جـلسه 7
معناى رب
از كلماتى كه در قرآن مجيد و روايات، به ويژه دعاها زياد استعمال
شده، كلمه شريفه «ربّ» است. «ربّ» دو معنا دارد، البته نسبت به وجود حضرت حق مفهوم
«ربّ» مفهومى مطلق و بىابتدا و بىانتهاست، اما همين مفهوم مطلق نسبت به حضرت دوست
دو معنا دارد: يك معنا عبارت است از مالك بودن و صاحب بودن و معناى ديگر عبارت است
از مربّى بودن و پرورش دهنده. وقتى عبد مىگويد: الحمد للّه ربّ العالمين، معنايش
اين است كه ستايش مخصوص وجود مقدّسى است كه مالك، مربّى و پرورش دهنده آدمى است.
هيچ موجودى از دايره مالكيّت، پرورش و تربيت و نظر و توجه و عنايت او خارج نيست. در
باب توسل به پروردگار از انبياى گرام پروردگار مجيد خدا نقل مىكند كه هر وقت متوسل
به حضرت حق مىشدند، با كلمه «ربّ» به حق توسل پيدا مىكردند ؛ مثلاً قرآن مجيد از
حضرت آدم عليه السلام نقل مىكند كه وقتى طلب آمرزش كرد و مشكل نزديك شدن به درختى
كه از آن نهى شده و باعث شده بود كه از بهشت حق بيرون بيايد و ميل داشت دو مرتبه به
رضوان خدا برگردد، از همين در وارد شد و با همين كليد قفل مشكل خود و همسرش را گشود
و عرضه داشت :
/p>
« رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِن لَمْ تَغْفِرْ لَنَا
وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ »1.گفتند : پروردگارا !
ما بر خود ستم ورزيديم ، و اگر ما را نيامرزى و به ما رحم نكنى مسلماً از زيانكاران
خواهيم بود .
اى مالك من! اى مربّى من، اگر من و همسرم را نبخشى و به من و به
اين زن كه مملوك و در گردونه پرورش تو هستيم، رحم نكنى، بود و نبود خود را با نبود
آمرزش و رحمت تو باختيم.
كلمه «خسران» در قرآن مجيد، يعنى باختن آن چه در اختيار انسان است
و غير از كلمه «ضرر» است.
معناى ضرر
ضرر هم مانند خسران لغت عربى است. استعمال هر دو جاى مخصوص دارد.
آن جا كه بايد ضرر استعمال شود، عرب ضرر را استعمال مىكند و هيچ وقت ضرر را به جاى
خسارت نمىگذارد، خسارت را هم به جاى ضرر استعمال نمىكند. اگر عرب به كسى بگويد،
خسارت ديده ؛ يعنى اصل رأس المالش را باخته و از دست داده و نابود شده است : «
إِنَّ الاْءِنسَانَ لَفِى خُسْرٍ » از همين قبيل است، چون ان الانسان لفى خسر در
قرآن مجيد در مقابل « إِلاَّ الَّذِينَ امَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ
وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ »2 قرار گرفته است
آنها كه اين طرف سوره هستند، همه چيز دارند، آنها كه آن طرف سوره هستند، هيچ چيزى
ندارند، بلكه يك بدن دارند كه همين بدن را هم قيامت خدا به آنها برمىگرداند، چون
تمام شيرينى، كرامت، شرافت، عظمت و بزرگى و آبروى انسان به آن نفس زكيّه و مطمئنّه
اوست و آن است كه انسان را به بهشت مىبرد. اينها جايى در بهشت ندارند. همين بدن
خشك و خالى را مثل هيزم خشك در تنور جهنّم مىاندازند.
بسوزند چوب درختان بىبر
|
سزا خود همين است مر بىبرى را3 |
اينها بىخود به خودشان مغرور هستند. بر دنيايى كه دارند و مىگويند ما رئيس هستيم
و مقام و قدرت از ماست، تمام اين غرورشان بىخودى است.
