نفس

استاد حسين انصاريان

- ۶ -


جـلسه 6

سوگندهاى مقدّس

قسم‏هايى كه در قرآن مجيد آمده قسم‏هايى است كه از يك متكلّم به تمام معنا صادق و راست‏گو صادر شده است. اين قسم‏ها از يك جهت، نشان دهنده عظمت و اهميّت موضوعى هستند كه خداوند متعال براى آن موضوع قسم ياد كرده است ؛ مثلاً در باب مسئوليت، تكليف، وظيفه و به عبارت ديگر، مجموع بدهكارى‏هايى كه به طور طبيعى انسان به خدا و خلق دارد كه از اين مجموعه به تكليف و مسئوليت و وظيفه و امانت الهى بر دوش انسان تعبير شده و خدا قسم ياد كرده است. قسم در باب مسئوليت هم نه به خورشيد است، نه ماه، نه زمين، نه آسمان، بلكه به طور مستقيم وجود مقدّس حضرت حق به خودش قسم خورده و اين بالاترين قسم قرآن است :

« فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ »1.به پروردگارت سوگند ، قطعاً از همه آنان بازخواست مى‏كنيم . * از اعمالى كه همواره انجام مى‏داده‏اند .

اى پيامبر من! به مالكت قسم، به ربّت قسم، به پروردگار و خدايت قسم كه روز قيامت نمى‏گذارم مرد و زنى قدم از قدم بردارند، مگر اين‏كه از اول تكليف تا لحظه مردن آن چه از آنها سر زده، از آنها بازپرسى و سؤال شود كه براى چه اين عمل را انجام دادى؟ براى چه كسى اين عمل را انجام دادى؟ به چه نيّتى انجام دادى؟ محرّك تو در اين عمل چه كسى بوده؟ و هدف تو از اين عمل چه بود؟ حتى از به هم خوردن پلك‏ها و هدف‏هايى كه مردم از به هم زدن پلك‏ها داشتند، سؤال مى‏كنم، حالت نگاه كردن‏ها را هم كه فقط خدا عالِم است :

« يَعْلَمُ خَائِنَةَ الاْءَعْيُنِ وَمَا تُخْفِى الصُّدُورُ »2 ؛

[ او ] چشم‏هايى را كه به خيانت [ به نامحرمان ]مى‏نگرد و آنچه را سينه‏ها پنهان مى‏دارند ، مى‏داند .

وقتى انسان نگاه مى‏كند، هيچ كسى نمى‏تواند هدف نگاه انسان را بخواند. چه مى‏دانند مردم كه نگاه ما به چه حالى در برون ما بسته است؟ به حال الهى است يا شيطانى، براى خدا نگاه مى‏كنيم يا براى شيطان، محرّك نگاه ما شهوت است يا نه؟ هدف از نگاه كردن ما كيست؟ « يَعْلَمُ خَائِنَةَ الاْءَعْيُنِ »3 او مى‏داند كه آيا چشم در حال خيانت است يا نه، همه چيز را حساب مى‏كند، نَفَس‏هايى را كه مردم مى‏كِشند حساب مى‏كند كه در چه حالى كشيده‏اند؟ براى چه كشيده‏اند؟ تنفّس مى‏كردند كه براى من سالم بمانند يا براى گناه من، براى چه نفس مى‏كشيدند؟ « فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ »4 ؛ سرباز وقتى در جبهه تير مى‏خورد تا كشته مى‏شود، بايد براى خدا باشد. به پيامبر صلي الله عليه و آله مى‏گويند كه يك نفر شهيد شده، بياييد نماز بخوانيم تا دفنش كنيم. حضرت مى‏فرمايند: من نماز مى‏خوانم، اما او را شهيد نمى‏دانم، چون به نيّت خدا در جبهه نبوده است:

« يَعْلَمُ خَائِنَةَ الاْءَعْيُنِ وَمَا تُخْفِى‏الصُّدُورُ »5 ديگران چه مى‏دانند كه در دل‏ها چه مى‏گذرد، تنها او مى‏داند و اين آيات، همه دليل بر اين است كه هيچ چيزى در اين عالم از خدا به بنده نزديك‏تر نيست:

دوست نزديك‏تر از من به من است

اين عجب‏تر كه من از او دورم

هم چنين در باب مسئوليت ما در قرآن مجيد آمده است كه با خواندن اين آيه مى‏فهميم كه واقعا حساب ما حساب بسيار روشنى است.

« وَلَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ »6.و از شخص پيامبران [ درباره تبليغ دين ] به طور يقين پرسش خواهيم كرد .

من در روز قيامت همه انبيا را هم نگه مى‏دارم و از مسئوليت‏هاى آنها سؤال مى‏كنم. پس يك جهت در قسم در قرآن مجيد اهميّت موضوع پس از قسم است كه اگر موضوع، براى وجود مقدّس حضرت حق عادى بود، قسم نمى‏خوردند، بلكه عادى مى‏فرمودند و رد مى‏شدند. جريانات فراوانى در عالم عادى است. وجود مقدّس حضرت حق هم در گفتارشان به طور عادى با آن برخورد كردند، ولى جريانات زيادى از اهميّت برخوردارند، در آن جا عادى برخورد نكرده‏اند، يا با تأكيد حرف زده‏اند يا به خودشان قسم خورده‏اند يا در قرآن به جان پيامبرش قسم خورده يا به موجودات ديگر قسم خورده.

عظمت آنچه كه خداوند به آن قسم ياد كرده

اما جهت ديگر در قسم، نشان دهنده عظمت خودِ آن موجودى است كه پروردگار به او قسم ياد كرده است.

از جمله اشيايى كه خداوند بزرگ در قرآن مجيد به آن قسم خورده، نَفْس انسان است ؛ البته يك جا هم به نَفْس انسان قسم نخورده است. شما اگر در قرآن كريم كه محصول اراده خدا نسبت به انسان است، دقت كنيد مى‏بينيد كه پروردگار بزرگ عالم چند جا در قرآن به نَفْس قسم ياد كرده است. در يك جهت مى‏خواهد بگويد كه موضوع پس از قسم در زندگى انسان بسيار مهم است، و در يك جهت هم مى‏خواهد بگويد كه نَفْس نزد من بسيار عزيز است كه او را جزء ابزار قسم در قرآن مجيد آورده‏ام. به خودش قسم خورده، به پيامبرش قسم خورده، به نفس من و شما هم قسم خورده، بنابراين، نَفْس مقام بزرگى دارد، البته اين مقام در مرحله استعداد و توان است، در مرحله قدرت است ما مكلّف هستيم كه اين مقام را از حالت استعداد به حالت فعليّت بياوريم. نفس استعداد دارد كه جانشين خدا باشد. ما بايد اين جانشينى را براى نَفْس به وجود بياوريم، اگر به وجود نياوريم و قيامت شود، باز هم مى‏توانيم به خدا بگوييم كه ما با تو هماهنگ هستيم؟ مى‏توانيم به وجود مقدّس او بگوييم كه بنده تو هستيم؟ مى‏توانيم به حضرت او بگوييم كه ما در دوره‏اى كه در دنيا بوديم، در حال انس با تو به سر مى‏برديم؟ اگر اين استعداد به فعليّت نرسد ؛ يعنى نَفْس، به اخلاق خدا متخلّق نشود و حالت تسليم در وجود مقدّس او نگيرد ؛ آيا مى‏تواند بگويد كه من با خدا انس دارم؟ مى‏تواند بگويد من تسليم حضرت حق هستم؟

نسخه جالينوس حكيم

جالينوس، طبيب بسيار مهمى بود. به يكى از دوستانش گفت كه يك نسخه مى‏نويسم زود برو دارويش را برايم بگير و بياور.

