جـلسه 6
سوگندهاى مقدّس
قسمهايى كه در قرآن مجيد آمده قسمهايى است كه از يك متكلّم به
تمام معنا صادق و راستگو صادر شده است. اين قسمها از يك جهت، نشان دهنده عظمت و
اهميّت موضوعى هستند كه خداوند متعال براى آن موضوع قسم ياد كرده است ؛ مثلاً در
باب مسئوليت، تكليف، وظيفه و به عبارت ديگر، مجموع بدهكارىهايى كه به طور طبيعى
انسان به خدا و خلق دارد كه از اين مجموعه به تكليف و مسئوليت و وظيفه و امانت الهى
بر دوش انسان تعبير شده و خدا قسم ياد كرده است. قسم در باب مسئوليت هم نه به
خورشيد است، نه ماه، نه زمين، نه آسمان، بلكه به طور مستقيم وجود مقدّس حضرت حق به
خودش قسم خورده و اين بالاترين قسم قرآن است :
« فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * عَمَّا كَانُوا
يَعْمَلُونَ »1.به پروردگارت سوگند ، قطعاً از همه آنان بازخواست
مىكنيم . * از اعمالى كه همواره انجام مىدادهاند .
اى پيامبر من! به مالكت قسم، به ربّت قسم، به پروردگار و خدايت
قسم كه روز قيامت نمىگذارم مرد و زنى قدم از قدم بردارند، مگر اينكه از اول تكليف
تا لحظه مردن آن چه از آنها سر زده، از آنها بازپرسى و سؤال شود كه براى چه اين عمل
را انجام دادى؟ براى چه كسى اين عمل را انجام دادى؟ به چه نيّتى انجام دادى؟ محرّك
تو در اين عمل چه كسى بوده؟ و هدف تو از اين عمل چه بود؟ حتى از به هم خوردن پلكها
و هدفهايى كه مردم از به هم زدن پلكها داشتند، سؤال مىكنم، حالت نگاه كردنها را
هم كه فقط خدا عالِم است :
« يَعْلَمُ خَائِنَةَ الاْءَعْيُنِ وَمَا
تُخْفِى الصُّدُورُ »2 ؛
[ او ] چشمهايى را كه به خيانت [ به نامحرمان ]مىنگرد و آنچه را سينهها پنهان
مىدارند ، مىداند .
وقتى انسان نگاه مىكند، هيچ كسى نمىتواند هدف نگاه انسان را
بخواند. چه مىدانند مردم كه نگاه ما به چه حالى در برون ما بسته است؟ به حال الهى
است يا شيطانى، براى خدا نگاه مىكنيم يا براى شيطان، محرّك نگاه ما شهوت است يا
نه؟ هدف از نگاه كردن ما كيست؟ « يَعْلَمُ خَائِنَةَ الاْءَعْيُنِ »3 او
مىداند كه آيا چشم در حال خيانت است يا نه، همه چيز را حساب مىكند، نَفَسهايى را
كه مردم مىكِشند حساب مىكند كه در چه حالى كشيدهاند؟ براى چه كشيدهاند؟ تنفّس
مىكردند كه براى من سالم بمانند يا براى گناه من، براى چه نفس مىكشيدند؟ «
فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ »4
؛ سرباز وقتى در جبهه تير مىخورد تا كشته مىشود، بايد براى خدا باشد. به پيامبر
صلي الله عليه و آله مىگويند كه يك نفر شهيد شده، بياييد نماز بخوانيم تا دفنش
كنيم. حضرت مىفرمايند: من نماز مىخوانم، اما او را شهيد نمىدانم، چون به نيّت
خدا در جبهه نبوده است:
« يَعْلَمُ خَائِنَةَ الاْءَعْيُنِ
وَمَا تُخْفِىالصُّدُورُ »5 ديگران چه مىدانند كه در دلها چه
مىگذرد، تنها او مىداند و اين آيات، همه دليل بر اين است كه هيچ چيزى در اين عالم
از خدا به بنده نزديكتر نيست:
دوست نزديكتر از من به من است
|
اين عجبتر كه من از او دورم
|
هم چنين در باب مسئوليت ما در قرآن مجيد آمده است كه با خواندن
اين آيه مىفهميم كه واقعا حساب ما حساب بسيار روشنى است.
« وَلَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ »6.و از شخص
پيامبران [ درباره تبليغ دين ] به طور يقين پرسش خواهيم كرد .
من در روز قيامت همه انبيا را هم نگه مىدارم و از مسئوليتهاى
آنها سؤال مىكنم. پس يك جهت در قسم در قرآن مجيد اهميّت موضوع پس از قسم است كه
اگر موضوع، براى وجود مقدّس حضرت حق عادى بود، قسم نمىخوردند، بلكه عادى
مىفرمودند و رد مىشدند. جريانات فراوانى در عالم عادى است. وجود مقدّس حضرت حق هم
در گفتارشان به طور عادى با آن برخورد كردند، ولى جريانات زيادى از اهميّت
برخوردارند، در آن جا عادى برخورد نكردهاند، يا با تأكيد حرف زدهاند يا به خودشان
قسم خوردهاند يا در قرآن به جان پيامبرش قسم خورده يا به موجودات ديگر قسم خورده.
عظمت آنچه كه خداوند به آن قسم ياد كرده
اما جهت ديگر در قسم، نشان دهنده عظمت خودِ آن موجودى است كه
پروردگار به او قسم ياد كرده است.
از جمله اشيايى كه خداوند بزرگ در قرآن مجيد به آن قسم خورده،
نَفْس انسان است ؛ البته يك جا هم به نَفْس انسان قسم نخورده است. شما اگر در قرآن
كريم كه محصول اراده خدا نسبت به انسان است، دقت كنيد مىبينيد كه پروردگار بزرگ
عالم چند جا در قرآن به نَفْس قسم ياد كرده است. در يك جهت مىخواهد بگويد كه موضوع
پس از قسم در زندگى انسان بسيار مهم است، و در يك جهت هم مىخواهد بگويد كه نَفْس
نزد من بسيار عزيز است كه او را جزء ابزار قسم در قرآن مجيد آوردهام. به خودش قسم
خورده، به پيامبرش قسم خورده، به نفس من و شما هم قسم خورده، بنابراين، نَفْس مقام
بزرگى دارد، البته اين مقام در مرحله استعداد و توان است، در مرحله قدرت است ما
مكلّف هستيم كه اين مقام را از حالت استعداد به حالت فعليّت بياوريم. نفس استعداد
دارد كه جانشين خدا باشد. ما بايد اين جانشينى را براى نَفْس به وجود بياوريم، اگر
به وجود نياوريم و قيامت شود، باز هم مىتوانيم به خدا بگوييم كه ما با تو هماهنگ
هستيم؟ مىتوانيم به وجود مقدّس او بگوييم كه بنده تو هستيم؟ مىتوانيم به حضرت او
بگوييم كه ما در دورهاى كه در دنيا بوديم، در حال انس با تو به سر مىبرديم؟ اگر
اين استعداد به فعليّت نرسد ؛ يعنى نَفْس، به اخلاق خدا متخلّق نشود و حالت تسليم
در وجود مقدّس او نگيرد ؛ آيا مىتواند بگويد كه من با خدا انس دارم؟ مىتواند
بگويد من تسليم حضرت حق هستم؟
نسخه جالينوس حكيم
جالينوس، طبيب بسيار مهمى بود. به يكى از دوستانش گفت كه يك نسخه
مىنويسم زود برو دارويش را برايم بگير و بياور.