باغبان وارد باغ شد، تمام درختها سبز بود و ميوه داشت، اما يك
درخت خشك خشك بود، ارّه آورد، شروع كرد به بريدن درخت. ارّه را كه مىكشيد، صداى
درخت بلند مى شد، درخت مىخواست به باغبان بگويد كه من راست ايستادهام چرا مرا
مىبرى؟ باغبان گفت: اين راست ايستادن تو چه سودى براى اين باغ دارد، تو جز اين كه
شاخ و برگ خشكت مزاحم رسيدن نور آفتاب به درختان ديگر شده است، فايدهاى ندارى. تو
مزاحمى، مغرور به راست ايستادن خودت هم هستى؟ اين قدرت، قدرت ايجاد مزاحمت است. اين
رياستى كه اهل مادّيت در دنيا دارند، براى مزاحمت است.
اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايد : اين مالى كه در دست اهل
ماديّت است، مال نيست، ماده شهوات است. هم چنين مىفرمايد : اين بدن زيبايى كه
اينها دارند، انسانيّت نيست، بلكه تابلوى جمع گناه است. اين قيافه، لباس، انگشتر،
موى سر، اين طراوت چهره، همه عامل جنايت است. اين انسانيّت و آدميّت نيست.
وجود مقدّس حضرت سيّدالشهداء عليه السلام مىفرمودند: اين گونه
افراد آن چنان عقل الهى خود را از دست دادهاند كه با تمام شئونشان در سرازيرى
رسيدن به عذاب خدا قرار گرفتهاند و نمىفهمند و بيدار نيستند. تمام اعمال و رفتار
و كردارشان باعث رنج، زجر و زحمت ديگران است، ولى فعلاً چون عقل الهى را تعطيل
كردهاند، از اين رنجهايى كه ايجاد مىكنند، خودشان دردى احساس نمىكنند. پيغمبر
مىفرمايد: ولى تمام اين حالات و اخلاقيّاتشان از برزخ تا قيامت و از قيامت تا
ابديّت تبديل به مارها و عقربهاى خطرناكى مىشوند كه هر كدامشان به تناسب رنجى كه
ايجاد كردهاند، به خودشان برمىگردد. اين مار و عقرب الان در دندان خودِ آنهاست،
همين الان هم آنها را مىگزد، ولى حس نمىكنند، دردش را نمىفهمد، اينها اهل خسران
هستند، هيچ چيزى ندارند. پروردگار بزرگ عالم در بازار قيامت چند كيلو استخوان و
گوشت و پوست را چه كار مىخواهد بكند؟ اگر خريدار گوشت و پوست و استخوان باشند كه
تمام اين حيوانات جنگل را در كل عالَم زنده مىكنند و براى خودشان برمىدارند، در
حالى كه مىبينيد خودشان را مشترى چه برنامههايى معرفى مىكنند؟
خداوند مشترى جان انسان است
« إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ »4.يقيناً
خدا از مؤمنان جانها و اموالشان را به بهاى آنكه بهشت براى آنان باشد خريده .
من مشترى جان شما هستم، چرا كه خودم جان عالم هستم، غير از جان
هيچ چيزى را نمىخرم.
خودِ او مىگويد :
« اللّهُ لاَ إِلهَ
إِلاَّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ »5 .
تو جان عالَمى، چون خودش جان عالَم است.
آن كه با خودش تناسب دارد و همرنگ خودش است، او را مىخرد. او كه
جسم نيست، همرنگ گوشت و پوست و استخوان نيست، بلكه خريدار جان و مال است، اما فى
سبيل اللّه، يا مىفرمايد: من در بازار قيامت از شما خريدار قلب سليم هستم. قلب،
يعنى آن حقيقت و واقعيّت جان، آن جا كه خانه خودم بوده، بيت اللّه، وجودت مال من
است. اين گوشت و پوست و استخوان هم مال خودت كه به بهشت با اين بدن ببرى، چنان كه
در دنيا با اين بدن لذت مىبردى، حالا از نعمتهاى بهشت لذت ببر، اما بالاتر از لذت
بدنت در بهشت، لذت دريافت رضايت من است : « وَرِضْوَانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ »6.