شاگرد داروها را مى‏شناخت، دكتر داروفروش را هم مى‏شناخت، وقتى نسخه را از جالينوس گرفت و خواند، ديد كه جالينوس حكيم، با آن عظمت مقامش، داروى خوب شدن از مرض ديوانگى را در اين نسخه نوشته است. از جالينوس پرسيد : اين دارويى را كه شما در اين نسخه نوشته‏ايد براى خودتان مى‏خواهيد؟

گفت: بله.

پرسيد: اين دارو كه براى ديوانه‏هاست اين را به ديوانه‏ها مى‏دهند كه خوب بشوند، شما براى چه مى‏خواهيد؟ شما امروز در يونان در رأس عاقلان قرار داريد و همه، شما را به ادب و تربيت و عقل و حكمت و عظمت و كرامت مى‏شناسند؟

فرمود: نه، اين دارو براى من لازم است.

پرسيد: چرا؟

گفت : براى اين كه ديروز در محلّى بودم، ديوانه‏اى در آن محلّ بود كه در ميان همه افرادى كه آن جا بودند فقط نزد من نشست، يك ساعت هم با من بود، هم به من خنديد، هم حرف زد، هم به من انس گرفت. اگر يك رشته از ديوانگى او در من نبود كه ميان من و آن ديوانه تجانسى برقرار نمى‏شد، معلوم مى‏شود كه يك رشته هم‏جنسى ميان من و آن ديوانه هست. اگر انسان عمرى را با شيطان مأنوس و هم‏جنس باشد، آيا در قيامت مى‏تواند به خدا بگويد كه من مال تو هستم.

بدترين ديوانه‏هاى دوران

بياييد از خدا داروى خوب شدن ديوانگىِ بازى با شيطان را بگيريم و به پروردگار بگوييم كه اى مولا با دست محبّت خودت چهره نَفْس ما را به طرف خودت برگردان، چون نَفْس ما واقعا به تو پشت كرده است. اين مسئله از حرف‏هايمان، از نگاه كردن‏هايمان، از گوش دادن‏هايمان، از قضاوت كردن‏هايمان و از سستى‏هايمان معلوم است. اين نفس با بدترين ديوانه‏هاى دوران خلقت كه ابليس و شاگردان پليدش باشد، بيشتر انس دارد تا با عقل كلى عالم، با حكمت كلى عالم و با حقيقت كلى عالم. اگر هم به اينها ميل و انس داشته باشد، ميلش بسيار ضعيف است. براى عاشق تفاوتى نمى‏كند كه روزه ماه رمضان چند ساعت است؟ اما براى بى‏ميل تفاوت مى‏كند ؛ از اين رو، يك شب مانده به اول ماه رمضان مى‏پرسد كه از اذان صبح تا افطار چند ساعت است؟ 17 ساعت! واى 17 ساعت بايد روزه گرفت، اين كه كشنده است، ولى عاشق چنين نيست. عاشق فقط مى‏پرسد كه ماه رمضان چه موقع است؟ ولى از ساعت و گرما و سرما، هيچ حرفى به بيان نمى‏آورد. عاشق مى‏پرسد كه مهمانى خاص چه موقع است؟ دلم تنگ است، شب عيد فطر كه همه شيرينى مى‏خرند و به خانه‏هايشان مى‏برند و مى‏خورند و الحمد للّه‏ مى‏گويند كه ماه رمضان تمام شد و روزه‏هايمان را گرفتيم، تازه زين العابدين صداى گريه‏اش تا كوچه مى‏آيد كه واى اى رمضان رفتى!