شاگرد داروها را مىشناخت، دكتر داروفروش را هم مىشناخت، وقتى
نسخه را از جالينوس گرفت و خواند، ديد كه جالينوس حكيم، با آن عظمت مقامش، داروى
خوب شدن از مرض ديوانگى را در اين نسخه نوشته است. از جالينوس پرسيد : اين دارويى
را كه شما در اين نسخه نوشتهايد براى خودتان مىخواهيد؟
گفت: بله.
پرسيد: اين دارو كه براى ديوانههاست اين را به ديوانهها مىدهند
كه خوب بشوند، شما براى چه مىخواهيد؟ شما امروز در يونان در رأس عاقلان قرار داريد
و همه، شما را به ادب و تربيت و عقل و حكمت و عظمت و كرامت مىشناسند؟
فرمود: نه، اين دارو براى من لازم است.
پرسيد: چرا؟
گفت : براى اين كه ديروز در محلّى بودم، ديوانهاى در آن محلّ بود
كه در ميان همه افرادى كه آن جا بودند فقط نزد من نشست، يك ساعت هم با من بود، هم
به من خنديد، هم حرف زد، هم به من انس گرفت. اگر يك رشته از ديوانگى او در من نبود
كه ميان من و آن ديوانه تجانسى برقرار نمىشد، معلوم مىشود كه يك رشته همجنسى
ميان من و آن ديوانه هست. اگر انسان عمرى را با شيطان مأنوس و همجنس باشد، آيا در
قيامت مىتواند به خدا بگويد كه من مال تو هستم.
بدترين ديوانههاى دوران
بياييد از خدا داروى خوب شدن ديوانگىِ بازى با شيطان را بگيريم و
به پروردگار بگوييم كه اى مولا با دست محبّت خودت چهره نَفْس ما را به طرف خودت
برگردان، چون نَفْس ما واقعا به تو پشت كرده است. اين مسئله از حرفهايمان، از نگاه
كردنهايمان، از گوش دادنهايمان، از قضاوت كردنهايمان و از سستىهايمان معلوم
است. اين نفس با بدترين ديوانههاى دوران خلقت كه ابليس و شاگردان پليدش باشد،
بيشتر انس دارد تا با عقل كلى عالم، با حكمت كلى عالم و با حقيقت كلى عالم. اگر هم
به اينها ميل و انس داشته باشد، ميلش بسيار ضعيف است. براى عاشق تفاوتى نمىكند كه
روزه ماه رمضان چند ساعت است؟ اما براى بىميل تفاوت مىكند ؛ از اين رو، يك شب
مانده به اول ماه رمضان مىپرسد كه از اذان صبح تا افطار چند ساعت است؟ 17 ساعت!
واى 17 ساعت بايد روزه گرفت، اين كه كشنده است، ولى عاشق چنين نيست. عاشق فقط
مىپرسد كه ماه رمضان چه موقع است؟ ولى از ساعت و گرما و سرما، هيچ حرفى به بيان
نمىآورد. عاشق مىپرسد كه مهمانى خاص چه موقع است؟ دلم تنگ است، شب عيد فطر كه همه
شيرينى مىخرند و به خانههايشان مىبرند و مىخورند و الحمد للّه مىگويند كه ماه
رمضان تمام شد و روزههايمان را گرفتيم، تازه زين العابدين صداى گريهاش تا كوچه
مىآيد كه واى اى رمضان رفتى!