آن حقيقت لذتت مال جان است كه بويى از آن لذت در دنيا به مشام بعضىها مىخورد.
بعضىها، يك شب مىبينند كه كنار حرم امام هشتم عليه السلام هستند، يك شب مىبينيد
كه كنار حرم حضرت سيّد الشهداء عليه السلام هستند، يك شب مىبينند شب جمعه است از
نيمه شب تا صبح شبهايى هم مىبينند كه در جبههاند و گريه مىكند، اشك مىريزد
ناله مىزند، عربده مىكشد، يا اللّه مىگويد، خودش را مىزند، بعد روزى كه همه
دور هم نشستهاند و بنا مىشود هر كسى بهترين لذت دوره عمرش را تعريف كند، نمىگويد
كه بالاترين لذت من شب عروسىام بود، آن لذت لذت بدنى و حيوانى بود، نمىگويد
بالاترين لذت من يك روز بسيار گرمى بود كه با تعدادى جمع شديم و به جاى بسيار خنكى
رفتيم و خوشمزهترين غذا را خورديم، عجب روزى بود، بلكه مىگويد من شبى را با او
گذراندم كه نمىتوانم بگويم چه شبى بود، واقعا قدرتش را ندارم. مىگويد يك شب عرفات
تا صبح راز و نياز كردم كه نمىدانم چه شبى بود؟ گاهى هم پيش دوستانش مىنشيند،
نمىگويد چه شبى داشت، اما مىگويد كه شبى بود كه بيست سال است حسرت آن شب را
مىخوردم و مىخواهد يك شب ديگر مثل آن شب بيايد، اما نيامده است. حالا در اين بيست
ساله چه قدر غذاى خوشمزه خورده، چه قدر با رفقا نشست و برخاست كرده، چه سفرها رفته،
اما همه را دور مىريزد، فقط مىگويد آن شبى كه محبوب مرا راه داده بود، عجب شبى
بود، عجب ساعتى بود، عجب حالى بود. حافظ هم مىگويد: دوش وقت سحر از غصه نجاتم
دادند.
نه با ازدواج از غصه درآمدم، نه با پول، نه با دنيا، هيچ چيز
نتوانست مرا معالجه و آرام كند.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
|
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
|
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى
|
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند7 |
آن شب چه شبى بود. همان شبها و همان لحظات است كه يك مرتبه زندگى انسان را زير و
رو مىكند، همان شب و لحظات است كه يك مرتبه يك انقلاب همه
جانبهدرزندگىانسانايجادمىكند، همانشباست، همانخلوتاست، هماناتصال است،
هماناشك استكه گاهى در همان خلوت است كه خدا نمىگذارد هيچ كس اين خلوت را ببيند،
محرم آن خلوت فقط خودش است، حتى ملائكه هم نيستند.
در روايات آمده است : در قيامت گريبان يكى را مىگيرند، ملائكه
مىكشند، خطاب مىرسد كجا مىبريدش؟ مىگويند: قيافه و وضعش نشان مىدهد بايد به
جهنّم برود. خطاب مىرسد نگهش داريد، يك چيزى پيش من دارد كه او را اهل بهشت
مىكند. عرض مىكنند چه دارد كه ما نمىدانيم؟ رقيب و عتيد هم نمىدانند، حافظان
عمل هم نمىدانند؟ خطاب مىرسد آن چيزى كه پيش من دارد، در خزانهام پنهان كردهام
كه بسيار قيمتى است و آن خلوت شب و اشك چشمش است. آن گاه اين لذت در قيامت دائمى
مىشود و به صورت ميوه رسيده به انسان برمىگردد، لذتى كه غير از لذت بدن است.