كجا رفتى كه رفت از ديده‏ام دل

به دنبال غمت منزل به منزل

كجا رفتى كه خونم خورد هجران

كجا رفتى كه كارم گشت مشكل

به دريايى فكندى خويشتن را

كز آن موجى نمى‏آيد به ساحل

كجايى اى انيس دل كجايى

نمى‏پرسى تو از حال من و دل

63 سال فقط چشم دل، حيران جمال معشوق بود

ماه رمضان هنوز نيامده بود، روز اول ماه رجب بود و 59 روز به ماه رمضان مانده بود كه پيامبر صلي الله عليه و آله شروع به روزه گرفتن مى‏كرد. عرض مى‏كردند آقا امروز روز اول رجب است، چرا روزه مى‏گيريد؟ مى‏فرمود : مى‏خواهم به استقبال ماه رمضان بروم. شصت روز روزه براى ورود به ماه رمضان . عاشق از هِى هِى چوپان نترسد كه حالا معشوق من چه مى‏خواهد به گردن من بگذارد، چه تكليفى مى‏خواهد به من بدهد. امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمود: هر چه تكليف سنگين‏تر باشد، لذت هم بيشتر است. سخت‏تر بهتر، جانانه‏تر، به مقام قرب برنامه‏ام نزديك‏تر، آرام نيستم تا وقتى كه به وصال برسم، به لقا برسم، آن جا كه رسيدم، آرام مى‏شوم.

آن راهبر بزرگ به شاگردانش گفت: بارها را بار كنيد تا برويم. منزل‏ها طى كردند تا به دهى بيرون از دروازه ده رسيدند. پرسيد : اسم اين ده چيست؟ گفتند: اين ده معروف به درِ دوست است، گفت: پياده شويد، همه پياده شدند، سه الى چهار روز گذشت، آمدند و گفتند كه آقا بار كنيد برويم، گفت: عمرى انسان بايد بدود تا به درِ دوست برسد، ما حالا رسيديم، كجا برويم؟

زمين و زمان را براى خود مجلس معشوق مى‏دانستند، به هر چه نگاه مى‏كردند، بالإصاله نگاه نمى‏كردند. اصلاً چيزى را نگاه نمى‏كردند. امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد: پيامبر صلي الله عليه و آله 63 سال در اين دنيا بود، حتى يك بار هم براى تماشا كردن چيزى چشمش را باز نكرد، اصلاً حالت تماشا نگرفت، هر چه را نگاه كرد، گذرى رد شد، تمام اين 63 سال تنها و تنها با چشم دل، حيران جمال معشوق بود و بس، آن قدر در برابر خدا عبادت كرد كه جبرئيل اين آيات را در قرآن آورد :

« طه * مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْانَ لِتَشْقَى »7.طه * ما قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به مشقت و زحمت افتى .

حبيب من اين قدر عباداتت را سنگين نگير، تو پيش من هستى، ديگر كجا مى‏خواهى بروى، كجا مى‏خواهى بيايى؟ شب معراج نمى‏دانم به چه مقامى رسيده بود كه همواره به آيه‏اى كه خطاب به موسى هنگام وادى طور نازل شد، توجه داشت :

« فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً »8.به يقين اين منم پروردگار تو ، پس كفش خود را از پايت بيفكن ؛ زيرا تو در وادى مقدس طوى هستى .

گفت: خودم را ادب كنم پيش از اين كه به من بگويند كفش‏هايت را دربياور، اين نعلين‏هاى پا را دربياورم. خواست خم شود كه خطاب رسيد: بگذار كفش‏هايت باشد تا گرد و غبار آن به محلّى كه آمده‏اى، بخورد، من به تو افتخار مى‏كنم. ديگر مكان مطرح نبود، همه جا پيش او بود و هميشه پيش او، خودش مى‏گفت: «أبيتُ عِنْدَ ربّى يُطْعِمُنى ويُسْقينى» ؛9 پيش او هستم، غذا داخل دهانم مى‏گذارد، ظرف آب لب دهانم مى‏گيرد، به من مى‏خوراند و مى‏آشاماند. پيش او هستم، البته اين غذا غذاى ديگرى است:

اين وطن مصر و عراق و شام نيست

اين وطن شهريست است كانرا نام نيست10

ارزش نفس

اين قدر نَفْس مهم است كه خداوند عزيز در قرآن مجيد به نفس قسم خورده است. اين نفس از نظر استعداد بسيار باعظمت است :