كجا رفتى كه رفت از ديدهام دل
|
به دنبال غمت منزل به منزل
|
كجا رفتى كه خونم خورد هجران
|
كجا رفتى كه كارم گشت مشكل
|
به دريايى فكندى خويشتن را
|
كز آن موجى نمىآيد به ساحل
|
كجايى اى انيس دل كجايى
|
نمىپرسى تو از حال من و دل
|
63 سال فقط چشم دل، حيران جمال معشوق بود
ماه رمضان هنوز نيامده بود، روز اول ماه رجب بود و 59 روز به ماه
رمضان مانده بود كه پيامبر صلي الله عليه و آله شروع به روزه گرفتن مىكرد. عرض
مىكردند آقا امروز روز اول رجب است، چرا روزه مىگيريد؟ مىفرمود : مىخواهم به
استقبال ماه رمضان بروم. شصت روز روزه براى ورود به ماه رمضان . عاشق از هِى هِى
چوپان نترسد كه حالا معشوق من چه مىخواهد به گردن من بگذارد، چه تكليفى مىخواهد
به من بدهد. امير المؤمنين عليه السلام مىفرمود: هر چه تكليف سنگينتر باشد، لذت
هم بيشتر است. سختتر بهتر، جانانهتر، به مقام قرب برنامهام نزديكتر، آرام نيستم
تا وقتى كه به وصال برسم، به لقا برسم، آن جا كه رسيدم، آرام مىشوم.
آن راهبر بزرگ به شاگردانش گفت: بارها را بار كنيد تا برويم.
منزلها طى كردند تا به دهى بيرون از دروازه ده رسيدند. پرسيد : اسم اين ده چيست؟
گفتند: اين ده معروف به درِ دوست است، گفت: پياده شويد، همه پياده شدند، سه الى
چهار روز گذشت، آمدند و گفتند كه آقا بار كنيد برويم، گفت: عمرى انسان بايد بدود تا
به درِ دوست برسد، ما حالا رسيديم، كجا برويم؟
زمين و زمان را براى خود مجلس معشوق مىدانستند، به هر چه نگاه
مىكردند، بالإصاله نگاه نمىكردند. اصلاً چيزى را نگاه نمىكردند. امير المؤمنين
عليه السلام مىفرمايد: پيامبر صلي الله عليه و آله 63 سال در اين دنيا بود، حتى يك
بار هم براى تماشا كردن چيزى چشمش را باز نكرد، اصلاً حالت تماشا نگرفت، هر چه را
نگاه كرد، گذرى رد شد، تمام اين 63 سال تنها و تنها با چشم دل، حيران جمال معشوق
بود و بس، آن قدر در برابر خدا عبادت كرد كه جبرئيل اين آيات را در قرآن آورد :
« طه * مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْانَ لِتَشْقَى »7.طه
* ما قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به مشقت و زحمت افتى .
حبيب من اين قدر عباداتت را سنگين نگير، تو پيش من هستى، ديگر كجا
مىخواهى بروى، كجا مىخواهى بيايى؟ شب معراج نمىدانم به چه مقامى رسيده بود كه
همواره به آيهاى كه خطاب به موسى هنگام وادى طور نازل شد، توجه داشت :
« فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً
»8.به يقين اين منم پروردگار تو ، پس كفش خود را از پايت بيفكن ؛ زيرا
تو در وادى مقدس طوى هستى .
گفت: خودم را ادب كنم پيش از اين كه به من بگويند كفشهايت را
دربياور، اين نعلينهاى پا را دربياورم. خواست خم شود كه خطاب رسيد: بگذار كفشهايت
باشد تا گرد و غبار آن به محلّى كه آمدهاى، بخورد، من به تو افتخار مىكنم. ديگر
مكان مطرح نبود، همه جا پيش او بود و هميشه پيش او، خودش مىگفت: «أبيتُ عِنْدَ
ربّى يُطْعِمُنى ويُسْقينى» ؛9 پيش او هستم، غذا داخل دهانم مىگذارد،
ظرف آب لب دهانم مىگيرد، به من مىخوراند و مىآشاماند. پيش او هستم، البته اين