خسارت از آنِ كسانى است كه فقط با بدن سروكار داشته باشند و كارى به آن جان نداشته
باشند.
دعاى نوح عليه السلام
از قول حضرت نوح عليه السلام نقل مىكنند8 كه بعد از
950 سال كه مىخواست زمين را از شرّ مردم بىتربيت نجات دهد، عرض كرد :
« رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الاْءَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ
دَيَّاراً »9.و نوح گفت : پروردگارا ! هيچ يك از كافران را بر روى زمين
باقى مگذار.
اى مالك من! اى مربّى من، ديگر از اين مردم ناپاك روى زمين كسى را
باقى نگذار. خداوند هم زمين را با باريدن باران و جوشاندن آب پاك كرد. اگر جان آدم
دعا كند كه خدايا مرا پاك كن ؛ يعنى نوح وجود او بگويد : اى خدا! در اين زمين
كافران زيادى هستند كه حاضر نيستند مسلمان شوند، تو مالك من هستى، تو مربّى من
هستى، من مملوك تو هستم، پس من چه كار كنم؟ نوح در آخر مىگويد كه ديگر قدرتم
نمىرسد. همين آدم، نوح وجود او به پروردگار مىگويد: اى خدا! ما ديگر قدرتمان
نمىرسد. درست است كه تو به ما گفتى خوب شو، ما هم دوست داريم خوب شويم، اما
قدرتمان نمىرسد. تو گفتى هر كس يك قدم به طرف من بيايد، من ده قدم به طرف او
مىآيم، اما ما آن يك قدم را هم نمىتوانيم بياييم، بيا اين ده قدم خودت را يازده
قدم كن، آن يك قدم را هم خودت بيا.
اين نوحِ وجود ما دعا كند كه در اين سرزمين وجود ما كه كافر در آن
زياد است، آن هم چه كافرهايى، حسد، غرور، كبر، ريا، عجب، خودبينى اينها همه كفّارى
هستند كه ما هر كارى مىكنيم كه اينها ايمان بياورند، نمىآورند. اين تويى اى خدا،
باران عنايتت را بفرست و اين سرزمين وجود ما را پاك كن. پاك هم مىكند، چون در
احاديث قدسيّه مىفرمايد : در بين اين مردم مؤمن و متديّن تنها كسى كه از او خوشم
نمىآيد، كسى است كه دعا نمىكند. اگر دعا كند، جوابش را مىدهم، اما دعا نمىكند،
مرا صدا نمىزند، بايد صدايم كند تا بتوانم بگويم چه مىخواهى؟ اگر دهانش را ببندد
و چيزى نگويد من هم چيزى به او نمىدهم. اى نوح وجود انسان بايد دعا كند كه : «
رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الاْءَرْضِ »10 بر ارض وجودم « مِنَ
الْكَافِرِينَ دَيَّاراً » بجوشان، از بيرون گناهم را ببخش، از درون نور در من
ايجاد كن، همين كارى كه در زمان نوح كردى و از آسمان باريدى، از دل زمين هم
جوشاندى، اين كار را مىتوانى بكنى. آن گاه كه ابراهيم خواست به پيشگاه مقدّس حق
عرض ادب كند، به ديوار كعبه تكيه داد و گفت :
« رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ
السَّمِيعُ الْعَلِيمُ * رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِن
ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا
إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ »11 .