أتَزْعُمُ أنّكَ جِرْمٌ صَغيرٌ

وفيك انطوى العالَمُ الأكبَرُ

وأَنْتَ الكِتابُ المُبينُ الّذى

بأَحْرُفِهِ يَظْهَرُ المُضمَرُ11

براى اين كه اين نفس از حالت استعداد به فعليّت برسد ؛ يعنى با نفسى كه شايستگى دارد مهمان ابدى مولا شود، چه كار بايد كرد؟ بايد چه كار كرد تا تمام بندهايى كه به نفس پيچيده شده و غير خدا او را مى‏كشند، يك مرتبه گسسته و آزاد شوند و در فضاى الهى قرار گيرند چه بايد كرد؟ 6666 آيه در قرآن است، در مجموعه كتاب شريف « كافى» كه كتابى از كتاب‏هاى شيعه است، نزديك به شانزده هزار روايت وارد است، چهارده هزار صفحه روايت در « وسائل‏الشيعة» است، 45 هزار صفحه روايت در « دائرة‏المعارف » علامه مجلسى است، پانزده هزار صفحه روايت تحقيقى در « مرآة‏العقول » علامه مجلسى است، انسان با دقت در همه اينها پى مى‏برد كه راه را فقط همين قرآن و روايات نشان مى‏دهند. مى‏گويند تمام قدرت‏هايى كه خدا به شما داده، فقط براى اين است كه براى كمال نفس خرج كنيد. عقل را، وجدان را، فطرت را، علمى را كه كسب مى‏كنيد، غذايى را كه مى‏خوريد، كار و ورزشى را كه انجام مى‏دهيد، جهادى را كه مى‏رويد، نمازى را كه مى‏خوانيد، هر چه در اختيار شماست، همه را بايد خرج كمال نفس كنيد. نفس بسيار گرسنه آفريده شده، شما تا هستيد بايد سيرش كنيد، سير شدن نفس هم به اين است كه وجود مقدّس محبوبش را به او بدهند، با محبوبش آشنا كنند و بعد هم راه دريافت و كشف معشوق و محبوبش را برايش باز بگذارند. در قرآن و روايات آمده است كه اگر اين كار را نكنند، نفس با اين همه گرسنگى‏اش نسبت به محبوب عالَم، به چاهى مانند جهنّم تبديل مى‏شود كه هر چه گناه در آن بريزند، خاطرش آسوده نمى‏شود، سير و سيراب نمى‏شود.

مهار نفس

اگر كسى به داد نَفْس خود نرسد، نَفْس به خمره‏اى خالى براى خالى شدن انواع مشروبات الكلى تبديل مى‏شود، انواع موادّ مخدر را مى‏كشد، اگر كسى به داد نفس خود نرسد، دهان بدن براى نفس تبديل به تنورى خالى براى خالى كردن حرامى در اين دنيا مى‏شود، اگر كسى به داد نفس خود نرسد، هر 24 ساعت تمام اين بدن را در رختخواب زنا مى‏خواباند، اگر كسى به داد نفس خود نرسد، ممكن است حتى با زبان روزه صبح كه از خانه بيرون مى‏رود تا شب پانصد قيافه زن و دختر نامحرم را از راه چشم به ذهن خودش برگرداند ؛ بنابراين، براى به داد نَفْس رسيدن از همه محتاج‏تر است. به همين دليل، قرآن مجيد فرياد مى‏زند :

«عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ»12 ؛ به داد نَفْس برسيد كه اگر كسى به داد نفس نرسد، نفس بيداد خواهد كرد، اما چگونه بايد به داد نفس رسيد؟ بايد نفس را رام كرد و ميان نفس و وجود مقدّس انبيا و امامان ارتباط برقرار نمود، ميان نفس و حكيمان و عاشقان و عارفان و انسان‏هاى واجد شرايط كه مربّى و معلّم هستند، ارتباط برقرار كرد.

