت دارد، اما لذتش
ديگر فانى در لذت خداست. اين كه با غفلت از خدا همه كارى كنم و فقط گاهى به ياد خدا
باشم، اين مرا به جايى نمىرساند.
برخورد شيخ كاشف الغطاء با شخص فقير
كاشف الغطاء روز عيد فطر سر سجّادهاش نشسته بود، يك فقير مستحقّ
شرعى آمد و گفت : آقا از فطريّههايى كه به شما دادهاند، به من كمك كنيد.
گفت : همه فطريّهها را خرج كردهام.
فقيرِ كارد به استخوان رسيده دهانش را پر از آب كرد و به صورت شيخ
ريخت و گفت: تو كه نمىتوانى يك فقير را بگردانى، چرا جاى پيغمبر نشستهاى، بلند شو
يك نفر ديگر بنشيند.
شيخ كبير هم بلند شد، عبايش را از دوشش برداشت و رو به جمعيّت
فرمود : هر كس احترامى به محاسن سفيد من دارد و مرا دوست دارد، هر چه قدر مىتواند
در اين عباى من بريزد. خودش در صف جماعت گشت، عبايش را پر از پول كرد و به آن فقير
داد و از او هم عذرخواهى كرد و گفت: مرا ببخش، نمىدانستم اگر آبرويم را خرج كنم
مىتوانم حقّ تو را بدهم.
ما واقعا نفسمان به اين جا رسيده، كسى آب دهان به ما بيندازد، بعد
از آب دهان ما به او كمك كنيم! مخصوصا اگر اهل لباس هم باشيم، مخصوصا اگر يك حلبى
هم به اين طرف و آن طرف كمرمان بسته باشيم، مخصوصا اگر يك نشان هم روى لباسمان
باشد، مخصوصا اگر صندلى اسمدار هم به ما داده باشند، مخصوصا اگر يك پارچه به سر ما
بسته باشد و يك پارچه هم روى دوش ما باشد و يك جايى شغلى داشته باشيم. حال اگر يك
نفر آب دهان به صورت ما بيندازد، با او چه مىكنيم؟
يك كسى توجه نداشته، واقعا توجه نداشته ماشينش را درِ خانه ما
گذاشته، كار واجبى داشته رفته پول بگيرد، زنش در حال مردن بوده، بچهاش در حال مردن
بوده، خواسته پول را به بيمارستان برساند، اصلاً مغزش در اشغال اين حادثه بوده،
ماشينش را درِ خانه ما پارك كرده و رفته تا از پسر عمويش پول دستى بگيرد. بعد ما
مىآييم و با ديدن ماشين دمِ در گاراژ چهار چرخ ماشين او را پنچر مىكنيم و به داخل
خانه مىرويم. او تا بيايد چهار چرخ ماشينش را درست كند يا زنش مرده يا بچهاش. آن
وقت من تا آخر ماه رمضان از عرش ردّ مىشوم؟! من با كلّه به جهنّم مىروم، چون قاتل
هستم.
اين قدر حادثه اتفاق مىافتد و مردم بىتفاوت مىگذرند.
چگونه صاحب نفس رحمانى شويم
در محلّى كه شايد هفتاد درصد محلّ دستشان به دهانشان برسد، يك مرد
و زنى زندگى مىكنند كه هر دو كورند، دو پسر داشتند كه يكى هفت ساله و ديگرى چهار
ساله بود. اين دو بچه با هم بازى مىكردند، چاقو هم دستشان بوده، در حال چوببازى
بودند و مىخواستند با چاقو چوب را بتراشند كه چاقو از دست بچه بزرگ در رفت و در
چشم بچه كوچك فرو رفت. بچه چشمش پاره شد.