يا آن گاه كه دست هاجر و اسماعيل شيرخوار را گرفت و به بيابان بىآب و علف آورد، از
آسمان آتش مىباريد، هيچ چيزى هم پيدا نمىشد، جبرئيل آمد و گفت: پروردگار
مىفرمايد كه اين زن و بچّه را همين جا بگذار و برو. گفت : چشم، اما سرش را بلند
كرد و گفت : «رَبَّنَا» ؛ اى مالك ما، يعنى آيا اين زن و بچّه با بودن تو تنها
هستند؟
ادهم مىگويد، كنار دريا جوانى را ديدم كه سرش را پايين اندخته
بود، حالى داشت و حركت مىكرد، گفتم: غريب اهل كجايى؟ گفت غريب خودت هستى، من غريب
نيستم. پرسيدم : چطور غريب نيستى، در حالى كه تنهايى؟ گفت : خدا با من است، غريب
كسى است كه خدا با او نباشد، آيا با بودن خدا اين زن و اين بچّه تنها هستند؟
« رَبَّنَا إِنِّى أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتى
بِوَادٍ غَيْرِ ذِى زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمفحَرَّمِ »12.
اسماعيل وجود ما كنار اين بدن خاكى بىمحصول مانده است، اگر خدا عنايت كند اين
اسماعيل وجود ما كارش در اين سرزمين خشك بدن به جايى مىرسد كه در زمين بدن ما كعبه
درست مىشود، مسجد الحرام درست مىشود، زمين وجود ما، حرم امن و محلّ عبادت مىشود.
زمين وجود ما، دست ما، چشم ما، گوش ما، زبان ما، پوست ما،
سلولهاى ما همه حاجىهايى مىشوند كه فقط دور قلبى كه خانه خداست، مىگردند، اما
اگر اسماعيل نيايد، يا بميرد، در همين خانه 360 بت كار مىگذارند، بت نفس، بت شهوت،
بت مال، بت ميز، بت صندلى، همين بتهايى كه الان در دنيا فراوانند. آن روز مكّه يك
بتخانه داشت، اما امروز ميلياردها بتخانه روى اين زمين، بتخانه متحرك هستند و ديگر
بتخانه به آن صورت بسيار كم است. امروزه بتخانهها به اين صورت درست شدهاند. خدايا
اين اسماعيل وجود ما را بيدار كن. ابراهيم وجود بايد اسماعيلى را در اين سرزمين
بگذارد،
« لِيُقِيمُوا الصَّلوةَ »13 تا ما را به
تو متصل كند. اگر كلمه صلاة از «صِلِه» آمده باشد كه به معناى اتصال است.
موسى بن عمران در آغوش پروردگار
امير المؤمنين مىفرمايد : موسى بن عمران آن گاه كه مىخواست به
درِ خانه حقّ برود، در آن لحظه محتاج لقمهاى نان بود، اما نداشت، اين قدر علف
بيابان خورده بود كه نزديك بود پوست شكمش به رنگ سبز درآيد، گفت :
« رَبِّ إِنِّى لِمَا أَنزَلْتَ إِلَىَّ مِنْ
خَيْرٍ فَقِيرٌ »14 ؛
اى مالك من! اى مربّى من، يك ندار الان پيش تو آمده، با اين ندار چه مىخواهى بكنى؟
مالك من تويى، كجا بروم، تو مالك من هستى، مربّى من هستى، بيداران عالَم واقعا خوب
حرف مىزدند، مىخواستند به خدا بگويند كه بر فرض اگر ما تو را، تو كه مالك و مربّى
ما هستى، رها كنيم و به درِ خانه ديگرى برويم، آيا خوشحال مىشوى؟
ديگرى كه مالك من نيست، ديگران هم مثل من مملوك هستند. اى مالك
من، اى مربّى من. در حال حرف زدن با پروردگار بود كه خانمى آمد و گفت: اى جوان،
پدرم با تو كار دارد؟ تعجب كرد كه در اين منطقه غربت كه احدى او را نمىشناسد، مصر
هم دنبالش مىگردند كه اعدامش كنند، دخترى آمده و گفته كه پدرم با تو كار دارد.