آراستگى و پيراستگى نفس

اين ارتباط بايد ارتباطى باشد كه نفس جدّا از راه اين ارتباط اثر بگيرد، آن هم دو نوع اثر ؛ آراستگى و پيراستگى. در آراستگى نفس بايد متخلّق به اخلاق خدا بشود و در پيراستگى بايد از همه خُلقيّات ضدّ خدا پاك شود: «مُسْتَنَةً بِسُنَنِ أولِيائِكَ مُفارِقَةً لاِءَخلاقِ أعْدائِكَ»13. استناد به سنّت اولياى تو و جدايى كامل از اخلاق دشمنان خدا. در اين جا دو مسئله براى آراسته و پيراسته شدن لازم است : يكى اين كه انسان بايد از منابع فيض الهى كسب معرفت كند، به خصوص دو چيز را ؛ يكى معرفت حقايق كه خدا كيست؟ معاد چيست؟ مرگ چه ماهيّتى دارد؟ برزخ چيست؟ حساب كدام است؟ بهشت و جهنم چيست؟ يكى هم كسب معارف و حلال و حرام. در دومى پاى عمل به ميان مى‏آيد تا آن حقايقى را كه كسب كرده، با كمال قدرت و شجاعت و بدون توجه به هيچ برنامه‏اى به كار بندد، با تمرينى كه در اين مسير مى‏كند ؛ يعنى علمى كه كسب علم مى‏كند، البته اين نوع علم براى آبادى دنيا واجب است. فراموش نكنيد كه اين نوع علمى كه كسب مى‏كند ؛ يعنى علم توحيد، معاد، احكام، حلال و حرام، آن را به كار مى‏بندد، خود به خود در دو رشته برنامه قرار مى‏گيرد ؛ در يك رشته، اجراى خواسته‏ها و در يك رشته، كناره‏گيرى از نخواسته‏ها، آنهايى را كه نمى‏خواهد، در اين جاده به جلو مى‏رود، مانند آن قلاّبى كه به طاق براى بستن لوستر مى‏زنند، اول كه نگاه مى‏كنيد بسته بسته است، اما وقتى به طاق مى‏زنند و شروع به پيچ دادن از داخل مى‏كنند، جا باز مى‏كند، اين قدر جا باز مى‏كند كه برق كار به صاحب خانه مى‏گويد، اين هر چه قدر جا داشت، جا باز كرده و بسيار محكم شده است. چهارپايه را از زير من بكشيد، آويزان مى‏شوم. هيچ تكانى نمى‏خورد، وقتى جا باز كرد، آن گاه لوسترى را با دويست لامپ به آن آويزان مى‏كنند. در اين مسير نخست كه انسان مى‏خواهد، بسيار بسته و تنگ است و تنگ حوصله و سخت مى‏باشد، اما همين گونه كه واجبات را به اجرا مى‏گذارد، اخلاق الهى را كسب مى‏كند و از محرّمات كناره‏گيرى مى‏كند، جا باز مى‏كند تا جايى كه خدا مى‏فرمايد :

« يُثَبِّتُ اللّه‏ُ الَّذِينَ امَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ »14.خدا مؤمنان را به سبب اعتقاد و ايمانشان در زندگى دنيا و آخرت ثابت قدم و پابرجا مى‏دارد .

يا به تعبير ديگر :

« فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِى الاْخِرَةِ »15 ؛

اين قدر جا باز مى‏كنند تا به من برسند و معلّق من شوند:

« فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لاَ انفِصَامَ لَهَا »16.پس هر كه به طاغوت [ كه شيطان ، بت و هر طغيان گرى است ] كفر ورزد و به خدا ايمان بياورد ، بى‏ترديد به محكم‏ترين دستگيره كه آن را گسستن نيست ، چنگ زده است .