غذا غذاى ديگرى است:
اين وطن مصر و عراق و شام نيست
|
اين وطن شهريست است كانرا نام نيست10 |
ارزش نفس
اين قدر نَفْس مهم است كه خداوند عزيز در قرآن مجيد به نفس قسم
خورده است. اين نفس از نظر استعداد بسيار باعظمت است :
أتَزْعُمُ أنّكَ جِرْمٌ صَغيرٌ
|
وفيك انطوى العالَمُ الأكبَرُ
|
وأَنْتَ الكِتابُ المُبينُ الّذى
|
بأَحْرُفِهِ يَظْهَرُ المُضمَرُ11 |
براى اين كه اين نفس از حالت استعداد به فعليّت برسد ؛ يعنى با نفسى كه شايستگى
دارد مهمان ابدى مولا شود، چه كار بايد كرد؟ بايد چه كار كرد تا تمام بندهايى كه به
نفس پيچيده شده و غير خدا او را مىكشند، يك مرتبه گسسته و آزاد شوند و در فضاى
الهى قرار گيرند چه بايد كرد؟ 6666 آيه در قرآن است، در مجموعه كتاب شريف « كافى»
كه كتابى از كتابهاى شيعه است، نزديك به شانزده هزار روايت وارد است، چهارده هزار
صفحه روايت در « وسائلالشيعة» است، 45 هزار صفحه روايت در « دائرةالمعارف » علامه
مجلسى است، پانزده هزار صفحه روايت تحقيقى در « مرآةالعقول » علامه مجلسى است،
انسان با دقت در همه اينها پى مىبرد كه راه را فقط همين قرآن و روايات نشان
مىدهند. مىگويند تمام قدرتهايى كه خدا به شما داده، فقط براى اين است كه براى
كمال نفس خرج كنيد. عقل را، وجدان را، فطرت را، علمى را كه كسب مىكنيد، غذايى را
كه مىخوريد، كار و ورزشى را كه انجام مىدهيد، جهادى را كه مىرويد، نمازى را كه
مىخوانيد، هر چه در اختيار شماست، همه را بايد خرج كمال نفس كنيد. نفس بسيار گرسنه
آفريده شده، شما تا هستيد بايد سيرش كنيد، سير شدن نفس هم به اين است كه وجود مقدّس
محبوبش را به او بدهند، با محبوبش آشنا كنند و بعد هم راه دريافت و كشف معشوق و
محبوبش را برايش باز بگذارند. در قرآن و روايات آمده است كه اگر اين كار را نكنند،
نفس با اين همه گرسنگىاش نسبت به محبوب عالَم، به چاهى مانند جهنّم تبديل مىشود
كه هر چه گناه در آن بريزند، خاطرش آسوده نمىشود، سير و سيراب نمىشود.
مهار نفس
اگر كسى به داد نَفْس خود نرسد، نَفْس به خمرهاى خالى براى خالى
شدن انواع مشروبات الكلى تبديل مىشود، انواع موادّ مخدر را مىكشد، اگر كسى به داد
نفس خود نرسد، دهان بدن براى نفس تبديل به تنورى خالى براى خالى كردن حرامى در اين
دنيا مىشود، اگر كسى به داد نفس خود نرسد، هر 24 ساعت تمام اين بدن را در رختخواب
زنا مىخواباند، اگر كسى به داد نفس خود نرسد، ممكن است حتى با زبان روزه صبح كه از
خانه بيرون مىرود تا شب پانصد قيافه زن و دختر نامحرم را از راه چشم به ذهن خودش
برگرداند ؛ بنابراين، براى به داد نَفْس رسيدن از همه محتاجتر است. به همين دليل،
قرآن مجيد فرياد مىزند :
«عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ»12
؛ به داد نَفْس برسيد كه اگر كسى به داد نفس نرسد، نفس بيداد خواهد كرد، اما چگونه
بايد به داد نفس رسيد؟ بايد نفس را رام كرد و ميان نفس و وجود مقدّس انبيا و امامان
ارتباط برقرار نمود، ميان نفس و حكيمان و عاشقان و عارفان و انسانهاى واجد شرايط
كه مربّى و معلّم هستند، ارتباط برقرار كرد.