وقتى بلند شد و حركت كرد و به شهر مدين رسيد، آن دختر خانم گفت: منزل ما اين جاست،
پدرم در اين خانه منتظر شماست. وقتى وارد خانه شد، به آقاى بزرگوارى كه وجود مقدّس
شعيب پيغمبر بود، برخورد. در خانه شعيب زندگى خوبى داشت، شعيب دخترش را به عقد او
درآورد. هشت يا ده سال پيش شعيب بود، بعد هم وضع مالى خوبى پيدا كرد، از شعيب
خداحافظى كرد و به مصر رفت. در راه آمدن به وادى سينا رسيد. در آن جا نورى را ديد،
به زن و بچّهاش گفت: صبر كنيد تا مبدأ اين نور را پيدا كنم. وقتى وارد منطقه سينا
شد، ديد كه از همه عالَم صدا مىآيد : « إِنَّنِى أَنَا اللّهُ لاَ إِلهَ إِلاَّ
أَنَا فَاعْبُدْنِى »15 ؛ موسى در آغوش من هستى. ما هم اين حرف را بزنيم
:
« رَبِّ إِنِّى لِمَا أَنزَلْتَ إِلَىَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
»16 ؛ ما گداى خير هستيم، ما از تو چيز ديگرى نمىخواهيم، ما را در اين
بيابان به شعيبى برسان.
مبارزه با نفس يوسف عليه السلام
وجود مقدّس يوسف در اولين شب حكومتش، مدتى در چاه بوده، مدتى در
كاخ عزيز با ديو خطرناك شهوت مبارزه كرده، حاكم شده، نُه سال در زندان بوده، بعد
وزير دارايى شده، حالا رئيس مملكت مصر شده است. امروز همه به او رأى دادند، كلّ مصر
در اختيارش است. شب كه همه خوابيدند تنها بلند شد، از كاخ عزيز مصر بيرون آمد، لباس
پاره كهنهاى پوشيد، بيرون شهر داخل گودالى در بيابان شد، صورتش را روى خاك گذاشت و
گفت :
« رَبِّ قَدْ اتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِى
مِن تَأْوِيلِ الاْءَحَاديثِ فَاطِرَ السَّمواتِ وَالاْءَرْضِ أَنتَ وَلِىِّ فِى
الدُّنْيَا وَالاْخِرَةِ تَوَفَّنِى مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ »17.
جبرئيل آمد و گفت: در چاه افتادى، اين كار را نكردى، در كاخ عزيز گرفتار آن زن شدى،
اين كار را نكردى، نه سال زندان بودى اين كار را نكردى، امروز رئيس مصر شدى، به اين
حالت درآمدهاى، چرا؟ گفت: جبرئيل رئيس شدم، رياست خطرناكترين شمشير شيطان است.
امشب در اين چاله آمدهام تا اين شمشير را از دست دشمن بگيرم، خلع سلاحش كنم، به
پروردگارم بگويم كه من رئيس نيستم، اين رياست از آنِ توست، من نماينده تو هستم : «
رَبِّ قَدْ اتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ » ؛ من كه خودم چيزى ندارم : « عَلَّمْتَنِى
مِن تَأْوِيلِ الاْءَحَاديثِ » ؛ آن چيزى هم كه بلد هستم، علم توست، مال خودم نيست:
« تَوَفَّنِى مُسْلِماً » ؛ اگر مىبينى كه در رياست من خطرى هست، امشب جان مرا
بگير كه مسلمان بميرم : « وَأَلْحِقْنِى بِالصَّالِحِينَ »18 ؛ مرا جزء
بندگان شايستهات قرار ده. اين آيه چه مىخواهد بگويد؟ مىخواهد بگويد كه منزل به
منزل كه حركت كرديد، خدا به شما توفيق داد، اهل معرفت شديد، اهل بينايى شديد،
دستتان به دستگيره عبادتهاى عالى متصل شد، توفيقات ربّانى پيدا كرديد، بيدارى شب
نصيبتان كرد، هيچ كدامش شما را گول نزند، مغرورتان نكند، همه را بدانيد كه كار اوست
نه كار شما. اين صريح قرآن و معارف دين ماست:
/p>
« وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَى »19 ؛ بنده من
وقتى گريه مىكنى، من هستم كه تو را به گريه مىاندازم، وقتى مىخندى، من هستم كه
تو را مىخندانم، خندهات مال من است، گريهات هم مال من است، هر دوى آنها مال من
هستند. نمازت هم مال من است، شكرت هم مال من است، خودت هيچ چيزى ندارى. يوسف گفت :
من هيچ چيزى ندارم، در حالى كه ظاهر امر نشان مىداد همه چيز دارد.