متّصلى كه هرگز جدايى ندارد

خدا مى‏فرمايد : هر كس به من رسيد و معلّق من شد، اگر همه عالم جمع شوند نمى‏توانند از من جدايش كنند، اما تا وقتى كه انسان راه نيفتاده و نرسيده، هر كمندى به گردن او بيندازند، او را مى‏كشند، حالا كه به آن جا رسيد و معلّق شد، زمانى است كه در قالب اين نفس، آن روح الهى كه خدا در قرآن مى‏گويد، قرار بگيرد، حالا آيه را دقت كن چه خبر است، سبك و كلمات آيه را ببينيد: « رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ »17 اول مى‏گويد كه من كه هستم ؛ من سقف مافوق همه سقف‏ها هستم، بالاترين بالاترها « ذُو الْعَرْشِ » ؛ صاحب عرش هستم: « يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ لِيُنذِرَ يَوْمَ التَّلاَقِ »18 كسانى كه با پيوند به انبيا و امامان و مراجع واجد شرايط، در مسير من قرار مى‏گيرند، به اجراى خواسته‏هاى من اقدام مى‏كنند و از گناه كناره‏گيرى مى‏نمايند و ادامه مى‏دهند، جا باز مى‏كنند تا به من برسند، زمان، مكان، پول، شهوت، قدرت، ميز، صندلى، منيّت و همه را مى‏شكافند و مى‏روند تا به محبوب برسند. وقتى به من رسيدند به آنها مژده مى‏دهم، از جانب خودم روحى خصوصى در آنها قرار مى‏دهم، آن گاه آن جا اسم آدم عوض مى‏شود و به آنها ملائكه مى‏گويند. آنها چه كسانى هستند؟ آنها اولياى خدا هستند:

« أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللّه‏َ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ »19 .

حكايت مسلم بن عوسجه

اينها به جايى رسيده‏اند كه هيچ عامل غصّه و ترسى برايشان وجود ندارد. به همين دليل، شب عاشورا بيرون خيمه به مسلم بن عوسجه ندا رسيد كه واى هفتاد سال است كه فقط ادب خالى از تو ديده‏ام، الان مى‏بينم كه حالت رقص به خودت گرفته‏اى، چه خبر است؟ مسلم گفت :

در رقص درآيد فلك از زمزمه عشق

چونان كه شتر بشنود آواز هُدى را

به او گفت: رفيق براى شتر زنگ مى‏زند، به رقص درمى‏آيد، صداى خدا را مى‏شنوم، چگونه منِ انسان به رقص نيايم؟ تو مى‏دانى ساقى (حسين) امشب چه به كام ما ريخت؟

در رقص درآيد فلك از زمزمه عشق

چونان كه شتر بشنود آواز هُدى را

در اين جا مى‏خواهم پاسخ آن برادرى را بدهم كه ديشب به برادر عزيز ايمانى ما، وقتى كه با شنيدن حرف‏ها و اسم خدا دادش درآمد، گفت كه ديوانه ساكت شو ؛ البته آن برادرمان بى‏توجه بوده كه آن عزيز ما را ديوانه خوانده است. موسى عليه السلام در جلسه‏اى كه همه نشسته بودند و از همين حرف‏ها مى‏زدند، حرف‏هاى عشق و محبّت، به يك ژوليده پا برهنه كه شروع به داد كشيدن كرد، گفت: ساكت باش، مجلس به هم مى‏خورد. جبرئيل آمد و گفت: خدا مى‏فرمايد كه دل‏دار همين يكى است، چرا به او مى‏گويى كه ساكت باشد؟ اين به جايى رسيده كه بايد داد بزند. اى موسى، او به تماشاى جمال من رسيده، بر اثر وجدى كه از من پيدا كرده نمى‏تواند صدايش درنيايد. موسى، چشمى را كه دنيا پر كرده، آخرت ندارد، چشمى را هم كه آخرت پر كرده، مرا ندارد ؛ بنابراين سعى كن كه چشمت را تنها مولا پر كند، نه دنيا، نه عقبى، فقط مولا، مى‏خواهد دنيا باشد يا نباشد. چرا داد نمى‏زنى؟ چه كسى به تو ديوانه گفت؟