او را بيمارستان بردهاند دكترها گفتهاند كه اگر خارج برود
بينايىاش برمىگردد، چه قدر خرج رفتن و برگشتن اوست؟ حدود 150 هزار تومان. دو ماه
طول كشيد، اينها نتوانستند پول را تأمين كنند. آيا اهل محلّ مىتوانند صاحب نفس
رحمانى شوند؟! بينايى بچه به كلى از بين رفت، چطور اين نفوس مىتوانند رحمانى شوند؟
پيغمبر ما كه فرموده اگر يك خيابان، يك كوچه، يك محل، مردم شب بخوابند، ولى يك نفر
گرسنه در آن محل سر به بالين بگذارد، خدا آن شب به اهل آن محل نظر رحمت نمىكند،
نفوس آن محل چگونه مىتوانند رحمانى شوند؟
كسى كه صبح به اداره مى رود، فلان نهاد مىرود، مقام هم دارد، هشت
ساعت هم با مراجعهكننده روبهرو است، يك بار روى خوش به مراجعهكننده نشان
نمىدهد، اين نفسش چطور مىخواهد رحمانى شود؟ اين نفس هنوز حالت امّاره را دارد، سى
ساله شده، نفسش امّاره است، پنجاه ساله شده، نفسش امّاره است، هشتاد ساله شده، نفسش
امّاره است، يزيد را ما براى چه با او مخالف هستيم؟ فقط به دليل اين كه نَفْسشان در
همان حالت امّاره بودن مانده بوده، در جادّه
«إِلاَّ مَا
رَحِمَ رَبَّى»6 نيامدهاند، نفس تبديل به نفس رحمانى نشده، درّنده
مانده است:
همانم كه بودم به ده سالگى
|
همان ديو با من به دلاّلگى7 |
بدن رشد كرده، كلّه بزرگ شده، شكم با سه تا چلو كباب سير نمىشود، ولى نفس به
همان حالت حيوانى اوليّهاش مانده است:
گر قدمت هست چو مردان برو
|
ور عملت نيست چو سعدى بنال8 |
مگر نفس به اين راحتى رحمانى مىشود:
«إِنَّ النَّفْسَ
لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى ...»9.
ادامه موضوع تحمّل استاد امام در برابر
مشكلات دنيا
گفت براى درس دادن مىآيم. روز اولى بود كه در آن مسجد خرابه در
آن محلّ فقير نجف مىرفتم. چهار طلبه روبهروى من نشستند، هنوز بسم اللّه درس را
نگفته بودم كه حجرهاى كه روبهروى مسجد بود و بسيار قديمى هم بود، پينهدوزى به
سنّ متوسط در حجره داشت پارگى يك كفشى را مىدوخت. چشمش داخل مسجد افتاد و ديد كلاس
درس تشكيل شده، پرده مغازه را كشيد و به جلسه درس آمد. استاد امام مىفرمايند: من
ناراحت شدم، با خودم گفتم كه پينهدوز تو را چه به فقه؟ آن هم كتاب شرح لمعه يك
كتاب مشكل، شما برو سوزنت را بزن، پارهگى كفشت را بدوز، اين جا آمدهاى چه كار،
اما از اول تا آخر درس را گوش داد، درس تمام شد، رفت. فردا هم آمد، پس فردا هم آمد،
ده روز آمد، اما يك روز نيامد، دو روز نيامد، بعد از پنج روز دوباره آمد، درس كه
تمام شد، طلبهها كه رفتند، گفتم: آقا حالتان چطور است؟
گفت: حالم كه خوب است، ولى از شما خوشم نمىآيد.
گفتم: چرا؟
گفت: براى اين كه شما عامل به دين پيغمبر نيستيد.
گفتم: من چه كار كردهام؟
گفت: پيغمبر فرمود: همان روز اولى كه دوستتان را نديديد، سراغش
برويد، حالش را بپرسيد، مبادا مريض باشد، گرفتار باشد، مقروض باشد. من پنج روز است
نيامدهام، چرا سراغى از من نگرفتيد؟
گفتم: ببخشيد.
گفت: تو را بخشيدم، ولى از اين به بعد مثل آدم زندگى كن.