« رَبِّ قَدْ اتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ » ؛ اين سلطنت و حكومت
معنوى را، اين نورانيّت و روشنايى را، و اين عشق را تو به من دادى، خودم هيچ چيزى
ندارم، اينها باعث بدبختى من نشود. روزى نشود به خودم نگاه كنم و بگويم: من آدم
بسيار خوبى هستم. « اتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ » ؛ من چيزى ندارم، دو ركعت نماز هم
كه مىخوانم به دليل بدنى است كه دارم. اگر تو اشاره كنى، بدن من بيفتد، مثل يك
گوشت مرده روى رختخواب مىافتم، كارى نمىتوانم بكنم، اين تو هستى.
درخواست زكريّا
يوسف مىگفت: «ربّ»، تا اين كه نوبت به زكريّا رسيد، اما او پير
شده بود، به پروردگار عرض كرد : « وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً »20 ؛
ديگر حتى يك موى سياه كه نشاندهنده جوانى من باشد، ندارم. خدايا من دلم نمىخواهد
بىاولاد بمانم :
/p>
« رَبِّ لاَ تَذَرْنِى فَرْداً وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ »21
؛ ربّ، اى مالك عالَم، اى مربّى عالَم، تو كه كليد حلّ همه مشكلات در دست توست، به
من و زنم كه هر دو پير شدهايم، بچهاى عنايت فرما.
قرآن مجيد مىفرمايد: يحيى را در ايّام پيرى به او عنايت كرديم.
آن گاه كه نه آن مرد بچّهدار مىشد نه آن زن، و تو خير الوارثين هستى. ما هم همين
را به پروردگار بگوييم.
زين العابدين عليه السلام مىفرمايد: به خدا بگوييد: خدايا! اين
بچّههايى كه به ما دادى، اينها را دنيا و آخرت به گونهاى قرار نده كه نتوانيم سر
بلند كنيم. از بچّههايى نباشند كه به طور دائم غصهشان را بخوريم، عمرى هم در
ناراحتى و آتش بسوزيم كه چرا بچّهمان دشمن تو شده است.
توسل پيامبر اسلام و ائمّه
نوبت پيغمبر شد، او هم متوسّل به ربّ شد، اما به خدا در اين جا
انسان متحير مىماند. پيغمبر گفت: «ربِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وأنتَ خَيْرُ
الرّاحمين». گفت :
« تَوَفَّنِى مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِى
بِالصَّالِحِينَ »22.
نوبت امير المؤمنين شد، ديديد كه در دعاى كميل چه قدر يا ربّ يا ربّ مىگويد. نوبت
سيّد الشهداء و امام مجتبى شد. 47 سال حضرت مجتبى، 57 سال ابى عبداللّه براى خاطر
يا ربّ يا ربّ گفتن تا غروب تاسوعا زندگى كردند. وقتى كه عمر سعد دستور حمله داد،
به قمر بنىهاشم فرمود: برو از اينها مهلت بگير، امشب را تا صبح با ما نجنگند،
مىخواهيم مناجات بخوانيم، يا ربّ يا ربّ و اى مالك ما! اى مربّى ما! بگوييم. همه
ائمّه همين طور بودند.