در رقص درآيد فلك از زمزمه عشق

چونان كه شتر بشنود آواز هُدى را

لبيك خدا گفتن جوان در سفر حج

سفر حجّ بود، در حال بسته شدن احرام، جوانى را گوشه ميقات ديدم كه ايستاده بود و اشك مى‏ريخت. همه تلبيه گفتند: «لبّيك اللهم لبّيك»، به او گفتم كه چرا لبّيك نمى‏گويى؟ گفت: لبّيك گفتن خيلى راحت است ... چه كار كنم؟ مى‏ترسم، مى‏ترسم لبّيك بگويم، مگر لبّيك گفتن آسان است، كار ساده‏اى است، گفتن من كه مهم نيست، من هزار بار هم امشب لبّيك مى‏گويم، اما مهم اين است كه يك بار هم او جواب بدهد. مگر ما چه قيمتى داريم كه لبّيك به او بگوييم، كدام لبّيك؟ هر چه تاكنون لبّيك بوده، از طرف او به ما بوده، كِى ما تاكنون در برابر او لبّيك گفتيم. فردا شب عرفات او را ديدم، اما جلو نرفتم، گفتم ولش كنم تا به حال خودش باشد. ديدم در گوشه‏اى از عرفات مى‏گويد: اى خدايى كه طاعت بنده تو را خوشحال نمى‏كند، گناه بنده به تو آزارى نمى‏رساند، اى خدا، دستم را براى طاعت بگير، رابطه‏ام را با گناه بِبُر. گوش به زنگ بودم، عرفات تمام شد. شب به مشعر آمديم، گوش به زنگ

بودم. روز در منا دنبالش بودم، رمى جمره‏اش را ديدم، اما چه رمى جمره‏اى؟ همه حاجى‏ها به ديوار سنگ مى‏زدند، اما او به خودش سنگ مى‏زد كه بگذار اول من خودم را برانم كه مانع تجلّى تو خودم هستم، اول بگذار خودم را برانم. اگر من كنار بروم، تو مى‏آيى. من سر راه تو ايستاده‏ام، مانع آمدنت من هستم. از پشت سرش گفتم به قربانگاه بروم كه در منا راه افتادم، حرف‏هايش فقط يك حرف شده بود، فقط مى‏گفت : «اللهم اغفر لى»، «اللهم اغفر لى»، «اللهم اغفر لى» به منا رسيد، ديدم كه كيسه پول هم ندارد، فقط احرام است، اى خدا، پس از كجا مى‏خواهد گوسفند بخرد؟ گفت: منا كه آمد، هنوز محرم بود، رو به قبله كرد و آهسته گفت: محبوب من! الان در منا همه گوسفند آورده‏اند تا برايت قربانى كنند، ولى گوسفند كه شايسته تو نيست، من خودم را مى‏خواهم قربانت كنند، يك يا اللّه‏ گفت و روى زمين افتاد و از دنيا رفت. من خودم را مى‏خواهم قربانت كنم، گوسفند به چه درد تو مى‏خورد، بگذار خودم بيايم، خودم را راه بده، خودم را قربانت كن .

پى‏نوشتها:‌


1 . حجر (15) : 92 ـ 93.
2 . غافر (40) : 19.
3 . غافر (40) : 19.
4 . حجر (15) : 92 ـ 93.
5 . غافر (40) : 19.
6 . اعراف (7) : 6 .
7 . طه (20) : 1 ـ 2.
8 . طه (20) : 12.
9 . عوالى اللئالى : 2/233، حديث 1 ؛ بحار الأنوار : 16/390.
10 . شيخ بهايى
11 . ديوان منسوب به امام على عليه السلام : 57 .
12 . مائده (5) : 105.
13 . كامل الزيارات : 92، حديث 1، باب 11 ؛ بحار الأنوار : 100/264، حديث 2.
14 . ابراهيم (14) : 27.
15 . ابراهيم (14) : 27.
16 . بقره (2) : 256.
17 . غافر (40) : 15.
18 . غافر (40) : 15.
19 . يونس (10) : 62.