پس ما تا حالا اين همه درس خواندهايم عبا و عمّامه داريم، آدم
نيستيم؟! به او گفتم كه يك نهار به خانه ما بيا.
گفت: بله، به يك شرط مىآيم.
گفتم: شرطش چيست؟
گفت: همان غذايى كه خودت و خانوادهات مىخوريد، براى من بياوريد
؛ يعنى عنوان مهمان نداشته باشم كه كمترين زحمتى براى خانوادهات ايجاد شود.
گفتم: چَشم.
يادم رفت كه به همسرم بگويم فردا ظهر مهمان داريم. وقتى سر درس
نشستم، يادم آمد، با خودم گفتم: عيبى ندارد. درس كه تمام شد با هم نماز جماعت ظهر
را خوانديم و به منزل رفتيم. خانمم گفت: مهمان آوردهاى؟ گفتم: بله، گفت : غير از
يك مقدار نان خشك و ماست هيچ چيز ديگرى نداريم.
گفتم: خانم من هم پول ندارم كه الان چيزى بگيريم.
يك دستمال روى طاقچه بود، شش تومان و پنج ريال كسى امانت پيش من
گذاشته بود كه بعد از برگشتن از مكّه به او برگردانم، سفر حجّ هم تازه شروع شده
بود، مقدارى از داخل آن دستمال پول برداشتم، مقدارى گوشت و تخممرغ خريدم و به
خانمم دادم تا بپزد و سر سفره بياورد. لقمه اول ماست را خورد، لقمه دوم و سوم هم
ماست خورد. گفتم : آقا تخممرغ و گوشت يخ مىكند. گفت: نه آن مال پول امانت است، به
درد شكم خودت مىخورد، من همين را مىخورم.
نفس رحمانى! با خدا كار مىكند، ديدش، ديد خدايى است به عالَم،
عفّت بطن، عفت فَرْج، نفس وقتى رحمانى شود شهوت هم رحمانى مىشود.
پيامبر صلي الله عليه و آله و جوان عارف
پيغمبر بيرون مدينه در بيابان سوزان خسته شده بودند، كنار درختى
نشستند، يك مرتبه ديدند جوانى از دور آمد، پيراهنش را درآورد و روى ريگهاى داغ
صحرا غلت زد. وقتى كارش تمام شد، پيراهنش را پوشيد، فرمود: صدايش كنيد به او فرمود
: اين چه كارى است كه مىكنى؟ گفت: آقا جان ازدواج نكردهام، شهوت وقتى به من فشار
مىآورد و مىخواهد مرا به حرام مبتلا كند، فورا به اين جا مىآيم، پيراهنم را
درمىآورم، روى ريگها مىغلتم، طاقت نمىآورم، خيلى داغ است، به نفسم مىگويم تو
كه طاقت يك خرده ريگ داغ را ندارى، چطورى مىخواهى خودت را آلوده كنى و بعد به
جهنّم بروى، دست كم خودت را اين جا امتحان كن، طاقت دارى به جهنّم بروى، مىبينم
طاقت ندارم، آتش شهوتم خاموش مىشود. پيغمبر فرمودند: لذت ايمان را چشيده، بعد به
يارانشان فرمودند: همه ما به او بگوييم دعايمان كند، چون دعاى او مستجاب است.
پيغمبر فرمود: جوان به همه ما دعا كن. جوان هم دستش را بلند كرد و
گفت: خدايا همه ما را در راهى كه مىخواهى و مىپسندى قرارمان بده و در قيامت از
عذاب جهنّمت حفظ كن.
پىنوشتها:
1 . يوسف (12) : 53 .
2 . انبياء (21) : 107.
3 . بوستان سعدى شيرازى.
4 . مثنوى معنوى ، مولوى.
5 . ديوان اشعار حافظ شيرازى.
6 . يوسف (12) : 53 .
7 . اقبالنامه ، نظامى گنجوى
8 . مواعظ سعدى شيرازى
9 . يوسف (12) : 53 .