آفرينش تمام قدرتش به صورت ربوبيّت حضرت الهى در حضرت ربّ متمركز
است. حق، ربّ، نسبت به كل آفرينش، جان آفرينش است، چون حيات آفرينش به حىّ بودن او
بسته است. تمام حركات عالَم نتيجه حىّ بودن حق و جان عالَم است كه خداست. تمام قدرت
و مسئوليت و اراده و حكم و دستور و فتوا متمركز در پيغمبر آن امّت است. در نبود
پيغمبر متمركز در وجود امام معصوم است، در نبود امام معصوم در امام عادل متمركز
است.
در فلسفه يك بحث مفصّل و مستدل همين بحث است : «النَّفسُ فى
وَحدَتِها كُلُّ القُوى»23، در همه آفرينش جانْ خداست، در امت جان
پيغمبر است، در نبود او امام است، در نبود او مرجع واجد شرايط است و در كشور ما هم
اصل و حقيقت و جان و ريشه نفس است، پس نَفْس در وجود ما كار خدا را در آفرينش، كار
نبى را در امّت و كار رهبر را در امّت انجام مىدهد. ما هستيم كه همه قوا را بايد
متمركز حفظ اين نفس كنيم كه اين كارگردان اگر در وجود ما جانشين خدا شود، چنان كه
در كلّ عالَم نظم برقرار است، در اعمال و رفتار و اخلاق ما هم نظم برقرار مىشود.
اگر نفس ما رنگ خدايى بگيرد، در مملكت وجود ما ديگر خبرى از رذايل نخواهد بود. هر
چه ببينيم حَسَنات، خير و درستى مىبينيم. نَفْس ما در وجود ما كار خدا را مىكند،
كار پيغمبر و امام را انجام مىدهد، چيزى كه هست فرقش با آنها اين است كه اين محتاج
تربيت است و تغذيه تربيتىاش هم بايد از جانب آنها باشد تا همرنگ آنها شود ؛ يعنى
اين نفس را بايد با آنها ارتباط داد تا رنگ خدا و نبوت و امامت و مرجعيّت را به
خودش بگيرد. وقتى همه وجود ما را به فعاليّت واداشت، همه فعاليّت ما خدايى مىشود،
حال تاكنون چنين بوده يا نه؟ هر كسى خودش جواب خودش را بدهد ؛ يعنى نفس در وجود ما
نماينده خدا بوده و كار مىكرده يا نماينده شيطان؟ نماينده فرشته بوده يا نماينده
ديو؟ نماينده پيغمبر بوده يا نماينده ابوجهل؟ نماينده امام بوده يا نماينده معاويه؟
نماينده مرجع واجد شرايط بوده يا نماينده ضدّ ولايت فقيه؟ اى خدا، امشب دهه اول ماه
تو تمام مىشود ؛ يعنى يك عشره از رمضانت گذشت، پا به ما دادى كه بياييم، چشم به ما
دادى كه نگاهت كنيم، دل به ما دادى كه تو را در خودمان جا دهيم، آيا هنوز مدار بسته
ماندهايم؟ اين ده شب نسخه ما را نوشتى يا هنوز گرفتار انواع امراض هستيم، چه كنيم،
ما هم مثل پيغمبران تو به تو متوسل مىشويم .
پىنوشتها:
1 . اعراف (7) : 23.
2 . عصر (103) : 1 ـ 3.
3 . ديوان اشعار ناصر خسرو.
4 . توبه (9) : 111.
5 . بقره (2) : 255.
6 . توبه (9) : 72.
7 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
8 . تفسير القمى: 1/326.
9 . نوح (71) : 26.
10 . نوح (71) : 26.
11 . بقره (2) : 127 ـ 128.
12 . ابراهيم (14) : 37.
13 . ابراهيم، (14) : 37 .
14 . قصص (28) : 24.
15 . طه (20) : 14.
16 . قصص (28) : 24.
17 . يوسف (12) : 101.
18 . يوسف (12) : 101.
19 . نجم (53) : 43.
20 . مريم (19) : 4.
21 . انبياء (21) : 89 .
22 . يوسف (12) : 101.
23 . بحار الأنوار: 58/68.