آراستگى و پيراستگى نفس
اين ارتباط بايد ارتباطى باشد كه نفس جدّا از راه اين ارتباط اثر
بگيرد، آن هم دو نوع اثر ؛ آراستگى و پيراستگى. در آراستگى نفس بايد متخلّق به
اخلاق خدا بشود و در پيراستگى بايد از همه خُلقيّات ضدّ خدا پاك شود: «مُسْتَنَةً
بِسُنَنِ أولِيائِكَ مُفارِقَةً لاِءَخلاقِ أعْدائِكَ»13. استناد به
سنّت اولياى تو و جدايى كامل از اخلاق دشمنان خدا. در اين جا دو مسئله براى آراسته
و پيراسته شدن لازم است : يكى اين كه انسان بايد از منابع فيض الهى كسب معرفت كند،
به خصوص دو چيز را ؛ يكى معرفت حقايق كه خدا كيست؟ معاد چيست؟ مرگ چه ماهيّتى دارد؟
برزخ چيست؟ حساب كدام است؟ بهشت و جهنم چيست؟ يكى هم كسب معارف و حلال و حرام. در
دومى پاى عمل به ميان مىآيد تا آن حقايقى را كه كسب كرده، با كمال قدرت و شجاعت و
بدون توجه به هيچ برنامهاى به كار بندد، با تمرينى كه در اين مسير مىكند ؛ يعنى
علمى كه كسب علم مىكند، البته اين نوع علم براى آبادى دنيا واجب است. فراموش نكنيد
كه اين نوع علمى كه كسب مىكند ؛ يعنى علم توحيد، معاد، احكام، حلال و حرام، آن را
به كار مىبندد، خود به خود در دو رشته برنامه قرار مىگيرد ؛ در يك رشته، اجراى
خواستهها و در يك رشته، كنارهگيرى از نخواستهها، آنهايى را كه نمىخواهد، در اين
جاده به جلو مىرود، مانند آن قلاّبى كه به طاق براى بستن لوستر مىزنند، اول كه
نگاه مىكنيد بسته بسته است، اما وقتى به طاق مىزنند و شروع به پيچ دادن از داخل
مىكنند، جا باز مىكند، اين قدر جا باز مىكند كه برق كار به صاحب خانه مىگويد،
اين هر چه قدر جا داشت، جا باز كرده و بسيار محكم شده است. چهارپايه را از زير من
بكشيد، آويزان مىشوم. هيچ تكانى نمىخورد، وقتى جا باز كرد، آن گاه لوسترى را با
دويست لامپ به آن آويزان مىكنند. در اين مسير نخست كه انسان مىخواهد، بسيار بسته
و تنگ است و تنگ حوصله و سخت مىباشد، اما همين گونه كه واجبات را به اجرا
مىگذارد، اخلاق الهى را كسب مىكند و از محرّمات كنارهگيرى مىكند، جا باز مىكند
تا جايى كه خدا مىفرمايد :
« يُثَبِّتُ اللّهُ الَّذِينَ امَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ
»14.خدا مؤمنان را به سبب اعتقاد و ايمانشان در زندگى دنيا و آخرت ثابت
قدم و پابرجا مىدارد .
يا به تعبير ديگر :
« فِى الْحَيَاةِ
الدُّنْيَا وَفِى الاْخِرَةِ »15 ؛
اين قدر جا باز مىكنند تا به من برسند و معلّق من شوند:
« فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لاَ انفِصَامَ
لَهَا »16.پس هر كه به طاغوت [ كه شيطان ، بت و هر طغيان گرى است ] كفر
ورزد و به خدا ايمان بياورد ، بىترديد به محكمترين دستگيره كه آن را گسستن نيست ،
چنگ زده است .
متّصلى كه هرگز جدايى ندارد
خدا مىفرمايد : هر كس به من رسيد و معلّق من شد، اگر همه عالم
جمع شوند نمىتوانند از من جدايش كنند، اما تا وقتى كه انسان راه نيفتاده و نرسيده،
هر كمندى به گردن او بيندازند، او را مىكشند، حالا كه به آن جا رسيد و معلّق شد،
زمانى است كه در قالب اين نفس، آن روح الهى كه خدا در قرآن مىگويد، قرار بگيرد،
حالا آيه را دقت كن چه خبر است، سبك و كلمات آيه را ببينيد: « رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ
»17 اول مىگويد كه من كه هستم ؛ من سقف مافوق همه سقفها هستم،
بالاترين بالاترها « ذُو الْعَرْشِ » ؛ صاحب عرش هستم: « يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ
أَمْرِهِ عَلَى مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ لِيُنذِرَ يَوْمَ التَّلاَقِ »18
كسانى كه با پيوند به انبيا و امامان و مراجع واجد شرايط، در مسير من قرار
مىگيرند، به اجراى خواستههاى من اقدام مىكنند و از گناه كنارهگيرى مىنمايند و
ادامه مىدهند، جا باز مىكنند تا به من برسند، زمان، مكان، پول، شهوت، قدرت، ميز،
صندلى، منيّت و همه را مىشكافند و مىروند تا به محبوب برسند. وقتى به من رسيدند
به آنها مژده مىدهم، از جانب خودم روحى خصوصى در آنها قرار مىدهم، آن گاه آن جا
اسم آدم عوض مىشود و به آنها ملائكه مىگويند. آنها چه كسانى هستند؟ آنها اولياى
خدا هستند:
« أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللّهَ لاَ خَوْفٌ
عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ »19 .
حكايت مسلم بن عوسجه
اينها به جايى رسيدهاند كه هيچ عامل غصّه و ترسى برايشان وجود
ندارد. به همين دليل، شب عاشورا بيرون خيمه به مسلم بن عوسجه ندا رسيد كه واى هفتاد
سال است كه فقط ادب خالى از تو ديدهام، الان مىبينم كه حالت رقص به خودت
گرفتهاى، چه خبر است؟ مسلم گفت :
در رقص درآيد فلك از زمزمه عشق
|
چونان كه شتر بشنود آواز هُدى را
|
به او گفت: رفيق براى شتر زنگ مىزند، به رقص درمىآيد، صداى خدا
را مىشنوم، چگونه منِ انسان به رقص نيايم؟ تو مىدانى ساقى (حسين) امشب چه به كام
ما ريخت؟
در رقص درآيد فلك از زمزمه عشق
|
چونان كه شتر بشنود آواز هُدى را
|
در اين جا مىخواهم پاسخ آن برادرى را بدهم كه ديشب به برادر عزيز
ايمانى ما، وقتى كه با شنيدن حرفها و اسم خدا دادش درآمد، گفت كه ديوانه ساكت شو ؛
البته آن برادرمان بىتوجه بوده كه آن عزيز ما را ديوانه خوانده است. موسى عليه
السلام در جلسهاى كه همه نشسته بودند و از همين حرفها مىزدند، حرفهاى عشق و
محبّت، به يك ژوليده پا برهنه كه شروع به داد كشيدن كرد، گفت: ساكت باش، مجلس به هم
مىخورد. جبرئيل آمد و گفت: خدا مىفرمايد كه دلدار همين يكى است، چرا به او
مىگويى كه ساكت باشد؟ اين به جايى رسيده كه بايد داد بزند. اى موسى، او به تماشاى
جمال من رسيده، بر اثر وجدى كه از من پيدا كرده نمىتواند صدايش درنيايد. موسى،
چشمى را كه دنيا پر كرده، آخرت ندارد، چشمى را هم كه آخرت پر كرده، مرا ندارد ؛
بنابراين سعى كن كه چشمت را تنها مولا پر كند، نه دنيا، نه عقبى، فقط مولا،
مىخواهد دنيا باشد يا نباشد. چرا داد نمىزنى؟ چه كسى به تو ديوانه گفت؟
در رقص درآيد فلك از زمزمه عشق
|
چونان كه شتر بشنود آواز هُدى را
|
لبيك خدا گفتن جوان در سفر حج
سفر حجّ بود، در حال بسته شدن احرام، جوانى را گوشه ميقات ديدم كه
ايستاده بود و اشك مىريخت. همه تلبيه گفتند: «لبّيك اللهم لبّيك»، به او گفتم كه
چرا لبّيك نمىگويى؟ گفت: لبّيك گفتن خيلى راحت است ... چه كار كنم؟ مىترسم،
مىترسم لبّيك بگويم، مگر لبّيك گفتن آسان است، كار سادهاى است، گفتن من كه مهم
نيست، من هزار بار هم امشب لبّيك مىگويم، اما مهم اين است كه يك بار هم او جواب
بدهد. مگر ما چه قيمتى داريم كه لبّيك به او بگوييم، كدام لبّيك؟ هر چه تاكنون
لبّيك بوده، از طرف او به ما بوده، كِى ما تاكنون در برابر او لبّيك گفتيم. فردا شب
عرفات او را ديدم، اما جلو نرفتم، گفتم ولش كنم تا به حال خودش باشد. ديدم در
گوشهاى از عرفات مىگويد: اى خدايى كه طاعت بنده تو را خوشحال نمىكند، گناه بنده
به تو آزارى نمىرساند، اى خدا، دستم را براى طاعت بگير، رابطهام را با گناه
بِبُر. گوش به زنگ بودم، عرفات تمام شد. شب به مشعر آمديم، گوش به زنگ
بودم. روز در منا دنبالش بودم، رمى جمرهاش را ديدم، اما چه رمى جمرهاى؟ همه
حاجىها به ديوار سنگ مىزدند، اما او به خودش سنگ مىزد كه بگذار اول من خودم را
برانم كه مانع تجلّى تو خودم هستم، اول بگذار خودم را برانم. اگر من كنار بروم، تو
مىآيى. من سر راه تو ايستادهام، مانع آمدنت من هستم. از پشت سرش گفتم به قربانگاه
بروم كه در منا راه افتادم، حرفهايش فقط يك حرف شده بود، فقط مىگفت : «اللهم اغفر
لى»، «اللهم اغفر لى»، «اللهم اغفر لى» به منا رسيد، ديدم كه كيسه پول هم ندارد،
فقط احرام است، اى خدا، پس از كجا مىخواهد گوسفند بخرد؟ گفت: منا كه آمد، هنوز
محرم بود، رو به قبله كرد و آهسته گفت: محبوب من! الان در منا همه گوسفند آوردهاند
تا برايت قربانى كنند، ولى گوسفند كه شايسته تو نيست، من خودم را مىخواهم قربانت
كنند، يك يا اللّه گفت و روى زمين افتاد و از دنيا رفت. من خودم را مىخواهم
قربانت كنم، گوسفند به چه درد تو مىخورد، بگذار خودم بيايم، خودم را راه بده، خودم
را قربانت كن .
پىنوشتها:
1 . حجر (15) : 92 ـ 93.
2 . غافر (40) : 19.
3 . غافر (40) : 19.
4 . حجر (15) : 92 ـ 93.
5 . غافر (40) : 19.
6 . اعراف (7) : 6 .
7 . طه (20) : 1 ـ 2.
8 . طه (20) : 12.
9 . عوالى اللئالى : 2/233، حديث 1 ؛ بحار الأنوار : 16/390.
10 . شيخ بهايى
11 . ديوان منسوب به امام على عليه السلام : 57 .
12 . مائده (5) : 105.
13 . كامل الزيارات : 92، حديث 1، باب 11 ؛ بحار الأنوار : 100/264، حديث 2.
14 . ابراهيم (14) : 27.
15 . ابراهيم (14) : 27.
16 . بقره (2) : 256.
17 . غافر (40) : 15.
18 . غافر (40) : 15.
19 . يونس (10) : 62.